حکایتی زیبا از گلستان سعدی
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همیرفت و میگفت
نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم
اشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که به سختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش به بالینش فراز آمد و گفت ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
ای بسا اسب تیز رو که بماند که خر لنگ جان بمنزل برد
بس که در خاک تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد
[جمعه 1395-01-20] [ 10:38:00 ب.ظ ]
|