فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 




حدیث هایی در مورد زمان

1- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: داناترین مردم به مقتضیات زمان کسی است که از تحولات آن دچار شگفتی نشود و خویشتن را نبازد.

منبع : غررالحکم ، ص342

2- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: کسی که عارف به مقتضیات زمان است و از دگرگونی های پی گیرش آگاهی دارد شایسته است هرگز خویشتن را از تحولات و تغییرات اجتناب ناپذیرش در امان نداند.

منبع : فهرست غرر، ص148

3- حضرت امام صادق (علیه السّلام) از مطالب حکیمانه داود نقل کرده اند که: انسان عاقل موظّف است زمان خود را بشناسد و به وظائف خویش متوجّه باشد.

منبع : بحار 5 ، ص342

4- حضرت امام صادق (علیه السّلام) فرموده اند: کسی که عالم به مقتضیات زمان خود باشد مورد هجوم اشتباهات قرار نمی گیرد.

منبع : کافی 1، ص27

5- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: شباهت اخلاق مردم اجتماعی و مقتضیات زمان خودشان، بیشتر به صفات خانوادگی و خلقیات پدران آنها است.

منبع : ناسخ ، حالات علی (ع) ، ص869

رسوم تحمیلی

6- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: آداب و رسوم زمان خودتان را با زور و فشار به فرزندان خویش تحمیل نکنید زیرا آنان برای زمانی غیر از زمان شما آفریده شده اند.

منبع : شرح ابن ابی الحدید ، جلد 20 کلمه ی 1020، ص267

ستیزه با زمان

7- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: کسی که با روزگار دشمنی کند هلاک می شود.

منبع : تحف العقول ص85

8- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: روزگار افکار نهان را آشکار می کند .

منبع : غررالحکم جلد147،ص47

9- حضرت امام جواد (علیه السّلام) فرموده اند: گذشت زمان پرده ها را می درد و اسرار نهان را بر تو آشکار می کند.

منبع : بحار جلد 17ص214

10- حضرت امام علی (علیه السّلام) فرموده اند: مکتب روزگار به آدمی درس سودمند تجربه را می آموزد.

منبع : غررالحکم ،ص17

 

موضوعات: حدیث هایی در مورد زمان  لینک ثابت
[یکشنبه 1395-02-19] [ 11:43:00 ب.ظ ]




ارزش وقت در سیره پیشوایان

 

سرمایه گرانبها

بی شک وقت و فرصت بزرگترین سرمایه گرانبها و بی نظیر برای بشر است، که می توان در استفاده بهینه از آن، در همه عرصه ها به پیش رفت و به عالی ترین درجات مادی و معنوی نایل گشت.

وقت یعنی فرصت ها، ساعت ها، روزها و ماه ها و سال ها بلکه دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه ها، بهره گیری از وقت بزرگترین توفیقی است که نصیب بشر می شود، و او می تواند در پرتو آن به اهداف عالیه برسد، و به پیروزی در همه ابعاد دست یابد، وقت گوهر ناب و گران سنجی است که ارزش هیچ چیز را نمی توان با آن مقایسه کرد، این که می گویند وقت طلاست، تعریف صحیحی نیست، چرا که:
وقت گذشته را نتوانی خرید باز مفردش خیره کاین گهر پاک بی بهاست

سعدی چیزی را برای سنجش ارزش وقت نیافته جز شب قدر را که مطابق قرآن بهتر از هزار ماه است آنجا که گوید:
قضا روزگاری زمن در ربود که هر روزش از پی شب قدر بود
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف که فرصت عزیز است و الوقت ضیف

وقت همان عمر انسان است که سرمایه ای بالاتر از آن نیست، مشروط بر این که از آن برای رشد و ترقی ظاهر و باطن استفاده شود، یعنی وقت نردبان ترقی گردد، و گرنه نه تنها سرمایه نیست بلکه شرمایه، و وسیله شرّ و تیره بختی است. بر همین اساس امام سجّاد(ع) در فرازی از دعای خود به خداوند عرض می کند: «وَ عَمِّرنِی ماکانَ عُمرِی بِذلَةً فِی طاعَتِکَ، فَاِذا کانَ عُمرِی مَرتَعاً لِلشَّیطانِ فاقبِضنِی اِلَیکَ؛ عمر طولانی تا هنگامی که عمرم در راه اطاعت تو صرف شود به من عطا کن، و هرگاه عمرم چراگاه شیطان گردد، جانم را قبل از پیشی گرفتن عذابت بگیر.»(1)

و در فراز دیگر عرض می کند: «وَ نبّهِنی لِذِکرِکَ فِی اَوقات الغَفلَةِ، وَ استَعمِلنِی

بِطاعَتِکَ فِی اَیّامِ المُهلَةِ؛ خدایا مرا در وقت های غفلت و بی خبری، برای یاد خودت هوشیار و بیدار کن، و در روزگار فرصت و فراغت، به عبادت و بندگی بگمار.»(2)

انسان ها معمولاً وقت را فدای مال و ثروت می کنند، و آن را وسیله ترقی مادی قرار می دهند، در صورتی که باید مال و ثروت در خدمت وقت باشد، و آنها را وسیله بهره مندی برتر از وقت قرار داد. بر همین اساس پیامبر(ص) فرمود: «کُن عَلی عُمرِکَ اَشَحُّ مِنک عَلی دِرهَمِکَ وَ دِینارِک؛ در مورد حفظ عمر خود بخیل تر از پول و ثروت خود باش.»(3)

به طور کلی هرکس برای وقت ارزش قایل شد، و از آن با آگاهی و جدّیت استفاده صحیح نمود، به جایی رسید، و هرکس آن را عاطل و باطل نمود، قطعاً خود را تیره بخت نموده و درچاه هلاکت انداخته است. از این رو حضرت علی(ع) فرمود: «وقت های زندگی تو جزء جزء عمر تو است، پس بکوش که هیچ

وقتی از عمر تو جز در موارد اموری که عامل نجاتت است تلف نشود.»(4)

چگونگی استفاده از وقت

چگونگی استفاده بهینه از وقت به این است که انسان با برنامه ریزی صحیح، کارهای مثبت خود را با تنظیم خاصی بین ساعات شبانه روز تقسیم کند، و هر ساعت یا هر چند ساعت را برای انجام کاری قرار داده، و به این برنامه و نظم ادامه دهد، به گونه ای که اگر روزی در نظم و برنامه اش خللی وارد شد احساس چالش و کمبود نموده و به جبران آن بپردازد، مثلاً در امور معنوی و خودسازی، چنان که علمای اخلاق گفته اند وقتی که صبح فرا رسید تا شب هنگام خواب پنج مرحله را با ترتیب و برنامه خاص بپیماید که عبارتند از: مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و مکافئه. یعنی در مرحله نخست با خدا و خود شرط و عهد کند که گناه نکند و دچار لغزش نگردد. در مرحله دوم، مراقب و متوجه باشد که به عهد خود وفا نماید، و با مراقبت و نگهبانی جدّی به ترک گناه ادامه دهد، و با اراده نیرومند از ورود گناه بر زندگیش جلوگیری نماید، و در مرحله سوم در پایان کار، خود را محاسبه کند، و اعمال و گفتارش راحساب رسی نماید، و با کنترل دقیق ریز و درشت کارهای خود را تجزیه و تحلیل نماید، در مرحله چهارم هرگاه دریافت که در حساب رسی خود دچار گناه و لغزشی شده است توبه کند، و با عتاب و سرزنش خود، نفس سرکش خویش را رام نموده و طغیان آن را سرکوب نماید. و در مرحله پنجم توجه داشته باشد که گناه موجب چالش شده، با انجام کارهای نیک آن را جبران نماید، و خلأ به وجود آمده را پُر کند.

این برنامه ریزی پنج مرحله ای یک نوع وقت شناسی، و بهره مندی از فرصت طلایی وقت است، که قطعاً باعث رشد و تعالی شده و موجب نجات و پیروزی در دو جهان خواهد شد. امیرمؤمنان علی(ع) برای استفاده از ساعات شبانه روز و چگونگی بهره مندی از آن ساعت ها در سخنی می فرماید:«انسان با ایمان ساعت های زندگیش را به سه بخش تقسیم می کند، 1ـ بخشی را به مناجات با خدا و برقراری ارتباط با آفریدگار جهان می پردازد. 2ـ و بخشی را در طریق تأمین هزینه زندگی و سامان دادن به معاش(مانند غذا، لباس، مسکن و مرکب) به کار می گیرد 3ـ و بخش دیگر را برای استراحت و بهره گیری از لذّت های حلال و آرامش بخش روح و روان برمی گزیند، و برای خردمند صحیح نیست که حرکتش جز در یکی از این سه مورد باشد، یعنی تأمین معاش، و عبادت و آباد نمودن آخرت یا بهره گیری از لذّت و آسایش غیر حرام.»(5)

ارزش وقت از دیدگاه قرآن

در قرآن به قدری به وقت احترام شده که گویی در اوج ارزش ها و مادر فضایل است، تا آنجا که خداوند به آن سوگند یاد نموده و می فرماید: «والعصر؛ سوگند به وقت»(6)

زیرا عصر به معنی زمان و روزگار است، که در تفسیر این آیه به عنوان یکی از تفاسیر ذکر شده، و زمان همان وقت است.

در قرآن آنچه را که موجب اتلاف وقت می شود به عنوان لغو، باطل، افراط و به طور کلّی بیهوده گرایی و پوچی، از آن سرزنش شده است، چرا که موجب نابودی عالی ترین سرمایه زندگی، و آفت زیست سالم می گردد، خداوند در تعریف انسان با ایمان می فرماید: «و الّذین هم عن اللّغو معرضون؛ مؤمنان از کارهای بیهوده روی گردان هستند.»(7) نیز در چندین آیه، خسارت و آه و افسوس آنان را که به وقت اهمّیت ندادند، در قیامت متذکر شده در یک جا می فرماید: «و خسر هنا لک المبطلون؛ در قیامت اهل باطل و اتلاف گران وقت زیان خواهند دید.»(8) و در مورد دیگر می فرماید: «ان تقول نفسٌ یا حسرتی علی ما فرّطت فی جنب اللّه؛ باید ترسید از آن روزی(قیامت) که انسان بیهوده گرا بگوید افسوس بر من از افراط کاری و کوتاهی هایی که در راه اطاعت خدا نمودم.»(9)

تا آنجا که با ناله و فریاد می گویند به دنیا باز گردیم و از وقت استفاده کنیم، ولی به آنها گفته می شود، ما عمر و وقت وسیعی در اختیار شما گذاشتیم، چرا استفاده نکردید؟ «و هم یصطرخون فیها ربّنا اخرجنا…؛ دوزخیان فریاد می زنند پروردگارا! ما را از دوزخ خارج کن تا عمل صالحی انجام دهیم، غیر از آنچه انجام دادیم(در پاسخ به آنان گفته می شود) آیا شما را به اندازه ای وقت وسیع ندادیم به طوری که هر کس پندپذیر است، پندها را بپذیرد و آیا انذار کننده الهی به سراغ شما نیامد؟ اکنون عذاب الهی را بچشید که برای ظالمان هیچ یاوری نیست.»(10)

چنان که ملاحظه می کنید قرآن با تعبیرات گوناگون و هشدارهای شدید، ما را به بهره گیری صحیح از وقت فراخوانده، و اتلاف گران وقت را به عذاب های سخت تهدید نموده است، بنابراین آنان که وقت خود را به بطالت می گذرانند در حقیقت بر ضد قرآن گام برداشته، و در راه گمراهی افتاده اند، چرا که قرآن قدردانی از وقت را از ارکان اصلی ایمان، و وسیله نجات و پیروزی قرار داده است. آخرین سخن این که به فرموده قرآن یکی از پرسش هایی که کافران از پیامبر(ص) نمودند در مورد فواید ماه ها بود، خداوند به پیامبر(ص) وحی کرد: «قل هی مواقیتٌ للنّاس…؛بگو این ماه ها نشان دهنده وقت ها برای نظام زندگی مردم است.»(11)

از این عبارت می توان این نتیجه را گرفت که: زندگی فردی و اجتماعی، هیچ کس بدون وقت شناسی و ایجاد نظم و برنامه به سامان نمی رسد، نظم در تقسیم صحیح وقت، نظم در برنامه ریزی، نظم در مدیریت و اجرا، ما با یک نگاه به جهان هستی می فهمیم که همه چیز بر اساس نظم دقیق است، بنابراین بیهوده گرایی، درست گام نهادن بر خلاف نظم است، همان گونه که گردش ماه وسیله ای برای نظام زمان بندی شده است، ما نیز باید همسو با این نظام، با برنامه ریزی صحیح حرکت کنیم، و زندگی معنوی و مادی خود را با آن هماهنگ سازیم، و این هماهنگی همان استفاده مطلوب از وقت ها، فرصت ها و لحظه ها است.

 

وقت شناسی در سیره پیشوایان

پیامبران و امامان (ع) به طور مکرر مردم را به اغتنام فرصت ها و اهمیت دقت و استفاده صحیح از آن سفارش می کردند، و خود در این راستا پیشتاز و الگو بودند، پیامبر(ص) به ابوذر فرمود: «اِغتَنِم خَمساً قَبلَ خَمسٍ،حَیاتَکَ قَبلَ مَوتِکَ، وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سُقمِک وَ فِراغَکَ قَبلَ شُغلِک، وَ شَبابَکَ قَبلَ هِرَمِکَ، وَ غِناکَ قَبل فَقرِک؛ پنج چیز را قبل از فرارسیدن پنج چیز دیگر غنیمت بشمار؛ زندگی قبل از مرگ، سلامتی قبل از بیماری، فراغت قبل از اشتغال، جوانی قبل از پیری،و بی نیازی را قبل از تهی دستی .»(12)

امیرمؤمنان علی(ع) فرمود: «تزوّد من یومک لغدک، واغتنم عفو الزّمان، و انتهز فرصة الامکان؛ از امروزت برای فردایت توشه برگیر، و فراهم شدن وقت را غنیمت شمار، و از فرصت و مهلت و امکانات استفاده کن.»(13)

نیز فرمود: «المؤمن مشغولٌ وقته؛ همه وقت مؤمن پراست، و او در همه وقتش به کارهای مثبت اشتغال دارد.»(14)

نیز در ضمن نامه ای به یکی از اصحاب فرمود: «با آن چه از عمرت باقی مانده از گذشته جبران کن، فردا و پس فردانگو( و کار امروز را به فردا وانگذار) زیرا گذشتگانی که به هلاکت رسیدند، به خاطر پایداری در آرزوها و امروز و فردا کردن بود، تا آنگاه که ناگهان فرمان خدا(مرگ) به سویشان آمد، در حالی که غافل بودند.»(15)

نیز فرمود:«مِنَ الخُرقِ؛ اَلمُعاجَلَةُ قَبلَ الاِمکانِ، وَ اَلاَناة قَبلَ الفُرصَةِ؛ شتاب در کار پیش از آمادگی و توانایی، ابلهی است، همان گونه که اتلاف وقت پس از فراهم شدن فرصت از ابلهی و نادانی می باشد.»(16)

نیز فرمود: «و الفرصة تمرّمرّ السّحاب فانتهزوا فرص الخیر؛ فرصت وقت همچون ابر می گذرد، فرصت های نیک را غنیمت بشمارید، و قبل از گذشتن، از آن ها بهره بگیرید.»(17)

و از سخنان، امام صادق(ع) است: «لیس شی ء اعزّ من قلبک و وقتک؛ هیچ چیزی عزیزتر از روح و وقت تو نیست.»(18)

برهمین اساس پیامبران و امامان و اولیاء خدا بیشترین استفاده را از وقت خود نموده و وقت گذرانی بیهوده را از گناهان بزرگ می شمردند، به عنوان نمونه:

1ـ پیامبر اسلام (ص) سراسر عمر خود را در راه ارشاد مردم و جهاد با دشمنان و تأمین هزینه زندگی و تعلیم و آموزش گذراند، و از لحظه لحظه های عمرش کمال استفاده را نمود. تا آن جا که روزی به مسجد برای عبادت رفت، در آن جا ابوذر غفاری وقت را غنیمت شمرد، و نزد پیامبر(ص) شتافت و به طور مکرر از آن حضرت خواست که موعظه کند، پیامبر (ص) از همان فرصت استفاده کامل کرد، و با آب زلال موعظه های طولانی و سرشار از حکمت خود روح تشنه ابوذر را سیراب نمود.(19) این مواعظ به قدری طولانی است که شاید برای ذکر آن نیاز به بیش از ده ساعت وقت است، آری پیامبر(ص) برای تربیت شاگرد، این چنین وقت گرانبهای خود را به طور رایگان در اختیار شاگردان می گذاشت. در ابتدای این مواعظ آمده: ابوذر می گوید: روزی در مدینه به مسجد النّبی رفتم، پیامبر(ص) را در آنجا دیدم، تنها بود از وقت استفاده کرده به محضرش رفتم، و تقاضای موعظه کردم…» آنگاه پیامبر(ص) به سؤالات ابوذر پاسخ می داد، و مواعظ آن حضرت بسیار طول کشید.(20)

فرازی از سخنان پیامبر(ص) به ابوذر در رابطه با ارزش وقت و استفاده صحیح از آن این بود: «ای اباذر! بر خردمندی که عقلش مغلوب هوای نفسش نیست لازم است که ساعات شبانه روز خود را به چهار بخش تقسیم کند: 1ـ بخشی از آن را به مناجات با خدا و ارتباط با ذات پاک او بپردازد، و بخش دوم رابه حساب رسی خود اختصاص دهد، و بخش سوم را به تفکر در مخلوقات خدا بگذراند، و بخش چهارم را به بهره مندی از لذّات و شادی ها و آسایش از راه حلال مصرف کند، چرا که این بخش از آسایش و بهره از لذّات، حامی و کمک برای استفاده از سه بخش قبل است، و موجب شادی قلب و تفریح روح خواهد شد.»(21)

2ـ امامان (ع) حتی در زندان و در سخت ترین شرایط از وقت استفاده می کردند، مطابق بعضی از روایات، امام رضا(ع) مدتی در زندان سرخس تحت نظر بود، اباصلت هروی می گوید: برای دیدار آن حضرت به کنار زندان رفتم، و از زندانبان تقاضای ملاقات با امام را نمودم، او گفت نمی توانی با امام(ع) ملاقات کنی. گفتم: چرا؟ گفت: امام شبانه روز مشغول نماز و عبادت است، وقت ملاقات ندارد، در یک شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند. فقط ساعتی در آغاز روز، و قبل از ظهر و ساعاتی هنگام غروب، در محل نماز خود به راز و نیاز با خدا مشغول است و نماز نمی خواند…(22)

3ـ عنوان بصری پیرمرد 94 ساله از اصحاب امام صادق(ع) بود، گاهی به محضر امام صادق(ع) می آمد و پس از شنیدن مواعظ آن حضرت، در آنجا می نشست، بی آنکه کاری داشته باشد، نشستن او به طور طبیعی موجب آن می شد که وقت امام(ع) تلف شود، روزی امام صادق(ع) به او فرمود: «من مردی هستم که کار و زندگی دارم، و در عین حال در ساعاتی از شب و روز ذکرهایی دارم که باید انجام دهم، مرا از عبادت بازمدار.» (یعنی برخیز و برو)

عنوان بصری برخاست و رفت، روز بعد به محضر امام صادق(ع) آمد، و پس از شنیدن مواعظ آن حضرت، باز بیش ازاندازه در حضور آن حضرت نشست، که باعث اتلاف وقت امام می شد، امام به او رو کرد و فرمود: «قم عنّی فقد نصحت لک، ولاتفسد علیّ وردی، فانّی امرء ضنین بنفسی؛ برخیز و از اینجابرو(نصیحتی که خواستی) آن را انجام دادم، ذکر و عبادتم را تباه نساز، من کسی هستم که به وجود خود (و به وقت و عمرم) بخل و دریغ دارم) تا مبادا وقت عزیزم به هدر رود) پس برخیز برو.»(23)

بر همین اساس پیروان راستین امامان(ع) از علما و مراجع و سایر اولیاء، به پیروی از امامان(ع) به اوقات خود احترام شایانی می کردند، و به همین علت به درجات عالی رسیدند. یکی از این علما و مراجع، مرحوم آیت اللّه العظمی شیخ محمد حسن نجفی معروف به صاحب جواهر(مؤلف جواهرالکلام) است، این مرد بزرگ بر اثر اهمّیت دادن به وقت، این کتاب را که شامل فقه استدلالی همه ابواب فقه است و در بیش از 40جلد تألیف شده، به رشته تحریر درآورد، و چنین کتاب ارزشمندی رابه جهان بشریت تحویل داد، نقل شده یکی از پسرانش از دنیا رفت، او از آن با خبر شد، دست از قلم کشید و کنار جنازه پسر آمد، و پس از تلاوت آیاتی از قرآن، همانجا بقچه خود را گشود، و از فرصت استفاده نمود، و مشغول نوشتن کتاب جواهر شد، تا حاضران از غسل و تکفین پسرش فارغ شوند. به امید آن که به موضوع وقت، که مسأله سرنوشت ساز است اهمّیت بیشتر بدهیم، تا به روسفیدی دنیا و آخرت نایل گردیم.

*********************************************
پی نوشت ها:ـ

1. صحیفه سجادیه، دعای بیستم، بند 6.

2. همان، بند 29.

3. بحارالانوار، ج 77، ص 78.

4. غررالحکم، ج1، ص 252.

5. نهج البلاغه، حکمت 39.

6. سوره عصر، آیه 1.

7. سوره مؤمنون، آیه 3.

8. همان، آیه 78.

9. سوره زمر، آیه 56.

10. سوره فاطر، آیه 37.

11. سوره بقره، آیه 189.

12. کنزالعمّال، حدیث 43490.

13. غررالحکم، ج 1، ص 394.

14. همان، ص 252.

15. اصول کافی، ج 2،ص 136.

16. نهج البلاغه، حکمت 363.

17. همان، حکمت 21.

18. لئالی الاخبار، ج 1، ص 16.

19. این مواعظ در 19 صفحه بحار ذکر شده است ـ بحار، ج 77، ص 72 تا 93.

20. همان، ص 72.

21. همان، ص 74 و 73.

22. عیون اخبار الرّضا، ج 2، ص 183 و 184.

23. بحار، ج 1، ص 224 تا 226، به طور اقتباس.

موضوعات:  ارزش وقت در سیره پیشوایان  لینک ثابت
 [ 11:42:00 ب.ظ ]




 

 

 

خواص بستنی سنتی

 

بسیاری از افرادی که شیر نمی ‌خورند یا فرزندشان از خوردن این نوشیدنی ارزشمند امتناع می ‌کند، بستنی را انتخابی خوشمزه برای این ماده غذایی می ‌دانند اما خوردن چه نوع بستنی ‌ای جایگزین مناسبی برای شیر در نظر گرفته…

بسیاری از افرادی که شیر نمی ‌خورند یا فرزندشان از خوردن این نوشیدنی ارزشمند امتناع می ‌کند، بستنی را انتخابی خوشمزه برای این ماده غذایی می ‌دانند اما خوردن چه نوع بستنی ‌ای جایگزین مناسبی برای شیر در نظر گرفته می ‌شود؟

قبل از هر چیز باید گفت، هر نصف لیوان بستنی (البته بدون خامه و انواع مغز و ژله)، کالری ‌‌ای مساوی با یک لیوان شیر دارد…

یعنی به هر حال در گروه‌ های غذایی، نصف یک لیوان بستنی معادل یک واحد لبنیات در نظر گرفته می ‌شود و از نظر کالری با یک لیوان ماست یا دو لیوان دوغ برابری می‌ کند. در صورتی که از نظر میزان کلسیم، نصف لیوان بستنی در مقایسه با یک لیوان شیر به مراتب کمتر بوده و بنابراین بستنی یک خوراکی پُرکالری‌ است که کلسیم زیادی ندارد.

وقتی ما کودک کم‌ سن و سالی داریم بهتر است او را به طعم‌ های شور و شیرین عادت ندهیم و تا جای ممکن شکر و نمک را از غذای او حذف کنیم. علت این که بسیاری از کودکان طعم شیر را نمی ‌پسندند، این است که از سنین پایین مادر به آن ها آب قند یا غذاهای شیرین زیادی داده است و باعث شده کودک به طعم شیرین عادت کند و در نتیجه طعم شیر را نپسندد.

اگر کودکی به هیچ عنوان شیر نمی ‌خورد، دادن نصف لیوان بستنی به‌ ویژه بستنی وانیلی می ‌تواند تا حدی نیازهای او را برطرف کند، اما به هر حال باید این موضوع را قبول کرد که گرچه کالری نصف لیوان بستنی و یک لیوان شیر یکی است، اما از نظر کلسیم و سایر مواد مغذی یکی نبوده و قابل مقایسه نیست.

با این که کودکان بعد از یک سالگی می ‌توانند هر غذایی را که بزرگسالان مصرف می‌ کنند بخورند، اما از آن جا که در سن رشد هستند، بهتر است تا جای ممکن غذاهایی را برای آن ها انتخاب کنیم که مفید باشند و البته مغذی. به عنوان مثال تنقلاتی را به آن ها بدهیم که تنها تامین‌ کننده کالری نباشند زیرا در غیر این صورت کودک دچار سوء تغذیه می‌ شود.

به هر حال بستنی مقدار زیادی شکر و چربی دارد و کالری آن هم بالا است. ترجیحا بهتر است به کودکان شیر بدهیم که هیچ افزودنی ندارد، کالری آن پایین‌ تر است و مواد مغذی بیشتری نیز دارد، اما اگر کودکی از خوردن شیر امتناع می ‌کند، می ‌توان به او بستنی وانیلی یا حتی کاکائویی داد، اما دادن بستنی ‌های میوه‌ ای و سنتی که مقدار شیر آن ها بسیار پایین است توصیه نشده و نمی‌ توان آن ها را منبعی برای تامین کلسیم به حساب آورد. بنابراین خانواده‌ ها باید در انتخاب مواد غذایی تشکیل‌ دهنده ی رژیم خود و فرزندان شان نهایت دقت را داشته باشند. زیرا هر انتخاب نادرست نه تنها فایده‌ای به همراه ندارد بلکه زمینه ‌ساز شکل‌ گیری عادتی غلط نیز خواهد شد.

/////////////////////////////////////////////////////////////////////

سلامت تبیان

موضوعات: خواص بستنی سنتی  لینک ثابت
 [ 11:32:00 ب.ظ ]




 

 

 

خواص بستنی

 

بستنی، اسمش هم مثل خودش لذیذ، خوشمزه و هوس انگیز است. کمتر کسی پیدا می شود که از خوردن بستنی به راحتی بگذرد و تمایلی به خوردن آن نشان ندهد. میل و علاقه به بستنی در بعضی افراد به حدی است که حاضر هستند تمام طول روز بجای انواع غذا، فقط و فقط بستنی (وانیلی، شکلاتی، توت فرنگی، نسکافه و…) بخورند. ماده اولیه «بستنی»، شیر و شکر است که دست آخر با شکلات، قهوه یا میوه، طعم دار می شود. آگاهی از خواص مواد سازنده بستنی نشان می دهد، که خوردن بستنی آنقدرها هم که گفته می شود مضر نیست و چه بسا مصرف متعادل آن، اثرات سودمندی نیز برای بدن دارد.

شیر بعنوان ماده اصلی تشکیل دهنده بستنی، فواید بسیاری دارد. ترکیبات عمده شیر را آب، چربی، پروتئین، لاکتوز، ویتامین و مواد معدنی تشکیل می دهد. شیر مهم ترین منبع کلسیم است. هر لیوان شیر حدود ۳۱۵میلی گرم کلسیم دارد که ۳۰درصد کلسیم روزانه مورد نیاز بدن را فراهم می کند. شیر همچنین حاوی چربی است که ۶۰درصد آن اشباع و بقیه از نوع غیراشباع است. چربی شیر علاوه بر انرژی زا بودن، به دلیل وجود ویتامین A و D ارزش غذایی فراوانی دارد. شیر حاوی پروتئین نیز هست که در دو دسته قرار دارد; «بستنی»، این خوراکی دوست داشتنی کازئین و «پروتئین های آب پنیر»، که با تولید اسیدآمینه به سوخت وساز بدن کمک می کند. قند موجود در شیر لاکتوز نام دارد که بوسیله آنزیم های مخصوص در دستگاه گوارش تجزیه شده و به قند ساده تری تبدیل می شود. فسفر، منیزیم، روی، آهن، ویتامینA، B۱۲ ، B۲ از دیگر مواد مغذی موجود در شیر است که در پرخاصیت بودن آن نقش دارد. قند موجود در بستنی از نوع لاکتوز(قندشیر) و ساکاروز دی ساکارید (حاوی گلوکز و فروکتوز) است که باعث افزایش انرژی در بدن می شود و به ذخیره چربی در بدن کمک می کند. قندهای اضافه در کبد و ماهیچه ها، بصورت چربی ذخیره می شود تا بدن از آن در مواقع ضروری بعنوان منبع انرژی استفاده کند. قندها علاوه بر اینکه منبع تامین انرژی هستند، به دلیل افزایش تولید سروتونین در مغز، بعنوان ضدافسردگی عمل می کنند و تاثیر مفیدی در شاد کردن فرد دارند. «شکلات»، ماده دیگری که در تهیه انواع زیادی از بستنی استفاده می شود نیز از کربوهیدرات، چربی و درصد کمی پروتئین تشکیل شده است. شکلات از دانه های درخت «تئوبروما» تهیه شده که نقش نشاط آوری در مغز دارد. مهم ترین ماده تشکیل دهنده شکلات «فلاونوئید» است. آنتی اکسیدانی که مانع از تشکیل رادیکال های آزاد و تخریب ساختار و غشای سلولی می شود، به سلامت قلب کمک می کند و در ردیف مواد ضدسرطان قرار دارد. شکلات همچنین حاوی میزان اندکی کافئین است که باعث آزاد شدن سروتونین در مغز شده و تاثیر خوبی بر احساسات فرد می گذارد. شکلات به ترشح اندروفین در بدن نیز کمک می کند که سلامتی و شادابی فرد را دو چندان افزایش می دهد.
شکلات حاوی چربی نیزهست که برخلاف تصور، نقش منفی بر سلامت قلب ندارد. چربی های شکلات از کره کاکائو مشتق شدند که باعث افزایش سطح HDL کلسترول خوب خون می شود. قهوه نیز از دیگر اجزای تشکیل دهنده بستنی است که خواصی مشابه شکلات دارد، چون مقادیر فراوانی فلاونوئید دارد و از کافئین بالایی برخوردار است.در تهیه بستنی از انواع میوه ها نیز استفاده می شود. بیشترین میوه هایی که در بستنی بسیار دیده می شود «توت فرنگی» است. «توت فرنگی» از جمله میوه هایی است که آنتی اکسیدان بالایی دارد و به همین خاطر در زمره میوه های ضدسرطان قرار دارد. توت فرنگی، منبع غنی از ویتامین C است. هر۱۰۰ گرم توت فرنگی تازه، 77 میلی گرم ویتامین C دارد که می تواند نیاز روزانه افراد بزرگسال به این ویتامین را تامین کند. توت فرنگی همچنین دارای ترکیباتی به نام «اسید پی کوماریک» و «کلروژنیک اسید» است که مانع از فعالیت نیتروزآمین که به بافت معده آسیب می رساند، می شود

**************************************************************

. روزنامه ابتکار

موضوعات: خواص بستنی  لینک ثابت
 [ 11:24:00 ب.ظ ]




 

خواص میوه خربزه یا بطیخ

 

خربزه داراي مقدار زيادي ويتامين A,C و سلولز است. به طوركلي خانواده خربزه شامل انواع گرمك و طالبي نيز مي شود كه البته اين دو نوع كم آب تر از خربزه هستند. و بهترين نوع آنها شيرين ترين و كم تفاله ترين آنهاست به طوري كه به راحتي در دهان آب شوند. طالبي شيرين براي اغلب بيماري ها تجويز و خوردن آن به هضم غذا كمك مي كند و گرمك براي يرقان و يبوست مفيد است.

خواص خربزه :

1- رفع كننده يبوست و كمك كننده به هضم غذا، افزاينده ادرار و دفع كننده كم خوني و سنگ مثانه و توليدكننده عرق در بدن.

2- تقويت كننده مثانه و دفع كننده زخمهاي داخلي براي درمان كك و مك و لكهاي صورت، گوشت خربزه را له كنيد و روي صورت بماليد.

3- برعكس آنچه كه در ايران مرسوم است و خربزه را با غذا يا بعد از غذا به عنوان دسر مي خورند، بهتر است با فاصله زيادي قبل از غذا آن را خورد.

4- خوردن خربزه كال در كساني كه معده اي ضعيف دارند ممكن است توليد اسهال كند و خلط را افزايش دهد.

5- اين ميوه براي سينه درد و سرماخوردگي بسيار مضر است و باعث تب هاي صفراوي مي شود. زياد خوردن آن هم توليد گرمي مي كند.

6- خوردن خربزه به همراه عسل خطرناك و مضر است. افراط در خوردن خربزه توليد ورم روده مي كند.

آشنایی با خواص خربزه

خواص خربزه از نظر احادیث :

در آن درد و ناراحتی نیست طعام، نوشابه، میوه، گیاه خوشبو ، اشنان ، خوشبو کننده و نان خورشت است.

بر باه می افزاید مثانه را میشوید در روایتی وارد شده خربزه سنگ مثانه را ذوب میکند.

موضوعات: خواص میوه خربزه یا بطیخ  لینک ثابت
 [ 11:13:00 ب.ظ ]




 

 

خواص طالبی

 

 

طالبی یکی از پرطرفدارترین میوه های فصل تابستان حتی در آن سوی دنیاست و به خاطر عطر و طعم دلپذیرش بسیارمحبوب است. نام انگلیسی آنCantaloupe است که از نام یک دهکده در ایتالیا به نامCantalup گرفته شده که در این محل طالبی برای اول بار در سال 1700 میلادی کاشت شده است.

طالبی متعلق به خانواده خیار و کدو است. گرمک و طالبی، شبیه خربزه هستند و از جهت غذا و پزشکی شباهت زیادی به خربزه دارند با این تفاوت که پیش از خربزه می رسند و لطیف تر هستند و هضم آنها آسان تر است. طالبی و گرمک از میوه های پرآب فصل تابستان است. طالبی شیرین و خوشبوتر از گرمک است. قسمت های مورد استفاده طالبی و گرمک عبارتند از:میوه و تخم میوه.

فواید تغذیه ای طالبی

طالبی یکی از بهترین منابع ویتامینA است و مملو از بتا کاروتن است که در بدن تبدیل به ویتامینA می شود. در یک فنجان آب طالبی فقط 56 کالری انرژی وجود دارد ولی 129% نیاز روزانه ما به ویتامینA را تامین می کند که تاثیر آن در بهبود بینایی و پوست بدن بر همه واضح است.

خواص درمانی گرمک و طالبی

1- طالبی میوه ای اشتها آور است.

2- طالبی، ادرارآور، نرم کننده (ملیّن) و موجبطراوت و شادابی پوست بدن است.

3- خوردن طالبی، بعد از غذا برایدرمان کم خونی مفید است.

4- مصرف طالبی برای کسانی که سل ریوی دارند و یا مبتلا به یبوست و بواسیر هستند، مفید است.

5- گرمک سرشار از ویتامین هایa وc و سلولز است.

6- گرمک ملّین است؛ مخصوصاً برای کسانی که از یبوست می نالند مفید است.

7- گرمک و طالبی، تشنگی را در تابستان تسکین می دهد.

8- گوشت طالبی برای تسکین سوختگی های سطحی و یا درمان ورم پوست موثر است.

9- آب طالبی برای نرم نمودن پوست مفید است.

موضوعات: خواص طالبی  لینک ثابت
 [ 11:08:00 ب.ظ ]






آغاز وجوب روزه (2 ق)


واجب شدن روزه‏ی ماه مبارك رمضان(2 ق)واجب شدن


روزه‏ی ماه مبارك رمضان(2 ق)

در اين روز در سال دوم هجرى روزه ماه مبارك رمضان واجب شد (1)


1- مسارالشیعه ص37، توضیح المقاصد ص19، اختیارات ص


منبع: تقویم شیعه

موضوعات: آغاز وجوب روزه (2 ق)  لینک ثابت
 [ 09:00:00 ب.ظ ]




زندگی و آثار ثقة‌الاسلام کلینى‏ بزرگترین عالم شیعی قرن سوم
خبرگزاری فارس: زندگی و آثار ثقة‌الاسلام کلینى‏ بزرگترین عالم شیعی قرن سوم
خبرگزاری فارس: علامه محمدتقى مجلسى می‌گوید: حق این است که در میان علماى شیعه مانند کلینى نیامده است و هر کس در اخبار و ترتیب کتاب او دقت کند، در مى‏یابد که از جانب خداوند مورد تأیید بوده است.

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، در ادامه معرفی مفاخر و بزرگان شیعه، در این شماره به معرفی ثِقَةُ الاسلام کلینی می‌پردازیم.

در شماره‌های پیشین «ابن‌فهد حلی»، «سیدبن طاووس»، «سید بحرالعلوم»، «شیخ مفید» و «شیخ صدوق» معرفی شدند.

محمد بن یعقوب بن اسحاق کلینى رازى معروف به ثقة‌الإسلام و شیخ المشایخ، از بزرگان دانشمندان شیعه در زمان غیبت صغرا است که در نیمه دوم قرن سوم و نیمه اول قرن چهارم هجرى از بزرگترین محدثین شیعه بود.

محمد در عهد امامت امام یازدهم، در روستایی به نام ‏«کلین»‏ در 38 کیلومترى شهر رى دیده به جهان گشود.

کلین از ری حدود 38 کیلومتر به طرف جنوب غربی فاصله دارد و تقریبا اطراف حسن آباد، (در مسیر قم ـ تهران) واقع شده است. از تاریخ ولادت کلینی اطلاعی نداریم و دقیقا معلوم نیست در چه سالی به دنیا آمده است.

پدر شیخ کلینی

پدرش‏ یعقوب بن اسحاق‏ که مردى با فضیلت و پاک سرشت بود از همان دوران کودکى تربیت فرزندش را بر عهده گرفت و با زبانِ عمل، اخلاق، رفتار و آداب اسلامى را به او آموخت. آرامگاه این مرد متقى در روستاى کلین، زیارتگاه شیعیان است.

دایی شیخ کلینی

دایى کلینى، محدثى بزرگ بود و از شیفتگان مکتب اهل بیت به شمار مى‌‏رفت، این مرد دانشمند که «علاّن» نامیده مى‏شد، در سفر حج و در راه زیارت خانه خدا به شهادت رسید.

کلینى توانست در دوران کودکى از محضر این عالم شهید و پدر بزرگوارش کسب فیض نموده و با منابع علم حدیث و رجال آشنا شود. بعد از طى تحصیلات ابتدایى براى پیمودن مدارج کمال انسانى به شهر رى که در آن عصر از مرتبه علمى خاصى برخوردار بود مسافرت کرد.

تحصیلات کلینی

شهر رى که در آن روزگار قلب ایران محسوب مى‏شد، به نقطه برخورد آراء و نظرات فرقه‏هایى چون اسماعیلیه و مذاهبى چون شافعى، حنفى و شیعى مبدل شده بود.

کلینى در این زمان در ضمن تحصیلات خود نه تنها با عقاید و نظرات مذاهب و گرایش‏هاى مختلف آشنا شد؛ بلکه به ماهیت برخى از حرکتهایى که مى‏رفت تشیع را از مسیر خود منحرف کند پى برد. کلینى درد را شناخت و آگاهانه به درمان آن پرداخت. او معتقد بود علاج این همه نابسامانى، بازگشت به کلام و پیام اهل بیت علیهم‌السلام است.

کلینى در این برهه از زمان به دور از هر هیاهو مسیر خود را مشخص کرده و تصمیم گرفت به ضبط و فراگیرى احادیث بپردازد. از این رو، در محضر اساتید بزرگى مانند ‏ابو الحسن محمد بن اسدى کوفى‏ زانوى ادب زده و در نوشتن احادیث و بحث و گفتگو پیرامون آنها از خود لیاقت بسزایى نشان داد.

هجرت به قم‏

عصر کلینى را باید «عصر حدیث» نامید. در این زمان نهضتى که براى یافتن، شنیدن و نوشتن احادیث و روایات آغاز شده بود، سراسر ممالک اسلامى را فراگرفته بود و در این میان کلینى را مى‏توان یکى از تشنگان پاک باخته علم حدیث به شمار آورد.

کلینى با شناخت عصر خود و موقعیت زمانى و پى بردن به این مسأله که این عصر گذرگاه تشیع است و اگر احادیث و روایات از این بحران بگذرند براى همیشه تشیع مى‏تواند سالم و به دور از التقاط و انحراف مسیر خود را ادامه دهد؛ شهر رى را که تازه دوست داران مکتب علوى در آن به قدرت رسیده بودند، با همه زیبائیها و جاذبه‏هایش رها کرده و به سوى قم، شهر محدثان و راویان، هجرت کرد.

کلینی در محضر بزرگان‏ قم

ورود کلینى به قم مقارن با حاکمیت سیاسى و دینى مردان با فضیلت و با تقوایى بود که از حدیث گویان مشهور زمان خود به شمار مى‏رفتند.

در قله این هرم، احمد بن محمد بن عیسى اشعرى‏ قرار داشت که تقوا، فضل و عشق او به اهل بیت علیهم السلام بر کسى پوشیده نیست.

معلم یکی از استادان کلینی که بود؟

کلینى با استفاده از محضر این مرد بزرگ، در کلاس درس استاد دیگرى زانو زد که به ‏«معلم» شهرت داشت.

معلم کسى است که شیخ طوسى در کتاب رجال خود او را از یاران امام حسن عسگرى علیه السلام مى‏شمارد و او را در زمره کسانى مى‏خواند که به خدمت امام یازدهم شرفیاب شده‏اند و او کسى جز احمد بن ادریس قمى‏ نبود.

نجاشى مى‏گوید: چون این شخصیت برجسته در پیشگاه امام حسن عسکرى تلمذ نموده و استاد شیخ کلینى است به «معلم» شهرت یافته است.

کلینى در ادامه تحصیل عالم وارسته دیگرى را درک کرد که خود مردى کم نظیر بود. او به محضر «عبد الله بن جعفر حمیرى»، مردى که همه مورخان و علماى رجال و شیفتگان حدیث در مقابل عظمت او سر فرود مى‏آورند.

او نیز در زمره اصحاب امام حسن عسکرى علیه‌السلام قرار دارد و داراى تألیفات فراوان است.

کتاب ‏«قرب الإسناد» از این فرزانه روزگار، به دست ما رسیده است. «قرب الإسناد» مجموعه اخبارى است که سند آن به امام معصوم مى‏رسد.

سفرهای شیخ کلینی

گر چه قم مرکز تشیع به شمار مى‏رفت اما عطش سیرى ناپذیر کلینى به زمزم زلال نور این خاندان، او را بر آن داشت تا آن دیار مقدس و حرم منور را به امید یافتن روایات و احادیث ناشنیده ترک کند.

از این رو او هجرت را آغاز نمود و قم را با تمام ارزشهایش به قصد شهرها و روستاهاى دیگر ترک کرد. کلینى روستاها و شهرهاى بی‌شمارى را پشت سر نهاد و هر جا محدث یا راوى حدیثى مى‏یافت که حدیثى از اهل بیت را نزد خویش داشت در مقابلش زانوى ادب مى‏زد و پس از مدتى باز کوله بار عشق و صفایش را بر دوش مى‏گرفت و راهى دیارى دیگر مى‏شد.

کوفه‏ یکى از شهرهایى بود که کلینى به آن قدم گذاشت. در آن زمان کوفه یکى از مراکز بزرگ علمى به شمار مى‏رفت. کوفه شهرى بود که «‏ابن عقده»‏ در آن حضور داشت. او در حفظ احادیث شهره آفاق بود و بسیارى از شیفتگان علم حدیث را به این شهر بزرگ مى‏کشاند.

وى ‏یکصد هزار حدیث‏ را با سند در خاطر داشت و کتابهاى بسیارى را به رشته تحریر در آورده و یکى از ارزنده‌ترین آثارش «رجال ابن عقده» است.

در این کتاب، «ابن عقده» شاگردان امام صادق علیه‌السلام را که حدود 4000 نفر بوده‏اند نام برده و روایات بسیارى را نیز از حضرت امام صادق علیه‌السلام نقل کرده است.

این کتاب تا زمان شیخ طوسى وجود داشته و متأسفانه پس از آن به سرنوشت برخى دیگر از میراث‏هاى فرهنگى اهل بیت علیهم‌السلام گرفتار شده و مفقود شده است.

مسافرت کلینی به بغداد/ چرا کلینی «ثقة الاسلام» شد؟

کلینى پس از کسب فیض از دهها استاد و محدث در شهرها و مناطق مختلف سرانجام به بغداد رسید. مدت مسافرت کلینى به درستى معلوم نیست؛ اما در این شکى نیست که در طول مسافرتها چنان علم و فضل خود را به نمایش گذاشت و تصویرى از یک عالم شیعه حقیقى در اذهان مردم هر دیار مجسم ساخت که وقتى به بغداد پاى نهاد فردى گمنام نبود.

شیعیان به او افتخار مى‏کردند و اهل سنت به دیده تحسین به او مى‏نگریستند.

تقوا و علم و فضیلت او در اندک مدتى شهره آفاق گشت، تا جایى که عامه بزرگان و اندیشمندان معاصر ایشان در مشکلات دینى به او مراجعه نموده و پیروان فرق اسلامى در فتوا به او روى مى‏آوردند. به همین مناسبت به‏ «ثقة الإسلام» شهرت یافت و او نخستین کسى است که در دوره اسلامى به این لقب مفتخر گردید.

مقام علمى‏ ثقة‌الاسلام کلینی نزد اهل سنت

عظمت و بزرگى کلینى در میان اهل تسنن به قدرى است که ابن اثیر روایتى از پیامبر نقل مى‏کند که فرمود: «خداوند در آغاز هر قرن شخصى را بر مى‌‏انگیزد که دین او را زنده و نامدار نگه‏دارد.» آنگاه به گفتگو پیرامون این حدیث پرداخته و مى‏گوید: احیا کننده مذهب شیعه در آغاز قرن اول هجرى محمد بن على، امام باقر علیه‌السلام، در ابتداى قرن دوم على بن موسى، امام رضا علیه‌السلام و در ابتداى قرن سوم ابو جعفر محمد بن یعقوب کلینى رازى بوده است.

به جرأت مى‏توان گفت کلینى نام‌آورترین و بلند آوازه‌ترین اندیشمند عصر خود بود. عصرى که اوج تلاش محدّثین و علماى بزرگ و حتى نواب خاص امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف است.

معاصر بودن کلینی با چهار نائب خاص امام زمان (عج)

ثقة الاسلام کلینى با چهار نماینده خاص حضرت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف که در طول غیبت صغرى ‏69 سال رابط بین آن حضرت و شیعیان بودند، هم عصر بود و با اینکه آن چهار تن از فقها و محدثین بزرگ شیعه بودند و شیعیان آنها را به جلالت قدر مى‏شناختند، اما کلینى مشهورترین شخصیت عالى مقامى بود که در آن زمان میان شیعه و سنى با احترام مى‏زیست و به طور آشکار به ترویج مذهب حق و نشر فضایل اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام همت مى‏گماشت.

نوشته‏اند شیعه و سنى در اخذ فتوا به او مراجعه مى‏کردند و در این باره مورد وثوق و اعتماد هر دو فرقه بود.

وى در امانت، عدالت، تقوا و فضیلت و حفظ و ضبط احادیث، که همه از شرایط یک فرد محدث موثق جامع الشرایط است، سر آمد روزگار بود.

نظر دانشمندان‏ درباره ثقة‌الاسلام کلینی

1- نجاشى مى‏گوید: او در زمان خود، شیخ و پیشواى شیعه در شهر رى بود و حدیث را از همه بیشتر ضبط کرده و بیشتر از همه مورد اعتماد است.

2- سید ابن طاووس می‌گوید: توثیق و امانت شیخ کلینى مورد اتفاق همگان است.

3- ابن اثیر می‌گوید: او به فرقه امامیه در قرن سوم زندگى تازه‏اى بخشید و عالم بزرگ و فاضل مشهور در آن مذهب است.

4- ابن حجر عسقلانى می‌گوید: کلینى از رؤسا و فضلاى شیعه در ایام مقتدر عباسى است.

5- علامه محمد تقى مجلسى (مجلسی اول) می‌گوید: حق این است که در میان علماى شیعه مانند کلینى نیامده است و هر کس در اخبار و ترتیب کتاب او دقت کند، در مى‏یابد که از جانب خداوند مورد تأیید بوده است.

استادان شیخ کلینی

ثقة الإسلام کلینى از محضر بزرگ مردانى بهره برده که هر یک در عصر خود از نوابغ روزگار به شمار مى‏رفتند. برخى از آنها عبارتند از:

1- ابو الحسن محمد بن اسدى کوفى 2- احمد بن محمد بن عیسى اشعرى 3- احمد بن ادریس قمى 4- عبد الله بن جعفر حِمیَرى 5- احمد بن محمد بن عاصم کوفى 6- حسن بن فضل بن زید یمانى 7- محمد بن حسن صفار 8- سهل بن زیاد آدمى رازى 9- محمد بن اسماعیل نیشابورى 10- احمد بن مهران و…

شاگردان‏ شیخ کلینی

1- ابن ابى رافع 2- احمد بن احمد کاتب کوفى 3- احمد بن على بن سعید کوفى 4- ابو غالب احمد بن محمد زرارى 5- جعفر بن محمد بن قولویه قمى 6- على بن محمد بن موسى دقاق 7- محمد بن ابراهیم نعمانى معروف به ابن زینب (ابن ابى زینب) که از شاگردان مخصوص و نزدیکان او بوده و کتاب کافى را او نسخه بردارى کرده است. 8- محمد بن احمد سنانى زاهرى مقیم رى. 9- محمد بن على ماجیلویه. 10- محمد بن محمد بن عصام کلینى. 11- هارون بن موسى‏

آثار و تألیفات‏ شیخ کلینی

1- کتاب ‏کافى‏، معروف‏ترین تألیف کلینى کتاب با عظمت و گرانقدر و نفیس «کافى» است که نه تنها بزرگترین کار اوست؛ بلکه در جامعه اسلامى کتاب معتبرى در حدیث چون کافى تألیف نشده است.

شیخ کلینی کتاب کافی را در مدت 20 سال نوشته است. کلینی در مدت این 20 سال سفرهای مختلفی کرده و به جمع آوری روایات پرداخته است.

قسمت‌های مختلف کتاب کافی

تا آن زمان، کمتر کتابی باب‌بندی و به اصطلاح تبویب می‌شد. لذا وقتی کسی می‌خواست یک مسئله را استنباط کند، باید خیلی جستجو می‌کرد تا بتواند روایتی را در موضوعی خاص بیابد تا به آن استناد کند و از آنجا حکم را بفهمد. ولی کلینی وقتی «اصول اربعمائة» را دید، کاری که کرد این بود که کتاب خودش را بر مبنای مباحث فقه تبویب کرد. او با این کار خدمت بزرگی به عالم فقاهت کرد.

کلینی، کتاب کافی را به سه قسمت تقسیم کرد: اصول کافی: کلینی اصول کافی را به باب های متعددی تقسیم کرده و روایات مربوط به هر باب را در همان جا آورده است. دو جلد اول و دوم، اصول کافی است. مباحث آن مربوط به اعتقادات یا مباحث مرتبط با آن مثل دعا و کفر و ایمان و … است که مربوط به ابواب متعدد اصول عقاید در رابطه با توحید، نبوت و یا امامت است.

بعد از آن، جلد 3 تا جلد 7، فقه است که این پنج جلد مباحث فقهی را در بر می‌گیرد. از کتاب طهارت شروع می‌شود و تا انتهای کتاب دیات همه را شامل می‌شود. البته چینش آن با چینشی که امروزه در کتاب های فقهی داریم، متفاوت است اما تمام مسائل فقهی که امروزه داریم را کلینی در کافی خود باب بندی کرده است.

سپس جلد هشتم که روضه کافی است و مباحث مختلف و روایات متعدد را جمع کرده است.

با این کار کلینی، فقیه به راحتی و بدون زحمت می‌تواند به باب مورد نظر مراجعه کرده و تمام روایات مربوطه را ببیند. کار مهم دیگر کلینی این است که روایات مربوط به یک باب را از اصل‌های متعدد و هر کجا که بوده در یک جا جمع کرد.

لازمه تبویب، تقطیع روایات است که کافی این کار را نیز انجام داده است. مثلا او موضوعات متعدد یک روایت را تفکیک کرده و با تقطیع روایت، هر موضوع را در باب مربوط به خودش آورده است.

کافی آنقدر کتاب مهم و با ارزشی بوده که بیش از 20 شرح برای آن نوشته‌اند و بیش از 30 حاشیه برای کافی زده‌اند.

ترجمه‌های متعددی از این کتاب شده که ناشی از عظمت اثر کلینی است و بزرگان علما و فقها برای آن شرح‌ها نوشته‌اند و حاشیه زده‌اند.

برخی از صاحب‌‌نظران معاصر گفته‌اند کتاب کافی، بهترین کتاب حدیثی و بهترین جامع حدیثی ماست.

مهمترین شرح‌های کافی عبارتند از:

1 - مرآت العقول از علامه مجلسى که با دیدى فقهى نگاشته شده است.

2 - شرح صدر المتالهین معروف به ملاصدرا، که نگرش او نگرشى حکمی و عرفانی است.

3 - کتاب وافى نوشته فیض کاشانى.

4 - شرح ملا صالح مازندرانى.

2- کتاب رجال‏ 3- کتاب‏ ردّ بر قرامطه‏ 4- کتاب‏ رسائل ائمه علیهم السلام‏ 5- کتاب‏ تعبیر الرؤیا 6- مجموعه شعر، مشتمل بر قصایدى که شعرا در مناقب و فضایل اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام سروده‏‌اند.

موضوعات: زندگی و آثار ثقة‌الاسلام کلینى‏ بزرگترین عالم شیعی قرن سوم  لینک ثابت
 [ 08:44:00 ب.ظ ]




 

                                                                                           

                                                                                                                                                                                                                             

                                                                                                                                                                                                            


روایت پیامبر(ص)، از شخصیت شیخ کلینی

 

استاد علوم حدیث حوزه علمیه قم گفت: «ابن اثیر» از علمای بزرگ اهل سنت به روایتی از پیامبر(ص) مبنی بر «ظهور یک شخصیت ممتاز دینی در هر صد سال» اشاره می‌کند و می‌گوید: «محمد‌ بن یعقوب کلینی» رأس بزرگان قرن سوم هجری است.
به گزارش مشرق به نقل از فارس، به مناسبت فرا رسیدن 19 اردیبهشت، روز بزرگداشت «شیخ محمد بن یعقوب کلینی» مؤلف کتاب گرانسنگ «الکافی» گفت‌وگویی با حجت‌الاسلام والمسلمین محمد مسعودی، پژوهشگر و استاد علوم حدیث حوزه علمیه قم درباره این محدث بزرگ شیعه انجام داده‌ایم که مشروح آن در پی می‌آید.

تندیس شیخ کلینی در کلین، اثر استاد خیرآبادی

کلینی از خانواده اهل علم، حدیث و روایت متولد شده است

حجت‌الاسلام محمد مسعودی در ابتدای این گفت‌وگو بیان داشت: مرحوم کلینی در کلین ری به دنیا آمده است. کلین از ری حدود 38 کیلومتر به طرف جنوب غربی فاصله دارد و تقریبا اطراف حسن آباد، (در مسیر قم ـ تهران) واقع شده است.

وی اشاره کرد: از تاریخ ولادت کلینی اطلاعی نداریم و دقیقا معلوم نیست در چه سالی به دنیا آمده است. منتها تاریخ وفات ایشان را سال 328 یا 329 هجری قمری گفته اند که در شعبان یکی از این سال‌ها از دنیا رفته است. آنچه از احوالات خانواده مادر و پدرش به دست می آید، این است که خانواده او از خانواده اهل علم و حدیث و روایت بودند.

وی افزود: پدر ایشان یعقوب‌بن اسحاق از روات بوده که الآن هم در کلین مرقد ایشان محل زیارت است. دایی ایشان هم از علمای برجسته بوده که علامه کلینی نام دارد و خود محمد بن یعقوب کلینی و همان کلینی معروف از این دایی خود گاهی اوقات نقل حدیث می کند. در احوالات علامه کلینی که همان دایی کلینی معروف است آمده که پدر ایشان نیز از علما بوده است.

رشد و نمو شیخ کلینی در غیبت صغری بود

این استاد حوزه تأکید کرد: پس آنچه معلوم می شود این است که کلینی از مادری که در خانواده‌ای اهل علم بودند، به دنیا آمده و پدر ایشان هم از علما بوده است. لذا کلینی در خانواده‌ای علمی و حدیث شناس به دنیا آمده و بزرگ شده است. آنچه از تاریخ وفات ایشان و همچنین از سال اتمام غیبت صغری که همین سال 329 است به دست می آید، نشان می‌دهد رشد و نمو کلینی در غیبت صغری بوده است.

حجت‌الاسلام مسعودی گفت: اگر فرض کنیم که کلینی مثلا حدود 70 سال داشته، تقریبا همان زمان غیبت صغری می‌شود. زیرا آن سالی که آن توقیع مبارک از طرف امام زمان عجل الله تعالی، به «علی‌بن محمد سمری» رسید و حضرت به ایشان فرمودند که شما دیگر برای خودت جانشین انتخاب نکن و از دنیا خواهی رفت و غیبت صغری تمام می‌شود، شعبان سال 329 است. اگر نقل وفات کلینی در سال 329 را قبول کنیم، که اتفاقا کلینی هم در شعبان از دنیا رفته معلوم می‌شود در اتمام غیبت صغری کلینی هم از دنیا رفته است.

کلینی بیش از پدر خود از دایی‌اش روایت نقل می‌کند

این پژوهشگر علوم حدیث گفت: دقیقا معلوم نیست سفرهای کلینی برای اخذ حدیث در چه مناطقی بوده است. من خودم آنچه از مجموعه روایات کلینی استنباط می کنم این است که کلینی یک مدت از عمرش را در همین کلین ری و در خود ری بوده و اوایل زندگی‌اش را در اینجا گذرانده است. لذا از پدر و دایی‌اش استفاده هایی کرده و روایاتی را از آنها اخذ کرده است.

وی اضافه کرد: هر چند که من حتی یک مورد به نظرم نمی‌رسد و پیدا نکردم که کلینی از پدرش نقل حدیث کند. کلینی از دایی اش در کافی نقل حدیث می کند ولی جایی ندیدم تصریحا از پدرش نقل حدیث کند. به هر حال ظاهرا کلینی در کلین ری مقدمات علوم را آموخته است. از روایات بسیار فراوانی که کلینی از علی‌بن ابراهیم آورده است، مشخص می شود که کلینی مدتی از عمرش را در قم گذرانده است.

حجت‌الاسلام والمسلمین مسعودی اشاره کرد: چون ظاهر قضیه این است که علی بن ابراهیم در قم بوده و از پدرش نقل حدیث می کرده است و چون پدرش در شهر قم نقل حدیث می کرده و لذا در ترجمه پدر علی بن ابراهیم که ابراهیم بن هاشم است، می گویند که «اول من نشر حدیث الکوفیین بقم» یعنی اولین کسی بود که روایات روات کوفی را در قم پخش کرد.

کلینی برای اخذ و جمع‌آوری احادیث سفرهایی انجام داد

وی بیان داشت: علی‌بن ابراهیم از پدرش فراوان نقل حدیث می کند و ظاهرا در شهر قم این روایات را از پدرش اخذ کرده است. مخصوصا که خود علی‌بن ابراهیم در قم مدفون است. با توجه به استفاده فراوان کلینی از روایات او به نظر می رسد که کلینی مدتی از عمرش را در قم سپری کرده و از علی بن ابراهیم تحمل روایت و اخذ حدیث کرده است.

این استاد حوزه افزود: البته قمییونی که مشایخ کلینی بودند، فقط علی بن ابراهیم نبوده است. احمد بن ادریس قمی و محمد بن یحیی عطار قمی نیز بوده اند. به نظر می رسد کلینی مقداری از احادیث خودش را از این قمییون که مشایخ او بودند گرفته است. اما اینکه کلینی در چه سالی وارد بغداد شد، باز دقیقا معلوم نیست. گزارشاتی که شده است متعدد است.

چرا کلینی به بغداد رفت؟

مسعودی تأکید کرد: آنچه مسلم است کلینی برای اخذ حدیث از قم حرکت می کند و به بغداد می رود و به هر حال کلینی وارد بغداد شده و سپس در همان جا از دنیا رفته و مدفون شده است. برای حضور او در بغداد دو جهت است. یکی اینکه بغداد یکی از شهرهایی بوده که در آن عصر محل تردد علما و محدثین بوده و حوزه حدیثی بسیار قوی داشته؛ یکی هم اینکه در کنار بغداد، شهر کوفه نیز مدرسه حدیثی بسیار عظیمی داشته است.

چرا برخی از محدثین به «کوفی» معروف شده‌اند؟

وی گفت: ما اگر احوال محدثین خودمان را نگاه کنیم، بسیاری از محدثین ما توصیف به کوفی شده اند. این به خاطر عظمت حوزه حدیثی است که در کوفه قرار داشته است. شاید بشود گفت مانند حوزه علمیه قم که در عصر حاضر به این وسعت است، حوزه حدیثی کوفه نیز در آن عصر به همین عظمت بوده است. به هر حال یا عده ای می آمدند و اخذ حدیث می کردند و یا عده ای می آمدند تا نقل روایت کنند. پس کلینی برای اخذ روایات از محدثین مختلف، از ایران عازم بغداد شده است.

کلینی مورد توجه بزرگان اهل سنت و علمای والا مقام است

این پژوهشگر علوم حدیث بیان کرد: کلینی شخصیت بسیار ممتازی بوده که روایات فراوانی را از محدثین والا مقام برای ما اخذ کرده و در کتاب های خودش برای ما نوشته است. همین مقدار در شخصیت کلینی شاید بس باشد که «ابن اثیر» ـ که از علمای بزرگ و بسیار مهم اهل سنت است ـ در کتاب «جامع الاصول» خود وقتی از کلینی یاد می‌کند، می‌گوید: کلینی راضی پیشوای مذهب اهل بیت بوده و دانشمند خیلی بزرگ و فاضلی نامدار بوده است.

بر اساس روایت پیامبر(ص)، کلینی بزرگترین شخصیت در قرن خود بوده است

وی ادامه داد: ابن اثیر بعد از اینکه این حرف را نقل می کند، روایتی را از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل می کند که حضرت فرمودند در سر هر سده ای یک شخصیت بسیار ممتاز ظهور می کند که در مورد دین خدمات بزرگی را انجام می دهد و شخصیت بسیار والا مقامی می شود.

وی افزود: سپس این فرد شروع به شمردن می کند و می گوید در رأس سده اول محمد بن علی الباقر علیه السلام بوده که منظور امام باقر علیه السلام است. در رأس سده دوم امام رضا علیه السلام را بر می شمرد و در رأس سده سوم محمد بن یعقوب کلینی را نام می‌برد و این قدر برایش اهمیت قائل می شود.

وی اشاره کرد: این حرف ابن اثیر که در کتابش گفته نشان می دهد کلینی شخصیتی ممتاز بوده که تا این حد مورد توجه شخصیت های اهل سنت واقع شده است. کلینی انصافا بر عالم تشیع خدمتی کرده که بسیار برجسته است. در نکاتی که از کتاب کافی خدمت شما عرض می کنم، خواهید دید که کلینی چه خدمتی به عالم تشیع کرده است.

«کافی» در بین آثار کلینی به او شهرت و معروفیت بخشید

این استاد علوم حدیث حوزه علمیه گفت: کلینی کتاب‌های متعددی داشته است. نجاشی در ترجمه کلینی و هم چنین شیخ در کتاب فهرست خود در ترجمه کلینی برای کلینی چند کتاب را نسبت می دهند که یک کتاب در مورد تفسیر خواب و تفسیر رویا بوده و یک کتاب رجالی داشته که این خود نکته بسیار مهمی است که در لا به لای سخنانم نکاتی را در این زمینه عرض خواهم کرد.

وی در ادامه گفت: کتاب دیگری نوشته به نام «رد علی القرامطه» که قرامطه از طایفه خوارج بودند که کلینی در رد آنها و عقایدشان کتابی نوشته است. یکی نیز کتاب «ما قیل فی الائمه علیهم السلام» است که در آن اشعاری را که در مورد ائمه علیهم السلام گفته شده را جمع آوری کرده است. ترجمه کتابش، کتاب رسائل بوده که رسائل ائمه علیهم السلام است.

وی تأکید کرد: البته این کتاب‌ها به دست ما نرسیده است. البته بنده وقتی غیبت شیخ طوسی را کار می‌کردم، در آنجا بعضی از روایاتی را که به کلینی نسبت می‌دهد، احتمال دادم از همین کتاب رسائل او باشد. اما مشهوریت کلینی و معروف شدن او به واسطه کتاب کافی است. کتاب کافی کتاب عجیبی است. آنهایی که با کافی کار کرده اند، دیده اند کافی چه کتاب با عظمتی است.

شیخ کلینی برای نگارش کافی 20 سال عمر خود را صرف کرد

وی اضافه کرد: ما اگر کافی را مطالعه و بررسی کرده و زوایای این کتاب را نگاه کنیم به اهمیت آن و خدمتی که کلینی به عالم تشیع انجام داده، پی می بریم. عرض کردم زندگی کلینی در عصر غیبت صغرا بوده. اگر ما بخواهیم یک تقسیم بندی کنیم، در ابتدا عصر غیبت صغری و بعد از آن غیبت کبری است. غیبت صغری ما بین عصر ائمه علیهم السلام که در عالم ظاهر بوده اند و عصری که امام علیه السلام از دیده‌ها غایب شدند، بوده است.

این پژوهشگر علوم حدیث گفت: کلینی در این عصری که درست در غیبت صغری حضور داشته واسطه بین عصر حضور فیزیکی ائمه علیهم السلام در این عالم و آنهایی که از وجود ظاهری امام علیه السلام محروم بوده اند، بوده است. شیخ کلینی کتاب کافی را در مدت 20 سال نوشته است.

وی افزود: شما توجه دارید که وقتی نوشتن کتاب 20 سال طول بکشد، معلوم است که صاحب این کتاب چقدر به قول معروف مته به خشخاش گذاشته و با دقت بسیار مطالب را در کتابش جمع آوری کرده است. طبیعتا در کتابی که با عجله نوشته می شود می توان اشکالی وارد کرده و مطالب آن را نقد کرد. اما کتابی که با حوصله نوشته می شود، باید خیلی وزین و سنگین باشد که به حق هم کافی به همین صورت است. کلینی در مدت این 20 سال در عالم جستجو کرده و به جمع آوری روایات پرداخته است.

کلینی روایات اصول را منظم ساخته و تبویب کرد

این استاد حوزه علمیه گفت: آنهایی که عصر ائمه علیهم السلام را بررسی کرده اند می دانند در عصر ائمه علیهم السلام روات ما روایات را از خود ائمه علیهم السلام اخذ می کردند و در کتاب های خودشان می نوشتند. البته در علم درایه به کتاب هایی که روات ما در عصر ائمه علیهم السلام نوشته اند، اصل می گویند.

وی گفت: آقایان اهل درایه می گویند ما یک اصل و یک کتاب داریم. اصل به آن کتابی گفته می شود که فقط روایات امام معصوم یا وجود مقدس نبی اسلام علیهم السلام درآن نوشته می شود و صاحب کتاب از خودش چیزی در آن نمی نویسد. اما کتاب آن است که هم روایات در آن وجود داشته باشد و هم نکاتی که خود صاحب کتاب در ذیل روایت می آورد و می نویسد.

«اصول» به چه کتاب‌هایی گفته می‌شود؟

وی ادامه داد: این نکات در توضیح روایت و یا در توضیح کلمات آن و یا شرح روایت نوشته می شود. لذا در علم درایه به کتاب هایی که در عصر ائمه علیهم السلام نوشته و روات، روایات ائمه علیهم السلام را جمع آوری کرده اند، «اصول» گفته می شود. آنچه معروف است این است که در زمان ائمه معصومین علیهم السلام، ما اصول اربعمأه داشتیم. چهارصد تا اصل داشتیم که مال روات ائمه علیهم السلام بوده اند.

حجت الاسلام و‌المسلمین مسعودی گفت: اصحاب از ائمه علیهم السلام نکات فقهی، کلامی، اخلاقی، تاریخی و هر چیزی که مربوط به مسائل زندگی ما باشد را می پرسیدند و وقتی حضرت جواب می داده، آنها می‌نوشتند. رواتی که در آن عصر بودند همه روایات خودشان را به صورت یکجا می آوردند. مثلا در مجلس واحد یک راوی از امام علیه السلام 10 عدد سوال در موضوعات متعدد می پرسیده و جواب می گرفته و راوی همه این 10 مورد را در کتاب خودش زیر هم می نوشته است.

وی بیان کرد: لذا کتاب‌های اصول اربعمائه بیشتر به همین صورت بوده و کمتر اتفاق می‌افتاده که کتاب آنها باب بندی و موضوعات تفکیک شده باشد. نهایت این بوده که مثلا نجاشی در مورد یک راوی می گوید: له کتاب فی الحلال والحرام. یعنی کتابی داشته در حلال و حرام که مباحث مربوط به حلال را یک جا آورده و مباحث مربوط به حرام رانیز در یک جا جمع کرده است.

کلینی با تبویت کافی بر مبنای مباحث فقه، خدمت بزرگی به عالم فقاهت کرد

وی گفت: کمتر کتابی باب‌بندی و به اصطلاح تبویب می‌شد. لذا وقتی کسی می‌خواست یک مسئله را استنباط کند، باید خیلی جستجو می کرد تا بتواند روایتی را در موضوعی خاص بیابد تا به آن استناد کند و از آنجا حکم را بفهمد. و لکن کلینی وقتی اصول اربعمائه را دید، کاری که کرد این بود که کتاب خودش را بر مبنای مباحث فقه تبویب کرد. او با این کار خدمت بزرگی به عالم فقاهت کرد.

قسمت‌های مختلف کتاب کافی

این استاد علوم حدیث گفت: کلینی کتاب کافی را به سه قسمت متعدد تقسیم کرد: 1. اصول کافی: کلینی اصول کافی را به باب های متعددی تقسیم کرده و روایات مربوط به هر باب را در همان جا آورده است. این چاپ هایی که ما الان در دست داریم که چاپ های اسلامیه است، دو جلد اول و دوم، اصول کافی است. مباحث آن مربوط به اعتقادات یا مباحث مرتبط با آن مثل دعا و کفر و ایمان و … است که مربوط به ابواب متعدد اصول عقاید در رابطه با توحید، نبوت و یا امامت است.

وی افزود: اول کتاب عقل و جهل است که ایشان مسائل را بسیار گسترده و با ابواب بسیار ریزی این کتاب را تنظیم کرده است. بعد از آن جلد 3 تا جلد 7، فقه است که این پنج جلد مباحث فقهی را در برمی گیرد. از کتاب طهارت شروع می شود و تا انتهای کتاب دیات همه را شامل می شود. البته چینش آن با چینشی که امروزه در کتاب های فقهی داریم، متفاوت است اما تمام مسائل فقهی که امروزه داریم را کلینی در کافی خود باب بندی کرده است.

وی ادامه داد: سپس جلد هشتم که روضه کافی است و مباحث مختلف و روایات متعدد را جمع کرده است. با این کار کلینی، فقیه به راحتی و بدون زحمت می تواند تا به باب مورد نظر مراجعه کرده و تمام روایات مربوطه را ببیند. کار مهم دیگر کلینی این است که روایات مربوط به یک باب را از اصل های متعدد و هر کجا که بوده در یک جا جمع کرد.

وی تأکید کرد: لازمه تبویب، تقطیع روایات است که کافی این کار را نیز انجام داده است. مثلا او موضوعات متعدد یک روایت را تفکیک کرده و با تقطیع روایت، هر موضوع را در باب مربوط به خودش آورده است.

کلینی در سند روایات، از مشایخ خود شروع می کند

استاد مسعودی گفت: کلینی از حیث سند نیز در کافی کار زیبایی کرده که سبک او با بقیه متفاوت است. کلینی سند روایات را از مشایخ خود شروع می کند و به ترتیب شاگرد از شیخ، ادامه می دهد تا به امام معصوم علیه السلام می رسد. کلینی سلسله سند را بسیار دقیق مراعات می کند.

کافی بهترین جامع حدیثی ماست

وی اشاره کرد: کافی آنقدر کتاب مهم و با ارزشی بوده که بیش از 20 شرح برای آن نوشته اند و بیش از 30 حاشیه برای کافی زده اند. ترجمه های متعددی از این کتاب شده و ناشی از عظمت اثر کلینی است که بزرگان علما و فقها برای آن شرح ها نوشته اند و حاشیه زده اند. کافی بهترین کتاب حدیثی و بهترین جامع حدیثی ماست.

در کافی هرچه مورد معاش و معاد است جمع شده

این پژوهشگر علوم حدیث حوزه علمیه قم گفت: من خودم کافی را از روایت اول جلد اول تا روایت آخر جلد هشتم، تک تک روایات را بررسی متنی کردم و نتیجه گرفتم در کافی هرچه مورد معاش و معادمان باشد، کلینی جمع کرده و برای ما به یادگار گذاشته است. همان طور که در مقدمه کتاب خودش آورده که کسی برای کلینی شکایت کرد و گفت: زمانه طوری شده که مردم بر جهل خود باقی مانده اند و ما می خواهیم کتابی باشد تا مسائل دینی را از آن یاد بگیریم. سپس کلینی هم قول داده تا کتابی بنویسد تا در آن هرچه مربوط به معاش و معاد مردم است، همه را جمع آوری کند. انصافا همین کار را هم در کافی انجام داده است. ولی متاسفانه ما کمتر با روایات انس داریم و بیشتر به دنبال این هستیم که ببینیم آقای مستشرق در موضوع خاصی چه حرفی دارد و یا کسی که در اروپا زندگی می کند چه نظری دارد.

حجت‌الاسلام مسعودی گفت: خیلی به این چیزها علاقه نشان می دهیم تا اینکه در روایات ببینیم که اهل بیت علیهم السلام در مورد معاش و معاد ما چه فرموده اند. کافی بهترین کتاب روایی و حدیثی است که می توانیم از آن بهره ببریم. این بدان معنا نیست که ما همه روایات کافی را می توانیم بپذیریم.

همه روایات کافی به نظر کلینی، صحیح هستند

این استاد حوزه گفت: به هر حال، کلینی به تشخیص خود همه روایاتی را که برای ما لازم بوده، آورده و به نظرش رسیده همه روایات صحیح است. البته این اجتهاد کلینی است و بسیار جای احترام دارد. ما اگر در کافی بخواهیم مطمئن شویم به ناچار باید اسناد کافی را بررسی کنیم. بله ممکن است کلینی در کافی یک روایت را با سند ضعیف نقل کند، اما خودش می دانسته که از امام معصوم علیه السلام صادر شده است.

وی تأکید کرد: کلینی جوامع اولیه روایی و اصول اولیه روایی را در دست داشته و لذا احتمال دارد که ایشان از اینکه روایت از امام علیه السلام صادر شده است، اطمینان داشته باشد. ولی الآن ما آن قرائنی که کلینی داشته را نداریم و به ناچار اگر بخواهیم در مباحث دقیق فقهی و غیر فقهی، روایتی را به امام علیه السلام نسبت دهیم، باید سند آن را ببینیم.

حجت الاسلام مسعودی در پایان گفت‌وگوی خود یادآور شد: عقیده ما بر این است که کافی، بهترین کتاب روایی است، لیکن در کنار آن این کارهای رجالی و درایه ای را هم می کنیم تا اینکه اطمینان به صدور روایت از معصوم علیه السلام داشته باشیم. توصیه اکید من برای دوستان به خصوص طلبه ای که در حوزه های علمی شیعه تحصیل می کنند، این است که کافی را فراموش نکنند و بسیار به آن مراجعه کنند. روایات آن را متن شناسی کرده و به قول معروف فقه الحدیث روایات را از نظر دور نداشته و به این امر اهتمام بیشتری داشته باشند.

موضوعات: روایت پیامبر(ص)، از شخصیت شیخ کلینی  لینک ثابت
 [ 08:40:00 ب.ظ ]





روز بزرگداشت شيخ کليني


ابو جعفر محمد بن يعقوب بن اسحق رازي معروف به « ثقه الاسلام »، « شيخ مشايخ شيعه »، « رئيس محدثان علماي اماميه »، از مروجين مذهب شيعه در دوران غيبت امام زمان بود. وي صاحب کتاب «کافي» -يکي از کتب اربعه- است که در عقايد اسلامي مرجع مهمي براي محققين و علما به شمار مي‌آيد.

به تصديق شيخ مفيد، کتاب « کافي » ارزشمندترين کتاب اسلامي و نفيس‌ترين کتاب شيعه است. کتاب « کافي » شامل شانزده هزار و يکصد و نود و نه حديث است که طي سه قسمت « اصول » و « فروع » و « روضه » تدوين شده است.

کليني اولين محدثي بود که به جمع و نظم و ترتيب اخبار ديني پرداخت.

از کتب ديگر او مي‌توان « تعبير الريا »، « رد قرامطه »، « وسائل الائمه »، « کتاب الرجال »، « ما قيل في الائمه من الشعر » را نام برد. از علماي زمان غيبت صغري بود و در ماه شعبان سال 329 هجري يعني 69 سال پس از وفات امام حسن عسگري فوت کرد. مزار او در باب الکوفه بغداد قرار دارد.

ولادت :

برجسته تريـن دانشمند فقيه و محـدث نامدار شيعه در نيمه دوم سده سـوم و نيمه اول سـده چهارم هجـري، ثقه الاسلام شيخ محمـد کلينـي است، او در عهد امامت امام يازدهـم، در دهي به نام کليـن در 38 کيـومتري شهر ري و در خانه اي مملو از عشق و محبت به اهل بيت عليه‌السلام چشـم به جهان گشود. پدرش يعقوب بـن اسحاق که مردي با فضيلت و پاک سرشت بـود از همان اوان کـودکـي تربيت فرزندش را بر عهده گـرفت و بـا زبـان عمل، اخلاق، رفتـار و آداب اسلامـي را به او آموخت .

کلينـي بعد از کسب ادب از محضر پدر بزرگوار خود نزد دائي خـود که از محـدثين بزرگ و از شيفتگان مکتب اهل بيت به شمار مـي رفت، به ادامه تعليم و تعلم پرداخت و با منابع علـم حديث و رجال آشنا گرديد. بعد از طـي تحصيلات ابتدايي براي پيمـودن مدارج کمال انسانـي به شهر ري که در آن عصر از مرتبه علمـي خاصـي برخـوردار بـود مسافرت کرد.

اساتيد :

شيخ کلينـي از محضر اساتيد برجسته اي که هـر يک در عصـر خـود از نـوابغ روز گار بشمار مـي رفتنـد کسب فيض نموده است که بـرخـي از آنها عبـارتند از:

1ـ احمد بن محمد بن عاصم کوفي.

2ـ حسن بن فضل بن زيد يماني.

3ـ محمد بن حسن صفار .

4ـ سهل بن زياد آدمي رازي .

5ـ محمد بن حسن طايي .

6ـ محمد بن اسماعيل نيشابوري .

7ـ احمد بن مهران .

8ـ احمد بن ادريس قمي .

9ـ عبدالله بن جعفر حميري.

شاگردان :

بسياري از فقها و محـدثيـن بنام شيعه که مشاهيـر علماي ما بـوده انـد از جمله شاگـردان کلينـي به شمار مـي رونـد:

1ـ ابـن ابـي رافع صميـري.

2ـ احمد بن احمد کاتب کوفي.

3ـ احمد بن علي بن سعيد کوفي.

4ـ ابو غالب احمد بن زراري .

5ـ جعفر بن محمد بن قولويه قمي.

6ـ علي بن محمد بن موسي دقاق.

7ـ محمـد بن ابـراهيـم نعمانـي معروف به ابـن ابـي زينب.

8ـ محمد بـن احمد صفواني.

9ـ محمـد بـن احمـد سنـانـي زاهـري مقيـم ري.

10ـ محمد بن علي ما جيلويه .

11ـ محمـد بـن محمـد بـن عصـام کليني.

12ـ هارون ابن موسي.

تأليفات :

1ـ کتاب رجال

2ـ کتاب رد بر قرامطه

3ـ کتـاب رسايل ائمه عليهم السلام

4ـ کتاب تعبير الرويا

5ـ مجمـوعه شعر، مشتمل بـر قصـايـدي که شعرا در منـاقب و فضايل اهل بيت عصمت و طهارت عليه‌السلام سـروده اند.

6ـ کتاب کـافي (کتاب با عظمت کافـي که مهمتـريـن اثـر کلينـي و بلکه جـامعـه شيعه است مشتمل بـر سه بخش است:

الف : اصول کافي

ب : فروع کافي

ج : روضه کافي) کتاب اصول کافي داراي 16199 حديث از پيامبر صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ائمه اطهار عليه‌السلام بـوده و مشتمل بر سـي کتاب است.

معروف تـريـن تأليفات کلينـي کتاب بـا عظمت و گـرانقـدر و نفيـس (کـافـي) است. جمله اي است منسـوب به امام زمان (عج) که فرمـود: (الکافـي کاف لشيعتنا) کافي شيعيان ما را کفايت مي کند.

کافـي نخستيـن کتاب از کتب اربعه است سه کتاب ديگر عبارتنـداز:

1-مـن لا يحضـره الفقيه از شيخ صـدوق

2-تهذيب از شيخ طوسي.

3-استبصار از شيخ طوسي.

ايـن چهار کتاب از يازده قرن پيـش تا کنون ماخذ کتب فقه و حديث مـا و مـرجع محـدثيـن و مستنـد مجتهديـن بزرگ شيعه اماميه در استنباط احکام شرعي مي باشند.

گفتار بزرگان درباره کليني :

1ـ نجاشي مي گويد: او در زمان خـود، شيخ و پيشـواي شيعه در شهر ري بـود و حديث را از همه بيشتر ضبط کرده و بيشتر از همه مـورد اعتماد است.

2ـ ابـن طاووس مي گـويـد: تـوثيق و امانت شيخ کلينـي مـورد اتفاق همگان است.

3ـ ابـن اثير مي گـويـد: او به فرقه اماميه در قرن سـوم، زنـدگـي تـازه اي بخشيـد و عالـم بزرگ و فاضل مشهور در آن مذهب است.

4ـ ابـن حجر عسقلاني مي گويد: کلينـي از روسا و فضلاي شيعه در ايام مقتدر عباسي است.

5ـ محمد تقـي مجلسـي مي گـويد: حق ايـن است که در ميان علما شيعه مانند کليني نيامده است و هر کـس در اخبار و ترتيب کتاب او دقت کند، در مـي يابـد که از جانب خـداونـد مـورد تاييـد بـوده است.

هجرت :

عصر کليني را بايد (عصر حديث) ناميد. نهضتـي که براي يافتـن، شنيـدن و نـوشتـن احاديث و روايات آغاز شـده بـود، سراسر ممالک اسلامي را فراگرفته بـود. کليني را مـي تـوان يکـي از تشنگان پاک باخته علـم حـديث به شمـار آورد. کلينـي بـا شناخت عصـر خـود و موقعيت زماني و پي بردن به اين مساله که ايـن عصر گذر گاه تشيع است و اگر احاديث و روايات از ايـن بحـران بگذرنـد بـراي هميشه تشيع مي تـواند سالـم و به دور از التقاط و انحراف مسير خـود را ادامه دهـد.

شهر ري را که تازه دوستـداران مکتب علـوي در آن به قدرت رسيده بودند، با همه زيبائيها و جاذبه هايـش رها کرده و به سـوي قـم، شهر محـدثـان و راويـان، هجـرت نمود,گرچه قـم مرکز تشيع بشمار مي رفت و جويندگان کلام اهل بيت عليه‌السلام را سيراب مي کرد اما عطـش سيري ناپذير کليني به زمزم زلال نـور ايـن خانـدان او را بـر آن داشت تا آن ديار مقـدس و حرم منـور را به اميد يافتـن روايات و احاديث ناشنيده ترک کند.

از ايـن رو هجرت را آغاز نمـود و قـم را بـا تمـام ارزشهايـش به قصـد شهرها و روستاهاي ديگر ترک کرد کلينـي روستاها و شهرهاي بيشماري را پشت سـر نهاد و هر جا محدث يا راوي حديثي را مـي يافت که حـديثـي از اهل بيت را در نزد خويـش داشت در مقابلـش زانوي ادب مي زد و پـس از مدتـي باز کـوله بار عشق و صفايـش را بر دوش مـي گرفت و راهي دياري ديگر مي شد. کوفه يکي از شهرهايي بـود که کليني به آن قدم نهاد، در آن زمان کـوفه يکـي از مـراکز بزرگ علمي بشمار مـي رفت کوفه شهري بـود که (ابـن عقده) در آن حضور داشت او در حفظ کردن احـاديث شهره آفاق بـود. و بسياري از شيفتگان علـم حـديث را به ايـن شهر بزرگ مـي کشاند.

او يکصد هزار حـديث را با سند در خاطر داشت و کتـابهاي بسيـاري را به رشته تحـريـر در آورده يکي از ارزنده ترين آثارش، (رجال ابن عقـده) است. در ايـن کتاب ابـن عقده شاگردان امام صادق عليه‌السلام را که حـدود 4000 نفر بـوده اند نام بـرده و روايات بسياري را نيز از حضـرت امام صادق عليه‌السلام نقل کرده است. ايـن کتاب تا زمان شيخ طوسي وجود داشته و متاسفانه پـس از آن ايـن کتاب ارزشمند به سرنوشت برخي ديگر از ميراث فرهنگي اهل بيت عليه‌السلام گرفتار شده است.

ثقه الاسلام کلينـي پـس از کسب فيض از دهها استـاد و محـدث در روستـاها و شهرهاي آن زمان سرانجام به بغداد رسيـد. مـدت مسافرت کلينـي به درستـي معلـوم نيست. اما در ايـن شکي نيست که در طـول مسافرتها چنان علم و فضل خـود را به نمايـش گذاشت و تصـويري از يک عالـم شيعه حقيقي در اذهان مردم هر ديار مجسـم ساخت که وقتي به بغداد پاي نهاد فردي گمنام نبود.

مقام علمي :

به جرات مـي تـوان گفت که کليني نام آورترين و بلند آوازه تريـن انديشمند عصر خود بود. عصري که اوج تلاش محدثيـن و علماي بزرگ و حتي نـواب خاص امام قائم عليه‌السلام مي باشد. ثقه الاسلام شيخ محمد کليني بـا چهار سفيـر و نماينـده خاص حضـرت امام زمان عليه‌السلام که در طـول غيبت صغري 69 سال رابط بيـن آن حضرت و شيعيان بـودنـد، هـم عصر بود. با اينکه آن چهار تـن از فقها و محدثين بزرگ شيعه بودند و شيعيـان آنها را به جلالت قـدر مـي شنـاختنـد مع الـوصف کلينـي مشهورتريـن شخصيت عالـي مقامـي بـود که در آن زمان ميان شيعه و سني با احترام مـي زيست و به طـور آشکار به ترويج مذهب حق و نشر فضايل اهل بيت عصمت و طهارت عليه‌السلام همت مي گماشت عمـوم طبقات او را به راستـي و درستـي گفتـار و کـردار و احاطه کامل بـر احاديث و اخبار مي ستودند.

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////

منبع :واحد مشاهیرو بزرگان تبیان زنجان-

موضوعات:  روز بزرگداشت شيخ کليني  لینک ثابت
 [ 08:26:00 ب.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 56- 73 انعام

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


 

آيات 56 تا 73 سوره انعام

56- قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون الله قل لا اتبع اهوائكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين

57- قل انى على بينة من ربى و كذبتم به ما عندى ما تستعجلون به ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين

58- قل لو ان عندى ما تستعجلون به لقضى الامر بينى و بينكم و الله اعلم بالظالمين

59- و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين

60- و هو الذى يتوفيكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنهار ثم يبعثكم فيه ليقضى اجل مسمى ثم اليه مرجعكم ثم ينبئكم بما كنتم تعملون

61- و هو القاهر فوق عباده و يرسل عليكم حفظة حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون

62- ثم ردوا الى الله موليهم الحق الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين

63- قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفية لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين

64- قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون

65- قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض انظر كيف نصرف الا يات لعلهم يفقهون

66- و كذب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل

67- لكل نباء مستقر و سوف تعلمون

68- و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين

69- و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء و لكن ذكرى لعلهم يتقون

70- و ذرالذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحيوة الدنيا و ذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ليس لها من دون الله ولى و لا شفيع و ان تعدل كل عدل لايؤ خذ منها اولئك الذين ابسلوا بما كسبوا لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون

71- قل اندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا و نرد على اعقابنا بعد اذ هديناالله كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران له اصحاب يدعونه الى الهدى ائتنا قل ان هدى الله هو الهدى و امرنا لنسلم لرب العالمين

72- و ان اقيموا الصلوة و اتقوه و هو الذى اليه تحشرون

73- و هو الذى خلق السموت و الارض بالحق و يوم يقول كن فيكون قوله الحق و له الملك يوم ينفخ فى الصور عالم الغيب والشهادة و هوالحكيم الخبير

ترجمه آيات

بگو من نهى شده ام از اينكه عبادت كنم آن چيزهائى را كه شما آنها را به غير خدا مى خوانيد و عبادت مى كنيد، بگو من متابعت نمى كنم خواهشهاى شما را كه اگر چنين كنم به تحقيق گمراه باشم و از زمره راه يافتگان بشمار نيايم (56)

بگو به درستى كه من از ناحيه پروردگارم بر حجتى هستم كه شما آن حجت را تكذيب مى كنيد، نزد من نيست آن عذابى كه در آن شتاب مى كنيد، حكم نيست مگر از براى خدا، او خود حق را بيان مى كند و خدا بهترين داوران است (57)

بگو اگر نزد من مى بود آنچه بر آن مى شتابيد، هر آينه امر حتمى و گذرا مى شد ميان من و شما، و خدا به ستمكاران داناتر است (58)

و نزد خدا است خزينه هاى غيب، و نمى داند آنها را مگر خودش، و مى داند هر چه را كه در بيابان و دريا است، و نمى افتد برگى از درختان، مگر اينكه او از افتادنش با خبر است، و نيست دانه اى در تاريكيهاى زمين و نيست هيچ ترى و خشكى، مگر اينكه در كتاب مبين خدا است (59)

و او چنان خدائى است كه مى ميراند شما را در شب و مى داند آنچه را كه كسب مى كنيد به روز،بعد از آن بر مى خيزاند شما را در آن روز، تا بگذرد آن موعدى كه معين فرموده، سپس به سوى خدا است برگشت شما، آنگاه، آگاه مى سازد شما را به آنچه كه امروز مى كنيد(60)

و خدا قاهر است و در قهر و قدرت مافوق بندگان مى باشد و مى فرستد بر شما نگاهبانانى تا ضبط كنند اعمال شما را در همه عمر، تا آنكه بيايد يكى از شما را مرگ و بگيرد جان شما را فرشتگان ما و ايشان در انجام ماموريت خود، هرگز كوتاهى نمى كنند(61)

بعد از آن برگردانيده مى شوند به سوى خدائى كه مستولى امور ايشان و راستگو و درست كردار است، بدانيد كه از براى خدا است حكم در آنروز، و خداوند سريعترين حساب كنندگان است (62)

بگو چه كسى مى رهاند شما را از تاريكى هاى صحرا و دريا، مى خوانيد او را به زارى و پنهانى، و مى گوئيد: اگر خدا برهاند ما را از اين شدايد، البته از شكرگزاران خواهيم بود(63)

بگو اى محمد! خدا نجاتتان مى دهد از ظلمات خشكى و دريا و از هر اندوه ديگرى و شما بعد از آن شرك مى ورزيد؟!(64)

بگو اى محمد! خدا قادر است بر اينكه برانگيزد بر شما عذابى از بالاى سرتان و يا از زير پايتان و يا گروه گروه كند شما را و بچشاند به بعضى از شما آزار بعضى ديگر را. ببين چگونه مى گردانيم آيات خود را، شايد ايشان بفهمند(65)

و قوم تو تكذيب كردند عذاب را و آن حق است، بگو من بر شما وكيل نيستم (66)

و از براى هر وعده و وعيدى، وقتى مقرر است، و زود باشد كه شما بدانيد(67)

و هنگامى كه ديدى آنكسانى را كه از روى سخريه، در آيات قرآن گفتگو كرده بر آن طعنه مى زنند، پس اعراض كن از آنان تا آنكه به سخنى ديگر بپردازند، و اگر شيطان اين معنا را از يادت برد و بعدا به يادت آمد، فورا برخيز و با قوم ستمگر منشين (68)

و چيزى از حساب ايشان بر كسانى نيست كه پرهيزكارى مى كنند و ليكن برايشان است كه پند دهند آنان را شايد بپرهيزند(69)

و واگذار كسانى را كه دين خود را بازيچه گرفتند، و زندگى دنيا مغرورشان كرده و پند ده آنان را به قرآن مبادا گرفتار شود نفسى به آنچه كسب مى كند در حالى كه نيست براى آن نفس به غير خدا دوستى و شفيعى و اگر فرضا بخواهد با دادن رشوه - هر چه هم زياد فرض شود - از آن بند، رهائى يابد نمى تواند، آنان هستند كه گرفتار شدند به آنچه كسب كرده اند و از براى ايشان است شرابى از آب جوشان و عذابى دردناك به خاطر كفرانى كه مى كردند و حقى كه كتمان مى نمودند(70)

بگو اى محمد! آيا بپرستيم غير خدا چيزى را كه : نه نفع مى دهد و نه ضرر مى رساند ما را؟، و آيا به كفر قبلى رجوع كنيم بعد از آنكه خداوند ما را هدايت فرمود؟ اگر چنين كنيم آنوقت مثل كسى باشيم كه ديوهاى زمين او را برده باشند به بيابان دور و دراز و در آنجا حيران و سرگردان باشد، و اصحابى كه براى او است او را به طرف راه دعوت كنند كه بيا راه نجات اينجا است، بگو اى محمد! به درستى كه راه خدا كه همان دين اسلام است راه حق است نه غير آن و ما مامور شده ايم كه گردن نهيم در برابر پروردگار عالميان (71)

(و بگو) كه به پاى داريد نماز را و از خدا بترسيد و او خدائى است كه به سويش محشور مى شويد(72)

و آن خدائى است كه خلق كرد آسمانها و زمين را به حق، و ياد كن روز قيامت را روزى كه (چون بخواهد ايجاد بفرمايد) مى گويد باش ‍ پس مى باشد، راست و درست گفتار خدا است، و از براى خدا است پادشاهى، روزى كه دميده مى شود در صور، او داناى نهان و آشكار است و او است محكم كار و آگاه (73).

بيان آيات

اين آيات تتمه احتجاجاتى است كه در سابق عليه مشركين بر مساله توحيد و معارف مربوط به آن از نبوت و معاد شده بود، و همه اين آيات داراى سياق واحدى هستند.

قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون الله…

در اين آيه خداوند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را امر مى كند كه مشركين را خبر دهد به اينكه خداى تعالى وى را از پرستيدن شركا و بتهاى آنان نهى فرموده. البته اين نهى به طور كنايه نهى از بتپرستى آنان نيز هست. سپس با جمله (قل لا اتبع اهواءكم ) به ملاك نهى اشاره نموده مى فرمايد: براى اين نهى شده ام كه عبادت آنها پيروى از هواى نفسانى است، و من از پيروى هوا نهى شده ام، سپس با جمله (قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين ) اشاره به سبب خودداريش از پيروى هوا نموده مى فرمايد: پيروى هوى ضلالت و خروج از زمره هدايت يافتگانى است كه به صفت (قبول هدايت الهى )، متصف شده و به اين اسم و رسم شناخته شده اند، و معلوم است كه با اين حال پيروى هوا با استقرار صفت هدايت در نفس منافات داشته و مانع است از اينكه نور توحيد بر قلب تابيده و تابشش ثابت و دائم باشد، تا بتوان از آن استفاده برد و نتيجه گرفت.

خلاصه اينكه اين آيه از پرستش بت، با بيانى تمام نهى نموده، و علت نهى و جهت اين را كه چرا بايد از بتپرستى دورى نمود، ذكر فرموده است، و آن علت عبارت از اين است كه : پرستش بت پيروى هوى است، و در پيروى هوى، ضلالت و خروج از صف كسانى است كه هدايت الهى شاملشان شده است.

قل انى على بينة من ربى و كذبتم به…

(بينة ) به معناى راهنمائى با بيان روشن است، و معناى اصلى اين ماده جدائى و كنار رفتن چيزى است از چيز ديگر، به طورى كه ديگر اتصال و اختلاطى با هم نداشته باشند، و كلمه (بين ) و (بون ) و (بينونه ) و امثال آن از مشتقات همين ماده است، (بينه ) را از اين نظر بينه گفتند كه به وسيله آن حق از باطل جدا گشته و به خوبى و به آسانى و بدون سختى و مشقتى مى توان بر آن وقوف يافت.

و مراد از مرجع ضميرى كه در جمله (و كذبتم به ) هست، قرآن است، و از سياق آيه چنين استفاده مى شود كه مقصود از تكذيب، تكذيب بينهاى باشد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) داراى آن است، به شهادت اينكه بعدا مى فرمايد: (ما عندى ما تستعجلون به…) زيرا كه با انضمام اين جمله خلاصه معنائى كه از آيه استفاده مى شود اين است : آن چيزى كه خداى تعالى رسالت مرا به آن تاييد نموده، همانا قرآن است كه بينه رسالت من است، و شما آنرا تكذيب مى كنيد و معجزه و بينه ديگرى طلب مينمائيد كه نه من به خودى خود اختيار آن را دارم، و نه پروردگارم امر آن را به من واگذار نموده، بنابراين، بين من و شما چيزى كه بر سر آن توافق كنيم وجود ندارد. زيرا آن معجزه اى كه به من واگذار شده شما قبولش نداريد، و آن چيزى كه مورد قبول شما است به من واگذار نشده است.

از اين بيان به خوبى ظاهر مى شود كه ضمير مجرور در (به ) به همان بينه برمى گردد، براى اينكه اگر چه مراد از تكذيب، تكذيب قرآن است، الا اينكه مراد از بينه هم همان قرآن است، و نيز روشن مى شود كه جمله (ما عندى ما تستعجلون به )، كنايه از اين است كه : من توانائى انجام خواسته هاى شما را ندارم، زيرا چيزهائى كه آدمى تسلط بر آن دارد و مخصوصا چيزهايى كه انفاق مى كند، غالبا در نزد او و در دسترسش قرار دارد، به طورى كه هر قدر كه بخواهد از آن انفاق مى كند، از همين جهت به طور كنايه فرمود: (ما عندى ) در حقيقت ملزوم را كه قدرت و تسلط است به نفى لازمهاش نفى كرد، جمله (ان الحكم الا لله ) جهت نفى مزبور را بيان مى كند، و به همين منظور در اين جمله نفى و استثنا كه خود مفيد حصر است به كار برده شده تا به وسيله نفى جنس، دلالت كند بر اينكه از جنس حكم، هيچ چيزى براى غير خداى تعالى نيست، و زمام حكم تنها و تنها به دست خداى سبحان است.

گفتارى در معناى حكم و اينكه حكم تنها از آن خدا است

ماده (حكم ) دلالت دارد بر اتقان و استحكامى كه اگر در هر چيزى وجود داشته باشد، اجزائش از تلاشى و تفرقه محفوظ است، خلاصه هر موجودى كه از روى حكمت به وجود آمده باشد، اجزايش متلاشى نگشته و در نتيجه، اثرش ضعيف و نيرويش در هم شكسته نمى شود، اين است همان معناى جامعى كه برگشت جميع مشتقات اين ماده، از قبيل احكام و تحكيم و حكمت و حكومت و… به آن است. انسان در وظائف مقرره در ميان موالى و عبيد و حقوق دائره در بين مردم به يك نوع از اين اتقان برمى خورد، و مى بيند كه موالى و رؤ سا،

وقتى عبيد و مرؤ وسين خود را به چيزى امر مى كنند، گويا تكليف را به مامورين گره زده و آنان را بدان پايبند مى سازند، گرهى كه نتوانند بگشايند و قيدى كه نتوانند از آن رهائى بيابند. همچنين در بين دارنده هر متاع و متاعش و صاحب هر حقى با حقش التيام و اتصالى قائلند كه مانع دخالت اغيار و فاصله شدن بين او و متاعش مى شود، به طورى كه اگر كسى با مالك متاع، نزاع نموده و مدعى آن متاع شود و يا با صاحب حقى در حقش نزاع نموده و بخواهد حق او را باطل كند چنين كسى را بى اعتنا به حق مردم دانسته و مى گويند: احكام و اتقانى كه در بين مالك و ملكش هست خوار و ضعيف شمرده است، روى همين حساب است كه قاضى را هم حاكم مى گويند زيرا وقتى قاضى در قضيه اى حكم و مرجع قرار مى گيرد و حكم مى كند به اينكه ملك و حق مورد نزاع، مال فلان است، در حقيقت با حكم خود، ضعف و فتورى كه در رابطه با ملك و مالك و حق و صاحب آن روى داده، جبران نموده و مبدل به قوت و اتقان مى سازد، و بدين وسيله به غائله نزاع و مشاجره خاتمه مى دهد، ديگر آن شخص نمى تواند بين مالك و ملكش و بين حق و صاحبش، فاصله و حائل شود.

و كوتاه سخن اينكه : آمر در امرى كه مى كند، و قاضى در حكمى كه صادر مى نمايد گوئى در مورد امر و حكم، نسبتى ايجاد نموده و مورد امر و حكم را، با آن نسبت مستحكم مى سازد، و بدين وسيله ضعف و فتورى كه در آن راه يافته بود، جبران مى نمايد.

اين همان معنائى است كه مردم در امور وضعى و اعتبارى از لفظ حكم درك مى كنند و همين معنا را قابل انطباق بر امور تكوينى و حقيقى هم ديده احساس مى كنند كه امور تكوينى از نظر اينكه منسوب به خداى سبحان و قضا و قدر اويند، داراى چنين استحكامى هستند. اگر مى بينند كه هسته درخت از زمين روئيده و داراى شاخ و برگ و ميوه مى شود، و همچنين اگر نطفه به تدريج به صورت جسمى جاندار درآمده و داراى حس و حركت مى گردد، همه را به حكم خداى سبحان دانسته و مستند به قضا و قدر او مى دانند، اين است آن معنائى كه انسان از لفظ حكم مى فهمد. و آنرا عبارت مى داند از: اثبات چيزى براى چيز ديگر، و يا اثبات چيزى مقارن با وجود چيز ديگر.

حكم تكوينى، مختص به خدا و حكم تشريعى، همانند امور ديگر، بالاصالة و مستقلا منتسب به خداى تعالى است

بعد از واضح شدن اين معنا مى گوييم كه : نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده، حقيقت تاثير را در عالم وجود، تنها براى خداى تعالى اثبات مى كند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداى سبحان به انحاء مختلفى بيان مى نمايد، به يك معنا - استقلالى - آنرا به خداى سبحان نسبت داده و به معناى ديگر همان را - غير استقلالى و تبعى - آنرا به غير او منسوب نموده است.

مثلا مساله خلقت را به معناى اول به خداوند نسبت داده و در عين حال در موارد مختلفى به معناى دوم آنرا به چيزهاى ديگر هم نسبت مى دهد، همچنين از طرفى علم و قدرت و حيات و مشيت و رزق و زيبائى را به خداوند نسبت مى دهد و از طرفى همين ها را به غير خدا منسوب مى سازد.

حكم هم كه يكى از صفات است، از نظر اينكه خود نوعى از تاثير مى باشد معناى استقلاليش تنها از آن خداوند است چه حكم در (حقايق تكوينى )، و چه در (شرايع و احكام وضعى و اعتبارى ). قرآن كريم هم در بسيارى از آيات، اين معنا را تاييد نموده است كه از آن جمله آيات زير است : (ان الحكم الا لله ) (الا له الحكم ) (له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم ) (و الله يحكم لا معقب لحكمه ).

و معلوم است كه اگر غير خداوند كسى داراى حكم بود، مى توانست حكم خدا را به وسيله حكم خود دنبال كند و با خواست او معارضه نمايد: (فالحكم لله العلى الكبير) و همچنين آيات ديگرى كه به طور عموم يا به طور خصوص، دلالت دارند بر اختصاص ‍ حكم تكوينى به خداى تعالى.

و اما حكم تشريعى : از جمله آياتى كه دلالت دارند بر اختصاص حكم تشريعى به خداى تعالى اين آيه مى باشد: (ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم ) با اينكه اين آيه و ظاهر آيات قبلى دلالت دارند بر اينكه حكم تنها براى خداى سبحان است و كسى با او شريك نيست، در عين حال در پاره اى از موارد حكم را و مخصوصا حكم تشريعى را به غير خداوند هم نسبت داده است، از آن جمله اين چند مورد است : (يحكم به ذوا عدل منكم ) و (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق ) و در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مى فرمايد:

(و ان احكم بينهم بما انزل الله ) (فاحكم بينهم بما انزل الله ) (يحكم بها النبيون ) و همچنين آيات ديگرى كه اگر ضميمه شوند با آيات دسته اول، اين نتيجه را مى دهد كه حكم به حق به طور استقلال و اولا و بالذات، تنها از آن خداى سبحان است، و غير او كسى مستقل در آن نيست، و اگر هم كسى داراى چنين مقامى باشد، خداى سبحان بر او ارزانى داشته، و او در مرتبه دوم است، و از همين جهت است كه خداى تعالى خود را (احكم الحاكمين ) و (خير الحاكمين ) ناميده و فرموده : (اليس الله باحكم الحاكمين ) و نيز فرموده : (و هو خير الحاكمين ). آرى، لازمه اصالت و استقلال و اولويت همين است.

آياتى كه حكم را به اذن خداى تعالى به غير او نسبت مى داد - همانطورى كه ملاحظه گرديد - مختص بود به احكام وضعى و اعتبارى، و تا آنجا كه من به ياد دارم در اين سنخ آيات، آيه اى كه احكام تكوينى را هم به غير خدا نسبت داده باشد وجود ندارد، گو اينكه معناى صفات و افعالى كه منسوب به خداى تعالى است، از قبيل (علم )، (قدرت )، (حيات )، (خلق )، (رزق )، (احياء)، (مشيت ) و امثال آن چنان نيست كه به هيچ وجه، حتى بدون استقلال نيز قابل انتساب به غير او نباشد، بلكه اگر اينگونه صفات و از آن جمله احكام تكوينى به اذن خدا به غير او نسبت داده شود، صحيح است، ليكن گويا از اين جهت در هيچ آيه اى چنين نسبتى به غير خدا داده نشده كه احترام جانب خداى تعالى رعايت شده باشد، براى اينكه در لفظ اين صفت (حكم ) يك نوع اشعارى به استقلال هست، به طورى كه مجوزى براى نسبت دادن آن به اسباب متوسطه نيست، چنانكه (امر) و (قضاى تكوينى ) و همچنين الفاظ (بديع )، (بارى )، (فاطر) و امثال آن هم داراى چنين اشعارى هستند، و همه بر معناى خود طورى دلالت مى كنند كه از نحوه دلالت آن نوعى اختصاص فهميده مى شود، به همين خاطر در قرآن كريم اينگونه الفاظ در غير خداى سبحان استعمال نشده تا حرمت ساحت مقدس ربوبى رعايت شده باشد.

معنا و تفسير (ان الحكم الا لله) و (يقص الحق و هو خير الفاصلين)

بحث ما در اينجا پيرامون معناى حكم به پايان مى رسد، اينك به كلامى كه در تفسير آيه داشتيم بر مى گرديم :

مراد از حكم در جمله (ان الحكم الا لله ) حكم تكوينى است، و اين جمله علت نفيى را كه در جمله (ما عندى ما تستعجلون به ) بود، ذكر مى كند. و معناى آن به طورى كه از سياق كلام استفاده مى شود اين است كه : حكم تنها براى خدا است و بس. و مرا نمى رسد كه در بين خودم و شما حكم نموده و تقاضاى بيجاى شما را عملى نمايم و آيه و معجزه اى به غير قرآن برايتان بياورم.

و بنابراين معنا، جمله مزبور به طور كنايه، استعمال شده است، گوئى كه مشركين با درخواست خود و اينكه بايد آيه اى بغير قرآن بياورى مى خواسته اند رسول خدا بين خود و آنان حكم نمايد، و شايد علت اينكه لفظ موصول (ما) و صله (تستعجلون ) را در آيه بعدى تكرار كرده و فرموده : (قل لو ان عندى ما تستعجلون به ) همين نكته باشد، و گرنه ظاهر سياق اقتضا داشت بفرمايد: (قل لو ان عندى ذلك - بگو اگر چنين اختيارى به دست من بود)، و از اينكه چنين نفرمود، بلكه جمله را تكرار كرد معلوم مى شود از جمله دوم، معناى ديگرى اراده كرده است. و بعيد نيست كه مراد از آيه در جمله اولى لازمه آيه، كه همان (حكم بر طبق سنت الهيه )است باشد، و مراد از آن در جمله دومى خود آيه و معجزه بوده باشد، احتمال هم دارد كه بر عكس باشد، يعنى مراد از آيه در جمله اولى معناى صريح آن و مراد از آن در جمله دوم معناى كنائى آن (آيه ) بوده باشد.

(يقص الحق و هو خير الفاصلين ) از ميان هفت نفر قاريان قرآن، (عاصم )، (نافع ) و (ابن كثير) كلمه (يقص ) را با (قاف ) و (صاد) مهمله (بى نقطه ) قرائت كرده، و آنرا از ماده قص گرفته اند كه به معناى بريدن چيزى است، همچنانكه در آيه (و قالت لاخته قصيه ) به همين معنا آمده است. و ليكن بقيه قاريان، كلمه مزبور را با (قاف ) و (ضاد) معجمه (با نقطه ) قرائت كرده و آنرا از ماده قضا گرفته اند، و اگر در قرآنهاى موجود حرف (يا) از اين كلمه حذف شده است، از نظر رسم الخط بوده، همچنانكه در آيه (فما تغن النذر) حرف (يا) را از كلمه (تغن ) حذف مى كنند.

البته براى هر كدام از اين دو قرائت وجهى و دليلى است. و ليكن از جهت معنا برگشت هر دو به يكى است، براى اينكه بريدن و جدا كردن حق از باطل لازمه قضا و حكم به حق كردن است، گو اينكه جمله (و هو خير الفاصلين ) با قرائت اول مناسبتر است.

و اما اينكه بعضى از مفسرين كلمه مزبور را به معناى خبر دادن از چيزى يا به معناى تعقيب و پى جوئى گرفته اند صحيح نيست، زيرا با مورد آيه قابل تطبيق نيست.

اما اينكه به معناى خبر دادن و نقل داستان نيست جهتش اين است كه گرچه خداى تعالى در كلام خود بسيارى از داستانهاى انبياء (عليهم السلام ) و امم گذشته را نقل كرده الا اينكه در آيه مورد بحث، داستانى نقل نشده تا در آخرش بفرمايد: (يقص الحق خداوند داستان راست و خالى از دروغ را نقل مى كند). و اما اينكه به معناى دوم نيست ؟ دليلش اين است كه اگر به آن معنا باشد، خلاصه معناى آيه چنين مى شود كه : سنت خداى تعالى در تدبير مملكت و تنظيم امور بندگانش بر اين جارى است كه همواره حق و حقيقت را تعقيب نموده و از آن پيروى كند. و اين معنا از اين نظر غلط است كه گر چه خداى سبحان جز به حق حكم ننموده و جز حق را دنبال نمى كند و ليكن ادب قرآن حكيم از اينكه نسبت تعقيب و پيروى به خداى تعالى دهد دور است، اگر هم بخواهد چنين معنائى را برساند مى فرمايد: (الحق من ربك ) و هرگز نمى گويد: (الحق مع ربك حق با پروردگار تو است ) براى اينكه در تعبير دومى بوئى از استمداد و تاييد استشمام مى شود كه خود نشانه ضعف است.

گفتارى در معناى حقيقت فعل و حكم خداى سبحان

فعل خداى تعالى و حكمش نفس حق است، نه اينكه مطابق با حق و موافق با آن باشد.

توضيح اينكه : هر چيزى وقتى حق است كه در خارج و در اعيان، ثابت و واقع بوده باشد، نه اينكه وجودش وابسته به وهم و ذهن انسانى باشد، مانند خود انسان كه يكى از موجودات خارجى است، و همچنين مانند زمينى كه انسان در روى آن زندگى مى كند، و گياه و حيوانى كه از آن تغذيه مى نمايد، بنابراين وقتى آمرى ما را امر به چيزى مى كند و يا قاضى به چيزى حكم مى نمايد امر آمر و حكم قاضى وقتى حق مطلق است كه با مصالح مطلقى كه ماخوذ از سنت جارى در عالم است، موافق باشد. و وقتى حق نسبى و غير مطلق است كه اگر با نظام عام جهانى موافقت ندارد با مصالح نسبى ماخوذ از سنت جارى، نسبت به بعضى از اجزاى عالم موافق بوده باشد.

پس اگر آمرى ما را به التزام به عدالت و اجتناب از ظلم امر مى كند، اين امر حق خواهد بود، براى اينكه موافق با نظام عام جهانى است، چرا كه نظام عالم هم كه هر چيزى را به سعادت و خير خود هدايت مى كند بر آدميان واجب كرده است كه به طور اجتماعى زندگى نموده و اجزاى جامعه شان با هم متلائم و سازگار بوده باشد و برخى از آن مزاحم برخى ديگر نشوند، و يك گوشه جامعه گوشه ديگر را فاسد نسازد تا بدين وسيله از سعادت وجود آنچه كه براى جامعه مقدر است به دست آمده و همه اجزايش بهره خود را از آن سعادت بگيرند پس مصلحت مطلق نوع انسانى هم همان سعادت در زندگى او است، و امر به عدالت و نهى از ظلم با اين مصلحت مطلق موافق است، و چون موافق است حق است. بر عكس، چون امر به ظلم و نهى از عدالت، با اين نظام عام موافقت ندارد باطل است.

همچنين توحيد، حق است، چون انسان را به سعادت حقيقى در زندگى هدايت مى كند، و شرك باطل است چون سرانجام آدمى را به شقاوت و هلاكت و عذاب دائمى مى كشاند. همچنين زمانى حكومت بين دو نفر حق است كه با حكم مشروعى كه در آن مصلحت مطلق انسانى و يا مصلحت قوم خاصى و يا امت مخصوصى رعايت شده موافق باشد، مصلحت حقيقى هم همانطورى كه گفته شد، مصلحتى است كه از سنت جارى در مطلق عالم و يا جارى در بعضى از آن، گرفته شده باشد.

با اين بيان اين معنا به خوبى روشن مى شود كه حق هر چه باشد، ناگزير الگوئى است كه از نظام و سنت جارى در عالم كون برداشته شده است، و جاى ترديد نيست كه كون و جهان هستى با نظامى كه دارد و سنن و نواميسى كه در آن جارى است، فعل خداى سبحان است، ابتدايش از او و قوامش با او و انتها و بازگشتش هم به سوى او است، پس حق هر چه باشد و مصلحت هر قسم كه فرض شود، تابع فعل او و پيرو اثر او است، و به استناد به وى ثابت و موجود است، نه اينكه او در كارهايش تابع حق بوده و پيرو آثار آن باشد، زيرا كه خداى تعالى به ذات خود حق است، و هر چيزى به وسيله او و از پرتو او حق شده است.

ما آدميان هم كه مى خواهيم با افعال اختيارى خود نواقص وجوديمان را تتميم و جبران نموده حوائج زندگى خود را تامين نماييم، از آنجائى كه پاره اى از افعال ما با سعادت مطلوبمان وفق داده و پاره اى ديگر مخالف با آن است، ناچاريم در كارهاى خود جانب مصلحتى را كه ايمان به مصلحت بودن آن داريم، و راستى صلاح حال ما در آن است، و تلاش ما را به نتيجه مى رساند، رعايت كنيم : همين احساس ارتكازى، ما را بر آن مى دارد كه نسبت به قوانين جارى و احكام عام عالم اذعان نموده،

شرايع و سنن اجتماعى را معتبر و لازم الرعايه و واجب الاتباع بشماريم. زيرا مى بينيم كه رعايت اين احكام و شرايع، آدمى را به مصلحت انسانيت و به سعادت مطلوبش مى رساند.

اين احساس نيز ما را بر آن مى دارد كه اذعان كنيم به اينكه مصالح و مفاسد، جداى از عالم ذهن و خارج، حقيقت و واقعيت داشته و براى خود ظرف تحققى دارند، و در عالم خارج، آثار موافق و مخالفى باقى مى گذارند، اگر افعال و احكام ما مطابق با مصالح واقعى باشد، خودش هم داراى مصلحت گشته و منتهى به سعادت ما مى گردد، و اگر با آن مصالح مخالفت داشته و موافق مفاسد واقعى و حقيقى باشد، ما را به ضررها و شرها سوق مى دهد. اين نحو از ثبوت، ثبوتى است واقعى كه به هيچ وجه قابل زوال و تغيير نيست، پس مفاسد و مصالح واقعى و همچنين صفاتى كه با آندو است و آدمى را به انجام و ترك كارهائى وامى دارد، مانند حسن و قبح و همچنين احكامى كه از آن صفات منبعث مى شود، مانند وجوب و حرمت، همه اينها داراى ثبوت واقعى هستند، و فنا و بطلان در آنها راه نداشته و قابل زوال و تغيير نيستند. آرى، عقل آدمى همانطورى كه به موجودات خارجى و واقعيت آنها نائل مى شود، همچنين به اينگونه امور نفس الامرى هم نائل مى گردد.

افراط و تفريط دو گروه از مسلمين در مساله حسن و قبح و رابطه آن با تشريع

پاره اى از متكلمين چون مى ديدند كه احكام و شرايع الهى به هيچ وجه از احكام و قوانينى كه در جامعههاى انسانى است، از جهت معناى حكم جدائى ندارد. و همچنين مى ديدند كه افعال خداى تعالى از جهت معنا مخالف با افعال ما نيست، از اين جهت از نكته اى كه ما خاطرنشان ساختيم غفلت ورزيده و حكم كردند به اينكه احكام الهى و افعالى كه منسوب به خداى سبحان است، مانند افعال خود ما مطابق با مصالح واقعى و متصف به حسن است، و نيز چنين خيال كردند كه مصالح واقعى در افعال خداى تعالى تاثير داشته و بر احكام او مخصوصا از نظر اينكه واقف به حقايق امور و بصير بر مصالح بندگان است، حكومت دارد.

و اين خود از غرور فكرى و افراط در راى آنان بوده، و شما خواننده عزيز از بيانات گذشته ما به خوبى فهميديد كه اينگونه احكام و مقررات، واقعيت خارجى نداشته و تنها احكامى اعتبارى و غير حقيقى هستند كه حوائج طبيعى و ضرورتهاى زندگى اجتماعى، انسان را مجبور نموده كه آنها را معتبر بشمارد، و گرنه در خارج از ظرف اجتماع و در نفس الامر نه از آن احكام اثرى هست و نه ارزشى دارد، بلكه اثر و ارزش آن، در همان ظرف اعتبار است كه انسان به وسيله آن، كارهاى نيك و بد و مفيد و مضر خود را از هم تشخيص ‍ داده، صلاح و فساد و سعادت و شقاوتش را از هم تميز مى دهد.

آرى، اينگونه افراط و تفريطها در عقائد تفويضى ها و جبرى ها كه در صدر اسلام يكه تازان ميدان بحث، در اطراف معارف اسلامى بودند، بسيار است، انحراف در مساله مورد بحث هم از اشتباهات همين دو طايفه است، زيرا اين دو طايفه در اثر تعصب هاى مذهبى به وجه عجيبى در دو طرف افراط و تفريط قرار گرفته اند، مفوضه بر اين عقيده اند كه مصالح و مفاسد و حسن و قبح از امور واقعى بوده و بلكه حقايقى هستند ازلى و ابدى و تغييرناپذير، و حتى به اينهم اكتفا نكرده گفته اند كه : اين امور بر همه چيز حتى بر خداى سبحان حكومت داشته و ساحت مقدس پروردگار نيز در كارهاى تكوينى و تشريعيش محكوم به اين امور است، و اين امور چيزهائى را بر خداى تعالى واجب و چيزهاى ديگرى را بر او حرام مى كند. آرى، معتزليها با اين راى فاسد خود، خداى را از سلطنت مطلقه اش كنار زده و مالكيت على الاطلاقش را ابطال نمودند.

در مقابل آنان، طائفه جبريها اين سخنان را انكار كرده و از آنطرف زياده روى نموده و گفته اند كه حسن و قبح نه تنها واقعيت ندارند، بلكه حتى از امور اعتبارى هم نيستند. و حسن در هر كارى تنها عبارت است از اينكه مورد امر قرار گيرد، همچنانكه قبح در هر كارى عبارت است از اينكه مورد نهى قرار گرفته باشد، و در عالم چيزى به نام حسن و قبح وجود ندارد، و اصلا غايت و غرضى در كار عالم نيست، نه در آفرينش آن و نه در شرايع و احكام دينى آن. بلكه آنان به اين هم اكتفا نكرده و گفتند: آدمى هيچ كارى از كارهاى خود را مالك نبوده و در هيچ يك از آنها اختيارى از خود ندارد، بلكه كارهاى او هم مثل خود او مخلوق خدايند. درست عكس طائفه اولى كه در مقابل اين طائفه مى گفتند: به طور كلى كارهاى انسان مخلوق خود او است، و خدا در آن هيچگونه مالكيت و اختيارى ندارد، و قدرتش به آن تعلق نمى گيرد.

اين دو مذهب به طورى كه ملاحظه مى كنيد يكى در طرف افراط و ديگرى در طرف تفريط قرار دارند، و حقيقت امر نه به آن شورى است و نه به اين بى نمكى. بلكه حقيقت مطلب اين است كه اين امور هر چند امورى اعتبارى هستند و ليكن ريشه حقيقى دارند.

توضيح اينكه انسان و هر حيوانى كه مانند انسان زندگى اجتماعى دارد هر كدام به قدر خود در مسيرى كه در زندگى دارند و راهى كه براى بقاى حيات و رسيدن به سعادت اتخاذ كرده اند، داراى نواقصى هستند كه ناچارند كارهائى را از روى اراده و شعور انجام داده و بدان وسيله نواقص خود را بر طرف سازند و حوائج اجتماعى خويش را برآورده كنند، و ناگزيرند اين كارها را و هر امرى را - كه اگر نباشد، سعى و كوشششان در راه رسيدن به سعادت نتيجه نمى دهد - به اوصاف امور خارجى از قبيل حسن، قبح، وجوب، حرمت، ملكيت، حق و باطل و امثال آن وصف نمايند. حتى قانون علت و معلول را كه مخصوص موجودات خارجى است در كارهايشان جارى سازند و به دنبال آن قوانين عمومى و خصوصى براى كارهاى خود وضع نموده و يك نوع واقعيت و ثبوت كه الگويش از واقعيت موجودات خارجى برداشته شده براى آن قوانين قائل بشوند، تا بدين وسيله امور زندگى اجتماعيشان بگذرد.

شاهد در اين معنا، اين است كه ما خودمان همانطورى كه معتقديم به اينكه گل زيبا است به همان معنا قائليم عدالت نيز زيبا است، و همچنانكه معتقديم مردار زشت است قائليم به اينكه ظلم زشت است. همانطورى كه دست خود را مال خود مى دانيم همچنين فلان متاع را هم كه واقعا جزئى از ما نيست، مال خود مى دانيم، همانطورى كه اثر و معلول را براى علتش واجب مى دانيم (و واقعا هم واجب است ) همچنين فلان عمل را واجب مى شماريم. و اين معنا اختصاص به انسان خاصى ندارد، بلكه در بين همه اقوام و ملل وجود دارد. چيزى كه هست از نظر اختلافى كه در مقاصد اجتماعى آنان هست، مختلف مى شود.

مثلا مى بينيد چيزهائى را كه اين قوم زيبا مى دانند قوم ديگرى آنرا زشت شمرده و احكامى را كه قومى معتبر مى داند، قومى ديگر كوچكترين اعتبارى برايش قائل نيست، چيزهائى را كه اين معروف مى داند آن ديگرى منكرش مى شمارد، امورى كه خوشايند او است در نظر اين منفور مى آيد، و چه بسا ملتى چند صباحى سنتى را براى خود اتخاذ كرده و در اثر همگامى با گذشت زمان و طى كردن مراحلى از سير اجتماعى و برخورد به احتياجاتى نو ظهور، آن سنت را رها كرده سنت ديگرى را براى خود اتخاذ مى كند.

البته اين اختلافات و تغيير و تبديلها كه گفته شد نسبت به مقاصدى است كه هر كدام مخصوص يك جامعه است، و گرنه مقاصد عمومى كه حتى دو نفر هم در آن اختلاف راى ندارند، از قبيل اصل لزوم تشكيل جامعه و يا لزوم عدالت و حرمت ظلم و امثال آن، قابل تغيير نمى باشد، و هيچ جامعهاى در اصل آن (نه در جزئيات ) اختلاف ندارند.

شرايع و احكام الهى، معلل به جهات حسن و مزاياى مصالح است ولى نه آن چنانكه افعال و احكام بشرى چنين است

آنچه تاكنون گفته شد نسبت به انسان و حيوانات شبيه به انسان بود، و خداوند هم از آنجائى كه دين خود را در قالب سنن عمومى و اجتماعى بشر ريخته است، از اين جهت در معارف حقيقى خود، همان سبكى را كه خود ما در سنن اجتماعى خود رعايت مى كنيم مراعات كرده است، مثلا همانطورى كه ما تفكر در زندگى خود را لازم شمرده و پذيرفتن سنن زندگى را لازم مى دانيم، خداى تعالى هم تفكر در معارف دينيش و پذيرفتن آن را بر ما واجب فرموده، و به همين ملاحظه خود را پروردگار و معبود، و ما را بنده و مربوب خود شمرده است،

و به ما خاطرنشان ساخته كه براى او دينى است مركب از عقايدى اصولى و قوانينى عملى كه عمل به آنها واجب و موجب ثواب و تخلف از آن حرام و مورث عقاب است، و صلاح حال ما و سرانجام نيكمان و به نتيجه رسيدن كوششهاى ما در اين است كه آن عقايد و احكام را مانند آراى اجتماعى خود پيروى نموده و محترم بشماريم.

آرى، در دين خدا عقايدى است كه بايد بدان معتقد بود، و وظائف عملى و قوانينى در عبادات و معاملات و سياسات وجود دارد كه بايد بدان عمل نمود، همچنان كه هر جامعه اى به قوانين خود اعتقاد داشته و به آن عمل مى كند.

همين معنا است كه ما را وادار به بحث در اطراف معارف اعتقادى و عملى دين نموده و به ما اجازه مى دهد كه معارف دينى و آراى عقلى و احكام عملى آنرا عينا به چيزى مستند كنيم كه معارف اجتماعى خود را بدان مستند مى سازيم و آن مساله وجود مصلحت و نبود مفسده است.

اينجاست كه حكم مى كنيم به اينكه خداى سبحان هم براى بندگان خود وظائف و تكاليفى تعيين نمى كند مگر اينكه در آن مصلحتى باشد كه دنيا و آخرت آنان را اصلاح نمايد. و خلاصه، خداى سبحان جز به امر حسن و پسنديده دستور نداده، و جز از امرى كه قبيح و موجب فساد دنيا و دين بندگان است نهى نكرده. و كارى را انجام نمى دهد مگر اينكه عقل نيز همان را مى پسندد، و چيزى را ترك نمى كند، مگر اينكه عقل هم ترك آنرا سزاوار مى داند.

عقول بشرى از درك تمام حقائق عاجز است

اين بود آنچه كه عقل ما آن را درك مى كند، و ليكن با اين حال خداى تعالى ما را به دو حقيقت ديگر تذكر داده است :

اول اينكه : اين عقل است كه از معارف اعتقادى و عملى دين ما اين مقدار را درك مى كند، و گرنه حقيقت امر از اين مقدارها بالاتر و باز هم بالاتر است، براى اينكه آنچه را كه ما از معارف دين درك مى كنيم، حقايقى است كه از مواد آراى اجتماعى گرفته شده و در حقيقت الگويش از آن آراء برداشته شده است، و عقل قاصر است از اينكه پا فراتر گذاشته و قرآنى را كه از آسمان نازل شده و مشتمل بر حقايقى آسمانى است، آن طور كه هست درك نمايد.

و در اين باره فرموده است : (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ).

و در مثالهائى كه زده است فرموده : (انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل ) رسول خدا نيز فرموده است : ما گروه پيغمبران ماموريم كه با مردم به قدر عقلشان تكلم كنيم. و امثال اين آيات و روايات بسيار است.

و شايد همين عبارات، جبرى مذهبان را به انكار حسن و مصلحت وادار ساخته است، غافل از اينكه معناى اينگونه عبارات، نفى حسن و مصلحت از افعال خدا و اثبات قبح و مفسده آن و يا - العياذ بالله - ساقط كردن افعال خدا را از اعتبار عقلائى و آنرا به منزله افعال كودكان قرار دادن نيست. همچنانكه اگر كسى بگويد: عقل چشم ندارد، معنايش اثبات كورى براى عقل يا آن را به كلى از ادراك ساقط ساختن نيست، بلكه معنايش منزه دانستن آن است از نقص و احتياج به داشتن عضو.

جهات حسن و مصلحت نسبت به احكام و افعال ما حاكميت دارند ولى خداوند محكوم به اين جهات نيست

دوم اينكه : گر چه افعال خداى تعالى و شرايع و احكامش معلل به جهات حسن و مزاياى مصالح است، و وظائف عبوديت را به داشتن آن جهات تعليل مى كند، همانطورى كه احكام و اعمال عقلائى همين طور است، و ليكن بين شرايع و احكام او و احكام عقلائى ما اين فرق هست كه جهات مزبور نسبت به ما حاكميت داشته و در اراده و اختيار ما مؤ ثر است و ما از جهت اينكه عقلا هستيم وقتى فعلى را داراى حسن و مصلحت بدون مزاحم مييابيم وادار به انجام آن شده و وقتى حكمى را واجد اين اوصاف مييابيم بدون ترديد قانونيت آن را امضا نموده و آنرا در جامعه خود اجرا مى كنيم.

و اين جهات غير از معانيى كه ما آنرا از سنت تكوين و وجود خارجى مستقل از ما و از ذهنمان اقتباس كرده ايم چيز ديگرى نيست، و اگر اعمال حسنه را اختيار مى كنيم براى اين است كه در مسير خود دچار گمراهى و بى هدفى نشده و اعمالمان منطبق با سنت تكوين بوده باشد

و مانند موجودات خارجى در مسير حقيقت قرار بگيرد. به عبارت ديگر، اين جهات و مصالح معانيى هستند كه از اعيان خارجى انتزاع شده و متفرع بر آنها هستند، و اعمال و احكام مجعوله ما متفرع بر اين جهات و محكوم آن و متاثر از آنند. به خلاف افعال و احكام خداى تعالى كه خودش وجود خارجى است، همان وجودى است كه ما از آن حسن و مصلحت را انتزاع كرده و افعال خود را متفرع بر آن مينمائيم، با اين حال چگونه ممكن است كه افعال و احكام او متفرع بر جهات مزبور و محكوم آن و متاثر از آن باشد - دقت بفرمائيد -.

با اين بيان اين معنا روشن شد كه جهات حسن و مصلحت و امثال آن، با اينكه در افعال خداى تعالى و احكامش و در افعال ما و احكام عقلائيمان موجود است در عين حال نسبت به افعال و احكام ما مؤ ثر و حاكم و به عبارت ديگر داعى و علت غائى است، و نسبت به افعال و احكام خداى تعالى حكومت و تاثير نداشته بلكه لازم لا ينفك آن و يا به عبارت ديگر فوائدى عمومى است كه مترتب بر آن مى شود. آرى ما از جهت اينكه از عقلا هستيم هر كار و هر حكمى كه مى كنيم براى اين مى كنيم كه ناقصيم، و بدان وسيله خير و سعادتى را كه فاقديم، تحصيل مينمائيم، و اما خداى تعالى هر كارى و هر حكمى كه مى كند براى اين نيست كه چيزى را كه تاكنون نداشته كسب نمايد، بلكه براى اين است كه او خدا است، و اگر ميگوئيم كارهاى خداى تعالى هم مانند كارهاى ما داراى جهات حسن و مصلحت است، اين فرق هم هست كه افعال ما مورد بازخواست خداى تعالى و معلل به نتايج و مصالح است ولى افعال او مورد بازخواست كسى واقع نشده و معلل به غايت و نتيجهاى كه خدا بعد از نداشتن داراى آن شود، نيست، بلكه هر كارى كه مى كند، خود آن كار و آثار و لوازمش همه براى او مكشوف است - در اين نكته دقت بيشترى كنيد -.

آيات كريمه قرآن هم اين فرق را تاييد نموده و در باره اينكه خداوند محكوم اين جهات نيست، مى فرمايد: (لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون ) و نيز مى فرمايد: (له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم ) و نيز مى فرمايد: (و يفعل الله ما يشاء) و نيز مى فرمايد: (و الله يحكم لا معقب لحكمه ) و اگر كارهاى خداى تعالى هم مانند كارهاى عقلائى ما بود، صحيح نبود كه بفرمايد: (لا معقب لحكمه ) براى اينكه در اين صورت براى حكمش دنبال كننده اى مى بود، و كسى بود كه رعايت مصلحت را در كارها و در حكم، بر او واجب كند. و نيز صحيح نبود بفرمايد : (يفعل ما يشاء) زيرا كه در اين صورت ديگر نمى توانست هر چه مى خواهد بكند، بلكه تنها كارى را مى توانست انجام دهد كه داراى مصلحت باشد.

و درباره اينكه كارها و احكامش همه بر طبق مصلحت است مى فرمايد: (قل ان الله لا يامر بالفحشاء) و نيز مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) و همچنين آيات ديگرى كه احكام خداى را به وجوهى از حسن و مصلحت تعليل مى كند.

قل لو ان عندى ما تستعجلون به لقضى الامر بينى و بينكم

يعنى اگر مى توانستم خواسته هاى بيجاى شما را عملى سازم و معجزه پيشنهادى شما را كه اگر به هر پيغمبرى نازل شود قطعا كار او و قومش را يكسره مى كند، جامه عمل بپوشانم، ناچار كار من و شما نيز يكسره گشته و يكى از ما دو طرف دعوا، نجات يافته و طرف ديگر هلاك و دچار عذاب مى شد، و معلوم است كه در اين ميان، تنها شما معذب و هلاك مى شديد، چون ستمكار شمائيد و عذاب الهى هم شامل حال ستمكاران است. زيرا خداى سبحان منزهتر از آن است كه ستمكار را از غير ستمكار نشناخته و مرا به جاى شما عذاب كند.

پس در اينكه فرمود: (و الله اعلم بالظالمين ) يك نوع كنايه و تعليلى به كار رفته و معنايش اين است كه شما معذب خواهيد بود، براى اين كه ظالميد، و عذاب الهى جز به ظالمين كارى ندارد. و اين جمله اشاره است به مطلبى كه در آيه (قل ارايتكم ان اتيكم عذاب الله بغتة او جهرة هل يهلك الا القوم الظالمون ) گذشت.

و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو…

وجه ارتباط اين آيه با ماقبل خودش

مفسرين در باره وجه اتصال اين آيه به ما قبل آن گفته اند: از آنجائى كه در آخر آيه قبلى داشت : (و الله اعلم بالظالمين )، از اين جهت براى مزيد بيان فرمود: خزينه هاى غيب يا كليدهاى آن، نزد خداى سبحان است، و كسى را جز او از آن آگهى و علم نيست، و او است كه هر كوچك و بزرگى را مى داند.

ليكن اين وجه، وجهى نيست كه معناى حصرى را كه جمله (لا يعلمها الا هو) آنرا افاده مى كند، روشن سازد.

بهتر اين است كه در اين باره گفته شود: ارتباط آيه مورد بحث تنها با جمله آخر آيه قبليش نيست، بلكه با مفاد مجموع دو آيه قبل خود مرتبط است، زيرا مجموع آن دو آيه دلالت مى كند بر اينكه : معجزه اى كه كفار آنرا پيشنهاد كرده بودند و همچنين نتيجه آن كه مساله يكسره شدن كار آنان با رسول خدا است، امرى است كه تنها خداى تعالى، عالم و حاكم بر آن مى باشد و او است كه در حكمش و در عذاب كردن ستمكاران، دچار غلط و اشتباه نمى شود، براى اينكه داناتر از هر كس به ستمكاران و عالم به غيب و نهان و داناى به هر خرد و كلان خود او است كه نه در حكمش گمراه مى شود و نه چيزى را فراموش مى كند، و در اين جهات كسى با وى شركت نداشته و همپايه او نيست.

اين معنا را دو آيه قبل افاده كرده و اينك آيه مورد بحث اين معنا را اضافه مى كند كه : تنها خداى سبحان است كه عالم به غيب و عملش ‍ شامل هر چيز است، سپس در سه آيه بعد، همين معنا را تكميل مى كند، به اين بيان سياق اين چند آيه سياق آياتى مى شود كه در نظائر اين بحث وارد شده است، مانند آيه اى كه گفتگوى قوم خود را با آنجناب حكايت نموده و مى فرمايد: (قالوا ا جئتنا لتافكنا عن آلهتنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين، قال انما العلم عند الله و ابلغكم ما ارسلت به ).

معناى خزائن غيب و مراد از (مفاتح الغيب)

(و عنده مفاتح الغيب ) - (مفاتح ) جمع (مفتح ) - بفتح ميم - و به معناى خزينه است، احتمال هم دارد كه جمع مفتح - بكسر ميم - و به معناى كليد باشد، مؤ يد اين احتمال اين است كه به قرائت شاذى كلمه مزبور، (مفاتيح ) خوانده شده است، البته مالا هر دو معنا يكى است، براى اينكه كسى كه كليدهاى خزينه هاى غيب را در دست دارد، قهرا به آنچه كه در آن خزائن است، عالم هم هست و مى تواند مانند كسى كه خود آن خزينه ها نزد او است به دلخواه خود، در آن تصرف نمايد.

و اما اينكه در ساير آيات مربوط به اين مقام، اسمى از (مفاتيح ) برده نشده، بعيد نيست كه مراد از (مفاتح غيب ) همان خزينه هاى غيب باشد، از آن جمله آيات زير است : (ام عندهم خزائن ربك )، (لا اقول لكم عندى خزائن الله )، (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه )، (و لله خزائن السموات و الارض )، (ام عندهم خزائن رحمة ربك ).

به هر حال جمله (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، از اين جهت كه كسى را جز خدا به خزينه هاى غيب آگاهى نيست، يا براى اينكه جز او كسى آگاهى به كليدهاى غيب ندارد، پس آيه به هر معنا باشد، اين جهت را افاده مى كند كه : كسى جز خدا به آن خزينه ها و يا به گشودن درهاى آن و تصرف در آن دسترسى ندارد.

صدر آيه گر چه از انحصار علم غيب به خداى تعالى خبر مى دهد و ليكن ذيل آن منحصر در بيان علم غيب نيست، بلكه از شمول علم او به هر چيز، چه غيب و چه شهود، خبر مى دهد، براى اينكه مى فرمايد: خداوند به هر تر و خشكى آگاهى دارد. علاوه بر اين، صدر آيه، همه غيبها را هم متعرض نشده است، بلكه تنها متعرض غيبهايى است كه در خزينه هاى در بسته و در پس پرده هاى ابهام قرار دارد، همچنان كه آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) هم متعرض اين چنين غيبها است. براى اينكه خزينه هاى غيب را عبارت دانسته از امورى كه مقياسهاى محسوسى كه هر چيزى را مى سنجد، احاطه به آن نداشته اندازه هاى معهود نمى تواند آنرا تحديد كند، و بدون شك اين چنين غيبها از اين جهت مكتوم هستند كه بى پايان و از اندازه و حد بيرونند و مادامى كه از آن عالم به عالم شهود و منزلى كه در آن، هر چيزى محدود و مقدر است، نازل نشده اند و خلاصه مادامى كه به وجود مقدر و محدودش، موجود نگشته به شهادت اين آيه در نزد خدا داراى نوعى ثبوتند، در عين حال علم ما كه تنها امور محدود و مقدر را درك مى كند، از درك آنها عاجز است.

پس امورى كه در اين عالم و در چهار ديوارى زمان قرار دارند، قبل از اينكه موجود شوند نزد خدا ثابت بوده و در خزينه هاى غيب او، داراى نوعى ثبوت مبهم و غير مقدر بوده اند، اگر چه ما نتوانيم به كيفيت ثبوت آنها احاطه پيدا كنيم.

ممكن است چيزهاى ديگر نيز در آن عالم ذخيره و نهفته باشد كه از جنس موجودات زمانى نباشند، بنابراين، بايد گفت خزينه هاى غيب خدا مشتمل بر دو نوع از غيب است : يكى غيبهايى كه پا به عرصه شهود هم گذاشته اند، و ديگرى غيبهايى كه از مرحله شهادت خارجند و ما آنها را غيب مطلق مى ناميم، البته آن غيبهائى هم كه پا به عرصه وجود و شهود و عالم حد و قدر نهاده اند، در حقيقت و صرفنظر از حد و اندازهاى كه به خود گرفته اند، باز به غيب مطلق برمى گردند، و باز همان غيب مطلق هستند، و اگر به آنها شهود مى گوييم با حفظ حد و قدرى است كه دارند، و مى توانند متعلق علم ما قرار گيرند، پس اين موجودات هم وقتى شهودند كه متعلق علم ما قرار گيرند، و گر نه غيب خواهند بود.

البته جا دارد كه موجودات عالم را در موقعى كه متعلق علم ما قرار نگرفته اند غيب نسبى بناميم، براى اينكه چنين غيبى، وصفى است نسبى، كه بر حسب اختلاف نسبتها، مختلف مى شود، مثلا موجودى كه در خانه و محسوس براى ما است، نسبت به كسى كه بيرون خانه است، غيب است، و ليكن براى ما غيب نيست، و همچنين نور و رنگها براى حس بينايى شهود، و براى حس شنوايى غيب است، و شنيدنيها براى حس شنوايى شهود و براى حس بينايى غيب است و محسوسات اين دو حس نسبت به انسانى كه داراى آن حس است شهود و نسبت به انسان كر و كور غيب است. روى اين حساب غيبهايى را كه خداى تعالى در آيه مورد بحث، ذكر كرده، فرمود: (و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس ) از نوع همين غيبهاى نسبى است، براى اينكه همه آنچه كه در آيه ذكر شده، امور محدود و مقدرى است كه تعلق علم به آن محال نيست.

مراد از (كتاب مبين)

اين آيه دلالت دارد بر اينكه اين امور در كتاب مبين قرار دارند، بنابراين جاى اين سؤ ال هست كه آيا اين امور هم از جهت غيب و هم از جهت شهودش در كتاب مى باشد و يا آنكه تنها از جهت غيب بودن ؟ و به عبارت ديگر آيا كتاب مبين عبارت است از همين عالم كون كه اجرام امور مذكور را در خود جاى داده، يا آنكه كتاب مبين چيز ديگرى است كه تمامى موجودات به نحو مخصوصى در آن نوشته شده و به قسم خاصى در آن گنجانده شده است ؟ به طورى كه از درك درك كنندگان اين عالم غايب و از حيطه علم هر صاحب علمى بيرون است ؟ و معلوم است كه اگر معناى كتاب مبين اين باشد، محتويات آن همان (غيب مطلق ) خواهد بود.

باز به عبارتى ديگر: آيا موجوداتى كه در ظرف اين عالم قرار دارند و آيه مورد بحث به طور عموم از آنها اسم برده مانند خطوطى هستند كه در كتاب قرار مى گيرد؟ يا آنكه مانند مطالب خارجى است كه يك واقعهنگار معناى آنرا در قالب الفاظى در كتاب خود درج نموده و آن معانى به تبع آن الفاظ با خارج منطبق مى گردد؟ آيا وقوع اشياء در كتاب مبين به اين معنا است و يا به آن معنا؟ از آيه شريفه (ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها) چنين برمى آيد كه نسبت كتاب مبين به حوادث خارجى نسبت خطوط برنامه عمل است به خود عمل. از آيه (و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الارض و لا فى السماء و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتاب مبين ) و آيه (لا يعزب عنه مثقال ذرة فى السموات و لا فى الارض و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتاب مبين ) و آيه (قال فما بال القرون الاولى، قال علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى ) و از آيات ديگرى نيز اين معنا استفاده مى شود، پس كتاب مبين - هر چه باشد يك نحوه مغايرتى با اين موجودات خارجى دارد - كتابى است كه نسبت به موجودات خارجى تقدم داشته و بعد از فناى آنها هم باقى مى ماند، عينا مانند خطوط برنامه كه مشتمل بر مشخصات عمل بوده، قبل از عمل وجود داشته و بعد از آن هم باقى مى ماند.

شاهد ديگر بر اينكه مراد از كتاب مبين معناى اول است اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه موجودات و حوادث جهان تحت قوانين عمومى حركت در حال تغيير و دگرگونى هستند، و حال آنكه آياتى از قرآن دلالت دارند بر اينكه آنچه كه در كتاب مبين است قابل تغيير و دگرگونى نيست، مانند آيه (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) و آيه (فى لوح محفوظ) و آيه (و عندنا كتاب حفيظ) زيرا اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارند بر اينكه اين كتاب در عين اينكه مشتمل است بر جميع مشخصات حوادث و خصوصيات اشخاص و تغييراتى كه دارند در عين حال خودش تغيير و دگرگونى ندارد.

فرق (كتاب مبين) با (مفاتح غيب)

از اينجا معلوم مى شود كه : (كتاب مبين ) از يك جهت با (مفاتح غيب ) و خزينه هاى اشيائى كه نزد خدا است تفاوت و مغايرت دارد، براى اينكه خداى تعالى آن مفاتح و خزينه ها را اينطور وصف فرموده كه داراى اندازه و قابل تحديد نيست، وقتى محدود مى شود كه از آن خزينه ها بيرون شده و به اين عالم كه عالم شهود است نازل شود، و كتاب مبين را اينطور وصف فرموده كه مشتمل است بر دقيقترين حدود موجودات و حوادث.

پس (كتاب مبين ) از اين جهت با خزينه هاى غيب فرق دارد. كتاب مبين چيزى است كه خداى تعالى آن را به وجود آورده تا ساير موجودات را ضبط نموده و آنها را بعد از بيرون شدن از خزائن و قبل از رسيدن به عالم وجود و همچنين بعد از آن و بعد از طى شدن دورانشان در اين عالم حفظ نمايد، شاهد اين معنا اين است كه خداى تعالى در قرآن، در مواردى از اين كتاب اسم برده، كه خواسته است احاطه علمى پروردگار را به اعيان موجودات و حوادث جارى جهان برساند، چه آن موجودات و حوادثى كه براى ما مشهود است، و چه آنهايى كه از ما غايب است، و اما غيب مطلق را كه احدى را بدان راهى نيست، اينطور وصف كرده كه اين غيب در خزينه ها و در مفاتحى قرار دارد كه نزد خدا است، و كسى را جز خود او بر آن آگاهى نيست، بلكه بعضى آيات دلالت و يا لا اقل اشعار دارد بر اينكه ممكن است ديگران هم بر كتاب نامبرده، اطلاع پيدا كنند، و ليكن احاطه بر خزينه هاى غيب مخصوص خدا است. مانند آيه (فى كتاب مكنون، لا يمسه الا المطهرون ) پس خزائن غيب و كتاب مبين در اينكه هر دو شامل تمامى موجوداتند تفاوت ندارند، و همانطورى كه هيچ موجودى نيست مگر اينكه براى آن در نزد خدا خزينهاى است كه از آنجا مدد مى گيرد، همچنين هيچ موجودى نيست مگر اينكه كتاب مبين آن را قبل از هستيش و در هنگام پيدايش، و بعد از آن، ضبط نموده و برمى شمارد، جز اينكه كتاب مبين از خزينه هاى غيب درجهاش نازلتر است، اينجا است كه براى هر دانشمند متفكرى اين معنا روشن مى شود كه كتاب مبين در عين اينكه صرفا كتابى است و بس، در عين حال از قبيل كاغذ و لوح هم نيست، زيرا كه اوراق مادى، هر قدر هم كه بزرگ باشد و هر طورى هم كه فرض شود، گنجايش آنرا ندارد كه حتى تاريخ ازلى خودش، در آن نوشته شود تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلى و ابدى موجودى ديگر در آن درج گردد، و تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلى و ابدى تمامى موجودات در آن ضبط شود.

از بيانات گذشته، دو نكته روشن شد: اول اينكه : مراد از مفاتح غيب، همان خزينه هاى الهى است كه مشتمل است بر غيب تمامى موجودات، چه آنها كه به اين عرصه پا نهاده اند، و چه آنها كه ننهاده اند. و خلاصه، مفاد آيه مورد بحث، همان مفاد آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) مى باشد.

دوم اينكه : مراد از كتاب مبين امرى است كه نسبتش به موجودات، نسبت برنامه عمل است به خود عمل، و هر موجودى در اين كتاب يك نوع اندازه و تقدير دارد، الا اينكه خود اين كتاب موجودى است كه قبل از هر موجودى و در حين وجود يافتن و بعد از فناى آن، وجود داشته و خواهد داشت، و موجودى است كه مشتمل است بر علم خداى تعالى به اشياء، همان علمى كه فراموشى و گم كردن حساب، در آن راه ندارد.

از اين جهت مى توان حدس زد كه مراد از كتاب مبين، مرتبه واقعى اشياء و تحقق خارجى آنها باشد كه قابل پذيرفتن هيچگونه تغيير نيست. آرى، موجودات وقتى قابل تغيير نيستند كه در عرصه اين عالم قرار گرفته باشند، و گر نه قبل از وقوع در اين عالم، عروض ‍ تغيير بر آنها ممتنع نيست، و لذا گفته اند: (ان الشى ء لا يتغير عما وقع عليه - هيچ چيزى از آن حالتى كه بر آن حال وقوع يافته تغيير نمى كند).

و خلاصه اينكه، اين كتاب كتابى است كه جميع موجوداتى را كه در عالم صنع و ايجاد واقع شده اند، برشمرده، و آنچه را كه بوده و هست و خواهد بود، احصاء كرده است، بدون اينكه كوچكترين موجودى را از قلم انداخته باشد، البته غير اين كتاب الواح و كتب ديگرى نيز هست كه قابل تغيير و تبديل بوده و محو و اثبات را مى پذيرد، آيه (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) از وجود چنين كتبى حكايت مى كند، براى اينكه محو و اثبات را در مقابل ام الكتاب قرار داده است و اين به خوبى دلالت دارد بر اينكه اين محو و اثبات هم در كتابى صورت مى گيرد. اينجا است كه وجه اتصال آيه مورد بحث به ما قبلش روشن مى گردد زيرا در آيه قبل چنين داشت كه : آن چيزى كه شما درخواست كرده بوديد و خواستيد تا بين من و شما كار را يكسره كند، در تحت قدرت من نيست، و همچنين حكم به حق هم نزد پروردگار من و در حيطه علم او و در تحت قدرت او است و به فرضى هم كه از من ساخته بود و من آنرا انجام ميدادم، كار من و شما اينطور يكسره مى شد كه شما به عذابى كه مخصوص ‍ ستمكاران است، دچار مى شديد، زيرا خدايى كه علمش آميخته با جهل نيست مى داند كه بين من و شما ستمكار كدام است. اين معنا را ما از جمله (و عنده مفاتح الغيب ) و جمله (و يعلم ما فى البر و البحر) مى فهميم كه جمله اول اشاره مى كند به اينكه رسول خدا قادر بر انجام خواسته هاى آنان و فيصله دادن اختلاف بين خود و آنان نيست، و جمله دوم دلالت دارد بر اينكه خدايى كه به همه موجودات دريا و خشكى عالم، آگاه است هرگز ستمكار را به غير ستمكار اشتباه نمى كند، زيرا كوچك و بزرگى نيست، مگر اينكه در كتاب مبين او است.

پس مراد از غيبى كه در آيه ذكر شده، (غيب مطلق ) است، و جمله (لا يعلمها…) جمله اى است حاليه كه دلالت مى كند بر اينكه مفاتح غيب، از مقوله علم است، البته نه علم متعارف، زيرا ما از كلمه علم صور ذهنيهاى را مى فهميم كه از هر چيزى پس از وجود و محدوديت گرفته شده و در ذهن ما نقش مى بندد، و مفاتح غيب اختصاص به بعد از موجود شدن ندارد بلكه همانطورى كه شرح داده شد علم به موجودات است حتى قبل از موجود شدن آنها يعنى علمى است غير متناهى و غير منفعل از معلوم.

عموميت علم خداوند و نامتناهى بودن آن (يعلم ما فى البرّ و البحر…)

جمله (و يعلم ما فى البر و البحر) عموميت علم خدا را مى رساند، و مى فهماند آنچه از موجودات كه ممكن است متعلق علم ديگران قرار گيرد، و اگر هم بعضى علم به آن ندارند، ممكن است براى بعضى ديگر معلوم شود، همه و همه براى خداوند معلوم است.

و اگر خشكيها و آنچه را كه در آنها است جلوتر ذكر كرد، براى اين بود كه روى سخنش با مردم بود كه سر و كارشان بيشتر با خشكيها است.

و در جمله (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها) براى اين برگ درختان را بخصوص اسم برد كه دلالت كند بر بى پايانى علم خداوند، چون كثرت برگ درختان به حدى است كه انسان از شمردن آن و تشخيص هر كدام از ديگرى و احاطه به حالاتى كه هر كدام دارند و همچنين مراقبت بر اينكه كدام يك از درخت مى افتد، عاجز است.

و ظاهرا جمله (و لا حبة فى ظلمات الارض ) و همچنين جمله (و لا رطب و لا يابس…) معطوف بر (من ورقة ) مى باشند. و مراد از ظلمات زمين، درون تاريك آن است كه بذر گياهان در آن نشو و نما نموده و بعضى از آنها نيز همانجا مى پوسند، و هيچ دانه اى در درون تاريك زمين نيست و همچنين هيچ برگ تر و خشكى از درخت نمى ريزد مگر اينكه خداوند بدان آگاه است.

بنابراين لفظ (الا فى كتاب مبين ) بدل خواهد بود از جمله (الا يعلمها) و معناى همان را مى رساند، و در حقيقت تقدير كلام چنين است : (و لا رطب و لا يابس الا هو واقع و مكتوب فى كتاب مبين هيچ تر و خشكى نيست مگر اينكه در كتاب مبين نوشته شده است ) و كلمه (مبين ) اگر به معناى اظهار كننده باشد آن وقت توصيف كتاب به آن، براى اين خواهد بود كه قرآن كريم حقيقت هر چيزى را آنطور كه هست، بدون هيچ گونه ابهام و تغيير و تبديلى، اظهار مى كند، و اگر هم به معناى ظاهر باشد باز همان معنا را مى رساند، و كتاب را به آن توصيف كردن، از اين جهت است كه حقيقت كتاب همان نوشته هاى آن است و حقيقت آن نوشته ها هم معانيى است كه الفاظ آنها را حكايت مى كند، و وقتى در آن معانى ابهام و خفائى نباشد، قهرا الفاظ هم مبين و آشكار و كتاب نيز كتاب مبينى خواهد بود.

و هو الذى يتوفيكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنهار

(توفى ) گرفتن تمامى چيزى را گويند. خداى سبحان در آيات قرآن و از آن جمله در يك آيه بعد از آيه مورد بحث، اين كلمه را به معناى گرفتن روح استعمال كرده است، همچنانكه در آيات ديگرى كه از آن جمله است آيه مورد بحث، خواب بردن را هم (توفى ) ناميده. و در آيه (الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها) كلمه مزبور را هم به آن معنا و هم به اين معنا استعمال كرده است، چون مرگ و خواب، هر دو در قطع كردن رابطه نفس از بدن مشتركند، همانطورى كه (بعث ) به معناى بيدار كردن و (بعث ) به معناى زنده كردن، هر دو در برقرار ساختن اين رابطه شريك مى باشند، زيرا هر دو باعث مى شوند كه نفس دو باره آن تصرفاتى را كه در بدن داشت، انجام دهد.

و اما اينكه (توفى ) را مقيد به شب و بعث را مقيد به روز نموده، بدان جهت بوده است كه غالبا مردم در شب به خواب رفته و در روز بيدارند، و گر نه خصوصيتى در خواب شب نيست.

حقيقت انسان كه از آن به (من) تعبير مى شود، همان روح انسانى است و بس

و اينكه فرمود: (يتوفيكم مى گيرد شما را) و نفرمود: (يتوفى روحكم مى گيرد جان شما را) دلالت دارد بر اينكه حقيقت انسانى كه ما از آن به كلمه (من ) تعبير مى كنيم، همان روح انسانى است و بس، و چنان نيست كه ما خيال مى كنيم كه روح جزئى از انسان است و يا صفت و يا هياتى است كه عارض بر انسان مى شود، و در اين دلالت آيه (و قالوا ء اذا ضللنا فى الارض ائنا لفى خلق جديد بل هم بلقاء ربهم كافرون، قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم ثم الى ربكم ترجعون )

از آيه مورد بحث روشنتر است براى اينكه مى رساند كه انكار و استبعاد كفار از اين رو بوده است كه خيال مى كرده اند حقيقت انسان همان تن خاكى او است و بس، به همين جهت به نظرشان بعيد مى آمده است كه اين تن خاكى بعد از متلاشى شدن و از دست دادن تركيب مخصوصى كه دارد، دوباره جمع گشته و به صورت نخست برگردد. جوابى هم كه در آيه مزبور است، مبنى بر اين است كه حقيقت آدمى تن خاكى او نيست، بلكه روح او است، و بنابراين با قبض روح كردن ملك الموت، چيزى از اين حقيقت گم نمى شود.

(جرح ) به معناى كار كردن با اعضاء (دست ) است، و مراد از آن كسب است. يعنى خدا مى داند آنچه را كه در روز به دست مى آوريد، و مناسبتر چنين به نظر مى رسد كه (واو) حاليه و جمله، حال از فاعل (يتوفيكم ) بوده باشد، چون در اينصورت جمله (ثم يبعثكم فيه ) با جمله (و هو الذى يتوفيكم ) متصل شده و هيچ مطلب اجنبى بين آن دو فاصله نشده است، زيرا اين دو آيه، در مقام شرح تدبير خداوند نسبت به انسان در زندگيش و هنگام مرگ و پس از مرگش مى باشد، و در بيان اين جهت اصل و عمده همانا جمله (و هو الذى يتوفيكم ) است و ساير جملات تبع آن هستند و روى اين حساب، معناى اين دو آيه عبارت خواهد بود از اينكه : خداى تعالى آن كسى است كه با علم به اينكه شما در روز چه كارها كردهايد در شب جانتان را گرفته و دوباره در روز بعد، مبعوثتان مى كند.

ثم يبعثكم فيه ليقضى اجل مسمى…

از آنجايى كه در جمله قبل خوابانيدن را توفى ناميده بود، در اين جمله بيدار كردن را (بعث ) ناميد، تا مقابل آن جمله قرار گرفته باشد و غرض از اين بعث را، عبارت دانست از وفاى به اجل مذكور، و به كار بردن آن. و آن اجل وقتى است كه در نزد خدا معلوم و معين است، و زندگى دنيوى انسان يك لحظه از آن تخطى نمى كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ) و براى اين به كار بردن اجل مسمى را نتيجه قرار داد

كه چون خداى تعالى به جميع گناهان بندگانش واقف است، از اين رو اگر مى خواست، مى توانست اين قضا را مقرر نفرموده و اين اجل و مهلت را ندهد و به محض اينكه گناهى از كسى سر ميزد، او را بدون هيچ مهلتى به عذاب دچار نموده و هلاكش كند، همانطورى كه خودش فرمود: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم ) و اين قضا همان تعيين مدتى است كه آيه (و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ) مشتمل بر آن است.

پس معناى آيه چنين مى شود كه خداى متعال شما را در شب مى ميراند در حاليكه مى داند آنچه را كه در روز عمل كرده و انجام داديد، ولى روحهاى شما را نگه نمى دارد، تا مرگشان ادامه يابد بلكه براى اينكه اجلهاى معين شما به آخر برسد شما را دوباره زنده مى كند و پس از آن به واسطه مرگ و حشر به سوى او خواهيد برگشت و شما را از اعمالتان كه انجام داده ايد، خبر خواهد داد.

و هو القاهر فوق عباده

در ذيل آيه هفده از همين سوره مطالبى راجع به تفسير اين جمله گذشت.

جهت و هدف از گماشتن ملائكه (حفظه) براى آدمى تا زمان مرگ

و يرسل عليكم حفظة

اينكه ارسال حفظه را مطلق ذكر نموده و قيدى نه به ارسال زد و نه به حفظه و آنگاه آن را محدود به فرا رسيدن مرگ نمود، خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه آن حفظه كارشان حفظ آدمى است از همه بليات و مصائب، نه تنها بلاى مخصوصى.

و جهت احتياج آدمى به اين حفظه اين است كه نشات دنيوى، نشات اصطكاك و مزاحمت و برخورد است، هيچ موجودى در اين نشات نيست مگر اينكه موجودات ديگرى از هر طرف مزاحم آن مى باشند. آرى اجزاى اين عالم همه و همه در صدد تكامل هستند، و هر كدام در اين مقامند كه سهم خود را از هستى بيشتر كنند. و پر واضح است كه هيچ كدام سهم بيشترى كسب نمى كنند مگر اينكه به همان اندازه از سهم ديگران ميكاهند، به همين جهت موجودات جهان همواره در حال تنازع و غلبه بر يكديگرند.

يكى از اين موجودات، انسان است كه تا آنجا كه ما سراغ داريم، تركيب وجوديش از لطيفترين و دقيقترين تركيبات موجود در عالم، صورت گرفته، و معلوم است كه رقيبها و دشمنان چنين موجودى از رقباى هر موجود ديگرى بيشتر خواهند بود، و لذا به طورى كه از روايات نيز برمى آيد خداى تعالى از فرشتگان خود كسانى را مامور كرده تا او را از گزند حوادث و دستبرد بلاها و مصائب حفظ كنند، و حفظ هم مى كنند و از هلاكت نگهش مى دارند تا اجلش فرا رسد، در آن لحظهاى كه مرگش فرا مى رسد دست از او برداشته و به دست بلاها و گرفتاريها مى سپارندش تا هلاك شود.

و اگر آيه (و ان عليكم لحافظين، كراما كاتبين، يعلمون ما تفعلون ) كار حفظه را منحصر در نوشتن نامه اعمال دانسته است، دليل بر اين نمى شود كه در آيه مورد بحث نيز مراد از حفظه همان نويسندگان مذكور باشند، گر چه بعضى از مفسرين خواسته اند كه با آيات فوق، آيه مورد بحث را تفسير نموده و بگويند: مراد از حفظه در آيه مورد بحث و در آيات مذكور، يكى است، اگر چه اين سخن خيلى هم بعيد نيست، ليكن اينكه در آخر فرمود: (حتى اذا جاء احدكم الموت ) معناى اول را به بيانى كه گذشت تاييد مى كند.

(توفته رسلنا و هم لا يفرطون ) - ظاهرا مراد از تفريط سهلانگارى در به كار بستن امر خدا و مسامحه در قبض ارواح است، زيرا كه خداى سبحان از طرفى ملائكه خود را چنين توصيف كرده است كه : (يفعلون ما يؤ مرون - هر چه را كه مامور شوند انجام مى دهند) و از طرفى ديگر فرموده : هر امتى گروگان اجل خويش است، وقتى اجلشان فرا رسد، حتى براى يك ساعت نمى توانند آن را پس و پيش يا زياد و كم كنند. از اين دو بيان استفاده مى شود كه ملائكه مامور قبض ارواح نيز از حدود ماموريت خود تجاوز نكرده و در انجام آن كوتاهى نمى كنند، وقتى بر آنان معلوم شد كه فلان شخص بايستى در فلان ساعت و در تحت فلان شرايط قبض ‍ روح شود، حتى يك لحظه او را مهلت نمى دهند، و اين معنايى است كه از آيه استفاده مى شود. و اما اينكه اين فرستادگان، همان فرستادگان قبلى مى باشند و آيا حفظه همان موكلين بر قبض ارواحند يا نه ؟ آيه شريفه از بيان آن، ساكت است، و در آن بيش از اشعار مختصرى بر وحدت مزبور نيست.

به هر حال بايد دانست كه اين رسل همان كاركنان و اعوان ملك الموت هستند، به دليل اينكه در آيه (قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم ) نسبت قبض ارواح را تنها به ملك الموت مى دهد، و هيچ منافاتى هم ندارد كه يكجا نسبت آن را به ملك الموت داده و در جاى ديگر يعنى آيه مورد بحث به رسل و در مورد ديگر يعنى آيه (الله يتوفى الانفس ) به پروردگار داده باشد، زيرا كه اين خود يك نحو تفنن در مراتب نسبت است، از نظر اينكه هر امرى به خداى سبحان منتهى مى شود، و او مالك و متصرف على الاطلاق است، قبض ارواح را نيز به او نسبت مى دهد، و از جهت اينكه ملك الموت مامور خداوند است به او نسبت مى دهد و در مورد ديگر به جهت اينكه اعوان و ياران او، اسباب كار او هستند به آنان نيز منتسب مى كند، همانطور كه ما يك خط را، هم به قلم نسبت مى دهيم و هم به آن دستى كه قلم را گرفته، و هم به آن شخصى كه صاحب دست است.

ثم ردوا الى الله موليهم الحق

اين جمله اشاره است به اينكه پس از مرگ برانگيخته شده و به سوى پروردگارشان بر مى گردند، و اگر خداى تعالى را توصيف مى كند به اينكه مولاى حق آنان است، براى اين است كه به علت همه تصرفاتى كه قبلا ذكر كرده بود، اشاره نمايد، و بفهماند كه خداوند اگر مى خواباند و بيدار مى كند و مى ميراند و زنده مى كند، براى اين است كه او مولاى حقيقى و صاحب اختيار عالم است، و اين بيان هم معناى مولويت را مى رساند، و هم حق مولويت را براى خداوند اثبات مى كند چون مولا آن كسى است كه رقبه و عين شى ء را مالك است، و معلوم است كه چنين كسى حق همه گونه تصرفات را دارد، و وقتى ملك حقيقى از آن خداوند باشد و او كسى باشد كه با ايجاد و تدبير و ميراندن و زنده كردن در بنده خود تصرف مى كند، پس مولاى حقيقى نيز او است، زيرا معناى مولويت در حق او طورى ثابت است كه هرگز زوال در آن راه ندارد.

و (حق ) يكى از اسماى حسناى خداوند است، دليلش هم روشن است، زيرا خداى تعالى ثبوت ذات و صفاتش طورى است كه هرگز قابل زوال و دگرگونى و انتقال نيست.

و ضميرى كه در (ردوا) هست به آحادى برمى گردد كه كلمه : (احدكم ) در جمله (حتى اذا جاء احدكم ) اشاره به آن دارد، چون حكم مرگ، جميع واحدها را شامل است.

از اينجا معلوم مى شود اينكه فرمود: (ثم ردوا) از قبيل التفات از خطاب سابق (احدكم ) به غيبت (ردوا) نيست.

الا له الحكم…

پس از آنكه اختصاص خداى تعالى را به مفاتح غيب و علمش را به كتاب مبين (كه هر موجودى در آن ثبت است ) ذكر فرمود، و بعد از آنكه تدبير خدا را در امر مخلوقات از روز پيدايش تا روز بازگشت، بيان نمود، اينك در اين جمله مى فرمايد: حكم براى او است و بس، و ديگران را حكمى نيست، گر چه قبلا هم فرموده بود: (ان الحكم الا لله ) ولى در اينجا نيز به عنوان نتيجه، بيانات گذشته را تكرار نمود، تا شايد بدين وسيله كسانى را كه از آن غفلت دارند، متنبه سازد.

(و هو اسرع الحاسبين ) - اين نتيجه ديگرى است براى بيان قبلى، براى اينكه با اين جمله، اين معنا روشن مى شود كه خداى تعالى حساب عمل مردم را از موقع مناسبش تاخير نمياندازد، و اگر به ظاهر، حساب و پاداش عملى تاخير مى افتد، براى رسيدن موقع مقتضى است.

قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه…

گويا مراد از نجات دادن از ظلمات دريا و خشكى، نجات دادن از شدايدى است كه انسان در خلال مسافرتهاى زمينى و دريائيش با آن روبرو مى شود، از قبيل سرماى شديد و گرماى طاقت فرسا و باران و برف و طوفان و برخورد با راهزنان و امثال آن.

و معلوم است كه اين گرفتاريها اگر در تاريكى شب پيش بيايد، طاقتفرساتر خواهد بود، زيرا در تاريكى شب و در ظلمتى كه ابر و باد ايجاد مى كند، اضطراب آدمى و حيرت و بيچارگى او بيشتر مى شود، و كمتر مى تواند راه چاره اى به دست آورد، از اين جهت در اين آيه، مساله نجات دادن را مقيد به ظلمات كرده و گر نه اصل معناى آيه، استفهام از اين است كه : چه كسى شما را در شدايد دستگيرى مى كند؟. چيزى كه هست به ملاحظه اينكه شدايد را عموميت داده باشد، آن را به ترى و خشكى عالم نسبت مى دهد، و براى اينكه سخت ترين شدايد را يادآور شده باشد، آن را به تاريكى هاى زمين و دريا نسبت مى دهد. زيرا همانطورى كه گفته شد، تاريكى اثر مخصوصى در تشديد شدايد دارد، آنگاه براى اختصار خود شدايد را حذف كرده و به ذكر ظلمات اكتفا نمود و نتيجه را معلق به آن كرده سپس فرموده : (ينجيكم من ظلمات البر و البحر) بنابراين ديگر نبايد پرسيد چرا فقط گرفتاريهاى در ظلمات را اسم برده با اينكه خداى تعالى نجات دهنده از جميع گرفتاريها است ؟ چون همانگونه كه گفتيم، منظورش اين بوده است كه سخت ترين گرفتارى ها را يادآور شود،

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 56- 73 انعام  لینک ثابت
 [ 07:03:00 ب.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 33 - 55 انعام

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

 

آيات 33 تا 36 سوره انعام

33- قد نعلم انه ليحزنك الذى يقولون فانهم لا يكذبونك و لكن الظالمين بايات الله يجحدون

34- و لقد كذبت رسل من قبلك فصبروا على ما كذبوا و اوذوا حتى اتيهم نصرنا و لا مبدل لكلمت الله و لقد جائك من نباء المرسلين

35- و ان كان كبر عليك اعراضهم فان استطعت ان تبتغى نفقا فى الارض او سلما فى السماء فتاتيهم بآية و لو شاء الله لجمعهم على الهدى فلا تكونن من الجاهلين

36- انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ثم اليه يرجعون

ترجمه آيات

ما مى دانيم كه گفته هاى آنان تو را اندوهگين مى سازد، و اين حرفها در حقيقت تكذيب تو نيست، و ليكن ستمكاران آيات خدا را انكار مى كنند(33)

ما سرگذشت انبياى سلف را در قرآن براى تو شرح داده ايم، و تو مى دانى كه آنان نيز به مثل تو تكذيب شدند، و در برابر تكذيب قوم خود آنقدر صبر كردند تا آنكه نصرت ما شامل حالشان شد، در باره تو نيز رفتار ما همين خواهد بود و كسى نمى تواند سنت ما را تغيير دهد(34)

گر چه اعراض آنان بر تو خيلى گران مى آيد، و ليكن تو چه مى توانى كرد؟ آيا مى توانى زمين را سوراخ كرده و يا نردبانى بر آسمان گذاشته از آسمان و يا از شكم زمين آيه اى برايشان بياورى ؟ (حاشا) خدا است كه اگر بخواهد همه آنان را بر هدايت مجتمع مى سازد، پس زنهار كه از جاهلان نباشى (35)

تنها كسانى دعوت تو را مى پذيرند كه داراى گوش شنوا باشند، و اما مردگان (همچنان مرده هستند تا آنكه ) خدايشان محشور نموده و همه به سوى او بازگشت كنند(36).

بيان آيات

اين آيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را در لغزشهائى كه مشركين در باره امر دعوت وى داشتند تسليت داده و با وعده حتمى نصرتش، دلخوش مى سازد، و بيان مى كند كه دعوت دينى دعوتى است كه بايد در محيط آزاد و با حفظ اختيار اشخاص ‍ صورت گيرد، تا هر كه مى خواهد ايمان آورد و هر كه مى خواهد كفر ورزد، و چون دعوت دينى اساسش بر اختيار است، قدرت و مشيت حتمى الهى در آن دخالت نمى كند، و اشخاص را مجبور به قبول نمى سازد، و گرنه خداوند مى توانست تمامى افراد بشر را بر هدايت مجتمع سازد.

قد نعلم انه ليحزنك الذى يقولون…

(قد) حرفى است كه اگر بر سر فعل ماضى (گذشته ) درآيد تحقيق آن فعل را مى رساند، و اگر بر سر مضارع (آينده ) درآيد افاده مى كند كه اين فعل كمتر اتفاق مى افتد، و چه بسا در مضارع هم به معناى تحقيق استعمال شود، از آن جمله همين آيه مورد بحث است.

معناى جمله: (فانهم لا يكذبونك و لكن الظالمين باياتنا يجحدون)

(حزنه كذا) و (احزنه ) به يك معنا است، و لذا در اين آيه به هر دو قسم قرائت شده است. (فانهم لا يكذبونك ) كلمه (يكذبونك ) هم به تشديد باب تفعيل قرائت شده و هم به تخفيف، و ظاهر اين است كه (فا) در (فانهم ) براى تفريع است گويا مى خواهد بفرمايد كه : به تحقيق ما مى دانيم سخنان مشركين تو را اندوهناك ساخته، ليكن سزاوار نيست كه از اين سخنان ناراحت شوى، براى اينكه تكذيب مشركين تكذيب تو نيست ؛ چون تو آنان را جز به سوى ما نمى خوانى، و در اين امر جز يك رسول و پيغام آور نيستى، پس تكذيب آنان تكذيب ما و ظلم به آيات ما است. بنابراين مضمون اين آيه به ضميمه جمله آخر آن يعنى جمله (ثم اليه يرجعون ) همان مضمونى است كه آيه (و من كفر فلا يحزنك كفره الينا مرجعهم فننبئهم بما عملوا ان الله عليم بذات الصدور) و آيه (فلا يحزنك قولهم انا نعلم ما يسرون و ما يعلنون ) و آيات ديگرى كه درباره تسليت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) نازل شده، آنرا افاده مى كند.

البته اين وقتى است كه كلمه (يكذبونك ) به تشديد قرائت شود، و اما بنا بر قرائت به تخفيف معنايش اين مى شود كه : غم مخور، زيرا اينان نمى توانند با اثبات دروغ بودن آنچه كه تو مردم را به آن دعوت مى كنى بر تو غلبه كرده و حجت تو را به وسيله حجتى ديگر ابطال نمايند، اينان كارى كه مى كنند اين است كه به آيات خدا ظلم نموده و آنرا انكار مى نمايند. و سرانجام به سوى خدا بازگشت خواهند نمود.

(و لكن الظالمين بآيات الله يجحدون ) ظاهر سياق، اقتضا داشت كه بفرمايد (و لكنهم ) و اگر از ضمير به اسم ظاهر عدول نموده و فرمود: (و لكن الظالمين ) براى اين بود كه بفهماند انكار آنان ناشى از ظلمشان بود، نه از قصور و جهل و امثال آن، پس انكارشان جز ياغيگرى و ستم و طغيان چيز ديگرى نبوده، و به زودى خداوند مبعوثشان نموده به سوى او بازگشت مى كنند، التفاتى هم كه در آيه از تكلم (قد نعلم ) به غيبت (بآيات الله) به كار رفته، به همين منظور بوده كه دلالت كند بر اينكه انكارشان از باب ستيزه و معارضه با مقام الوهيت و استعلاى بر آن بوده است، و حال آنكه اين مقام، مقامى است كه هيچ چيزى را تاب مقاومت آن نيست، و گرنه اگر افاده چنين معنائى منظور نبود جا داشت بفرمايد: (بآياتنا).

در تفسير معناى اين آيه، وجوه ديگرى نيز گفته شده است :

يكى از آن وجوه، وجهى است كه از بيشتر مفسرين نقل شده كه گفته اند معناى آيه اين است كه : اينان اگر تو را تكذيب مى كنند معتقد به گفته خود نيستند. بلكه از روى عناد و در عين اعتقاد به راستگوئى تو، به زبان تو را تكذيب مى كنند.

دوم - اين است كه اينان تو را تكذيب نمى كنند، بلكه در حقيقت مرا تكذيب مى كنند زيرا برگشت تكذيب تو به تكذيب من است، و تو تنها تكذيب نشده اى.

اين وجه بى شباهت به وجهى كه ما در معناى آيه ذكر كرديم نيست، و ليكن عين آنهم نيست.

در هر صورت، اين وجه و وجه اولى كه از اكثر مفسرين نقل شده وقتى صحيح است كه (يكذبونك ) با تشديد قرائت شود.

سوم - اينكه اينها هرگز مصادف با دروغ تو نشده و از تو دروغ نشنيده اند، چون عرب از اينگونه تعبيرات دارد مثلا در جائى كه مى خواهد بگويد: (ما صادفناهم جبناء ما در نبردهائى كه با فلان قوم كرده ايم هرگز مصادف با جبن و بزدلى آنان نشده ايم )، مى گويند: (قاتلناهم فما اجبناهم ) و ليكن وجه صحيح همان بود كه ما در معناى آيه بيان نموديم.

و لقد كذبت رسل من قبلك فصبروا على ما كذبوا…

رسول گرامى خود را به راهى كه انبياى گذشته پيمودند، هدايت مى كند، و آن راه عبارت است از صبر در راه پروردگار، همچنانكه در جاى ديگر مى فرمايد: (اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده).

و جمله (حتى اتيهم نصرنا) بيان نتيجه حسنه صبر انبيا (عليهم السلام ) و اشاره به وعده الهى به يارى آن جناب است. و در اينكه فرمود: (لا مبدل لكلمات الله ) تاكيد نصرت و حتمى بودن آن است، و نيز اشاره اى است به همان معنائى كه در آيه (كتب الله لاغلبن انا و رسلى ) و آيه (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون ) و اينكه مبدل در جمله (لا مبدل لكلمات الله ) در سياق نفى واقع شده خود دليل بر اين است كه هيچ مغير مفروضى كلمات خدا را تغيير نمى دهد، چه مغيرى كه از ناحيه خود او باشد، مثلا مشيتش در خصوص كلمه اى تغيير يافته آنرا پس از اثبات، محو يا پس از ابرام، نقض كند، و چه از ناحيه غير او باشد، و غير او به كلمه خدا دست يافته و آنرا بر خلاف مشيت وى به وجهى از وجوه تغيير دهد، از اينجا معلوم مى شود: اين كلماتى كه خداى تعالى از آن چنين خبر داده كه قابل تبديل نيستند، امورى هستند كه از لوح محو، و از اثبات خارجند، در نتيجه مى توان گفت كه :

مراد از: (كلمة الله)، (قول الله) و (وعد الله) در عرف قرآن مجيد

(كلمة الله )، (قول الله ) و (وعد الله )، به طور كلى در عرف قرآن عبارتند از: (احكام حتميه اى كه تغيير و تبديل در آن راه ندارد). از جمله آياتى كه در آن از اين گونه احكام به قول تعبير شده، آيه (قال فالحق و الحق اقول ) و آيه (و الله يقول الحق ) است. و از جمله آياتى كه از اينگونه امور به (وعد الله ) تعبير فرموده، آيه (الا ان وعد الله حق ) و آيه (لا يخلف الله الميعاد) است و ان شاء الله تعالى به زودى بحث مفصلى درباره (كلمات الله و تعبيرات ديگرى كه در عرف قرآن مرادف آن است خواهد آمد.

و جمله (و لقد جائك من نباء المرسلين ) تثبيت و استشهاد است براى جمله (و لقد كذبت رسل من قبلك…) از همين جمله ممكن است استفاده شود كه سوره انعام بعد از بعضى از سوره هاى مكى اى كه قصص انبيا (عليهم السلام ) را بيان مى كند - مانند سوره شعراء و مريم و امثال آن - نازل شده، و از طرفى چون مى دانيم كه سوره انعام بعد از سوره هاى علق و مدثر و امثال آن نازل شده، نتيجه مى گيريم كه اين سوره در طبقه سوم از سوره هائى است كه قبل از هجرت در مكه نازل شده (و خدا داناتر است ).

و ان كان كبر عليك اعراضهم… فتاتيهم بآية

راغب مى گويد: (نفق ) به معنى تونل و راهى است كه از زير زمين برود، آنگاه آيه مورد بحث را كه مى فرمايد: (فان استطعت ان تبتغى نفقا فى الارض ) ذكر كرده، سپس مى گويد: و از همين باب است كه سوراخ و لانه موش صحرائى را (نافقاء) ناميده و مى گويند: (نافق - و يا - نفق اليربوع )، يعنى موش صحرائى به سوراخ رفت، و نيز از اين باب است كلمه (نفاق ) يعنى دخول در دين از درى و خروج از آن از در ديگر خداى تعالى هم به همين معنا اشاره كرده و فرموده است : (ان المنافقين هم الفاسقون منافقين خارج از دينند) و نيز منافقين را بدتر از كفار دانسته و فرموده : (ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار منافقين در پستترين درجه و درك دوزخند) و (نيفق ) زيرجامه و خشتك آن است.

و درباره (سلّم ) مى گويد: (سلّم ) در اصل لغت چيزى را گويند كه در مواقع خطر به وسيله آن مى توان به مكانهاى بلند برآمده و سلامت خود را حفظ نمود، آنگاه اين لفظ اسم شده براى هر چيزى كه آلت بالا رفتن و وسيله آن باشد. خداى تعالى فرموده : (ام لهم سلم يستمعون به ) و نيز فرموده : (او سلما فى السماء).

شاعر هم گفته است : و لو نال اسباب السماء بسلم و اگر چه به وسيله نردبان به اسباب آسمان دست مى يافت.

و چون جواب شرط (ان ) معلوم بوده، لذا در كلام ذكر نشده، و تقدير آيه چنين است : (فان استطعت ان تبتغى كذا و كذا فافعل پس ‍ اگر مى توانى همچو كارى بكنى، بكن ) و مراد از آيه در (فتاتيهم باية…)، چيزى است كه مشركين را مجبور به ايمان كند نه صرف معجزه، زيرا اگر مشركين به صرف ديدن معجزه، ايمان مى آوردند، خود اين خطاب يعنى جمله و (ان كان كبر عليك اعراضهم…) خطابى است قرآنى، و قرآن خود بهترين معجزه است براى دلالت بر حقانيت دعوت آن جناب، معجزه اى است كه اتفاقا با فهم مشركين هم كه خود از بلغا و عقلاى عرب بودند نزديك است، پس معلوم مى شود مراد از آيه صرف معجزه نيست، بلكه چيزى است كه سلب اختيار از آنان كند، و اين هم با دعوت الهى سازگار نيست،

دعوت به حق و قبول آن بايد در مجراى اختيار جريان يابد گو اينكه خداوند بر هدايتاجبارى و اضطرارى مردم قادر است

پس حاصل معناى آيه اين است كه : جا ندارد تو اينقدر در مقابل اعراض آنان متاثر شوى، زيرا دنيا دار اختيار است و دعوت به حق و قبول آن بايد در مجراى اختيار جريان يابد، و تو نمى توانى آيه اى تهيه كنى كه آنان را بر ايمان آوردن مضطر و بى اختيار سازى، براى اينكه خداوند چنين ايمانى را از آنان نخواسته، بلكه از آنان ايمان به طوع و رغبت و اختيار خواسته است. از همين جهت آيه اى كه مردم را مجبور بر ايمان و اطاعت كند نيافريده، و گرنه خودش مى توانست چنين كار را بكند، و جميع افراد بشر را به جبر، مجتمع بر ايمان سازد و در نتيجه اين كفار هم، به مؤ منين به تو، ملحق شوند؛ پس، از اينكه اينان اعراض كرده اند اينقدر جزع و ناشكيبى مكن، تا در شمار كسانى كه نسبت به معارف الهى جاهل هستند قرار نگيرى.

و اينكه بعضى ها احتمال داده اند كه مراد از جمله (فتاتيهم بآية ) اين باشد كه معجزه اى بالاتر از معجزه قرآن برايشان بياورى، با سياق آيه مخصوصا جمله و (لو شاء الله لجمعهم على الهدى ) سازگار نيست، زيرا ظاهر اين جمله اين است كه مراد از اين هدايت، هدايت اجبارى و اضطرارى است.

از اينجا ظاهر مى شود كه مراد از (شاء الله ) هم، مشيت تكوينى پروردگار است، و معنايش اين است كه خداى تعالى به طورى هدايت را از آنان بخواهد كه مجبور به قبول شده و اختيارشان باطل گردد.

از ظاهر سياق آيه شريفه استفاده مى شود كه خداى تعالى چنين چيزى را نخواسته و ليكن خداى سبحان در آيات ديگرى كه مشابه با اين آيه است مانند آيه (و لو شئنا لاتينا كل نفس هديها و لكن حق القول منى لاملان جهنم من الجنة و الناس اجمعين ) اين را هم نفرموده كه نخواستنش طورى است كه كفر كفار و گمراهى گمراهان بطور اجبار و اضطرار باشد، زيرا به طورى كه ملاحظه مى كنيد از آيه سابق الذكر و هم چنين از آيه (قال فالحق و الحق اقول لاملان جهنم منك و ممن تبعك منهم اجمعين ) استفاده مى شود كه :

اگر مشيت خداى تعالى تعلق نگرفته باشد به اينكه جميع افراد بشر هدايت بيابند، از جهت حكمى بوده كه در برابر سوگند ابليس ‍ مبنى بر اينكه جميع بندگان خدا مگر مخلصين از آنان را گمراه خواهد نمود حتمى كرده، بلكه در مواضع ديگرى از قرآن صريحا گمراهى گمراهان را به خود آنان نسبت داده، و در داستان آدم و ابليس فرموده : (قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين، الا عبادك منهم المخلصين قال هذا صراط على مستقيم ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين، و ان جهنم لموعدهم اجمعين ) همچنانكه شيطان هم همين نسبت را به آنان داده، و خداى تعالى گفتارى را كه در روز قيامت خطاب به گمراهان مى كند، چنين حكايت فرموده : (و قال الشيطان لما قضى الامر ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم - تا آنجا كه مى فرمايد - انى كفرت بما اشركتمون من قبل ) از اين آيات به طورى كه مى بينيد استفاده مى شود كه گناهان، كه از جمله آنها شرك به خدا است، همه منتهى به گمراهى خود انسان مى شود و گمراهى انسان هم مستند به نفس اوست، منافاتى هم با ساير آياتى كه ظاهر است در اينكه آدمى نمى تواند چيزى را بخواهد مگر اينكه خدا بخواهد ندارد؛ مانند آيه (ان هذه تذكرة فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا، و ما تشاؤ ن الا ان يشاء الله )،

و آيه (ان هو الا ذكر للعالمين، لمن شاء منكم يستقيم و ما تشاؤ ن الا ان يشاء الله رب العالمين ).

پس مشيت انسان گر چه در تحققش محتاج و متوقف بر مشيت خداى سبحان است، الا اينكه خداى سبحان هم وقتى مشيتش به مشيت او تعلق گرفته و خواست او را مى خواهد كه او خود با داشتن حسن سريره، استعداد و قابليت اين معنا را كسب كرده و از اين طريق متعرض رحمت او شده باشد، به شهادت اينكه مى فرمايد: (و يهدى اليه من اناب ).

و اما فاسق كه دلش منحرف شده و به پستى و گمراهى متمايل گشته، البته خداوند هدايتش را نخواسته و رحمتش او را فرا نمى گيرد، همچنانكه فرموده : (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ) و نيز فرموده : (فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ) و نيز فرموده : (و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه ) و كوتاه سخن اينكه، دعوت دينى جز طريقه اختيار را سلوك ننموده، و آيات الهى جز با مراعات آن نازل نشده، و خداى سبحان هم به سوى خود هدايت نمى كند مگر آن كسى را كه به اختيار خود متعرض رحمت وى و مستعد هدايتش شده باشد.

چرا مشيت خداى تعالى بر هدايت همگانى انسانها با حفظ اختيار آنها، تعلق نگرفته است ؟

به همين بيان شبهه ديگرى هم كه خالى از پيچيدگى نيست، حل مى شود، و آن شبهه اين است كه به فرض هم كه اين معنا را قبول كنيم كه نازل كردن آيه اى از طرف خداى تعالى كه كفار را هم مجبور به ايمان و قبول دعوت دينى سازد منافات با اختيارى دارد كه بناى آن دعوت، بر آن اساس است، ليكن چرا جايز نباشد كه خداوند ايمان جميع افراد مردم را بخواهد، همانطورى كه ايمان مؤ منين را خواسته، و در نتيجه همه مردم ايمان آورند و چه عيبى داشت

كه خداى تعالى بخواهد همه افراد بشر هدايت و ايمان را بخواهند، همانطورى كه از مؤ منين خواست، آنگاه علاوه بر مشيت و خواستش آيه اى را هم نازل كند تا آن آيه آنانرا به اختيار خودشان به هدايت سوق داده و به لباس ايمان متلبسشان سازد؟ و در نتيجه هم حريت و اختيار آنان محفوظ بماند و هم جميع افراد بشر هدايت يابند؟.

جواب اين سؤال و حل اين شبهه به طور اجمال از بيان قبلى ما استفاده مى شود، و اينك در توضيح آن مى گوئيم : گر چه هدايت دسته جمعى بشر همانطورى كه در شبهه گفته شد امر ممكنى است، و ليكن با ناموس عمومى عالم اسباب و نظامى كه در استعداد قابل و افاضه فاعل است منافات دارد، چون هدايت تنها و تنها به كسى افاضه مى شود كه تقوا پيشه خود ساخته و نفس را تزكيه كند، (قد افلح من زكيها) و در مقابل، ضلالت هم تنها نصيب كسى مى شود كه از ذكر پروردگارش اعراض نموده و نفس را آلوده سازد، (و قد خاب من دسيها) و اين اصابت ضلالت عبارت است از اينكه آدمى زير بار هدايت نرود.

خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا، و من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤ من فاولئك كان سعيهم مشكورا، كلا نمد هؤ لاء و هؤ لاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا) (محظورا) به معناى ممنوع است.

پس خداى سبحان عطاى هر نفسى را به آن مقدارى كه استحقاق دارد به او مى رساند، اگر خير بخواهد به او مى دهد، و اگر شر بخواهد باز هم به او مى دهد، به اين معنا كه چنين كسى را از خير منع مى كند، و با اين حال اگر خداى تعالى بخواهد كه جميع مردم - از صالح و طالح - خير را بخواهند و همه آنان به اختيار خود ملازم ايمان و تقوا شوند معلوم است كه نظام عمومى عالم با اينكه عالم اسباب است تباه مى شود.

آيه (انما يستجيب الذين يسمعون…) كه بعد از آيه مورد بحث ما است، و به زودى معنايش خواهد آمد بيان ما را تاييد مى كند.

توصيف مؤمنين به وصف حيات و شنوايى و توصيف مشركين و معرضين به وصف مردگى، كرى و كورى

انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ثم اليه يرجعون

اين آيه شريفه به منزله بيانى است براى جمله (و ان كان كبر عليك اعراضهم…) زيرا حاصل جمله مزبور اين بود كه : تو نمى توانى كفار را از اين اعراضشان منصرف كنى، و به معجزه اى كه آنان را سوق به ايمان دهد دست بيابى.

در اين آيه نيز همين معنا را توضيح داده مى فرمايد: به جهت اينكه اينان به منزله مرده اند، شعور ندارند و داراى گوش شنوا نيستند تا دعوت دعوت كننده اى را كه پيغمبر خدا است شنيده معناى دعوت دينى را بفهمند، اين هيكلها كه از مردم به چشم تو مى خورد، دو جور است : يكى زنده و شنوا كه البته چنين كسانى دعوت تو را اجابت مى كنند، و يكى مردگانى ناشنوا كه به ظاهر در صورت زندگانند، و اين طايفه شنوائيشان موقوف بر اين است كه خداوند پس از مرگ مبعوثشان كند، و به زودى خواهد كرد، آن وقت است كه مى شنوند آنچه را كه در دنيا قدرت شنيدنش را نداشتند.

خداى تعالى همين معنا را از خود آنان حكايت نموده مى فرمايد: (و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا رؤ سهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون ).

در حقيقت سياق آيه مورد بحث سياق كنايه است، و مراد از كسانى كه مى شنوند، مؤ منين و مراد از مردگان، اعراض كنندگان از پذيرش دعوت الهى است، چه مشركين و چه ديگران، و اين كنايه تنها در اين آيه به كار برده نشده، بلكه در كلام خداى تعالى مكرر مؤ منين به حيات و شنوائى و كفار به مردگى و كرى وصف شده اند، از آن جمله مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) و نيز مى فرمايد: (انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولو مدبرين، و ما انت بهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يؤ من بآياتنا فهم مسلمون ) و همچنين آيات بسيارى ديگر.

بيشتر مفسرين هم اينگونه اوصاف را حمل بر تشبيه و كنايه كرده اند، و ليكن ما در بعضى از مباحث گذشته خود مكررا بيان كرديم كه براى اينگونه اوصاف، معنائى از حقيقت نيز هست - به آن مباحث رجوع شود -.

اين آيه دلالت مى كند بر اينكه به زودى در عالم آخرت خداى تعالى حقيقت را به كفار و مشركين فهمانيده و دعوت خود را به گوششان فرو خواهد كرد، همانطورى كه در دنيا به مؤ منين فهمانيده و شنوانيد. بنابراين، انسان - چه مؤ من و چه كافر - ناگزير است از فهميدن حق در دنيا يا در آخرت.

بحث روايتى

قمى در تفسير خود مى گويد: و در روايت ابى الجارود است كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به اسلام آوردن حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بسيار علاقه داشت و او را به اسلام دعوت نموده خيلى سعى مى كرد بلكه قبول كند، ليكن بدبختى بر او غلبه كرده از قبول اسلام سرباز زد، اين معنا بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) گران آمد، لذا اين آيه نازل شد: (و ان كان كبر عليك اعراضهم - تا آنجا كه مى فرمايد - نفقا فى الارض ).

مؤلف : اين روايت علاوه بر ضعف سند و ارسالش با ظاهر روايات بسيارى كه دلالت دارد بر اينكه سوره انعام يكجا نازل شده سازگار نيست، گر چه ممكن است آنرا چنين توجيه نمود كه اين واقعه قبل از نزول اصل سوره رخ داده و اين آيه به عنوان انطباق، اشاره به آن فرموده است.

آيات 37 تا 55 سوره انعام

37- و قالوا لو لا نزل عليه آية من ربه قل ان الله قادر على ان ينزل آية و لكن اكثرهم لا يعلمون

38- و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم ما فرطنا فى الكتاب من شىء ثم الى ربهم يحشرون

39- و الذين كذبوا بآيتنا صم و بكم فى الظلمات من يشاء الله يضلله و من يشاء يجعله على صراط مستقيم

40- قل ارايتكم ان اتيكم عذاب الله او اتتكم الساعة اغير الله تدعون ان كنتم صادقين

41- بل اياه تدعون فيكشف ما تدعون اليه ان شاء و تنسون ما تشركون

42- و لقد ارسلنا الى امم من قبلك فاخذناهم بالباساء و الضراء لعلهم يتضرعون

43- فلو لا اذ جائهم باسنا تضرعوا و لكن قست قلوبهم و زين لهم الشيطن ما كانوا يعملون

44- فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابوب كل شى ء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة فاذاهم مبلسون

45- فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد لله رب العالمين

46- قل ارايتم ان اخذ الله سمعكم و ابصاركم و ختم على قلوبكم من اله غير الله ياتيكم به انظر كيف نصرف الآيات ثم هم يصدفون

47- قل ارايتكم ان اتيكم عذاب الله بغتة او جهرة هل يهلك الا القوم الظالمون

48- و ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين فمن آمن و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون

49- و الذين كذبوا بآيتنا يمسهم العذاب بما كانوا يفسقون

50- قل لا اقول لكم عندى خزائن الله و لا اعلم الغيب و لا اقول لكم انى ملك ان اتبع الا ما يوحى الى قل هل يستوى الاعمى و البصير افلا تتفكرون

51- و انذر به الذين يخافون ان يحشروا الى ربهم ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع لعلهم يتقون

52- و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين

53- و كذلك فتنا بعضهم ببعض ليقولوا اهؤلاء منّ الله عليهم من بيننا اليس الله باعلم بالشاكرين

54- و اذا جائك الذين يؤمنون بآيتنا فقل سلام عليكم كتب ربكم على نفسه الرحمة انه من عمل منكم سوءا بجهالة ثم تاب من بعده و اصلح فانه غفور رحيم

55- و كذلك نفصّل الآيات و لتستبين سبيل المجرمين

ترجمه آيات

و گفتند: چرا علامتى از ناحيه پروردگارش بر او نازل نشد؟ بگو به درستى كه خدا قادر بر فرستادن معجزه و علامت هست، و ليكن بيشتر كافران نمى دانند(37)

و هيچ جنبده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود مى پرد نيست مگر اينكه آنها نيز مانند شما گروههائى هستند، و همه به سوى پروردگار خود محشور خواهند شد، ما در كتاب از بيان چيزى فروگذار نكرديم (38)

و كسانى كه آيات ما را، تكذيب كردند كر و كورانى در ظلمتند، كسى را كه خدا بخواهد گمراه مى كند و كسى را كه بخواهد در راه راست قرارش مى دهد(39)

بگو: اگر راست مى گوئيد به من خبر دهيد اگر بيايد شما را عذاب خدا و يا روز قيامت آيا غير خدا كسى را به فريادرسى خود مى خوانيد(40)

(قطعا نه )، بلكه تنها همو را مى خوانيد، و او است كه اگر بخواهد آن گرفتارى را از شما مى برد و آنروز شركاى امروزتان را فراموش ‍ خواهيد كرد(41)

و به تحقيق فرستاديم پيغمبرانى به سوى امتهائى كه قبل از تو مى زيستند پس به منظور اينكه شايد روى تضرع به درگاه ما آورند آنان را به سختيها و گرفتاريهاى گوناگون گرفتيم (42)

پس چرا وقتى عذاب ما را ديدند تضرع نكردند، و ليكن دلهايشان سخت شد و شيطان عمل زشتشان را برايشان زينت داد(43)

پس وقتى عذاب ما را به كلى از ياد بردند درهاى همه لذائذ مادى را به رويشان گشوديم و وقتى سرگرم و شادمان به آن شدند بناگاه گرفتيمشان، پس آنگاه ايشان فرومانده و خاموشانند(44)

پس بريده شد دنباله گروهى كه ظلم كردند، و ستايش سزاوار خدائى است كه پروردگار عالميان است (45)

بگو خبر دهيد مرا كه اگر روزى خداوند گوش و چشمهايتان را از شما گرفته و بر دلهايتان مهر نهد آيا كيست آن خداى ديگرى كه گوش و چشم و دل ديگرى به شما بدهد، ببين چگونه تكرار مى كنيم آيات خود را براى ايشان و با اين حال باز هم آنان اعراض ‍ مى كنند(46)

بگو مرا خبر دهيد اگر عذاب خداوند به طور ناگهانى و يا آشكارا شما را بگيرد آيا جز گروه ستمكاران كسى هلاك مى شود؟(47)

و ما نمى فرستيم پيغمبران را مگر براى بشارت و انذار، پس كسانى كه ايمان آورده عمل صالح كنند نه بيمى برايشان است و نه اندوهناك مى شوند(48)

و آنانكه تكذيب كردند آيات ما را به جرم همين فسقى كه مرتكب شدند عذاب ما به آنان خواهد رسيد(49)

بگو من نمى گويم خزينه هاى خداوند نزد من است، و نيز نمى گويم علم غيب دارم، و نمى گويم فرشته اى هستم، من دنبال نمى كنم مگر همان چيزى را كه به سويم وحى مى شود، بگو آيا كور و بينا يكسان است ؟ (پس چرا تفكر نمى كنيد)(50)

كسانى را كه در دل از محشور شدن در روزى كه جز خداوند ولى و شفيعى نيست ترس دارند با اين قرآن بترسان، باشد كه بپرهيزند(51)

و كسانى را كه در هر صبح و شام پروردگار خود را مى خوانند و جز رضاى او منظورى ندارند از خود طرد مكن و بدان كه از حساب ايشان چيزى بر تو و از حساب تو چيزى برايشان نيست كه آنان را از خود برانى، و در نتيجه از ستمكاران بشوى (52)

اين چنين بعضى از آنان را به دست بعضى ديگر آزموديم تا در قيامت (با يك دنيا تاسف ) از خود بپرسند آيا اينان بودند آن گروهى كه خداوند از ميان همه ما بر آنان نعمت داد؟ آنگاه در جواب خود بگويند آرى همين هايند، آيا خداوند به بندگان شكرگزار داناتر نيست ؟(53)

و وقتى كه مؤ منين به آيات ما نزد تو مى آيند بگو سلام بر شما، پروردگار شما رحمت را بر خود واجب كرده كه هر كسى از شما از روى جهالت عمل زشتى مرتكب شود و سپس توبه كرده عمل صالح كند، خداوند هم آمرزنده و مهربان است (54)

اينطور آيات را تفصيل مى دهيم تا شايد بندگان به آن عمل نموده و راه گنهكاران هم روشن گردد(55).

بيان آيات

در اين آيات در خصوص امر توحيد و معجزه نبوت احتجاجات گوناگونى شده است.

و قالوا لو لا نزل عليه آية من ربه قل ان الله قادر…

اين آيه شريفه گفتار مشركين را حكايت مى كند كه به منظور عاجز ساختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) گفته بودند: چرا معجزه اى از ناحيه پروردگارش بر وى نازل نشد؟. و چون وقتى اين كلام از آنان صادر شده كه بهترين آيات و معجزات يعنى قرآن كريم در دسترسشان بوده، و سوره ها و آياتش يكى پس از ديگرى نازل و در هر لحظه بر آنان تلاوت مى شده، از اين جهت به طور مسلم معلوم مى شود كه غرضشان از اين معجزه اى كه با جمله (لو لا نزل عليه آية من ربه ) پيشنهاد آنرا نمودند، غير قرآن است و معلوم مى شود قرآن را آيه و معجزه قانع كننده اى نمى دانستند، چون قرآن مشتمل بر گزافه گوئى هائى كه دل هوسباز آنان را راضى كند نبود.

و نيز از اينكه گفتند: از ناحيه پروردگارش، و نگفتند: از ناحيه پروردگار ما، يا از ناحيه خدا و يا تعبير ديگر، معلوم مى شود تعصب نسبت به بتها وادارشان ساخته كه چنان از پروردگار متعال نام ببرند كه تو گوئى خداى تعالى پروردگار آنان نيست، و گويا مى خواستند به منظور توهين به امر آن جناب و اينكه بيشتر به ستوهش آورند بگويند: اگر ادعايش حق است مى بايستى پروردگارش يعنى همان كسى كه او ما را به سويش دعوت مى كند براى تشويق و ياريش معجزه اى نازل كند كه دلالت بر صدق ادعايش داشته باشد.

سبب اينكه مشركين به منظور عاجز ساختن پيامبر (ص) درخواست معجزه از او كردند جهل به دو امر بوده است

و تنها چيزى كه به چنين پيشنهادى وادارشان نمود، جهل به دو امر بود:

اول - اينكه اينان معتقد بودند كه خدايانشان هر كدام در امرى كه از امور جهان به آنها محول شده، مستقل در تاءثيرند، مثلا (خداى جنگ ) و همچنين (خداى صلح ) و (خداى خشكى ) و (خداى دريا) و (خداى محبت ) و (خداى دشمنى ) و ساير خدايان هر كدام در كار خود مستقلند، و از ناحيه خدايان ديگر در كارشان كارشكنى نمى شود، روى اين حساب كار ديگرى براى خداى تعالى نمانده كه در آن دخل و تصرف نمايد، بلكه همه را ميان كاركنان خود تقسيم نموده، گر چه خداى تعالى را (رب الارباب ) و اين خدايان را شفيع درگاه او مى دانستند، و ليكن در عين حال معتقد بودند (رب الارباب ) هرگز نمى تواند معجزه اى را كه دلالت بر نفى الوهيت خدايان مى كند به كسى نازل نموده، اختيارات خدايان را باطل سازد.

اينان چنين اعتقادى داشتند، چيزهائى هم كه از يهود درباره خداوند مى شنيدند، آنان را در گمراهى و اشتباهشان تاييد و تشويق مى نمود، از آن جمله اين بود كه يهود مى گفتند: (يدالله مغلولة خدا دست بسته است )، و بعد از ايجاد و به جريان انداختن نظام جارى در عالم اسباب، ديگر نمى تواند چيزى از آن نظام را به طور خرق عادت تغيير دهد.

دوم - اين بود كه اينان نمى فهميدند كه معجزه اگر از قبيل معجزاتى باشد كه خود خداى تعالى هر كدام را به يكى از انبياى گرامى خود اختصاص داده، و به تقاضاى مردم نازل نشده باشد، البته اينگونه معجزات مفيد به حال مردم است، چون شاهد صحت ادعاى پيغمبر صاحب معجزه بوده و هيچ محذورى هم بر آن مترتب نمى شده، مانند عصا و يد بيضاى موسى (عليه السلام ) و مرده زنده كردن و به كور مادرزاد و جذامى شفا دادن و مرغ آفريدن حضرت مسيح (عليه السلام ) و قرآن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ).

و اما اگر از قبيل معجزاتى باشد كه خود مردم درخواست آن را كرده اند، سنت پروردگار در چنين معجزاتى اين بوده كه درخواست كنندگان را در صورت ديدن آن معجزه و ايمان نياوردن، بدون مهلت عذاب مى فرموده، مانند معجزات نوح، هود، صالح و امثال آنان.

در قرآن كريم آيات بسيارى بر اين معنا دلالت مى كند. مانند آيه (و قالوا لو لا انزل عليه ملك و لو انزلنا ملكا لقضى الا مر ثم لا ينظرون ) و آيه (و ما منعنا ان نرسل بالا يات الا ان كذب بها الاولون و آتينا ثمود الناقة مبصرة فظلموا بها و ما نرسل بالا يات الا تخويفا و در آيه مورد بحث اشاره بهر دو قسم معجزه كرده و فرموده : و قالوا لو لا نزل عليه آية من ربه قل ان الله قادر على ان ينزل آية و لكن اكثرهم لا يعلمون) چنانچه مى بينيد در اين آيه مى فرمايد: خدا قادر است بر اينكه معجزه اى را كه فرض شود نازل كند و چطور ممكن است كسى كه مسماى به اسم (الله ) است چنين قدرت مطلقه اى نداشته باشد، و اگر در جواب، لفظ (رب ) را كه در سؤ ال بود به اسم جلاله (الله ) تبديل نمود براى اين بود كه دلالت بر برهان و علت حكم نموده، بيان كند كه چرا قدرت او مطلقه است.

وجه اين دلالت از اين قرار است كه الوهيت مطلقه هر كمالى را به طور مطلق داراست، كمالات او محدود به هيچ حدى و مقيد به هيچ قيدى نيست، و بنابراين قدرت او هم كه يكى از كمالات است مطلق است، و جهل به همين معنا مشركين را وادار ساخت كه به منظور به ستوه آوردن رسول خدا و عاجز كردن خدا، تقاضاى معجزه كنند، و نفهميدند كه هيچ چيز خدا را عاجز نمى كند.

علاوه بر اينكه نفهميدند نزول آيه مورد تقاضايشان موافق مصلحتشان نيست، - همانطورى كه گفته شد - جراءت بر چنين تقاضائى، خود باعث هلاكت تمامى آنها و قطع نسلشان مى شود. و دليل بر اينكه اين معنا به وجهى و تا اندازه اى مورد نظر آيه است اين است كه در ذيل اين احتجاجات مى فرمايد: (قل لو ان عندى ما تستعجلون به لقضى الامر بينى و بينكم و الله اعلم بالظالمين ).

و در دو كلمه (نزل ) و (ينزل ) به تشديد از باب تفعيل دلالت بر اين هست كه مشركين معجزه اى را مى خواسته اند كه تدريجى باشد يا چند معجزه يكى پس از ديگرى باشد، همچنانكه آيات ديگرى هم كه تقاضاهاى ديگرشان را حكايت مى كند نيز دلالت بر اين معنا دارند، مانند آيه (و قالوا لن نؤ من لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا، او تكون لك جنة - تا آنجا كه مى فرمايد - او ترقى فى السماء و لن نؤ من لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقرؤه…) و مانند: (و قال الذين لا يرجون لقائنا لو لا انزل علينا الملائكة او نرى ربنا) و نيز مانند آيه : (و قال الذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ).

البته از ابن كثير نقل شده كه وى، دو كلمه مزبور را به تخفيف قرائت كرده است.

و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم…

(دابة ) هر حيوانى را گويند كه بر روى زمين بجنبد، ولى بيشتر در اسب استعمال مى شود، (دب ) - به فتح دال - و همچنين (دبيب ) به معناى آهسته راه رفتن است. (طائر) هر حيوانى را گويند كه با دو بال خود، در فضا شناورى كند، و جمع آن (طير) است. (امت ) به معناى جماعتى است از مردم، كه اشتراك در هدف واحد مانند: (دين ) و يا (سنت واحده ) و يا (وحدت ) در زمان و مكان آنان را مجتمع ساخته باشد. اين كلمه در اصل لغت به معناى قصد است، (اءم ) يعنى قصد كرد و (يؤ م ) يعنى قصد مى كند. و (حشر) به معناى كوچ دادن جمعى است از جائى به جائى و يا بسيج دادن جمعى است به سوى جنگ و امثال آن.

چنين به نظر مى رسد كه توصيف طائر به (يطير بجناحيه ) صرفا براى محاذات با جمله (دابة فى الارض ) است و به منزله اين است كه بگوئيم : (هيچ حيوان زمينى و هوائى نيست مگر اينكه…) و نيز از آنجائى كه بيشتر اوقات (طيران ) به طور مجاز در سرعت حركت استعمال مى شود، و چون (دبيب ) هم به معناى حركت آهسته است، و با بودن چنين قرائنى ممكن بود كسى احتمال دهد كه مراد از طائر به قرينه اينكه در مقابل (دابة ) قرار گرفته، سرعت در حركت باشد، توصيف مزبور تنها براى محاذات نيست بلكه براى فهماندن اين جهت هم هست كه مراد از طائر معناى مجازى آن (سرعت حركت ) نيست، بلكه معناى حقيقيش ‍ (پرنده) منظور است.

گفتارى پيرامون اجتماعات حيوانى

اين آيه خطابش به مردم است، و مى فرمايد حيوانات زمينى و هوائى همه امتهائى هستند مثل شما مردم، و معلوم است كه اين شباهت تنها از اين نظر نيست كه آنها هم مانند مردم داراى كثرت و عددند، چون، جماعتى را به صرف كثرت و زيادى عدد، امت نمى گويند، بلكه وقتى به افراد كثيرى امت اطلاق مى شود كه يك جهت جامعى اين كثير را متشكل و به صورت واحدى درآورده باشد، و همه يك هدف را در نظر داشته باشند حال چه آن هدف، هدف اجبارى باشد و چه اختيارى.

همچنانكه از اين نظر هم نيست كه اين حيوانات انواعى و هر نوعى براى خود امتى است كه افرادش همه در نوع خاصى از زندگى و ارتزاق و نحوه مخصوصى از تناسل و توليدمثل و تهيه مسكن و ساير شؤ ون حيات مشتركند، زيرا اگر چه اين مقدار اشتراك براى شباهت آنها به انسان كافى است، ليكن از اينكه در ذيل آيه فرمود: (ثم الى ربهم يحشرون ) استفاده مى شود كه مراد از اين شباهت تنها شباهت در احتياج به خوراك و جفتگيرى و تهيه مسكن نيست ؛

بلكه در اين بين، جهت اشتراك ديگرى هست كه حيوانات را در مساله بازگشت به سوى خدا شبيه به انسان كرده است.

وجه اشتراكى كه بين انسان و حيوانات ديگر وجود دارد و موجب تشابه انسان و حيوانات ديگر در مساله (حشر) و بازگشت

حال بايد ديد آن چيزى كه در انسان ملاك حشر، و بازگشت به سوى خدا است چيست ؟ هر چه باشد همان ملاك در حيوانات هم خواهد بود، و معلوم است كه آن ملاك در انسان جز نوعى از زندگى ارادى و شعورى كه راهى به سوى سعادت و راهى به سوى بدبختى، نشانش مى دهد، چيز ديگرى نيست، آرى، يك فرد از انسان ممكن است در طول زندگيش در دنيا به لذيذترين غذاها و موافقترين ازدواجها و زيباترين منزلها برسد و در عين حال به خاطر ظلم و جورى كه كرده سعادتمند در زندگى هم نباشد، و بر عكس ‍ ممكن است جميع انواع بلاها و شدائد به او روى آورده باشد و او در عين حال به خاطر داشتن كمالات انسانى و نور عبوديت، خوش و سعادتمند بوده باشد.

پس ملاك تنها همان داشتن شعور و يا به عبارت ديگر، فطرت انسانيت است كه به كمك دعوت انبيا راه مشروعى از اعتقاد و عمل به رويش باز مى كند كه اگر آن راه را سلوك نمايد و مجتمع هم با او و راه و روش او موافقت كند در دنيا و آخرت سعادتمند مى شود، و اگر خودش به تنهائى و بدون همراهى و موافقت مجتمع آن راه را سلوك كند در آخرت سعادتمند مى شود، يا در دنيا و آخرت هر دو، و اگر آن راه را سلوك نكند بلكه از مقدارى از آن و يا از همه آن تخلف نمايد، در دنيا و آخرت بدبخت مى شود.

اين آن سنتى است كه فطرت هر انسانى آن را قبول داشته، و در دو كلمه خلاصه مى شود، و آن دو كلمه عبارتند از: 1 - به كار خير و اطاعت خدا وادار كردن، 2 - از عمل بد و معصيت بازداشتن و يا بگو: 1 - به عدل و استقامت دعوت نمودن، 2 - از ظلم و انحراف از حق نهى كردن. آرى هر انسانى به فطرت سليم خود امورى را در باره خود و ديگران نيكو شمرده و آنرا عدالت مى داند، و امورى ديگر را زشت دانسته آن را به خود و به ديگران ظلم مى شمارد، دين الهى هم اين فطرت را در همين تشخيص اجماليش ‍ تاييد نموده و تفصيل عدالت و ظلم را برايش شرح مى دهد.

اين خلاصه و چكيده مطالبى است كه بحثهاى گذشته، آنرا افاده نموده و بسيارى از آيات قرآنى تاييدش مى نمايد، مانند آيه (و نفس ‍ و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها) و آيه (كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم ).

تفكر عميق در اطوار زندگى حيواناتى كه ما در بسيارى از شؤ ون حياتى خود، با آنها سر و كار داريم، و در نظر گرفتن حالات مختلفى كه هر نوع از انواع اين حيوانات در مسير زندگى به خود مى گيرند، ما را به اين نكته واقف مى سازد كه حيوانات هم مانند انسان داراى آراء و عقايد فردى و اجتماعى هستند، و حركات و سكناتى كه در راه بقاء و جلوگيرى از نابود شدن از خود نشان مى دهند، همه بر مبناى آن عقايد است، مانند انسان كه در اطوار مختلف زندگى مادى، آنچه تلاش مى كند، همه بر مبناى يك سلسله آراء و عقائد مى باشد، و چنانكه يك انسان وقتى احساس ميل به غذا و يا نكاح و داشتن فرزند و يا چيز ديگر مى كند بيدرنگ حكم مى كند به اينكه بايد به طلب آن غذا برخاسته يا اگر حاضر است بخورد، و اگر زياد است ذخيره نمايد، و همچنين بايد ازدواج و توليد نسل كند. و نيز وقتى از ظلم و فقر و امثال آن احساس كراهت مى نمايد حكم مى كند به اينكه تن به ظلم دادن و تحمل فقر حرام است، آنگاه پس از صدور چنين احكامى، تمامى حركت و سكون خود را بر طبق اين احكام انجام داده، و از راهى كه احكام و آراى مزبور برايش تعيين نموده، تخطى نمى كند.

همين طور يك فرد حيوان هم - به طورى كه مى بينيم - در راه رسيدن به هدفهاى زندگى و به منظور تامين حوائج خود از سير كردن شكم و قانع ساختن شهوت و تحصيل مسكن، حركات و سكناتى از خود نشان مى دهد، كه براى انسان، شكى باقى نمى ماند در اينكه اين حيوان نسبت به حوائجش و اينكه چگونه مى تواند آنرا برآورده سازد، داراى شعور و آراء و عقايدى است كه همان آراء و عقايد او را مانند انسان به جلب منافع و دفع ضرر، وامى دارد. بلكه بسيار شده است كه در يك نوع و يا در يك فرد از يك نوع، در مواقع به چنگ آوردن شكار و يا فرار از دشمن به مكر و حيله هائى برخورده ايم كه هرگز عقل بشر آنرا درك نمى كرده و با اينكه قرن ها از عمر اين نژاد گذشته، هنوز به آنچه كه آن حيوان درك كرده، منتقل نشده است.

آرى، زيستشناسان در بسيارى از انواع حيوانات، مانند: مورچه، زنبور عسل و موريانه به آثار عجيبى از تمدن و ظرافتكاريهائى در صنعت، و لطائفى در طرز اداره مملكت، بر خورده اند كه هرگز نظير آن جز در بعضى از ملل متمدن ديده نشده است.

قرآن كريم هم در امثال آيه (و فى خلقكم و ما يبث من دابة آيات لقوم يوقنون ) مردم را به شناختن عموم حيوانات و تفكر در كيفيت خلقت آنها و كارهائى كه مى كنند، ترغيب نموده، و در آيات ديگرى به عبرت گرفتن از خصوص بعضى از آنها، مانند: چهارپايان، پرندگان، مورچگان و زنبور عسل دعوت كرده است.

انسان وقتى اين آراء و عقايد را در حيوانات مشاهده كرده و مى بيند كه حيوانات نيز با همه اختلافى كه انواع آن در شؤ ون و هدفهاى زندگى دارند، با اينهمه، همه آنها اعمال خود را بر اساس عقايد و آرائى انجام مى دهند، به خود مى گويد: لابد حيوانات هم احكام باعثه (اوامر) و زاجره (نواهى ) دارند، و اگر چنين احكامى داشته باشند، لابد مثل ما آدميان خوب و بد را هم تشخيص مى دهند، و اگر تشخيص مى دهند ناچار، مانند ما عدالت و ظلم هم سرشان مى شود، و گرنه اگر داراى آن احكام نبودند، و خوب و بد و عدالت و ظلم سرشان نمى شد، چرا بايستى انواع مختلفشان در آراء و عقايد مختلف باشند؟ از اين هم كه بگذريم، چرا افراد يك نوع با هم فرق داشته باشند؟ مى بايستى همه، مثل هم باشند، و حال آنكه مى بينيم اين اسب با آن اسب و اين قوچ با آن قوچ و اين خروس با آن خروس در تند خلقى و نرمى، تفاوت فاحش و روشنى دارند، و همچنين در جزئيات ديگرى از قبيل حب و بغض و مهربانى و قساوت و رامى و سركشى و امثال آن، همين اختلافات را مشاهده مى كنيم.

و اين اختلافات خود مؤ يد اين معنا است كه حيوانات هم مثل انسان احكامى دارد، خير و شر و عدالت و ظلم را تشخيص مى دهد، چطور شد كه ما اختلاف افراد انسان را در اينگونه اخلاقيات دليل بر اختلاف عقايد و آراء وى و تشخيص خوب و بد و عدالت و ظلم در افعالش مى دانيم، و مى گوئيم كه نه تنها اين اختلاف در زندگى دنيايى وى تاثير دارد، بلكه در سعادت و بدبختى اخرويش نيز مؤ ثر است، چون ملاك خوبى و بدى در قيامت و حساب اعمال و استحقاق كيفر و پاداش همين (عدالت ) و (ظلم ) است، آنوقت، همين سخن را درباره حيوانات نگوييم و نگوييم كه حيوانات هم مانند انسان حشرى دارند؟ مگر جز اين است كه خداى سبحان، ملاك خوبى حشر و سعادت اخروى انسان را، اين دانسته كه اعمالش با عدالت و تقوا منطبق باشد، و ملاك بدى آنرا اين دانسته، كه اعمالش با ظلم و فجور تطبيق كند؟ و مگر نفرموده : (ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار) از اين بالاتر مگر نبودن حشر را مستلزم اين ندانسته است كه تمامى آسمانها و زمين و آنچه كه در آن دو است بازيچه و گزاف شود و مگر در آيه پيش از آن نفرموده : (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار) پس چرا حيوانات مانند انسان حشرى نداشته باشند؟. آيا به راستى حيوانات هم قيامتى دارند؟ و آيا در پيشگاه خداى سبحان، محشور مى شوند به همان نحوى كه انسان محشور مى شود؟ و آيا اگر محشور مى شوند، حشر آنها هم مانند حشر انسان است ؟ اعمال آنها هم به حساب درآمده و در ميزانى سنجيده شده آنگاه بر حسب تكاليفى كه در دنيا داشتند با دخول در بهشت پاداش يا با ورود در آتش كيفر مى بينند؟ و آيا آنها نيز براى خود انبيائى دارند، و در دنيا تكاليفشان به وسيله بعثت انبيائى به گوششان مى رسد؟ و اگر چنين است آيا انبياى آنها از جنس خود آنها است، و يا از جنس بشر است ؟

اينها همه سؤ الاتى است كه در اين بحث به ذهن خواننده مى رسد، و جواب يك يك آنها از آيات قرآنى استفاده مى شود:

پاسخ به چند سؤال در مورد حشر حيوانات غير انسانى و حشر امثال آسمانها و زمين و آفتاب و ماه و…

1 - آيا حيوانات غير انسانى هم نظير انسان حشر دارند يا نه ؟

آيه (ثم الى ربهم يحشرون ) متكفل جواب از اين سؤ ال است، همچنانكه آيه (و اذا الوحوش حشرت ) قريب به آن مضمون را افاده مى كند، بلكه از آيات بسيار ديگرى استفاده مى شود كه نه تنها انسان و حيوانات محشور مى شوند، بلكه آسمانها و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و جن و سنگها و بتها و ساير شركائى كه مردم آنها را پرستش مى كنند و حتى طلا و نقرهاى كه اندوخته شده و در راه خدا انفاق نگرديده همه محشور خواهند شد،

و با آن طلا و نقره پيشانى و پهلوى صاحبانشان داغ مى شود.

خلاصه اينكه آيات در اين باره بسيار و روايات از حد شمار بيرون است.

2 - آيا حشر حيوانات شبيه حشر انسان است، و آنها هم مبعوث شده، و اعمالشان حاضر گشته و بر طبق آن پاداش و يا كيفر مى بينند؟

جواب : آرى معناى حشر همين است، زيرا حشر به معناى جمع كردن افراد و آنها را از جاى كندن و به سوى كارى بسيج دادن است.

3 - آيا امثال آسمانها و زمين و آفتاب و ماه و سنگها و غير آن نيز حشر دارند؟

جواب : قرآن كريم در خصوص اينگونه موجودات تعبير به حشر نفرموده، و ليكن چنين فرموده است : (يوم تبدل الارض غير الارض ‍ و السموات و برزوا لله الواحد القهار) و نيز فرموده : (و الارض جميعا قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه ) و نيز فرموده : (و جمع الشمس و القمر) و نيز فرموده : (انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم انتم لها واردون، لو كان هؤ لاء آلهة ما وردوها) علاوه بر اينكه از آيه شريفه (ان ربك هو يفصل بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون ) و آيه (ثم الى مرجعكم فاحكم بينكم فيما كنتم فيه تختلفون ) و همچنين از آيات ديگرى استفاده مى شود كه : تنها ملاك حشر مساله فصل خصومت در بين آنان و احقاق حق است كه در آن اختلاف دارند. و مرجع همه اين آيات به دو كلمه است، و آن انعام نيكوكار و انتقام از ظالم است، همچنانكه در آيه (انا من المجرمين منتقمون ) و آيه (فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ان الله عزيز ذو انتقام، يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار) همين دو چيز را ذكر فرموده، يعنى (انعام ) و (انتقام ) را جزاى دو وصف احسان و ظلم دانسته، و چون اين دو وصف در بين حيوانات وجود دارد، و اجمالا افرادى از حيوانات را مى بينيم كه در عمل خود ظلم مى كنند و افراد ديگرى را مشاهده مى كنيم كه رعايت احسان را مى نمايند از اين رو به دليل اين آيات بايد بگوييم كه حيوانات نيز حشر دارند.

مؤ يد اين معنا ظاهر آيه (و لو يؤ اخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة و لكن يؤ خرهم الى اجل مسمى ) است، زيرا كه اين آيه ظهور در اين دارد كه اگر ظلم مردم مستوجب مؤ اخذه الهى است تنها به خاطر اين است كه ظلم است، و صدورش از مردم دخالتى در مؤ اخذه ندارد، بنابراين هر جنبده ظالمى، چه انسان و چه حيوان، بايد انتقام ديده و هلاك شود - دقت بفرمائيد -.

گو اينكه بعضى ها گفته اند كه مراد از دابة در اين آيه خصوص انسان است.

اين را هم بايد خاطر نشان ساخت كه لازمه انتقام از حيوانات، در روز قيامت، اين نيست كه حيوانات در شعور و اراده با انسان مساوى بوده و در عين بى زبانى همه آن مدارج كمال را كه انسان در نفسانيات و روحيات سير مى كند، آنها نيز سير كنند، تا كسى اشكال كند و بگويد: اين سخن مخالف با ضرورت است، و شاهد بطلان آن آثارى است كه از انسان و حيوانات بروز مى كند، براى اينكه : صرف شريك بودن حيوانات با انسان در مساله (مؤ اخذه ) و (حساب ) و (اجر) مستلزم شركت و تساويشان در جميع جهات نيست، به شهادت اينكه افراد همين انسان، در جميع جهات با هم برابر نيستند و جميع افراد انسان در روز قيامت از جهت دقت و سختگيرى در حساب، يك جور نبوده، عاقل و سفيه، رشيد و مستضعف به يك جور حساب پس نمى دهند.

علاوه بر اينكه خداى تعالى از پاره اى از حيوانات لطائفى از فهم و دقائقى از هوشيارى حكايت كرده كه هيچ دست كمى از فهم و هوش انسان متوسط الحال در فهم و تعقل ندارد، مانند داستانى كه از مورچه و سليمان حكايت كرده و فرموده است :

(حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون ) و نيز مانند مطلبى كه از قول هدهد در داستان غايب شدنش حكايت كرده و فرموده است : (فقال احطت بما لم تحط به و جئتك من سبا بنبا يقين، انى وجدت امراة تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم، وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله و زين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون….).

خواننده هوشيار اگر در اين آيات و مطالب آن دقت نموده و آن مقدار فهم و شعورى را كه از اين حيوانات استفاده مى كند وزن كرده و بسنجد، ترديد برايش باقى نمى ماند كه تحقق اين مقدار از فهم و شعور موقوف به داشتن معارف بسيارى ديگر و ادراكات گوناگونى است از معانى بسيطه و مركبه.

و چه بسا عجائب و غرائبى كه دانشمندان حيوانشناسى پس از مطالعات عميقى در انواع مختلفى از حيوانات و تحت نظر گرفتن تربيت آنها به دست آورده اند، گفتار ما را تاييد نمايد، براى اينكه چنين عجائب و غرائبى، جز از موجودى صاحب اراده و داراى فكر لطيف و شعور تيز و عميق، سرنمى زند.

و اما سؤ ال چهارم و پنجم اينكه : آيا حيوانات تكاليف خود را در دنيا از پيغمبرى كه وحى بر او نازل مى شود مى گيرند يا نه ؟ و آيا پيغمبرانى كه فرضا هر كدام به يك نوع از انواع حيوانات مبعوث مى شوند، از افراد همان نوعند يا نه ؟ جوابش اين است كه : تاكنون بشر نتوانسته از عالم حيوانات سر درآورده و حجابهائى كه بين او و بين حيوانات وجود دارد، پس بزند، لذا بحث كردن ما پيرامون اين سؤ ال، فائده اى نداشته و جز سنگ به تاريكى انداختن چيز ديگرى نيست، كلام الهى نيز، تا آنجا كه ما از ظواهر آن مى فهميم، كوچكترين اشاره اى به اين مطلب نداشته و در روايات وارده از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم چيزى كه بتوان اعتماد بر آن نمود ديده نمى شود.

از آنچه كه گفتيم به خوبى معلوم شد كه اجتماعات حيوانى هم مانند اجتماعات بشرى، ماده و استعداد پذيرفتن دين الهى در فطرتشان وجود دارد، همان فطرياتى كه در بشر سر چشمه دين الهى است و وى را براى حشر و بازگشت به سوى خدا، قابل و مستعد مى سازد، در حيوانات نيز هست.

گو اينكه حيوانات بطورى كه مشاهده مى كنيم، جزئيات و تفاصيل معارف انسانى را نداشته و مكلف به دقائق تكاليفى كه انسان از ناحيه خداوند مكلف به آن است، نيستند، چنانكه آيات قرآنى نيز اين مشاهده را تاييد مى نمايد، زيرا جميع اشياء عالم را مسخر انسان مى د

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 33 - 55 انعام  لینک ثابت
 [ 07:01:00 ب.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 1- 32 انعام

**********************************************************************************

 

آيات 1 تا 3 سوره انعام

سوره انعام، مكى است و 165 آيه دارد.

1- الحمد لله الذى خلق السماوات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون

2- هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده ثم انتم تمترون

3- و هو الله فى السماوات و فى الارض يعلم سركم و جهركم و يعلم ما تكسبون

ترجمه آيات

سپاس خدائى را كه آسمانها و زمين را آفريده و تاريكيها و نور ايجاد نمود و عجب است كه با همه اينها كسانى كه كافر شدند براى پروردگار خود همتا مى گيرند(1)

او كسى است كه شما را از گل آفريد آنگاه اجلى مقرر فرمود و اجل معين پيش اوست ؛ و باز هم شما شك مى كنيد(2)

و او است خداوند در آسمانها و در زمين، مى داند نهان و آشكار شما را و مى داند آنچه را كه شما (از نيك و بد) كسب مى كنيد(3)

بيان آيات

غرضى كه اين سوره در مقام ايفاى آن است همان توحيد خداى تعالى است، البته توحيد به معناى اعم و اينكه اجمالا براى انسان پروردگارى است كه همان او پروردگار تمام عالميان است،

از او است ابتداى هر چيز، و به سوى او است بازگشت و انتهاى هر چيز، پروردگارى كه به منظور بشارت بندگان و انذار آنان پيغمبرانى فرستاد و در نتيجه بندگان مربوبش به سوى دين حق او هدايت شدند.

اين است اجمال آنچيزى كه اين سوره در مقام اثبات آن است، زيرا بيشتر آياتش به صورت استدلال عليه مشركين و مخالفين توحيد و نبوت و معاد است، البته مشتمل بر اجمالى از وظايف شرعى و محرمات دينى نيز مى باشد.

بيان اينكه سوره انعام مكى و داراى سياق واحد مى باشد و نقل اقوالى در مورد اينكه بعضى آيات اين سوره مدنى است

و اگر در سياق آيات آن، دقت شود معلوم مى گردد كه سياق همه واحد و همه به هم متصل و مربوطند، و خلاصه در بين آنها چيزى كه دلالت كند بر اينكه آيات آن جدا جدا نازل شده به نظر نمى رسد، و اين خود دليل بر اين است كه اين سوره همين طور كه هست يك مرتبه نازل شده، و نيز بدست مى آيد كه اين سوره در مكه نازل گرديده، به دليل اينكه در همه و يا بيشتر آيات آن روى سخن با مشركين است.

مفسرين و راويان حديث هم بر اين معنا اتفاق دارند، مگر در شش آيه كه از بعضى از مفسرين نقل شده كه گفته اند در مدينه نازل شده، و آن شش آيه عبارت است از آيه (و ما قدروا الله حق قدره ) - آيه 90 تا 93 - و آيه (قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم ) - آيه 150 تا 153 -.

بعضى هم گفته اند كه تمامى آن مكى است مگر دو آيه و آن دو عبارتند از آيه (قل تعالوا اتل ) و آيه بعدش.

بعضى ديگر گفته اند: سوره انعام تماميش در مكه نازل شده مگر دو آيه كه در مدينه و در باره مردى از يهود كه گفته بود: (ما انزل الله على بشر من شىء…) نازل شده است.

عده اى ديگر گفته اند كه همه آن مكى است مگر يك آيه، و آن آيه (و لو اننا نزلنا اليهم الملائكة…) است كه در مدينه نازل شده.

ليكن از سياق خود آيات دليلى بر هيچيك از اين اقوال نيست، زيرا گفتيم سياق آيات، سياقى است واحد و همه آنها به هم متصل و مربوطند. و بزودى تا آنجا كه از توانمان برآيد اين معنا را بيان خواهيم نمود.

از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و همچنين از ابى و عكرمه و قتاده روايت شده كه اين سوره تماميش در مكه نازل شده است.

الحمد لله الذى خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور

اين آيه با ثنا و ستايش پروردگار شروع شده، و اين ثنا به منزله مقدمه است براى مطالبى كه بنا است در خلال سوره در پيرامون مساله توحيد ايراد گردد، و مقدميت آن از اين نظر است كه ثناى مزبور متضمن چكيده و اجمال غرضى است كه به تفصيل آن در سوره، احتجاج خواهد شد، چنانكه تعجب و توبيخى كه در اين چند آيه از عمل كفار و برابر گرفتنشان غير خدايرا با خدا و تشكيكشان در وحدت او شده، مقدمه است براى مطالبى كه از وعظ و انذار و تخويف آنان در سوره ايراد مى شود.

ثناى خداى تعالى در سه آيه اول سوره انعام متضمن اشاره به معارفى است كه مادهاساسى شريعت مى باشند

و در ثنايى كه در اين سه آيه هست، اشاره اى نيز به معارف حقيقى ايكه دعوت دينى متكى بر آن است شده، و آن معارف در حقيقت به منزله ماده شريعت است و به سه نظام تفكيك مى شود:

1 - نظام عمومى خلقت كه آيه اولى به آن اشاره مى كند.

2 - نظامى كه خصوص انسان از جهت (وجود) دارد و آيه دوم مشتمل بر آنست.

3 - نظام عمل انسان كه آيه سوم به آن اشاره مى كند.

پس آنچه كه از مجموع اين سه آيه به دست مى آيد عبارتست از ثناى بر پروردگار بدان جهت كه عالم كبيرى را ايجاد فرمود كه انسان در آن زندگى مى كند و عالم صغيرى را كه همان وجود خود انسان است و محدود است از جهت آغازش به گل و از طرف انجامش به اجل مكتوب، ايجاد فرمود، و ثنا بر اينكه بر آشكار و نهان آدمى و تمامى اعمال او آگاهى دارد. و جمله (و هو الله فى السموات و فى الارض ) كه در آيه سوم است به منزله توضيحى است براى مضمون دو آيه قبل، و مقدمه است براى بيان علم خداوند به نهان و آشكار و كرده هاى انسان، و بنابراين، اينكه فرمود:( خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور) اشاره به نظامى است كه در عالم كبير حكم فرماست، و تمامى اشياى عالم با همه كثرت و تفاوتش بر طبق آن اداره مى شود، زيرا عالم مشهود ما، همين زمينى است كه آسمانهاى پهناور از هر طرف آن را احاطه نموده و سپس با نور و ظلمتى كه چرخ عالم محسوس، در تحول و تكاملش بر آنها دور مى زند، در آن تصرف مى شود، و پيوسته موجوداتى را از موجودات ديگرى تكوين و چيزهائى را به چيزهاى ديگرى تحويل و نهانهائى را ظاهر و ظاهرهائى را پنهان نموده، تازههائى را تكوين و كهنه هائى را تباه و فاسد مى كند، و از برخورد همين تحولات گوناگون حركت كلى جهان كه موجودات را به سوى مقصد نهائى خود ميراند منتظم مى شود.

كلمه ( جعل ) در جمله :( و جعل الظلمات…) به معنى خلقت است منتها از آنجائى كه كلمه خلقت در اصل ماءخوذ از (خلق الثوب ) است و خلاصه در معنى آن تركيب يافتن از اشياى گوناگون ماخوذ است و نور و ظلمت از تركيب چيزى با چيز ديگر موجود نشده است،

از اين جهت در خصوص نور و ظلمت به جاى (خلقت ) تعبير به (جعل ) فرموده، و شايد از همين جهت بوده كه خلقت را به ايجاد آسمانها و زمين كه در آن تركيب راه دارد، اختصاص داده - و خدا داناتر است -.

در اينجا ممكن است سؤ ال شود كه چرا (نور) را به صيغه مفرد و (ظلمت ) را به صيغه جمع آورده ؟ شايد جهتش اين باشد كه وجود ظلمت از نبود نور و همان عدم نور است در چيزى كه مى بايست نور داشته باشد، و چيزى كه از شانش اين است كه نور داشته باشد و ندارد از جهت دورى و نزديكيش به نور متعدد مى شود، بخلاف نور كه امرى است وجودى و وجودش ناشى از مقايسه آن با ظلمت نيست، و اگر هم آنرا با قياس به ظلمت درجه بندى كرده و برايش مراتبى قائل شويم در حقيقت صرف تصورى است كه كرده ايم، و اين تصور باعث تكثر حقيقى و تعدد واقعى آن نمى شود.

ثم الذين كفروا بربهم يعدلون

سياق اين جمله سياق تعجب آميخته با ملامت و توبيخ است، و به اين معنا است كه خداى سبحان را در آفريدن آسمانها و زمين و ايجاد نور و ظلمت شريكى نيست، پس تنها او معبود و پروردگار است، و چيزى شبيه او نيست تا در عبادت شريكش باشد، و عجب اينجاست كه با اين حال باز كسانى كه كافر شدند در عين اينكه اعتراف دارند كه اين عالم و تدبير آن، ملك حقيقى خداى تعالى است و بس و بتهائى را كه براى خود معبود گرفته اند چيزى از عالم را مالك نيستند، مع ذلك باز هم همان بتها را با خداى تعالى برابر دانسته و خيال مى كنند كه يك مشت سنگ و چوب شريك و همرتبه با پروردگار است و در اين پندارشان سزاوار ملامتند.

از اين بيان، نكته به كار بردن لفظ (ثم ) در اينجا روشن مى شود زيرا اين لفظ دلالت بر تراخى و تاخير دارد، پس گويا خود پروردگار بعد از اينكه خود را به تفرد در صنع و ايجاد و يگانگى در الوهيت و ربوبيت ستوده، به ياد پندار غلط مشركين و بت پرستان كه يك مشت سنگ و چوب را با پروردگار عالميان برابر دانسته اند افتاده و تعجب لحظه اى از گفتارش بازداشت، سپس دنباله كلام را گرفته و به علت سكوت خود و اينكه حيرت و تعجب او را از ادامه گفتار باز داشته اشاره نموده و فرموده است : (ثم الذين كفروا بربهم يعدلون.)

هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اجلا

بعد از اين كه در آيه قبل اشاره به خلقت عالم كبير و بزرگ نمود در اين جمله كوتاه به خلقت عالم صغير و كوچك انسانى اشاره كرد و اين نكته مهم را خاطر نشان مى سازد كه آن كسى كه انسان را آفريده و امورش را تدبير نموده، و براى بقاى ظاهرى و دنيويش مدتى مقرر فرموده، همانا خداى سبحان است، و در نتيجه انسان وجودش محدود است از يك طرف به گل كه ابتداى خلقت نوع او از آن است، اگر چه بقاى نسلش به وسيله ازدواج و تناسل بوده باشد. همچنانكه در جاى ديگر هم به اين نكته اشاره كرده و فرموده :(… بدأ خلق الانسان من طين، ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين ).

و از طرفى ديگر به اجل مقررى كه با رسيدن مرگ تمام مى شود و اين همان معنائى است كه آيه (كل نفس ذائقة الموت ثم الينا ترجعون )، متعرض آن است. و ممكن است كه مقصود از اين اجل روز بعث باشد كه روز بازگشت به خداى سبحان است، چون قرآن كريم گويا مى خواهد زندگى بين مرگ و بعث و خلاصه عالم برزخ را جزء زندگى دنيا بشمارد، همچنانكه از ظاهر آيه :( قال كم لبثتم فى الارض عدد سنين، قالوا لبثنا يوما او بعض يوم فسئل العادين، قال ان لبثتم الا قليلا لو انكم كنتم تعلمون )، و آيه :( و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة كذلك كانوا يؤ فكون، و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث فهذا يوم البعث و لكنكم كنتم لا تعلمون )، نيز همين معنا استفاده مى شود.

نكته ديگرى كه در آيه مورد بحث مى باشد اين است كه اجل را نكره آورد تا ابهام را برساند يعنى دلالت كند بر اينكه اين اجل براى بشر مجهول و نامعلوم است، و بشر از راه معارف و علوم متداول راهى به سوى تعيين آن ندارد.

جهت و سبب جمع آوردن (ظلمات ) و مفرد آوردن (نور) در جمله : (وجعل الظلمات و النور) معناى (اجل)

(و اجل مسمى عنده )

تسميه اجل به معنى تعيين آن است، چون خود مردم نيز عادتشان بر اين است كه در معاهدات و قرضها و ساير معاملات اجل را كه همان مدت مقرر در معامله و يا سر رسيدن آن است ذكر مى كنند و به همين دو معناى عرفى در كلام خداى تعالى نيز آمده است. مثلا در آيه شريفه :(اذا تداينتم بدين الى اجل مسمى فاكتبوه )، اجل به معناى آخر مدت است، و همچنين در آيه شريفه :( من كان يرجو لقاء الله فان اجل الله لات ).

و ليكن در آيه شريفه : (قال انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين على ان تاجرنى ثمانى حجج فان أ تممت عشرا فمن عندك - تا آنجا كه مى فرمايد - قال ذلك بينى و بينك ايما الاجلين قضيت فلا عدوان على )، أ جل به معنى تمامى مدت مقرر آمده است.

و ظاهرا استعمال اجل در تمامى مدت، استعمال اصلى و استعمال آن در سررسيد، فرع آن است، چون بيشتر اوقات در همان معناى اول به كار مى رود، حتى در اثر كثرت استعمال در آن گاهى مى شود كه احتياجى به ذكر وصف (مقضى ) نديده و به ذكر موصوف (اجل ) به تنهائى اكتفا مى كنند، بنابر اين هر جا كه اين كلمه استعمال شده باشد بايد گفت به معنى اجل مقضى و تمام مدت است مگر قرينهاى در كلام باشد و دلالت كند بر اينكه به معناى سررسيد است.

راغب در مفردات مى گويد: مدت مقرره زندگى انسان را (اجل ) مى گويند مثلا گفته مى شود: اجلش نزديك شده، يعنى مرگش فرا رسيده. ليكن اصل معنى آن استيفاء مدت است.

به هر تقدير، ظاهر كلام خداى تعالى در آيه مورد بحث اين است كه منظور از (اجل ) و (اجل مسمى ) آخر مدت زندگى است نه تمامى آن، همچنانكه از جمله (فان اجل الله لات ) به خوبى استفاده مى شود.

بنابراين، از اين بيان اين معنا نيز معلوم شد كه اجل دو گونه است : يكى (اجل مبهم )، و يكى (اجل مسمى )، يعنى معين در نزد خداى تعالى، و اين همان اجل محتومى است كه تغيير نمى پذيرد. و به همين جهت آن را مقيد كرده و به (عنده - نزد خدا) و معلوم است چيزى كه نزد خدا است دستخوش تغيير نمى شود، به دليل اينكه فرمود:( ما عندكم ينفد و ما عند الله باق ) و اين همان اجل محتومى است كه تغيير و تبديل برنمى دارد. خداى متعال مى فرمايد: (اذا جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ).

پس نسبت اجل مسمى به اجل غير مسمى نسبت مطلق و منجز است به مشروط و معلق، به اين معنا كه ممكن است اجل غير مسمى به خاطر تحقق نيافتن شرطى كه اجل معلق بر آن شرط شده تخلف كند و در موعد مقرر فرا نرسد، و ليكن اجل حتمى و مطلق راهى براى عدم تحقق آن نيست، و به هيچ وجه نمى توان از رسيدن و تحقق آن جلوگيرى نمود.

و اگر آيات سابق به ضميمه آيه شريفه (لكل اجل كتاب، يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) مورد دقت قرار گيرند بدست مى آيد كه اجل مسمى همان اجل محتومى است كه در (ام الكتاب ) ثبت شده، و اجل غير مسمى آن اجلى است كه در (لوح محو و اثبات ) نوشته شده است، - و ان شاء الله - بزودى خواهد آمد كه ام الكتاب قابل انطباق است بر حوادثى كه در خارج ثابت است، يعنى حوادثى كه مستندند به اسباب عامى كه تخلف از تاثير ندارد، و لوح محو و اثبات قابل انطباق بر همان حوادث است، ليكن نه از جهت استناد به اسباب عامه بلكه از نظر استناد به اسباب ناقصى كه در خيلى از موارد از آنها به (مقتضى ) تعبير مى كنيم، كه ممكن است برخورد با موانعى بكند و از تاثير باز بماند و ممكن است باز نماند.

مثالى كه با در نظر گرفتن آن، اين دو قسم سبب يعنى (سبب تام ) و (سبب ) ناقص روشن مى شود نور خورشيد است، زيرا ما در شب اطمينان داريم كه بعد از گذشتن چند ساعت آفتاب طلوع خواهد كرد و روى زمين را روشن خواهد نمود، ليكن ممكن است مقارن طلوع آفتاب كره ماه و يا ابر و يا چيز ديگرى بين آن و كره زمين حائل شده و از روشن شدن روى زمين جلوگيرى كند، همچنانكه ممكن هم هست كه چنين مانعى پيش نيايد كه در اين صورت قطعا روى زمين روشن خواهد بود.

پس طلوع آفتاب به تنهائى نسبت به روشن كردن زمين (سبب ناقص ) و به منزله (لوح محو) و اثبات در بحث ما است. و همين طلوع به ضميمه نبود مانعى از موانع، نسبت به روشن كردن زمين (علت تامه ) و به منزله (ام الكتاب ) و (لوح محفوظ) در بحث ما است.

همچنين است اجل آدمى، زيرا تركيب خاصى كه ساختمان بدن آدمى را تشكيل مى دهد با همه اقتضاءات محدودى كه در اركان آن هست اقتضا مى كند كه اين ساختمان عمر طبيعى خود را كه چه بسا به صد و يا صد و بيست سال تحديدش كرده اند بكند. اين است آن اجلى كه مى توان گفت در لوح محو و اثبات ثبت شده، ليكن اين نيز هست كه تمامى اجزاى هستى با اين ساختمان ارتباط و در آن تاثير دارند، و چه بسا اسباب و موانعى كه در اين اجزاى كون از حيطه شمارش بيرون است با يكديگر برخورد نموده و همين اصطكاك و برخورد باعث شود كه اجل انسان قبل از رسيدن به حد طبيعى خود، منقضى گردد، و اين همان (مرگ ناگهانى ) است.

با اين بيان تصور و فرض اينكه نظام كون محتاج به هر دو قسم اجل، يعنى مسمى و غير مسمى باشد آسان مى شود. و نيز روشن مى شود كه منافاتى بين ابهام در اجل غير مسمى و تعيين آن در مسمى نيست، چه بسا اين دو اجل در موردى در يك زمان توافق كنند و چه بسا نكنند، و البته در صورت تخالف آن، اجل مسمى تحقق مى پذيرد نه غير مسمى.

وجوهى كه در بيان مراد از دو قسم اجل در آيه (ثم قضى اجلا واجل مسمى عنده) ذكر شده است.

اين همان معنائى است كه گفتيم، دقت در آيه (ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده ) آنرا افاده مى كند، ليكن مفسرين براى اين دو قسم اجل كه در آيه ذكر شده تفسيرهاى عجيب و غريبى كرده اند.

از جمله گفته اند: مراد از اجل اول فاصله بين خلقت و مرگ است، و مراد از اجل دوم فاصله بين مرگ و قيامت است، اين وجه را عده اى از مفسرين ذكر كرده اند و چه بسا از ابن عباس هم روايت شده باشد.

و از آن جمله گفته اند: اجل اول اجل اهل دنيا است كه با رسيدن مرگ به آخر نمى رسد و اجل دوم اجل آخرت است كه پايان ندارد، اين وجه به مجاهد و جبائى و ديگران نسبت داده شده است.

و از آن جمله گفته اند: اجل اولى اجل مردمان گذشته است و اجل دومى اجل زندگان و آيندگان است، اين وجه را به ابى مسلم نسبت داده اند.

و نيز گفته اند كه : اجل اولى به معناى خواب و دومى به معناى مرگ است، و يا هر دو به يك معنا است، و در آيه، كلمه (هذا) در تقدير است، و تقدير آن چنين است (ثم قضى اجلا و هذا اجل مسمى - پس اجلى قرار داد و اين اجل مسمى است ).

و ليكن دليلى بر صحت هيچيك از اين وجوه نيست و گمان نمى كنم ضيق وقت نويسنده و خواننده اجازه بحث در اطراف صحت و فساد آن و امثال آن را بدهد و اتلاف عمر را با همه كوتاهيش تجويز نمايد.

ثم انتم تمترون

كلمه (تمترون ) از (مرية ) به معناى شك و ترديد است، در اين آيه شريفه التفات از غيبت به حضور به كار رفته، و شايد وجه آن اين باشد كه آيه اولى مساله خلقت عالم و تدبير عمومى آن را ذكر مى كرد و نتيجه ميگرفت كه سزاوار نبود كفار غير خداى را معادل و همرتبه با چنين خداى سبحانى بدانند، و براى بدست دادن اين نتيجه همان غيبت كافى بود، ليكن آيه دوم چون مساله خلقت و تدبير خصوص انسان را ذكر كرده، لذا صحبت از خلقت انسان را به ميان آورده است، از اين جهت جا دارد كه متكلم تهييج شود و تعجب كند و در نتيجه كفار را مخاطب قرار داده سرزنش و مذمت نمايد.

گويا در اين آيه مى فرمايد اين است خلقت آسمانها و زمين و جعل ظلمتها و نور، و بر فرض كه شما در غفلت باشيد از اينكه از اين خلقت پى به ما ببريد و عذرتان اين باشد كه ما غافل بوديم، چون خلقت مزبور عام و دائرهاش وسيع است و ممكن است شما از دلالت آن به ربوبيت ما غفلت كنيد، ليكن عذرتان در تشكيك و ترديد پروردگار خودتان چيست ؟ و به چه عذرى وى را نشناختيد؟ با اينكه او شما را خلق كرده و براى هر يك از شما اجلى و اجل مسمائى نزد خود قرار داده است ؟.

و هو الله فى السموات و فى الارض

در دو آيه قبلى مساله خلقت و تدبير عموم عوالم و خصوص انسان ذكر شد، و همين مقدار براى تنبيه مردم بر اينكه خداى سبحان معبودى است يگانه و شريكى در امر خلقت و تدبير براى او نيست كافى بود، ليكن با اين حال مشركين خدايان ديگر و شفيعان مختلفى جهت وجوه مختلف تدبير براى خدا اثبات كرده بودند، مانند (اله حيات )، (اله رزق )، (اله خشكيها) و (اله درياها) و غير آن، و همچنين خدايانى براى انواع مختلف موجودات از قبيل آسمان و زمين و خدايانى براى اقوام و امم مختلف مانند خداى اين قبيله و خداى آن طايفه اثبات كرده بودند، از اين جهت با جمله (هو الله فى السموات و فى الارض ) اينگونه خدايان و شركا را نيز نفى نمود.

پس اين آيه در حقيقت نظير آيه (و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله و هو الحكيم العليم ) مى باشد كه مفادش گسترش حكم الوهيت پروردگار متعال است در آسمانها و زمين بدون اينكه تفاوتى و يا حد و مرزى در آن باشد، و اين خود براى آيات گذشته توضيح و براى مطالب آيات بعدى به منزله مقدمه است.

يعلم سركم و جهركم و يعلم ما تكسبون

نهان و آشكار دو چيز متقابل و دو وصفند براى اعمال، سر كفار كارهائى بوده كه در خفا مى كرده اند، و جهرشان كارهائى بوده كه بى پرده انجام ميداده اند.

و اما (ما تكسبون آنچه كسب مى كنيد) معنى اين جمله عبارت است از حالتى كه نفس انسان در اثر كارهاى نيك و بد و آشكار و نهانش به خود مى گيرد، پس (سر) و (جهر) ى كه در آيه ذكر شده اند همانطورى كه قبلا هم گفتيم دو وصف صورى هستند براى اعمال خارجى و بدنى (و ما تكسبون ) وصف روحى و معنوى است براى نفوس. پس اعمال خارجى، هم به حسب صورت مختلفند و هم به حسب معنا، و شايد همين اختلاف (دو معلوم در دو مقام ) باعث شد كه كلمه (يعلم ) را دو بار ذكر نموده و بفرمايد: (يعلم سركم و جهركم و يعلم ما تكسبون ).

گفتيم اين آيه به منزله مقدمه اى است براى آيات بعد، زيرا در آيات بعد متعرض امر رسالت و معاد مى شود، و مقدمه بودن اين آيه براى آن آيات از اين نظر است كه خداى سبحان چون مى داند كه انسان چه كارهائى در (سر) و (علن ) مرتكب مى شود، و نيز به احوال و اوصافى كه نفس هر انسانى در اثر كارهاى نيك و بدش به خود مى گيرد آگاه است، و زمام امر تربيت و تدبير انسان نيز در دست اوست، و مى تواند براى هدايت آنها (على رغم اصرار مشركين ) جهت استغناى از امر نبوت رسولى را فرستاده و شريعتى را كه تشريع كرده به وسيله او به اطلاع بندگانش برساند هم چنانكه فرمود:( ان علينا للهدى )، لذا قبل از ذكر مساله رسالت مقدمتا متعرض علم به اعمال بندگان شد و نيز از آنجائى كه خداى تعالى عالم است به اعمال مردم و به آثارى كه اعمال مردم در نفس آنان باقى مى گذارد، لذا لازم است آنان را در روزى كه از احدى چيزى از قلم نمى افتد به پاى حساب بكشاند،

همچنانكه فرمود: (ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار)، از اين روى، پيش از ذكر آيات معاد، علم خود را به اعمال و آثار اعمال تذكر داد.

بحث روايتى

رواياتى درباره فضيلت سوره مباركه انعام

در كافى بسند خود از حسن بن على بن ابى حمزه روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: سوره انعام يكباره نازل شد و هفتاد هزار ملك آن را بدرقه كردند تا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرود آوردند، پس شما نيز اين سوره را تعظيم نموده و بزرگ بشماريد، زيرا در هفتاد موضع از اين سوره اسم جلاله يعنى (الله ) (عز و جل ) ذكر شده است، و اگر مردم بدانند كه چه فضيلتهائى در قرائت آن هست هيچ وقت آنرا ترك نمى كنند.

مؤلف : اين روايت را عياشى نيز از همان حضرت بطور مرسل نقل كرده.

و قمى در تفسير خود مى گويد: پدرم مرا حديث كرد از حسين بن خالد و او از حضرت رضا (عليه السلام ) كه فرمود: سوره انعام يكباره نازل شده و هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه كردند، در حالى كه همه با تسبيح و تهليل و تكبير زمزمه داشتند، پس هر كس آن را قرائت كند همين فرشتگان تا روز قيامت براى او استغفار مى كنند.

مؤلف : اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از حسين بن خالد از آنجناب نقل كرده، الا اينكه در آن روايت فرموده : تا روز قيامت براى او تسبيح مى كنند.

و در تفسير عياشى از ابى بصير روايت شده كه گفت شنيدم امام صادق (عليه السلام ) مى فرمود: سوره انعام يكباره نازل شد و در موقع نزولش به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم )، هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه كردند، پس شما نيز آنرا بزرگ بشماريد و احترام كنيد، زيرا در اين سوره در هفتاد موضع اسم (الله ) ذكر شده، و اگر مردم مى دانستند قرائت آن چه فضيلتهائى دارد هرگز آنرا ترك نمى كردند…

طبرسى در جوامع الجامع از ابى بن كعب از رسول خدا حديثى نقل كرده كه آنجناب در ضمن آن حديث فرموده : سوره انعام يكباره به من نازل شد در حالى كه هفتاد هزار فرشته به بدرقهاش آمده بودند، و به تسبيح و تحميد زمزمهاى داشتند پس هر كس اين سوره را قرائت كند همين هفتاد هزار ملك به عدد هر آيه اى يك شبانه روز بر او درود مى فرستند.

مؤلف : همين روايت را در در المنثور به چند طريق از آن حضرت نقل كرده.

و در كافى بسند خود از ابن محبوب از ابى جعفر احول از سلام بن مستنير از امام ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى قبل از دوزخ بهشت را و قبل از معصيت اطاعت را و قبل از غضب رحمت را و قبل از شر خير را و قبل از آسمان زمين را و قبل از مرگ حيات را و قبل از ماه خورشيد را و قبل از ظلمت نور را آفريد.

مؤلف : معنى خلقت نور قبل از ظلمت روشن است زيرا ظلمت امرى است عدمى و متنزع است از نبود نور.

و اما اينكه نسبت خلقت را به اطاعت و معصيت داده، صحيح است و لازمهاش جبر و بطلان اختيار نيست زيرا بطلان اختيار مستلزم بطلان اصل اطاعت و معصيت است و با اين حال معنا نداشت نسبت خلقت را به آن دو بدهد، و حال آنكه داده و اين خود دليل بر اين است كه معناى خلقت و ايجاد در خصوص اطاعت و معصيت نيست تا مستلزم جبر باشد، بلكه مراد اين است كه خداى تعالى اطاعت و معصيت را مالك است، همانطورى كه ساير چيزهائى را كه در ملك اويند مالك است، آرى، وقتى بندگان را مالك باشد چطور ممكن است اطاعت و معصيت را كه در ملك او واقع مى شود مالك نباشد، و اين دو از حيطه ملك و سلطنت او بيرون و از مشيت و اذن او بر كنار باشند؟ و دليلى هم كه دلالت كند بر اينكه خلقت تنها و تنها به معنى صنع و ايجاد بدون واسطه است در دست نيست.

آرى اگر چنين دليلى در دست بود ناگزير بوديم تنها چيزهائى را مخلوق خدا بدانيم كه او بلا واسطه آنها را ايجاد كرده باشد، و اگر هم در جائى گفته مى شد: خدا عدالت و يا قتل را مثلا خلق كرده معنايش اين مى شد كه خدا اراده انسان عادل و قاتل را سلب كرده و او خودش مستقلا و بدون واسطه شخص عادل و قاتل عمل عدالت و قتل را انجام داده است.

در جلد اول اين كتاب راجع به اين معنا بحث مفصلى گذرانديم - دقت فرمائيد -.

و با چنين بيانى معنى خلقت خير و شر نيز روشن مى شود، چه خير و شر در امور تكوينى و چه در افعال.

و اما اينكه چطور اطاعت قبل از معصيت و خير قبل از شر خلق شده در توضيح آن همان بيانى كه در خلقت نور قبل از ظلمت گذشت جارى مى شود، چون نسبت شر به خير و همچنين نسبت معصيت به اطاعت همان نسبت ظلمت است به نور، يعنى نسبت عدم به ملكه، چون عدم در تحقق خود متوقف است بر ملكه.

و از همين بيان مساله خلقت حيات قبل از مرگ و رحمت قبل از غضب نيز روشن مى شود، براى اينكه رحمت متعلق به اطاعت و خير، و غضب متعلق به معصيت و شر است، و قبلا گفتيم كه اطاعت و خير قبل از معصيت و شر مى باشد.

و اما مساله مقدم بودن خلقت زمين بر خلقت آسمان، اين نيز صحيح و مورد تاييد قرآن است، زيرا قرآن مى فرمايد:( خلق الارض ‍ فى يومين - تا آنجا كه مى فرمايد - ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين، فقضيهن سبع سموات فى يومين).

و اما مقدم بودن خلقت آفتاب بر خلقت ماه اين نيز خيلى بعيد نيست كه از آيات : (و الشمس و ضحيها، و القمر اذا تليها) استفاده شود. مباحث طبيعيات عصر حاضر نيز اين معنا را ترجيح داده كه زمين پاره اى از خورشيد بوده و از آن جدا شده، و ماه پاره اى از زمين بوده است.

و در تفسير عياشى از جعفر بن احمد از عمركى بن على از عبيدى از يونس بن عبد الرحمان از على بن جعفر از ابى ابراهيم (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: براى هر نمازى دو وقت است و ليكن وقت نماز جمعه همان ظهر است و بس، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود:( الحمد لله الذى خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون ) آنگاه فرمود:

كفار ظلمت و نور و عدل و جور را معادل هم مى گيرند.

مؤلف : اين معناى ديگرى است كه امام (عليه السلام ) از آيه استفاده فرموده، و اين معنا مبنى بر اين است كه كلمه (بربهم ) متعلق باشد به كلمه (كفروا) نه به (يعدلون).

رواياتى در بيان مراد از اجل معلق و اجل مسمى

و در كافى از محمد بن يحيى از احمد بن محمد از ابن فضال از ابن بكير از زراره از حمران از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه گفت از آنجناب از معنى جمله :( قضى اجلا و اجل مسمى عنده ) سؤ ال كردم، حضرت فرمود: اين دو اجل همان اجل حتمى و اجل معلق است.

و در تفسير عياشى از حمران نقل شده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از معنى جمله (قضى اجلا و اجل مسمى ) پرسيدم، امام فرمود: يكى اجل معلقى است كه خداوند هر چه بخواهد در آن مى كند و ديگرى اجل محتوم است.

و نيز در تفسير عياشى از مسعدة بن صدقة از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه در ذيل جمله (ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده ) فرمود: اجلى كه غير مسمى است اجل معلقى است كه از آن هر چه را خدا بخواهد پيش مى آيد و اما اجل مسمى همان اجلى است كه خداوند اگر بخواهد مقدرش كند در هر شب قدرى براى مدت يك سال، يعنى تا رسيدن شب قدر ديگر آن را نازل مى فرمايد، آنگاه امام (عليه السلام ) فرموده : اين همان اجلى است كه خداى تعالى در بارهاش فرمود:( فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ).

و نيز در تفسير عياشى از حمران نقل كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) در مورد معنى قول خداى تعالى كه فرمود: (اجلا و اجل مسمى عنده ) سؤ ال نمودم، حضرت فرمود: اجل مسمى، اجلى است كه در شب قدر براى ملك الموت تعين شده، و آن همان اجلى است كه در بارهاش فرمود:( فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون )و اجل در اين آيه همان اجلى است كه در شب قدر به ملك الموت ابلاغ شده است. و اما آن ديگرى اجلى است كه مشيت خدا در آن كارگر و مؤ ثر است يعنى اگر بخواهد مدتش را جلوتر و اگر بخواهد عقبتر مياندازد.

مؤلف : در اين معنى روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده، و آنچه در اين باره از روايات به دست مى آيد همان است كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم.

على بن ابراهيم در تفسير خود مى گويد: حديث كرد مرا پدرم از نضر بن سويد از حلبى از عبد الله بن مسكان از ابى عبد الله (عليه السلام ) كه فرمود : اجل مقضى همان اجل حتمى است كه خداى تعالى به وقوع حتمى آن حكم فرموده، و اجل مسمى آن اجلى است كه ممكن است نسبت به وقوع آن بدا حاصل شود، و خداوند هر قدر بخواهد آنرا جلو انداخته و يا به تعويق بياندازد، و ليكن در اجل حتمى تقديم و تاخيرى نيست.

مؤلف : مسلما يكى از رجالى كه در طريق اين روايت قرار داشته اجل مسمى و غير مسمى را غلط معنا كرده و معنى هر كدام را به ديگرى داده و روايت به اين صورت از امام صادر نشده است گذشته از اين، نظر به اينكه روايت متعرض تفسير آيه نيست پذيرفتن آن در جاى خود ضررى به ما نمى زند.

و در تفسير عياشى از حصين از ابى عبد الله (عليه السلام ) در ذيل جمله : (قضى اجلا و اجل مسمى عنده ) روايت شده كه امام (عليه السلام ) پس از بيانى فرمود: اجل اول، اجلى است كه خداوند ملائكه و فرستادگان و انبيا را بر آن آگهى داده، و اجل دوم، اجلى است كه آن را از دسترسى علم خلايق پنهان داشته است.

مؤلف : مضمون اين روايت بر حسب ظاهر منافى با روايات گذشته است، و ليكن ممكن است از كلمه : (نبذه ) كه در روايت است استفاده شود، مراد امام اين بوده كه خداى تعالى به ملائكه و انبيا و رسل اصل و قاعده كلياى داده كه مى توانند به وسيله آن اجلهاى غير مسمى را استنباط كنند، به خلاف اجل مسمى كه احدى را بر علم به آن مسلط نكرده است، و به عبارت ديگر نورى كه به وسيله آن هر وقت بخواهند پى به اجل مسماى اشخاص ببرند، نداده، اگر چه هر وقت خود او بخواهد، ملك الموت و يا انبياى بزرگوارش را از آن با خبر مى كند، و اين همانند غيب است كه علم آن

مختص به خود پروردگار است و در عين حال هر رسولى را كه شايسته بداند و به هر مقدار كه بخواهد به غيب خود آگاهى مى دهد.

و در تفسير برهان از ابن بابويه بسند خود از مثناى حناط از ابى جعفر - كه گمان مى كنم مقصود از او محمد بن نعمان باشد - نقل مى كند كه گفت از حضرت صادق (عليه السلام ) از معنى آيه (و هو الله فى السموات و فى الارض ) سؤ ال كردم، فرمود: آرى او در همه مكانها هست، عرض كردم :

آيا به ذات خود در همه جا هست ؟ فرمود: واى بر تو ! مكانها، اندازهها و ظرفهائى هستند، اگر بگوئى خداى تعالى به ذاتش در مكان قرار مى گيرد لازمه اين گفتارت اين است كه بگوئى خداوند در ظرف مكان و هر ظرف ديگرى ميگنجد، و ليكن خداى تعالى غير مخلوقات است و محيط به هر چيزى است كه آفريده، و احاطهاش احاطه علمى و قدرتى و سلطنتى است، و علمش به موجودات زمين كمتر از علمش به موجوداتى كه در آسمانند نيست، چيزى از او دور نيست، همه اشياء در پيش علم و قدرت و سلطنت و ملك و اراده او يكسانند.

آيات 4 تا 11 سوره انعام

4- و ما تأتيهم من اية من ايات ربهم إلا كانوا عنها معرضين

5- فقد كذبوا بالحق لما جاءهم فسوف يأتيهم أنباء ما كانوا به يستهزءون

6- ألم يروا كم أهلكنا من قبلهم من قرن مكناهم فى الارض ما لم نمكن لكم و أرسلنا السماء عليهم مدرارا و جعلنا الانهار تجرى من تحتهم فأهلكنهم بذنوبهم و أنشأنا من بعدهم قرنا ءاخرين

7- و لو نزلنا عليك كتبا فى قرطاس فلمسوه بأيديهم لقال الذين كفروا إن هذا إلا سحر مبين

8- و قالوا لو لا أنزل عليه ملك و لو أنزلنا ملكا لقضى الامر ثم لا ينظرون

9- و لو جعلنه ملكا لجعلنه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون

10- و لقد استهزئ برسل من قبلك فحاق بالذين سخروا منهم ما كانوا به يستهزءون

11- قل سيروا فى الارض ثم انظروا كيف كان عاقبة المكذبين

ترجمه آيات

و هيچ آيه اى از آيات پروردگارشان به سوى ايشان نمى آيد مگر اينكه از آن روى برميگردانند (4)

( اين مردم ) هنگامى كه حق به سوى آنان آمد آن را تكذيب كردند، و به زودى از نتايج استهزائشان خبردار خواهند شد (5 )

آيا نديدند كه قبل از آنان چقدر از امتها را هلاك كرديم ؟ امتهائى كه ما در زمين مكنتشان داديم، مكنتى كه به شما ندادهايم، باران را بر آنان فراوان و پر بركت نموده و نهرجارى ساختيم (تحت تسلطشان قرار داديم )،

پس وقتى گناه را از حد گذراندند هلاكشان كرديم و بعد از آنان امت ديگرى خلق كرديم (6)

و اگر نازل مى كرديم بر تو مكتوبى در كاغذى به طورى كه قوم تو با دست خود آن را لمس مى كردند باز هم كسانى كه كافر شدند مى گفتند اين نيست مگر سحرى آشكار (7)

و گفتند چرا فرشته اى بر محمد نازل نشد؟ اگر فرشته اى نازل مى كرديم كار يكسره مى شد و ديگر مهلت داده نمى شدند (8)

و ما اگر رسول را فرشته اى قرار مى داديم ناگزير او را هم به صورت مردى ميفرستاديم، و هر آينه بر آنها مشتبه مى كرديم چيزى را كه بر خود و مردم مشتبه مى كنند (9)

و به تحقيق كه پيغمبرانى قبل از تو نيز استهزاء شدند، و در نتيجه عذابى كه انبياءشان آنان را از آن بيم مى دادند، برايشان نازل گرديد و كيفر استهزاءشان را چشيدند (10)

بگو برويد و در زمين سير كنيد آنگاه ببينيد سرانجام امتهائى كه پيغمبر خود را تكذيب كردند چگونه بوده است (11)

بيان آيات

اين آيات اشاره است به تكذيب مشركين و كفار و پافشاريشان در انكار حق و استهزاء شان به آيات خداوند سبحان، و نيز موعظه و انذار و جوابى است بر پاره اى از ياوههائى كه در انكار حق صريح به هم بافتند.

و ما تاتيهم من اية من ايات ربهم الا كانوا عنها معرضين

اين آيه اشاره است به طبيعت استكبار كه در دلهاى كفار رسوخ كرده، پس در نتيجه از آيات دال بر حق و حقيقت اعراض نموده اند، و چنان شده اند كه ديگر به هيچ آيه اى از آيات التفات نمى كنند، آرى، وقتى اصل را كه حق است انكار كردند آيات دال بر آن را آسانتر تكذيب مى كنند، چنانكه فرموده : (فقد كذبوا بالحق لما جائهم ).

فسوف ياتيهم انباء ما كانوا به يستهزؤون

اين تخويف و انذار براى اين است كه استهزاء به آيات پروردگار استهزاء به حق است، و حق چيزى است كه خواه ناخواه روزى ظهور مى كند، و از مرحله نبا (خبر) تجاوز نموده و به مرحله خارج و عيان نمى رسد، همچنانكه فرموده :( و يمحو الله الباطل و يحق الحق بكلماته ) و نيز فرموده : (يريدون ليطفؤ ا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون، هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون ).

و نيز راجع به مثالى كه در باره حق و باطل زده، مى فرمايد: (كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض ) و معلوم است كه وقتى حق ظاهر مى شود مؤ من و كافر و آن كسى كه خاضع در برابر حق است با آنكسى كه مسخره كننده آن است برخوردشان با آن يكسان و مساوى نيست، همچنانكه فرموده : (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون فتول عنهم حتى حين و ابصرهم فسوف يبصرون ا فبعذابنا يستعجلون فاذا نزل بساحتهم فساء صباح المنذرين )

ا لم يروا كم اهلكنا من قبلهم من قرن…

راغب گفته است : قرن مردمى را مى گويند كه در يك زمان زندگى كنند و جمع آن (قرون ) مى آيد و نيز گفته : كلمه (مدرار) در آيه (و ارسلنا السماء عليهم مدرارا) و آيه (يرسل السماء عليكم مدرارا) در اصل در (بفتح دال ) و دره (بكسر) بوده كه به معناى شير است و آنرا استعاره مى آورند براى باران، نظير استعاراتى كه در اسماء شتران و اوصاف آنها به كار ميبرند، و گفته مى شود (لله دره، و در درك بسيار باد خير تو)، و از همين باب است استعارهاى كه براى بازار مى آورند و مى گويند: (للسوق دره - بازار رواج و رونقى گرفته ).

(مكناهم فى الارض ما لم نمكن لكم )، در اين آيه التفات از غيبت به حضور به كار رفته و وجهش على الظاهر رفع شبههاى است كه از جهت مرجع ضمير ممكن است پيدا شود، زيرا اگر در جمله (ما لم نمكن لكم ) التفات به حضور نبود و مى فرمود: (ما لم نمكن لهم ) آن وقت از سياق آيه پنداشته مى شد كه اين ضمير هم برمى گردد به مرجعى كه ضمير: (مكنا لهم ) به آنجا برميگشت و گرنه اصل سياق از همان ابتداى سوره، سياق غيبت بود.

قبلا در ضمن تفسير جمله (هو الذى خلقكم من طين ) نيز صحبتى از التفات بميان آمد.

(فاهلكناهم بذنوبهم )، اين آيه دلالت دارد بر اينكه : گناهان دخالت قاطعى در پيش آمدن بلايا و محنتهاى عمومى دارند و در اين معنا و همچنين در اينكه حسنات و اطاعتها در رسيدن به نعمتها و نزول بركات تاثير زيادى دارند آيات بسيارى موجود است.

و لو نزلنا عليك كتابا فى قرطاس فلمسوه بايديهم…

اين آيه اشاره است به اينكه استكبار كفار به جائى رسيده است كه اگر اين قرآن را در صورت كتابى كه در برگهاى كاغذى نوشته شده باشد بفرستيم، كه آنان با چشم ببينند و با دست لمس كنند باز خواهند گفت كه : اين سحرى است آشكار، پس نبايد به گفته پوچ آنان كه مى گويند: (لن نؤ من لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقرؤ ه ) اعتنا نمود.

در آيه مورد بحث كتاب را در (كتابا فى قرطاس ) بدون الف و لام و نكره آورد تا بفهماند كه نزول آن نوع خاصى است از نزول كه ناگزير بايد بتدريج صورت گيرد، و اگر آن را مقيد كرد به اينكه در كاغذ باشد براى اين بود كه به درخواست آنان نزديك تر و از شبهه و توهمى كه در دلهايشان خلجان مى كرد دورتر باشد، و آن توهم اين بوده است كه : آيات نازل بر رسول خدا از انشائات خود اوست، نه اين كه روح الا مين آنرا نازل كرده باشد، چنانكه خدا مى فرمايد:( نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين بلسان عربى مبين ).

و قالوا لو لا انزل عليه ملك و لو انزلنا ملكا لقضى الامر ثم لا ينظرون

منظورشان از اينكه گفتند: چرا فرشته اى بر او نازل نشد؟، اين بوده كه به خيال خود آن حضرت را تحريك به كارى كنند كه از انجامش عاجز شود.

دو وجه در مراد كفار از درخواست نزول ملائكه

پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم )، آياتى را هم كه خبر مى دهد به اينكه آنكسى كه اين آيات را به وى مى رساند فرشته اى است كريم كه از ناحيه خدا به سويش نازل مى شود، نظير آيه : (انه لقول رسول كريم، ذى قوة عند ذى العرش مكين، مطاع ثم امين ) و آيات ديگرى نظير آنرا براى آنها تلاوت كرده بود پس با اينكه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) به آنها مى گفت اين آيات به وسيله فرشته اى بر من نازل مى شود اين درخواست فرود آمدن ملك ناچار براى يكى از دو جهتى بوده است كه از آيات كريمه ديگر استفاده مى شود:

اول اينكه : عذابى را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) از آن بيمشان ميداده درخواست كنند، و آن عذابى است كه در مثل آيه (فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود). و آيه ( قل هو نبا عظيم - تا اينكه مى فرمايد - ان يوحى الى الا انما انا نذير مبين ). از آن خبر مى دهد و چون ديدن ملائكه مستلزم اين است كه غيب (عالم فرشتگان ) مبدل به شهود (عالم ماده ) شود و اگر به فرض محال چنين چيزى صورت گيرد و باز هم ايمان نياورند راه اميد ديگرى برايشان باقى نمى ماند لذا دنبال پيشنهاد مزبور فرمود: اگر ايمان نياورند (و البته نخواهند آورد به خاطر آن استكبارى كه در دلهايشان ريشه دوانيده ) در اين صورت خداوند ديگر به فضل خود رفتار ننموده بلكه به عدل خود حكم مى كند، و آن حكم ناچار هلاكت ايشان است، همچنانكه فرموده :( و لو انزلنا ملكا لقضى بينهم ثم لا ينظرون ).

علاوه بر اينكه نفوس مردمى كه فرو رفته در عالم ماده، و دل بسته به دام طبيعتند، طاقت مشاهده ملائكه را ندارند، اگر بر آنها فرود مى آمدند، زيرا عالم اينان با عالم فرشتگان دو تا است، و قرار گرفتنشان در عالم فرشتگان جز به اين ممكن نيست كه از حضيض ماده به اوج ماوراى ماده منتقل شوند و اين انتقال همان مرگ است، همچنانكه فرموده :( و قال الذين لا يرجون لقاءنا لو لا انزل علينا الملائكة او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا، يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا) و مراد از (يوم ) در اين آيه همان روز مرگ و بعد از مرگ است، به دليل اينكه بعد از اين آيه مى فرمايد:

(اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا) و بعد از آن مى فرمايد: (و يوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائكة تنزيلا، الملك يومئذ الحق للرحمن و كان يوما على الكافرين عسيرا) و ظاهر سياق آن اين است كه مراد از (يوم ) روز ديگرى است (روز قيامت )، غير آن روزى كه در آيه قبلى بود (روز مرگ ) و بعيد نيست كه در آيه (او تاتى بالله و الملائكة قبيلا) مقصودشان نيز همين پيشنهادى باشد كه در آيه مورد بحث كرده اند.

و كوتاه سخن، اينكه خداى تعالى فرمود: اگر فرشته اى نازل كنيم هلاكت شما حتمى است، جوابى است از در خواست نزول ملائكه و آوردن عذاب.

و بنابراين براى تمام شدن معنى آيه جا دارد آيات ديگرى كه مشتمل بر وعده خدا است به اينكه : عذاب از اين امت به تاخير مى افتد، ضميمه بر اين آيه شود، نظير آيات سوره يونس كه مى فرمايد:

(و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون، و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين، قل لا املك لنفسى ضرا و لا نفعا إ لا ما شاء الله لكل امة اجل ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (و يستنبئونك ا حق هو قل اى و ربى انه لحق و ما انتم بمعجزين ).

و در اين معنا آيات بسيار ديگرى است كه به زودى در سوره اسراء بحث مستوفا و جامعى در پيرامون آن خواهيم نمود - ان شاء الله تعالى - و نيز از جمله آياتى كه متضمن وعده به تاخير عذاب در اين امت است، آيه (و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون ) مى باشد، پس چيزى كه از آيه مورد بحث استفاده مى شود اين است كه كفار درخواست نزول فرشته كردند، و ما اجابتشان نمى كنيم زيرا اگر اجابت مى كرديم، و ملائكه را بر آنان نازل مى نموديم ناچار ميبايد هلاكشان مى كرديم و ديگر مهلتشان نمى داديم، و حال آنكه مى خواستيم تا مدتى بمانند، و هر چه مى خواهند در آيات ما جدل و لجاج كنند، تا آنكه روز موعود خود را ديدار نمايند و به زودى آنچه را كه آرزو مى كردند خواهند ديد، و خداوند بين آنان حكم خواهد نمود.

اين بود خلاصه معنائى كه با در نظر گرفتن بيان ما، از آيه استفاده مى شود. و نيز ممكن هست آنرا بطور ديگرى معنا كنيم، و آن اين است كه بگوييم منظور كفار از نزول ملائكه تنها ديدن معجزه اى بوده، نه نزول عذاب، و مراد از جواب هم اين است كه اگر ملائكه بر آنان نازل شوند و ايشان اين معجزه را ببينند باز هم به خاطر عناد و استكبارى كه دارند ايمان نمى آورند، آنوقت خداوند با آنان به عدل خود رفتار مى كند و ديگر مهلت داده نمى شوند.

دوم اينكه : غرضشان از نزول ملائكه اين بوده كه به جاى يك فرد بشر، ملائكه كار رسالت و دعوت به سوى خدا را انجام دهد، و يا لا اقل فرشته اى با اين پيغمبر همكار شده و شاهد صدق او باشد. مؤ يد اين وجه اين است كه خود قرآن همين پيشنهاد را از كفار حكايت كرده، مى فرمايد:( و قالوا ما لهذا الرسول ياكل الطعام و يمشى فى الاسواق لو لا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا) همانطور كه ملاحظه مى كنيد مضمون اين آيه همان چيزى است كه ما در آيه مورد بحث احتمال آنرا مى دهىم، زيرا زبان حال كفار در اين آيه اين است كه مناسب شان يك نفر رسول از جانب خدا نيست كه با مردم در امور عاديشان از قبيل خوردن و براى تحصيل روزى به بازار رفتن شركت كند، بلكه شان چنين كسى اقتضا مى كند كه زندگيش آسمانى و ملكوتى باشد و محتاج به كار و كوشش نبوده، در امرار معاش دچار ناملايماتى كه در راه تلاش روزى هست، نشود و يا لا اقل اگر اين بار به دوش ‍ بشرى گذاشته شد فرشته اى هم همراه او باشد و با او به كار انذار بپردازد تا مردم در حقانيت دعوت و واقعيت رسالت او شك نكنند، اگر مقصود كفار از پيشنهاد مزبور همين وجه دوم باشد جوابش آيه بعدى است كه :

و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون

( لبس ) - بفتح لام - پوشاندن چيزى است كه ستر آن واجب است، يا براى اينكه كشف آن قبيح است و يا براى اينكه به ستر احتياج دارد، و اما لبس - بضم لام - به معناى پوشاندن حق است، و اين معنا گويا استعاره از معناى اول باشد و ريشه هر دو يكى است.

راغب مى گويد: (لبس الثوب )، يعنى با لباس، خود را پوشانيد و (البسه ) يعنى ديگرى را پوشانيد - تا آنجا كه مى گويد - اصل (لبس ) - بضم لام - هم همان پوشاندن است، الا اينكه تنها در امور معنوى استعمال مى شود، مثلا گفته مى شود: (لبست عليه امره - امر را بر او مشتبه كردم.) خداى تعالى هم فرموده :( للبسنا عليهم ما يلبسون - هر آينه مشتبه مى كنيم بر آنان چيزهائى را كه آنان بر مردم مشتبه مى كردند)، و نيز فرموده : (و لا تلبسوا الحق بالباطل ) و در جاى ديگر فرموده :( لم تلبسون الحق بالباطل ) و نيز فرموده :( الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم ) و گفته مى شود:( فى الا مر لبسة - در اين امر اشتباه و غلط اندازى است ).

و بايد دانست كه در آيه مورد بحث، معمول (يلبسون ) حذف شده و چه بسا از همين حذف معمول، استفاده عموم شود يعنى تقدير آن چنين بوده :( و للبسنا عليهم ما يلبس الكفار على انفسهم - و هر آينه مشتبه مى كرديم بر كفار آن چيزى را كه خودشان مشتبه مى كردند ) (خودشان بر خودشان مشتبه كرده باشند يا بعضيشان بر بعض ديگر).

چگونه انسان در عين علم به چيزى در آن چيز گمراه مى شود؟

مشتبه كردن بر ديگرى نظير تبليغات سوئى است كه علماى سوء كرده و مى كنند، از جهل مريدها سوء استفاده نموده، حق را با باطل خلط و مشتبه مى نمايند، و نيز نظير تبليغاتى است كه گردنكشان عالم نسبت به رعاياى ضعيف خود داشته و حق را با باطل خلط مى كردند، مانند حرفى كه فرعون - بنا به حكايت قرآن كريم - زد و گفت :( يا قوم ا ليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى ا فلا تبصرون ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين، فلو لا القى عليه اسورة من ذهب او جاء معه الملائكة مقترنين، فاستخف قومه فاطاعوه ) و آن سخن ديگرش كه گفت : (ما اريكم الا ما ارى و ما اهديكم الا سبيل الرشاد).

و مشتبه كردن بر خودشان به اين است كه : خود را به اين خيال بياندازند كه حق باطل است و باطل حق، آنگاه همين خيال را در دل خود جاى دهند و بدنبال باطل به راه بيفتند. زيرا گر چه انسان به فطرت خداداديش حق را از باطل تشخيص مى دهد و هر نفسى به تقوا و فجور خود ملهم است، ولى تقويت جانب هوا و تاييد شهوت و غضب هم باعث پديد آمدن ملكه استكبار و حقكشى مى شود، وقتى چنين مله اى در نفس پيدا شد قهرا آدمى مجذوب گشته و به عمل باطل خود مغرور مى شود، ديگر اين ملكه نمى گذارد توجه و التفاتى به حق نموده دعوتش را بپذيرد. در چنين حالتى است كه عمل آدمى در نظرش جلوه نموده و دانسته حق و باطل در نظرش ‍ مشتبه مى شود، همچنانكه خداى تعالى در اين باره مى فرمايد:( ا فرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة و نيز مى فرمايد: قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا).

اين است مصحح تصوير اينكه چطور انسان در عين علم به چيزى، در آن چيز گمراه مى شود.

پس اشكال نشود كه مشتبه كردن انسان حق و باطل را بر خود، اقدام به ضرر قطعى است و اين غير معقول است. علاوه بر اين، اگر در احوال خود كمى تعمق كرده و انصاف را هم كنار نگذاريم، يقينا به عادات زشتى در خود برخورد خواهيم كرد كه در عين اعتراف به زشتى آن، دست از آن بر نميداريم، چرا؟ براى اينكه عادت مزبور در ما رسوخ كرده است، و اين همان گمراهى در عين علم و مشتبه كردن حق و باطل بر خود، و سرگرم شدن به لذات موهوم و بازماندن از پايدارى بر حق و عمل به آن است. خداوند ما را در انجام كارهائى كه مرضى او است مدد فرمايد.

چون در دنيا دار اختيار است و دعوت الهى متوجه انسان مختار استرسول بايد يكى از خود مردم باشد نه از ملائكه

به هر صورت، اينكه فرمود: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا…) جوابى است از درخواست نزول ملائكه، و انجام يافتن انذار به دست آنان و ايمان آوردن مردم از ديدن ايشان.

و خلاصه جواب اين است كه دنيا، دار اختيار است، و در اين دنيا سعادت حقيقى آدمى جز از راه اختيار بدست نمى آيد، خود انسان بايد موجبات سعادت و يا زيان خود را فراهم آورد، و هر يك از اين دو راه را كه اختيار كند خدا هم همان را امضا مى كند. چنانكه فرمود: (انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا).

زيرا هدايتى كه در اين آيه هست بمعناى نشان دادن راه است، تا هر كسى به اختيار خود مسير خود، - راه و يا بيراهه - را اختيار كند، بدون اينكه اضطرار و اجبارى در پيمودن يكى از آن دو داشته باشد، خودش بكارد و خود كشت خويش را درو كند، و همچنانكه خداوند فرموده :

(و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى)

پس آدمى را حاصلى جز نتيجه تلاش و عملش نيست، اگر عمل خير باشد، خداوند همان را به او نشان خواهد داد و اگر شر باشد همان را در حقش ميگذراند، و نيز فرموده :

(من كان يريد حرث الاخرة نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤ ته منها و ما له فى الاخرة من نصيب)

كوتاه سخن آنكه امر دعوت الهى جز به اين صورت نمى گيرد كه با اختيار بندگان و بدون اجبار آنان انجام پذيرد.

بنابراين، چاره اى جز اين نيست كه رسول و حامل رسالت پروردگار يكى از همين مردم باشد تا با آنان به زبان خودشان حرف بزند تا سعادت را با اطاعت و يا شقاوت را با مخالفت اختيار نمايند، نه اينكه با فرستادن آيتى آسمانى آنان را وادار و مجبور به قبول دعوت خود نمايد اگر چه خداوند قادر به انزال چنين آيتى هم هست، براى اينكه غرض از رسالت جز به آنچه گفتيم حاصل نمى شود، همچنانكه فرمود: (لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤ منين، ان نشا ننزل عليهم من السماء آية فظلت اعناقهم لها خاضعين ) بنابر اين اگر خداى تعالى تقاضاى كفار را ميپذيرفت و فرشته اى به عنوان رسالت بر آنان نازل مى فرمود باز هم حكمت اقتضا مى كرد كه همان فرشته را هم به صورت بشرى مثل خودشان نازل فرمايد، تا كسانى از اين معامله سود برده و زيانكارانى خاسر شوند، و حق و باطل را بر خود و اتباع خود مشتبه كنند، همچنانكه با رسول همجنس و همنوع خود مى كردند، و خدا هم اين اختيارشان را امضا مى كرد و كار را بر آنان مشتبه مى نمود، همانطورى كه خود مى كردند. همچنانكه فرموده :( فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ).

پس، فرستادن ملائكه به عنوان رسالت، اثر بيشترى از فرستادن رسول بشرى ندارد بنابراين، پيشنهاد و درخواست مزبور كه گفتند: (لو لا انزل عليه ملك ) بيش از درخواست امر لغوى نيست، و آن نتايجى كه آنان در نظر داشتند بر آن مترتب نمى شود، اين بود معناى جمله (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون ).

از اين توجيه روشن شد كه اولا: اينكه گفتيم، فرشته هم اگر نازل شود ناچار بايد به صورت بشر درآيد، از اين جهت بود كه در دعوت دينى، الهى، حكمت اقتضا مى كند كه اختيار انسان در فعل و ترك محفوظ باشد، و اگر فرشته به همان صورت ملكوتى و آسمانى خود نازل شود و در نتيجه عالم غيب مبدل به عالم شهود گردد، پاى اجبار و الجاء در كار آمده و دعوت اختيارى از بين مى رود.

ثانيا: تنها چيزى كه از آيه استفاده مى شود اين معنا است كه اگر فرشته اى هم نازل شود ناچار به صورت مردى درخواهد آمد، و اما اينكه اين تغيير شكل به طور قلب ماهيت ملكوتى به ماهيت ملكى است (چنانكه بعضى آنرا محال مى دانند) يا به تمثل به مثال انسانى است، مثل تمثل روح الا مين براى مريم به صورت بشر، و تمثل ملائكه كرام براى ابراهيم و لوط به صورت مهمانانى از جنس بشر. آيه شريفه از اين جهت ساكت است، اگر چه ساير آيات راجع به ملائكه بيشترشان وجه دوم را تاييد مى كند الا اينكه بايد گفت آيه و (لو نشاء لجعلنا منكم ملائكة فى الارض يخلفون ) (به احتمال اينكه (منكم ) متعلق به (جعلناكم ) باشد) هم خالى از دلالت بر وجه اول نيست. از آنجائى كه اين رشته سر دراز و دامنه وسيعى دارد از آن صرف نظر كرده و خواننده را به جاى ديگر حواله مى دهىم.

و ثالثا: اينكه فرمود:( و للبسنا عليهم ما يلبسون از قبيل آيه فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ) مى باشد. و از آن به خوبى استفاده مى شود كه اگر خدا آنان را گمراه كرد بعد از آن بود كه خودشان گمراهى را براى خود اختيار كردند، نه اينكه خداوند ابتداء گمراهشان كرده باشد، زيرا چنين چيزى لايق ساحت قدس خدا نيست.

و رابعا: كلمه (يلبسون ) چون متعلقش حذف شده، هم شامل التباس بر خودشان مى شود و هم شامل التباس بر يكديگر.

و خامسا: اينكه محصل اين آيه، بنابر اين توجيه، احتجاج خداى تعالى است عليه كفار. به اين بيان كه اگر ملكى را به عنوان رسالت به سوى ايشان بفرستد نفعى به حال آنان نداشته و ازاله حيرتشان نمى كند، براى اينكه در چنين فرضى ناچار آن ملك به صورت مردى از بشر درخواهد آمد و آش همان آش و كاسه همان كاسه خواهد بود، چون كفار مى خواستند از حكومت يك مرد عادى از جنس ‍ خود خلاص شوند، و علاوه با اين پيشنهاد، شك و ترديد خود را مبدل به يقين كنند، و اين پيشنهاد غرض آنان را تامين نمى كند.

و سادسا: اينكه فرمود: (لجعلناه رجلا) و نفرمود: (لجعلناه بشرا) براى اين بود كه بشر شامل مرد و زن هر دو مى شود. (رجل ) گفت تا - به طورى كه بعضى ها گفته اند - اشاره كند پيغمبر نمى شود، همچنانكه خالى از اشعار به*** اين معنى هم نيست كه اين تغيير شكل به طور انقلاب ماهيت ملكى به ماهيت بشرى نيست، بلكه به طور تمثل بصورت انسانى است. اين بود خلاصه كلام ما در اين آيه.

توجيه اغلب مفسرين در خصوص اين آيه و نقد توجيه آن

غالب مفسرين آن را چنين توجيه كرده اند كه چون پيشنهاد كنندگان مردمانى فرو رفته در ماديات بودند و ممكن نبود بتوانند فرشته را به صورت اصلى خود ببينند، از اين رو اگر خدا مى خواست درخواستشان را قبول كند، ناگزير او را به صورت بشرى تمام عيار درمى آورد، و باز همان شبههاى كه در امر رسول بشرى داشتند در بين مى آمد، و از اين پيشنهاد چيزى عايدشان نمى شد.

ليكن اين توجيه صحيح نيست زيرا بفرضى هم كه قبول كنيم كه انسان عادى توانائى ديدن فرشتگان را در صورت اصليشان ندارد و استناد كنيم به امثال آيه ( يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين ) الا اينكه بنابراين توجيه، جواب، جواب صحيحى نخواهد بود، زيرا همانطورى كه خداوند مى تواند به انبياى خود قدرت ديدار جبرئيل را در صورت اصليش عنايت كند، - همانطور كه در روايات فريقين (شيعه و سنى ) وارد است كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم ) جبرئيل را دو بار در صورت اصليش ديد - مى تواند ساير مردم را هم چنين قدرتى بدهد، تا آنان هم ملائكه را ببينند، و به آنان ايمان بياورند، محذور خلاف حكمت هم لازم نمى آيد، مگر همان مساله الجاء و سلب اختيارى كه گفتيم آيه دلالت بر رفع آن دارد، و گرنه ديدن ملائكه محال نيست، چنانكه بقاى شبهه را هم نبايد محذور دانست، زيرا براى خدا مقدور هست كه ملائكهاى را كه به صورت بشر نازل كرده معرفى كند، و مردم به فرشته بودن آنان اطمينان و يقين پيدا كرده و ايمان بياورند، همچنانكه خود پروردگار در داستان ابراهيم و لوط (عليهماالسلام ) خبر داده كه اندكى پس از ديدن ملائكه، ايشان را شناختند و در امر آنان ترديد نكردند.

و نيز در داستان مريم خبر داده كه وى روح القدس را ديد و شناخت و در او ترديد نكرد، بنابر اين چرا جايز نباشد كه ساير مردم هم مثل انبياء، ملائكه را در قالب بشر ببينند و يقين هم بكنند؟ آيا جز محذورى كه ما گفتيم كه لازمه ديدن ملائكه، ابراهيم شدن همه مردم و محو غرائز و فطريات آنان و تبديل نفوس بشر به نفوس طاهره قادسه است محذور ديگرى در كار است ؟ نه. تنها همين محذور الجاء است كه باعث از بين رفتن موضوع امتحان مى شود و اين دو آيه آنرا دفع مى نمايد.

و لقد استهزى ء برسل من قبلك…

(حيق ) به معناى حلول و رسيدن است، در مفردات راغب است كه بعضى ها گفته اند: اصل (حيق )، (حق ) بوده، و با قلب (قاف ) به (ياء) بدين صورت درآمده است، مانند كلمه (زال ) كه اصلش (زل ) بوده است، و لذا در آيه (فازلهما الشيطان ) بعضى ها قرائت كرده اند:( فازالهما الشيطان ) و به همين منوال است (ذمه ) و (ذامه ).

و اما (استهزاء) كفار به پيغمبران عبارت بوده از اينكه عذابى را كه آن حضرات مردم را از آن بيم ميداده اند و به نزول آن تهديد مى كرده اند مسخره مى نمودند، و در نتيجه همان عذاب بر آنان نازل مى شد، در آيه اول خداوند هم رسول گرامى خود را دلخوش ‍ كرده و هم مشركين را انذار نموده، و در آيه دوم مردم را به اينكه از شنيدن موعظه پند گيرند امر فرموده است.

آيات 12 تا 18 سوره انعام

12- قل لمن ما فى السماوات و الارض قل لله كتب على نفسه الرحمة ليجمعنكم إلى يوم القيامة لا ريب فيه الذين خسروا أنفسهم فهم لا يؤمنون

13- و له ما سكن فى اليل و النهار و هو السميع العليم

14- قل أغير الله أتخذ وليا فاطر السماوات و الارض و هو يطعم و لا يطعم قل إنى أمرت أن أكون أول من أسلم و لا تكونن من المشركين

15- قل إنى أخاف إن عصيت ربى عذاب يوم عظيم

16- من يصرف عنه يومئذ فقد رحمه و ذلك الفوز المبين

17- و إن يمسسك الله بضر فلا كاشف له إلا هو و إن يمسسك بخير فهو على كل شىء قدير

18- و هو القاهر فوق عباده و هو الحكيم الخبير

ترجمه آيات

بگو آنچه كه در زمين و آسمانها است از كيست ؟ (آنگاه خودت از طرف آنان ) بگو از آن خدا است، خداوند، رحمت بر بندگان را بر خود واجب شمرده، و بدون شك همه شما را در روز قيامت يعنى روزى كه در قيام آن شكى نيست جمع آورى خواهد كرد، ولى كسانى كه خود را (به فريب دنيا) در زيان افكندند ايمان (به آن روز) نمى آورند (12)

آرى، جميع موجوداتى كه در ظرف زمان جاى دارند همه ملك خدايند، و او شنوا و دانا است (13)

بگو آيا من هم مثل شما غير از آفريدگار آسمانها و زمين و آنكسى كه همه را روزى مى دهد و كسى به او روزى نمى دهد، ولى و معبود ديگرى بگيرم ؟

بگو من مامور شده ام كه اولين كسى باشم كه اسلام را پذيرفته و تسليم او شده است، آرى به من سفارش شده كه مبادا از مشركين باشى (14)

بگو من از اين مى ترسم كه اگر در اين ماموريت عصيان بورزم به عذاب روزى بزرگ مبتلا شوم (15)

كسى كه عذاب در آنروز از او گردانده شود خداوند به او رحمت آورده است و اين خود رستگارى آشكارى است (16)

اى محمد ! اگر خداوند تو را به فقر و يا مرض و يا مكروه ديگرى مبتلا كند كسى جز او نيست كه بلا را از تو بگرداند، و اگر خيرى بتو برساند كسى نيست كه از آن جلوگيرى كند، تنها او است كه بر هر چيزى قادر است (17)

و همو است كه مافوق بندگان خود و قاهر بر آنان است، و او است كه با داشتن علم به هر چيز جز به مقتضاى حكمت رفتار نمى كند (18).

بيان آيات

اين آيات از جمله آياتى است كه با مشركين در امر توحيد و معاد احتجاج مى كند، دو آيه اول آن متضمن برهان بر معاد و بقيه كه پنج آيه است به طورى كه خواهيد ديد در باره توحيد به دو نحو اقامه برهان مى نمايد.

اقامه برهان بر معاد با استناد به مالكيت مطلقه خداوند و رحمت او

قل لمن ما فى السموات و الارض قل لله

با اين سؤال و جواب برهان بر معاد شروع مى شود، و خلاصه آن اين است كه خداى تعالى مالك است همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است، و مى تواند بهر طورى كه بخواهد در آنها تصرف كند، از طرفى هم مى فرمايد: خداى سبحان متصف است به صفت رحمت، كه عبارتست از رفع حوائج محتاجان و رساندن هر چيزى به مستحق آن، و از طرفى ديگر اشاره مى كند به اينكه عده اى از بندگانش (از آن جمله انسان ) صلاحيت زندگى جاودانه و استعداد سعادت در آن زندگى را دارند، پس خداى سبحان به مقتضاى مقدمه اولى، يعنى مالكيتش مى تواند در انسان تصرف نمايد، و چون انسان به مقتضاى مقدمه دومى استحقاق و استعداد زندگى ابدى را دارد، لذا به مقتضاى مقدمه سوم او را به چنين زندگى مبعوث خواهد نمود.

جمله (قل لمن ما فى السموات و الارض…) متضمن يكى از مقدمات حجت است، و جمله (كتب على نفسه الرحمة ) متضمن مقدمه دوم و جمله (و له ما سكن فى الليل و النهار… متضمن مقدمه ديگرى است كه به منزله جزئى است از حجت.

بنابراين، جمله (قل لمن ما فى السموات و الارض…) دستورى است به پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم ) كه از مشركين بپرسد چه كسى مالك آسمانها و زمين است ؟

و كيست كه مى تواند در آنها بخواست و اراده خود بدون اينكه چيزى مانعش شود تصرف كند؟ آنگاه خودش از طرف آنان جواب دهد كه آنكس بدون شك خداى سبحان است، براى اينكه غير خدا حتى بتها و اربابى كه براى آنها قائلند مانند ساير مخلوقات خلقتشان از خدا و امرشان بدست اوست، پس او است مالك تمامى آنچه كه در آسمانها و زمين است.

در حقيقت چون مساله مورد سؤ ال، هم در نظر سائل و هم در نظر مسؤ ول عنه امر واضحى بوده، و خود خصم هم به آن اعتراف داشته، از اين جهت احتياجى به اينكه خصم جواب دهد و به زبان اعتراف كند نبوده، و به رسول گراميش (صلى الله عليه وآله و سلم ) دستور داده كه او خودش از طرف آنان جواب دهد و بدون انتظار جواب، حجت را تمام نمايد.

و اين قسم اقامه برهان يعنى سؤ ال از خصم و جواب دادن خود سائل هر دو از سليقههاى بديعى است كه در تنظيم براهين به كار مى رود. مثلا منعم به كسى كه به او انعام و احسان كرده و او در عوض كفران نعمتش نموده مى گويد: چه كسى لباس و آب و نانت داد؟ من بودم كه چنين منتى بر تو نهادم و تو در عوض اينطور كفران كردى.

خلاصه اينكه، اين سؤ ال و جواب برهانى است كه اثبات مى كند كه مالك على الاطلاق عالم خداى سبحان است، بنابراين مى تواند در ملك خود به دلخواه خود تصرف نمايد، زنده كند، بميراند، و بعد از مرگ مبعوث كند، بدون اينكه چيزى از موانع از قبيل دشوارى عمل و دقيق بودن آن و مرگ و غيبت و بهم خوردن برنامه كار و امثال آن او را از اين تصرفات جلوگير شود. و چون با اثبات اين معنا يكى از مقدمات برهان ثابت شد، از اين رو مقدمه ديگر آنرا ملحق نموده، مى فرمايد:

(كتب على نفسه الرحمة )

(كتابت ) به معناى اثبات و حكم حتمى است، و چون رحمت، كه عبارت است از افاضه نعمت بر مستحق و ايصال هر چيزى به سعادتى كه لياقت و استعداد رسيدن به آن را دارد از صفات فعليه خداى تعالى است، از اين جهت صحيح است اين صفت را به كتابت (قضاء حتمى ) خود نسبت دهد، و بفرمايد: خداوند رحمت و افاضه نعمت و عطاء خير بر مستحقين را بر خود واجب كرده است.

همچنانكه در آيه (كتب الله لاغلبن انا و رسلى ) فعل را كه همان غلبه است نسبت به كتابت داده و در آيه ( فو رب السماء و الارض انه لحق ) فعل را نسبت به حق داده و صحيح هم هست، زيرا صفتى را كه مربوط بذات باشد، از قبيل صفت حيات و علم و قدرت صحيح نيست كه به كتابت و امثال آن نسبت داده شوند، و گفته نمى شود: خداوند حيات و علم و قدرت را بر خود واجب كرده. بخلاف صفات فعليه خداوند از قبيل رحمت و امثال آن، كه مى توان آن را به كتابت و قضاى خدا نسبت داد، و معناى آن اين است كه خداوند نعمت را بر بندگان تمام نموده و آنان را در روز قيامت جمع كرده، پاداش اقوال و اعمالشان را مى دهد، تا اشخاص با ايمان رستگار و ديگران زيانكار گردند، چون رحمت اقتضاى چنين تفضلى را دارد از اين جهت بعد از جمله (كتب على نفسه الرحمة ) چنين نتيجه گرفت :

(ليجمعنكم الى يوم القيمة لا ريب فيه ) و ترتب اين نتيجه بر آن مقدمات را با رساترين وجه تاكيد فرمود، يعنى هم لام قسم بكار برد، و هم نون تاكيد، و هم در آخر صراحتا فرمود: لا ريب فيه سپس اشاره كرد به اينكه در چنين روزى سود و ربح تنها براى مؤ منين است، و غير مؤ منين را جز خسران عايد نمى شود.

(الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤ منون ) اين حجتى كه در اين آيه بر معاد اقامه شده، غير آن دو حجتى است كه در آيه (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار) اقامه شده است، زيرا در آيه اول از اين راه اقامه حجت شده است كه فعل خداى متعال باطل نيست، و در آن غايت و حكمتى هست، و در آيه دوم از اين راه اقامه شده كه همسان داشتن كافر و مؤ من و فاجر و ظالم و پرهيزكار و گنهكار لايق ساحت قدس خدا نيست، و چون اين دو طبقه در دنيا امتيازى نداشتند، خداوند نشات ديگرى بر پا مى كند تا اين دو دسته در آن نشات از هم متمايز شوند كه بر يكى سعادت و بر ديگرى شقاوت نصيب شود. بخلاف آيه مورد بحث كه در آن حجت بر معاد از راه رحمت اقامه شده است.

و له ما سكن فى الليل و النهار و هو السميع العليم

( سكون ) در ليل و نهار، به معناى وقوع در ظرف عالم طبيعتى است كه اداره آن بدست ليل و نهار است، چون نظام عالم طبيعت بستگى كامل به وجود نور دارد، اين نور است كه از سرچشمه خورشيد به همه زواياى جهان ما ميتابد، و همه كرات منظومه را زير اشعه خود فرو مى گيرد، اين نور است كه از كمى و زيادى آن و طلوع و غروب و محاذاتش با اجسام عالم و همچنين از دورى و نزديكى اجسام به آن تحولاتى در عالم پديد مى آيد.

پس در حقيقت مى توان گفت شب و روز گهوارهاى است عمومى كه عناصر بسيط عالم و مواليدى كه از تركيب آنها با يكديگر متولد مى شود همه در آن گهواره تربيت مى شوند، و در آن گهواره است كه هر جزئى از اجزاى عالم و هر شخصى از اشخاص آن به سوى غايت خود و هدفى كه برايش مقدر شده و به سوى تكامل روحى و جسمى سوق داده مى شود.

و همانطورى كه محل سكونت - چه شخصى و چه عمومى - دخالت تامى در تكون و وضع زندگى ساكنينش دارد - اگر انسانند در آن سرزمين در طلب زرق تكاپو كرده و از محصولات زراعتى و ميوههاى آن و حيواناتى كه در آن تربيت مى يابند ارتزاق نموده و از آب آنجا مى آشامند، و از هوايش استنشاق مى كنند، و از خود در آن محيط تاثيراتى گذاشته و از محيط تاثراتى برداشت مى كنند و اجزاى بدنشان بر وفق مقتضيات آن محيط رشد و نمو مى كند -، همچنين شب و روز كه به منزله مسكنى است عمومى براى اجزاى عالم، دخالت تامى در تكون عموم موجودات متكونه در آن دارد.

انسان يكى از همين ساكنين در ظرف ليل و نهار است كه به مشيت پروردگار از ائتلاف اجزاى بسيط و مركبى در اين قيافه و شكلى كه مى بينيم تكون يافته است، قيافه و اندامى كه در حدوث و بقايش از ساير موجودات ممتاز است، زيرا داراى حياتى است كه مبنى است بر شعور فكرى، و ارادهاى كه زائيده قواى باطنى و عواطف درونى او است، قوائى كه او را به جلب منافع و دفع مضار واداشته و به ايجاد مجتمع متشكل دعوتش مى كند، لذا مى بينيم هر كجا از اين جنس افرادى يافت شوند آن افراد هر چه هم كم باشند، براى خود مجتمعى تشكيل داده و براى تفاهم با يكديگر زبان مخصوصى براى خود وضع نموده اند، و بر پيروى سنن و قوانين و عادات و رسوم معاشراتى و معاملاتى و بر احترام آراء و عقايد عمومى در باره حسن و قبح، عدالت و ظلم، اطاعت و معصيت، ثواب و عقاب و جزا و عفو با يكديگر بناگذارى دارند.

توضيحى در مورد (سميع ) و (عليم ) بودن خداى سبحان

و چون يگانه آفريدگار شب و روز و ساكنين در آن دو، خداى سبحان است، از اين رو صحيح است گفته شود: (و له ما سكن فى الليل و النهار) چون ملك حقيقى ليل و نهار و سكان در آن دو، و جميع حوادث و افعال و اقوالى كه از آثار وجودى آنان است، از آن خدا است، و همچنين نظامى كه در پهناى شگفتانگيز عالم جارى است به دست او است، پس او شنواى گفتارها و صداها و اشارههاى ما است، و داناى به اعمال و افعال نيك و بد ما و عدل و ظلم ما و احسان و اسائه ما و سعادت و شقاوتهائى است كه نفس ما كسب مى كند، و چگونه دانا به جميع اينها نباشد، و حال آنكه همه ما را او در ملك خود و به اذن خود ايجاد فرموده ؟ و نحوه وجودى اين نوع، يعنى خوب و بد، عدالت و ظلم، اطاعت و معصيت و هر يك از لغاتى كه دلالت بر معانى ذهنى دارند، همه امورى هستند علمى، به اين معنا كه جز در ظرف علم وجود تحقق ندارند، و لذا مى بينيم عملى را كه انسان انجام مى دهد وقتى آنرا خوب و يا بد، معصيت و يا اطاعت مى ناميم كه از روى علم و عمد انجام يافته باشد، و همچنين صوتى كه از تركيب چند حرف از دهان آدمى بيرون مى آيد وقتى كلام خوانده مى شود كه از روى علم صادر شده و گويندهاش معناى آنرا قصد كرده باشد.

با اين حال چگونه ممكن است بشر اين امور علمى را در نفس خود مالك باشد، و به آن همانطور كه هست علم پيدا كند، آنوقت خدائى كه مالك او است از آن امور بى خبر باشد؟ (خوب دقت فرمائيد).

و حال آنكه خداى سبحان كسى است كه اين عالم را با وسعت عجيبى كه در عناصر و بسائط و مركبات آن وجود دارد و ما آدميان جزء بسيار كوچكى از آنيم، ايجاد فرموده و اين كارگاه عظيم را تحت شرايط و نظامى حيرت آور بگردش درآورده است، و در تحت همان نظام نسل آدمى را زياد كرده، و نظام خاصى در بين افراد اين نوع اجراء نموده، آنگاه وى را به وضع لغات و اعتبار سنن و وضع امورى اعتبارى و قراردادى هدايت فرموده، و پيوسته با ما و ساير اسباب قدم به قدم همراهى كرده و ما را لحظه به لحظه به معيت ساير اسباب و آن اسباب را به معيت ما در مسير ليل و نهار براه انداخته، و حوادثى بيرون از شمار يكى پس از ديگرى پديد آورده است.

تا آنجا كه يكى از ما توانسته به كلامى لب بگشايد و همينكه لب به كلامى گشود معنائى را در دلش الهام نموده، و همان لفظ را دوباره در تعريف آن معنا بر زبانش جارى ساخته است، تا كاملا آنرا از بر كرد و براى هميشه فهميد اين لفظ داراى اين معنا است، آنگاه مخاطبش را هم گوشى داد تا بتواند آن صوت را از آن متكلم بشنود، و به محض شنيدن، همان معنا را در دل او هم القاء نموده و به تعليم الهى خود آن معنا را به قوه فكر او خورانيده و فهمانده، سپس مخاطب را با اراده خودش وادار كرد تا او هم لفظ مزبور را فقط در همان معنا بكار ببرد، و به كراهت خودش او را از بكار بردن در معنائى ديگر باز داشته، تا بدين وسيله لغات را در بين بشر وضع نمود، و در همه اين مراحل كه سر انگشتان از شمردن عدد آن عاجز است خودش قائد و آموزگار و راهنما و حافظ و مراقب بشر بود، با اين حال آيا ممكن است كسى اجازه گفتن غير اين سخن را به خود بدهد كه خداى تعالى شنوا و دانا است ؟ يقينا نه. و تعيينا هيچ نجوايى سه نفرى نيست مگر اينكه خداى تعالى چهارمى آنان، و هيچ سرى در بين پنج نفر نيست مگر اينكه او ششمى آنان است، و هيچ عده اى كمتر و يا بيشتر از آن، نجوايى نمى كنند مگر اينكه خدا با ايشان است هر جا كه باشند، آنگاه روز قيامت آنان را به آنچه كه در باره آن نجوا كرده اند خبر مى دهد، و خدا به هر چيزى دانا است.

آرى اين نه تنها اقوال ما و لغات ما است كه خداى تعالى آنرا حرف به حرف بر زبان ما نهاده و به آن آگاهى دارد، بلكه جميع اعمال ما مستند به او است، و به آنها عالم است. زيرا اگر عملى را كه يكى از ما انجام مى دهد در نظر بگيريم مى بينيم اين عمل چه خوب و چه بد فرزندى زائيده شده از پدران (سلسله علل فعاله ) و مادرانى (سلسله علل منفعله ) است كه تحت اراده و اختيار جريان داشته اند و در حقيقت اين عمل راهى بس دراز و زمانى بس طولانى را در انتقال از اصلاب سلسلهاى به ارحام سلسلهاى ديگر كه كسى جز خداى متعال شماره آنرا نمى داند طى كرده، و پيوسته خداوند يعنى همان كسى كه زمين در قبضه قدرت او و آسمانها در دست اويند، آن عمل را به اراده خود از آغوشى به آغوشى ديگر انتقال ميداده، تا آنكه كارش به اين عالم كه عالم اختيار است انجاميده، در اين عالم هم باز از اين منزل به آن منزل انتقال يافته تا روزى كه از يك فردى از بنى نوع ما صادر شده و از افق هستى طلوع كرده و خلاصه جاى خود را در عالم اختيار و مسكن ليل و نهار باز كرده است، و تازه يكى از اسباب و حلقهاى از سلسله علل گشته و بعد از اين هم خدا مى داند تا كى و چه مقدار در اجزاى ديگرى از عالم هستى اثر مى گذارد، در حالى كه خداى سبحان شاهد و ناظر آن و محيط بر آن است.

بنابراين چطور ممكن است خداى سبحان از چنين چيزى غفلت داشته باشد؟ !( الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير).

و از اين بيان به خوبى معلوم مى شود كه جمله (و هو السميع العليم ) در آيه مورد بحث به منزله نتيجه است براى جمله (و له ما سكن فى الليل و النهار).

و شنوائى و دانائى گر چه از صفات ذاتى خداى تعالى و عين ذات مقدس اويند و متفرع بر امر ديگرى غير از ذات نمى شوند و ليكن يك قسم از شنوائى و بينائى و دانائى هست كه از صفات فعل و خارج از ذات هستند، و آن شنوائى و بينائى و دانائى است كه ثبوتش موقوف بر تحقق متعلق است، نه بر ذات مقدسش، نظير (خلق )، (رزق )، (احياء) و (اماته )، كه متوقفند بر وجود (مخلوق )، (مرزوق )، (حى ) و (ميت ).

و چون نفس موجودات و عين آنها مملوك و محاط او است پس بايد گفت : موجودى كه از نوع اصوات است هم سمع خدا و هم مسموع او است، همچنانكه موجودى كه از مقوله نور و رنگ است هم بينائى خدا است و هم مبصر او است، و اين دو مقوله با ساير موجوداتى كه از مقولههاى ديگرى هستند، همه، هم علم خدايند و هم معلوم او.

و اين نوع علم از صفات فعل خدا است كه با تحقق فعل او متحقق مى شود نه قبل از آن، و لازمه اين حرف يعنى تحقق صفتى در خداى تعالى بعد از فعل نه قبل از آن، اين نيست كه در ذات پروردگار منزه از تغير، تغييرى پديد آيد، و در حالى فاقد صفتى و در حال ديگرى واجد آن شود، زيرا گفتيم اينگونه صفات يعنى امثال خلق و رزق و اماته و احياء و علم به مخلوقات، صفات فعلند، و از مقام فعل تجاوز نكرده و ربطى به مقام ذات او ندارند.

پس آيه شريفه در مقام اين است كه با استنتاج علم از ملك، علم فعلى خدا را اثبات كند (دقت فرمائيد).

بنابراين آيه مورد بحث يعنى (و له ما سكن فى الليل و النهار) به منزله مقدمه اى است براى حجتى كه در آيه قبل اقامه شد، زيرا حجت بر معاد گر چه با جملات (قل لمن ما فى السموات و الارض قل لله كتب على نفسه الرحمة ) تمام بود. و ليكن از آنجائى كه شنونده با نظر بدوى و ساده به اين معنا منتقل نمى شود كه ملك خداى تعالى نسبت به موجودات مستلزم علم نسبت به آنها است و ملكش نسبت به مسموعات (اصوات و اقوال ) مستلزم شنوايى او نسبت به آنها است، از اين رو مجددا مالكيتش را نسبت به آسمانها و زمين تكرار نموده و خاطر نشان ساخته كه اين مالكيت مستلزم شنوائى و دانائى است. و لذا جمله (وله ما سكن فى الليل و النهار) را كه در حقيقت همان مالكيت آسمانها و زمينى است كه در آيه قبل بود اضافه كرد و روى اين حساب بود كه گفتيم آيه مورد بحث به منزله مقدمه اى است كه حجت آيه قبلى را توضيح داده و تتميم مى كند.

و اين آيه شريفه - صرف نظر از اينكه ما نتوانستيم حق آنرا ادا كنيم و ادا كردنى هم نيست - از جهت معنا يكى از لطيفترين آيات قرآنى و از جهت اشاره و حجت دقيقترين و از جهت منطق رساترين آنها مى باشد.

قل اغير الله اتخذ وليا فاطر السموات و الارض و هو يطعم و لا يطعم

از اينجا شروع مى شود به استدلال بر يگانگى خدا و اينكه شريكى براى او نيست.

عوامل پيدايش مرام بت پرستى

آنچه كه از تاريخ و ثنيت و بتپرستى برمى آيد اين است كه باعث پيدايش اين مرام يعنى خضوع در برابر بت و پرستش آلهه، يكى از دو غريزه زير بوده است :

اول غريزه جلب منفعت : توضيح اينكه، انسانهائى دور از معارف دينى بنظر ساده خود احساس مى كرده اند كه در ادامه زندگى محتاج به اسباب و لوازم زيادى از قبيل طعام، لباس، مسكن، همسر، اولاد، خويشاوند و امثال آن هستند، از اين ميان مهمتر از همه غذا است كه نياز انسان به آن بيش از نياز وى به غير آن است و معتقد شده بودند كه هر صنفى از اين حوائج بستگى به سببى دارد كه آن سبب آن حاجت را براى آنان فراهم مى كند مثلا براى باران سببى است كه آنرا از آسمان فرو فرستاده و چمنزارها را سرسبز و خرم مى سازد و در نتيجه آذوقه آنان و علوفه چهارپايانشان را تامين مى كند، و براى پستيها و بلنديهاى زمين سببى است كه امور آنرا اداره مى كند، و سبب ديگرى هست كه بين دو نفر علاقه و محبت ميافكند، و نيز سببى است كه اداره درياها و كشتيها را عهدهدار است.

و چون مى ديدند كه خودشان به تنهائى نيروى تسلط بر همه اين حوائج و حتى بر حوائج ضرورى را ندارند از اين رو براى دستيابى بهر حاجتى خود را ناچار مى ديدند كه در برابر سبب مربوط به آن حاجت خضوع نموده و او را پرستش كنند.

دوم غريزه دفع ضرر: آنها چون مى ديدند كه از هر سو هدف تير حوادث و ناملايمات و محصور بلاياى عمومى از قبيل سيل، زلزله، طوفان، قحطى، وبا و… و همچنين خطرات شخصى از قبيل امراض، فقر، سقوط، بى اولادى، دشمنى دشمنان، حاسدين و عيبجويان و امثال آنند، لذا پيش خود به اين خيال افتادهاند كه لابد اسباب قاهرهاى در كار است كه اين گرفتاريهاى خرد كننده را براى انسان فراهم مى كند و در نتيجه صفاى زندگى را مبدل به كدورت مى سازد، و لابد اين اسباب موجوداتى هستند آسمانى، نظير ارباب انواع و ارواح كواكب.

از اين جهت از ترس اينكه مبادا دچار خشم آنها شوند سر تسليم در برابرشان فرود آورده و آنها را معبود خود گرفتند، تا شايد بدين وسيله خشنودشان ساخته، از آزارشان ايمن شده، از مكاره و مصائب و شرور و ضررهائى كه از ناحيه آنها نازل مى شود مصون گردند.

اين آن چيزى است كه از تواريخ مربوط به پيدايش مسلك بتپرستى و منطق بتپرستان و ستارهپرستان استفاده مى شود.

احتياج عليه بت پرستان با بهره جستن از منطق خودشان

با در نظر گرفتن اين نكته تاريخى بخوبى معلوم مى شود كه خداى تعالى در آيه مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن از اين راه احتجاج مى كند كه برهان خود آنان را بر پرستش اجرام علوى از آنان گرفته و بخودشان برمى گرداند،

به اين معنا كه اصل آن دو حجت را در اينكه حجت صحيح هستند قبول نموده و سپس اضافه مى كند كه لازمه اين حجت يگانهپرستى و نفى هر گونه شريك از خداى سبحان است، نه بتپرستى و شرك، اينكه فرمود: (قل ا غير الله اتخذ وليا فاطر السموات و الارض و هو يطعم و لا يطعم )، اشاره است به حجت اول آنان، كه همان وجوب شكر منعم و پرستش معبود است بخاطر انعام او، و اينكه پرستش او شكر او و سبب مزيد انعام او است.

در اين جمله رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه از راه سؤ ال و جواب آنان را به اشتباه و خطايشان واقف ساخته، و بفهماند كه منطق (شكر منعم ) منطق و برهان صحيحى است، ليكن منعم شما اين بتها نيستند، بلكه منعم و ولى نعمتى كه بنى نوع آدم و هر موجود ديگر از خوان نعمتش متنعم است، تنها خداى سبحان است، خدا است آن كسى كه روزى مى دهد و خود احتياجى به روزى ندارد، (يطعم و لا يطعم )، به دليل اينكه او كسى است كه آسمانها و زمين را آفريده، و آنها را از ظلمت عدم، به نور وجود درآورده، و نعمت هستى و تحققش ارزانى داشته، آنگاه به منظور بقاء وجودش نعمتهاى ديگرى كه بقاى وجود آسمان و زمين بستگى به آن دارد، و عددش را جز خودش كسى نمى داند، و مساله اطعام انسان كه يكى از آنها است بر آن افاضه فرموده، زيرا همه اين نعمتها كه بقاى هستى عالم از انسان و غير انسان موقوف و مشروط به آن است و همچنين جميع وسائلى كه به توسط آن اين نعمتها به موارد استحقاقش مى رسد همه منتهى به خلقت پروردگار است. آرى اشياى عالم و سلسله اسباب و مسببات همه از صنع او است.

پس وقتى مساله رزق كه در نظر انسان اهم مظاهر آن مساله اطعام است بدست او است واجب است او به تنهائى پرستش شود، چون تنها او است كسى كه ما را غذا مى دهد، و ما در اين حاجت خود به غير او نيازمند نيستيم.

از آنچه بيان شد چند نكته بدست آمد:

اول : اينكه تعبير از عبوديت و پرستش به (اتخاذ ولى در جمله اغير الله اتخذ وليا) از اين جهت بود كه برهان از طريق إ نعام خداوند به اطعام و اينكه شكر ولى نعمت واجب است اقامه شده بود.

دوم : اينكه توصيف خداى تعالى به (فاطر السموات و الارض ) براى بيان همان جهتى بوده كه ما در انحصار اطعام به خداى تعالى ذكر كرديم. و چه بسا از تعريضى كه در جمله (و لا يطعم ) هست نيز جهت اين انحصار استفاده شود، چون در اين جمله كنايه و تعريض است به اينكه ساير معبودهائى كه مشركين براى خود اتخاذ كرده اند مانند عيسى و امثال او، خود محتاج به اطعام خدا و ساير نعمتهاى اويند.

و نيز ممكن است از اينكه اين جمله را در بين برهان بكار برده استفاده شود كه غرض از آن اشاره به اين بوده كه برهان بر توحيد، راه ديگرى هم بهتر از آن دو راهى كه در منطق مشركين بود دارد، و خلاصه آن اين است كه ايجاد كننده اين عالم خداى تعالى است، و هر موجودى وجودش به خلقت او منتهى و مستند مى شود، و چون چنين است خضوع در برابرش واجب است.

و وجه اينكه اين راه بهتر از آن دو راه است اين است كه گر چه آن دو راه نيز توحيد معبود را از جهت معبود بودنش اثبات مى كند، و ليكن آنطور هم كه بايد و شايد بى حرف نيست، زيرا يكى وجوب عبادت معبود را از راه طمع در نعمت او نتيجه مى دهد، و ديگرى از راه ترس از نقمت و عذابش، و بنابر اين دو طريق، مطلوب بالذات در حقيقت جلب نعمت و امن از نقمت است، نه خداى تعالى، بخلاف اين مسلك كه نتيجهاش وجوب عبادت خدا است براى خدائيش نه براى اينكه عبادتش نعمت او را جلب و نقمتش را دفع مى نمايد.

سوم : اينكه از بين همه نعمتهاى بى شمار تنها اطعام را اختصاص به ذكر داده، به اين عنايت بوده كه در نظر ساده عوام مساله اطعام روشنترين حاجتى است كه موجودات زنده و از آن جمله انسان، در زندگى خود بدان محتاجند.

بارى، بعد از اينكه خداى تعالى در آيه مورد بحث منطق كفار را گرفته به خود آنان بر مى گرداند، رسول گراميش را از طريق وحى دستور مى دهد كه با ذكر شاهدى برهان خود را برايشان تاييد نمايد، و آن شاهد اين است كه خداى تعالى وى را از طريق وحى دستور داده كه در اتخاذ معبود همان راهى را كه عقل به آن هدايت مى كند يعنى راه توحيد را سلوك كند، و صريحا از اينكه از راه مزبور تخطى نموده و با مشركين دمساز شود نهى نموده، و مى فرمايد: (قل انى امرت ان اكون اول من اسلم ) سپس مى فرمايد: (و لا تكونن من المشركين ).

در اينجا دو نكته ديگر باقى مانده كه بايد آنها را خاطرنشان سازيم :

اول : اينكه اگر مراد از جمله (اول من اسلم، اول من اسلم من بينكم - اولين كسى كه از شما اسلام آورد)، باشد معناى آيه واضح است، زيرا رسول خدا قبل از همه امت، اسلام آورده. و اما اگر مراد از آن (اولين كسى كه اسلام آورده ) باشد همچنانكه ظاهر اطلاق هم همين است آنوقت معناى اوليت بحسب رتبه.

دوم : اينكه چون نتيجه اين برهان وجوب عبوديت است و عبوديت هم نوعى خضوع و تسليم است، از اين رو لفظ اسلام را بكار برد تا اشاره اى بغرض از عبادت يعنى خضوع هم كرده باشد، و اگر بجاى آن لفظ ايمان را به كار مى برد اين معنا استفاده نمى شد.

قل انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم

اين دومين مسلك از همان دو نحو برهانى است كه گفتيم مشركين در اتخاذ معبود بكار مى بردند، و آن اين بود كه : پرستش خدايان آنان را از شمول سخط و نزول عذابى كه مترتب بر آنست ايمن مى سازد.

و در اين آيه خداى تعالى هم همين برهان را براى اثبات توحيد اقامه نموده، با اين تفاوت كه مخوفترين و تلخترين انواع عذاب را كه بايد بيش از هر عذابى از آن ترسيد در برهان خود اخذ كرده است و آن عذاب قيامت است كه آسمانها و زمين هم از تحملش ‍ عاجزند، همچنانكه در برهان قبلى هم كه برهان از طريق احتياج بود نعمت اطعام را كه بحسب نظر بدوى ضروريترين حوائج انسان است اخذ نمود.

و در اينكه فرمود: (ان عصيت ربى ) و نفرمود: (ان اشركت بربى ) اشاره است به مخالفت نهيى كه در آيه قبل بود، يعنى : (و لا تكونن من المشركين ) و اشاره مزبور، اين نكته را افاده مى كند كه اگر مى بينيد پروردگار من مرا از شرك نهى فرموده از باب تعبد صرف نيست، بلكه عقل نيز بر من واجب مى كند كه تنها خداى را پرستش كنم تا از عذاب روز بزرگى كه از آن بيمناكم ايمن شوم.

با اين بيان مى توان گفت آيه مورد بحث نظير آيه قبلى است، براى اينكه اين آيه نيز نخست اقامه حجت را از راه عقل نموده، آنگاه آنرا با وحى خداى سبحان تاييد مى كند (دقت فرمائيد). و اين خود از لطائف ايجاز قرآن كريم است كه با بكار بردن كلمه : (عصيت ) بجاى (اشركت ) معنائى چنين وسيع را افاده مى نمايد.

من يصرف عنه يومئذ فقد رحمه…

معناى اين آيه روشن است و در حقيقت همان حجتى را كه در آيه قبلى اقامه شده بود تتميم مى كند، چون از مظاهر آيه قبلى بر حسب نظر ساده و بسيط چنين برمى آيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) براى اثبات وجوب توحيد پروردگار دليل آورد به اينكه خدا او را از شرك نهى كرده، پس لازم است به يگانگياش اقرار كند، شايد كه از عذاب آخرت ايمن گردد.

و چون ممكن بود اشخاص غافل و بى تدبر ايراد كنند كه اين نهى، مختص به تو است و خداوند به طورى كه خودت ادعا ميكنى تنها تو را از شرك نهى كرده، پس ترس از عذاب و وجوب توحيد هم مختص به خود تو است و اين برهان تو اقتضا نمى كند كه بر غير تو هم توحيد و دورى از شرك واجب باشد،

و در حقيقت اين حجت تنها عليه تو است، نه ديگران، از اين جهت با جمله (من يصرف عنه يومئذ فقد رحمه ) افاده فرمود كه عذاب پروردگار اختصاص به من ندارد، بلكه عذابش مشرف و محيط بر همه است، و هيچ كس را از آن خلاصى نيست، مگر به وسيله رحمت خود او، پس بر هر انسان است كه از عذاب چنين روزى بترسد، همانطورى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) ميترسيد.

و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو…

آن دو برهانى كه در آيات سابق بود، يكى نمونهاى از خيراتى را كه آدمى آرزوى دستيابى به آن را دارد ذكر مى كرد، و ديگرى نمونهاى از شرور را كه همواره خائف و گريزان از آن است خاطرنشان مى ساخت، و متعرض ساير انواع خيرات و شرور نبودند، با اينكه همه آنها از ناحيه خداى سبحان به آدمى مى رسد.

از اين رو در اين آيه صريحا توضيح مى دهد كه خيرات و شرور منحصر به اطعام و عذاب قيامت نيستند، بلكه خيرات و شرور ديگرى نيز هست كه خداوند آدمى را به آن متنعم و به اين معذب مى كند، نه كسى مى تواند جلوى آن را بگيرد و نه اين را دفع كند، آرى، او است كه بر هر چيز قادر است، و همين اميد خير، آدمى را وادار مى كند كه تنها او را معبود و اله خود بگيرد.

و چون اينجا جاى اين توهم بود كه اين برهان بيش از اين اقتضا ندارد كه بايد خداى را پرستيد، و اين را مشركين هم معترف هستند و اما اينكه جز او را نبايد پرستش نمود از كجا؟ خدايانى كه مورد احترام آنان بوده، بزعم آنان اسبابى بودند كه بين خلق و خالق وساطت و شفاعت مى كردند، و در عالم خلقت تاثيرات نيك و بد بسزائى داشتند، روى اين حساب بوده كه بر خود لازم مى دانستند، آن اسباب را به اميد خيرشان و از ترس شرشان پرستش نمايند.

از اين رو خداى تعالى در مقام دفع اين توهم فرمود: (و هو القاهر…) تنها خداى سبحان است كه قاهر و غالب بر بندگان است، كسى از مخلوقات مانند پروردگار فائق بر بندگان نيست، مخلوقات چه خودشان و چه كارهايشان و چه آثار و خواصى كه دارند همه در تحت قهر و قدرت اويند،

هيچ عملى از نيك و بد آنها نيست مگر اينكه به اذن و مشيت پروردگار است، در هيچ چيزى مستقل نبوده و براى خود مالك هيچ نفع و ضرر و هيچ چيز ديگرى نيستند، پس هر خير و شرى كه از افق ذات آنها سرزند، منتهى و مستند به امر و مشيت و اذن او است، استنادى كه لايق به ساحت قدس و عزت او باشد.

پس مجموع اين دو آيه معناى واحدى را تكميل مى كند، و آن اين است كه : آنچه از خير و شر به انسان مى رسد، همه مستند به خدا است، و اين استناد هم طورى است كه لايق ساحت او است، در نتيجه خداى سبحان تنها معبودى است كه در الوهيت متوحد و در معبوديت متفرد است، الهى و معبودى جز او نيست.

و اما اينكه چرا از اصابت خير و شر به (مس ) كه دلالت بر حقارت دارد تعبير كرده و در باره اصابت شر فرمود: (ان يمسسك ) و راجع به اصابت خير فرمود: و (ان يمسسك )؟ براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه اين خيرات و شرور در مقابل قدرت بى نهايت پروردگار - كه هيچ چيز در قبال آن ايستادگى نمى كند و هيچ مخلوقى طاقت تحمل آن را ندارد - بسيار اندك و ناچيز است.

و چنين بنظر مى رسد كه جمله (فهو على كل شى ء قدير) كه تنها در طرف اصابت خير (و ان يمسسك بخير) ذكر شده در حقيقت بجاى (فلا مانع يمنعه ) و يا نظير آن بكار رفته باشد، و بنابراين، دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى همانطورى كه قادر است بر رساندن هر ضرر مفروضى، همچنين قادر است بر رسانيدن هر خيرى كه تصور شود، و از همين جمله علت جمله (فلا كاشف له الا هو) كه دنبال اصابت شر (و ان يمسسك الله بضر) ذكر شده بود نيز كشف مى شود، زيرا همانطورى كه قدرت كسى بر دفع خيرات پروردگار، مستلزم اين است كه به همان اندازه از خداوند سلب قدرت شود، همچنين قدرت بر دفع ضرر او نيز مستلزم چنين محذور و تالى فاسدى هست.

و اينكه اصابت خير و شر را در اين آيه اختصاص به پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم ) داد، نظير اختصاصى است كه در دو آيه قبل يعنى آيه (قل انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم ) واقع شده بود، همچنانكه تعميم در آيه بعدى (و هو القاهر فوق عباده نظير) تعميمى است كه از آيه قبل (من يصرف عنه يومئذ فقد رحمه ) استفاده مى شد.

و هو القاهر فوق عباده و هو الحكيم الخبير

(قهر) نوعى از غلبه را گويند، و آن اين است كه چيزى بر چيز ديگرى چنان جلوه و ظهور كند كه آنرا مجبور به قبول اثرى از آثار خود نمايد، اثرى كه يا بالطبع و يا به عنايت و فرض مخالف با اثر مقهور باشد، مانند ظهور آب بر آتش كه آنرا خاموش مى سازد، و ظهور آتش بر آب كه آنرا تبخير و يا رطوبتش را خشك مى كند،

معناى (قاهر) بودن خداى سبحان و فرق آن با قهر و غلبه موجودات بر يكديگر

و از آنجائى كه تمامى اسباب عالم كون را، خداى تعالى ايجاد (اظهار) كرده تا وسائطى باشند براى حدوث حوادثى، و او است كه مسببات را از آثار اسباب، متاثر مى سازد و اين اسباب و مسببات هر چه باشند، مجبور به قبول آثارى هستند كه خداوند فعل آن را از يكى، و انفعال از آنرا از ديگرى خواسته است، از اينجهت مى توان گفت : تمامى آنها مقهور خداى سبحانند و خداى سبحان قاهر بر همه آنها است.

پس لفظ (قاهر) از اسمائى است كه هم بر خداى متعال اطلاق مى شود، و هم بر سلسله اسباب، صادق است، الا اينكه بين قهر او و قهر اسباب فرق است، زيرا اگر غير او بعضى بر بعضى ديگر قهر و غلبه دارند در عين حال قاهر و مقهور از جهت مرتبه وجودى، و درجه هستى، با هم برابرند، باين معنا كه اگر آتش مثلا بر هيزم قهر مى كند و آنرا مشتعل مى سازد خودش با آن هيزم، هر دو موجودى هستند طبيعى. چيزى كه هست، اقتضاى طبع يكى، مخالف اقتضاى طبع ديگرى است، و اقتضاى طبع آتش در تحميل اثر خود بر هيزم، قويتر است از اقتضاى هيزم در تحميل اثر خود بر آتش، و از اين جهت است كه آتش بر هيزم غلبه و ظهور كرده و آنرا از تاثير خود متاثر مى سازد.

و ليكن خداى سبحان، قهرش مانند قهر آتش بر هيزم نيست، بلكه او قاهر است به تفوق و احاطه مطلق، نه به قويتر بودن در اقتضاى طبيعى به اين معنا كه اگر ما آتش زدن و شعلهور ساختن چيزى از قبيل هيزم و امثال آن را به خداى سبحان نسبت دهيم معناى اين نسبت ما اين است كه خداى سبحان هم به وجود مخصوص و محدودى كه با آن وجود هيزم را ايجاد كرده و هم به خواص و كيفياتى كه به آن داده و آنرا با دست قدرت خود مجهز به آن خواص نموده و هم به ايجاد آتشى كه آنرا طعمه خود سازد و آن آتش نيز ذات و آثارش ملك او است، و هم به اينكه نيروى مقاومت در برابر آتش را از آن سلب نموده بر آن قاهر است.

آرى، قهر خداى تعالى بر هيزم به اين معنا است، نه به معناى قهر موجودات بر يكديگر. چون او است كه هر چيزى را در جاى خود وضع كرده و از آنجمله احتراق و اشتعال را هم در هيزم قرار داده، به طورى كه در برابر اراده و مشيت او قدرت سرپيچى از اين امر و از ساير امور و آثارى كه در آن نهاده، ندارد. براى اراده و مشيت او افقى است مافوق هستى هيزم.

پس اگر مى گوييم خداوند بر بندگان قاهر است قهر او نظير قهر بعضى از بندگان بر بعضى ديگر (كه همه در عرض هم هستند) نيست، قرآن كريم اين بحث ما را و هم چنين

نتيجهاى را كه از آن گرفتيم تصديق دارد، براى اينكه در دو جاى اين سوره يعنى در اين آيه و در آيه 61 قهر را به عنوان اسمى از اسماى خدا ذكر كرده، در حالى كه اگر قهر او مانند قهر بندگان بود بايد به عنوان وصف ذكر مى فرمود.

گر چه در هر دو موضع آنرا مقيد به (فوق عباده ) كرده و اتفاقا تا آنجا هم كه ما ياد داريم اين كلمه در جائى استعمال مى شود كه مقهور از صاحبان عقل (انس و جن و ملك ) باشد، بخلاف لفظ غلبه كه هم در آنان استعمال مى شود و هم در غير آنان مانند جمادات و مايعات و امثال آن، و لذا راغب هم لفظ قهر را به ذليل ساختن كه ظهورش در صاحبان عقل بيشتر است تفسير نموده و ليكن صرف (غلبه ) استعمال باعث نمى شود كه اين كلمه در غير مورد صاحبان عقل به هيچ عنايتى صادق نيايد.

خداى سبحان در اين دو آيه، مساله رساندن خير و شر را به خود نسبت داده و فرموده است : او است كه به رسانيدن خير و شر به بندگان و به اجبار و ذليل ساختن آنان به قبول خير و شر خود و همچنين به آنچه مى كنند و به آثارى كه دارند بر آنان قاهر است، و ما يملك آنان را، مالك و بر مقدورات آنان قادر است. و چون رساندن خير و شر به ديگران هم نسبت داده مى شود لذا با گفتن و (هو الحكيم الخبير) قهر خود را از قهر ديگران جدا و متميز ساخته و معلوم كرد كه قهر او مانند قهر ديگران از روى جهل و گزاف نيست، و مثل ديگران در قهرش و در هيچ كار ديگرش دچار خبط و غلط نمى شود.

آيات 19 و 20 سوره انعام

19- قل اى شىء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ائنكم لتشهدون انّ مع الله آلهة اخرى قل لا اشهد قل انما هو اله واحد و اننى برى مما تشركون

20- الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤمنون

ترجمه آيات

(به اين كفار) بگو: چه چيزى در شهادت بزرگتر است (تا من او را براى شما گواه بر رسالت خود بياورم ؟) بگو خداى تعالى گواه بين من و شما است، و اين قرآن به من وحى شده كه شما و هر كه را كه اين قرآن به گوشش بخورد انذار كرده، هشدار دهم آيا (با چنين گواهى بزرگ ) باز هم شما شهادت مى دهيد كه با خداى تعالى خدايان ديگرى هست ؟ بگو من كه چنين شهادتى نمى دهم، بگو حق مطلب همين است كه او معبودى است يگانه و به درستى كه من از هر چه كه شما شريك خدايش پنداشته ايد بيزارم (19) آنانكه ما كتابشان داديم رسول الله را مى شناسند همانطورى كه فرزندان خود را مى شناسند، و كسانى كه به نفس خود زيان كرده اند ايمان نمى آورند(20).

بيان آيات

اين آيات احتجاج مى كند بر مساله وحدانيت خداى تعالى از راه وحى. و حال آنكه اين مساله عقلى و از مسائلى است كه عقل از طرق مختلفى به آن راه دارد و ليكن صرف اين جهت باعث نمى شود كه نتوان آنرا از طريق وحى صريح قطعى هم اثبات نمود، مگر غرض از برهان عقلى، جز تحصيل يقين چيز ديگرى است ؟ وقتى غرض از آن تحصيل يقين به وحدانيت خدا باشد و بر حسب فرض، وحى الهى هم قطعى و غير قابل ترديد باشد چه مانعى دارد كه همان وحى برهان بر وحدانيت خدا قرار گيرد آنهم وحيى چون قرآن كه اساسش متكى بر تحدى است.

قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم

رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه از مشركين بپرسد چه چيزى از هر چيز در مساله شهادت بزرگتر است ؟ البته بايد دانست كه مراد از اين (شهادت ) اعم از تحمل آن از راه حس و مشاهده و از اداى آن است، و چون تحمل و اداى شهادت مخصوصا تحمل آن، از چيزهائى است كه بر حسب اختلاف درجه فهم متحملين و وضوح و پيچيدگى وقايع و قوت و ضعف بيان بيان كننده آن، مختلف مى شود، و مسلما متحملى كه سهو و نسيان و غفلت بر مزاجش غلبه دارد، مانند متحملى كه هر چه بشنود و ببيند حفظ مى كند، نيست، و مست همانند هوشيار و بيگانه به مثل آشناى به جزئيات واقعه نيست، از اين رو بايد بدون ترديد گفت : خداى تعالى در تحمل شهادت و خبر يافتن از وقايع جهان و افعال بندگان از هر خبردارى خبردارتر است، چون او است كه بزرگ و كوچك اشياء را آفريده، و اختراع و ايجاد هر چيز منتهى به او مى باشد با هر چيز، و محيط بر هر چيز است، حتى به سنگينى ذره اى كه در آسمانها و زمين است، و كوچكتر از ذره و بزرگتر از آن علم او مخفى نبوده و او فراموش و گمش نمى كند. و از آنجائى كه پاسخ اين سؤ ال خيلى روشن بود لذا در آيه متعرض آن نشد و نيازى نديد به اينكه در جواب گفته شود: (قل الله اكبر شهادة ) همانطورى كه در آيه (قل لمن ما فى السموات و الارض ) از قول مخاطبين فرمود: (قل الله ) و يا گفته شود (سيقولون الله خواهند گفت خدا) همانطورى كه در آيه (قل لمن الارض و من فيها ان كنتم تعلمون ) فرمود: (سيقولون لله اعتراف خواهند كرد به اينكه زمين و هر كس كه در او است از آن خدا است ).

علاوه بر اينكه جمله (قل الله شهيد بينى و بينكم ) خود دلالت بر جواب هم دارد و در حقيقت قائم مقام همان جواب است.

بعيد هم نيست كه كلمه (شهيد) خبر باشد از مبتداى محذوف، و آن مبتدا ضميرى باشد كه به كلمه (الله ) برگشته و تقديرش ‍ چنين باشد: (قل الله هو شهيد بينى و بينكم ) كه در اين صورت جمله مذكور هم جواب از آن سؤ ال خواهد بود، و هم شروع در مطلبى ديگر.

اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه جمله (قل الله شهيد بينى و بينكم ) علاوه بر اينكه مشتمل است بر اخبار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) از اينكه خداوند شهيد است، خود شهادت جداگانه اى هم هست، براى اينكه كلمه (قل ) مى رساند كه خدا به او فرموده كه مشركين را به شهادتش خبر دهد، و اين معنا بدون شهادت خدا بر نبوت او صحيح نيست، بنابراين جمله مذكور هم دلالت دارد بر شهادت خدا نسبت به هر چيز و هم بر شهادتش نسبت به نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و با اين حال ديگر حاجتى نيست به اينكه در اينجا به منظور شهادت به نبوت آنجناب كلام جداگانه اى تصريحا، نظير: (و الله يعلم انك لرسوله ) و يا تلويحا، نظير: (لكن الله يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه ) ايراد بفرمايد.

و اينكه شهادت را مقيد كرد به (بينى و بينكم ) دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى بين پيغمبر اكرم و قومش كه دو طرف خصومتند واسطه است، و چون مى دانيم كه خصومت و طرفيت آنجناب با قومش تنها بر سر مساله نبوت و رسالت و ادعاى نزول قرآن است كه بعدا با جمله (و اوحى الى هذا القرآن ) طرح مى شود، از اين جهت مى فهميم كه مراد از شهادت خدا بين او و قومش همان گواهى بر نبوت اوست، چنانكه جمله (الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ) هم به طورى كه بعدا خواهيم گفت اين دلالت را تاييد مى نمايد.

انذار و تخويف، در دعوت نبوت مؤثرتر از تبشير و تطميع بوده است

و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ

حكايت قسمتى از بياناتى است كه رسول خدا بايد آنرا براى مشركين ايراد فرمايد و اين جمله عطف به (الله شهيد…) است در اين آيه مساله انذار و هشدار غايت و نتيجه نزول قرآن كريم قرار گرفته، دعوت نبوت از طريق تخويف آغاز گشته، و اين خود در فهم عامه مردم مؤ ثرتر از تطميع است.

براى اينكه گر چه تطميع و اميدوار ساختن مردم نيز راهى است براى دعوت انبيا و قرآن عزيز هم تا اندازهاى اين طريقه را به كار برده، ليكن اصولا اميدوارى آدمى را به طور الزام وادار به طلب نمى كند، و بيش از ايجاد شوق و رغبت در آدمى، اثر ندارد، به خلاف تخويف و تهديد كه به حكم عقلى وجوب دفع ضرر احتمالى، احتراز از آنچه تهديد به آن شده واجب و آدمى به دفع آن ملزم مى شود.

علاوه بر اين، اگر مردم در گمراهى خود هيچ گونه تقصيرى نمى داشتند، مناسب بود كه دعوت الهى از راه تطميع آغاز گردد، ليكن مردم در گمراهى خود مقصر هستند، براى اينكه دعوت اسلام، دعوت به دين فطرت، يعنى به دينى است كه سرچشمه اش در نهاد خود بشر است، و اين خود او است كه با دست خويش و با ارتكاب شرك و گناه، فطرت خود را پشت سر افكنده و شقاوت را بر دل خود چيره نموده و در نتيجه دچار سخط الهى شده است، و چون چنين است حزم و حكمت اقتضا مى كند كه دعوت آنان از راه انذار و هشدار آغاز گردد، و براى همين جهت بوده كه در آيات بسيارى وظيفه آنجناب منحصر در انذار شده است، مانند آيه : (ان انت الا نذير) و آيه : (و انما انا نذير مبين ).

البته اين مطلب، كه گفته شد، در باره مردم عامى است، و اما خواص از مردم، يعنى آنانكه خداى را از روى محبتى كه به او دارند عبادت مى كنند، نه از جهت ترس از آتش و يا طمع در بهشت، البته از خوف و رجا و تهديد و تطميعى كه در دعوت دينى هست چيز ديگرى تلقى مى كنند، وقتى به تهديد از آتش برمى خورند از آن آتش، آتش فراق و دورى از پروردگار و سخط وى را مى فهمند، و همچنين از شنيدن وصف بهشت به نعمت وصل و قرب ساحت او و خشنودى او منتقل شده و مشتاق آن مى گردند.

جمله : (لا نذركم به و من بلغ) شاهد بر ابدى و جهانى بودن رسالت پيامبر اسلام(ص) مى باشد.

از ظاهر (لانذركم به و من بلغ ) گرچه برمى آيد كه خطابش به مشركين مكه و يا عموم قريش و يا جميع عرب است، الا اينكه مقابله بين (كم ) و بين (من بلغ ) البته با حفظ اين جهت كه مراد از (من بلغ ) كسانى باشند كه مطالب را از خود پيغمبر نشنيده اند، چه معاصرين و چه مردمى كه بعد از عصر آنجناب به وجود مى آيند - دلالت دارد بر اينكه مقصود از ضمير خطاب (كم ) در جمله (لانذركم به ) كسانى هستند كه پيغمبر اكرم ايشان را پيش از نزول آيه يا مقارن يا پس از نزول انذار مى فرمود.

پس اينكه فرمود: (و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) بر اين هم دلالت دارد كه رسالت آن حضرت عمومى و قرآنش ابدى و جهانى است، و از نظر دعوت به اسلام، هيچ فرقى بين كسانى كه قرآن را از خود او مى شنوند و بين كسانى كه از غير او مى شنوند نيست، و به عبارت ديگر آيه شريفه، دلالت مى كند بر اينكه قرآن كريم حجت ناطقى است از ناحيه خدا و كتابى است كه از روز نزولش تا قيام قيامت به نفع حق و عليه باطل، احتجاج مى كند.

و اگر فرمود: تا شما را به وسيله آن انذار كنم، و نفرمود: به وسيله قرائت آن ؛ براى اين بود كه قرآن بر هر كسى كه الفاظ آنرا بشنود و معنايش را بفهمد و به مقاصدش پى ببرد و يا كسى برايش ترجمه و تفسير كند، و خلاصه بر هر كسى كه مضامين آن به گوشش بخورد حجت است، آرى، لازم نيست كتاب و نامهاى كه به سوى قومى ارسال مى شود حتما به زبان آن قوم باشد، بلكه شرط آن اين است كه اولا مضامينش شامل آنان شود و ثانيا حجت خود را بر آن قوم اقامه كند، همچنانكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به مردم مصر، حبشه، روم و ايران نامه ها نوشت و حال آنكه زبان آنان غير زبان قرآن بود، و همچنين عده اى از قبيل سلمان فارسى و بلال حبشى و صهيب رومى به آنجناب ايمان آوردند، و بسيارى از يهود با اينكه زبانشان عبرى بود به آن حضرت گرويدند. و اينها كه گفته شد روشن و غير قابل ترديد است.

ائنكم لتشهدون ان مع الله آلهة اخرى قل لا اشهد…

پس از آنكه شهادت خداى را و اينكه خداوند بزرگترين گواه بر رسالت او است ذكر نمود و بيان كرد كه او جز به منظور دعوت به دين توحيد فرستاده نشده، و خاطرنشان ساخت كه بعد از شهادت خداى سبحان بر اينكه او را در الوهيت شريك نيست، ديگر انتظار نمى رود كسى بر تعدد آلهه شهادت دهد، اينك نبى محترم خود را دستور مى دهد كه از آنان به طور استعجاب و انكار بپرسد كه آيا باز هم به تعدد آلهه شهادت مى دهند؟ و اين معنا از بكار بردن حروف تاكيد (ان ) و (لام ) در مورد سؤ ال بخوبى استفاده مى شود، و گويا نفس نمى پذيرد كه بعد از اينكه ايشان شهادت پروردگار را شنيدند باز هم به خدايى خدايان ديگر شهادت دهند.

سپس با جمله (قل لا اشهد) دستور مى دهد كه با آنان در شهادت نابجائى كه داده اند مخالفت نموده، آنرا از خود نفى نمايد. اين معنا از قرينه مقام استفاده مى شود. آنگاه مى فرمايد: (قل انما هو اله واحد و اننى برى ء مما تشركون ) و اين همان شهادت بر وحدانيت خداى تعالى و برائت از شرك و شركائى است كه مشركين مدعى آن بودند.

(الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ) در اين فقره خبر مى دهد از شهادتى كه خداى سبحان در كتب آسمانى اهل كتاب بر نبوت خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله و سلم ) داده و علماى آنان هم از آن شهادت اطلاع كافى دارند. زيرا كتبى كه از انبياء (عليهم السلام ) بر جاى مانده و مشتمل بر بشارتهاى پى در پى و غير قابل تشكيك در باره آمدن رسول خدا و اوصاف اوست هم اكنون نزد آنان موجود است.

بنابر اين علماى اهل كتاب به قدرى راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارند كه او را نديده مى شناسند، همانطورى كه بچه هاى خود را مى شناسند، و در جاى ديگر راجع به اين مطلب فرموده : (الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل ) و نيز فرموده : (محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التورية و مثلهم فى الانجيل ) و نيز مى فرمايد: (اولم يكن لهم آية ان يعلمه علماء بنى اسرائيل ) و از آنجائى كه بعضى از علماى آنان بشاراتى را كه از اوصاف رسول خدا سراغ داشتند كتمان مى كردند، و از ايمان به او نيز استنكاف مى ورزيدند، لذا خداوند با جمله (الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤ منون ) خسران و زيانكارى آنان را بيان نمود.

در اينجا گفتار ما در تفسير آيه شريفه به پايان مى رسد. و البته در تفسير آيه (146) سوره بقره كه شباهت تامى با آيه مورد بحث ما دارد پاره اى مطالب را گذرانديم. از آنجمله وجه التفاتى را كه در آيه از حضور به غيبت به كار رفته بيان داشتيم، و به زودى در سوره اعراف نيز تتمه اين بحث خواهد آمد - ان شاء الله تعالى -

بحث روايتى

در تفسير برهان از ابن بابويه نقل مى كند كه وى به سند خود از محمد بن عيسى بن عبيد روايت كرده كه گفت :

حضرت ابى الحسن (عليه السلام ) به من فرمود: اگر كسى از تو بپرسد كه آيا خداى عز و جل (شى ء) (چيز) است يا (لا شى ء)، چه جواب مى دهى ؟ محمد مى گويد: عرض كردم : خداى عز و جل در كلام خود آنجا كه مى فرمايد: (قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم ) شى ء بودن خود را اثبات كرده، چيزى كه هست در پاسخ از آن سؤ ال مى گوييم : خداوند شى ء است ليكن نه مانند ساير اشياء زيرا اگر شيئيت را بكلى از او نفى كنم، در حقيقت وجودش را ابطال كرده ام، حضرت فرمود: احسنت، درست گفتى.

بيان روايتى از امام رضا عليه السلام درباره سه مذهب و مسلك مردم در توحيد.

حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: مردم را در توحيد سه مذهب است : 1 - نفى 2 - تشبيه 3 - اثبات به غير تشبيه.

(مذهب نفى ) غلط است، (مذهب تشبيه ) يعنى او را به چيز ديگرى شبيه ساختن نيز غلط و باطل است، براى اينكه چيزى نيست كه شبيه خداى تبارك و تعالى باشد. بنابراين راه صحيح و ميانه همان (اثبات بدون تشبيه ) است.

مؤلف : مراد از (مذهب نفى )، نفى كردن معانى صفات است از خداوند؛ مانند حرفى كه معتزله در باره صفات بارى تعالى دارند، و در حكم آنست اينكه گفته شود صفات ثبوتيه چنين نيست كه در خداوند موجود باشد، بلكه معنايش در حقيقت نبود صفات ضد آن است مثلا معنى (قادر) و (عالم ) اين است كه خداى تعالى عاجز و جاهل نيست و اين حرف همان نفى صفات است، مگر اينكه برگشت آن به همان مذهب سوم و غرض گوينده آن از: (عاجز نيست ) اين باشد كه قدرت او مانند ساير قدرتها نيست.

و مراد از (مذهب تشبيه ) اين است كه خداى تعالى با اينكه (ليس كمثله شى ء چيزى شبيه او نيست ) به غير خودش تشبيه شود، يعنى از هر صفتى آن معناى محدودى كه در خود ما است و متمايز از ساير صفات است براى خدا اثبات و به وى نسبت داده شود، قدرتش مانند قدرت ما و علمش نظير علم ما و هم چنين ساير صفاتش مانند صفات ما باشد، و بطلان چنين مذهبى روشن است، براى اينكه اگر اوصافى كه خداى تعالى به آن متصف است مانند صفات ما باشد او نيز مانند ما محتاج خواهد بود، و با اين فرض ‍ ديگر واجب الوجود نخواهد بود - تعالى الله عن ذلك -

و مراد از مذهب اثبات بدون تشبيه اين است كه از هر صفتى اصل آن در باره خداى تعالى اثبات و خصوصياتى كه آن صفت در ممكنات و مخلوقات به خود گرفته از حقتعالى نفى شود و به عبارت ديگر اصل صفت اثبات، و محدوديت آن به حدود امكانى نفى گردد.

در تفسير قمى در روايت ابى الجارود است كه حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) در تفسير آيه (قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم ) فرمود: مشركين مكه در اوايل بعثت و همان موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در مكه مى زيست به آنجناب گفتند: اى محمد آيا خداوند رسولى به غير تو نيافت كه به سوى ما گسيل دارد؟ گمان نمى كنيم كسى تو را در آنچه مى گويى تصديق كند، ما از يهود و نصارا هم راجع به تو پرسش كرديم آنها نيز اظهار بى اطلاعى كرده، گفتند: در كتبى كه نزد ما است ذكرى از اين مرد نشده، بنابر اين، بايد گواهى بر رسالت خود بياورى. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: خدا بين من و شما گواه است.

رواياتى در ذيل جمله : (و من بلغ) و درباره معرفت اهل كتاب نسبت به پيامبر اسلام (ص)

در تفسير عياشى از بكير از محمد از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه در تفسير كلام خدا كه مى فرمايد: (لانذركم به و من بلغ ) فرمود: على (عليه السلام ) از (من بلغ ) است.

مؤلف : ظاهر اين روايت اين است كه : (من بلغ ) عطف بر ضمير (كم ) است، و ظاهر آيه هم همين است، و ليكن در بعضى از روايات وارد شده كه مقصود از (من بلغ ) تنها امام است، و لازمه آن اين است كه عطف بر فاعل مقدر در (لانذركم ) بوده و معنايش اين باشد كه من و (من بلغ ) - امام - شما را انذار كنيم.

در تفسير برهان است كه ابن بابويه به سند خود از يحيى بن عمران حلبى از پدرش از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه از آنجناب از معناى (و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) سؤ ال شد، و در جواب فرمود: يعنى اهل هر ملت و زبانى كه باشند.

مؤلف : وجه اينكه چطور اين معنا از آيه استفاده مى شود گذشت.

و در تفسير المنار است كه ابو الشيخ از ابى بن كعب روايت كرده كه گفت : اسيرانى را به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) آوردند، آن حضرت فرمود: آيا به اسلام دعوت شده ايد؟ گفتند نه، حضرت ايشان را رها كرده سپس اين آيه را تلاوت فرمودند:

(و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) آنگاه فرمود: اينان را رها كنيد تا به ماءمن و ديار خود باز گردند چون هنوز دعوت اسلام به گوششان نخورده است.

و در تفسير قمى است كه عمر بن خطاب به عبد الله بن سلام گفت : آيا محمد را در كتب خود مى شناسيد؟ گفت آرى، به خدا سوگند او را به همان صفاتى كه خداوند در كتابهاى آسمانى ما، براى ما توصيف فرموده وقتى در بين شما او را ديديم شناختيم، همان طورى كه يكى از ما بچه خود را وقتى با بچه ها ببيند مى شناسد، و به آن خدائى كه من (ابن سلام ) هميشه به ذات او سوگند مى خوردم هر آينه معرفتم به محمد بيشتر از معرفتى است كه به فرزندم دارم.

آيات 21 تا 32 سوره انعام

21- و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته انه لا يفلح الظلمون

22- و يوم نحشرهم جميعا ثم نقول للذين اشركوا اين شركاؤكم الّذين كنتم تزعمون

23- ثم لم تكن فتنتهم الاّ ان قالوا و اللّه ربّنا ما كنّا مشركين

24- انظر كيف كذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون

25- و منهم من يستمع اليك و جعلنا على قلوبهم اكنّة ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها حتى اذا جاؤوك يجادلونك يقول الذين كفروا ان هذا الا اساطير الاولين

26- و هم ينهون عنه و ينئون عنه و ان يهلكون الا انفسهم و ما يشعرون

27- و لو ترى اذ وقفوا على النار فقالوا يليتنا نرد و لا نكذب بآيات ربنا و نكون من المؤمنين

28- بل بدا لهم ما كانوا يخفون من قبل و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون

29- و قالوا ان هى الا حياتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين

30- و لو ترى اذ وقفوا على ربهم قال اليس هذا بالحق قالوا بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون

31- قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعة بغتة قالوا ياحسرتنا على ما فرطنا فيها و هم يحملون اوزارهم على ظهورهم الا ساعة ما يزرون

32- و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو و للدار الآخرة خير للّذين يتّقون افلا تعقلون

ترجمه آيات

ستمكارتر از آن كسى كه به دروغ به خداوند افترا ببندد يا آيات او را تكذيب كند كيست ؟ به درستى كه ستمگران رستگار نمى شوند(21)

و روزى كه همگى آنها را محشور مى كنيم، به كسانى كه شرك ورزيدند مى گوييم : كجايند آن شركائى كه براى ما مى پنداشتيد(22)

آنوقت است كه عذرى ندارند مگر اينكه بگويند به خدا، كه پروردگار ما است سوگند، ما مشرك نبوديم (23)

اى محمد ببين چگونه به خود دروغ مى بندند و چطور از شركائى كه براى خدا ساخته بودند، عين و اثرى نمى يابند(24)

از آنان كسانى هستند كه به كلام تو گوش مى دهند، ليكن ما بر دلهاى آنان پرده اى كه از فهمشان جلوگيرى كند افكنده و گوشهايشان را سنگين كرديم، و اگر هر آيه اى را ببينند باز ايمان به آن نمى آورند، حتى وقتى هم كه نزد تو مى آيند غرضشان جدال است، و لذا همانها كه كافر شدند بعد از شنيدن آيات قرآن مى گويند اين جز همان افسانه ها و حرفهاى قديمى نيست (25)

علاوه بر اين مردم را هم از شنيدن آن نهى نموده و از آن دور مى كنند، ولى بايد بدانند كه جز خود شان را از بين نمى برند، و نمى فهمند چه مى كنند(26)

و اگر تو اى محمد آنان را در موقعى كه مواجه با آتش مى شوند ببينى خواهى ديد كه مى گويند: اى كاش پروردگار ما را برمى گردانيد، كه اگر چنين مى كرد ديگر آيات او را تكذيب ننموده و از مؤ منين مى بوديم (27)

اعتمادى به اين وعده شان نيست، بلكه چون مى بينند نزد كسانى كه حق را از آنان پنهان مى داشتند رسوا شدند از اين رو تمناى برگشتن به دنيا مى كنند و گر نه اگر بدنيا هم برگردند باز همان منهيات را از سر مى گيرند، و براستى دروغگويانند(28)

و گفتند زندگى، جز همين حيات دنيوى ما چيز ديگرى نيست و ما هرگز پس از مرگ زنده نخواهيم شد(29)

و تو اى محمد اگر ان موقعى كه در برابر پروردگار خود ايستاده اند آنان را ببينى و ببينى كه پروردگارت مى پرسد آيا اين روز (روز بعث ) حق نبود؟ خواهى ديد كه در جواب مى گويند: چرا، به پروردگارمان سوگند. خدايشان مى فرمايد پس بچشيد عذاب را به كيفر كفرى كه مى ورزيديد(30)

به تحقيق زيانكار شدند كسانى كه ملاقات خدا را تكذيب نمودند و همچنان بر لجاج خود ادامه دادند تا آنكه بناگاه وقت لقايشان فرا رسيده، گفتند: واحسرتا بر آن كوتاهى كه در دنيا كرديم و طرفى براى امروزمان نبستيم اين حسرت و ندامت را در حالى مى خورند كه بار سنگين گناهانشان را به دوش مى كشند

و بدان كه چه بار بدى است به دوششان (31)

و زندگى دنيا جز لهو و لعب چيزى نيست و هر آينه خانه آخرت بهتر است براى كسانى كه تقوا را پيشه خود مى سازند آيا باز هم تعقل نمى كنيد؟(32).

بيان آيات

در اين آيات به سياق اصلى كه سياق خطاب بود، برگشته و مجددا آنجناب را مخاطب قرار داده، مظالم مشركين و انحرافاتى را كه در اصول عقايد پاك يعنى (توحيد)، (نبوت ) و (معاد) داشتند برايش بيان مى فرمايد، آيه (و من اظلم…) راجع به توحيد، و آيه (و منهم من يستمع اليك…) راجع به نبوت، و آيه (و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا…) مربوط به معاد است.

بعد از بيان اين سه جهت مى فرمايد: اينان با اين انحرافات خود، به خويشتن شديدترين ظلم را كرده و خود را به هلاكت و خسران مى كشند، سپس بيان مى كند كه اين مظالم در روز قيامت به چه صورتى منعكس شده، به چه كيفيت وحشتزائى به ايشان مى رسد، به طورى كه از شدت آن با انكار آنچه كه در دنيا مى گفتند خود را تكذيب كرده تمناى بازگشت به دنيا مى كنند، شايد كه اين بار عمل صالح كنند، و به خاطر كوتاهى هائى كه در حق خداى سبحان نموده اند اظهار حسرت مى كنند.

توضيح اينكه افترا زننده بر خداى عزوجل و تكذيب كننده آيات او از هر ظالمى ظالم تراست

و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته

(ظلم ) يكى از شنيع ترين گناهان است، بلكه با كمى دقت و تحليل عقلى بايد گفت : زشتى و شناعت گناهان ديگر هم به مقدار ظلمى است كه در آنها است، و معناى ظلم عبارتست از خروج از عدالت، و حد وسط و ظلم همانطورى كه از جهت اختلاف خصوصيات آن شخص مرتكب، مختلف و كم و زياد مى شود، همچنين نسبت به اختلاف اشخاصى كه ظلم برايشان مى شود و يا اراده ظلم بر آنان شده است، اختلاف و شدت و ضعف پيدا مى كند، به اين معنا كه هر چه موقعيت و شان او عظيمتر باشد ظلم بر او شنيعتر و بزرگتر خواهد بود، و معلوم است كه ساحتى مقدستر و منزلتى رفيعتر و عزيزتر از ساحت و منزلت پروردگار و آيات داله بر او نيست. بنابراين آنكسى هم كه به چنين ساحت قدسى و يا به چيزى كه منسوب به اين ساحت است ظلم روا بدارد از هر ظالمى ظالمتر خواهد بود، اين نيز معلوم است كه چنين كسى جز به خود ظلم نكرده.

و اين همان چيزى است كه دقت عقلى آنرا اقتضا دارد.

خداى سبحان نيز با جمله (و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته ) همين نظريه عقلى را تصديق فرموده است.

افتراى دروغ بر خداى تعالى عبارت است از اثبات شريك براى او، با اينكه او را شريكى نيست، و همچنين ادعاى نبوت و نسبت دادن حكمى به وى از راه دروغ و بدعت. و تكذيب آيات داله بر او، عبارتست از تكذيب پيغمبر صادق الوعدى كه دعوتش توام با آيات و معجزات الهى است، و يا انكار دين حق كه از آن جمله است انكار كردن صانع بطور كلى.

احتجاجى كه در اين آيه است، از چند جهت بر مشركين يعنى بت پرستان تطبيق مى شود:

يكى از جهت اينكه براى خداى سبحان شركائى به عنوان اينكه شفيع در درگاه خدا و مصدر امور عالمند، و تدبير شؤ ون عالم مستقلا مستند به آنها است اثبات كرده اند.

و ديگر از جهت اينكه آيات پروردگار متعال را كه دلالت بر نبوت و معاد مى كند انكار نموده اند.

قول به جواز شفاعت پيغمبر (ص) و ائمة معصومين (ع) و اولياء الله شرك نيست

و ليكن بعضى از مفسرين خواسته اند قائلين به جواز شفاعت پيغمبر و معصومين از ذريه آنجناب و يا اولياى كرام از امتش را نيز مشمول آيه قرار داده و آنان را هم مشرك بدانند؛ و گفته اند: اين آيه علاوه بر بت پرستان منطبق بر معتقدين به شفاعت نيز هست. و هر كس اين حضرات را در باره حاجتى از حوائج دنيا و آخرت خود شفيع درگاه خدا قرار دهد نيز مشرك است. و گويا از اين معنا غفلت ورزيده اند كه پروردگار متعال، خودش شفاعت را در صورتى كه به اذن او باشد در كلام مجيدش بدون تقييد به دنيا و آخرت اثبات كرده و فرموده است : (من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ) علاوه بر اينكه فرموده : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) و بطورى كه مى بينيد شفاعت را حق علمايى دانسته كه به حق شهادت مى دهند، و قدر متيقن از اينگونه علما، انبيا (عليهم السلام ) هستند كه از جمله آنان نبى محترم ما است.

پس اگر در شفاعت اولياى كرام از امت هم بتوان تشكيك نمود، شفاعت اين برگزيدگان خلق به هيچ وجه قابل تشكيك نيست،

مخصوصا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) كه خود خدا هم شاهد به حق بودن وى را تصديق كرده و فرموده : (و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا) و هم در باره علمش فرموده : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء) و نيز فرموده : (نزل به الروح الامين على قلبك ).

و معلوم است وقتى قرآن كه بيان كننده هر چيزى است بر قلب كسى نازل شود صاحب آن قلب عالم به قرآن خواهد بود، و معقول نيست چنين كسى عالم به آن نباشد، همچنانكه معقول نيست خداى تعالى كسى را براى شهادت مبعوث كرده باشد و او خود شهادت به حق ندهد.

در آيه (لتكونوا شهداء على الناس ) و آيه : (و يتخذ منكم شهداء) و آيه و (تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ) علاوه بر انبيا و خاتم النبيين، شهدا و علماى ديگرى را در امت اسلام اثبات مى كند، و معلوم است كه خداى تعالى جز حق اثبات نمى فرمايد، پس در امت اسلام هم شهداى به حقى هست.

و در خصوص اهل بيت پيغمبر (صلوات الله عليهم و اجمعين ) مى فرمايد: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) اين آيه بيان مى كند كه اهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) به تطهير خود پروردگار طهارت يافته اند، آيه (انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون ) هم بيان مى كند كه قرآن را جز مطهرون (پاكان ) نمى فهمند، در نتيجه اثبات مى شود كه اهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) پاكان و علماى به قرآنى هستند كه تبيان هر چيز است، همانها در مساله شهادت به حقى كه در آن لغو و تاءثيم راه نداشته باشد قدر متيقن از افراد امتند.

پس نبايد گفت : توسل به اين بزرگواران و آنان را در درگاه خدا شفيع قرار دادن شرك است. و ما در جلد اول اين كتاب بحث مفصلى در اطراف شفاعت گذرانديم. (بدانجا مراجعه شود).

معناى (فلاح)

انه لا يفلح الظالمون

(فلاح )، (فوز)، (نجاح )، (ظفر) و (سعادت ) همه الفاظى هستند كه معانيشان نزديك به هم هستند، و لذا راغب (فلاح ) را به رسيدن به آرزو كه همان معناى سعادت است تفسير نموده، و در مفردات خود گفته : (الفلح ) به معناى شكافتن است، و در مثل گفته شده است (الحديد بالحديد يفلح - يعنى آهن با آهن شكافته مى شود)، و اگر برزگران را هم (فلاح ) مى گويند به همين عنايت است كه آنان زمين را مى شكافند.

و (فلاح ) به معناى ظفر يافتن به مقصود است، و آن دو قسم است : يكى دنيوى و ديگرى اخروى. فلاح و رستگارى دنيوى عبارتست از ظفر يافتن به سعادتهائى كه با دستيابى به آنها زندگى دنيائى آدمى خوش و خرم مى شود، مانند بقاء و توانگرى و عزت، شاعر هم كه مى گويد:

افلح بما شئت فقد يدرك
بالضعف و قد يخدع الا ريب

همين معنى را اراده كرده است. و فلاح اخروى به داشتن چهار چيز است : 1- بقاء بدون فنا 2- غناى بدون فقر 3- عزتى كه آميخته و دستخوش ذلت نگردد 4- علمى كه جهل در آن راه نيابد.

و بنابراين ممكن است گفته شود كه فلاح همان سعادت است، و براى خاطر عنايتى از سعادت به فلاح تعبير مى كنند، و آن عنايت اين است كه لازمه سعادت ظفر يافتن و رسيدن به آرزوها با شكافتن و دريدن حجابهائى است كه حايل بين آدمى و بين آن است، و اين عنايت در همه موارد استعمال اين كلمه از قبيل : (قد افلح المؤمنون و قد افلح من زكيها) و انه (لا يفلح الكافرون ) و ساير موارد لحاظ مى شود.

توضيح اينكه: ظالمان (فلاح) نمى يابند و به آرزوها و اهداف خود نمى رسند (انه لا يفلح الظالمون)

پس اينكه فرمود: (انه لا يفلح الظالمون ) با در نظر گرفتن اين جهت كه ظلم را به عنوان وصف بكار برده، معنايش اين است كه ستمگران به آرزوهائى كه به منظور دستيابى به آنها، آن تشبثها را مى كنند، نمى رسند، چون ظالمند؛ و همين ظلمشان آنان را به آرزو و به سعادتشان رهبرى نمى كند چون سعادت وقتى سعادت است كه بحسب واقع و وجود خارج، مطلوب بوده باشد - نه خيال - در چنين موقعى است كه طالب و آرزومند آن، خود را بحسب وجود و طبع وجوديش به ادوات و وسائلى كه سازگار و مناسب با آن سعادتست مجهز مى سازد.

مثلا انسان كه يكى از سعادتهاى مورد آرزويش اين است كه با جبران اجزاى تحليل رفته، بقاى زندگى خود را تامين نمايد وقتى به چنين آرزوئى نائل مى شود كه نخست به جهاز دقيق تغذيه اى كه مناسب با اين آرزو است مجهز بوده و سپس اسباب و ادواتى را هم كه سازگار با آن است واجد باشد، و علاوه بر اين در دنياى خارج از خودش به قدر احتياجش از مواد غذائى مناسب با مزاجش بيابد، و آن ادوات را هم بكار ببندد، يعنى مواد غذائى را از خارج گرفته و تصفيه نموده، صورت اصلى آنرا بكلى بهم زده به صورت اجزائى كه از بدنش تحليل رفته درآورد، و آنرا جزء بدن خود نموده كمبودهاى آن را جبران نمايد، نه تنها انسان چنين است، بلكه ساير انواع حيوانات نيز تا آنجا كه ما ديده و توانسته ايم بدست آوريم بدون هيچ تخلف و اختلافى محكوم به همين حكم هستند.

بلكه نظام تمامى موجودات عالم به همين منوال جريان دارد، هر غايت و هدفى كه مطلوب و هر سعادتى كه مقصود باشد، طريق مخصوصى دارد كه جز از آن طريق راه به آن برده نمى شود، و پيمودن غير آن مسيرى كه نظام كون براى رسيدن به هر هدفى تعيين نموده در حقيقت اسباب رسيدن به آن را عاطل و راه طبيعى رسيدن به آن را باطل كردن است، و معلوم است كه عاطل گذاردن آن و باطل كردن اين، ابطال جميع سببهائى است كه مربوط و متعلق به آن است و عينا شبيه انسانى است كه بخواهد بقاى در زندگى را از غير راه گرفتن غذا و لقمه كردن و جويدن و هضم آن تامين نمايد، همانطورى كه چنين شخصى دستگاه تغذيه و جهاز هاضمه خود را عاطل گذارده و در نتيجه انحرافى در قوه رشد دهنده و مولده خود پديد مى آورد، همچنين است كسى كه بخواهد براى رسيدن به هدفى راه را گذاشته از بيراهه برود.

عنايت الهى هم بر اين تعلق گرفته كه انسان و ساير حيوانات كه زندگيشان بر اساس شعور و اراده است زندگى را با تطبيق اعمال با خارج تا آنجا كه مى توانند به خارج علم پيدا كنند، ادامه دهند، به طورى كه اگر در عملى از اعمال خود به جهت عروض عوارضى از نظام خارج منحرف شوند، آن عمل بى نتيجه و باطل مى گردد، و اگر اين انحراف تكرار شود سر از بطلان ذات آنان درمى آورد، و انسانى را مى ماند كه زهر را به جاى غذا، و گل را بجاى نان مصرف كند، و يا به غلط كارهاى ديگرى نظير آن انجام دهد.

از همين نظام عالم خارج، آراء و عقايدى عمومى و كلى، نظير عقيده به مبداء و معاد و همچنين احكامى كلى براى نوع بشر پديد آمده كه آن عقايد را ملاك ساير عقايد خود و آن احكام را محك اعمال خويش قرار داده، ساير عقايد خود را با آن عقايد، و اعمال عبادى و معامله اى خود را با آن احكام تطبيق مى دهد.

اين است همان راهى كه طبعا آدمى را به سعادت انسانيش مى رساند، و جز اين، راه ديگرى براى رسيدن به آرزوها و ظفر يافتن به سعادتش نيست، و انحراف از اين راه - كه همان ظلم است - او را به آرزويش نمى رساند، و به فرض هم كه برساند، دوام پيدا نمى كند، براى اينكه ساير طرق نيز مربوط به آن سعادتند، و با تمام قوا با آن راه منحرف (ظلم ) مبارزه و ضديت نموده و وى را مجبور به عقب نشينى و برگشت مى سازند، علاوه بر اينكه اجزاى عالم هم كه منشا آن عقايد و احكام (راه طبيعى رسيدن به سعادت ) بود، نيز با اعمال وى مخالفت نموده و او همچنان در چنين حالتى هست تا آنكه سعادتى را كه از بيراهه (ظلم ) به دست آورده، از دست بدهد و روزگارش تلخ گردد.

بنابراين چه بسا ستمگرانى كه طغيان شهوت وادارشان كند به اينكه عزت صورى و قدرت كاذب خود را كه از راه غير مشروع بدست آورده اند در راه تحصيل آرزو و سعادت موهومى بكار ببرند كه مخالف با اعتقاد حق و توحيد خداى سبحان و مزاحم با حقوق مشروع ديگران باشد، يعنى تعدى به اموال نموده و آنرا به زور و قلدرى غصب كنند يا به ناموس آنان دست درازى كرده و به عنف عرضشان را به باد دهند، و يا به جان آنان تجاوز كرده و بناحق، خونشان را بريزند و يا رسمى از مراسم عبوديت پروردگار، از قبيل نماز و روزه و حج و امثال آنرا عصيان ورزند، و يا گناهى از گناهان، از قبيل دروغ، افترا، خدعه و امثال آن را مرتكب شده، بوسيله ارتكاب يكى از اين انحرافها به مقصد خود نائل آيند و خوشحالى و خرمى هم بكنند كه چه خوب شد به كام دل رسيديم.

همه اينها ممكن است، ليكن بايد دانست كه چنين كسى در دنيا و آخرت خود را زيانكار ساخته و سعى و كوشش يك عمر را بهدر داده است.

اما در دنيا خود را چنين كرده، براى اينكه راهى كه اين بينوا رفته، راه هرج و مرج و اختلال نظام بوده ؛ به شهادت اينكه اگر اين راه حق بود جايز بود كه همه چنين راهى را سلوك كنند، و اگر براى همه جايز باشد، قطعا نظام اجتماع مختل مى شود، و معلوم است كه با ابطال نظام اجتماعى، حيات مجتمع انسانى نيز باطل مى شود. پس نظامى كه ضامن بقاى نوع انسانى است بهر شكل باشد با چنين شخص در آنچه كه از راه غير مشروع كسب كرده مبارزه نموده، و تا زمانى كه - دير يا زود - نتيجه عملش را از كفش نربايد، از پاى نمى نشيند. آرى ظلم هرگز پايدار نمانده و نخواهد ماند.

و اما در آخرت خود را زيانكار، و كوشش يك عمر خود را بى نتيجه كرده است، براى اينكه ظلمى كه كرده، در نامه عملش ثبت شده، علاوه بر اينكه جان و دلش را هم آلوده و پليد كرده، و در قيامت بر طبق آن نامه كيفر ديده و به مقتضاى آن روح آلوده زندگى خواهد كرد، اين است معناى (ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله ) و همچنين معناى آيات بسيارى ديگر از قبيل آيه (افتؤ منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم الاخرى فى الحيوة الدنيا و يوم القيمة يردون الى اشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون ) و آيه (كذب الذين من قبلهم فاتيهم العذاب من حيث لا يشعرون، فاذاقهم الله الخزى فى الحيوة الدنيا و لعذاب الا خرة اكبر لو كانوا يعلمون ) و آيه (و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير، ثانى عطفه ليضل عن سبيل الله له فى الدنيا خزى و نذيقه يوم القيمة عذاب الحريق، ذلك بما قدمت يداك و ان الله ليس بظلام للعبيد) و آيات ديگرى كه راجع به اين مطالب است.

و اين آيات همانطورى كه ملاحظه كرديد همگى مشتملند بر ظلمهاى فردى و اجتماعى، و اين خود شاهد صدق بحث ما است، و شاملتر از همه اينها براى بحث ما، همان آيه مورد بحث ما است كه فرمود: (انه لا يفلح الظالمون ).

و يوم نحشرهم جميعا…

(يوم ) در اينجا ظرفى است متعلق به مقدر، و تقدير آن چنين است : (اذكر يوم… - بياد آور روزى را كه…) و عنايت كلام تنها در كلمه (جميعا) است، زيرا اين كلمه است كه دلالت مى كند بر اينكه علم و قدرت پروردگار از احدى از آنان تخلف نكرده و محيط بر همه آنان است، و به زودى همه شان را بحساب درآورده و محشورشان كرده، احدى را از قلم نمى اندازد.

اين جمله در مقام بيان جمله قبلى يعنى : (انه لا يفلح الظالمون ) است. گويا وقتى گفته شد: ستمكاران رستگار نمى شوند، سؤ ال مى شد كه چرا چنين است ؟ در جواب گفته شده است : براى اينكه خداوند بزودى آنان را محشور كرده و از شركائى كه براى خدا قائل بودند، سراغ مى گيرد، و چون شركائى براى پروردگار نمى يابند تا حاضر سازند، لذا شرك خود را انكار كرده و به دروغ به خدا سوگند مى خورند.

و اگر ستمكاران در شركائى كه براى خدا اتخاذ كردند رستگار بودند، در آنروز شركا را يافته، خود را تكذيب نمى كردند، بلكه بر طبق ادعاى خود، آنها را شفيع قرار داده و از شفاعتشان بهره مند مى شدند.

(ثم لم تكن فتنتهم…) بعضى ها گفته اند: مقصود از (فتنه ) جواب است، يعنى جوابى ندارند مگر اينكه به خدا سوگند ياد كنند كه ما در دنيا مشرك نبوديم.

بعضى ديگر گفته اند: در كلام چيزى مضاف بر كلمه فتنه بوده و حذف شده، و تقدير آن چنين بوده : (ثم لم تكن عاقبة فتنتهم - سرانجام مفتونى و شيفتگيشان نسبت به بتها اين شد كه بگويند….)

بعضى ديگر گفته اند: مراد از فتنه معذرت است، و البته براى هر يك از اين احتمالات وجهى است.

بيان اينكه مشركين در قيامت آلهه دروغين خود را نمى يابند

انظر كيف كذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون

اين آيه، محل استشهادى را كه در داستان قيامت مشركين بود، بيان مى كند. و مراد اين است كه اينان به زودى بر خود دروغ بسته شركائى را كه افترا مى بستند نمى يابند. و اگر اينان در ظلمى كه كردند و در آنچه كه انتظارش را داشتند (شفاعت بتها) رستگار مى بودند كارشان منجر به اينجا نمى شد كه نه از شركاى خود عين و اثرى بيابند و نه از شفاعت آنها بهره مند شوند.

و اما اينكه چطور بر خود دروغ بستند؟ براى اينكه وقتى سوگند خوردند كه ما هرگز مشرك نبوديم در حقيقت انكار كردند ادعائى را كه در دنيا مى كردند، و مى گفتند براى خدا شركائى است، و بر اين ادعا هم پافشارى نموده، و از روى غرور و طغيان زير بار هيچ حجت و برهانى هر چه هم دندانشكن بود نمى رفتند، اين همان دروغ به خود بستن است.

و اما اينكه چطور در قيامت آلهه دروغى خود را نمى يابند؟ براى اين است كه روز قيامت روزى است كه بر هر كس عيان مى شود كه امر و ملك و قوت همگى از آن خدا است و بس، و كسى غير او هيچ نشانى از اين شؤ ون را به طور استقلال دارا نيست، مگر ذلت و فقر و احتياج كه لازمه عبوديت است.

خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوة لله جميعا و ان الله شديد العذاب ) و نيز مى فرمايد: (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) و نيز مى فرمايد: (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ).

در چنين وقتى به طور عيان مشاهده مى كنند كه الوهيت تنها براى خدا است، و براى او در اين امر شريكى نيست، بتها و شركائى كه براى خدا قائل بودند در مقابلشان ظاهر شده مى بينند كه اين شركاء نه نفع و ضررى را براى خود مالك هستند و نه براى غير خود، و نيز مى بينند اوصافى كه براى اين بتها قائل بودند، از قبيل ربوبيت و شفاعت و غير آن، همه اوصاف خداى تعالى بوده و بس،

و امر بر آنها مشتبه شده بود، و به غلط خيال مى كردند كه ديگرى هم داراى چنين اوصافى هست، (و ضل عنهم ما كانوا يفترون و آنچه به دروغ به خدا نسبت مى دادند، محو و نابود شد).

و به فرضى هم كه از شركاى خيالى استمداد بجويند همان شركا چنان دست ردى به سينهشان مى زنند كه براى هميشه از خود ماءيوسشان مى كنند. و خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و اذا راى الذين اشركوا شركاءهم قالوا ربنا هؤ لاء شركاءنا الذين كنا ندعوا من دونك فالقوا اليهم القول انكم لكاذبون، و القوا الى الله يومئذ السلم و ضل عنهم ما كانوا يفترون ) و نيز فرموده : (ذلكم الله ربكم له الملك و الذين تدعون من دونه ما يملكون من قطمير، ان تدعوهم لا يسمعوا دعاءكم و لو سمعوا ما استجابوا لكم و يوم القيمة يكفرون بشرككم ) و نيز مى فرمايد: (و يوم نحشرهم جميعا ثم نقول للذين اشركوا مكانكم انتم و شركاؤ كم فزيلنا بينهم و قال شركاؤ هم ما كنتم ايانا تعبدون، فكفى بالله شهيدا بيننا و بينكم ان كنا عن عبادتكم لغافلين هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون ).

دقت در اين آيات شريفه اين معنا را روشن مى سازد كه مقصود از (و ضل عنهم ما كانوا يفترون ) كه در آيه مورد بحث نيز هست، اين است كه شركاى خيالى آنان در آنروز حقيقتشان ظاهر شده و معلوم مى شود كه فاقد وصف شركت و شفاعتند، و به خوبى متوجه مى شوند كه آن جلوه اى كه اين شركا در نظرشان داشتند، جز جلوه اى سرابى نبوده، همچنانكه خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى اذا جائه لم يجده شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه ).

سرّ دروغگويى كفار در روز قيامت

در اينجا راجع به آيه مورد بحث سؤ الى پيش مى آيد، و آن اين است كه از آياتى كه متعرض وصف روز قيامت است - همانطورى كه گذشت - برمى آيد كه آنروز، روزِ بُروز حقايق و بيرون افتادن اسرار است و خدعه و دروغى كه از لوازم نشات دنيوى است در آنروز تصور ندارد، به شهادت خود قرآن كه مى فرمايد: (يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شى ء) و با اين حال به فرضى هم كه مشركين به دروغ سوگند ياد كنند چه نفعى بر دروغشان مترتب مى شود؟ و چطور ممكن است دروغ بگويند و حال آنكه هر دروغى كه بگويند خلافش مشهود و عيان است ؟ به شهادت اينكه خداى تعالى مى فرمايد: (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء).

جواب اين است كه مساله دروغگوئى كفار و قسم دروغ خوردنشان در چند جاى قرآن ذكر شده است، يكى آيه مورد بحث و ديگرى آيه شريفه (يوم يبعثهم الله جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم ) و اين دروغگوئى و به دروغ قسم خوردن كفار براى اين نيست كه به اين وسيله به اغراض فاسد خود رسيده حقيقت امر را پوشيده بدارند. آن دار دنيا است كه با دروغ ممكن است حقيقتى مكتوم و مشتبه شود نه آخرت، زيرا آخرت جاى پاداش و كيفر است نه محل عمل و تحصيل غرض. و ليكن كفار از آنجائى كه در دنيا عادت كرده بودند كه به وسيله دروغ و خدعه و فريب و سوگندهاى دروغ، خود را از مهلكه ها رهانيده و منافع را به خود جلب كنند و دروغگوئى ملكه راسخه اى در دلهايشان شده بود، و وقتى مله اى در نفس رسوخ نمود نفس ناگزير در اجابت خواسته هاى آن است، همچنانكه مرد فحاش وقتى ملكه دشنام دادن در نفسش مستقر گشت، هر چه هم تصميم بگيرد، نمى تواند از آن خوددارى نمايد، و همچنين مرد متكبر و لجوج و عنود نمى تواند نفس خود را به تواضع وادارد، و اگر هم احيانا در مواقف خطرناك خاضع شود خضوعش ظاهرى و ريائى است، و در باطن همان متكبر و لجوجى است كه بود، و بقدر خردلى تغيير حالت نداده است. از اين جهت كفار نيز در قيامت روى عادت و مله اى كه در دنيا داشتند بى اختيار لب به دروغ مى گشايند.

اين است سرّ دروغگوئى كفار در روز قيامت، چرا كه روز قيامت روز برون ريختن سريره ها است و معلوم است سريره و باطنى كه آميخته با دروغ است جز دروغ از او ترشح نمى كند. خداى تعالى هم در اين باره مى فرمايد: (و لا يكتمون الله حديثا).

خلاصه اينكه كفار و اهل دنيا رفتارشان در قيامت عينا همان رفتارى است كه در دنيا با يكديگر داشتند، و خداى تعالى هم در موارد بسيارى از قرآن رفتار آنان را حكايت مى كند، از آن جمله آيه زير است كه از همه آن آيات كوتاهتر و اشاره اش اجماليتر است : (ان ذلك لحق تخاصم اهل النار) همچنانكه اهل مغفرت و بهشت هم در آن نشات همان صفا و سلامتى را كه در دنيا داشتند از خود نشان مى دهند، و خداى تعالى در باره آنان مى فرمايد: (لا يسمعون فيها لغوا و لا تاثيما، الا قيلا سلاما سلاما).

و منهم من يستمع اليك…

(اكنه ) جمع (كن ) - بكسر كاف -، به معناى چادر و پرده اى است كه در آن چيزى را پنهان و پوشيده مى دارند، و (وقر) به معناى سنگينى گوش است، و (اساطير)جمع اسطوره و بنا بر آنچه از مبرد نقل شده به معناى دروغ و خدعه است ؛ و گويا ريشه اين لغت سطر بوده كه به معناى صفى از نوشته و يا از درخت و يا از انسان است، آنگاه در مجموعه و منظومه اى از اخبار كاذب غلبه استعمال پيدا كرده است.

ظاهر سياق اقتضا مى كرد كه بدون ذكر كفار بفرمايد:

(يقولون ان هذا الا اساطير الاولين ) شايد جهت اينكه نام گوينده (كفار) را اظهار كرد و فرمود: (يقول الذين كفروا) اين باشد كه خواست بفهماند چه چيز آنان را بر اين داشت كه چنين نسبت ناروائى به قرآن دهند.

و هم ينهون عنه و يناون عنه و ان يهلكون الا انفسهم و ما يشعرون

نهى مى كنند از آن، يعنى از پيروى آن، و ناى به معناى دور شده است، و قصرى كه در جمله (و ان يهلكون الا انفسهم ) به كار رفته قصر قلب است زيرا كفار خيال مى كردند اگر مردم را از پيروى قرآن نهى كنند و آنانرا از قرآن دور سازند قرآن را هلاك كرده و دعوت خدائى را از بين مى برند، و با اينكه خداى تعالى خواه ناخواه نور خود را تمام مى كند، لاجرم اين بينوايان دارند خود را هلاك مى كنند و نمى فهمند.

و لو ترى اذ وقفوا على النار…

بيان عاقبت انكار و اصرارشان بر كفر و سرانجام اعراضشان از آيات الهى است.

(يا ليتنا نرد و لا نكذب بايات ربنا…) بنابراين كه قرائت (نكذب ) بفتح با، و (نكون ) بفتح نون باشد، معناى آيه اين است كه : كفار آرزو مى كنند بار ديگر به دنيا برگشته و در سلك مؤ منين درآيند، باشد كه از عذاب آتش قيامت رهايى يابند. اين آرزويشان نظير همان انكار شرك به خدا و سوگند دروغ خوردنشان از باب ظهور ملكات نفسانيشان مى باشد زيرا كفار همانطورى كه دروغ، ملكه نفسانيشان بود، آرزوى خيرات و منافعى هم كه از آنان فوت شده، مخصوصا وقتى كه فوت آن مستند به اختيار خودشان و قصور تدبير در عملشان باشد خود ملكه ديگرى است در نفسشان، همچنان اظهار تاسف و تحسرى هم كه درباره كوتاهى در امر قيامت مى كنند، - كه به زودى بحث آن خواهد آمد - ملكه ديگرى است در نفس آنان.

علاوه بر اينكه آرزوى امر محال صحيح است، همانطورى كه آرزوى امرى كه ممكن هست و ليكن متعسر و دشوار است صحيح است، نظير آرزوى برگشتن ايام گذشته و امثال آن، همچنانكه اين شاعر عرب در شعر خود چنين آرزوئى كرده و گفته است :

ليت و هل ينفع شيئا ليت
ليت الشباب بوع فاشتريت

اى كاش - و آيا گفتن اى كاش سودى دارد؟ ! - بهر حال، اى كاش جوانى خريد و فروش مى شد و من آنرا مى خريدم.

مواجه شدن با آتش و هول روز قيامت كفار را به تمناى رجوع به دنيا وادار مى كند نه ظهور حق

بل بدا لهم ما كانوا يخفون من قبل…

ظاهر كلام اين است كه مرجع ضمير در (لهم ) و (كانوا) و (يخفون ) يكى است و آن عبارت است از مشركين كه در آيات قبل ذكرشان گذشت، و نيز ظاهر اين است كه مراد از قبل همان دار دنيا است. بنابراين معناى آيه اين مى شود كه : وقتى مشركين به لب پرتگاه دوزخ قرار مى گيرند، با ديدن آتش، آنچه كه در دنيا پنهان مى داشتند برايشان ظاهر مى شود، و همين ظهور وادارشان مى كند كه آرزوى برگشتن به دنيا و ايمان به آيات خدا و دخول در جماعت مؤ منين كنند. و نيز از ظاهر آيه استفاده مى شود كه چيزى جز همان آتشى كه با آن مواجه مى شوند، برايشان ظاهر نمى شود، پس معلوم مى شود اين آتش همان عمل آنان بوده و كفرى بوده كه در دنيا مى ورزيدند و با كفر خود حق را با آنكه برايشان روشن بوده مستور و پوشيده مى داشتند، همچنانكه آيه شريفه : (لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) هم به همين معنا اشاره مى كند.

و كفار را بر تمناى رجوع به دنيا وادار نكرد مگر همان برخورد به آتش و هول روز قيامت، نه مساله ظهور حق، چرا كه از ظاهر آيه مورد بحث و آيه سابق الذكر چنين برمى آيد كه حق و حقيقتى كه در دنيا به آن كفر مى ورزيدند، هم در دنيا و هم در قيامت و قبل از برخورد به آتش برايشان روشن بوده، چنانكه بعضى از آياتى كه متعرض مباحثى نظير مبحث ما است، نيز به اين معنا اشعار دارد؛ از آن جمله اين دو آيه است :

(و اذا قيل ان وعد الله حق و الساعة لا ريب فيها قلتم ما ندرى ما الساعة ان نظن الا ظنا و ما نحن بمستيقنين و بدا لهم سيئات ما عملوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ن ) و (و لو ان للذين ظلموا ما فى الارض جميعا و مثله معه لافتدوا به من سوء العذاب يوم القيمة و بدا لهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون، و بدا لهم سيئات ما كسبوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤون.)

وجوه نه گانه اى كه درباره (بل بدالهم من الله…) گفته شده است

در معناى جمله (بل بدالهم من الله ما كانوا يخفون من قبل ) وجوه و احتمالاتى است كه صاحب المنار آنرا به نه وجه رسانيده.

وى مى گويد: در معناى اين آيه اقوالى است :

اول - اينكه آن چيزى كه برايشان ظهور مى كند همان عمليات زشت و گناهان بد آنان است كه در نامه هاى عملشان ظاهر شده و اعضاء و جوارحشان هم بر آن گواهى مى دهند.

دوم - اينكه مراد از آن، همان كارهائى است كه مى كردند و آنرا به خدا نسبت مى دادند و خيال مى كردند كه سعادتشان در آن كارها است، و اينك خداى تعالى آنرا هيچ و پوچ كرد.

سوم - اينكه مراد از آن كفر و تكذيبى است كه تا قبل از مواجه شدن با آتش پنهانش مى داشتند، چنانكه قبل از اين جمله در جمله : (ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا و الله ربنا ما كنا مشركين ) حكايتش گذشت.

چهارم - اينكه مقصود از آن، حق و ايمانى است كه از جهت عنادى كه با رسول الله و استكبارى كه از حق داشتند، با اظهار كفر، ايمان را و با تكذيب آن، حق را مى پوشاندند، و البته اين وجه با كسانى تطبيق دارد كه كفرشان از همه مردم بيشتر بوده است، و آنان همان معاندين و متكبرانى بوده اند كه خداى تعالى در باره بعضى از آنان فرمود: (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا)

پنجم - اينكه مقصود از آن حقايقى است كه انبيا آورده بودند و رؤ ساى آنان آنرا از اتباع خود پوشيده مى داشتند، و اينكه آن حقايق براى آن اتباعى كه از آن رؤ سا تقليد مى كردند روشن مى شود، از آن جمله، كتمان بعضى از اهل كتاب است رسالت نبى محترم ما و صفات آن جناب و بشارتى را كه انبياى اهل كتاب به آمدن وى داده بودند.

ششم - اينكه مراد از آن، عمل منافقين، يعنى اظهار ايمان و اسلام كردن و كفر درونى را نهان داشتن، است.

هفتم - اينكه مراد از آن، بعث و جزا و من جمله عذاب جهنم است و اخفاى آن عبارت است از تكذيب كردنش كه ريشه و ماده اصلى كفر است.

هشتم - اينكه در كلام مضافى حذف شده و تقدير چنين بوده : (و بدا لهم وبال ما كانوا…) و معلومشان شد وبال كفر و گناهى كه پنهان مى داشتند و گريبانگيرشان گشت عقاب آن، و لذا به ناله درآمده آرزو كردند كه اى كاش روزى از اين عذاب نجات يافته و بار ديگر به دنيا برمى گشتند و ديگر به آيات خدا تكذيب ننموده ايمان به خدا را ترك نكرده و كارشان به اينجا نمى كشيد.

و هيچ يك از اين احتمالات در نظر ما رجحانى ندارد، احتمالى كه از همه راجحتر است، احتمال نهم است :

نهم - اينكه در روز قيامت براى هر يك از كفارى كه اين آيه در حق آنان و امثال آنان نازل شده، تمامى افعال قبيحى كه در دنيا پنهانش مى داشتند ظاهر مى شود، چه آن قبائحى كه در نظر خودشان قبيح بوده و چه آن افعالى كه در نظر بينندگان زشت بوده است.

اين بود احتمالاتى كه صاحب المنار در كتاب خود در باره آيه مورد بحث نقل كرده، و پس از آن مختار و نظر خود را گفته، و سپس در خلال كلام طويلى آيه را كه تنها در باره رؤ ساى كفار است تعميم داده و گفته است كه آيه شريفه، پيروان و مقلدين آنان و همچنين منافقين و اهل فسق و هر كسى را كه گناه مرتكب مى شده و از مردم پنهان مى داشته و يا واجبات را ترك مى كرده و به عذرهاى بدتر از گناهى معتذر مى شده و حقيقت حال را پنهان مى داشته اند، شامل مى شود.

خوانندگان محترم اگر در مطالبى كه ما در معناى آيه گذرانديم تامل نمايند مى توانند به خلل و نقاط ضعف هر يك از اين وجوه و احتمالات واقف شوند. لذا حاجت و نيازى نيست كه ما معترض آن شده و كلام را طول دهيم.

(و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه ) اين جمله تاثير ملكات رذيله اى را كه در نشات دنيا در دلهايشان رسوخ كرده خاطر نشان مى سازد، زيرا آنچيزى كه وادارشان كرد به اينكه آرزوى برگشتن به دنيا و ايمان به آيات خدا و دخول در جماعت مؤ منين كنند همان جلوه نمودن حقى است كه در دنيا ترك نموده بودند، و اينك آن حق با جميع لوازم دوزخى و عذاب اخرويش ظاهر شده است ؛ و اين جلوه كردن رذائل نفسانى در قيافه عذاب خود از مقتضيات نشاءت آخرت است، كه حقايق غيبى و معنوى هم در آن به صورت عيان جلوه مى نمايد، روى اين حساب اگر به فرض محال بار ديگر هم به دنيا برگردند باز هم دچار همان غفلت نخستين شده حجابى بين آنان و بين عالم غيب انداخته خواهد شد. دنياى امروزشان هم دار اختيار است، همان هواى نفس و وساوس شيطانى و قريحه عناد و تكبر و طغيانى را كه در اين دنيا داشتند عينا همان را در آن دنيا نيز خواهند داشت، در نتيجه باز هم مشرك و معاند با حق خواهند بود، زيرا همان چيزى كه آنان را امروز وادار به مخالفت با حق و تكذيب آيات خداى تعالى كرد آنروز هم كه بر حسب فرض به دنيا برگشته اند همان عوامل به حال خود باقى است، و همان آثارى را كه اين عوامل امروز دارند بدون كم و زياد آنروز هم خواهند داشت.

دروغ گفتن كفار، در آرزوى رجوع به دنيا و عدم تكذيب آيات خدا

(و انهم لكاذبون ) يعنى در اينكه گفتند: (يا ليتنا نرد و لا نكذب بايات ربنا…) دروغ مى گويند، گو اينكه تمنى انشاء است و صدق و كذب در آن راه ندارد، ليكن اينكه گفتند: (نرد و لا نكذب اى كاش خداوند ما را به دنيا برمى گردانيد، كه اگر برمى گرداند ديگر تكذيب نمى كرديم ) و نگفتند: (يا ليتنا نعود و لا نكذب - اى كاش برمى گشتيم و ديگر تكذيب نمى كرديم ) خيلى روشن است كه تنها انشاء نيست تا صدق و كذب در آن راه نيابد، بلكه هم انشاء (تمنى ) است، و هم وعده، هم تمناى برگرداندن است و هم وعده به اينكه اگر خداوند چنين كند به وى ايمان آورده عمل صالح مى كنيم. همچنانكه در آيه شريفه (و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا رؤ سهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون ) و آيه : (و هم يصطرخون فيها ربنا اخرجنا نعمل صالحا غير الذى كنا نعمل به ) اين دو جهت تصريح كرده است.

كوتاه سخن، اينكه گفتند: (يا ليتنا نرد و لا نكذب…) به معناى اين است كه گفته باشند: پروردگارا اگر ما را به دنيا برگردانى ديگر آيات تو را تكذيب نمى كنيم، و از مؤ منين خواهيم بود. و به اين اعتبار احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، و صحيح است كه از دروغگويان شمرده شوند.

بعضى ها خواسته اند نسبت كذبى كه خداى تعالى در آرزوئى كه كفار كرده اند، به آنان داده، چنين توجيه كنند كه مراد اين است كه : آرزوى كفار، آرزوى كاذب است، يعنى از آرزوهائى است كه هرگز در خارج محقق نمى شود، همچنانكه به كسى كه تمناى چيزى را مى كند كه هيچوقت به آن نمى رسد گفته مى شود: آرزويت به تو دروغ گفته است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد، دروغگوئى آنان است در ساير خبرهائى كه از خود مى دهند، از قبيل اصابت با واقع و اعتقاد به حق.

و اين توجيه همانطورى كه ملاحظه مى كنيد قابل اعتنا نيست.

و قالوا ان هى الا حياتنا الدنيا…

اين دو آيه انكار صريح مشركين نسبت به اصل معاد و فروع آن از قبيل : احضار گواهان و گرفتن اعتراف نسبت به آنچه انكار مى كردند را ذكر مى فرمايد: چون مسلك و ثنيت و بت پرستى قائل به معاد نيست همچنانكه خداى تعالى در چند جا از كلام مجيد خود انكار معاد را از آنان حكايت كرده است، و اگر هم معتقد بودند به اينكه بتها در درگاه خدا شفيعند مقصودشان شفاعت در كار آخرت نبوده، بلكه تنها منظورشان شفاعت در رفع گرفتاريها و جلوگيرى از پيش آمدهاى هول انگيز دنيوى و جلب منافع مادى بوده است.

بنابراين جمله (و قالوا ان هى…) انكار معادشان را حكايت مى كند، و معنايش اين است كه جز همين حيات دنيوى حيات ديگرى بعد از آن نيست، و ما پس از مرگ زنده شدنى نيستيم.

و جمله (و لو ترى اذ وقفوا) به منزله جوابى است از انكار آنان، البته به اين بيان كه لازمه گفتارشان (ان هى الا) را، به صورت تمنا (و لوترى اى كاش مى ديدى ) خاطر نشان پيغمبر گرامى خود مى سازد، و آن لازمه و تالى فاسد اين است كه : به زودى آنچه را كه با گفتن (و ما نحن بمبعوثين ) انكار مى كردند، تصديق و اعتراف خواهند نمود، و اين در حالى است كه در برابر پروردگار خود مى ايستند و آنچه را كه انبياء (عليهم السلام ) در دنيا گوشزدشان مى كردند و مى گفتند كه بعد از مرگ دوباره زنده خواهيد شد و اينان انكارش مى كردند، به عيان مشاهده مى كنند.

از اينجا معلوم مى شود كه جمله (اذوقفوا) تفسير همان معاد و حشر است، و مؤ يد آن اين است كه در آيه بعد هم كه مى فرمايد: (قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعة…) از حشر و بعث و قيامتى كه در جملات قبلى بود به لقاء الله تعبير كرده و بلا فاصله ساعت را ذكر فرموده، تا برساند كه منظور از آن همان ساعت لقاء الله است.

و اينكه فرمود: (اليس هذا بالحق ) معنايش اين است كه آيا بعث و برانگيختنى كه در دنيا انكارش مى كرديد با اينكه بعث همين لقاء الله بود، حق است يا نه ؟.

(قالوا بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون گفتند: بله، به پروردگار ما سوگند. گفت پس بچشيد عذاب را به كيفر كفرى كه مى ورزيديد و حقى كه پنهان مى داشتيد).

قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله…

در مجمع البيان مى گويد: هر چيزى را كه ناگهانى پيش آيد (بغت ) گويند، مثلا گفته مى شود: (بغتة الامر فلان امر ناگهانى براى او پيش آمد). و به همين معنا است ساير مشتقات آن.

راغب هم در مفردات در باره معنى حسرت گفته است : (حسر) عبارت است از كنار زدن لباس از هر چيزى كه ملبس به آن است، گفته مى شود: (حسرت عن الذراع يعنى آستين را از ذراع بالا زدم ) و (حاسر) كسى را گويند كه زره بر تن و كلاه جنگى بر سر نداشته باشد، و (محسرة ) به معناى جاروب است - تا آنجا كه مى گويد - خسته و فرسوده را هم كه حاسر مى خوانند براى اين است كه اندازه توانائيش براى ديگران معلوم شده - تا آنجا كه مى گويد - و حسرت به معناى اندوه و ندامت بر امرى است كه فوت شده باشد، و ارتباط اين معنا با معناى كشف از اين راه است كه گويد شخص اندوهناك برايش كشف شده و پى برده به جهلى كه او را وادار نمود به ارتكاب كارى كه مرتكب شده، و يا از اين راه است كه قوايش از فرط اندوه و ندامت بر ما فات منحسر (ضعيف ) شده و يا از تدارك آن دچار حسر (خستگى ) گشته است، اين بود آن مقدارى كه از كلام راغب در معناى كلمه حسر محل حاجت بود.

و نيز در باره معناى (وزر) مى گويد: (وزر) - به فتح واو و زاء - پناهگاه در كوه را گويند، در قرآن كريم هم كه فرموده : (كلا لا وزر الى ربك يومئذ المستقر) به همين معنا آمده، و (وزر) - به كسر واو و سكون زاء - به معناى سنگينى است، و رابطه بين اين لغت و لغت (وزر) شباهتى است كه سنگينى با كوه دارد. و لذا گناه را هم (وزر) مى خوانند و هم از آن به ثقل تعبير مى كنند.

از جمله آياتى كه در آن (وزر) به معنى گناه به كار رفته آيه (ليحملوا اوزارهم كاملة ) مى باشد. همچنانكه در آيه (و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم ) نيز به اين معنا به كار رفته است.

به هر حال آيه مورد بحث يكى ديگر از آثار سوء انكار بعث مشركين را بيان مى كند و آن اثر سوء عبارت است از اينكه به زودى به طور ناگهانى قيامتشان قيام نموده و ناله شان به حسرت بر دنيائى كه مفت از دستشان رفته بلند شده، گناهان را كه آن روز به صورت بارى سنگين مجسم مى شود به دوش خواهند كشيد. و اين خود پستترين و دشوارترين احوال آدمى است و بد بارى است كه به دوش مى كشند، يا بد گناه، و يا بد وزر و وبالى است كه حمل مى كنند. و اين آيه، يعنى آيه (قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله ) به منزله نتيجه اى است كه از جمله (و قالوا ان هى الا حياتنا الدنيا…) گرفته مى شود و آن اين است كه مشركين با عوض كردنشان راحت آخرت و مسرت لقاء الله را با انكار بعث و عذاب اليمى كه از لوازم آن است خود را خاسر و زيانكار كردند.

و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو و للدار الاخرة خير…

اين آيه تتمه كلام قبلى است كه در آن بيان مى كند حال حيات دنيوى و اخروى و مقايسه بين آندو را، و اينكه حيات دنيوى لهو و لعب است و بس، زيرا كه اين زندگى چيزى جز يك سلسله عقايد اعتبارى و غرضهاى موهوم نيست، و چون لعب هم عبارت است از سرگرمى به موهومات، بنابراين دنيا نيز يك نوع لعب خواهد بود. و از آنجائى كه آدمى را از مهمات حيات اخرويش كه حيات حقيقى و دائمى است بازمى دارد، و لهو هم چيزى است كه آدمى را از مهماتش بازمى دارد؛ پس دنيا هم نوعى لهو است. و اما اينكه چرا دار آخرت خير است آنهم تنها براى متقين ؟ جهتش اين است كه دار آخرت حياتى است حقيقى و ثابت، و چنين حياتى جز براى متقين دست نمى دهد، از اين جهت فرمود: (خير است براى متقين ).

بحث روايتى

در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابى عبد الله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى در روز قيامت اين قدر عفو مى كند كه احدى تصور آنرا نمى كند، حتى مشركين هم به طمع افتاده و مى گويند: (و الله ربنا ما كنا مشركين ).

در مجمع البيان در ذيل آيه (ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا…) مى گويد: فتنه در اينجا به معناى معذرت است، و بر طبق همين معنا روايتى هم از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده.

در تفسير قمى در ذيل جمله : (و هم ينهون عنه و يناون عنه…) گفته است كه بنى هاشم همواره رسول خدا را يارى كرده و قريش را مانع مى شدند از اينكه به آن جناب آسيب رسانند، و در عين حال : (يناون عنه از او دورى نموده و ايمان نمى آوردند).

مؤلف : مضمون اين روايت قريب به مضمون روايتى است كه از عطا و مقاتل نقل شده كه : مراد از اين آيه ابو طالب عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) است، زيرا وى قريش را از آسيب رساندن به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) بازمى داشت، و در عين حال از آن جناب و از ايمان به او هم دورى مى كرد.

و ليكن سياق اين آيه با اين مطلب سازگار نيست، براى اينكه ظاهرش اين است كه ضمير به قرآن برمى گردد، نه به رسول الله، علاوه بر اينكه رواياتى كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در خصوص ايمان ابو طالب وارد شده، بسيار زياد است.

روايات و شواهدى در مورد ايمان جناب ابوطالب

در مجمع البيان مى گويد: اجماع اهل بيت (عليهم السلام ) بر ايمان ابو طالب به ثبوت رسيده، و اجماع آنان حجت است، براى اينكه آنان يكى از دو ثقلى هستند كه رسول الله امت را امر به تمسك به آن دو كرده و فرموده است : (ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا مادامى كه تمسك كنيد به آن دو، هرگز گمراه نمى شويد).

روايت عبد الله عمر هم دلالت بر اين معنا دارد، كه ابوبكر در روز فتح مكه پدرش را كه در آن ايام مرد نابينائى بود نزد رسول الله آورد. حضرت فرمود: چرا اين پير مرد را زحمت دادى ؟ به من مى گفتى من خود نزد او مى رفتم ؟ ابوبكر عرض كرد: خواستم تا خداوند اجر و ثواب به او مرحمت كند، به خدائى كه تو را به حق مبعوث كرد من آن روزى كه ابو طالب اسلام آورد بيشتر خوشحال بودم تا امروز كه پدرم اسلام مى آورد، منظورم خوشحالى و خشنودى و روشنى چشم شما است، حضرت فرمود : راست مى گوئى.

طبرى هم به سند خود روايت كرده كه وقتى رؤ ساى قريش حمايت ابوطالب را از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) ديدند نزد وى اجتماع كرده گفتند: ما عمارة بن وليد را كه زيباترين و سخيترين و شجاعترين جوانان قريش است آورده ايم كه به تو واگذارش كنيم و تو در عوض برادرزاده ات را كه باعث تفرقه جماعت ما شده و عقايد ما را خرافات و سفاهت دانسته به ما واگذار كنى تا او را بكشيم. ابو طالب فرمود: شما با من انصاف نكرديد، فرزندتان را به من مى دهيد تا آب و نانش دهم و من فرزند خود را به شما واگذار كنم تا او را بكشيد؟ انصاف اينست كه شما قريش هم از هر خانواده يك فرزند از فرزندان خود را به من واگذار كنيد تا بكشم، آنگاه گفت :

منعنا الرسول رسول المليك
ببيض تلا لا كلمع البروق

اذ ودوا حمى رسول المليك
حماية حام عليه شفيق

و كلمات و اشعارى كه از او نقل شده و دلالت بر اسلامش مى كند بسيار و بى شمار و همه مشهور است، از آن جمله اين شعر است :

الم تعلموا انا وجدنا محمد
نبيا كموسى خط فى اول الكتب

اليس ابونا هاشم شد ازره
و اوصى بنيه بالطعان و بالضرب

و نيز از آن جمله، اين دو بيت است كه از ابيات قصيده او است :

و قالوا لا حمد انت امرؤ
خلوف اللسان ضعيف السبب

الا ان احمد قد جائهم
بحق و لم ياتهم بالكذب

و از آن جمله اين چند بيت است كه آن جناب در ضمن اشعارى كه درباره داستان عهد نامه قريش و معجزه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) سروده است :

و قد كان فى امر الصحيفة عبرة
متى ما يخبر غائب القوم يعجب

محا الله منها كفرهم و عقوقهم
و ما نقموا من ناطق الحق معرب

و امسى ابن عبد الله فينا مصدق
على سخط من قومنا غير معتب

و نيز از آن جمله اين چند بيت از قصيده اى است كه وى در تحريك برادرش حمزه بر پيروى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و صبر در اطاعتش سروده است :

صبرا ابا يعلى على دين احمد
و كن مظهرا للدين وفقت صابر

فقد سرنى اذ قلت انى مؤ من
فكن لرسول الله فى الله ناصر

و اين بيت از قصيده ديگر اوست :

اقيم على نصر النبى محمد
اقاتل عنه بالقنا و القنابل

و همچنين اين چند بيت است كه در آن نجاشى را بر يارى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) تحريك مى كند:

تعلم مليك الحبش ان محمد
وزير لموسى و المسيح بن مريم

اتى بهدى مثل الذى اتيابه
و كل بامر الله يهدى و يعصم

و انكم تتلونه فى كتابكم
بصدق حديث لا حديث المرجم

فلا تجعلوا لله ندا و اسلمو
و ان طريق الحق ليس بمظلم

و نيز از آن جمله اين چند بيت است كه در دم مرگ به عنوان وصيت سروده است :

اوصى بنصر النبى الخير مشهده
عليا ابنى و شيخ القوم عباس

و حمزة الاسد الحامى حقيقته
و جعفرا ان يذودوا دونه الناس

كونوا فدى لكم امى و ما ولدت
فى نصر احمد دون الناس اتراس

و از اين قبيل ابيات در قصائد مشهور آن جناب و وصيتها و خطبه هايش آنقدر زياد است كه اگر بخواهيم همه را در اينجا نقل كنيم كتاب طولانى مى شود.

و عمده دليل كسانى كه مى گويند ابو طالب اسلام نياورده بعضى از رواياتى است كه از طريق عامه در اين باره نقل شده، و در قبال آن روايات اجماع اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى از روايات ديگر از طريق خود عامه و اشعارى كه از آن جناب نقل شده همه دلالت بر اسلام وى دارند، تا ببينى اشخاص كدام يك از اين دو قول را اختيار نموده و كدام يك از اين دو دليل را ترجيح دهند.

دو روايت در مورد عالم ذر، در ذيل جمله: (و لو ردوا العادوا لما عنه…)

و در تفسير عياشى از خالد از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: اگر مشركين به دنيا برگردند باز همان شرك را از سر خواهند گرفت، براى اينكه اينها در اصل ملعونند.

و در همان كتاب از عثمان بن عيسى از بعضى از اصحابش از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: خداى تعالى به آب فرمود گوارا و شيرين شو تا از تو بهشتم و بندگان صالحم را خلق كنم، و نيز به آب فرمود: شور و تلخ شو تا از تو آتشم و اهل معصيتم را بيافرينم. آنگاه اين دو آب را با خاك بياميخت و با دست راست خود قبضهاى از آن برگرفته مخلوقاتى به ريزى ذره بيافريد، آنگاه از خود آنها عليه خودشان گواهى خواست كه آيا من پروردگار شما نيستم ؟ و آيا اطاعتم بر شما واجب نيست ؟ گفتند چرا. آنگاه به آتش ‍ فرمود: آتش شو، ناگهان آتشى افروخته شد، به آن ذرات فرمود:

در آتش شويد، بعضى ها سرعت كردند، بعضى ديگر به كندى جانب آتش روان شدند، و بعضى اصلا از جاى برنخاستند، پس آنهائى كه رفتند وقتى حرارت آتش را ديدند برگشتند و احدى از آنان داخل آتش نشد. سپس به دست خود از آن گل قبضه ديگرى برداشته مخلوقاتى به ريزى ذره، مانند مخلوقات بار نخستين آفريد، آنگاه از خود آنها عليه خودشان گواهى خواست، نظير همان گواهى مخلوقات بار نخست، سپس فرمود: در اين آتش قرار گيريد، بعضى ها به كندى و بعضى ديگر به سرعت و پاره اى به طرفة العين در آتش شده احدى تخلف نكرد.

آنگاه فرمود: به سلامت درآئيد، پس همگى بيرون شدند در حالتى كه چيزى از آتش به آنها اصابت نكرده بود. آن طائفه ديگر گفتند: پروردگارا از ما بگذر تا ما هم همان كارى كه اينها كردند بكنيم، فرمود: گذشتم، پس بعضى به سرعت در آتش شده و بعضى مانند بار اول از جاى برنخاستند، آيه شريفه (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون ) درباره همين طايفه اخير است.

مؤلف : اين روايت و روايت قبليش از روايات مربوط به مساله عالم ذر است، و ما به زودى در سوره اعراف در تفسير آيه (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى…)، بحث مفصلى راجع به اين مساله خواهيم نمود، و خلاصه اش اين است كه : همانطورى كه نظام ثواب و عقاب در آخرت ارتباط مستقيمى با نظام نشات قبل از آخرت يعنى نشاءت دنيا و اطاعت و معصيت در آن دارد همچنين اطاعت و معصيت در دنيا با نشاءت ديگرى كه به حسب رتبه قبل از رتبه دنيا قرار گرفته ارتباط تامى دارد.

پس مراد امام از اينكه در روايت فرمود: آيه شريفه (و لو ردوا…) درباره اينها است، اين است كه اگر مشركين از عرصات محشر به دنيا عودت داده شوند هر آينه شرك و منهيات ديگرى را كه داشتند از سر خواهند گرفت زيرا اينان از همان عالم ذر دروغگو بودند، و در آنجا هم به خداى تعالى دروغ گفتند، و عينا مراد امام (عليه السلام ) از اينكه در روايت اولى فرمود: اگر مشركين به دنيا برگردند باز همان شرك را از سر خواهند گرفت براى اينكه اينان در اصل ملعونند، نيز همين معنا است، و مقصود آن جناب از اصل همان عالم ذر است.

بنابراين، اين دو روايت مشتمل است بر وجه ديگرى در تفسير آيه، غير آن سه وجهى كه در بيان سابق گذشت.

در مجمع البيان از اعمش از ابى صالح از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) روايت كرده كه در تفسير جمله (يا حسرتنا على ما فرطنا فيها…) فرموده اند: اهل آتش منزلهاى بهشتى خود را در آتش مى بينند و آه از نهاد برآورده مى گويند: (يا حسرتنا….).

 

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 1- 32 انعام  لینک ثابت
 [ 06:58:00 ب.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آيات 68 تا 86 مائده

آيات 68 تا 86
68- قل يا اهل الكتاب لستم على شىء حتى تقيموا التوریه و الانجيل و ما انزل اليكم من ربكم و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغينا و كفرا فلا تاس على القوم الكافرين

69- ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئون و النصارى من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون

70- لقد اخذنا ميثق بنى اسرائيل و ارسلنا اليهم رسلا كلما جاءهم رسول بما لا تهوى انفسهم فريقا كذبوا و فريقا يقتلون

71- و حسبوا الا تكون فتنه فعموا و صموا ثم تاب الله عليهم ثم عموا و صموا كثير منهم و الله بصير بما يعملون

72- لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم انه من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنه و ماویه النار و ما للظالمين من انصار

73- لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثه و ما من اله الا اله واحد و ان لم ينتهوا عما يقولون ليمسن الذين كفروا منهم عذاب اليم

74- افلا يتوبون الى الله و يستغفرونه و الله غفور رحيم

75- ما المسيح ابن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقه كانا ياكلان الطعام انظر كيف نبين لهم الايات ثم انظر انى يوفكون

76- قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا و الله هو السميع العليم

77- قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل

78- لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل على لسان داود و عيسى ابن مريم ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون

79- كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يفعلون

80- ترى كثيرا منهم يتولون الذين كفروا لبئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله عليهم و فى العذاب هم خالدون

81- و لو كانوا يومنون بالله و النبى و ما اليه ما اتخذوهم اولياء و لكن كثيرا منهم فاسقون

82- لتجدن اشد الناس عدوه للذين آمنوا اليهود و الذين اشركوا و لتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصرى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون

83- و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين

84- و ما لنا لا نومن بالله و ما جائنا من الحق و نطمع ان يدخلنا ربنا مع القوم الصالحين

85- فاثبهم الله بما قالوا جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها و ذلك جزاء المحسنين

86- و الذين كفروا كذبوا بآياتنااولئك اصحاب الجحيم

ترجمه آيات

بگو اى اهل كتاب شما بر دين و مسلكى كه قابل اعتنا و اعتماد باشد نيستيد و نخواهيد بود تا آنكه تورات و انجيل را (كه يكى از احكامش ايمان به محمد (صلى الله عليه و آله ) است و آنچه را كه از طرف پروردگارتان بسوى شما نازل شده ، اقامه كنيد. (آنان علاوه بر اينكه اقامه نمى كنند) همين قرآنى كه بتو نازل شده هر آينه طغيان و كفر بسيارى از آنان را زيادتر مى كند، بنابراين غمناك مباش بر قومى كه كفر ورزيدند (68).

بدرستى منافقينى كه بظاهر ايمان آوردند و آنان كه يهودى گرى را اختيار كردند و هم چنين بى دينان و نصارا هر كدام از آنان به خدا و روز جزا ايمان صحيح بياورند و عمل صالح كنند ترسى بر ايشان نيست و (خداوند از كفر قبليشان ميگذرد) در آخرت اندوهى ندارند (69).

هر آينه و به تحقيق ما از بنى اسرائيل عهد و پيمان گرفتيم و بسويشان پيغمبرانى فرستاديم ، هر وقت پيغمبرى حكمى كه مخالف با هواى نفسشان بود برايشان آورد عده اى را تكذيب و عده اى را به قتل رسانيدند (.7).

و گمان كردند آزمايشى در كار نيست ، در نتيجه كور و كر شدند. آنگاه خداوند از آنان گذشت بار ديگر كثيرى از آنها كر و كور شدند. آنگاه خداوند از آنان گذشت بار ديگر كثيرى از آنها كر و كور شدند. و خداوند بيناى به اعمال ايشان است (71).

هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند همان مسيح فرزند مريم است و مسيح خود گفت : اى بنى اسرائيل خدا را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شما است . بدرستى حقيقت اين است كه كسى كه شرك به خدا مى ورزد محققا خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايش در آتش خواهد بود. هيچ ياورى از ياوران براى ستمكاران نيست (72).

هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند سومى اقانيم سه گانه است . و حال آنكه هيچ معبودى جز خداى واحد نيست . و اگر دست از اين گفته هايشان بر ندارند بطور حتم عذابى دردناك بجان كسانى مى افتد كه بر اين گفته ها پافشارى نموده و همچنان آنرا ادامه ميدهند (73).

آيا بسوى خدا بازگشت و استغفار نمى كنند؟ و حال آنكه خداوند غفور و رحيم است (74).

مسيح فرزند مريم ، رسولى بيش نيست ، قبل از او هم رسولانى بودند. و مادرش مريم صديقه اى بود مانند ساير زنان صديقه . اين مادر و فرزند غذا مى خوردند (و مانند ساير جانداران محتاج به غذا بودند). نگاه كن ببين چطور براى آنها آيات را بيان مى نمائيم آنگاه ببين چگونه از شنيدن آن آيات روشن روى بر مى تابند (75).

بگو آيا مى پرستيد بغير خدا چيزى را كه مالك نفع و ضررى براى شما نيستند و حال آنكه خداوند شنوا و دانا است ؟! (76).

بگو اى اهل كتاب در دين خود بغير حق غلو مكنيد، و هوسهاى پيشينيان كه محققا گمراه بودند و نفوس بسيارى را هم گمراه كردند و از طريق ميانه منحرف شدند پيروى ننماييد (77).

از بنى اسرائيل آنان كه كافر شدند بزبان داود و عيسى بن مريم لعنت و نفرين شدند. و اين براى همان عصيانى بود كه ورزيدند و اصولا مردمى تجاوز پيشه بودند (78).

مردمى بودند كه از منكراتى كه ميكردند دست برنمى داشتند. راستى بد اعمالى انجام مى دادند (79).

بسيارى از آنان را مى بينى كه دوست مى دارند كسانى را كه كافر شدند، چه بد توشه ايست كه بدست خود براى خود پيش فرستادند، خود باعث شدند خداوند بر آنان خشم گرفته و در نتيجه در عذاب جاودانه بسر برند (.8).

اينان اگر بخدا و به نبى او و به آنچه به نبى نازل شده ايمان مى آوردند كفار را دوست نمى گرفتند، و ليكن بسياريشان فاسقند (81).

هر آينه مييابى يهود و مشركين را دشمن ترين مردم نسبت به كسانى كه ايمان آوردند و هر آينه مييابى آنان كه گفتند ما نصارائيم دوست ترين مردم نسبت به مؤ منين و اين براى اين جهت است كه ملت نصارا قسيسين و رهبان دارند و اصولا مردمى هستند كه تكبر نمى ورزند (82).

و وقتى كه مى شنوند قرآنى را كه به رسول الله نازل شده مى بينى چشم هايشان پر از اشك مى شود، براى خاطراينكه حق را شناخته اند از اين جهت دلهايشان نرم و اشكشان جارى ميشود، مى گويند، بار پروردگارا! ايمان آورديم ، پس ما را هم در سلك كسانى بنويس كه شهادت به حقانيت دين دادند (83).

چه خواهد بود براى ما اگر ايمان خواهد بود به خدا و بآنچه از حق به سوى ما نازل شده بياوريم كه خداوند ما را در سلك مردم صالح در آورد؟! (84).

(در نتيجه اين رفتارشان ) و به پاس اين گفته هايشان خداوند بهشتهائى پاداششان داد كه از زير آن نهرها روان و آنان در آن بهشتها خالد و جاودانند، و اين پاداش ، پاداش نيكوكاران است (85).

و كسانى كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را ايشان اصحاب دوزخند (86).

بيان آيات

اين آيات از نظر سياق طورى هستند كه مى توان بينشان اتصال و ارتباطى بر قرار نمود، و اما نسبت به دو آيه قبل صرفنظر از آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك …) آنطور نيست ، يعنى به هيچ وجه نمى توان بين اين آيات و آيه (و لو انهم اقاموا التوريه و الانجيل …) ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با يك آيه قبل ، يعنى آيه (يا ايها الرسول …) قبلا راجع به آن صحبت كرديم ، و ديگر تكرار نمى كنيم ، و به نظر مى رسد كه گذشته از چند آيه كه در خلال آيات اين سوره جاى دارند، مانند آيه تبليغ و آيه ولايت بين تمامى آيات اين سوره جهت جامع و وحدت سياقى هست ، زيرا آيات مورد بحث بر همان سياق آيات قبلى است ، يعنى آيات از اول سوره تا اينجا و مضامين آيات اين سوره از آيه (و لقد اخذ الله ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا) كه آيه دوازدهم است تا آخر آيات مورد بحث و هم چنين تا آخر سوره همگى در خصوص اهل كتاب است .

نكته درباره جمله : (لستم على شىء) در آيه شريفه :(قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء…)

قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التوريه و الانجيل …

در اين آيه شريفه نكته ايست كه بيان آن محتاج است به چند كلمه توضيح ، و آن اينست كه آدمى در خلال كارهاى خود اين حقيقت را درك مى كند كه اگر بخواهد كارى را از كارهاى سنگين انجام دهد كه در آن حاجت به اعمال قوت و شدتى باشد، لازم است كه به جايگاهى مستوى كه وى بر آن مسلط باشد تكيه كرده يا بر آن مرتبط شود، مثلا كسى كه چيزى را بطرف خود مى كشد و يا چيزى را از خود دفع مى كند و يا چيز سنگينى را بدوش مى گيرد و يا آنرا سر پا مى كند قبلا پاى خود را در زمين و جائى كه لغزشگاه نباشد قرار مى دهد، چون مى داند اگر جز اين كند از عهده انجام آن كار بر نمى آيد، و اين مطلب در علوم مربوطه بخوبى مورد بررسى قرار گرفته است ، و ما اگر اين مطلب را در امور معنوى مثل اعمال روحى و يا اعمال بدنى كه با نفسانيات بستگى دارد راه داده و اين حساب را در آنجا هم بكنيم چنين نتيجه مى گيريم كه بيشتر افعال و كارهاى بزرگ محتاج به پايه و اساسى از معنويات و بنيادى از نفسانيات است ، آرى كارهاى بزرگ از هر كسى ساخته نيست ، نفسى بردبار و همتى بلند و عزمى آهنين لازم دارد، كما اينكه رستگارى در آخرت و موفقيت در ايفاى وظائف عبوديت هم محتاج است به دلى پارسا و پرهيزگار.

وقتى اين مقدمه روشن شد نكته اى كه در جمله (لستم على شى ء) است بخوبى روشن مى شود، چه اين جمله كنايه ايست از اينكه اهل كتاب جا پاى محكمى كه بتوانند بر آن تكيه كرده و تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگيرى بعمل آورند، ندارند، و اين اشاره است به اينكه دين خداوند و فرامين او بار بس سنگينى است كه آدمى بخودى خود از اقامه آن عاجز است ، مگر اين كه بر اساسى ثابت تكيه داشته باشد، و گرنه كسى از روى هوا و هوس نفسانى نمى تواند دين خدا را اقامه كند، و اين اشاره را در بسيارى از آيات قرآنى مى يابيم ، چنانكه آيه شريفه (انا سنلقى عليك قولا ثقيلا) يكى از آنهائى است كه اين اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آيه (لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشى ه الله و تلك الامثال نضربها للناس ‍ لعلهم يتفكرون ) و آيه (انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها…) يكى پس از ديگرى از همان آياتند.

و نيز قرآن كريم در باره تورات خطاب به موسى نموده و مى فرمايد: (فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) و هم خطاب به بنى اسرائيل كرده و مى گويد: (خذوا ما آتيناكم بقوه ) و خطاب به يحيى بنابراين يا يحيى خذ الكتاب بقوة.

يهود و نصارا فاقد پايگاهى قابل اعتماد براى اقامه دين هستند

مقدمه اى كه گفته شد معناى اين آى ه چنين مى شود: شما فاقد پايگاهى هستيد كه براى اقامه دينى كه خدا بسويتان فرستاده ناگزير از اعتماد بر آن هستيد و تقوا و توبه پى در پى و اعتماد به ركن او نيز ن داريد، آرى شما سر در راه اطاعت خداوند نداريد، بلكه سر پيچ و متجاوز از حدود خداييد.

و اين معنائى است كه از آيه زير نيز بخوبى استفاده مى شود زيرا در اين آيه خطاب را متوجه به نبى خود و هم به مؤ منين نموده و مى فرمايد: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) در حقيقت اديان الهى را منحصر در شريعت هاى انبياى نامبرده كرده ، سپس مى فرمايد: (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) بيان مى كند كه برگشت همه اين دستورات وحدت كلمه در اقامه دين است ، آنگاه دنبالش مى فرمايد: (كبر على المشركين ما تدعوهم اليه ) و اين براى اينست كه به نظرهاى كوتاهشان اتفاق و پايدارى در پيروى دين ، امرى دشوار و بزرگ مى رسيده ، سپس با جمله (الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب ) خبر مى دهد از اينكه اقامه دين براى كسى جز به هدايت پى در پى الهى دست نمى دهد و كسى هم موفق به آن نمى گردد مگر اينكه متصف به انابه باشد و با رجوع پى در پى اش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و يا جمله (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم ) كه جهت تفرقه و پراكندگيشان و علت اينكه نتوانستند دين خدا را اقامه كنند بيان مى كند كه آنها راه ظلم و تعدى را پيش گرفته و از راه وسط و شيوه عادله اى كه خدا برايشان مقرر فرموده ، منحرف شدند.

نظير اين آيات در مواضع متعددى از قرآن كريم بچشم مى خورد، از آن جمله مى فرمايد: (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون . منيبين اليه و اتقوه و اقيموا الصلوه و لا تكونوا من المشركين . من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا كل حزب بما لديهم فرحون ) زيرا در اين آيات هم اين معنا را بيان مى كند كه وسيله اقامه دين صحيح كه همان دين فطرت است بازگشت به سوى خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نكردن با اوست .

و در آيات قبلى هم به همين معنا اشاره فرموده و بيان كرد كه جهت لعنت خدا و غضبش بر يهود اين بود كه آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بينشان دشمنى انداخت ، و در موضعى ديگر همين معنا را نسبت به نصارا بيان كرده و فرموده است : (فاغرينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه ) و لذا مى بينيم در هر جاى قرآن كه سخن از اين مقوله رفته است مسلمانان را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخيم گناه و گسيختن رشته پيوند از خدا و بازگشت نكردن به سوى او تحذير فرموده است ؛ آرى مصيبت عداوت و بغضا كه براى جمعيت هاى بشرى مصيبتى است دردناك ، در اثر گناهان مذكور در اين آيات روى مى دهد.

در اين آيات به يهود و نصارا اعلام خطر شده است كه بزودى دچار اين مصيبت مى شوند، و نيز به آنان خبر مى دهد كه نخواهند توانست تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى شان را اقامه و احيا كنند، اتفاقا تاريخ هم اين مطلب را تصديق كرده و نشان داده كه اين دو ملت همواره به جرم بريدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمنى و بغضاى بين خودشان بوده اند، در آيه (فاقم وجهك للدين حنيفا) و آيات ديگرى از اين سوره مسلمانان را هم از اينكه روش اهل كتاب را پيش گرفته و از خداى تعالى بريده و بازگشت به سويش را ترك كنند زنهار مى دهد. و ما در مجلدات سابق در ذيل آياتى كه متعرض اين مطلب اند بحثى گذرانديم ، و به زودى در ذيل آيات ديگرى هم ان شاءالله تعالى قسمتى ديگر از اين بحث را دنبال خواهيم نمود.

و اما درباره آيه (و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغيانا و كفرا) سابقا بحث شد.

و آيه (فلا تاس على القوم الكافرين ) نبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به صورت نهى از تاسف و اندوه بر كفار، تسليت مى دهد.

اسم و لقب هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد و فقط ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح مايه سعادت است

ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئون و النصارى …

بر حسب ظاهر (صابئون ) عطف ا ست بر (الذين آمنوا) البته عطف بر محل آن ، نه بر ظاهرش ، و ليكن جماعتى از علماى نحو اين را جايز ندانسته و گفته اند: قبل از آنكه خبر (ان ) در كلام بيايد چيزى را نمى توان بر محل اسم آن عطف كرد، و ليكن اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است ، ب راى اينكه خود اين آيه دليل بر جواز آنست ، زيرا در اين آيه (صابئون ) كه در حالت رفع است به محل اسم (ان ) كه كلمه (الذين ) است عطف شده . اما معناى آيه ، بايد دانست كه اين آيه در مقام بيان اين مطلب است كه در باب سعادت و نيك بختى براى اسما و القاب هيچ اثرى نيست ، بنابراين ، اينكه عده اى خود را به نام مؤ منين و جمعى بنام يهودى و طائفه اى به نام صابئين و فرقه اى نصارا نام نهاده اند از اين نام گذاريها چيزى از سعادت عايدشان نمى شود، چيزى كه در جلب سعادت دخالت دارد ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح است . و ما راجع به اين مطلب در تفسير آيه 62 سوره بقره در جلد اول بحث كرديم .

لقد اخذنا ميثاق بنى اسرائيل و ارسلنا اليهم رسلا…

گفتيم اين آيه وعده اى از آيات بعديش متعرض حال اهل كتابند، چنان كه در آيه گذشته يعنى آيه (قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التوريه و الانجيل …) دليلى عليه آنان اقامه شده بود كه خلاصه اش اين بود كه : جرايم و گناهان باعث قطع رابطه با خداوندند، و با نداشتن رابطه (پناه بر خدا) چيست كه آدمى بوسيله اعتماد بر آن كتاب خدا را اقامه و احيا كند؟

و ما احتمال مى دهيم اين آيات مربوط باشند به آيه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا…) و در نتيجه تصديق اين معنا باشد كه اسم و لقب ، هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد، زيرا اگر اثرى داشت جلو اينها را از پيغمبركشى و همچنين از تكذيب پيغمبران مى گرفت ، و از هلاكتشان بوسيله فتنه هاى هلاك كننده و گناهان بزرگ مى رهانيد؛ ممكن هم هست اين آيات به منزله توضيح باشند براى آيه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا…) و اين آيه نيز مانند توضيح باشد براى آيه (يا اهل الكتاب لستم على شى ء…) در اين صورت نيز معنا واضح است .

(فريقا كذبوا و فريقا يقتلون ) ظاهر اينست كه كلمه (فريقا) در اين دو جا هر كدام مفعول باشد براى فعل بعديش ، كه به منظور فهمانيدن عنايتى جلوتر از فعل خود ذكر شده اند، و گرنه ترتيب تقديرى و واقعيش اين است : (كذبوا فريقا و يقتلون فريقا)، و سخن كوتاه ، همه آن دو فعل و دو مفعول براى جمله (كلما جاءهم رسول …) و معناى آيه تقريبا اين است : هر وقت رسولى بسوى ايشان آمد و پيامى آورد كه خوش آيند و مورد پسندشان نبود، با آن رسول بصورت زشت و ناخوشايندى روبرو شدند، و دعوتش را قبول نكردند، خلاصه ، انبيائى كه به سوى اين قوم آمدند دو دسته شان كردند: يكى آنانكه دعوى نبوتشان را تكذيب كردند؛ و ديگر آنان كه بدست مردم كشته شدند.

در مجمع البيان فرموده : ممكن است كسى بپرسد چطور در اين آيه كلمه مستقبل يعنى (يقتلون ) عطف بر ماضى يعنى (كذبوا) شده است ؟ جوابش اين است كه اين عطف براى اين است كه دلالت كند بر اينكه كار اينها اين بوده ، در گذشته انبيا را تكذيب كردند و كشتند، و در آينده هم اگر به پيغمبرى دست پيدا كنند او را تكذيب خواهند كرد و خواهند كشت ، و در جائى كه چنين نكته ا ى در بين باشد عطف مستقبل بر ماضى صحيح است ، علاوه بر اينكه جمله (يقتلون ) فاصله است ، و چون چنين است لازم است با رؤ وس آيه ها مطابق باشد.

چون يهود براى خود برترى مى پنداشتند كور و كر شدند (از دين حق و شنيدن پند عاجز گشتند)

و حسبوا لا تكون فتنه فعموا و صموا…

اين آيه متمم آيه قبلى است . (حسبان ) به معناى پندار است و (فتنه ) به معناى امتحانى است كه شخص بيخبر را مغرور سازد، و به معنى مطلق شر و بلا هم هست و (عمى ) در اينجا عبارتست از نداشتن چشم حق بين ، و تميز ندادن ميان خير و شر و (صمم ) به معناى كرى است ، و مراد از آن در اينجا نشنيدن پند و موعظه و بى اعتنائى به نصيحت است ، و اين (عمى ) و (صمم ) (كورى و كرى ) هر دو معلولند براى هم ان پندار غلطشان كه خيال مى كردند فتنه و امتحانى در كار نيست ، و ظاهر سياق آيه اينست كه (حسبان ) هم كه علت كرى و كوريشان بود، خود معلول علتى ديگر است ، و آن اينست كه آنها براى خود فضيلت و كرامتى مى پنداشتند، و آن فضيلت اين بود كه مى گفتند ما از شاخه هاى شجره يعقوب هستيم ، و مى گفتند ما پسران خدا و دوستان اوييم ، و چون چنين فضائلى را دارا هستيم پس عذابى براى ما نيست ، اگر چه به هر عمل زشت و معصيتى آلوده باشيم ، بنابراين معناى آيه (و خدا داناتر است ) چنين مى شود: اهل كتاب به خاطر عقيده هائى كه درباره خود داشتند و خيال مى كرده اند كه صرف يهودى بودن ايشان را از فتنه و بلا نگاه مى دارد از اين رو به همين پندار غلط كور و كر شدند، و كارشان بجائى رسيد كه ديگر نمى توانستند حق را ببينند، و يا از شنيدن مطالب حق و نافع انبيا و

و اين را مى توان از مرجحات احتمال ما دانست ، كه گفتيم : احتمال مى دهيم اين آيات به منزله دليلى باشد كه توضيح مى دهد آيه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا…) را، بنابراين ، محصل معنا اين مى شود: كه اسماء و القاب ، به درد كسى نمى خورند، يهود هم بيهوده دل هاى خود را به اينكه اسمشان يهودى است خوش كرده اند، در صورتى كه اسم ، كسى را كرامت و فضيلت نمى دهد، آرى يهود كشتن پيغمبران و تكذيب آنان و ساير جرايم خود را نمى توانند به اين اسم گزاريها محو كنند و آثار سوء گناهان خود را كه همانا هلاكت و فتنه است از بين ببرند.

ثم تاب الله عليهم ثم عموا و صموا كثيرا منهم و الله بصير بما يعملون

توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است ، برايشان ، و بار ديگر دستگيريش از آنان ، و اينكه فرمود: (ثم تاب الله عليهم ) يعنى سپس خداوند به لطف و رحمت به ايشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر اينكه يكبار آنان را از رحمت خود دور كرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته ، و در نتيجه به كورى و كرى مبتلا شده اند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از دلهايشان بيرون برده ، و در نتيجه آن كرى و كورى شان را بهبودى بخشيده ، و فهميده اند كه آنان هم مانند همه ، جنس بشر و بندگان خدايند (نه پسر و دوست او)، و در نزد خدا هيچ كرامت و فضيلتى براى آنان نيست ، مگر اينكه تقوا پيشه كنند، و حق بين شوند، و مواعظ خداوند را كه از زبان انبياى خود گوشزد بشر مى سازند، بشنوند، وقتى اين معنا را فهميدند متوجه شدند كه اسم گذارى هيچ سودى ندارد، و ليكن بعد از همه اين عنايات بار ديگر به كرى و كورى سابق خود دچار شدند.

(ثم عموا و صموا كثير منهم ) در اينجا نكته اى بكار رفته ، و آن اينست كه : كورى و كرى ر ا بار اول به همه يهود و بار دوم به كثيرى از آنان نسبت داده ، و لفظ (كثير) را از واو (عموا) و (صموا) كه واو جمع است بدل آورد، اين نكته براى اين بكار رفته كه اولا رعايت انصاف و حقيقت گوئى در كلام شده باشد، و بفهماند كه اگر بار اول بطور عموم گفتيم : (عموا و صموا) نه براى اين بود كه بطور كلى تمامى يهود به كرى و كورى گرائيدند، بلكه از باب نسبت دادن حكم بعض بود به كل كه خود تعبيريست متعارف ؛ و ثانيا اشاره كند به اينكه بار اول همه يهود دچار كرى و كورى شدند و ليكن بار دوم عده كثيرى از آنها، و ثالثا بفهماند كه توبه الهى اثرش ‍ بالمره باطل نمى شود، و لذا ديدند كه در اثر توبه خداوند در بار اول عده اى به هدايت خداوند باقى مانده و دچار كرى و كورى مجدد نشدند، پس آنگاه خدايتعالى آيه شريفه را با جمله : (و الله بصير بما يعملون ) ختم مى فرمايد تا بفهماند خدا را نمى توان به خود قياس كرد، آرى وقتى كه كسى در حق ديگرى خوبى و احسان كند عمل وى معمولا در برابر چشم آن شخص پرده اى مى شود كه بدى هاى او را نبيند و دوستش دارد. و ليكن خداوند اينطور نيست ، بينائى است كه هيچ چيزى او را از ديدن حقيقت باز نمى دارد.

لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم

اين آيه به منزله بيان اين جهت است كه نصارا هم مانند يهود به نصرانيت خود دلخوش بودند، و ليكن اسم نصرانيت آنان را سودى نبخشيد و سرپوش كفر و شرك شان نشد، آرى اينان نيز به مثل يهود آنطور كه بايد ايمان نياوردند، زيرا مى گفتند: (ان الله هو المسيح ابن مريم - خدا همان مسيح ، فرزند مريم است )، نصارا در اين حرف و در كيفيت شرك به خدا و اينكه مسيح داراى جوهر الوهيت است مختلفند، طائفه اى از آنها قائلند كه اقنوم مسيح كه همان علم است شاخه ايست كه از اقنوم رب تعالى كه همان حيات است منشعب مى شود، و معناى پدرى خدا و پسرى مسيح اين است كه اين از آن منشعب گشته است ، طايفه ديگرى مى گويند آن حقيقتى كه تا قبل از مسيح بنام پروردگار ناميده مى شد، مقارن آمدن مسيح به حقيقت ديگرى كه همان مسيح است منقلب شد، طايفه ديگرى مى گويند پروردگار در مسيح حلول كرد.

و ما تفصيل اين مطلب را در بحثى كه راجع به عيسى بن مريم (عليه السلام ) در تفسير سوره آل عمران كرديم (جلد 3 ترجمه ) بيان نموديم ، و بايد دانست كه اين سه قولى كه درباره مسيح دارند هر سه با آيه شريفه (ان الله هو المسيح ابن مريم ) قابل انطباقند، بنابراين مراد از كسانى كه اين حرف را زده اند تنها قائلين به انقلاب نيستند؛ بلكه جميع نصارا است كه درباره مسيح غلو كردند، و اينكه مسيح (عليه السلام ) را به پسرى مريم توصيف فرمود، خالى از اشعار و دلالت بر جهت كفر آنها نيست ، براى اينكه مى فهماند كه آنها الوهيت را نسبت به يك انسانى داده اند كه انسان ديگرى او را زائيده است و هر دو از خاك خلق شده اند، خاك كجا، خداى پاك كجا؟!

و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم …

اين آيه استدلال مى كند به گفتار خود مسيح بر كفر آنان و بطلان عقيده شان ، چه گفتار خود آن حضرت كه فرمود: (اعبدوا الله ربى و ربكم - بپرستيد الله را كه هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شما) دلالت دارد بر ا ينكه او خود مربوب است ، يعنى ديگرى رب و پرورش دهنده اوست ، و در مربوبيت بين او و مردم فرقى نيست و اينكه فرمود: (انه من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنه ) دلالت دارد بر اينكه اين گناه يعنى در الوهيت براى خداوند انباز گرفتن ؛ شرك است ، و مرتكب آن كافر؛ و نيز دلالت دارد بر اينكه بهشت بر كفار حرام است ، و در اينكه بطور حكايت از حضرت مسيح فرمود: (فقد حرم الله عليه الجنه و ماويه النار و ما للظالمين من انصار) عنايتى است به اينكه در ضمن بيان مطلب اشاره اى هم به بطلان نسبت ناروايشان به مسيح كرده باشد، و آن نسبت داستان تفديه است ، مسيحى ها نسبت مى دهند به حضرت مسيح كه وى با پاى خود به طرف چوبه دار رفته ، بلكه خودش ‍ مى خواسته كه خود را بدار آويزد، چون مى خواست جانش را فداى پيروان خود كند، بلكه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و تكاليف الهى خود را از آنها بردارد، و در روز قيامت بدون اينكه بدن هايشان با آتش دوزخ تماسى پيدا كند يكسره به بهشت شان ببرد، تفصيل اين داستان در تفسير سوره آل عمران در قصه عيسى (عليه السلام ) گذشت ، مسيحى ها داستان بدار آويختن و نيز داستان تفديه را براى خاطر همين درست كرده اند كه تنها از ديندارى به اسمش قناعت كرده ، و جميع محرمات الهى را به خيال اينكه خدا از آنان نهى ننموده مرتكب شوند، و در عين حال روز قيامت هم به پاداش اينكه براى خدا پسر درست كردند و… يكسره به بهشت درمى آيند!!!

اين مطالبى را كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند، يعنى 1 - امر به توحيد 2 - بطلان عبادت مشركين 3 - خلود ستمكاران در آتش همه در ابواب متفرقه از انجيل ها موجود است .

بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا كه گفته اند: (ان الله ثالث ثلاثة)

لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثه

يعنى يكى از سه چيزى كه بترتيب عبارتند از: 1 - پدر 2 - پسر 3 - روح ، يعنى كلمه الله بر هر يك از اين سه چيز منطبق است ، چون در ابواب مختلف انجيل ها زياد به چشم مى خورد اينكه : اب ، اله است ، ابن ، اله است و روح ، اله است . و در همين انجيل ها است كه : اله در عين اينكه يكى است سه چيز است ، و مثال مى زنند به اينكه كسى بگويد: زيد فرزند عمرو، انسان است ، كه در اينجا نيز يك چيز سه چيز است ، زيرا در مثال بيش از يك حقيقت چيزى نيست ، و در عين حال هم زيد است و هم پسر عمرو و هم انسان ، و غفلت كرده اند از اينكه اين كثرت و تعددى كه در وصف است اگر حقيقى و واقعى باشد لابد موصوف هم متعدد خواهد بود، كما اينكه اگر موصوف حقيقتا واحد باشد قهرا كثرت و تعدد اوصاف اعتبارى خواهد بود، و محال ا ست كه يك چيز در عين اينكه يكى است سه چيز باشد، عقل سليم اين معنا را نمى پذيرد.

عجيب اينجا است كه بسيارى از مبلغين مسيحى به اين حقيقت اعتراف كرده و درباره اين عقيده كه جزو اوليات دين مسيح است مى گويند: اين مطلب از مسائل لا ينحلى است كه از مذاهب پيشينيان به يادگار مانده ، و گرنه بحسب موازين علمى درست در نمى آيد.

ما با كمال تعجب از آنها مى پرسيم با اين اعتراف پس چرا دست از آن بر نمى داريد؟ مگر در صحت و بطلان يك مطلب ، گذشته و آينده دخالت دارند؟! كه اگر از سلف و نياكان به يادگار مانده باشد بدون دليل صحيح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان آنرا گفت نبايد پذيرفت ؟!

و ما من اله الا اله واحد

اين جمله گفتار آنهائى را كه مى گفتند: (ان الله ثالث ثلثه ) بدين صورت رد مى كند كه ذات پروردگار متعال ذاتى است كه به هيچ وجه پذيراى كثرت نيست ، احدى الذات است ، و در حالى هم كه متصف به صفات كريمه عليا و اسماى حسنا مى شود در آن لحاظ هم متكثر نيست ، و آن صفات چيزى را بر ذات او نمى افزايند، خود صفات هم كه روشن است اگر به يكديگر اضافه شوند موجب تعدد و تكثر در ذات نمى گردند، پس وقتى نه از ناحيه اضافه صفت به ذات و نه از ناحيه اضافه صفت به صفت تكثر نمى يابد، پس بايد گفت خداى تعالى احدى الذات است ، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تكثر نيست ، و نيز بايد گفت خداى تعالى در ذات مقدسش چنان نيست كه از دو چيز تركيب يافته باشد، و هرگز نمى توان آن حقيقت را به چيزى و چيزى تجزيه كرد، و نيز نمى توان با نسبت دادن و صفى به آن جناب او را به دو چيز يا بيشتر تجزيه نمود، چگونه چنين امرى ممكن است ؟! و حال آنكه هر چيزى را بخواهيم در عالم فرض و يا در عالم وهم و يا در عالم خارج به آن حقيقت بيفزائيم ، او خود با آن چيز همراه است ، و از آن جدا نيست .

البته اين را هم بايد دانست اينكه گفتيم خداى تعالى ، واحد و هم احدى الذات است ، مراد وحدت عددى كه در ساير موجودات عالم داراى كثرتند بكار مى رود، نيست ، خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به كثرت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود، و چطور بشود؟ و حال آنكه اين كثرت و اين سنخ وحدت هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات خدايند و اين جمله كه فرمود (و ما من اله الا اله واحد) تاكيد بليغى است در توحيد، بطورى كه هيچ عبارت ديگرى بهتر از اين تاكيد را نمى رساند، چون كه كلام بطور نفى و استثنا ريخته شده است ، علاوه بر اين ، حرف (من ) را بر سر نفى در آورده تا استغراق را تاكيد كند، علاوه بر همه اينها، مستثنا را كه (اله واحد) باشد بطور نكره آورده تا افاده تنويع نمايد، زيرا اگر مى فرمود: (ما من اله الا الله الواحد) يعنى واحد را با الف و لام مى آورد، حقيقت توحيدى را كه در نظر بود نمى رسانيد، بنابراينمعناى آيه اينطور است : در عالم وجود اصلا و بطور كلى از جنس معبود (اله ) يافت نمى شود، مگر معبود يكتائى كه يكتائيش يكتائى مخصوصى است كه اصلا قبول تعدد نمى كند؛ نه در ذات و نه در صفات ، نه در خارج و نه بحسب فرض ، و اگر مى فرمود (و ما من اله الا الله الواحد) اعتقاد باطل مسيحيت را درباره خدايان سه گانه دفع نمى نمود، چون آنها هم اين قسم توحيد را منكر نيستند، چيزى كه هست مى گويند: آن ذات يكتا كه در يكتائيش ما هم حرف نداريم ، از نظر صفات سه گانه به سه تعين متعين مى شود، و لذا مى گوييم در عين اينكه يكى است سه چيز است ، و اين حرف جواب داده و دفع نمى شود مگر به اينكه توحيدى اثبات شود كه از هيچ نظر قابل تكثر نباشد، و اين همان توحيد قرآنست ، چه قرآن در اين آيه : (و ما من اله الا اله واحد) و آيات ديگر خود، تنها اين توحيد را خالص و صحيح مى داند و توحيد ساير اديان را مخدوش و غير خالص مى داند، و اين از معانى لطيف و دقيقى است كه قرآن مجيد درباره حقيقت معناى توحيد به آن اشاره فرموده ، و ما ان شاء الله تعالى ، بزودى در بحثى كه راجع به توحيد مى كنيم چه در بحث قرآنى توحيد و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقليش درباره اين معناى لطيف غور و دقت بيشترى خواهيم نمود، بلكه بتوانيم حق آنرا ادا كرده باشيم .

و ان لم ينتهوا عما يقولون ليمسن الذين كفروا منهم عذاب اليم

اين آيه اهل كتاب را تهديد مى كند به عذاب دردناكى كه ظاهرا مراد از آن عذاب اخروى است ، و بايد دانست كه چون قول به تثليث كه جمله : (ان الله ثالث ثلثه ) متضمن آنست مطلبى نيست كه عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آنرا درك كنند، از اين رو اغلب آن را بطور تعبد و طوطى وار بعنوان يك عقيده مسلم مذهبى تلقى كرده اند، نه اينكه معنايش را فهميده و يا در پى تحقيق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مى آمدند، چيزى نمى فهميدند، زيرا عقل سليم هم آن وسع و طاقت را ندارد كه بتواند بطور صحيح آنرا تعقل كند، و اگر هم تعقل كند امر باطلى را تعقل كرده ، نظير تعقل فرض هاى محال ، مثل فرض اينكه يك چيز هم انسان باشد و هم غير انسان ، و يا عددى نه واحد باشد و نه بيشتر از واحد، نه تك باشد و نه جفت و عقل اينگونه فرض ها را كه محال عقليند مى تواند تصور كند، تثليث نصارا هم اگر عقل تصور كند از اين باب است ، يعنى امر محالى را تصور كرده است .

چگونگى اعتقاد به تثليث در ميان عوام نصار

خواهيد گفت اگر چنين است پس ميليونها مسيحى چگونه آنرا پذيرفته اند؟

جواب اينست كه تثليث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشريف را دارد، يعنى اگر از يك نفر مسيحى عامى بپرسيد معناى پدرى خدا و فرزندى مسيح چيست ؟ مى گويد معنايش اينست كه مسيح از عظمت و بزرگى به پايه ايست كه اگر ممكن بود براى خداوند پسرى قائل شد بايد گفت او مسيح است ، چون مسيح را در عظمت به او تشبيه كنيم نيست ، ا ز اين رو مى گوييم مسيح پسر خدا و خداوند پدر اوست ، در حقيقت عامه مسيحى ها معناى واقعى تثليث را در نظر ندارند، و آنرا جويده و بصورت چيز ديگرى در آورده اند، و بظاهر نسبت تثليث به خود مى دهند، و ليكن علماى آنها معناى واقعى تثليث را قائلند، آرى همه اين اختلافات و خونريزيها از دانشمندانشان مى باشد، از كسانى است كه خداى سبحان در جنايتكارى و ظلم و ستم شان مى فرمايد: (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) تا آنجا كه مى فرمايد: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم ).

بنابراين نمى توان در خصوص اين مسأله نسبت به عموم ملت مسيح حكم يك جا و كلى كرد، براى اينكه بين مردم عامى آنها و علمايشان فرق است ، همه شان داراى كفر حقيقى كه برگشتن آن به استضعاف نباشد نيستند، و كفرى كه عبارت باشد از انكار توحيد و تكذيب آيات خدا، مخصوص است به علماى آنها، و مابقى مستضعف و عوامند، و خداوند در بسيارى از آيات كسانى را كه كفر بورزند و آيات خداى را تكذيب كنند به خلود در آتش تهديد كرده ، از آن جمله مى فرمايد: (و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النارهم فيها خالدون ) و همچنين آيات ديگر. و ما راجع به اينكه چه كسانى كافرند در تفسير جمله : (الا المستضعفين ) بحثى گذرانيديم . و بعيد نيست از همين جهت در آيه مورد بحث كلمه (منهم ) كه ظاهر در تبعيض است ، بكار ر فته باشد، احتمال هم دارد بكار رفتن اين كلمه براى اشاره به اين باشد كه پاره اى از نصارا به تثليث معتقد نيستند، و درباره مسيح جز اينكه يكى از بندگان خداست كه به رسالت مبعوث شده اعتقاد ديگرى ندارند، و اين احتمال بعيد نيست . چنان كه تاريخ نشان داده كه مسيحى هاى حبشه و نقاطى ديگر، اعتقاد به تثليث نداشتند.

بنابراين ، احتمال معناى آيه چنين مى شود: اگر نصارا (مراد بعضى از ايشان است ، از باب نسبت دادن قول بعض به كل ) از حرفهاى كفرآميزى كه دارند دست بر ندارند هر آينه عذابى دردناك بعضى از آنان (قائلين به تثليث ) را خواهد گرفت .

و چه بسا اشخاصى كه اين آيه را از نظر اينكه مشتمل است بر كلمه (منهم ) اينطور توجيه كرده اند كه : (من ) در (منهم ) براى تبعيض نيست بلكه تنها براى اين است كه بفهماند مفعول فعل در اصل ضمير بوده ، و بجاى آن ظاهر (الذين ) بكار رفته و گرنه در اصل (ليمسنهم ) بوده است ، اصل و جهت اينكه بجاى (هم ) (الذين كفروا) بكار برده شده اين است كه بفهماند عقيده آنها كفر است ، و كفر هم سبب عذاب الهى است كه آنها را به آن تهديد فرموده است .

اين احتمال ، احتمال بدى نيست ، ليكن اگر اين اشكال پيش نيايد كه آيه از اول كفر آنان را ذكر كرده بود، و ديگر حاجت نبود كه براى تكفير آنها ضمير را برداشته و اسم ظاهر بجاى آن بكار ببرد، پس بايد گفت اين احتمال بعيد است ، و نظير همين قول است در بعد، احتمال اينكه من بيانيه باشد - و اين احتمال را بعضى از مفسرين داده اند - ليكن دليلى بر آن نيست .

افلا يتوبون الى الله و يستغفرونه و الله غفور رحيم

احتمال دارد اين استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بياد آور مغفرت و رحمت خدا باشد، احتمال هم دارد انكار و توبيخ باشد، بنابراين معنايش اين مى شود: چرا توبه و استغفار نمى كنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمى آيند؟

احتجاج بر نفى الوهيت مسيح (ع) و نيز نفى الوهيت ما در مسيح (بنابر يك احتمال در معناى آيه)

ما المسيح ابن مريم الا رسول قدخلت من قبله الرسل و امه صديقه كانا ياكلان الطعام

اين آيه گفتار آنها را كه مى گرفتند: (ان الله ثالث ثلثه ) و يا هم اين را و هم گفته هاى ديگرشان را كه در آيه : (ان الله هو المسيح بن مريم ) حكايت شد رد مى كند، و ما حصل سخن آنها در اين دو آيه اين بود كه مسيح مشتمل است بر جوهره الوهيت ، در آيه مورد بحث اينطور جواب مى دهد كه مسيح هيچ فرقى با ساير فرستادگان خداوند كه خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زيرا همه ايشان فرستادگانى بودند كه خدا براى ارشاد و هدايت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه اى كه در قبال پروردگار شايسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنين مادر مسيح يعنى مريم ، بشرى بود صديقه ، كه آيات خداى را تصديق كرد. اين مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند كه طعام مى خوردند، - و اگر نمى خوردند از بين مى رفتند - اين طعام خوردن و ديگر كارهاى مربوط به آن از روى احتياج بوده ، و احتياج ، خود اولين نشانه و دليل بر امكان و مخلوقيت است .

پس معلوم مى شود مسيح ممكن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق ، از مخلوق ديگرى بنام مريم متولد شده ، بنده اى از بندگان خدا بوده كه خدايش به رسالت بسوى مردم فرستاده ، فرزندى بوده كه با مادرش به عبادت خدا مى پرداخته اند، و بدون اينكه داراى ربوبيت و الوهيت باشند با ساير موجودات عالم در مجراى امكان كه مجرا و مسير فقر و حاجت است جريان داشته اند، كتب انجيلى كه هم امروز در دسترس مسيحى ها است اعتراف و تصريح دارد بر اينكه مريم دخترى بوده كه به پروردگار ايمان داشته و به عبادت و بندگيش مى پرداخته ، و نيز تصريح دارند بر اينكه مسيح از همين مريم متولد شده ، مثل ساير انسانهائى كه هر يك از انسان ديگر متولد مى شوند، و نيز صراحت دارند بر اينكه عيسى فرستاده خدا بسوى مردم بوده مانند ساير فرستادگان خدا بدون هيچ تفاوت ، و نيز تصريح دارند كه او و مادرش مانند ساير مردم غذا مى خورده اند.

بنابراين ، آنچه را كه قرآن به مسيح و مادرش (عليهماالسلام ) نسبت داده مورد اعتراف انجيل هاى موجود است ، و اين خود دليل قاطعى است كه مسيح بنده اى بوده فرستاده از ناحيه خدا، احتمال هم دارد كه آيه در اين مقام باشد كه الوهيت را از مسيح و مادرش ‍ هر دو نفى كند.

در جاى ديگر قرآن هم بر اين مطلب كه مسيح و مادرش اله و معبود نيستند اشاره ، بلكه تصريح هست ، و آن آيه 116 همين سوره است كه مى فرمايد:(ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله - آيا اى مسيح تو به مردم گفته اى مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش كنيد؟!)، معلوم مى شود چنين قول و عقيده اى هم در بين مذاهب مسيحيت وجود داشته ، مگر اينكه كسى بگويد اين آيه دلالت ندارد بر اين كه كسانى مريم را هم اله مى دانسته اند چه احتمال دارد در اين مقام باشد كه مردم را از خضوع زياد در برابر مسيح و مادرش جلوگيرى كند، چون مسيحى ها در برابر ا حبار و راهبان خود زياده از حد خضوع مى كرده اند، خضوعى كه هيچ بشرى در برابر بشر ديگر آنچنان نمى كرده . و چون مسيح و مريم (عليهماالسلام ) هر دو از راهبان و خدام معبد بوده اند و مردم در برابر آنها آنطور خضوع مى كرده اند، از اين رو احتمال دارد اين آيه در مقام نهى آنان از اين عمل باشد.

و كوتاه سخن ، بنابر احتمال اول ، آيه از مسيح و مادرش نفى الوهيت مى كند، بدين صورت كه مى فرمايد: مسيح رسولى بوده مانند ساير رسولان ، و مادرش صديقه اى بوده ، و اين هر دو غذا خور بوده اند، با اين حال چگونه داراى الوهيت بوده اند؟! و در اينكه فرمود: (قد خلت من قبله الرسل ) از آنجائى كه رسل را به اينكه قبل از مسيح آمده اند و در گذشته اند بشريت مسيح توصيف فرموده ، از اين جهت دليل را كه همان بشريت مسيح و امكان مرگ و حيات او بود تاكيد مى كند.

انظر كيف نبين لهم الايات ثم انظر انى يوفكون

اين آيه خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه و آله ) مى باشد كه در مقام تعجب از كيفيت بيان آيات مى فرمايد: جا دارد از طرز بيان ما تعجب شود كه چگونه آيات خود را براى آنان بيان مى كنيم ؟ و چطور براى بطلان ادعايشان بر الوهيت مسيح ظاهرترين دليل را با واضح ترين بيان براى شان انتخاب كرديم ؟ و از آنان تعجب كنى كه چگونه از تعقل و توجه به آيات ما اعراض كردند!!؟ در اين صرف نظر كردنشان چه نتيجه اى را در نظر داشته ؟ و چطور عقولشان به عواقب وخيم و لااقل رسوائى گرفت ارشد و بطلان ادعايشان را درك نكردند؟

استدلال بروجوب عبادت خداى سبحان و عبادت نكردن هر چه جز او

قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا و الله هو السميع العليم

بطورى كه تاريخ نشان مى دهد مسأله خضوع در برابر كسى بعنوان ربوبيت مسأله ايست كه همگام با تاريخ بشريت در بين بشر معمول و منتشر بوده ، و غالبا به طمع اينكه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ايشان جلب كند او را مى پرستيدند، و اما پرستش خداى عزوجل براى اينكه خدا است و سزاوار پرستش است ، نه براى جلب و نفع ، و دفع ضرر، از خواص يعنى انبيا و ربانيين تجاوز نمى كرده است ، چون چنين بوده يعنى احتياج به عبادت در ارتكاز مردم از احتياج به جلب نفع و دفع ضرر منشاء مى گرفته ، از اين رو خداى تعالى در آيه مورد بحث رسول خود را دستور مى دهد كه در تعليم معارف حقه به اهل كتاب ، آنان را به اين نظر كه مردمى ساده و عوامند نگريسته و مورد خطابشان قرار دهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان با آنها سخن بگويد و پا از مسير فطرت ساده اى كه در عبادت خدا دارند فراتر نگذارد، همان طورى كه در خطاب بت پرستان نيز همين نحو خطاب را بكار برد، و يادآوريشان كرد كه حس احتياج و اضطرارشان به عبادت خدا از اين جا پيدا شده كه فهميده اند زمام هر خير و شر و نفع و ضررى بدست خداست ، و اوست مالك خير و شر، از اين رو به طمع اينكه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خير را به آنان برساند او را عبادت مى كنند، و چون غير از خدا هيچ چيزى مالك ضرر و نفع نيست ، - زيرا هر چيزى را كه فرض كنيد مملوك خداست ، و كسى در آن چيز با خدا شركت ندارد - از اين رو هيچ چيز را به جز خداى تعالى نمى توان پرستش كرد، و آن چيز را با خدائى كه مالك آن و غير آنست شركت داد.

بنابراين واجب است تنها خدا ى تعالى را عبادت نمود و از ساحت ربوبيش پا بجاى ديگر فرا نگذاشت ، چه تنها خداست كه عبادت و دعا را مى شنود، و جواب مى گويد، تنها اوست كه دعاى مضطرين را در وقتى كه بخوانندش اجابت مى كند. اوست كه حاجت هاى بندگان را مى داند و از احتياجاتشان غافل نمى شود، و در علم به حوايج بندگان اشتباه نكرده و حاجت يكى را به ديگرى نمى دهد، بخلاف غير خداى تعالى كه بيش تر از آنچه را كه خدا به او داده چيزى ندارد، و بر بيشتر از آنچه خدا بر آن توانائيش داده قدرت ندارد.

نكاتى كه در استدلال و احتجاج فوق در آيه شريفه وجود دارد

پس با اين بيان چند نكته روشن شد، اول اينكه حجت و دليلى كه آيه مشتمل بر آنست غير آن دليلى است كه آيه سابق مشتمل بر آن بود، گر چه هر دو دليل متوقف بر يك مقدمه اند، و آن اينكه مسيح و مادرش هر دو از ممكنات اند، الا اينكه دليل آيه اول اين بود كه بشر و محتاجند، و هر دو بنده و فرمانبر خداى سبحانند، و كسى كه چنين باشد صحيح نيست اله و معبود كسى واقع شود، و ليكن حجت اين آيه اينست كه مسيح ممكن است و محتاج و خود مملوك است ، و هيچ ضرر و نفعى را مالك نيست ، و چنين كسى الوهيت و پرستش در برابر خداى تعالى صحيح نيست .

نكته دوم اينكه : حجت و دليلى كه در اين آيه است حجتى است كه از مدركات فهم ساده و بسيط و عقل سالم گرفته شده است . زيرا عقل اينطور حكم مى كند كه انسان ساده و بى غرض اگر چيزى را اله و معبود گرفته و آنرا بپرستد براى اينست كه مى خواهد به اين وسيله معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار كند، و اگر به اين حكم عقلى ، اين مطلب را ضميمه كنيم كه در عالم جز خدا كسى مالك ضرر و نفع نيست ، اين نتيجه بدست مى آيد كه هيچ غرض عقلائى را در عبادت غير خدا نمى توان تصور كرد، و چون چنين است پس بايد از اين عمل يعنى عبادت غير خدا اجتناب كرد.

نكته سوم اينكه : در آيه شريفه با اينكه استدلال در آن عليه كسانيست كه مسيح را اله خود گرفته اند و با اينكه مسيح چون انسان و صاحب عقل است موصول او بايد (من ) باشد نه (ما) ليكن مع ذلك فرموده : (ما لا يملك ) و نفرمود: (من لا يملك ) براى اينكه بفهماند انحراف اهل كتاب هم همان انحراف بت پرستان است ، و لذا دليلى كه عليه آنها اقامه كرديم همان دليلى است كه عليه وثنى ها و بت پرستها اقامه كرده ايم ، و وجود عقل در مسيح هيچ دخالتى در تماميت و ناتمامى دليل ندارد، علاوه بر اين ، مسيح گر چه داراى عقل است ليكن مالك عقل خود نيست ، عقل صاحبان عقل هم مانند ساير چيرهائى كه در شوون وجودى آنان هست و با آنان نسبت دارد از خود آنان نيست و همه از ديگرى است ، از اين جهت صحيح است در حق آنان هم بجاى (من ) (ما) بكار برد.

و لذا مى بينيم از جميع معبودهاى ساختگى بشر سلب مالكيت همه چيز حتى دست و پا و چشم و امثال اينها كرده و فرموده : (ان الذين تدعون من دون الله عباد امثالكم فادعوهم فليستجيبوا لكم ان كنتم صادقين . الهم ارجل يمشون بها ام لهم ايد يبطشون بها ام لهم اعين يبصرون بها ام لهم آذان يسمعون بها قل ادعوا شركاءكم ثم كيدون فلا تنظرون )

نكته اينكه در جمله : (مالا يملك لكم ضرا ولا نفعا) و جملات مشابه آن (ضر) قبل از (نفع) آورده شده است

و همچنين نكته اينكه اول ضرر را ذكر كرد سپس نفع را و فرمود: (ضرا و لا نفعا) باز اشاره به ارتكاز است ، و خواست تا كلام بر وفق ارتكاز و فطرت ساده جارى شده باشد.

و فطرت انسان بر اين است كه آنچه را از نعمت در دست دارد مادامى كه در دست اوست دلش از ناحيه آن آرام است ، و خودش ‍ التفاتى به اين معنا كه ممكن است روزى به فقدان آن دچار شود نيست ، او امروز اندوه و المى كه در فقدان آن درك و تصور مى كند بخود راه نمى دهد، بخلاف ضررها و مصيبات و فقدان نعمتها كه بالفعل يعنى در حال حاضر الم و اندوه آنها را درك مى كند، و فطرتش او را وادار مى سازد كه به معبودى ملتجى شود تا آن معبود ضرر حاضر و مصيبت فعلى او را دفع كند، و يا نعمتى كه در حال حاضر از دستش رفته برايش باز گرداند يا اگر ندارد بدهد، خداى تعالى هم در اين معنا فرموده : (و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما كشفنا عنه ضره مر كان لم يدعنا الى ضر مسه ) و نيز فرموده : (و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذالى ) و نيز فرموده : (و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نابجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عريض ).

پس ، از اين آيات به خوبى بدست آمد كه پريشانى زودتر آدمى را به خضوع و التجا در برابر پروردگار و به عبادت او وا مى دارد تا جلب نفع ، و از اين جهت در آيه مورد بحث يعنى آيه (ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا) اول ضرر و بعد نفع را ذكر كرده ، و همچنين آيات ديگرى كه نظير آنست مانند آيه (و اتخذوا من دونه آلهه لا يخلقون شيئا و هم يخلقون و لا يملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حيوه و لا نشورا)

نكته چهارم اينكه : مجموع آيه (اتعبدون من دون الله …) حجتى است بر اين مطلب كه تنها و تنها خداى سبحان بايد عبادت و پرستش شود، و نبايد در پرستش ، غير او را با او شركت داد، اين بيان به دو حجت تقسيم مى شود كه ملخص حجت و برهان اولى اينست كه : اله گرفتن و آنرا پرستيدن لابد بمنظور دفع ضرر و جلب منفعت است ، و چون چنين است ناگزير آن معبود بايد كسى باشد كه مالك و صاحب اختيار نفع و ضرر باشد، پس عبادت چيزى كه خود مالك هيچ چيز نيست ، صحيح نمى باشد. و ملخص برهان دومى اينكه : خداى سبحان تنها معبودى است كه شنوا و جوابگوى هر سائل و داناى به هر حاجتى است ، و جز او كسى اينچنين نيست ، پس عبادت او، واجب است و نبايد براى او شريكى قرار داد.

معناى علو و بيات جايگاه (غدير) نزد قديم يهود

قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق

(غالى ) (با غين نقطه دار) كسى را گويند كه از حد تجاوز كرده و مرتكب افراط شود، كما اينكه در مقابل آن (قالى) (با قاف) كسى را گويند كه تفريط و كوتاهى كرده باشد، اين آيه خطاب ديگرى است به رسول الله (صلى الله عليه و آله )، در اين خطاب به آن جناب دستور مى دهد كه اهل كتاب را دعوت كند به اينكه در دين خود مرتكب غلو و افراط نشوند، چون اهل كتاب مخصوصا نصارا به اين بليه و انحراف در عقيده مبتلا بودند، آرى دينى كه از طرف پروردگار نازل شده باشد و كتب آسمانى آنرا بيان كنند نشانه اش ‍ اين است كه در درجه اول توحيد را بر بشر عرضه كرده باشد، و شريك را از خدا نفى كند، دينى است كه بشر را از انباز گرفتن براى خداوند و پرستش بت نهى كند، و يهود و نصارا داراى چنين دينى نيستند، چون اين دو طايفه نيز براى خدا انباز گرفتند مخصوصا نصارا كه رسوائى و شناعتشان از يهود بيشتر است ، گر چه در كيش يهوديهاى امروز چيزى كه مستقيما شرك باشد ديده نمى شود.

ليكن آيه شريفه (و قالت اليهود عزير ابن الله وقالت النصارى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهون قول الذين كفروا من قبل قاتلهم الله انى يوفكون . اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه يشركون ) كشف مى كند از اينكه يهودى هاى معاصر رسول الله (صلى الله عليه وآله ) چنين اعتقادى را نسبت به عزير داشته اند، و ظاهرا اين لقب ، يعنى (ابن الله ) لقبى بوده كه از باب احترام به عزير داده شده است ، چون وى يهود را پس از آنكه بدست بابلى ها اسير شدند به وطن ماءلوفشان ، اورشليم (بيت المقدس ) باز گردانيد و تورات را كه در واقعه بخت النصر بكلى از بين رفته بود جمع آورى نمود، يهود هم در مقابل اين خدمت و بپاس اين احسان لقب مزبور را به وى دادند، چون اين كلمه نزد يهود عنوان لقب را داشته چنانكه مسيحى هاى امروز كلمه پدر را براى پاپ ها و بطريق ها و كشيش ها لقب قرار داده اند، و از اينكه خداى تعالى راجع به هر دو مى فرمايد: (و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء الله و احبائه ) نيز استفاده مى شود عزير داخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان بشمار رفته است ، و يهود به چشم يك مرد دينى به او مى نگريسته و او را مانند احبار و رهبان لقب (ابن الله ) داده اند، و اگر تنها از عزير اسم برده ، به پاس همان خدمتى بوده كه قبلا به آن اشاره شد.

غلو اهل كتاب كه از آن نهى شده اند اين بوده كه انبياء و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا مى برده اند

و كوتاه سخن اينكه غلو اهل كتاب همين بوده كه انبيا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا ميبرده و در برابر آنان بنحوى كه جز براى خدا شايسته نيست خضوع مى كرده اند، و خداى متعال در آيه مورد بحث آنان را به زبان نبى خود از آن نهى مى كند. در اين جا سوالى پيش مى آيد، و آن اينكه : چرا در اين آيه غلو را مقيد كرد به غلو باطل و غير حق ؟ مگر غلو صحيح و حق هم داريم ؟ جواب اينست كه اين تعبير در حقيقت تقييد نيست بلكه تاكيد و يادآورى لازمه معنا است با خود آن ، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد، و اگر هم كسى دچار غلو شده ، بداند كه از اثر سوء آن غفلت كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده ، ممكن است كسى پيش خود خيال كند كه اطلاق لفظ (پدر) بر خداى تعالى پس از اينكه معنايش تحليل شده و از جميع نواقص تنها به معناى مربى و يا بوجود آرنده شده باشد چه عيبى دارد؟ و همچنين چه اشكال دارد لفظ ابن الله را بعد از آنكه تحليلش كرده باشيم و تنها به معناى مجردش ‍ در آمده باشد به كسى اطلاق شود؟ و چه دليل عقلى بر منع از آن داريم ؟

جواب اينست كه درست است كه برهان عقلى بر منع از آن نداريم ، ليكن در شرع اينگونه اطلاقات ممنوع است ، و بحسب شرع اسماى پروردگار توقيفى اند به اين معنا كه اسمائى را بايد به خداوند اطلاق كرد كه از ناحيه شرع رسيده باشد نه از پيش خود، و تا اندازه اى عقل ناقص ما هم به حكمت و جهت اين توقيف پى برده و فهميده كه اسمهاى گوناگون بر خدا نهادن و براى اسماى خداوند بند و بارى قائل نبودن چه مفاسدى را در بر دارد، تنها براى نمونه كافى است خواننده را بياد مفاسد دو كلمه پسر و پدر انداخته و آلام و مصيبت هائى را كه امت يهود و مسيح را در چند قرن مبتلا ساخت مخصوصا مصيبتهائى كه امت مسيح در اين مدت طولانى از اولياى كليسا ديده و از اين به بعد هم خواهد ديد، خاطرنشان سازيم .

اعتقاد به پدرى و پسرى از اقوام بت پرست به مسيحيت راه يافته است

و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل

ظاهر سياق اينست كه مراد از اين قوم كه خدا از پيروى اهواء آنان نهى فرموده كسانيد كه چشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهى مردم تنها بخاطر پيروى آنان است . و اينكه فرمود: (اضلوا كثيرا - بسيارى ر ا گمراه كردند)، از اين جهت بود كه ديگران تابعشان بودند، و گمراهيشان از راه ر است از اين رو بوده كه هم خودشان را گمراه كرده بودند و هم ديگران را، و اين خود، گمراهى روى گمراهى است ، و همچنين ظاهر سياق آيه اينست كه مراد از اين قوم ، بت پرستانند، براى اينكه ظاهر سياق اينست كه خطاب به تمامى اهل كتاب است نه اهل كتاب معاصر پيامبر (صلى الله عليه و آله )، نه تنها به آنهائى كه آن غفلت را كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده ، ممكن باشد از پيروى گذشتگان ، به شهادت و تاييد اين آيه كه مى فرمايد: (و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهون قول الذين كفروا من قبل .

بنابراين ، آيه شريفه به حقيقتى اشاره مى كند كه پس از بررسى و تحليل تاريخ ، دستگير انسان مى شود، و آن اين است كه داستان پدرى و پسرى اعتقادى بوده است كه قبلا در ميان بت پرستان و از ايشان بطور ناخودآگاه به داخل مسيحيان و ساير اهل كتاب راه يافته است ، و ما در سوره آل عمران (جلد سوم ترجمه اين كتاب ) در آنجائى كه قصص مسيح (عليه السلام ) را بيان مى كرديم گفتيم كه اين حرف از جمله حرفها و معتقداتى است كه هم اكنون در بين بت پرستان هندوچين موجود و رائج است ، و همچنين مصريان قديم داراى اين عقيده بوده اند، و درباره اينكه چگونه اين عقيده در بين اهل كتاب راه يافته با اينكه كتب آسمانى اولين كلمه اش توحيد است ، گفتيم كه اين حرف به وسيله مبلغين دنيا طلب اهل كتاب در بين آنان راه يافته ، اين دو كيش كه اسما دين توحيد و منسوب به حضرت موسى و مسيح (عليهماالسلام ) هستند، بحسب مسمى و واقع دو شعبه از آئين و ثنيت و بت پرستى مى باشند.

لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل على لسان داود و عيسى ابن مريم …

اين دوآيه ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را خبر مى دهند به اينكه آنان كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، به زبان انبياى خود لعنت شدند، در عين حال تعريض به همانها هم هست كه اين لعنت بى جهت نبوده بلكه در اثر نافرمانى و تجاوزشان بوده است ، و اينكه فرمود: (كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه …) بيانى است براى جمله : (و كانوا يعتدون ).

ترى كثيرا منهم يتولون الذين كفروا…

اين آيه از قبيل استشهاد و گواهى خواستن از حس و وجدان است ، به اين بيان كه اگر قدر دين خود را مى شناختند از آن دست بر نمى داشتند، و آنرا لگدكوب تجاوزات خود نمى نمودند، و در نتيجه متدينين به دين خود را كه همه اهل توحيدند دوست مى داشتند، و از آنان كه به كفر گراييده اند بيزارى مى جستند.

زيرا به شهادت حس و وجدان هر قوم و ملتى دشمنان دين خود را دشمن مى دارند، و اگر ديديم مردمى با دشمنان دين خود دوستى و مودت مى ور زند بخوبى مى فهميم كه اينان از دين خود چشم پوشيده و از مقدسات دينيشان كه مى بايد مورد احترام و تصديقش ‍ قرار دهند صرفنظر نموده اند، وقتى چنين ديديم بى درنگ آنان را هم از دشمنان آن دين بشمار مى آوريم ، براى اينكه دوست دشمن ، دشمن است ، پس از آن در مذمت آنان مى فرمايد: (لبئس ما قدمت لهم انفسهم ) و كيفر گناهى كه از پيش براى آخرت خود فرستاده اند كه همان ولايت كفار از روى هواى نفس است اين بود كه : (ان سخط الله عليهم و فى العذاب هم خالدون ) خداى بر آنها خشم كرده و در عذاب ابدى معذبشان كند، و به اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه ، مورد بحث ، كيفر و عاقبت عمل (ان سخط الله ) بجاى خود عمل (يتولون ) بكار رفته است ، و اين خود بخاطر اشاره به اين نكته است كه تو گوئى كفار كيفر و عذاب خود را از پيش فرستاده اند.

و لو كانوا يومنون بالله و اليه ما اتخذوهم اولياء و لكن كثيرا منهم فاسقون

يعنى و اگر آنها كه همان اهل كتاب باشند به خدا و نبى او محمد (صلى الله عليه و آله ) و قرآنى كه به آن جناب نازل شده ايمان مى آوردند و يا به پيغمبر خود و كتابى كه به او نازل شده مثلا موسى و توراتش ايمان مى داشتند هيچوقت كفار را دوست خود نمى گرفتند، براى اينكه ايمان چيزى است كه تمامى اسباب را هر چه هم از آن موثرتر نباشد تحت الشعاع خود قرار داده و از بين مى برد، و ليكن عده بسيارى از آنان فاسق و سر پيچ از ايمانند، در اين آيه وجه ديگرى را احتمال داده اند، و آن اينست كه ضميرهائى كه در: (كانوا) و در (يومنون ) و در (ما اتخذوهم ) است همه به (الذين كفروا) بر گردد، و بنابراين احتمال ، معناى آيه چنين مى شود: اهل كتاب اينقدر با كفر و كافر سرخوشند كه حتى اگر دوستان كافرشان به خدا و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و قرآن ايمان بياورند همين اهل كتاب از دوستى با آنها بيزارى مى جويند، و خلاصه كفار را جز بخاطر كفرشان دوست نمى دارند، اين احتمال احتمال بدى نيست ، الا اينكه با جمله (و لكن كثيرا منهم فاسقون ) نمى سازد، چون در اين جمله بطور مسلم ضمير به اهل كتاب بر مى گردد، نه به كفار.

لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوا اليهود و الذين اشركوا… نصارى

مثل معروفى است كه مى گويند: (تعرف الاشياء باضدادها - هر چيزى در مقابل ضد خود بهتر جلوه كرده و شناخته مى شود)، خداى سبحان نيز براى اينكه حالات و معارف اسلام و حقانيت آنرا در دلهاى امم و ملل جاى دهد، در چند آيه قبل خرافاتى را كه اهل كتاب اسم دين بر آنها نهاده بودند بيان فرمود: سپس به همان منظور خرافاتى را كه مختص به هر كدام از يهود و نصارا است - مثلا (يدالله مغلوله ) را نسبت به يهود (و ان الله هو المسيح ) را نسبت به نصارا - ذكر فرمود، آنگاه براى اينكه كلام در ايفاى آن منظور بليغ و رسا و كامل شود نمونه اى هم از حال مشركين بر حال آن دو طايفه افزود، تا شنونده حال و عقايد و رفتار اين سه ملت را كه بزرگترين ملت هاى روى زمين اند ديده و با احوال و عقايد و رفتار مسلمين مقايسه كنند تا حقانيت و جلاوت معارف اسلام را بخوبى درك كنند، و نيز بدانند كه يهود، نصارا و وثنى ها از نظردورى و نزديكى به اسلام يكسان نيستند، آنگاه در خاتمه ، اين جهت را بيان فرموده كه نصارا از بقيه ملت ها به دين اسلام نزديك ترند، در اينجاممكن است بپرسيد چرا چنين كرد و به چه سبب نصارا را از جهت دوستى با اسلام را نزديك ترين ملت ها معرفى فرمود؟!

علت اينكه نصارا نزديك ترين ملت ها به مسلمين از جهت دوستى معرفى شده اند

جواب اينست كه از اين ملت عده بيشترى به اسلام گرويده و به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند، كما اين كه آيه بعد هم كه مى فرمايد: و (اذا سمعوا ما انزل الى الرسول …) دلالت بر اين مدعا دارد، ممكن است مجددا بپرسيد اگر ايمان و اسلام چند نفر از يك ملت مجوز اين باشد كه همه آنها دوست اسلام و مسلمين خوانده شوند، لازم بود آن دو ملت ديگر هم دوست شناخته شوند، براى اينكه از آن دو ملت هم عده زيادى مانند عبدالله بن سلام با اصحاب يهودى اش از يهود و عده قابل ملاحظه از مشركين كه مجموعا ملت مسلمان امروز را تشكيل مى دهند به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند، بنابراين ، چگونه در بين اين سه ملت تنها نصارا مورد مهر قرار گرفته و آيه مزبور تنها آنها را ستوده است ؟!

جواب اين سوال اينست كه نحوه اسلام آوردن اين چند ملت مختلف بوده است مثلا ملت نصارا بدون مبارزه ، بلكه پس از تشخيص ‍ حقانيت با كمال شيفتگى و شوق به اسلام گرويده اند در حالى كه هيچ اجبار و اكراهى در كارشان نبوده و مى توانسته با جزيه دادن ، به دين خود باقى مانده و نسبت به آن پايدارى و و فادارى كنند، و ليكن در عين حال اسلام را بر دين خود ترجيح داده و ايمان آوردند، بخلاف مشركين ، زيرا، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) جزيه از ايشان نمى پذيرفت ، و جز اسلام آوردن از ايشان قبول نمى كرد، پس ‍ عده اى از مشركين كه ايمان آوردند دلالت بر حسن اسلامشان ندارد، درست است كه مسلمان شدند، ليكن بعد از آن همه آزار و شكنجه كه پيغمبر محترم اسلام از ايشان تحمل كرد، و آنهمه جفا و قساوت و بى رحمى كه نسبت به مسلمين روا داشتند و آن همه نخوتى كه در برابر مسلمين ورزيدند.

و همچنين يهود كه گر چه در ايمان آوردن و يا جزيه دادن مانند نصارا مختار بودند، ليكن به آسانى اسلام را قبول نكردند، بلكه مدتها در نخوت و عصبيت خود تصلب و پافشارى كردند، مكر و خدعه بكار بردند، عهدشكنى ها كردند، خواهان بلا و مصيبت مسلمين بودند، و بالاخره صفحات تاريخ از خاطرات تلخى كه مسلمين آنروز از يهود ديدند پر است ، خاطراتى كه تلخ ‌تر و دردناك تر از آن تصور ندارد، آن رفتار نصارا بوده و اين رفتار مشركين و يهود، و اين اختلاف در برخورد و تلقى همچنان ادامه داشته است ، يعنى هميشه از نصارا حسن اجابت بوده ، و از يهود و مشركين لجاج و پافشارى در استكبار و عصبيت ، عينا همان رفتار و عكس العملى كه اين سه گروه در زمان رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از خود نشان دادند، همان را پس از آن جناب داشتند، چه افرادى كه از ملت نصارا در قرون گذشته به طوع و رغبت دعوت اسلام را لبيك گفتند بسيار زياد و بى شمار و بر عكس افرادى كه از مشركين و يهود در آن مدت طولانى به دين اسلام گرويده اند بسيار كم و انگشت شمارند.

و همين برخوردهاى مختلف آنان در قرون متمادى و طولانى خود شاهد و گواه محكمى است بر صدق دعوى قرآن كه بطور كلى فرمود: (لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوا اليهود) براى اينكه گر چه خطاب در اين آيه متوجه شخص رسول الله (صلى الله عليه و آله ) است ، ليكن اين نكته نيز بر كسى پوشيده نيست كه آيه شريفه در مقام بيان قانون و ضابطى است كلى .

و اين نكته كه عبارت است از بيان قانون كلى در صورت خطاب خصوصى بسيار بكار مى رود: مانند آيه ترى (كثيرا منهم يتولون الذين كفروا) و آيه (ترى كثيرا منهم يسارعون فى الاثم) كه در ضمن آيات مورد بحث بود، و تفسير و ترجمه اش گذشت .

ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون

(قسيس ) معرب كشيش است و (رهبان ) جمع راهب و گاهى بجاى راهب يعنى در مفرد است عمال مى شود، راغب گفته است (الرهبه ) و (الرهب ) به معناى ترسى است كه توام با احتراز باشد. تا آنجا كه مى گويد: (ترهب ) به معناى تعبد، و (رهبانيه ) به معناى مبالغه و غلو و افراط در تحمل عبادت است ، و اين كلمه در كلام مجيد هم بكار رفته ، آنجا كه مى فرمايد: (و رهبانيه ابتدعوها - و رهبانيتى كه آنرا بدعت كردند)، و رهبان هم به معناى مفرد استعمال مى شود و هم به معناى جمع ، كسانى كه (رهبان ) را واحد دانتسه اند در جمع آن (رهابين ) گفته اند.

وجود علماء و پارسايان بسيار در ميان نصارا و استكبار نور زيدن آنها علت انس بيشترآنان با مسلمين بوده است

در اين آيه خداى تعالى جهت نزديك تر بودن نصارا را به اسلام بيان فرموده و در جهت اينكه آنان نسبت به ساير ملل انس و محبتشان به مسلمين بيشتر است ، سه چيز را معرفى مى فرمايد كه آن سه چيز در ساير ملل نيست ، يكى اينكه در بين ملت نصارا علما زيادند. دوم اينكه در بينشان زهاد و پارسايان فراوانند، سوم اينكه ملت نصارا مردمى متكبر نيستند، و همين سه چيز است كه كليد سعادت آنان و مايه آمادگى شان براى سعادت و نيكبختى است .

توضيح اينكه سعادت آدمى در زندگى از نظر دين به اين است كه بتواند نخست عمل صالح را تشخيص داده و سپس بر طبق آن عمل كند، و به عبارت ديگر، سعادت زندگى به داشتن ايمان و اذعان به حق و سپس عمل بر طبق آن است ، بنابراين كسى كه بخواهد داراى چنين سعادتى شود اول احتياج به علمى دارد كه بوسيله آن بتواند حقيقت دين را كه همان دين حق است تشخيص داده و به اين وسيله مقتضى ر ا فراهم آورد و چون وجود مقتضى به تنهائى براى آمادگى به عمل بر طبق آن كافى نيست و احتياج به رفع موانع دارد از اين رو لازم است موانعى را كه در نفس آدمى است و نمى گذارد انسان بر طبق علم خود عمل كند كه همان استكبار از حق ، يا عصبيت بر باطل و امثال آنها است ، از نفس خويش زايل سازد تا بتواند سعادت مطلوب را بدست آورد، و وقتى ما از طرفى آن علم نافع را كسب كرديم و از طرفى ديگر با از بين بردن تكبر، انصاف در برابر حق را بدست آورديم ، آنوقت است كه مى توان گفت ما براى خضوع در برابر حق آمادگى داريم ، البته بشرطى كه محيط هم اجازه بدهد، چو ن در اعمال آدمى مساعدت محيط هم دخالت عظيمى دارد، زيرا وقتى عملى در بين مردم متداول شد و از كودكى با آن عمل بار آمدند و بر آن عادت نموده خلف از سلف آنرا ارث بردند چنين مردمى نمى توانند درباره خوبى و بدى آن عمل به آسانى بررسى نمايند، و يا اگر زشت است از آن دست بردارند، و چون عادت به آن دارند، احتمال بدى و زشتى درباره آن نمى دهند.

و همچنين اگر به عمل نيكى عادت داشته باشند آن را هم نمى توانند به آسانى ترك كنند، و اين جمله معروف است كه مى گويند: عادت طبيعت دوم است ، از همين جهت ، فعلى كه مخالف با عادت باشد براى بار اول بسيار دشوار، و بنظر غير ممكن مى رسد، و لذا وقتى براى اولين بار آن را انجام دهد با كمال تعجب بخود مى گويد عملى كه تاكنون بنظر ما محال بود معلوم شد كه محال نبوده ، و اگر همين عمل تكرار شود در هر دفعه به سهولتش افزوده و به همان مقدار از دشواريش كاسته مى شود.

بنابراين اگر انسان در درجه اول تشخيص دهد كه فلان عمل صالح است ، و در درجه دوم غرضهاى آلوده و نفسانى از قبيل لجاج و عناد را هم با از بين بردن ريشه آن كه تكبر و نرفتن زير بار حق است از بين ببرد و در درجه سوم هم چشمش به كسانى بيفتد كه دارند آن عمل صالح را انجام مى دهند، او هم بدون درنگ آن عمل را انجام خواهد داد، تا چه رسد به اينكه ببيند همه افراد جامعه آنرا انجام مى دهند، كه در اين صورت در انجام آن بيشتر تشويق و كمك شده است ، و بهتر به امكان آن پى برده و بدون واهمه دست به انجام آن مى زند.

از اين بيان بدست آمد كه جامعه وقتى براى قبول حق آماده مى شود كه اولا رجال دانشمندى در آن باشند كه خود به حق آگاهى يافته و آنرا به ديگران تعليم دهند، و ثانيا مردانى در آن جامعه باشند كه به حق عمل كنند، تا در نتيجه افراد آن جامعه خوبى عمل به حق و امكان آنرا به چشم ببينند، و ثالثا عموم افراد آن ، عادت به خضوع در برابر حق را داشته باشند، و طورى نباشد كه با اينكه حق بر ايشان واضح و منكشف شده مع ذلك در اثر تكبر زير بار نروند، و لذا مى بينيم كه خداى تعالى در آيه مورد بحث نزديكى نصارا را به پذيرفتن دعوت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) كه دعوت حق دينى بود از همين جهت دانسته كه در ميان نصارا در درجه اول رجال دانشمندى بنام كشيش و همچنين مردانى كه به حق عمل كنند بنام رهبان وجود داشته و در درجه سوم مردمش هم متكبر و بيزار از حق نبوده اند، دانشمندانى داشته كه مرتب مردم را به عظمت حق و به معارف دين آشنا مى كرده اند، زهادى داشته كه گفتار دانشمندان و دستوراتشان را بكار مى بسته و به اين وسيله عظمت پروردگار و اهميت سعادت دنيوى و اخروى مردم را عملا به آنان نشان مى داده اند، و در خود آن امت هم اين خصلت بوده كه از قبول حق استنكاف نداشته اند، بخلاف يهود كه گر چه در آنان هم احبار بوده ، ليكن چون نوع مردم يهود به مرض تكبر دچار بوده اند همين رذيله آنان را به لجاجت و دشمنى واداشته ، در نتيجه سد راه آمادگيشان براى پذيرفتن حق شده است ، و همچنين مشركين كه نه تنها داراى آن رذيله بوده اند بلكه رجال علمى و مردان زاهد را هم نداشته اند.

و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع …

(فاضت العين بالدمع ) يعنى اشك چشم به كثرت جارى شد، و لفظ من در كلمه من الدمع براى ابتدا و در مما عرفوا براى نشو و در من الحق براى بيان است . و م ا لنا لا نومن بالله … از لفظ يدخلنا معناى جعل و قرار دادن بنظر مى رسد، و از ه مين جهت با مع متعدى شده است ، و بنابراينمعناى جمله اين مى شود: ما انتظار داريم كه پروردگارمان ما را با نيكوكاران قرار دهد، در حالتى كه ما را داخل در ز مره آنان كرده باشد، و كوتاه سخن اينكه ، همه اين افعال و گفتارهائى كه خداى تعالى از نصارا نقل مى كند، در حقيقت تصديق و گواه مطلبى است كه قبلا فرموده بود، و آن اين بود كه نصارا نسبت به يهود، به مردم با ايمان نزديك ترند، و محبتشان نيز بيشتر است و نيز وجود علم نافع و عمل صالح و خضوع در برابر حق را در بين آنا ن تحقيق و بررسى مى كند، و نيز مى فهماند كه همه اين مزايا براى اين بوده كه در مى انشان كشيش ها و رهبان زيادند و خودشان مردمى بى تكبرند. فاثابهم الله اثابه به م عناى مجازات است .

بحث روايتى

مرحوم شيخ صدوق (رحمه الله تعالى ) در كتاب معانى الاخبار به اسناد خود از حضرت رضا (عليه السلام ) نقل مى كند كه آن جناب از پدرانش از على (عليه السلام ) حكايت كرده است كه در ذيل آيه شريفه (كانا ياكلان الطعام ) فرموده است : معنايش اينست كه آن دو مانند ساير مردم به قضاى حاجت ميرفته اند.

مؤلف : همين روايت را عياشى در تفسير خود با حذف چند نفر از وسط سند نقل كرده است .

چند روايت در مورد اقوامى كه به شكل خوك و ميمون مسخ شدند

و در كافى به اسناد خود از ابى عبيده حذاء ا ز ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل مى كند كه در ذيل آيه شريفه (لعن الذين كفروا من بن ى اسرائيل على لسان داود و عيسى بن مريم ) فرمود: آنان كه بصورت خوك درآمدند به نفرين داود و آنان كه بصورت ميمون مسخ شدند به نفرين عيسى بن مريم بوده است .

مولف : همين روايت را قمى و عياشى در تفسير خود از آن حضرت نقل كرده اند، و به طرق اهل سنت عكس اين روايت از مجاهد و قتاده و ديگران نقل شده به اين معنا كه ميمونها به نفرين داود، و خوك ها به نفرين عيسى بن مريم مسخ شده اند، و بعضى از روايات شيعه هم كه بزودى نقل مى شود مطابق اين روايت است .

و در تفسير مجمع البيان از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: داود اهالى شهر ايله را نفرين كرد و علتش اين بود كه مردم ايله در عهد داود (عليه السلام ) روز شنبه خود را كه در آن مراسمى دينى داشته اند سبك شمرده ، و مراسمش را بجاى نياورده و از دستورات آنروز سرپيچى كرده اند، و لذا داود (عليه السلام ) به درگاه خدا عرض كرد: بار الها لعنت خود را همچون ردا بر آنان بپوشان و همچون كمربند بر دو پهلويشان بربند، پس خداى تعالى ايشان را بصورت ميمون مسخ نمود.

و اما عيسى (عليه السلام ) آن جناب نيز قومى را كه برايشان مائده نازل شد مع ذلك بعد از جريان مائده مجددا كفر ورزيدند نفرين كرد. آنگاه صاحب مجمع البيان مى گويد: امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرموده كفرشان از اين رو بود كه با پادشاهان ستمگر دوستى مى كرده اند، و به طمع اينكه لبى از دنيا آنان چرب كنند زشتيهايشان را زينت داده و آنرا در نظرشان زيبا جلوه مى داده اند.

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آيات 68 تا 86 مائده  لینک ثابت
 [ 12:07:00 ق.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 55 تا 67 مائده

آيات 55 و 56
55- انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون

56- و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون

ترجمه آيات

جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و آنان كه ايمان آورده اند، همان ايمان آورندگانى كه اقامه نماز و اداى زكات مى كنند در حالى كه در ركوع نمازند (55)

و كسى كه خدا و رسولش و اين مؤ منين را دوست بدارد در حزب خدا كه البته سرانجام غلبه با آنها است وارد شده است (56)

اثبات اينكه اين دو آيه شريفه درباره امام على (ع) نازل شده و متضمن تنصيص بر ولايت و خلافت آن حضرت میباشد.

بيان آيات

اين دو آيه شريفه همانطورى كه مى بينيد مابين آياتى قرار دارند كه مضمون آنها نهى از ولايت اهل كتاب و كفار است ، به همين جهت بعضى از مفسرين اهل سنت خواسته اند اين دو آيه را با آيات قبل و بعدش در سياق شركت داده و بگويند همه اينها در صدد بيان يكى از وظائف مسلمين اند ، و آن وظيفه عبارتست از اينكه مسلمين بايد دست از يارى يهود و نصارا و كفار بر دارند، و منحصرا خدا و رسول و مؤ منين را يارى كنند، البته مؤ منينى كه نماز بپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند، نه هر كس كه در سلك اسلام در آمده باشد، پس منافقينى كه در دل كافرند نيز مانند كفار نبايد يارى نمود0

خلاصه كلام مفسرين نامبرده اينست كه ولايت در اين دو آيه به همان معنا است كه در آيات زير به آن معنا است (و الله ولى المؤ منين ) و (النبى اولى بامؤ منين من انفسهم ) و نيز اين آيات كه ولايت را به مؤ من ين اطلاق كرده (اولئك بعضهم اولياء بعض ) و (و المؤ منون و المؤ منات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) همانطورى كه در اين آيات ولايت بمعناى نصرت است در دو آيه مورد بحث هم به همان معنا است ، پس مدعاى اماميه كه مى گويند اين آيه در شاءن امام على بن ابيطالب (عليه السلام ) و در تنصيص ولايت و خلافت آن جناب است ، زيرا تنها اوست كه در حال ركوع انگشتر خود را به سائل داد، مدعائى است بدون دليل ، آنگاه از اين مفسرين سوال شده است پس جمله حاليه (و هم راكعون ) در اين بين يعنى در دنبال جمله (و يوتون الزكوه ) چكاره است ؟ اگر شاءن نزول آيه ، امام (عليه السلام ) نباشد، چنانچه اماميه مى گويند جمله : (در حالى كه آنها در ركوعند) چه معنا دارد؟

در پاسـخ گفته اند در اينجا معناى حقيقى ركوع مراد نيست بلكه مراد معناى مجازى آن يعنى خضوع در برابر عظمت پروردگار يا خضوعى است كه از جهت فقر يا از جهات ديگر در نهاد آدمى پديد مى آيد، و معناى آيه اينست كه : اوليا و ياوران شما يهود و نصارا و منافقين نيستند، بلكه اوليا و ياوران شما خدا و رسول اويند و آن مؤ منين كه نماز بپا مى دارند و زكات مى دهند و در همه اين احوال خاضعند، يا آنهائى كه زكات مى دهند در حاليكه خود فقير و تنگدستند، ليكن دقت در اطراف اين آيه و آيات قبل و بعدش و نيز دقت درباره تمامى اين سوره ، ما را به خلاف آنچه اين مفسرين ادعا كرده اند و آن جوابى كه از اشكال داده اند رهبرى مى كند، و نخستين شاهد بر فساد ادعايشان بر اينكه ولايت به معناى نصرت است همانا استدلال خود آنان است به وحدت سياق و به اينكه همه اين آيات كه يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند در مقام بيان اين جهتند كه چه كسانى را بايد يارى كرد و چه كسانى را نبايد، زيرا درست است كه اين سوره در اواخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع نازل شده و ليكن نه تمامى آن ، بلكه بطور مسلم پاره اى از آيات آن به شهادت مضامين آنها، و رواياتى كه در شاءن نزولشان وارد شده است قبل از حجه الوداع نازل شده است .

بنابراين صرف اينكه فعلا اين آيات يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند دلالت بر وحدت سياق آنها ندارد، كما اينكه صرف وجود مناسبت بين آنها نيز دلالت ندارد بر اينكه آيات اين سوره همه به همين ترتيب فعلى نازل شده است .

دومين شاهد بر فساد آن ، تفاوت آيات قبل و بعد اين آيه است از جهت مضمون ، زيرا در آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض …) تنها مؤ منين را از ولايت كفار نهى مى كند و منافقين را كه در دل كافرند به اين رذيله كه در كمك كفار و جانبدارى آنان سبقت مى جويند سرزنش مى نمايد، بدون اينكه كلام مرتبط الخطاب به كفار شود و روى سخن متوجه كفار گردد، بخلاف آيات بعد كه پس از نهى مسلمين از ولايت كفار دستور مى دهد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مطلب را به گوش ‍ كفار برساند و اعمال زشت آنان را كه همان سخريه و استهزاست ، و معايب درونيشان را كه همان نفاق است گوشزد شاءن سازد، پس ‍ آيات قبل ، غرضى را بيان مى كنند و آيات بعد، غرض ديگرى را ايفا مى نمايند با اين حال چگونه بين اين دو دسته آيات وحدت سياق هست ؟!.

مراد از (ولى) در آيه شريفه ناصر نيست، بلكه ولايت به معناى محبت و دوستى است

سومين دليل بر فساد آن همان مطالبى است كه ما در بحثى كه سابق در ذيل آيات (56) و (57) و (58) و(59) همين سوره از نظر خوانندگان گذرانديم ، گفتيم ، و آن اين بود كه : كلمه ولايت در اين آيات نمى شود به معناى نصرت باشد. زيرا با سياق آنها و خصوصياتى كه در آن آيات است مخصوصا جمله (بعضهم اولياء بعض ) - (آنها خود اولياى يكديگرند) و جمله (و من يتولهم منكم فانه منهم ) -(و هر كه از شما ولايت آنها را داشته باشد از آنها خواهد بود) سازگار و من اسب نيست ، چون كه ولايت به معناى نصرت عقد و قراردادى بوده كه بين دو قبيله با شرايط خاصى منعقد مى شده ، و اين عقد باعث نمى شده كه اين دو قبيله يكى شوند، و از عادات و رسوم و عقايد مخصوص به خود چشم بپوشند و تابع ديگرى گردند، و حال آنكه در اين آيه ولايت ، امرى است كه عقد آن باعث پيوستن يكى به ديگرى است ، چون مى فرمايد: و هر كه از شما ولايت آنان را دارا باشد از ايشان خواهد بود، و نيز اگر ولايت در اينجا به معناى نصرت بود معنا نداشت علت نهى از نصرت كفار را چنين معنا كند كه چون قوم فلانى (كفار) يار و مددكار يكديگرند، بخلاف اينكه اگر ولايت به معناى محبت باشد كه در آنصورت اين تعليل بسيار بجا و موجه خواهد بود، زيرا مودت مربوط به جان و دل آدمى است و باعث امتزاج و اختلاط روحى بين دو طايفه مى شود، و تاءثير اين اختلاط در تغيير سنن قومى و اغماض از خصائص ملى پر واضح است .

پس صحيح است گفته شود: فلان ملت و قوم را دوست نداشته باشيد تا رذائل و معايبى كه در آنها است در شما رخنه نكند و شما به آنان ملحق و از آنان نشويد، آنان وصله همرنگ هم ، و دوست همند، از همه اينها گذشته معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ولى به معناى ياور مؤ منين باشد، براى اينكه يا مردم ياور اويند يا او و مردم ياور دينند و يا خداوند ياور او و مردم ديندار است ، همه اين اطلاقات صحيح است ، اما گفتن اينكه او ياور مؤ منين است صحيح نيست .

توضيح اينكه اين مفسرين كه مى گويند (ولى ) در آيه مورد بحث به معناى ناصر است ، لابد مرادشان از نصرت ، نصرت در دين است كه خدا هم آنرا مورد اعتنا قرار داده و در بسيارى از آيات از آن ياد كرده ، و چون مى توان دين را هم براى خدا دانست و هم گفت دين براى خدا و رسول (صلى الله عليه و آله ) است و هم گفت دين براى رسول خدا و مؤ منين است به سه اعتبار همچنين مى توان يارى دين را هم يارى خدا دانست ، چون پروردگار متعال شارع دين است كما اينكه در چند جاى قرآن اين اطلاق را كرده و فرموده : (و قال الحواريون نحن انصار الله ) و نيز فرموده : (ان تنصروا الله ينصركم ) و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاق النبيين ) تا آنجا كه مى فرمايد: (لتومنن به و لتنصرنه ) و همچنين در آيات زياد ديگرى اين اطلاق بچشم مى خورد.

و صحيح است گفته شود: دين براى خدا و هم براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، چون خداوند شارع دين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هادى و داعى بسوى آن و مبلغ آنست ؛ و به اين اعتبار مردم را به يارى دين دعوت و يا مؤ منين را با نصرت مى ستايد به اينكه خدا و رسول را يارى مى دهند كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و عزروه و نصروه ) و مى فرمايد: (و ينصرون الله و رسوله ) و نيز مى فرمايد: (و الذين آووا و نصروا) و هم يارى دين را يارى رسول (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين شمرده و فرموده : خدا ياور رسول و مؤ منين است ، كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و لينصرن الله من ينصره ) و نيز مى فرمايد: (انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحيوه الدنيا و يوم يقوم الاشهاد) و نيز مى فرمايد: (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) و ليكن بهيچ اعتبار نمى توان دين را فقط براى مؤ منين دانست و رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) را از دين بيگانه شمرد، آنگاه گفت رسول خدا ياور مؤ منين است ، براى اينكه هيچ كرامت و مزيت دينى نيست مگر اينكه عاليترين مرتبه آن در رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) است و او را سهم وافرى از اين مزيت است. آرى كلام الهى ساحتش منزه تر از آنست كه نسبت به احترامات لازم الرعايه آن جناب كوتاهى و مسامحه بورزد، و اين خود قوى ترين دليل است بر اينكه هر جا در قرآن ولايت را به پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) نسبت داده است مقصود از آن ولايت در تصرف يا محبت است مانند آيه شريفه : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا…) چون در اين دو آيه روى سخن با مؤ منين است و معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ياور آنها باشد چنان كه مفصلا بيان كرديم .

پس معلوم شد كه اين دو آيه مورد بحث در سياق ، با آيات سابق خود شركت ندارند و لو اينكه فرض هم بكنيم كه ولايت به معناى نصرت است ، و نبايد فريب جمله آخر آيه يعنى : (فان حزب الله هم الغالبون ) را خورد و خيال كرد كه اين جمله تنها مناسب با ولايت به معناى نصرت است . زيرا اين جمله با معانى ديگر ولايت يعنى تصرف و محبت نيز مناسبت دارد، براى اينكه غلبه دينى و انتشار دين خدا در همه عالم كه يگانه هدف اهل دين است محتاج است به اينكه اهل دين به هر وسيله شده به خدا و رسول متصل و مربوط شوند، چه اينكه اين اتصال به نصرت خدا و رسول باشد و يا به قبول تصرفاتشان و يا به محبت و دوست داشتنشان ، پس جمله آخر آيه با هر سه معنا سازگارى دارد، و خداى تعالى در چند جا وعده صريح داده و به همه گوشزد كرده كه بزودى اين غلبه دين اسلام بر ساير اديان محقق مى شود و فرموده : (كتب الله لاغلبن انا و رسلى ) و نيز فرموده : (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين . انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون ).

و علاوه بر همه وجوهى كه گفته شد روايات بسيارى از طريق اماميه و هم از طريق خود اهل سنت هست كه همه دلالت دارند بر اينكه اين دو آيه در شاءن على بن ابيطالب (عليه السلام ) وقتى كه در نماز انگشتر خود را صدقه داد نازل شده است ، بنابراين ، اين دو آيه متضمن حكم خاصى هستند و شامل عموم مردم نيستند.

و ما بزودى در بحث روايتى آينده خود بى شتر آن روايات را نقل خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى ) و اگر صحيح باشد از اين همه رواياتى كه درباره شاءن نزول اين دو آيه وارد شده چشم پوشى شود و اين همه ادله ماءثوره ناديده گرفته شود بايد بطور كلى از تفسير قرآن چشم پوشيد، چون وقتى به اينهمه روايات اطمينان پيدا نكنيم ، چگونه مى توانيم به يك يا دو روايتى كه در تف سير يك يك آيات وارد شده است وثوق و اطمينان پيدا كنيم ، پس با اين همه وجوهى كه ذكر شد ديگر جائى براى اين حرف نمى ماند كه بگوييم مضمون اين دو آيه عام و شامل همه مؤ منين و ولايت بعضى نسبت به بعض ديگر است .

اشكالات بعضى مفسرين معاند بر دلالت آيات شريفه: (انما وليكم الله …) بر ولايت اميرالمؤمنين (ع) و رد آن اشكالات

البته بايد اين را هم بگويم كه مفسرين نامبرده براى اينكه دو آيه مورد بحث را از اينكه راجع به على (عليه السلام ) باشد برگردانند و بگويند راجع به همه مؤ منين است ناگزير شده اند در روايات مزبوره مناقشه كرده و در هر كدام به وجهى خرده گيرى كنند ليكن ما با رعايت ادب به آقايان مى گوييم : سزاوار نبود در اين همه روايات اشكال كنند، زيرا اگر انسان دچار عناد و مبتلا به لجاج نباشد روايات اينقدر هست كه اطمينان آور باشد ديگر با امثال اشكالات زير در مقام خرده گيرى و تضعيف آنان بر نمى آيد. و اما اشكالاتى كه بر روايات وارد كرده اند:

اول - همان حرفى است كه سابقا هم به آن اشاره شد و آن اينكه ولايت در آيات مورد بحث و قبل و بعدش ظهور در معناى نصرت دارد و اين روايات از نظر مخالفتش با اين ظهور مخدوش است .

دوم - اينكه لازمه اين روايات كه مى گويند ولايت به معناى تصرف است ، اينست كه آيه با اينكه دارد: (الذين يقيمون الصلوه - آنان كه نماز را به پاى مى دارند) مع ذل بگوييم آيه در شاءن على است و بس و حال آنكه آن جناب يك نفر است و به يك نفر گفته نمى شود: آنانكه .

سوم - اينكه لازمه اين روايات اينست كه مقصود از زكاتى كه در آيه است صدقه باشد و حال آنكه ديده نشده صدقه را زكات گفته باشند.

مفسرين نامبرده بعد از اين سه اشكال گفته اند پس متعين اينست كه بگوييم اين دو آيه مربوط به شخص معينى نيستند بلكه عام و شامل همه مؤ منين و كانه در اين مقامند كه نكته اى نظير قصر قلب يا قصر افراد افاده كنند چه منافقين بسيار علاقمند به ولايت كفار و دوستى با آنان بودند و به همه مسلمين اصرار داشتند كه آنان را دوست بدارند. خداى تعالى مؤ منين را از دوستى با كفار نهى نمود، و فرمود: اولياى شما كفار و منافقين نيستند، بلكه خدا و رسول و مؤ منين حقيقى اند. باقى مى ماند جمله حاليه (و هم راكعون )، راجع به آنهم مى توانيم بگوييم مراد از ركوع در خصوص اين آيه به معناى مجازى آن يعنى خضوع و فقر و افتاده حالى است . اين بود توجيهاتى كه مفسرين عامه درباره اين دو آيه كرده اند.

و ليكن دقت در اين آيات و نظائر آن بطلان و سقوط اين توجيهات را از درجه اعتبار و اعتنا روشن مى سازد. اما اينكه گفتند آيه در سياق آياتى قرار دارد كه ولايت در آنها به معناى نصرت است جوابش را سابقا داديم و باز تكرار مى كنيم كه آيات اصلا چنين سياقى ندارند و به فرض اينكه آيات سابق داراى چنين سياقى باشند اين دليل نمى شود بر اينكه در اين آيات هم به همان معنا است .

و اما اشكالى كه در كلمه (الذين ) كردند جواب آن را هم در جلد سوم همين كتاب در ذيل آيه مباهله مفصلا داده ايم و گفته ايم : فرق است بين اينكه لفظ جمع را اطلاق كنند و واحد را اراده كنند، در حقيقت لفظ جمع را در واحد استعمال كنند و بين اينكه قانونى كلى و عمومى بگذرانند و از آن بطور عموم خبر دهند در صورتى كه مشمول آن قانون جز يك نفر كسى نباشد و جز بر يك نفر منطبق نشود.

و آن نحوه اطلاقى كه در عرف سابقه ندارد نحوه اولى است نه دومى ، براى اينكه از قبيل دومى در عرف بسيار است.

مواردى كه جمع بر مفرد اطلاق شده است

و اى كاش مى فهميديم مفسرين مزبور در اين آيه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده ) تا آنجا كه مى فرمايد (تسرون اليهم بالموده ) چه مى گويند؟! با اينكه دليل معتبر و روايت صحيح داريم بر اينكه مرجع ضمير (اليهم ) با اينكه ضمير جمع است يك نفر بيش نيست و آن حاطب بن ابى بلتعه است كه با قريش و دشمنان اسلام مكاتبه سرى داشت ؟ و نيز خوب بود مى فهميديم در اين آيه :(يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن الاعز منها الاذل ) چه مى گويند؟ با اينكه روايت صحيح داريم كه قائل اين سخن يك نفر بيش نيست و او عبد الله بن ابى بى سلول رئيس منافقين است ؟!

و همچنين در اين آيه : (يسئلونك ما ذا ينفقون ) و حال آنكه فاعل (يسئلون ) با اينكه صيغه جمع است يك نفر است و نيز در اين آيه : (الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانيه ) و حال آنكه روايت صحيح وارد شده است كه اين آيه درباره يك نفر است و او على بن ابيطالب (عليه السلام ) و يا بنا به روايت خود آقايان اهل سنت ابابكر است !! و همچنين آيات زياد ديگرى كه در همه ، نسبت هائى به صيغه جمع به شخص معين و واحدى داده شده است . اين مفسرين هر چه در اين موارد جواب دارند از همه اين موارد، ما نيز همان جواب خود قرار مى دهيم .

عجيب تر از آن اين آيه است (يقولون نخشى ان تصيبنا دائره ) - مى گويند مى ترسيم از اينكه دچار گرفتارى شويم ) براى اينكه گوينده اين حرف به اعتراف خود علماى عامه يك نفر و آن هم رئيس منافقين عبدالله بن ابى بوده ، و تعجب در اين است كه اين آيه در بين آياتى قرار دارد كه ما الان درباره آنها بحث مى كنيم ، راستى چطور با اين فاصله كم حرف خود را از ياد مى برند و كم حافظگى به خرج مى دهند؟! ممكن است كسى بگويد كه در اين آياتى كه بعنوان نقض نقل كرديد كه در آنها مطلب به صيغه جمع به يك فرد نسبت داده شده در حقيقت مطلب تنها به يك فرد منسوب نيست ، بلكه كسانى بوده اند كه با عمل آن يكنفر موافق و راضى بوده اند، با اينكه مرتكب يك نفر بوده ، خداوند روى سخن خود را در توبيخ متوجه به عموم مى كند تا آنان هم كه مرتكب نيستند ولى با مرتكب همصدايند متنبه شوند.

در صدر اسلام (زكات) در معناى لغوى (انفاق مال ) به كار مى رفته، نه در خصوص زكات واجب

ما هم در جواب مى گوييم برگشت اين حرف به اينست كه اگر نكته اى ايجاب كرد مى توان جمع را در مفرد استعمال نمود، و اتفاقا در آيه مورد بحث ما هم همينطور است ، يعنى در تعبير صيغه جمع نكته ايست و آن اينست كه نمى خواهد بفهماند اگر شارع انواع كرامتهاى دينى را كه يكى از آنها ولايت است به بعضى از مؤ منين (على عليه السلام ) ارزانى مى دارد جزافى و بيهوده نيست ، بلكه در اثر تقدم و تفوقى است كه او در اخلاص و عمل بر ديگران دارد، علاوه بر اين ، بيشتر، بلكه تمامى آنهائى كه اين روايات را نقل كرده اند همانا صحابه و يا تابعينى هستند كه از جهت زمان و عصر معاصر با صحابه اند و آنان هم عرب خالص بوده اند، بلكه مى توان گفت عربيت آنروز عرب ، عربيت دست نخورده ترى بوده و اگر اين نحو استعمال را لغت عرب جايز نمى دانسته و طبع عربى آنرا نمى پذيرفته خوب بود عرب آنروز اشكال مى كرده و در مقام اعتراض بر مى آمد و حال آنكه از هزاران نفر صحابه و تابعين ، احدى بر اينگونه استعمالات اعتراضى نكرده است چه اگر كرده بود به ما مى رسيد .

اما اشكال سومى كه گفته اند صدقه دادن انگشتر، زكات نيست . جواب اين حرف هم اينست كه اگر مى بينيد امروز وقتى زكات گفته مى شود ذهن منصرف به زكات واجب شده و صدقه به ذهن نمى آيد، نه از اين جهت است كه برحسب لغت عرب صدقه زكات نباشد بلكه از اين جهت است كه در مدت هزار و چند سال گذشته از عمر اسلام ، متشرعه و مسلمين زكات را در واجب بكار برده اند، و گرنه در صدر اسلام زكات به همان معناى لغوى خود بوده . و معناى لغوى زكات اعم است از معناى مصطلح آن ، و صدقه را هم شامل مى شود. در حقيقت زكات در لغت مخصوصا اگر در مقابل نماز قرار گيرد، به معناى انفاق مال در راه خدا و مرادف آنست ، كما اينكه همين مطلب از آياتى كه احوال انبياى سلف را حكايت مى كنند بخوبى استفاده مى شود، مانند اين آيه كه باره حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد: (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) و راجع به حضرت اسماعيل مى فرمايد: (و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا) و راجع به عيسى (عليه السلام ) در گهواره مى فرمايد: (و اوصانى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا) و ناگفته پيداست كه در شريعت ابراهيم و يعقوب و اسماعيل و عيسى (عليه السلام ) زكات به آن معنائى كه در اسلام است نبوده .

و نيز مى فرمايد: (قد افلح من تزكى و ذكر اسم ربه فصلى ) و مى فرمايد: (الذى يوتى ماله يتزكى ) و مى فرمايد: (الذين لا يوتون الزكوه و هم بالاخره هم كافرون ) و مى فرمايد: (و الذين هم للزكوه فاعلون ) و آيات ديگرى كه در سوره هاى مكى و مخصوصا سوره هائى كه در اوايل بعثت نازل شده مانند سوره (حم سجده ) و امثال آن . چه اين سوره ها وقتى نازل شدند كه اصولا زكات به معناى معروف و مصطلح هنوز واجب نشده بود، و لابد مسلمين آنروز از كلمه زكاتى كه در اين آيات است چيزى مى فهميده اند، بلكه آيه زكات يعنى : (خذمن اموالهم صدقه تطهرهم و تزكيهم بها و صل عليهم ان صلوتك سكن لهم ) كه دلالت دارد بر اينكه زكات مصطلح يكى از مصاديق صدقه است ، و از اين جهت آنرا زكات گفته اند كه صدقه است ، چون صدقه پاك كننده است و زكات هم از تزكيه و به معناى پاك كردن است ، پس از همه مطالب گذشته روشن شد كه : اولا براى مطلق صدقه ، زكات گفتن مانعى ندارد، و ثانيا موجبى براى حمل ركوع بر معناى مجازى نيست ، و ثالثا مانعى از اطلاق جمع (الذين آمنوا…) و اراده مفرد نيست .

معانى و موارد استعمال كلمه (ولايت) و مشتقات آن

(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا…)

راغب در كتاب مفردات گفته است ولاء (به صداى بالاى واو) و همچنين توالى به اين معنا است كه حاصل شود دو چيز يا بيشتر، از يك جنس و بدون اينكه چيزى از غير آن جنس حايل شود. اين معناى لغوى ولاء و توالى است ، و گاهى اين لفظ به طور استعاره و مجاز در قربى استعمال مى شود كه آن قرب از جهات زير حاصل مى گردد.

1 - قربى كه از جهت مكان حاصل ميشود و گفته ميشود:(جلست مما يليه - نشستيم نزديكش .)

2 - قرب از جهت نسبت .

3 - قرب از جهت دوستى و گفته مى شود: (ولى فلان - دوست فلانى ).

4 - قرب حاصل از نصرت و گفته مى شود: (ولى فلانا - يارى كرد فلان را).

5 - از جهت اعتقاد. گفته مى شود: فلان ولى فلان - هم عقيده و هم سوگند اوست . و در معناى نصرت بطور حقيقت اطلاق مى شود و همچنين در معناى مباشرت در كار و اختيار دارى در آن ، و گفته مى شود: (فلان ولى لامر كذا - فلانى اختيار دار فلان كار است ) و بعضى از اهل لغت گفته اند: ولايت (به صداى پائين واو) و ولايت (به صداى بالاى آن ) به يك معنا است ، مانند دلالت و دلالت كه هر دو به يك معنا است ، و حقيقت ولايت عبارتست از بعهده گرفتن كار، و منصوب شدن بر آن و ولى و مولى هر دو استعمال مى شوند در اين معنا، البته هم در معناى اسم فاعل آن ، يعنى موالى (به كسر لام ) و هم در معناى اسم مفعول آن يعنى موالى (به فتح لام ) و به مؤ من گفته مى شود ولى الله و ليكن ديده نشده كه بگويند مؤ من مولاى خداست ، ليكن هم گفته مى شود (الله ولى المؤ منين ) و هم (الله مولا المؤ منين ) و نيز راغب مى گويد: اگر عرب گفت : (تولى ) اگر ديدى كه خود بخود و بدون لفظ (عن ) متعدى شد، بدانكه اقتضاى معناى ولايت را دارد و مقتضى است كه آن معنا در نزديك ترين مواضعش حاصل شود، مثلا اگر ديديد كسى گفت : (وليت سمعى كذا) يا گفت (وليت عينى كذا) يا گفت (وليت وجهى كذا) بدانكه مراد اينست كه گوش خود يا چشم خود يا روى خود را نزديك فلانى بردم ، كما اينكه در قرآن هم بدون لفظ (عن ) استعمال شده ، مى فرمايد: (فلنولينك قبله ترضيها) و نيز مى فرمايد: (فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره ) و اگر ديدى كه با (عن ) چه در ظاهر و چه در تقدير متعدى شد بدانكه اقتضاى معناى اعراض و ترك نزديكى را دارد.

و ظاهرا نزديكى كذائى كه ولايت ناميده مى شود اولين بار در نزديكى زمانى و مكانى اجسام به كار برده شده آنگاه به طور استعاره در نزديكى هاى معنوى استعمال شده است . پس ظاهرا گفتار راغب در كتاب مفردات عكس حقيقت و غير صحيح بنظر مى رسد، زيرا بحث در احوالات انسانهاى اولى اين را بدست مى دهد كه نظر بشر نخست به منظور محسوسات بوده و اشتغال به امر محسوسات در زندگى بشر مقدم بر تفكر در متصورات و معانى و انحاى اعتبارات و تصرف در آنها بوده است ، بنابراين اگر ولايت را كه قرب مخصوصى است در امور معنوى فرض كنيم لازمه اش اينست كه براى ولى قربى باشد كه براى غير او نيست مگر بواسطه او، پس هر چه از شؤ ون زندگى مولى عليه كه قابل اين هست كه بديگرى واگذار شود تنها ولى مى تواند آنرا عهده دار شده و جاى او را بگيرد. مانند ولى ميت كه او نيز همينطور است ، يعنى همانطورى كه ميت قبل از مرگش مى توانست به ملاك مالكيت انواع تصرفات را در اموال خود بكند ولى او در حال مرگ او مى تواند به ملاك وراثت آن تصرفات را بكند، و همچنين ولى صغير با ولايتى كه دارد مى تواند در شؤ ون مالى صغير اعمال تدبير بكند و همچنين ولى نصرت كه مى تواند در امور منصور از جهت تقويتش در دفاع تصرف كند و همچنين خداى تعالى كه ولى بندگانش است و امور دنيا و آخرت آنها را تدبير مى نمايد، و در اين كار جز او كسى ولايت ندارد، تنها اوست ولى مؤ منين در تدبير امر دينشان به اينكه وسائل هدايتشان را فراهم آورد و داعيان دينى بسوى آنان بفرستد و توفيق و يارى خود را شامل حالشان بكند، و پيغمبران هم ولى مؤمنينند.

مثلا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ولى مؤ منين است ، چون داراى منصبى است از طرف پروردگار، و آن اينست كه در بين مؤ منين حكومت و له و عليه آنها قضاوت مى نمايد، و همچنين است حكامى كه آن جناب و يا جانشين او براى شهرها معلوم مى كنند زيرا آنها نيز داراى اين ولايت هستند كه در بين مردم تا حدود اختياراتشان حكومت كنند، و خواننده خود قياس كند بر آنچه گفته شد موارد ديگر ولايت را، يعنى ولاى عتق و جوار و حلف و 6 طلاق و پسر عم و محبت و ولايت عهدى و همچنين بقيه معانى آنرا، و اما ولايتى كه در آيه : (يولون الادبار) است به معناى پشت كردن يعنى بجاى اينكه روى خود جانب دشمن كنند و سنگر و جبهه جنگ را اداره و تدبير نمايند، پشت خود بدان كرده پا به فرار مى گذارند و همچنين است توليتم يعنى اعراض كرديد و خود را به جهتى كه مخالف جهت آنست قرار داديد يا روى خود را جهت مخالف آن برگردانيديد.

پس آنچه از معانى ولايت در موارد استعمالش به دست مى آيد اينست كه ولايت عبارتست از يك نحوه قربى كه باعث و مجوز نوع خاصى از تصرف و مالكيت تدبير مى شود، و آيه شريفه مورد بحث ، سياقى دارد كه از آن استفاده مى شود ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤ منين به يك معنا است ، چه به يك نسبت ولايت را به همه نسبت داده است و مويد اين مطلب اين جمله از آيه بعدى است : (فان حزب الله هم الغالبون ) براى اينكه اين جمله دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه مؤ منين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جهت اينكه در تحت ولايت خدايند، حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكى و از سنخ ولايت خود پروردگار است

چهار دسته آيات شريفه درباره: ولايت تكوينى خدا، ولايت تشريعى خدا، ولايت رسول الله (ص) و ولايت امام على (ع)

و خداوند متعال براى خود دو سنخ ولايت نشان داده ، يكى ولايت تكوينى كه آيات راجع به آن را ذيلا درج مى كنيم . دوم ولايت تشريعى كه به آيات آن نيز اشاره مى نماييم ، آنگاه در آيات ديگرى اين ولايت تشريعى را به رسول خود استناد مى دهد و در آيه مورد بحث همان را براى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ثابت مى كند، پس در اينجا چهار جور از آيات قرآنى هست :

1 - آياتى كه اشاره به ولايت تكوينى خداى متعال دارد، و اينكه خداى متعال هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طورى كه خود بخواهد برايش ميسور و صحيح و روا است ، مانند اين آيات : (ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى ) و (ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع افلا تتذكرون ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخره ) و (فما له من ولى من بعده ) و در همين معنا مى فرمايد: (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) و نيز مى فرمايد: (و اعملوا ان الله يحول بين المرء و قلبه و چه بسا آيات زير را هم كه راجع به ولايت به معناى نصرت است بتوان جزو همين آيات شمرد. چون نصرت مؤ منين هم خود يك رقم تصرف است ، و آن آيات اينها است : (ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ) و: (فان الله هو مولاه ) و اين آيه : (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) هم با اينكه لفظ مولى يا ولايت در آن نيست با اين وصف چون از جهت معنا از مقوله آيات فوق است بايد در زمره آنها بشمار آيد اين آيات دسته اول .

2 - اما دسته دوم ، يعنى آياتى كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد توفيق و امثال اينها را براى خداى متعال ثابت مى كند، آنها نيز از اين قرارند: (الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور) و (و الله ولى المؤ منين ) و (و الله ولى المتقين ) و آيات زير هم در مقام بيان همين جهت اند: (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) پس نتيجه اين دو دسته آيات اين شد كه دو سنخ ولايت براى خداى متعال هست يكى ولايت تكوينى و يكى تشريعى و به عبارت ديگر يكى ولايت حقيقى و يكى ولايت اعتبارى .

3 - ولايت تشريعى الميزان اما آيات دسته سوم ، يعنى آياتى كه را كه در آيات قبل براى خداوند ثابت مى كرد در آنها همان را براى رسول خدا ثابت مى كند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤ ون و مناصب رسالت وى مى داند، آنها نيز از اينقرارند: (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و در همين معناست آيه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما اريك الله ) و: (انك لتهدى الى صراط مستقيم ) و آيه (رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه ) و: (لتبين للناس ما نزل اليهم ) و (اطيعواالله و اطيعوا الرسول ) و (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم ) و(و ان احكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم و احذرهم ان يفتنوك عن بعض ما انزل الله اليك ).

و اما ولايت به معناى نصرت كه براى خداوند است سابقا گفتيم معنا ندارد كه رسول الله داراى آن باشد و از همين جهت در آيات قرآنى هم براى آن جناب ولايت به اين معنا ثابت نشده است . بارى جامع و فشرده اين آيات اينست كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نيز داراى چنين ولايتى هست كه امت را بسوى خداى تعالى سوق دهد و دربين آنها حكومت و فصل خصومت كند و در تمامى شؤ ون آنها دخالت نمايد و خداى همينطور كه بر مردم اطاعت خداى تعالى واجب است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است . پس برگشت ولايت آن حضرت بسوى ولايت تشريعى خداوند عالم است ، به اين معنا كه چون اطاعت خداوند در امور تشريعى واجب است و اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم اطاعت خداست پس رسول خدا مقدم و پيشواى آنان و در نتيجه ولايت او هم همان ولايت خداوند خواهد بود. كما اينكه بعضى از آيات گذشته مانند آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) و آيه (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله …) و آياتى ديگر به اين معنا تصريح مى كردند.

4 - و اما قسم چهارم يعنى آياتى كه همين ولايتى را كه دسته سوم براى رسول خدا ثابت مى نمود براى اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب (عليه السلام ) ثابت مى كند و آنان آيات يكى همين آيه مورد بحث ما است كه بعد از اثبات ولايت تشريع براى خدا و رسول با واو عاطفه عنوان (الذين آمنوا) را كه جز بر اميرالمؤ منين منطبق نيست به آن دو عطف نموده و به يك سياق اين سخن ولايت را كه گفتيم در هر سه مورد ولايت واحده اى است براى پروردگار متعال ، البته بطور اصالت و براى رسول خدا و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بطور تبعيت و به اذن خدا ثابت مى كند.

و اگر معناى ولايت در اين يك آيه نسبت به خداوند غير از معناى آن نسبت به (الذين آمنوا) بود صرفنظر از اينكه اين يك نحوه غلط اندازى و باعث اشتباه بود علاوه بر اين ، جا داشت كلمه ولايت را نسبت به (الذين ) تكرار كند، تا ولايت خدا به معناى خود و آن ديگرى هم به معناى خود استعمال شده باشد و اشتباهى در بين نيايد. كما اينكه نظير اين مطلب در اين آيه رعايت شده است : (قل اذن خير لكم يومن بالله و يؤ من للمؤ منين ): همانطورى كه مى بينيد لفظ (يؤ من ) را تكرار كرده براى اينكه هر كدام معناى بخصوصى داشت و نيز نظير اين مطلب در آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) در جزء سابق گذشت . علاوه بر اين ، خود لفظ (وليكم ) با اينكه مفرد است به مؤ منين نسبت داده شده ، و اگر مقصود از آن غير از ولايت منسوب به خدا و رسول بود بايد در اين باره (الذين آمنوا) مى فرمود، و مفسرين هم به همين جور آيه را توجيه كرده اند، يعنى ولايت را به يك معنا گرفته و گفته اند در خداى تعالى بطور اصل و در غير او به تبع مى باشد.

پس از آنچه تاكنون گفته شد بدست آمد كه حصرى كه از كلمه (انما) استفاده مى شود حصر افراد است ، كانه اين ولايت عام و شامل همه است ، چه مخاطبين خيال مى كرده اند آنان كه در آيه اسم برده شده اند و چه غير آنان ، چون چنين مظنه اى در بين بوده ، آيه ولايت را منحصر كرده براى نام بردگان . ممكن هم هست به يك وجه ديگر اين حصر را قصر قلب دانست .

(الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون )

اين جمله بيان مى كند (الذين آمنوا) را كه سابق بر اين جمله ذكر شده ، و جمله (و هم راكعون ) حال است از فاعل (يوتون ) و هم او عامل است در اين حال (راكعون ).

(ركوع )، در لغت هياءت مخصوصه اى است در انسان ، و آن عبارت است از خميدگى ، و لذا به پير مرد سالخورده اى كه پشتش ‍ خميده ، مى گويند شيخ راكع ، يعنى پير خميده ، و در عرف شرع عبارتست از هياءت مخصوصه اى در عبادت . در قرآن مى فرمايد: (الراكعون الساجدون ) و اين ركوع در حقيقت حالت خضوع و ذلت آدمى را در برابر خداوند مجسم مى سازد.

چيزى كه هست در اسلام ركوع در غير نماز حتى براى خداوند مشروع نيست ،بخلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است ، و چون در ركوع معناى خشوع و اظهار ذلت هست گاهى همين كلمه را بطور استعاره در مطلق خشوع و تذلل و فقرى كه عادتا خالى از ذلت در برابر غير نيست بكار مى برند، مثلا مى گويند فلانى براى فلان ركوع كرد، يعنى خود را كوچك نمود و لو خم نشده باشد.

(و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون ) تولى به معناى گرفتن ولى است و (الذين آمنوا) افاده عهد مى كند و در آن اشاره است به مؤ منين معهود، يعنى همان مؤ منين كه در (انما وليكم ) ذكر شد و جمله (فان حزب الله هم الغالبون ) در جاى جزاى شرط قرار گرفته و ليكن در حقيقت جزا، نيست و جزا در تقدير است و اين جمله از باب بكار بردن كبراى قياس در جاى نتيجه در اينجا ذكر شده است تا علت حكم را برساند، و تقدير آيه چنين بوده : (و من يتول فهو الغالب لانه من حزب الله و حزب الله هم الغالبون - هر كه خدا و رسول را ولى خود بگيرد غالب و پيروز است چونكه از حزب خداست و حزب خداوند هميشه غالب است).

و اين تعبير كنايه از اين است كه اينها حزب خدايند، و بنابر آنچه راغب گفته حزب به معنى جماعتى است كه در آن يك نحوه تشكيل و فشردگى باشد، و خداوند سبحان در جاى ديگر از حزب خود نام برده ، اتفاقا جائى است كه با مورد بحث ما از جهت مضمون شباهت دارد، چون فرموده است : (لا تجد قوما يومنون بالله و اليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله و لو كانوا آباء هم او ابناء هم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 55 تا 67 مائده  لینک ثابت
 [ 12:06:00 ق.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 51 تا 54 مائده

آيات51 تا 54
51- يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى أولياء بعضهم أولياء بعض و من يتولهم منكم فإنه منهم إن الله لا يهدى القوم الظالمين

52- فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى أن تصيبنا دائرة فعسى الله أن يأتى بالفتح أو أمر من عنده فيصبحوا على ما أسروا فى أنفسهم نادمين

53- و يقول الذين امنوا أهؤلاء الذين أقسموا بالله جهد أيمنهم إنهم لمعكم حبطت أعمالهم فأصبحوا خاسرين

54- يا ايها الذين امنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف يأتى الله بقوم يحبهم و يحبونه أذلة على المؤمنين أعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله واسع عليم

ترجمه آيات

هان اى كسانى كه ايمان آورديد، يهود و نصارا را دوستان خود مگيريد كه آنان دوست يكديگرند و كسى كه (از شما) آنان را دوست بدارد خود او نيز از ايشان است ، چون خدا مردم ستمكار را به سوى حق هدايت نمى كند.(51)

نشانه اينكه بعضى از مدعيان ايمان از سنخ همان كافرانند اين است كه مى بينى اين بيماردلان به سوى يهود و نصارا مى شتابند و مى گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد غافل از اينكه چه بسا خداى تعالى از ناحيه خود فتحى آورده و امرى ديگر كه خودش ‍ مى داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مى داشتند پشيمان شوند(52).

و آن وقت است كه مؤ منين واقعى به اين بيماردلان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند كه سوگندهاى غليظ ياد كردند بر اينكه همواره با شما و يار و ياور شما خواهند بود؟ پس چرا امروز كه عذاب الهى شما را گرفت ياريتان نكردند؟ آرى آن وقت بيماردلان مى فهمند كه تلاشهايشان بى نتيجه مانده ، در نتيجه شكست خورده و زيانكار مى شوند(53).

هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر كسى از شما از دينش برگردد، بدانيد كه خدا بزودى مردمى را براى گرايش به اين دين مى آورد كه دوستشان دارد و آنان نيز وى را دوست دارند، كه اينان مردمى هستند در برابر مؤ منين افتاده حال و در برابر كافران مقتدر، مردمى كه در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى پروا ندارند و اين خود فضلى است از خدا، فضلى كه به هر كس ‍ صلاح بداند مى دهد و خدا داراى فضلى وسيع و علمى وصف ناپذير است (54).

بيان آيات

سير اجمالى در اين آيات آدمى را در باره اتصال آنها به ما قبلش و نيز به ما بعدش كه مى فرمايد: (انما وليكم الله و رسوله …) و نيز اتصال آن دو آيه به ما بعدش كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا…) و نيز اتصال آنها به آيه : (يا ايها الرسول …) دچار ترديد و توقف مى كند.

اما چهار آيه مورد بحث به يهود و نصارا تذكر مى دهد و ما اين را مى دانيم كه قرآن كريم در آياتى كه در مكه نازل شده هيچ صحبتى از يهود نكرده ، چون آن روز احتياج و سر و كارى با اين دو طائفه نبوده و تنها در آيات مدنى سخن از اين دو طائفه رفته است ، آن هم در آياتى كه در اول هجرت نازل شده ، چون در اوائل هجرت بود كه مسلمانان ناگزير بودند با يهوديان معاشرت و آميزش داشته باشند و يا با آنان پيمان و عهد ببندند و يا تنها در مقام دفع كيد و مكر يهود بوده باشند ولى هيچ تماس و اصطكاكى با نصارا نداشتند مگر در نيمه آخر ده سال توقف آن جناب در مدينه ، و بعيد نيست چهار آيه مورد بحث در اين مدت نازل شده باشد و شايد مراد از كلمه (فتح ) در اين آيات فتح مكه باشد، ليكن در سابق گفتيم : احتمال قابل اعتماد اين است كه سوره مائده در سال حجة الوداع و بعد از فتح مكه نازل شده باشد. بنابراين يا مراد از كلمه (فتح )، فتح ديگرى غير از فتح مكه است و يا اينكه اين آيات قبل از فتح مكه و قبل از نزول همه سوره نازل شده است .

سوال ديگرى كه در اين آيات هست اين است كه آيا آيه چهارم كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم …) متصل به سه آيه قبل از خودش است ؟ و سوال ديگر اينكه اين گروهى كه احتمال مى رفته كه از دين خود مرتد شوند و آيه به عنوان پيشگوئى از ارتداد آنها خبر مى دهد چه كسانى بوده اند؟ سوال چهارم اينكه منظور از آن طائفه اى كه خداى تعالى وعده آمدنشان را داده كيانند؟ هر يك از اين سوال ها بر ابهام آيه مى افزايد و رواياتى كه در شان نزول آمده ، در اين باره بسيار مختلف است و آن روايات چيزى جز نظريه شخصى مفسرين سلف نبوده ، همچنانكه غالب روايات شان نزول همين وضع را دارند و اين اختلاف شديد نيز خودش باعث ابهام بيشتر آيه و مايه اضطراب ذهن آدمى در فهم آيه شده است . ابهام ديگرى بر همه آن ابهامها اضافه كن و آن اين است كه همه مى دانيم كه تعصبهاى مذهبى تا چه حد در اظهار نظرها دخالت مى كرده و به زودى شواهدى از اين دخالتها در روايات و كلمات مفسرين سلف و خلف از نظر خواننده خواهد گذشت .

و آنچه كه بعد از تدبر در اين آيات به دست مى آيد اين است كه همانطور كه گفتيم اجزاى اين آيات به يكديگر متصل است ، ولى بريده از ما قبل و ما بعد است و آيه چهارم از متممات غرضى است كه مقصود افاده و بيان آن است ، چيزى كه هست بايد در فهم معناى آن بارى به هر جهت كردن و مسامحه روا داشتن پرهيز كرد و مانند بسيارى از مفسرين در اظهار نظر مسامحه روا نداشت ، آن هم در آيه اى كه به بيانى كه مى آيد صفات و خصوصيات قومى ذكر شده و نام و نشانه اى آن قوم آمده .

آنچه بطور اجمال از اين آيات به دست مى آيد اين است كه خداى سبحان در اين آيات مؤ منين را از اينكه يهود و نصارا را اولياى خود بگيرند، بر حذر داشته و با شديدترين لحن تهديدشان مى كند و در يك پيشگوئى به آينده امر امت در اثر اين موالات و دوستى با دشمنان خبر مى دهد و مى فرمايد كه اگر چنين كنيد بنيه روش دينى خود را از دست مى دهيد و آن وقت است كه خداى تعالى مردمى ديگر برمى انگيزد كه قائم به امر دين شوند و بنيه دين را بعد از انهدام به حالت اصلى و اوليش برگردانند.

يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض

در مجمع البيان مى گويد: (اتخاذ) به معناى اعتماد كردن بر چيزى است ، به اين صورت كه شخص به آن دلگرم باشد كه در فلان كار به دردم مى خورد و آن را براى آن كار ذخيره بسازد و اين كلمه باب افتعال از ماده (اخذ) است و در اصل دو همزه داشته ، يعنى (اءتخاذ) بوده ، همزه دوم آن مبدل به (تاء) شده و به صورت (ات تخاذ) در آمده و سپس دو تاء در يكديگر ادغام شده و به صورت (اتخاذ) در آمده ، در كلمه (اتعاد) كه از مصدر ثلاثى (وعد) گرفته شده ، همين قاعده جارى شده (با اين تفاوت كه در اين كلمه حرف واو مبدل به تاء مى شود)

معناى (اخذ) و (ولاء ولايت)

و كلمه (اخذ) به چند معنا استعمال مى شود، وقتى مى گويند: (اخذ الكتاب ) معنايش اين است كه كتاب را با دست خود گرفت و چون مى گويند: (اخذ القربان ) معنايش اين است كه پيشكش و قربانى را قبول كرد و چون مى گويند: (اخذه الله من مامنه )، معنايش اين است كه خداى تعالى او را كه در جاى محكم و امنى پناهنده شده بود بگرفت و هلاك كرد، پس در حقيقت معناى جامعى كه در همه اين موارد از استعمال ماده (اخذ) ديده مى شود، عبور دادن چيزى از جهتى به جهادت ديگر است .

و راغب در مفردات خود گفته كلمه : (ولاء) و نيز كلمه (توالى ) به اين معنا است كه دو چيز و يا چند چيز طورى نسبت به يكديگر متصل باشند كه چيزى از غير جنس آنها در بين قرار نداشته باشد، و كلمه به عنوان استعاره در معناى نزديكى استعمال مى شود، حال يا نزديكى از حيث مكان ، يا از حيث نسبت و خويشاوندى ، يا از حيث دين ، يا از حيث صداقت و نصرت و يا اعتقاد، اين بود گفتار راغب البته آن مقدار از گفتارش كه مورد حاجت ما بود و بحث مفصل در معناى ولايت به زودى مى آيد.

و سخن كوتاه اينكه ولايت يك نوع خاصى از نزديكى چيزى به چيز ديگر است ، بطورى كه همين ولايت باعث شود كه موانع و پرده ها از بين آن دو چيز بر داشته شود، البته نه همه موانع ، بلكه موانع آن هدفى كه غرض از ولايت رسيدن به آن هدف است ، حال اگر آن هدف تقوا و يا پيروزى باشد، ولى در چنين هدفى همان ناصر و ياورى است كه هيچ مانعى او را از نصرت شخصى كه به وى نزديك شده و نسبت به او ولايت دارد باز ندارد و اگر از جهت التيام و آشتى و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دلها به يكديگر باشد، در اين صورت كلمه ولى معناى محبوب را مى دهد، محبوبى كه آدمى نمى تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگيرى نمايد و قهرا در برابر خواسته او مطيع مى شود و اگر از جهت خويشاوندى باشد كلمه ولى به معناى كسى خواهد بود كه از طرف مقابل خود ارث مى برد و چيزى نمى تواند مانع از ارث بردن او شود و اگر از جهت اطاعت دستور باشد، ولى به معناى كسى خواهد بود كه در طرف مقابل خود امر و نهى مى كند و به او طبق دلخواه خود دستور مى دهد.

خداى سبحان در جمله مورد بحث كه فرموده : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء)،مساءله ولايت را مقيد به هيچ يك از خصوصيات و قيدها نكرده و بطور مطلق فرموده : يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد، پس آيه شريفه از اين جهت مطلق است ، چيزى كه هست از آيه بعدى كه مى فرمايد: (تو اى پيامبر بيماردلان را مى بينى كه به سرعت به طرف يهود و نصارا مى روند و مى گويند مى ترسيم بلائى بر سر ما بيايد…)، فهميده مى شود كه مراد از ولايت نوعى از نزديكى و اتصال است كه با بهانه بيماردلان متناسب باشد و آن اين است كه يهود و نصارا دولتى و سلطه اى داشته اند كه مسلمانان بيمار دل مى ترسيده اند در تحت سلطه آنان منكوب شوند، همچنانكه ممكن است دولت و سلطه در غير يهود و نصارا بوده و بيماردلان مى خواسته اند با دوستى با يهود و نصارا آنها را ناصر خود گرفته و از شر صاحب دولت و سلطنت محفوظ بمانند كه بنابراين عنوان ولايت در آيه به معناى خصوص نصرت خواهد بود و همچنين ممكن است از خود يهود و نصارا مى ترسيده اند و با آنها دوستى مى كرده اند كه از شرشان محفوظ بمانند در اين صورت ولايت به معناى محبت و معاشرت خواهد بود.

اقوال مفسرين درباره اينكه مراد از ولايتى كه در (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) از آن نهى شده كدام ولايت است

و كلمه ولايت به معناى قرب محبت و معاشرت جامع هر دو فائده و هر دو معنا است ، هم معناى نصرت و هم محبت و امتزاج روحى و بنابراين همين معنا مراد از آيه است و به زودى از نكاتى كه در قيود آيه و صفات ماخوذه در آيه اخير يعنى آيه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه …) هست استفاده مى كنيم كه مراد از ولايت در اينجا يعنى در جمله مورد بحث تنها ولايت محبت است و لا غير.

ليكن بعضى از مفسرين اصرار ورزيده اند در اينكه مراد از ولايت ، ولايت نصرت است و آن عبارت است از پيمان هاى همكارى و يا سوگند بر يارى و همكارى كه بين دو كشور و دو قبيله بر قرار مى شود كه هر يك از دو طرف ، آن طرف ديگر را در هنگام حاجت و نياز يارى كند، مفسر نامبرده استدلالى كرده كه خلاصه اش اين است كه : همانطور كه از ظاهر آيات بر مى آيد قبل از حجة الوداع در اوائل هجرت نازل شده ، در ايامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمين از كار يهوديان مدينه و اطراف آن يعنى فدك و خيبر و غير آن فارغ نشده بودند و هنوز با آنها و با نصارا درگيرى داشتند و از سوى ديگر بين آنان و طوائفى از عرب پيمان و سوگند بر نصرت بر قرار بود و چه بسا كه نظريه اين مفسر با رواياتى كه در شان نزول آيات وارد شده منطبق هم باشد، چون در آن روايات آمده كه عبادة بن صامت از قبيله بنى عوف بن خزرج از بنى قينقاع به خاطر اينكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) جنگيدند بيزارى جست ، با اينكه بين بنى عوف و بنى قينقاع سوگند بر نصرت بر قرار بود، ليكن عبدالله بن ابى رئيس منافقين بيزارى نجست و به سرعت به سوى بنى قينقاع شتافت و چنين بهانه آورد كه ما مى ترسيم پيمان يارى را كه با بنى قينقاع داريم لغو كنيم ،

آن وقت شهر از ناحيه دشمن مورد هجوم واقع شود و آن وقت ياورى نداشته باشيم و يا روايتى كه در داستان ابى لبابه وارد شده ، كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) او را فرستاد تا قبيله بنى قريظه را از قلعه هايشان بيرون كند و هر حكمى كه مى خواهد در باره آنان براند، ابو لبابه بعد از بيرون كردن آنان اشاره به حلق خود كرد و به اين وسيله خبر داد كه همه آنان كشته خواهند شد.

و يا رواياتى كه مى گويد: بعضى از مسلمانان بعد از آن همه مصيبتهائى كه در جنگ احد ديدند، به فلان يهودى و فلان نصرانى پيوستند.

و يا رواياتى كه وارد شده كه بعضى از مسلمانان اخبار مدينه را به نصاراى شام مى نوشتند و بعضى از آنان با يهوديان مدينه مكاتبه مى كردند تا از اموال يهوديان هر چند به قرض هم كه شده ، استفاده كنند.

و اين روايات تقريبا در اين جهت متفق و هم زبانند كه گويندگان جمله : (نخشى ان تصيبنا دائرة )، منافقين بوده اند و سخن كوتاه اينكه بنابراين آيات شريفه از پيمان بستن و هم سوگند شدن و ولايت نصرت با يهود و نصارا را نهى نموده است .

و بعضى از مفسرين تاكيد و اصرار را به حدى رسانده اند كه ادعا كرده اند ولايت در آيه به معناى ولايت محبت و اعتماد است ، با اينكه لغت آيه ، هم در مفرداتش و هم در سياقش از آن مبرا است ، همچنانكه روايات سبب نزول هم آن را نمى پذيرد و نيز وضع عمومى كه مسلمانان و يهود و نصارا در عصر نزول داشتند با آن سازگارى ندارد.

چطور ممكن است آيه را حمل كنيم بر اينكه مى خواهد مسلمانان را از معاشرت و اختلاط با اهل كتاب نهى كند هر چند كه در ذمه مسلمانان بوده و با مسلمين پيمان داشته باشند؟ با اينكه يهوديان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و با صحابه در يك شهر يعنى در مدينه زندگى مى كردند و با آنان معامله داشتند و اسلام با آنان و با مسلمين بطور مساوى رفتار مى كرد، اين بود خلاصه گفتار آن مفسر.

و همه اين حرفهايش ناشى از مسامحه در فهم آيه و به دست آوردن معناى درست آن است ، اما اينكه گفت آيات قبل از حجة الوداع كه سال نزول سوره مائده است نازل شده ، هر چند كه خيلى اشكال بر آن وارد نيست ، ليكن صرف نازل شدن قبل از حجة الوداع باعث نمى شود كه كلمه ولايت به معناى هم سوگندى باشد، نه به معناى محبت .

حادثه خارجى (شان نزول) عموميت و اطلاق آيات قرآنى را محدود نمى سازد

و اما اينكه او و جمعى از ديگر مفسرين رواياتى در شان نزول آيات نقل كرده و به آن استدلال كرده اند بر اينكه آيات شريفه در خصوص هم سوگند شدن و ولايت نصرت نازل شده كه خود رسمى در بين اقوام عرب و بين يهود و نصارا بوده ، اولا روايات شان نزول در يك واقعه اتفاق ندارند و بين خود آنها معارضه هست ، هر كدام يك واقعه را شان نزول دانسته ، پس بر معناى واحدى كه بتوان بدان اعتماد كرد اتفاق ندارند، و ثانيا اينكه اين سخن به فرض هم كه بتواند ولايت يهود را توجيه كند نمى تواند ولايت نصارا را توجيه كند، براى اينكه ميان عرب مسلمان در آن روز و ميان نصارا هيچ ولايتى و سوگندى بر قرار نبود و ثالثا ما روايات شان نزول را در آنچه كه افاده مى كنند قبول داريم و نمى خواهيم بگوئيم چنان حوادثى اصلا رخ نداده ، بلكه مى خواهيم بگوئيم همانطور كه بارها گفته ايم بيشتر روايات وارده در اسباب نزول علاوه بر ضعفى كه در سند آنها هست صرفا تطبيقهائى است كه ناقل تاريخ بر آيات قرآنى مناسب آن حوادث كرده اند و ما در اين نيز حرفى نداريم ، حرف ما اين است كه اين حوادث كه در روايات آمده ، نمى تواند عموم آيه اى از آيات قرآنى را مقيد كند و يا مطلق آن را مقيد بسازد، چون اطلاق و تقييد دو حال از حالات لفظ هستند و حوادث خارجى نمى تواند در آن دخالت داشته باشد، ظاهر متفاهم عرفى هم مساعد با آن نيست ، اگر بنا باشد كه ظاهر آيات قرآنى به خاطر خصوصيت واقعه اى كه آيه در آن واقعه نازل شده ، دگرگون بشود و بدون اينكه در لفظ آيه دليلى بر تخصيص عموم آن يا تقييد اطلاق آن وجود داشته باشد، صرف حادثه خارجى ظهور آيه را از آيه بگيرد و شنونده مجبور و محكوم شود به خاطر آن حادثه دست از آن ظاهر بردارد، اگر عام و يا مطلق است بگويد: خاص و مقيد منظور بوده ، بايد قرآن كريم با مردن افراد مربوط به آن حادثه بميرد و ديگر در هيچ واقعه اى كه در عصرهاى بعد از عصر نزول اتفاق مى افتد استدلال به آن آيه ممكن نباشد و چنين چيزى نه با كتاب خدا موافق است و نه با سنت و نه با عقل سالم .

و اما اينكه بعضى از آن مفسرين گفتند كه : (ولايت را به معناى محبت و اعتماد گرفتن خطائى است كه هم لغت آيه در مفرداتش و سياقش از آن مبرا است و هم اسباب نزول و حالتى كه عامه مسلمين و اهل كتاب در عصر نزول داشته اند)، سخنى است كه ما بعد از همه دقتها معناى درستى براى آن پيدا نكرديم ، براى اينكه بيزارى روايات شان نزول و نيز بيزارى وضع عمومى مسلمين و اهل كتاب در آن روز از شمول آيه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آيه بر اين معنا از معانى ولايت وقتى درست است كه در مرحله اى جلوتر ظهور آيه شريفه با اين شمول سازگار باشد و لفظ آيه در ضمن اينكه شامل همه معانى ولايت مى شود،

اين معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آيه شريفه اصلا ظهورى در اين معنا نداشته باشد و يا به عبارت ديگر از خصوص اين معنا منصرف باشد، ديگر حاجت به آن نمى افتد كه شما به اسباب نزول و وضع مسلمين و اهل كتاب در آن روز استدلال كنيد، پس شما با اين سخن خود اقرار كرده ايد كه آيه ، شامل اين معناى از ولايت نيز مى شود، چيزى كه هست مى خواهيد مورد نزول و وضع عمومى انسانهاى آن روز را دليل بگيريد بر اينكه مقصود آيه چنين و چنان است و ما در چند سطر قبل گفتيم كه خصوصيت مورد نمى تواند مخصص آيه باشد و دليلى بر چنين تخصيصى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن است و آن عبارت است از يك صغرى و يك كبرى ، صغرى برهان ظهور آيه است كه اقرار كرديد و كبراى آن حجيت ظهور بطور مطلق و در همه جا است ، پس معلوم شد كه آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تقييد آن نيست ، در نتيجه آيه شريفه در همين معناى مطلق حجت است و آن عبارت است از ولايت به معناى محبت كه ريشه ساير معانى اين كلمه است .

شواهدى بر اينكه ولايت منهى عنه ، ولايت مودت و محبت است نه ولايت حلف (هم پيمانى)

و اما اينكه گفت : آيه با مفردات و سياقش بيزار از چنين معنائى است ، از آن حرفهاى عجيبى است كه احيانا به گوش انسان مى خورد و من متوجه نشدم منظور اين آقا از اين بيزارى كه بر آيه تحميل كرده چيست ؟ و تنها به آيه هم اكتفا نكرده بلكه بر سياق آن نيز تحميل كرده و چگونه مفردات و سياق آيه شريفه از اين معنا بيزار است با اينكه بعد از جمله مورد بحث يعنى جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده : (بعضهم اولياء بعض ) و احدى نمى تواند شك كند در اينكه مراد از ولايت در جمله دوم همان محبت و اتحاد و مودت است نه ولايت هم سوگند بودن ، چون معنا ندارد خداى تعالى بفرمايد: (با يهود و نصارا هم سوگند نشويد كه آنها هم سوگند يكديگرند)، مگر هم سوگند بودن آنها با يكديگر مزاحم و منافى آن است كه مسلمين هم با آنها هم سوگند شوند؟ پس آن ولايتى كه وحدت را بين يهوديان بوجود مى آورد و بعضى را بر بعض ديگر پيوند مى دهد، ولايت محبت و تعصب قومى و يا پيوندهاى مذهبى و دينى است و همچنين در نصارا نه ولايت به معناى هم سوگند شدن .

و همچنين در جمله سوم كه مى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم )، چون آن معيارى كه باعث مى شود موالى مردمى از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است كه باعث اجتماع متفرقات آن جمعيت و پيوستگى ارواح مختلف مى شود و فهم و ادراك همه افراد را يك سو و يك جهت ساخته ، اخلاق آنها را به هم مربوط و افعال آنها را شبيه به هم مى سازد، بطورى كه دو نفر دوست را مى بينى كه وضع يك يك آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق كرده ، بعد از دوست شدن كانه شخص واحدى شده اند و داراى يك نفسيت گشته اند اراده آن دو يكى و عمل آن دو يك جور است و در مسير زندگى و مستواى عشرت هرگز از يكديگر جدا نمى شوند.

پس اين محبت است كه باعث مى شود دوست هر قومى جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحق گردد، بطورى كه گفته اند: هر كس قومى را دوست بدارد، از آن قوم است و يا فرموده اند: هر كسى با آن شخص است كه دوستش دارد، خداى تعالى هم در آيه اى نظير آيه مورد بحث كه از موالات مشركين نهى كرده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق تا آنجا كه بعد از چند آيه مى فرمايد و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون ).

و نيز فرموده : (لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم).

و نيز در باره دوستى با كفار با لفظى عام كه شامل يهود و نصارا و مشركين مى شود فرموده : (لا يتخذ المؤ منون الكافرين اولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاة و يحذركم الله نفسه ).

و اين آيه صراحت دارد در اينكه منظور از ولايت ، ولايت محبت و مودت است ، نه ولايت به معناى سوگند و عهد، چون در زمان نزول سوره آل عمران بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين از يك سو و بين مشركين و يهود معاهده ها و قراردادهائى بر قرار بوده است .

و سخن كوتاه اينكه ولايتى كه از نظر اعتبار باعث مى شود قومى به قومى ديگر ملحق شود، ولايت مودت است نه ولايت سوگند و نصرت ، و اين پر واضح است و اگر مراد از جمله : (و من يتولهم منكم فانه منهم )، اين باشد كه هر كس بعد از اين نهى با كفار بر مساءله يارى دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نيز از كفار مى شود، صرف نظر از اينكه معنائى است مبتذل ، عبارت آيه آن را نمى رساند، مگر آنكه قيودى از پيش خود بر عبارت آيه اضافه كنيم .

و به فرض كه آيه مورد بحث خواسته باشد از هنگام نزول خود اعلام بدارد كه ديگر مسلمانان با كفار پيمان و عهدى و سوگندى بر قرار نسازند طبق عادتى كه قرآن كريم دارد اشاره اى به حكم سابق مى كند تا جانب حكم مشروع قبلى و نيز سيره جاريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را كه تاكنون جارى بوده احترام بگذارد، همچنانكه در آيات زير اين رسم و عادت قرآن به چشم مى خورد، توجه فرمائيد: (انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا)، (فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم و كلوا و اشربوا)، (لا يحل لك النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج ) و آياتى ديگر از اين قبيل .

پس تا اينجا به خوبى روشن شد كه نه لغت در مفردات آيه از معنائى كه ما براى ولايت كرديم بيزار است و نه سياق آيه ، بلكه اگر بيزارى در كار باشد از معناى ديگر ولايت بيزار است .

و اما اينكه گفتند: مراد از جمله : (الذين فى قلوبهم مرض ) منافقين هستند به زودى خواهد آمد كه سياق با اين نظريه مساعدت ندارد.

پس حاصل كلام اين شد كه مراد از جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) نهى از دوستى با يهود و نصارا است ، دوستى به حدى كه باعث كشش روحى بين مسلمين و اهل كتاب شود و در نتيجه اخلاق اهل كتاب در بين مسلمين راه يابد چون چنين دوستى سرانجام سيره دينى جامعه مسلمان را كه اساس آن پيروى از حق و سعادت انسانها است ، دگرگون ساخته ، سيره كفر در بين آنان جريان مى يابد كه اساسش پيروى از هواى نفس و پرستش شيطان و خروج از راه فطرى زندگى است .

و اگر در جمله مورد بحث ، (اهل كتاب ) را تعبير به يهود و نصارا كرد، همانطور كه درآيه بعدى كه به زودى مى آيد نيز چنين تعبير كرده براى اين بود كه از تعبير به اهل كتاب نوعى (نزديكى به مسلمانان ) به ذهن مى رسد (چون خود مسلمانان نيز همانند يهود و نصارا پيرو كتابى آسمانى هستند) و در مقامى كه مى خواهد بفرمايد قطع رابطه كنيد مناسب نيست تعبيرى بياورد كه محبت را در بين سه طائفه از پيروان كتاب آسمانى برانگيزد و آنگاه بفرمايد با آن دو طائفه از اهل كتاب رابطه دوستى را قطع كنيد، به خلاف آيه بعدى كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا و لعبا من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و الكفار اولياء) و از يهود و نصارا تعبير به كسانى كه به آنان كتاب داده شده كرد با اينكه از ارتباط دوستى بر قرار كردن با آنان نهى كرده ، اين تعبير با آن نهى منافات ندارد، زيرا تعبير مذكور به وسيله توصيف (اتخذوا دينكم هزوا و لعبا) از حالت مدح بودن در آمده و مبدل به مذمت شده است .

آرى اهل كتاب بودن خود افتخارى است ، ولى عبارت : (اهل كتابى كه دين خدا را مسخره مى كنند عبارتى است كه زشت ترين مذمت از آن فهميده مى شود، زيرا چنين اهل كتابى از مشركين بى كتاب هم پستتر و نكوهيده تر است و اگر قرار باشد كه انسان از مردم نكوهيده و پست دورى كند و آنان را دوست خود نگيرد از دوستى چنين اهل كتابى بايد بيشتر پرهيز نمايد، تا از مردمى كه اصلا كتاب آسمانى ندارند و خدا را نمى شناسند، براى اينكه دسته اول داراى كتابى هستند كه آنان را به سوى حق دعوت مى كند و حق را برايشان روشن مى سازد و در عين حال آنان دين حق را مسخره مى كنند، و آن را بازيچه خود مى سازند، پس اينها سزاوارترند به اينكه مورد نفرت اهل حق قرار گيرند و اهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستى با آنان اجتناب كنند.

يهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمين يك دست و هماهنگ مى باشند

و اما اينكه فرمود: (بعضهم اولياء بعض ) همانطور كه قبلا نيز گفتيم مراد از ولايت در آن ولايت محبت است كه باعث مى شود دلهايشان به هم نزديك گشته و ارواحشان يكديگر را جذب كند و آراءشان در پيروى هواى نفس و استكبار ورزيدن از قبول حق و اتحادشان در خاموش كردن نور خداى سبحان و معاونتشان عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمانان متحد و يكى شود، بطورى كه گوئى يك تن واحدند و ملتى واحد دارند با اينكه يكى عرب است و ديگرى عجم ، ولى همينكه اين ملت هاى گوناگون داراى ولايت محبت شدند گوئى يك ملت گرديدند و ولايت آنان را به اتفاق كلمه واداشته و همه را عليه مسلمانان يك دست كرده ، براى اينكه اسلام آنها را به قبول حق دعوت كرده ، به چيزى خوانده كه با عزيزترين خواسته هايشان ناسازگارى دارد، آرى عزيزترين خواسته آنها پيروى هواى نفس و آزادى در شهوات و لذائذ دنيا است .

و همين مطلب كه اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته هاى ملت هاى گوناگون چون يهود و نصارا است ، يهود و نصارا را با همه دشمنى كه با يكديگر دارند، در يك هدف مشترك متحد و نزديك به هم كرده و آن دشمنى با اسلام است و اين هدف مشترك ، آنها را واداشته به يكديگر مراجعه كنند، يهود، دوست نصارا شود و نصارا با يهود دوستى كند و همين است معناى ابهام جمله : (بعضهم اولياء بعض ) در مفرداتش و اين جمله در مقام بيان علت فرمانى است كه در جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده بود و معنايش اين است كه اگر گفتيم يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد علتش اين است كه اين دو طائفه در عين اينكه دو طائفه جداى از هم و دشمن هم هستند، در عين حال عليه شما مسلمانان يك دست و متحدند، پس در نزديك شدن به آنها و در دوستى و محبت با آنها هيچ سودى براى شما نيست .

و چه بسا بشود از جمله : (بعضهم اولياء بعض ) معناى ديگرى نيز استفاده كرد و آن اين است كه اگر به شما دستور داديم كه يهود و نصارا را دوست خود نگيريد براى اين بود كه شما با آنها به اين منظور دوستى مى كنيد كه از آنها يارى بگيريد به اين معنا كه مثلا با نصارا دوستى كنيد تا آنان شما را عليه يهود كمك كنند، در حالى كه اين دوستى هيچ سودى برايتان ندارد، زيرا اين دو طائفه اولياى هم هستند و هرگز شما را عليه خودشان يارى نخواهند كرد.

منظور از ملحق شدن مسلمانى كه يهود و نصارا را ولى بگيرد به يهود و نصارا

و من يتولهم منكم فانه منهم ، ان الله لا يهدى القوم الظالمين

كلمه (تولى ) كه فعل (يتولهم ) از آن گرفته شده ، به معناى ولى گرفتن و يا به عبارت ديگر انتخاب ولى است و كلمه (من ) در كلمه (منهم ) تبعيضى است و معناى جمله اين است كه هر كس از شما كه يهود و نصارا را ولى خود بگيرد خود او نيز بعضى از ايشان است و اين كلام خداى تعالى كه يك مسلمان را ملحق به يهود و نصارا كرده از باب الحاق تنزيلى است نه الحاق واقعى (نمى خواهد بگويد چنين فرد مسلمان اصلا مسلمان نيست و واقعا يهودى و نصرانى است بلكه مى خواهد بفرمايد به منزله آنان و شبيه به آنان است ) و برگشت اين گفتار به اين است كه بفرمايد ايمان حقيقتى است كه از حيث خلوص و ناخالصى و كدورت و صفا داراى مراتب مختلفى است ، همچنانكه اين معنا از آيات ديگر قرآنى از قبيل آيه زير استفاده مى شود كه مى فرمايد: (و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون )، و همين ناخالصى و كدورت است كه خداى تعالى از آن به مرض قلوب تعبير نموده ، در آيه ذيل فرموده : (فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ).

بنابراين آن كسانى كه يهود و نصارا را اولياى خود مى گيرند خداى تعالى آنان را از همان يهود و نصارا شمرده ، هر چند كه بر حسب ظاهر جزء مؤ منين و از مؤ منين باشند و كمترين چيزى كه از اين بيان استفاده مى شود كه اينگونه مؤ منين راه هدايت خدا را كه همان ايمان است سلوك نكرده بلكه راهى را اتخاذ كرده اند كه يهود و نصارا آن را سلوك مى كنند و به سوئى در حركتند كه يهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا كشيده مى شود كه راه يهود و نصارا بدانجا منتهى مى گردد.

و به همين جهت است كه خداى تعالى بيان مذكور را با جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) تعليل نموده و بيان مى كند كه چرا اينگونه مؤ منين ملحق به يهود و نصارا هستند، بنابراين برگشت بيان مذكور به اين است كه فرموده باشد: اى مسلمانان بدانيد اين افرادى كه يهود و نصارا را به دوستى برمى گزينند خودشان نيز از همانها هستند و بدانيد كه راه شما را نمى روند براى اينكه راه شما راه ايمان است و راه ايمان ، راه هدايت الهى است و اين افراد مثل يهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدايت نمى كند.

و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد تنها متعرض اصل تشبيه و تنزيل است و تنها اين را مى گويد كه اين مؤ منين به منزله يهود و نصارا هستند و اما آثارى كه متفرع بر اين تشبيه مى شود را متعرض نشده و لفظ آيه هر چند كه مقيد به هيچ قيدى نيست و ليكن از آنجا كه از قبيل بيان ملاك است نظير آيه (و ان تصوموا خير لكم ) و آيه : (ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر) و آياتى ديگر كه نمى گويد چطور روزه بگيريد و چگونه نماز بخوانيد از اين قبيل جز يك بيان مهمل نيست كه تمسك به آن براى اثبات حكمى فرعى نيازمند بيان سنت است و كسى كه مى خواهد در اين باره اطلاعات بيشترى به دست آورد بايد به كتب فقهى مراجعه كند.

فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم …

اين جمله به دليل داشتن حرف (فاء) در اولش تفريع و نتيجه گيرى از آيه قبلى است كه مى فرمود: (خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند، يكى از مصاديق گمراهى و يا به عبارت ديگر مواردى كه هدايت الهى شامل حال آنان نشده ،

همين است كه به سوى يهود و نصارا مى شتابند و عذرهائى بدتر از گناه مى آورند، نكته اى كه در اين آيه هست اين است كه خداى تعالى تعبير كرد به اينكه (يسارعون فيهم )، با اينكه بايد مى فرمود: (يسارعون اليهم ) تا اشاره كند به اينكه اين بيماردلان در جامعه يهود و نصارا هستند و در آن محيط ضلالت است كه سرعت مى كنند، پس اين بيماردلان به خاطر اينكه مبادا از ناحيه يهود و نصارا لطمه اى بخورند، به سوى آنان و در آنان نمى شتابند اينها بهانه هائى است كه براى خود درست كرده اند كه ملامت و توبيخى كه ممكن است از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين متوجه آنان شود از خود دفع كنند بلكه تنها عاملى كه آنان را وادار به مسارعت مى كند اين است كه يهود و نصارا را دوست مى دارند.

و چون اين در سرشت هر ظالمى و هر باطلى هست كه روزى چهره كريه واقعى اش بر ملا شده و در نتيجه رسوا و نابود گردد، به حكم جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و اميد كسانى كه براى رسيدن به اغراض باطل خود به وسائلى چنگ مى زنند كه صورتش صورت حق به جانب ولى باطنش باطل است ، روزى قطع مى گردد، لاجرم اين اميد قطعى هست كه خداى تعالى پيروزى حق و اهل حق را بياورد و يا امرى ديگر از ناحيه خود پيش آورد تا اين افراد حيله گر بر كرده هاى خود پشيمان گشته ، دروغشان در آنچه به خورد مؤ منين مى دادند براى مؤ منين آشكار گردد.

و با اين بيان روشن مى شود كه چرا جمله : (فترى الذين …) را متفرع كرد بر جمله قبلى آن يعنى (ان الله لا يهدى القوم الظالمين) و ما در سابق بحثى در اين معنا كرديم كه چرا ستمگران راه را پيدا نمى كنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمى شود.

آيه شريفه ناظر بر منافقين اصطلاحى نيست

بنابراين افراد مورد بحث از مؤ منين به خاطر اينكه براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين اظهاراتى دارند كه در قلوبشان نيست از منافقين بودند، چون مى خواستند به بهانه ترس از گرفتارى به سوى يهود و نصارا به سرعت گرايش كنند، در حالى كه ترسى در بين نبود و علت حقيقى مسارعتشان اين بود كه در دل ، دشمنان خدا را دوست مى داشتند و همين وجه و دليل نفاق آنها بوده ، و اما اينكه بگوئيم از منافقين اصطلاحى بودند، يعنى در زمره كسانى بودند كه در باطن كافر بودند و به ظاهر دعوى ايمان مى كردند، سياق آيات مساعد با آن نيست .

ولى جماعتى از مفسرين گفته اند كه افراد مورد بحث در آيه همان منافقين يعنى عبدالله بن ابى و ياران و همفكران او بوده اند، البته روايات شان نزول هم گفته آنان را تاييد مى كند، آنها گفته اند: اين افراد منافق از يك سو با مؤ منين در مجتمعشان شركت نموده و با آنها مجامله و سازش مى كردند و از سوى ديگر با يهود و نصارا عهد و پيمان مى بستند كه آنها را يارى كنند تا به اين وسيله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم در رعايت مصالح شخصى خود جانب احتياط را پيش گرفته باشند و به قول معروف : (ز هر طرف كه شود كشته سود آنان باشد) و در حوادثى كه براى يكى از دو طرف پيش مى آيد آنها همواره در مامن آسوده باشند.

ليكن اين نظريه همانطور كه قبلا هم گفتيم درست نيست زيرا با سياق آيات نمى سازد، در اين آيات در باره آنان جمله : (فعسى الله ان ياتى بالفتح او امر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، را مى خوانيم كه خداى تعالى اظهار اميد كرده كه در اثر فتح و يا آمدن امرى از ناحيه او اين عده از كرده خود پشيمان شوند، حال يا مراد از فتح ، فتح مكه است يا فتح قلعه هاى يهودينشين و بلاد نصارا و يا چيز ديگرى نظير اينها است و معلوم است كه اگر نامبردگان منافق اصطلاحى بودند، وجهى براى اين اميد پشيمانى نبود، منافقين از نظر سياست زندگى كارى نكردند كه پشيمان شوند، آنها با هر دو طائفه دوستى كردند تا در زندگى جانب احتياط را رعايت كرده باشند و احتياط چيزى نيست كه انسان روزى از آن پشيمان شود، وقتى پشيمانى تصور دارد كه به كلى از مؤ منين بريده و به يهود و نصارا پيوسته باشند، آنگاه بلائى بر سر نصارا و يهود بيايد و نامبردگان سر انگشت خود بگزند كه چرا از مسلمانان بريديم و به دشمنان ايشان پيوستيم و همچنين با جمله ديگرى كه در آيه بعد آمده كه مى فرمايد: (حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرين ) نمى سازد، زيرا اگر افراد مورد بحث منافقين اصطلاحى باشند كارى كه كرده اند حبط شدنى يعنى بى اثر و بى نتيجه نيست (البته منظور از نتيجه ، نتيجه هاى دنيائى است ، چون فرض اين است كه افراد نامبرده منافق واقعى بوده باشند كه ايمانى به خدا و روز جزا ندارند) و چنين افرادى اگر به خاطر حفظ منافع و مصالح خود طريقه احتياط را پيش بگيرند، هم با مسلمانان بسازند و هم با دشمنان ايشان ديگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زيرا اگر آنچه كه از آن مى ترسيده اند واقع شد كه صدمه اى نمى خورند، چون احتياط خود را داشته اند و اگر واقع نشد باز ضررى نكرده اند و سخن كوتاه اينكه احتياط يك راه عقلائى است كه هيچگاه ملامت و مذمت ببار نمى آورد.

مگر آنكه مفسرين نامبرده بگويند مذمت بدين جهت متوجه آنان شده كه نهى الهى را عصيان كرده اند و دلهايشان به وعده فتحى كه خداى تعالى داده بود مطمئن نشده و اين توجيه هر چند در جاى خود سخن درستى است ، ليكن لفظ آيه دلالتى بر آن ندارد.

فعسى الله ان ياتى بالفتح اوامر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين

هر چند كه در سابق مكرر گفته بوديم كه كلمه (عسى ) هر جا كه در كلام خداى تعالى آمده باشد به معناى اظهار اميد واقعى نيست ، چون اظهار اميد از كسى صحيح است كه اطلاعى از آينده نداشته باشد بلكه در كلام خدا قائم به شنونده و يا به مقام تخاطب است ليكن در اينجا قرينه قائم است بر اينكه منظور خبر دادن از آينده است چون مى خواهد جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) را تثبيت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله مورد بحث آمده قطعا واقع خواهد شد.

مراد از (فتح ) در جمله (فعسى الله ان ياتى بالفتح) كدام فتح است ؟

و فتحى كه خداى تعالى خبر وقوع آن را مردد كرده ، بين وقوع آن و يا امرى از ناحيه خودش معلوم نيست كه چه بوده مصداق آن فتح بيان نشده كه چيست بلكه بين آن و بين امر ديگرى كه آن نيز براى ما مجهول است ترديد شده ، چون احتمال دارد الف و لامى كه بر سر كلمه (فتح ) آمده ، الف و لام جنس باشد، بله اگر الف و لام عهد بود ممكن بود بگوئيم : منظور از اين فتح ، فتح معهودى است كه خداى تعالى قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد).

و يا فرموده بود: (لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله ) و آياتى ديگر.

اگر چه در قرآن كريم هر جا كه كلمه فتح آمده ، در بيشتر مواردش منظور فتح مكه است و ليكن بعضى از موارد هم هست كه با فتح مكه تطبيق نمى كند مانندآيه شريفه زير كه مى فرمايد: (و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين قل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون )، كه در اين آيه خداى تعالى ، روز فتح را طورى نشانى داده كه با فتح مكه نمى سازد يكى از نشانيهايش اين است كه هر كس قبلا كافر بوده و آن روز ايمان بياورد سودى به حالش ندارد،

نشانى ديگرش اين است كه كفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد كه اين نشانيها با فتح مكه تطبيق نمى شود و حتى با ساير فتوحاتى كه مسلمانان تا به آن روز داشتند نيز منطبق نيست ، براى اينكه سود ندادن ايمان در روز فتح كه در حقيقت همان توبه كردن در آن روز است به يكى از دو جهت تصور دارد كه بيان مفصلش در بحث پيرامون توبه در تفسير آيه : (انما التوبة على الله …)، در جلد چهارم عربى اين كتاب گذشت يكى اينكه اصلا نشاه دنيا مبدل به نشانه اى ديگر شود كه معلوم است در نشاه ديگر اختيار بر داشته مى شود، چون در زندگى آخرت ديگر جاى توبه كردن و ايمان آوردن نيست و يا به اينكه اخلاق و ملكات نفسانى انسان بكلى مبدل به ملكات ديگرى شود، آنچنانكه قلب قساوت يابد، قساوتى كه ديگر اميد توبه و برگشت به خدا در او نرود همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن امنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا.

و نيز فرموده : (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ، و لا الذين يموتون و هم كفار).

و به هر حال اگر مراد از فتح ، يكى از فتوحات مسلمين نظير فتح مكه يا فتح قلعه هاى يهوديان و يا فتح بلاد نصارا باشد حرفى است ، و ليكن انطباق جمله : (فيصبحوا على ما اسروا…) و جمله (يقول الذين …) بر چنين روزى معلوم نيست كه وجهش بيان شد.

و اگر مراد از فتح روزگارى باشد كه اسلام بساط كفر را از جهان برچيند و خداى تعالى بين رسول و قومش حكم فصل و داورى نهائى كند در اين صورت آيه شريفه از پيشگوئى هاى قرآنى خواهد بود كه از حوادث آينده امت اسلام خبر مى دهد و در اين صورت آيه شريفه همان را مى گويد كه آيه زير در مقام افاده آن است : (و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم …).

و اما اينكه فرمود: (فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، بيانش اين است كه ندامت وقتى به انسان دست مى دهد كه كارى را كه نبايد مى كرد انجام داده باشد و يا كارى را كه مى بايست مى كرد ترك كرده باشد و نامبردگان در آيه كارى را كه نبايد مى كردند كرده بودند، حال آن كار چه بوده كه خداى سبحان در آيه بعد حبط اعمال و زيانكارى آنان را اثر آن كار دانسته ؟ همين بوده كه در دل دوستى با يهود و نصارا را پنهان مى داشتند و به مسلمانان وانمود مى كردند كه ما نيز مثل شما دشمن آنان هستيم ليكن دروغ مى گفتند بلكه در دل آنها را دوست مى داشتند و به سوى انجام آنچه آنان مى خواستند كه همان اطفاى نور خدا و تسلط بر شهوات دنيا بوده مسارعت مى كردند و دين اسلام كه دعوى دار آن بودند جلوگير و مانعشان نبوده .

پس به احتمال قوى اين بوده آنچه كه در دل پنهان كرده بودند و به خاطر آن در بين يهود و نصارا آمد و شد مى كردند و چيزى نگذشت كه خداى تعالى حق را پيروز ساخت و اين گروه فهميدند و آمد و شدهايشان باطل شد و آنگاه دچار ندامت شدند.

و يقول الذين آمنوا…

در قرآن كريم كلمه (يقول ) در اين آيه به ضم لام آمده ولى بعضى از قاريان آن را به فتح لام قرائت كرده اند تا عطف باشد بر جمله : (يصبحوا) و اين قرائت بهتر است ، چون با سياق بهتر مى سازد، به دليل اينكه ندامت افراد مورد بحث از اينكه چرا دوستى با دشمنان اسلام را در دل پنهان كردند و نيز گفتار مؤ منين كه گفتند: (و يقول الذين آمنوا …)، مؤ منين گفتند: آيا اينها بودند كه سوگندهاى غليظ مى خوردند كه به خدا قسم ما با شمائيم ؟…) همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگينى كه دوستى با كفار و مسارعتشان در ميان يهود و نصارا برايشان ببار آورد.

و كلمه (هؤ لاء) اشاره است به يهود و نصارا و خطاب در كلمه (معكم ) به كسانى است كه بيمار دل بودند و با يهود و نصارا دوستى مى كردند، البته عكس اين نيز احتمال دارد، يعنى ممكن است بگوئيم : (هؤ لاء) اشاره به اين بيماردلان است و خطاب (معكم ) متوجه يهود و نصارا است و همچنين اين دو احتمال در جمله : (حبطت اعمالهم ) جريان دارد يعنى هم ممكن است منظور از آن يهود و نصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بيماردلان باشند.

ليكن از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در (معكم ) به بيماردلان و جمله : (حبطت اعمالهم …) به منزله جوابى است از سوال مقدر و معناى آيه اين است كه اميد آن هست كه خداى تعالى يا فتحى پيش بياورد يا امرى از ناحيه خودش ، آن وقت است كه مؤ منين ثابت قدم ، موقع حلول سخط الهى به اين مؤ منين ضعيف الايمان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند آنهائى كه سوگند مى خوردند و در سوگند خوردن خود به نهايت درجه مبالغه مى كردند كه ما با شما هستيم ؟ پس چرا امروز سودى به حال شما نداشتند؟ در اينجا ممكن است شخصى پرسيده باشد خوب ، بالاخره كار مؤ منين سست ايمان كه يهود و نصارا را دوست مى داشتند به كجا انجاميد؟ در پاسـخ فرموده : اعمالى كه در اسلام كردند عبادتى و احسانى كه كردند همه بدون اجر شد و در نتيجه زيانكار شدند.

گفتارى در معناى بيمارى دل (مرض قلب)

جمله : (فى قلوبهم مرض ) بطور اجمال دلالت دارد بر اينكه دل انسانها در خطر نوعى بيمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چيزى حالت بيمارى تصور شود حالت سلامتى هم دارد، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند، تا يكى از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتى يكى از اين دو حالت مى تواند در دلى يا هر چيزى محقق شود كه قبلا آن چيز، چيزى باشد كه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد، نظير كورى و بينائى كه خواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمى تواند ببيند كور نمى خوانيم زيرا استعداد بينائى در آن نيست و همچنين نمى توان آن را به هيچ مرضى متصف كرد، چون استعداد صحت و سلامتى ندارد.

و در كلام خداى عزوجل هر جا كه خداى تعالى براى دلها اثبات مرض كرده ، احوال آن دلهاى مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش امورى را ذكر نموده كه دلالت دارد بر اينكه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه ميانه منحرف شده اند، به آيات زير توجه فرمائيد: (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا)، (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم )، (ليجعل ما يلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم )، و آياتى ديگر.

و كلى مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعى ترديد و اضطراب شود كه مساءله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كند و ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مى بينيم كه در مرحله خلق و خوى احوالى و اخلاقى متناسب با كفر بر آن عارض مى گردد و در مرحله عمل كارهائى از آن سر مى زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است .

در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقرى قرار گيرد كه خلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را از دست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداى سبحان و اعتماد كردن به جناب او و بريدن از هر چيز ديگرى است كه هواى نفس به سوى آن كشش دارد، اين نكته از آيه زير به چشم مى خورد كه مى فرمايد: (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم ).

بيمار دلان غير از منافقين هستند

از همين جا روشن مى شود كه بيماردلان غير از منافقينند، همچنانكه تعبير قرآن از اين دو طائفه مثل ، (المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض )، در غالب موارد تا حدى خالى از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست ، براى اينكه منافقين عبارتند از كسانى كه به زبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حيات ايمانى مرده است ، نه بيمار، همچنانكه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زنده خوانده و مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ).

و نيز مى فرمايد: (انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ).

بنابراين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شك و ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولى و چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد.

پس بيماردلان (به حسب طبع معناى اين كلمه ) عبارتند از كسانى كه ايمانشان ضعيف است ، همانهائى كه دلهايشان به پر كاهى مى ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم ها گشته ، به اين سو و آن سو كشيده مى شود ولى منافقين كه به زبان اظهار ايمان مى كنند اصلا ايمان ندارند و در باطن كافرند اما كافر بى شهامتى كه كفر خود را علنى نمى سازند بلكه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤ منين را و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند.

وجه اشتراك منافق و بيمار دل

بله بسا مى شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مى شود و اين تعبير نوعى تحليل است ، در حقيقت مى خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتن لطيفه ايمان محرومند، پس از اين نظر مانند آنها هستند، مانند آيه زير كه كلمه منافقين را بر بيماردلان اطلاق نموده و مى فرمايد: (بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما، الذين يتخذون الكافرين اولياء من دون المؤ منين ، ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ، ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا).

و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعى است كه در دل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير: (و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين … فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا… و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤ من كما آمن السفهاء)، چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيماردل را بر منافقين واقعى اطلاق كرده كه بفهماند دلهاى منافقين واقعى از مرحله شك در باره حق سير نموده ، در آخر به انكار حق منتهى شده است ، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه در دل دچار شك بودند ولى به دروغ دعوى ايمان كردند بيماردل شدند و به تدريج خداى تعالى بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده و آن را مسخره كردند و هلاك گشتند.

شباهت بين بيمارى دل و بيمارى هاى جسمانى

و اصولا خداى سبحان مرض قلب را در حد مرضهاى جسمانى دانسته كه به تدريج شدت مى يابد و اگر به معالجه اش نپردازند مزمن ميشود و در آخر كار بيمار را به هلاكت ميكشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزى كردن و بيمارى را با چيزهائى كه براى مريض ‍ مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك ميكند كمك كردن است كه اين ناپرهيزى و امداد كردن بيمارى در بيماريهاى قلبى همان ارتكاب معصيتها است كه خداى تعالى در باره اش فرموده : (فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا).

و نيز فرموده : (و اذا ما انزلت سورة … و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا و هم كافرون ، اولا يرون انهم يفتنون فى كل عام مرة او مرتين ، ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).

و نيز در يك بيانى عمومى فرموده : (ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن ).

خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است ، براى علاج آن بيمارى در آياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است ، از آن جمله در بيانى عام و كلى فرموده : (يهديهم ربهم بايمانهم ).

و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).

بنابراين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را بر طرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح ، همچنانكه در آيه قبلى يعنى آيه 126، سوره توبه در باره آنهائى كه در صدد علاج دل خود نيستند فرمود: (ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون )

موضوعات:  موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 51 تا 54 مائده  لینک ثابت
 [ 12:05:00 ق.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 27 تا 50 مائده

آيات 27 تا 32

27- و اتل عليهم نبأ ابنى ادم بالحق إذ قربا قربانا فتقبل من أحدهما و لم يتقبل من الاخر قال لاقتلنك قال إنما يتقبل الله من المتقين

28- لئن بسطت إلى يدك لتقتلنى ما أنا بباسط يدى إليك لاقتلك إنى أخاف الله رب العالمين

29- إنى أريد أن تبوأ بإثمى و إثمك فتكون من أصحاب النار و ذلك جزاء الظالمين

30- فطوعت له نفسه قتل أخيه فقتله فأصبح من الخاسرين

31- فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ‍ ليريه كيف يورى سوءة أخيه قال ياويلتى أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب فأوارى سواة أخى فأصبح من النادمين

32- من أجل ذلك كتبنا على بنى إسرائيل أنه من قتل نفسا بغير نفس أو فساد فى الارض فكأنما قتل الناس جميعا و من أحياها فكأنما أحيا الناس جميعا و لقد جاءتهم رسلنا بالبينات ثم إن كثيرا منهم بعد ذلك فى الارض لمسرفون

ترجمه آيات

اى محمد داستان دو پسران آدم را كه داستانى است به حق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند، از يكى از آن دو قبول شد، و از ديگرى قبول نشد، آنكه قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت : من تو را خواهم كشت ، او گفت : خداى تعالى قربانى را از مردم با تقوا قبول مى كند(27).

و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دست خود به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مى ترسم (28).

من از اين عمل تو كراهتى ندارم چون اگر مرا بكشى هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است (29).

پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد، و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد(3.).

و در اينكه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداى تعالى كلاغى را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند، (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت واى بر من كه آنقدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم ، و جثه برادرم را در خاك دفن كنم ، آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد(31).

به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته ، (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است )، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند. با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روى مى كنند(32).

بيان آيات

اين آيات از داستان پسران آدم خبر مى دهد، و سبب پديد آمدن آنرا حسد دانسته ، مى فرمايد حسد كار آدمى را به جائى مى كشاند كه حتى برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مى گردد، پشيمانى اى كه هيچ سودى ندارد و اين آيات به همين معنا مربوط به گفتار در آيات قبل است كه در باره بنى اسرائيل مى فرمود استنكافشان از ايمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگرى نبود، آرى همه اينها آثار شوم حسد است ، حسد است كه آدمى را وادار مى كند برادر خود را بكشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتى مى اندازد كه راه فرار و نجاتى از آن نيست ، پس بايد كه اهل عبرت از اين داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در كفرى كه اثر آن حسادت است اصرار نورزند.

و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق

كلمه تلاوت كه صيغه امر (اتل ) از آن گرفته شده ، از ماده (ت - ل - و) است ، كه به معناى واقع شدن چيزى دنبال چيز ديگر است ، و اگر خواندن را تلاوت گفته اند به اين جهت است كه خواننده يك داستان ، الفاظ آن داستان را يكى پس از ديگرى و در (تلو) و يا در دنبال هم مى آورد و مى خواند و كلمه : (نبا) به معناى خبر است ، البته نه هر خبرى بلكه آن خبرى كه متضمن سودى باشد، و كلمه : (قربان ) به معناى هر عملى و هر چيزى است كه انسان به وسيله آن به خداى سبحان و يا غير او تقرب بجويد، و اين كلمه در اصل مصدر بوده ، و تثنيه و جمع ندارد، و كلمه (تقبل ) به معناى قبول كردن است ، اما نه هر قبولى بلكه قبولى كه همراه با عنايتى زياد و اهتمامى نسبت به مقبول باشد، و ضمير در كلمه (عليهم ) به اهل كتاب بر مى گردد چون قبلا هم گفتيم كه مقصود اصلى در نظم اين كلام ، اهل كتابند.

رد اين قول كه مراد از (آدم ) در جمله (نباء ابنى آدم ) آدم ابوالبشر نيست

و مراد از اين شخصى كه بنام (آدم ) ناميده شده آن شخصى است از بشر كه قرآن كريم او را پدر بشر خوانده ، ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از اين آدم ، مردى از بنى اسرائيل است ، كه داراى دو فرزند بوده ، و دو فرزندش در مورد قربانى اى كه به درگاه خدا تقديم كردند مشاجره نمودند و در آخر يكى از آن دو ديگرى را به قتل رسانيد و آن شخص قاتل نامش قابيل و يا قابين و شخص ‍ مقتول نامش هابيل بوده ، و دليل اين معنا ذيل آيه است كه مى فرمايد: (من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل ) ليكن اين نظريه به سه دليل فاسد است .

اول اينكه : در سراسر قرآن كريم جز ابوالبشر احدى بنام آدم ناميده نشده و اگر مراد در آيه شريفه از كلمه آدم غير پدر بشر بود بايد قرآن كريم قرينه اى ذكر مى كرد تا شنونده بفهمد اين آدم آن آدم نيست ، و شنونده در شنيدن داستان سرگردان نشود و بيان قرآن پيچيده و مبهم نگردد.

دليل دوم اينكه : بعضى از خصوصياتى كه در اين داستان ذكر شده ، جز با فرزندان آدم ابوالبشر منطبق نيست ، مثل اين خصوصيت كه قاتل نمى دانست كه يك انسان كشته شده و يا مرده را چه بايد كرد، معلوم مى شود اين داستان راجع به كسى كه تا آنروز از زندگيش ‍ مرده و دفن كردن آن را ديده بوده نيست و اين جز با انسانهاى اولى كه با فكرى ساده زندگى مى كرده و به تدريج معلوماتى و تجربه هائى حاصل مى كرده و معلوماتى ذخيره مى كرده صادق نيست ، و بنابراين آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد كه قاتل شخصى بوده كه نمى دانسته ميتى را كه بى جان افتاده چه بايد كرد، و عقلش نمى رسيده كه مى شود بدن او را در زمين پنهان نمايد و چنين خصوصيتى جز با پسر آدم ابوالبشر نبوده ، و يك فرد اسرائيلى نمى تواند اين قدر ساده و نادان باشد، براى اينكه اسرائيليان داراى تمدن بودند، البته تمدنى متناسب با قوميتشان ، و فردى از چنين جامعه عادتا ممكن نيست كه نداند مرده را بايد دفن كرد.

دليل سوم اينكه : مفسر مزبور در مقام پاسـخگوئى به اشكالى است كه متوجه آيه كرده اند، و آن اين است كه مساله كتاب حكم قتل اختصاصى به بنى اسرائيل نداشته ، پس چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشا كتاب حكم قتل در خصوص بنى اسرائيل قرار داده ؟ با اينكه حكم قتل و اثر قتل حكمى است بشرى و مربوط به عموم بشر، هر كس يك انسان را بكشد مثل اين است كه همه را كشته باشد چه اسرائيلى و چه غير اسرائيلى ، و كسى كه يك انسان را زنده كند مثل اين است كه همه را زنده كرده باشد، باز بدون تفاوت بين اسرائيلى و غير اسرائيلى ، پس اين آيات چه معناى روبراهى مى تواند داشته باشد.

مفسر مورد بحث ما در پاسـخ گفته : قاتل و مقتول و پدر آن دو اسرائيلى بوده اند، پدرشان آدم ، مردى از بنى اسرائيل بوده چون اين واقعه در بنى اسرائيل واقع شده به دليل اينكه قرآن كريم بعد از نقل داستان مى فرمايد به همين جهت بر بنى اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان نه آدم ابوالبشر، تا واقعه قتل قابيل يك حادثه بشرى باشد، و مايه عبرت آيندگان گردد، بلكه دو برادر بودند پسران مردى از بنى اسرائيل و داستان اين دو برادر يك داستان قومى خاصه اى است و لذا قرآن كريم مى فرمايد چون اين واقعه در بنى اسرائيل رخ داد ما بر بنى اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان .

و ليكن اين جواب ماده اشكال را ريشه كن نمى كند، براى اينكه اشكال و سوالى كه در بين بود هنوز به حال خود باقى است و سوال اين است كه اگر كشتن يك فرد به منزله كشتن همه مردم است ، در هر زمانى همينطور است ، و اگر زنده كردن يك فرد به منزله زنده كردن همه است آن نيز اختصاصى به زمان بنى اسرائيل نداشته ، و ما مى دانيم كه قبل از بنى اسرائيل آنقدر قتل نفس واقع شده كه از حد شمار بيرون است ، چرا خداى تعالى اين حكم را قبل از بنى اسرائيل ابلاغ نكرد، و چرا به قوم بنى اسرائيل اختصاصش داد، و حتى در خود بنى اسرائيل نيز قبل از واقعه اين دو برادرى كه مفسر نامبرده فرض كرده قتلهائى واقع شده ، چرا حكم مزبور را به واقعه دو برادر اختصاص داد، چه خصوصيتى در قوم بنى اسرائيل بوده ، و چه خصوصيتى در واقعه دو برادر وجود داشته ؟ جواب اين اشكال داده نشد.

علاوه بر اينكه اگر مطلب چنين بوده كه وى مى گويد بهتر آن بود كه بفرمايد: (من قتل منكم نفسا)، تا اختصاص به بنى اسرائيل داشته باشد، تازه به فرض هم كه چنين فرموده بود، باز اشكال و سوال از اينكه بنى اسرائيل چه خصوصيتى داشته اند كه حكم قتل مذكور مختص به آنان باشد عود مى كند، صرفنظر از اينكه اصل اين توجيه و تفسير فى نفسه درست به نظر نمى رسد.

جواب به اين اشكال كه چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشاء كتابت حكم قاتل در خصوص بنى اسرائيل قرار داده است ؟

و جواب از اصل اشكال اين است كه عبارت (ان من قتل نفسا بغير نفس …) متضمن حكمتى است بالغه ، نه يك حكم شرعى و بنابراين مراد از كتابت بر بنى اسرائيل بيان اين حكمت براى بنى اسرائيل است و منافات ندارد كه منحصر به بنى اسرائيل نبوده ، فائده اش هم عايد آنان شود، و هم عايد عموم بشر، همچنانكه ساير حكمتها و مواعظ كه در قرآن كريم براى امت خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله ) آمده همين وضع را دارد، حكمت براى اين امت بيان شده ، و ليكن فائده آن اختصاصى به اين امت ندارد، و در آيه شريفه جز اين نيامده كه ما اين مطلب را براى بنى اسرائيل بيان كرديم و اگر نام بنى اسرائيل را برده براى اين بود كه تمام آيات مورد بحث ، در مقام اندرز دادن و هشدار بنى اسرائيل و توبيخ آنان بر اين معنا است كه نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) حسد ورزيدند، و در عناد و افروختن آتش فتنه ها و جنگها اصرار ورزيدند، بلكه به آتش افروزى تنها اكتفا ننموده ، خود دست به اسلحه زدند، و با مسلمانان جنگها كردند، و به اين مناسبت دنباله آيه اى كه مورد سوال واقع شده فرموده : (و لقد جاءتهم رسلنا بالبينات ثم ان كثيرا منهم بعد ذلك فى الارض لمسرفون )، از همه اينها گذشته اصل داستانى كه او براى توجيه آيه آورده هيچ ماخذى ندارد نه در روايات و نه در تاريخ .

پس روشن شد كه منظور از جمله : (نبا ابنى آدم بالحق )، داستان پسران آدم ابوالبشر است و اينكه جمله را مقيد كرده به قيد (بالحق ) (با در نظر گرفتن اينكه اين جار با و مجرور حق متعلق به كلمه (نبا) يا كلمه (اتل )است ) خالى از دلالت و حداقل خالى از اشعار بر اين معنا نيست كه از اين داستان آنچه در بين بنى اسرائيل معروف شده ، دستخوش تحريف شده است ، و جزئياتى از آن ساقط شده ، و خلاصه داستان مورد بحث به نقل اسرائيليان حق نيست و تو اى پيامبر داستان را به حق بر آنان تلاوت كن و واقع هم همينطور است ، چون داستان هابيل و قابيل كه فعلا در تورات در سفر تكوين موجود است مطابق با نقل قرآن كريم نيست ، در تورات مساله آمدن كلاغ و منقار به زمين زدنش نيامده و از اين گذشته داستان طورى آمده كه بطور صريح و پوست كنده خدا را جسم دانسته ، (و تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا).

اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر

از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين دو پسر هر يك براى خاطر خدا يك قربانى تقديم داشته اند، تا به آن وسيله تقربى حاصل كنند و اگر كلمه (قربان ) را تثنيه نياورد و نفرمود: (قربا قربانين ) براى اينكه اصل اين كلمه مصدر است ، و مصدر تثنيه و جمع نمى شود.

معناى (قربان) و بيان چگونگى علم دو برادر به قبول شدن قربانى يكى و رد شدن قربانى ديگرى

قال لاقتلنك قال انما يتقبل لله من المتقين

گوينده اول كه گفت (بطور يقين تو را خواهم كشت ) قاتل و گوينده دوم كه گفت : (خداى تعالى قربانى را تنها از پرهيزكاران قبول مى كند) مقتول بوده ، و سياق كلام و زمينه گفتار دلالت دارد بر اينكه اين دو برادر فهميده بودند كه قربانى يكى از آن دو قبول و از ديگرى رد شده ، و اما اينكه از كجا اين معنا را فهميده بودند؟ و از چه راهى پى برده بودند؟ آيه شريفه از آن ساكت است .

چيزى كه هست در جاى ديگرى از قرآن كريم آمده كه معهود در امت هاى سابق يا در خصوص بنى اسرائيل چنين بوده كه هر كس به درگاه خدا قربانياى تقديم مى كرده ، اگر مورد قبول درگاه الهى واقع مى شده آتشى آن قربانى را مى سوزانده (و قهرا اگر قبول نمى شده چنين نمى شد) و آن آيه زير است كه مى فرمايد: (الذين قالوا ان الله عهد الينا ان لا نؤ من لرسول حتى ياتينا بقربان تاكله النار قل قد جاءكم رسل من قبلى بالبينات و بالذى قلتم فلم قتلتموهم ان كنتم صادقين ).

و اما كلمه (قربان ) معنايش تا به امروز در نزد اهل كتاب معروف است (در اصطلاح يهوديان قربانى انواعى دارد از قبيل ذبيحه حيوانات يعنى سر بريده آنها و پيشكش دادن آرد و روغن و آغوز و نوبرى ميوه ها و در اصطلاح نصارا عبارت است از نان و شراب پيشكشى كه بعد از پيشكش كردن نانش به عقيده آنان مبدل مى شود به گوشت مسيح و شرابش مبدل مى شود به خون مسيح ) و در داستان مورد بحث نيز ممكن است كه تقبل قربانى به همين نحو باشد، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه خداى تعالى اين قصه را در خطاب به اهل كتاب و براى آنان كه به چنين چيزى معتقدند آورده ، اين احتمال قوى به نظر مى رسد، و به هر حال قاتل و مقتول هر دو مى دانستند كه قربانى از يكى قبول و از ديگرى رد شده .

(حسد) انگيزه اقدام قابيل به قتل برادرش بوده است

مطلب ديگر اينكه باز از سياق بر مى آيد كه گوينده : (حتما تو را خواهم كشت ) همان كسى بوده كه قربانيش قبول نشده و انگيزه اش ‍ بر اين گفتار و انجام اين گفتار حسدى بوده كه در دلش زبانه كشيده ، چون هيچ سبب ديگرى در كار نبوده و مقتول هيچ جرمى را به اختيار خودش مرتكب نشده كه مستوجب مثل چنين سخنى و تهديد به كشته شدن باشد.

پس اينكه قاتل گفته : (حتما تو را خواهم كشت ) تهديد به قتل به انگيزه حسد بوده ، چون قربانى مقتول قبول شده ، و از او قبول نشده ، پس اينكه مقتول گفته : (خداى تعالى قربانى را تنها از متقيان مى پذيرد) تا آخر گفتارى كه خداى تعالى از او حكايت كرده پاسـخى است كه وى به گفتار قاتل داده ، بنابراين مقتول اول به وى مى گويد كه مساله قبول شدن قربانى و قبول نشدنش هيچ ربطى به من ندارد، و من در آن هيچگونه دخالتى و جرمى ندارم ، تنها جرمى كه هست از ناحيه تو است كه تقوا ندارى و از خدا نمى ترسى و خداى تعالى به كيفر بى تقوائيت قربانيت را قبول نكرد.

در مرحله دوم مى گويد: به فرض كه بخواهى مرا بكشى و به اين منظور دست به سويم دراز كنى من هرگز به اين منظور دست به سويت نمى گشايم ، و در صدد كشتن تو بر نمى آيم ، زيرا مى دانم كه اين كار نافرمانى خداى سبحان است ، و من از خدا مى ترسم ، البته منظور او از اين سخن اين بوده كه قاتل وقتى از انجام تصميمش فارغ مى شود در حالى فارغ شود كه هم گناه خودش را به دوش ‍ بكشد و هم گناه او را تا اهل آتش شود چون سزاى ستمكاران آتش است . پس جمله : (انما يتقبل الله من المتقين ) هم ممكن است در مقام قصر افراد باشد، تا دلالت كند بر اينكه قبولى قربانى شامل هر دو نوع قربانى يعنى فرد با تقوا و فرد بى تقوا نمى شود، و هم در مقام قصر قلب باشد كه البته اين در صورتى است كه قاتل عكس و قلب مطلب را مى پنداشته ، يعنى مى پنداشته كه قربانى او قبول مى شود و از مقتولش قبول نمى شود، حال يا به خاطر اينكه خيال مى كرده مساله قبولى قربانى دائر مدار وجود تقوا نيست ، و يا به خاطر اينكه مى پنداشته خداى تعالى حقيقت حال را نمى داند، و ممكن است حقيقت امر بر او پوشيده و مشتبه شود كه بسيارى هستند كه چنين مى پندارند.

در اين جمله حقيقت امر در قبول شدن عبادتها و قربانيها بيان شده ، و در مساله قتل و ظلم و حسد موعظتى آمده ، و هم مجازات الهيه اثبات شده ، و نيز خاطر نشان شده كه مساله مجازات از لوازم ربوبيت رب العالمين است ، براى اينكه اين ربوبيت وقتى تمام مى شود كه نظامى متقن در بين اجزاى عالم حاكم باشد، نظامى كه منتهى شود به اندازه گيرى اعمال با ترازوى عدل ، و در نتيجه كيفر دادن ظلم به عذاب اليم ، تا ظالم از ظلم خود دست بردارد، و يا اگر دست بر نداشت خودش ، خويشتن را گرفتار آتشى كند كه خود مهيا كرده .

لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك …

حرف (ل) در آغاز جمله ، لام سوگند است ، و جمله (بسطت الى يدك ) كنايه است از شروع به مقدمات قتل و به كار بردن آلات و اسباب آن .

در جواب اين جمله كه جمله اى است شرطيه به جاى اينكه مثبت بياورد و بفرمايد: (برادرش گفت اگر چنين كنى چنين خواهم كرد) منفى آورده ، آن هم در يك جمله اسمى و آن اسم هم اسم صفت (باسط) نه جمله اثباتى و نه جمله فعلى و چنين گفت : (اگر تو براى كشتن من دست به كار شوى من براى كشتن تو دستم را نمى گشايم ) و تازه آن اسم صفت را با حرف (با) تاكيد نموده ، اصل كلام را نيز با سوگند مؤ كد نمود همه اينها براى اين بود كه بفهماند او از ارتكاب جنايت و قتل نفس به مراتب دور است ، بطورى كه نه تنها تصميم بر آن نمى گيرد بلكه تصورش را هم نمى كند.

ترس از خدا از ارتكاب ظلم جلوگيرى مى كند

و در آخر همه مطالب خود را تعليل كرد به اينكه : (انى اخاف الله رب العالمين ) آرى متقين به محض اينكه به ياد پروردگارشان (كه همان رب العالمين است و كسى است كه بعد از هر گناهى عذاب خاص به آن گناه را به عنوان كيفر، اعمال مى كند) قهرا در دلهاشان غريزه ترس از خدا بيدار گشته و نمى گذارد مرتكب ظلم شوند و در پرتگاه هلاكت قرار گيرند.

برادرى كه مقتول شد بعد از آن جمله : يعنى جمله : (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى …)، تاويل آنرا ذكر كرده ، و از سر حقيقى آن خبر مى دهد، و حاصل آن اين است : وضعى كه پيش آمده امر را دائر بين يكى از دو چيز ساخته ، يكى اينكه من برادركشى كنم و ستمكار و حامل وزر و گناه باشم و در آخر داخل آتش شوم ، و ديگر آنكه برادرم مرا به قتل برساند و او اين چنين باشد و من برادركشى و ظلم را بر سعادت خود ترجيح نمى دهم و ظلم را بر خود نمى پسندم ، بلكه در اين دوران شق ديگرش را انتخاب مى كنم ، و آن اين است كه برادرم با كشتن من شقى و من سعيد گردم ، و دامنم به ظلم آلوده نشود، منظور مقتول از جمله (انى اريد…) اين است و جان كلام اين است منظور مقتول معناى تحت اللفظى كلامش نيست ، بلكه عبارت او كنايه است از انتخاب كشته شدن در صورت دوران امر (نه اينكه با وجود شق سوم و امكان گريز از كشتن و كشته شدن مع ذلك كشته شدن را ترجيح دهد).

پس آيه شريفه در تاويل بودنش براى آيه : (لئن بسطت الى يدك …) نظير آيه اى است كه قتل نفس خضر را براى موسى تاويل مى كند، موسى از او پرسيد: (ا قتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا) او در پاسـخش گفت : (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما).

در داستان مورد بحث نيز مقتول به اختيار خود مرگ با سعادت را از زندگى با شقاوت و دخول در حزب ستمگران ترجيح داده و آنرا براى خود انتخاب نموده هر چند كه اين انتخابش مستلزم شقاوت برادرش بود، البته شقاوتى كه برادر نيز آن را به اختيار خود براى خود انتخاب كرده ، همچنانكه خضر مرگ با سعادت غلام را بر زندگى آينده اى كه تواءم با طغيان و كفر و گمراهى و اضلال پدر و مادر است ترجيح داده و مردن را براى او انتخاب كرد، هر چند كه مرگ فرزند مايه اندوه و ناراحتى والدين او بوده باشد، چون خداى سبحان در مقابل اين اندوه فرزند ديگرى به آندو مى دهد، كه بهتر و پربركت تر و به رحم نزديكتر باشد.

آن پسر آدم (ع) كه كشته شد از افراد متقى و عالم بالله بوده است

و اين مرد يعنى پسر مقتول آدم از افراد متقى و عالم بالله بوده و دليل متقى بودنش جمله : (انما يتقبل الله من المتقين ) است ، كه خود دعوتى است به سوى تقوا و معلوم مى شود اين شخص برادر خود را به سوى تقوا دعوت كرده و گفته است كه : (خداى تعالى عبادت را تنها از مردم با تقوا مى پذيرد و خداى تعالى در حكايت گفتار او اين سخنش را امضاء نموده و صحه گذاشته است ، و گرنه آن را رد مى كرد و اما اينكه گفتيم : عالم بالله بوده ، دليلش سخن خود او است كه به حكايت قرآن كريم گفته است : (انى اخاف الله رب العالمين )، كه در اين جمله ادعاى ترس از خدا كرده ، و خداى تعالى در حكايت گفتارش آنرا امضا كرده و رد ننموده است ، معلوم مى شود او به راستى عالم بالله بوده ، چون خداى عزوجل يكى از نشانيهاى عالم بالله را ترس از خدا دانسته و فرموده : (انما يخشى الله من عباده العلموا) پس همينكه خداى تعالى از او حكايت كرده كه گفت : (انى اخاف الله رب العالمين ) و سخن او را امضاء نموده ، خود توصيف او به علم است ، همچنانكه همسفر موسى (خضر) را به اين صفت يعنى صفت علم توصيف نموده و فرمود: (و علمناه من لدنا علما)، دليل ديگر عالم بودن او كه خود دليلى كافى است حكمت بالغه و موعظه حسنهاى است كه در خطاب به برادر ستمكارش گفت : چون او در كلام خود از طينت پاك و صفاى فطرت اين معنا را فهميده بود كه به زودى افراد بشر بسيار مى شوند و فهميده بود كه اين افراد بسيار به حسب طبع بشريشان جمعيتهاى مختلفى خواهند شد،

گروهى متقى و جمعى ظالم و همه اينها با همه عالميان يك رب و مدبر دارند، يك خدا است كه مالك آنها و مدبر امر آنها است ، و نيز فهميده بود كه تدبير وقتى متقن است كه مدبر عدل و احسان را دوست و ظلم و عدوان را دشمن بدارد و لازمه آن ، وجوب تقواى مردم و ترس از خشم و دشمنى خدا است و اين تقوا و ترس همان چيزى است كه نامش را دين مى گذارند، پس بطور مسلم در آينده نزديكى دينى خواهد بود كه اطاعتها و قربها و معصيتها و ظلمها خواهد داشت ، و نيز طاعتها و قربانيها وقتى مقبول درگاه خداى تعالى مى گردد كه ناشى از تقوا باشد و معاصى و مظالم ، گناهانى است كه ظالم به دوش مى كشد و از لوازم اين حقائق اين است كه پس بايد عالمى و نشاه اى ديگر باشد كه در آن نشاه ستمكاران به سزاى ظلمهاى خود برسند، و نيكوكاران به پاداش نيكى هاى خود نائل گردند.

و اين حقائق بطورى كه ملاحظه مى كنيد همان اصول دين و ريشه معارف دينى و مجامع علوم مبداء و معاد است كه اين بنده صالح خدا، با افاضه غيبى الهى همه را درك كرده و به برادر نادان خود كه حتى اينقدر شعور نداشته كه مى شود به وسيله دفن چيزى را از انظار پنهان ساخت تا آنكه يك كلاغ او را بدان امر متوجه كرده و به وى افاضه نموده ، و تعليم داده و در هنگام تعليم نگفته : (اگر تو بخواهى مرا به قتل برسانى من خود را در اختيارت قرار مى دهم ، و هيچ دفاعى از خود ننموده از كشته شدن هيچ پروائى نمى كنم ، بلكه تنها اين را گفت كه من هرگز تو را نمى كشم .

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 27 تا 50 مائده  لینک ثابت
 [ 12:03:00 ق.ظ ]