داستان زیبا ی چادر

داداشم منو دید تو خیابات …..بایه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام خیلی ترسیده بودم…الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه …. نزدیک غروب رسید
وضو گرفت دو رکعت نماز خواند بعد از نماز گفت:بیا اینجاخیلی ترسیده بودم .گفت:آبجی بشین

نشستم . بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا (ع) خواند حسابی گریه کرد .منم گریه ام گرفت.بعد گفت آبجی می دونی بی بی چرا روشو از مولا می پوشوند .از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه .آخه غیرت الله …

میدونی بی بی حتی پشت در هم نذاشت چادر از سرش بیوفته. میدونی چرا امام حسن (ع) زود پیر شد. بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برای ناموسش بکنه آبجی حالا اگر میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون مواظب چادر و روسریت باش یه دفعه ناخود آگاه نره عقب ویه تار مو بیاد بیرون .

من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا(ع)را بدم

سرو پایین انداخت وشروع کرد به گریه کردن…..

اومد سرم را بوسید وگفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باش…

از برخوردش خیلی تعجب کردم…. احساس شرم میکردم گفتم داداش ان شاالله سایت همیشه بالا ی سرم باشه ….

پیشونیشو بوسیدم….

سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده

بعدا لباساش که آوردن دیدم جای تیر روی پیشانی بندشه…..

سر بند یا فاطمه زهرا….

حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر میبینم….اشکم جاری میشه….

پیش خودم میگم حتماداداش نداره…..

یا زهرا(س)

 

موضوعات: داستان زیبا ی چادر  لینک ثابت