فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 

...


موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
[چهارشنبه 1394-11-14] [ 09:42:00 ب.ظ ]




 

مادر ای یکدانه وتنهاترین غم خوارمن

از من عاشق تربه من دیوانه و بیمارمن

وصف تو نتوان به صدها دفترودیوان نوشت

ای که وصفت روز و شبهاتا ابددرکارمن

پروراندی جان من بارنجهای بی شمار

کی شود قربانیت این جان بی مقدارمن

خرج کردی عمر خود را تابروید جان من

من به لطفت زنده ام ای ابرباران دارمن

شرح لطفت درازل افسانه ای ننوشته بود

جان به قربان تو ای زیباترین پندارمن

قصهٌ ننوشتۀ مهرو وفاراخوانده ای

ای که مهرت تاابددرسینهٌ تبدارمن

درد هایم دردتو رنجم همه درجان تو

ای به دردم مرحم و ای مخزن اسرارمن

هستیم هست ازتو و نامم زتو نامی گرفت

سبز می باشم ز توای سبزی افکارمن

سالهای عمرت افزون ازهزاران سال باد

سالهای عمرمن قربانیت ای یارمن

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:36:00 ب.ظ ]


...



زخم های عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می‌کند، وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود!

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی‌گذاشت بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت و پسر را سریع به بیمارستان رساندند.

دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم این‌ها خراش‌های عشق مادرم است.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:35:00 ب.ظ ]


...


اشک مادر

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:33:00 ب.ظ ]


...


بیسکویت های سوخته

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:32:00 ب.ظ ]


...


دختر
زودتر راه میرود
زودتر به تکلم می افتد
زودتر به سن تکلیف میرسد
اصلا انگار از همان اول عجله دارد ….
گویی هیچوقت برای خودش وقت ندارد…..
حتی بازی هایش رنگ و بوی جان بخشیدن دارد ….
رنگ و بوی ابراز عشق و محبت ….
چنان معصومانه عروسکش را در اغوش میفشارد ؛
گویی سالهاست طعم شیرین مادری را چشیده است ….
آری …..
دختر بودن یعنی همیشه عجله داشتن برای رساندن محبت به دستان دیگران …
یعنی وقف کردن بند بند ساقه وجود برای رشد کردن نهال عاطفه …..
دختر که باشی مهربانی ات دست خودت نیست ….
خوب میشوی حتی با انان که چندان با تو خوب نبوده اند ….
دلرحم میشوی حتی در مقابل انهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند ….
دختر که باشی زود می رنجی ، زود می بخشی ، زود می گریی ، زود می خندی ….
چون سرشار از احساسی ……

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:30:00 ب.ظ ]


...



داستان کوتاه
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ دعوا ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ

ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﯽ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺍﺯ

ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮐﯿﮏ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ

ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺟﯿﺐ ﺩﺧﺘﺮ خالی ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ سکه ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.

ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﯾﺪ

ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﯿﮑﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺍﺯ

ﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝﻧﺪﺍﺭﻡ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻋﯿﺐﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﯿﮏ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ

ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﭙﺎﺳﮕزﺍﺭﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ

ﮐﻤﯽ ﮐﯿﮏﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯼ

ﮐﯿﮏ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻪﺷﺪﻩ

ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﯿﺰﯼ

ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ

ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﯿﮏ ﺩﺍﺩﯾﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ

ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ

ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟

ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﯽ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭﺍﺯ

ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ

ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ دﻋﻮﺍ ﻣﯽ

ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮد، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﯿﮏ

ﺭﺍﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪﺩﻭﯾﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ،

ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭب خانه ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ

ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ:

ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺠﻠﻪﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﯽ، ﻏﺬﺍ

ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ

ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ..

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:29:00 ب.ظ ]


...


تولدت مبارک

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:26:00 ب.ظ ]


...


چشم مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟
اون هیچ جوابی نداد….
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو..
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من:

ای عزیزترین پسرم،
من همیشه به فکر تو بوده ام..
منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم!
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛
بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه..
با همه عشق و علاقه من به تو،

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:25:00 ب.ظ ]


...


تویی مادر؟

اشتباهی خونه یه خانم مسنی رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم هی می‌گفت مینا ‌جان تویی؟ هی می‌گفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز می‌گفت مینا جان تویی مادر؟ می گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید! اسم سوم رو که گفت دلم شکست.. گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اون قدر ذوق کرد که چشام خیس شد.

چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ما هستن.. ازشون دریغ نکنیم!

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:24:00 ب.ظ ]


...


فونت زيبا ساز
معذرت…

معذرت میخوام فیثاغورس ….چرا که مادر من سخت ترین

معادلات است!

معذرت میخوام نیوتن …چرا که مادر من راز جاذبه است!

معذرت میخوام ادیسون …چرا که مادر من اولین چراغ زندگی من

است!

معذرت میخوام افلاطون …چرا که این مادر من است که شهر

فاضله قلب من است!

معذرت میخوام رومیو… چرا که همه راه ها به عشق مادر من ختم

میشود…!

معذرت میخوام ژولیت …چرا که مادرم عشق من است !

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:23:00 ب.ظ ]


...


گلی برای مادر

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ تومان در حالی که گل رز ۲00 می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.

وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:22:00 ب.ظ ]


...


فرشته ای به نام مادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چگونه می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته‌ات دست‌هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
– فرشته‌ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود؛ اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد، می‌توانی او را مادر صدا کنی.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:20:00 ب.ظ ]


...


سلامتی مادری که با حوصله راه رفتنو یاد بچه هاشون دادن

ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرش رو هل بدن

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:02:00 ب.ظ ]


...


سلامتی مادری که با حوصله راه رفتنو یاد بچه هاشون دادن

ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرش رو هل بدن

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:02:00 ب.ظ ]





زندگی نامه حضرت یونس علیه السلام و قوم او

حضرت یونس (ع) یکی از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن چهار بار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است. یونس (ع) از پیامبران بنی اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضی او را از نوادگان حضرت ابراهیم (ع) دانسته‎اند، و به خاطر این که در شکم ماهی قرار گرفت، با لقب «ذوالنون» (نون به معنی ماهی است) و «صاحب الحوت» خوانده می‎شد. یونس در لفظ یونانی به معنای کبوتر است. پدر او «متی» از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهی بود، به همین جهت خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد که همسایه تو در بهشت، «متی» پدر یونس (ع) است. داود (ع) و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند. به گفته بعضی، او از ناحیه پدر از نواده‎های حضرت هود (ع)، و از ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود. ماجرای حضرت یونس (ع) غم انگیز و تکان دهنده است، ولی سرانجام شیرینی دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهای او، دارای زندگی معنوی خوبی شدند.

مختصری از زندگینامه یونس (ع)
حضرت یونس در نینوا مردم را به خداپرستی دعوت می نمود. ولی آنها از دستورات او سرپیچی کرده و به گفتار او عمل نمی کردند. حضرت یونس از لجاجت آن مردم ناراحت شد و با حالت قهر آنها را ترک کرد و سوار کشتی شد. ماهی بزرگی سر راه کشتی آمد و مانع عبور آن گردید. قرعه زده شد سه یا هفت بار قرعه به نام یونس افتاد .عاقبت او را به دریا انداختند و ماهی بزرگی وی را بلعید ولی از سوی خداوند ندا آمد: «ای ماهی! ما یونس را روزی تو نکرده ایم.» آنگاه آن حضرت به مدت ۳ روز یا بیشتر در شکم ماهی بود تا به امر خداوند ماهی یونس پیامبر را به ساحل افکند.

یونس (ع) در میان قوم خود در نینوا
به گفته بعضی یونس (ع) در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهری در نزدیک موصل (در عراق کنونی) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبری به نام مرقد یونس (ع) معروف است. شهر نینوا دارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: «و یونس را به سوی جمعیت یکصد هزار نفری یا بیشتر فرستادیم.» مردم نینوا بت پرست بودند و در همه ابعاد زندگی در میان فساد و تباهیها غوطه می‎خوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبری داشتند تا حجت را بر آنها تمام کند و آنان را به سوی سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس (ع) همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوی آن قوم فرستاد. یونس (ع) به نصیحت قوم پرداخت و با برنامه‎های گوناگون آنها را به سوی توحید و پذیرش خدای یکتا، و دوری از هرگونه بت پرستی فرا خواند. یونس هم چنان به مبارزات پیگیر خود ادامه داد، و از روی دلسوزی و خیرخواهی مانند پدری مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولی در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزی جز مغلطه و سفسطه نمی‎شنید.
بت پرستان می‎گفتند: «ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینی که سالها به آن خو گرفته‎ایم جدا شده و به آیین اختراعی و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.»
یونس (ع) می‎گفت: «بتها اجسام بیشعور هستند و ضرر و نفعی ندارند، و هرگز نمی‎توانند منشأ خیر گردند. چرا آنها را می‎پرستید؟» هر چه یونس (ع) آنها را تبلیغ و راهنمایی می‎کرد، آنها گوش فرا نمی‎دادند، و یونس (ع) را از میان خود می‎راندند و به او اعتنا نمی‎کردند. یونس (ع) در سی سالگی به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سی و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچ کس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکی از آن دو نفر دوست قدیمی یونس (ع) و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام «روبیل» بود و دیگری، عابد و زاهدی به نام «تنوخا» بود که از علم بهره‎ای نداشت. کار روبیل دامداری بود، ولی تنوخا هیزم کن بود، و از این راه هزینه زندگی خود را تأمین می‎کرد. یونس (ع) از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آنها را به سوی خدا برد و عرض کرد: «خدایا! من سی ساله بودم که مرا به سوی قوم برای هدایتشان فرستادی، آنها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولی آنها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیارودند، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانتها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زیرا آنها قومی هستند که ایمان نمی‎آورند.»
یونس (ع) برای قوم عنود خود تقاضای عذاب از درگاه خدا کرد، و آنها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس (ع) وحی کرد که: «عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آنها می‎فرستم، و این موضوع را به آنها اعلام کن.» یونس (ع) خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجرای عذاب و وقت آن را به او خبر داد. سپس گفت: «برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم.» عابد که از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: «آنها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهی به سراغشان آید»، یونس (ع) گفت: «به جاست که نزد روبیل (عالم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردی حکیم از خاندان نبوت است.» آنها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند. روبیل از یونس (ع) خواست به سوی خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جای دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آنها بی‎نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است. ولی تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس (ع) را به عذاب رسانی تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: «ساکت باش تو یک عابد جاهل هستی.»
سپس روبیل نزد یونس (ع) آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولی یونس (ع) پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوی قوم رفتند و آنها را به فرارسیدن عذاب الهی در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندی و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس (ع) را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولی روبیل در میان قوم خود ماند.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 03:02:00 ب.ظ ]





زندگی شیث 

حضرت شیث(ع) سومین فرزند آدم و حوا پس از هابیل و قابیل است که نامش در کتاب پیدایش تورات ذکر شده است. با استناد به تورات، شیث پس از قتل هابیل توسط قائن (قابیل) متولّد گشت. نام فرزند شیث در تورات، انوش است.

نام شیث در قرآن نیامده است امّا در احادیث و روایات اسلامی، نام شیث به عنوان یکی از پیامبران در اسلام ذکر گشته است. شیث در لغت بمعنی هبه الله است. {عبرانی}

قتل هابیل و درخواست آدم(ع)

پس از کشته شدن هابیل به دست قابیل، آدم(ع) از فراق هابیل، سخت ناراحت بود، و آه و ناله-اش از فراق پسر بلند بود. شكایتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه یاریش كند و با الطاف مخصوص خویش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.

خداوند مهربان به آدم(ع) وحی كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جای هابیل، پسری را به تو عطا كنم كه جانشین او گردد.

طولی نكشید كه این بشارت تحقّق یافت، و حوّا(ع) دارای پسر پاك و مباركی گردید. روز هفتم این نوزاد، خداوند به آدم(ع) چنین وحی كرد: «ای آدم! این پسر از ناحیه من به تو هِبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَهُ الله بگذار.» آدم(ع) از وجود چنین پسری خشنود شد، و نام او را هِبَهُ الله گذاشت.[1]

سال آخر عمر آدم(ع) و وصیت او

حضرت آدم(ع) به سالهای آخر عمر رسید. 930 سال از عمرش گذشته بود.[2] خداوند به او وحی كرد كه پایان عمرت فرا رسیده و مدّت پیامبریت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجینه نبوّت و آن چه را مردم به آن نیاز دارند، به شیث(ع) واگذار كن و به او دستور بده كه این مسأله را پنهان داشته و تقیه كند تا در برابر آسیب برادرش قابیل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.

به روایت دیگر: حضرت آدم(ع) هنگام مرگ-، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنین وصیت نمود:

«ای فرزندان من! برترین فرزندان من، هبه الله، شَیث است و من از طرف خدا او را وصی خود نمودم،-از این رو آن چه از سوی خدا به من تعلیم داده شده به شیث می-آموزم تا مطابق شریعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. ای فرزندانم! از او اطاعت كنید و از فرمان او سرپیچی نكنید كه وصی و جانشین و نماینده من در میان شما است.»

سپس طبق دستور آدم(ع) صندوقی ساختند. ایشان صحایف آسمانی را در میان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كلید آن را به شیث(ع) تحویل داد و به او گفت: «وقتی از دنیا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. این را بدان كه از نسل تو پیامبری پدیدار می-شود كه او را خاتم پیامبران خدا گویند، این وصیت را به وصی خود بگو و او به وصی خود نسل به نسل بگوید تا زمانی كه آن حضرت ظاهر گردد.»

یكی از بشارتهای آدم(ع) به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح(ع) بود. آنها را مخاطب قرار می-داد و می-فرمود: «ای مردم! خداوند در آینده پیامبری به نام نوح(ع) مبعوث می-كند، او مردم را به سوی خدای یكتا دعوت می-نماید ولی قوم او، او را تكذیب می-كنند و خداوند آنها را با طوفان شدید به هلاكت می-رساند. من به شما سفارش می-كنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ایمان آورده و او را تصدیق كند و از او پیروی نماید، كه در این صورت ازغرق شدن در طوفان، مصون می-ماند.»

آدم(ع) این وصیت را به وصی خود شیث، «هبه الله» گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عید، این وصیت (بشارت به آمدن نوح(ع)) را به مردم اعلام كند.

پایان عمر آدم(ع) و جانشین شدن شیث

حضرت آدم(ع) در بستر رحلت قرار گرفت و در حالی كه زبانش به یكتایی خدا و شكر و سپاس از الطاف الهی اشتغال داشت، از دنیا چشم پوشید.

جبرئیل همراه هفتاد هزار فرشته برای نماز بر جنازه آدم(ع) حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بیل بهشتی آورد.

شیث(ع) جسد حضرت آدم(ع) را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئیل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.[4]

فرشتگان بسیاری برای عرض تسلیت نزد شیث(ع) آمدند، در پیشاپیش آنها جبرئیل به شیث(ع) تسلیت گفت و شیث به دستور جبرئیل، در نماز بر جنازه پدرش، سی بار تكبیر گفت.

از آن پس، شیث(ع) به جای پدر نشست، و آیین پدرش آدم(ع) را به مردم می-آموخت و آنها را به دین خدا فرا می-خواند، و به آنها بشارت می-داد كه: «پس از مدتی خداوند از ذریه من پیامبری را به نام نوح(ع) مبعوث می-كند. او قوم خود را به سوی خدا دعوت می-نماید، قومش او را تكذیب می-كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت می-رساند.»

بین آدم تا نوح، ده یا هشت پدر به ترتیب ذیل، واسطه وجود داشته است.

1. شیث 2. ریسان (انوش) 3. قینان 4. آحیلث 5. غنمیشا 6. ادریس كه نام دیگرش، اخنوخ و هرمس است 7. برد 8. اخنوخ 9. متوشلخ 10. لمك كه نام دیگرش ارفخشد است.[5]

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 03:00:00 ب.ظ ]




زندگینامه حضرت یوسف (ع)

می‌کنم آغاز با نامت سخن ای خداوند کریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه می‌گویم ز قرآن است هم وحی خلاق سبحان است

درباره حضرت یوسف (ع)

حضرت یوسف(علیه‌السلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیه‌السلام) می‌باشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (علیه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیه‌السلام) استدر سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آن‌ها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیه‌السلام) از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(علیه‌السلام) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهم‌السلام) به خاک سپرده شد.

خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام)

خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و توطئه برادرانشیوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شب‌ها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند».

حضرت یعقوب(علیه‌السلام) که تعبیر خواب را می‌دانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیه‌السلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن می‌نهند و خداوند او را به پیامبری برمی‌گزیند و تعبیر خواب را بدو می‌آموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (علیه‌السلام) تمام می‌کند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام کرده بود.

همین خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(علیه‌السلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیه‌السلام) مشاهده کند،‌وی می‌دانست که فرزندش یوسف(علیه‌السلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا می‌شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می‌کرد و نمی‌توانست اشتیاق و علاقه‌اش نسبت به یوسف(علیه‌السلام) را پنهان سازد. این روش یعقوب(علیه‌السلام) نسبت به یوسف(علیه‌السلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیه‌السلام) می‌دانست که فرزندانش نسبت به یوسف(علیه ‌السلام) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف(علیه‌السلام) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.

طبق برخی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب(علیه‌السلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیه‌السلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسه‌ای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت می‌رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می‌کند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیه‌السلام) را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می‌کنید و افراد صالحی خواهید بود.

یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف(علیه‌السلام) نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف(علیه‌السلام) رهایی یابند.

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند. در یکی از روز‌ها نزد پدرشان یعقوب(علیه‌السلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آن‌ها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(علیه‌السلام) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد.بعد از آن‌که احساس کردند، پدر وی را از آن‌ها دور نگاه می‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی‌کنی؟ در حالی که ما او را دوست می‌داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.

پدرشان که علاقه زیادی به یوسف(علیه‌السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیه‌السلام) غمگین می‌شوم و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.

برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم .

یعقوب(علیه‌السلام) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،‌آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که

یوسف(علیه‌السلام) را با خود ببرند.

آن‌ها لحظه‌شماری می‌کردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه‌ السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیه‌السلام) را با خود بردند، وقتی که آن‌ها از یعقوب(علیه‌السلام) فاصله بسیار گرفتند، کینه‌‌هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیه‌السلام) پرداختند.

وی در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست کاری کند، آن‌ها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(علیه‌السلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درک نمی‌کنند».

برادران یوسف(علیه‌السلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر می‌گشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویند‌رونقی دهند، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله (یا آهویی) آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.

شب فرا رسید آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیه‌السلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیه‌السلام) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسباب‌های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آورده‌ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»

وقتی یعقوب(علیه‌السلام) پیراهن را نگاه کرد،‌دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:‌این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیده‌ام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آن‌ها کرد و گفت: «نفس‌های شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می‌کنید یاری خواهد فرمود».

نجات یوسف (علیه‌السلام) از چاه

یوسف(علیه‌السلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مدین» به مصر می‌رفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف (علیه‌السلام) در آن بود آمدند.
یکی از مردان کاروان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دلو، یوسف(علیه‌السلام) ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.

یوسف در راه مصر

شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف(علیه‌السلام) جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند. کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس این‌که مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند، تا از وی خلاصی یابند، کسی که یوسف(علیه‌السلام) را خریداری کرد،‌وزیر پادشاه مصر بود.

یوسف در قصری در مصر

وی یوسف(علیه‌السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا، سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آن‌ها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب کنند.

عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیه‌السلام) را به نیکی تربیت کردند.

ماجرای زلیخا و یوسف

هنگامی که او به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیه‌السلام) به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده یوسف(علیه‌السلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعله‌ور شد. نمی‌دانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیه‌السلام) ابراز کند، تا اینکه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حکمفرما شد.

در یکی از روز‌ها یوسف(علیه‌السلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف (علیه‌السلام) آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه، کاخ، زیبایی و زینت‌های

خود را بر یوسف(علیه‌السلام) عرضه کرد، تا با عشوه‌گری او را بفریبد.

به وی گفت: نزد من بیا، که خود را برایت آماده کرده‌ام.

یوسف گفت: من به خدا پناه می‌برم، تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت

پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.

ولی چشم زلیخا کور شده، و از آنچه یوسف(علیه‌السلام) می‌گفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری می‌کرد، در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیه‌السلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به

سرعت به طرف در کاخ حرکت کرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حرکت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری کند.

در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، وی هم کوشش می‌کرد که در را باز کند و فرار نماید. در این کشمکش، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.

زندان افتادن یوسف

یوسف و زلیخا در آن کشمکش همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این که خود را تبرئه کند، پیش دستی کرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیه‌السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آیا کیفر کسی که قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و

عقاب دردناک است؟زلیخا شوهر را تحریک نمود تا یوسف(علیه‌السلام) را زندانی سازد.

ولی یوسف(علیه‌السلام) این ا تهام را از خود رد کرده و گفت: «این زلیخا بود که می‌خواست به شوهرش خیانت کند و مرا به سوی گناه و فساد بکشاند، من برای اینکه مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم‌ فرار کردم‌، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با

این حال دیدید».

در همان حال که یکدیگر را متهم می‌ساختند، یکی از نزدیکان زلیخا در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری کرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده،

او این قصد را نداشته.

وقتی شوهر ملاحظه کرد پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مکر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مکر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بی‌گناه را متهم

کردی.

شوهر زلیخا می‌خواست بر این کار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیه‌السلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، کسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار کن، زیرا مرتکب خطای بزرگی

شدی.

میهمانی زلیخا

ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.

زنان مصر، به ویژه زنان پولدار دربار، که با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل می‌کردند و او را ملامت و سرزنش می‌کردند و می‌گفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و می‌خواسته از او کام بگیرد.

به زلیخا خبر رسید که زن‌ها در غیاب او سخنانی ناروا می‌گویند، وی نقشه‌ای کشید که آنان را دعوت کند تا یوسف(علیه‌السلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیه‌السلام) سرزنش نکنند، روزی آنان را به کاخ دعوت کرد و برای نشستن آن‌ها

جایگاهی بسیار باشکوه تدارک دید، متکاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تکیه کنند.

پس از ورود مهمانان به مجلس به کنیزکان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه که رسم است، برای بریدن و پوست کندن میوه‌جات، در بشقاب‌ها، کارد قرار می‌دهند (به هر یک از مهمان‌ها برای پاره کردن میوه، کاردی داد) و شروع به پوست کندن و خوردن نمودند

و با شادمانی و خنده‌کنان به گفتگو پرداختند.

در این هنگام زلیخا به یوسف (علیه‌السلام) دستور داد که وارد مجلس شود، یوسف (علیه‌السلام) اکنون غلام است و باید از خانم اطاعت کند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف(علیه‌السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات

و مبهوت شده و همه چیز را فراموش کردند، حتی با کاردهایی که در دست داشتند، عوض بریدن میوه‌ها، دست‌های خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلکه فرشته است.

وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف(علیه‌السلام) با وی شریک شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است که شما مرا در گرفتاری عشق او نکوهش می‌کردید، هر چه کردم وی کمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از این

پس هم، خواسته مرا رد کند و به من اعتنا نکند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.

یوسف(علیه‌السلام) که این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مکر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در

خواهم آمد.

خداوند دعای وی را اجابت کرده و مکر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت

با وجودی که یوسف(علیه‌السلام) تبرئه شده و امانتداری و پاکدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینکه این لکه ننگ را از پرونده خود محو کنند،‌این تهمت را به یوسف(علیه‌السلام) بستند و دستور زندانی کردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف

(علیه‌السلام) وارد زندان شد، دو جوان دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یک از آن دو نفر خوابی دیده بودند، که آن را برای یوسف (علیه‌السلام) نقل کردند.

فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور می‌گیرم، تا آن را شراب ‌سازم و دیگری اظهار داشت، که در خواب دیدم بالای سرم نان حمل می‌کنم و پرندگان از آن می‌خورند.

یوسف(علیه‌السلام) هم که بر اثر بندگی و پاک زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، که خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر کرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یکی از شما (که در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می‌فشارد) به

زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می‌گردد، اما دیگری (آن‌که در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، می‌برد و پرندگان از او می‌خورند) به دار آویخته می‌شود و پرندگان از سر او می‌خورند. این تعبیری که کردم حتمی و غیرقابل تغییر است.

در این موقع یوسف(علیه‌السلام) از آن کسی که تعبیر خوابش این بود که اهل نجات است و ساقی پادشاه می‌شود، تقاضایی کرد که‌: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بکن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.

بعد از مدتی زمان آزادی یکی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(علیه‌السلام) را فراموش کرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یکی از شب‌ها پادشاه مصر، خوابی دید که او را آشفته ساخت و از آن سخت به

وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و کاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم که طعمه هفت خوشه خشک شدند، شما خواب مرا تعبیر کنید.

آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی که مدتی در زندان همراه یوسف (علیه ‌السلام) بود و اینک از نزدیکان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه‌ السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان کرد.

پادشاه که از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست می‌گوید این معما را حل کند، وی به زندان آمده، یوسف(علیه‌السلام) را ملاقات کرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل کرد.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود:‌ تعبیر این خواب چنین است که: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشکسالی می‌شود و سال‌های قحطی، ذخیره‌های سال‌های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می‌کند.

تدبیر این است که در این سال‌های فراوانی، باید در فکر سال‌های سخت بود، آنچه در این سال‌های فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنکه از خوشه‌ها خارج نمایید انبار کنید،تا در آن هفت سال قحطی، که پس از هفت سال

فراوانی اتفاق می‌افتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت می‌رسند.

ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فکر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف(علیه‌السلام) پی برد، دستور داد که یوسف(علیه‌السلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه

را به وی ابلاغ کرد که پادشاه او را طلبیده.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: من از زندان بیرون نمی‌آیم تا تهمتهایی که به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای کشف حقیقت، پیرامون ماجرایی که بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق کند و از آن زنانی که در مراسم مهمانی همسر عزیز

مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شکرت کرده و در آن مجلس دست‌های خود را بریدند بازجویی نماید.

فرستاده شاه، مطالب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر کرد، که در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف(علیه‌السلام) قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟

همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف(علیه‌السلام) ندیده‌ایم. زلیخا نیز اذعان کرد که من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاکی خود را حفظ کرد و آدمی راستگو و درستکار است.

آزادی یوسف(علیه‌السلام) از زندان

پادشاه که بر صحت تبرئه شدن یوسف(علیه‌السلام) و عفت و پاکدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف(علیه‌السلام) را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.

یکی از آنان نزد یوسف(علیه‌السلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف(علیه‌السلام) را مبارک شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی که به درجات مقام علمی یوسف(علیه‌السلام) پی برد،

شایستگی او را برای اداره مقام‌های حساس کشور درک کرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستکار هستی.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانه حکومت بگمار، که در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار کردن آن‌ها برای سال‌های قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار داد.

یوسف(علیه‌السلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر

یوسف(علیه‌السلام) پس از قبول ا ین مسئولیت، کمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداکاری‌ها کرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.
هفت سال قحطی و خشکسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در کشورهای مجاور،مانند کنعان (فلسطین) که مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسید، مردم کنعان با قافله‌ها به مصر آمده، و از آنجا غله و خواربار به کعنان بردند.

خانواده یوسف در آن شرایط

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند که در کشور مصر،‌ارزاق و غلات یافت می‌شود، لذا از فرزندان خود خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری کنند.

فرزندان یعقوب روانه کشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف(علیه‌السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت می‌کرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را

شناخت. ولی آن‌ها یوسف(علیه‌السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بیش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا کرد.

سپس از آن‌ها پرسید شما کیستید؟

گفتند: ما فرزندان یعقوبیم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (علیه‌السلام) خداست که نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟

گفتند: پیرمرد ضعیفی است.

فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟

گفتند: بلی یک برادر داریم، که از پدر ماست و از مادر دیگر.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر که به مصر برگردید، به شما ارزاق نمی‌دهم.

آن‌ها در پاسخ یوسف(علیه‌السلام) گفتند: سعی می‌کنیم پدرمان را راضی کنیم و او را همراه خود بیاوریم.

برادران زمانی که تصمیم رفتن گرفتند و آماده حرکت به سوی کنعان شدند، بوسف(علیه‌السلام) به خدمتکاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را که آنان برای خرید کالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا کردن آنان به

لطف و کرم و احسان یوسف(علیه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر کنند.

آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، کنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را که میان آن‌ها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی که از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل کردند که اگر بار دوم به مصر

برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آن‌ها را به عدم تحویل کالا تهدید کرده است. از این از پدر خویش درخواست کردند که اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به کالا و ارزاقی که به آن‌ها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأکید

کردند که از او حمایت و مراقبت خواهند کرد.

خاطره‌های گذشته در درون یعقوب(علیه‌السلام) زنده شد و در حالی که حزن و اندوه قلبش را چنگ می‌زد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه که قبلاً‌ در مورد برادرش یوسف (علیه‌السلام) به شما اطمینان کردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در

ماجرای یوسف(علیه‌السلام) به عهد خود وفا نکردید…!

برادران یوسف(علیه‌السلام) نمی‌دانستند که وزیر اقتصاد (یوسف) کالای آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، کالای خود را در بار یافتند و این بهانه‌ای شد که آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آن‌ها، جهت آوردن اموال و

ارزاق بیشتر از مصر، موافقت کند و گفتند: وزیر مقرر داشته که به هر فرد یک بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یک بار شتر، اموال ما افزایش می‌یابد.

سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و کالای آن‌ها و اطلاع از این‌که وزیر اقتصاد شخص عادل و با کرمی است، یعقوب(علیه‌السلام) را متقاعد ساختند که بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آن‌ها شرط کرد که به خدا

سوگند یاد کنند که تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند یاد کردند که از او مراقبت و نگهداری می‌کنند.

برادران یوسف(علیه‌السلام) آماده سفر شدند. یعقوب(علیه‌السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از یک در وارد نشوید، بلکه از دروازه‌های متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نکنید… .

برادران به مصر رسیده و بر یوسف(علیه‌السلام) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک او را آورده‌ایم. یوسف(علیه‌السلام) به برادارن احترام کرد و از آن‌ها پذیرایی نمود و سپس

در گوشه‌ای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت کرد و آشکارا به او گفت: من یوسف(علیه‌السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتی‌هاییی که در اثر حسادت و کینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد کردند.

یوسف(علیه‌السلام) به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از کارهایی که آن‌ها در مورد ما انجام دادند شکوه نکن، چه این که خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت کرده و اینک تو در پناه و تحت توجهات من هستی.

پس از آن، یوسف(علیه‌السلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌ای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینکه نقشه‌ای به کار برد و آن این بود که وقتی فرزندان

یعقوب(علیه‌السلام) بارها را بستند که به شهر خود برگردند،‌در حین بستن بار، یکی از مأمورین حکومتی با اشاره مخفیانه یوسف(علیه‌السلام) پیمانه رسمی حکومت را که وسیله کیل (سنجش) آن‌ها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی کاروان آماده حرکت به

سوی کنعان شد، یکی از مأمورین صدا زد. ای کاروان شما دزدی کرده‌اید!

برادران یوسف(علیه‌السلام) برآشفتند و رو به آن‌ها کردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد می‌خوانید؟

به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یکی از ظرفهای سلطنتی حکومت که وسیله کیل و وزن آن‌ها بوده را گم کرده‌ایم، هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر جایزه می‌گیرد.

برادران یوسف(علیه‌السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامده‌ایم که در این سرزمین فساد کنیم، ما هرگز دزد نبودیم.

به آن‌ها گفتند: اگر این ظرف در، بار یکی از شما پیدا شود سزایش چیست؟

برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.

یوسف(علیه‌السلام) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.

برادران یوسف(علیه‌السلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند که آن‌ها را تبرئه کند، گفتند: اگر بنیامین دزدی می‌کند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت که قبلا دزدی کرده بود، ما از این (که از مادر با ما جدایند) خارج

هستیم، ما را به خاطر آنان کیفر نکن.

یوسف(علیه‌السلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آن‌ها نکشید و با خود گفت: شما انسان‌های پست و بی‌مقداری هستید، خداوند بهتر می‌داند که گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.

فرزندان یعقوب(علیه‌السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یکی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این که ما تو را فردی نیکوکار می‌بینیم، در حق ما نیکی کن.

حضرت یوسف(علیه‌السلام) فرمود: پناه می‌برم به خدا که جز کسی را که پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمکار خواهیم بود.!

وقتی که برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت کرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آن‌ها رو کرد و گفت: آیا می‌دانید که پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف(علیه‌السلام) کوتاهی

کردید، اینک با این پیشامد چگونه پدر را قانع کنیم؟ ما با آن سابقه خرابی که نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول می‌کند. من که به طرف کنعان نمی‌آیم و با این وضع نمی‌توانم پدر را ملاقات کنم، مگر اینکه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و

یا خداوند در این باره حکمی کند.

شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثه‌ای که رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه کیل و وزن پادشاه را دزدیده و حکم بردگی درباره‌اش صادر شده است.

ما با چشم خود همه این امور را مشاهده کرده‌ایم و اگر غیب می‌دانستیم که این حادثه اتفاق می‌افتد، او را با خود نمی‌بردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو می‌گوییم، شک و تردید دارید، فرستاده‌ای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود

شخصا از رفقایی که در کاروان همراه ما بازگشته‌اند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.

برادر بزرگ این سخنان را به آن‌ها تعلیم داد، آنها را روانه کنعان (فلسطین) کرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.

این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نکرد (زیرا کسی که سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور کردنی نیست، هر چند راست بگوید) سپس رو به آن‌ها کرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلکه

نفستان شما را فریب داد، بدون بی‌تابی صبر می‌کنم، امیدوارم خداوند همه آن‌ها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حکیم است».

یعقوب(علیه‌السلام) که سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف(علیه‌السلام) ناراحتی کشیده بود که دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی

سخنی که آن‌ها را ناراحت کند بدان‌ها نگفت.

روز‌ها پی در پی گذشت و یعقوب(علیه‌السلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. می‌گفت: شکایت خود را فقط به خدا می‌کنم، می‌دانم که روزی خداوند این رنج‌ها را رفع خواهد کرد.
حضرت یعقوب(علیه‌السلام) به دلش الهام شده بود که فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز

ملحدان، کسی از رحمت الهی مأیوس نمی‌گردد.

برادران یوسف(علیه‌السلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین (علیه‌السلام) درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آن‌ها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی که بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به کاخ یوسف(علیه‌السلام) به دربارش راه یافتند تا بر

آن‌ها ترحم کند و بنیامین را آزاد کند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه کردند … تا اینکه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.

یوسف(علیه‌السلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند، تا آنان و خانواده‌هایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی کنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.

سپس رو به آن‌ها کرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف(علیه ‌السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی کارتان که حاکی از جهل و نادانی بود واقف شده‌اید؟

آیا به خاطر دارید که یوسف(علیه‌السلام) را از پدرش جدا کرده و آواره ساختید و او را در تاریکی چاه افکندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟…

برادران یوسف(علیه‌السلام) با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش می‌دادند که آیا این شخص، خود یوسف(علیه‌السلام) نیست؟ لذا در حالی که پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟‌

یوسف(علیه‌السلام) صادقانه به آن‌ها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.

خداوند با عنایت و کرم خویش ما را از خطرها حفظ کرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا که به خاطر تقوی و صبر و شکیبایی‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه نمی‌سازد.

برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی که ما گناهکاریم و در گفتار و کردارمان در مورد تو خطا کردیم، اکنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می‌آوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار کن.

یوسف(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نکوهش نبوده و بر کارهایتان توبیخ نمی‌شوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترین بخشایندگان است.

پس از این گفتگو‌ها، یوسف(علیه‌السلام) جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف(علیه‌السلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف(علیه‌السلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفکنید، او

بینا خواهد شد و از آن‌ها دعوت کرد که بعد از آن، همگی با خانواده‌هایشان به مصر نزد او آیند.

وقتی که برادران یوسف(علیه‌السلام) پیراهن را گرفتند با کمال شوق و شعف به سوی کنعان روانه شدند، زمانی که کاروان آن‌ها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (علیه‌السلام) خطور کرد که به زودی یوسف(علیه‌السلام) را در کنار خودش خواهد دید، از

این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیه‌السلام) را احساس می‌کنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.

آن‌ها که فهم درک این مقام بلند را نداشتند، از روی انکار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.

برادران یوسف(علیه‌السلام) وقتی که به کنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را به روی یعقوب(علیه‌السلام) افکندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزها می‌دانم که شما نمی‌دانید.

گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش کن، ما در حق یوسف (علیه‌السلام) خطا کردیم.

حرکت یعقوب برای دیدار یوسف(علیه‌السلام)

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندان آماده حرکت از کنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز راه رفتن، به نزدیکی‌های مرز کشور مصر رسیدند، وقتی یوسف(علیه‌السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل کرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودی

شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(علیه‌السلام) به مصر رسیده،ملاحظه کردند که یوسف (علیه‌السلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف(علیه‌السلام) با کمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال کرد، او پدر و مادر خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی

داخل مصر شوید که ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شکوه و عظمت یوسف(علیه‌السلام) به خاک افتادند. و برای وی به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند، یوسف(علیه‌السلام)

به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو کرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید.

یعقوب (علیه‌السلام) که از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سالکه در کنار یوسفش زندگی کرد، دار دنیا را وداع نمود.

طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم علیهماالسلام) در حبرون دفن کردند.

سپس یوسف(علیه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی کرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت کرد که جنازه‌اش را در کنار قبور پدران خود دفن کنند.

یوسف(علیه‌السلام) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده بود و عزت فوق العاده‌ای نزد مردم مصر داشت، که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش، نزاع شد و هر قبیله‌ای می‌خواستند جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در محل خود دفن کنند، تا قبر او مایه برکت در

زندگی‌شان باشد.

بالاخره رأی بر ا ین شد که جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می‌شد، مورد استفاده همه قرار می‌گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک یوسف(علیه‌السلام) می‌رسیدند. او را در رود نیل دفن

کردند، تا زمانی که موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن کردند تا به وصیت یوسف(علیه‌السلام) عمل شده باشد

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:58:00 ب.ظ ]




داستان آدم و حوّا را.

نام مبارک حضرت آدم(ع) که نخستین پیامبر است، شانزده بار به نام آدم(ع) و هشت بار به عنوان بنی آدم(ع) و یک بار به عنوان ذریه آدم(ع) که بر روی هم بیست و پنج بار می شود، در نه سوره و در بیست و پنج آیه، در «قرآن مجید» آمده است.1

امام صادق(ع) می فرماید: «دلیل نامیدن آدم(ع) به این اسم، بدان خاطر است که او از ادیم و پوسته و قشر زمین آفریده شده است.»

و شیخ صدوق گوید: ادیم نام چهارمین لایه درونی زمین است که آدم (ع)از آن خلق شده است.2

خداوند، آدم(ع) را بدون پدر و مادر بیافرید تا دلیلی باشد بر قدرت الهی.3

وی نهصد و سی سال عمر کرد4 و سرانجام در پی تبی طولانی در روز جمعه یازدهم محرّم وفات یافت و در غاری میان کوه «ابوقبیس» دفن شده و صورت او به طرف «کعبه» قرار دارد.5

در قرآن مجید راجع به حضرت آدم(ع) حالات مختلف و گوناگونی ذکر شده و ما به یازده قسمت از حالات مزبور اشاره می کنیم که عبارتند از:
نخست: خلقت حضرت آدم(ع) و آفرینش او

آدم(ع) از دو بعد تشکیل شده است: جسم و روح.خدا نخست جسم او را آفرید، سپس از روح خود در او دمید و به صورت کامل او را زنده ساخت. از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی که درباره چگونگی آفرینش انسان آمده، به خوبی استفاده می شود که انسان در آغاز، خاک بوده است.6

[از پیامبر(ص)] سؤال شد که آیا سرشت آدم(ع) از تمام انواع گل بوده است، یا نوعی خاص از آن؟ حضرت فرمود: «سرشت وی از تمام گل بوده است و اگر غیر این می بود انسان ها یکدیگر را باز نمی شناختند و تمام آنها به یک شکل و صورت می بودند و همچنان که خاک کره زمین در رنگ های مختلف از سفید و سرخ و بور و زرد متنوّع است و نیز به جهت شرایط آب و هوایی به صورت حاصل خیز و شوره زار درآمده است، به همان شکل، انسان ها نیز به صورت نژادها و رنگ های مختلف در سراسر جهان پراکنده شده اند.)7

سپس با آب آمیخته شده و به صورت گل درآمده است،8 و بعد به گل بدبو (لجن) تبدیل شده9، سپس حالت چسبندگی پیدا کرده10، و بعد به حالت خشکیده درآمده و همچون سفال گردیده است.11

فاصله زمانی این مراحل که چند سال طول کشیده روشن نیست. این قسمت نشان دهنده مراحل تشکیل جسم آدم(ع) است که همچنان تکمیل شد تا به صورت یک جسد کامل درآمده آنگاه خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(ع) دمید12 و به صورت کامل او را زنده ساخت.»
دوم: انتخاب آدم(ع) از جانب خداوند به پیامبری

قرآن در این خصوص می فرماید:

«إِنَّ اللّهَ اصْطَفَی آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِیمَ…؛ 13

همانا خداوند برگزید (از میان جهانیان وقت) آدم و نوح(ع)و. ..»

هنگامی که خداوند اراده کرد تا در زمین خلیفه و نماینده ای که حاکم زمین باشد، قرار دهد، این موضوع را به فرشتگان خبر داد؛ ولی فرشتگان از این خبر شگفت زده شدند و با خود گفتند: کسی که جانشین خدا در زمین او خواهد شد، هرگز نمی تواند عالمی برپا سازد که از نظر پاکی و رحمت برابر با ملکوت آسمان باشد؛ زیرا خداوند پیش از آدم(ع) انسان هایی را آفریده بود و آنان در زمین به فساد و تباهی پرداختند. فرشتگان به خدای خود چنین عرضه داشتند: «آیا در زمین انسانی را قرار می دهی که با گناه و معصیت در آن، فساد کند و به خونریزی بپردازد؛ در حالی که ما آن گونه که در شأن توست، تو را منزّه دانسته و به شکرانه ات تو را مدح و ستایش می کنیم!» فرشتگان بدین جهت این سخن را به خدای خویش عرضه کردند که خویشتن را برتر از آفریده ای می دانستند که قرار بود جانشین قرار گیرد و خود را به جانشینی در زمین سزاوارتر از او می پنداشتند؛ امّا خدای متعال با اسرار غیبی که بر آنان پوشیده و حکمتی که خاصّ آفرینش آدم(ع) بود به آنان پاسخ داد: «خداوند چیزی را می داند که آنان از آن آگاهی ندارند.»14
سوم: تعلیم اسماء به آدم (ع)

پس از آنکه خداوند، حضرت آدم(ع) را آفرید، اسماء(15) را به وی آموخت تا در زمین توان یافته و به نحوی بایسته از آنها بهره مند گردد. از طرفی خدای سبحان اراده فرموده بود عیناً به فرشتگان بنمایاند که این آفریده جدیدی که به دیده حقارت بدان می نگریستند، دارای دانش و شناختی برتر از آنان است و به همین دلیل از آنان خواست که اگر به گمان خود راست می گویند و به جانشینی در زمین از آدم(ع) سزاوارترند، به وی خبر دهند از آن اسمائی که به آدم(ع) تعلیم داده شد؛ ولی فرشتگان از پاسخ درمانده و با عذر و پوزش، خدای خویش را مخاطب قرار دادند: «خدایا! ما تو را آن گونه که سزاواری، منزّه می دانیم و بر اراده تو معترض نیستیم؛ چرا که ما از علم و دانش جز آنچه به ما بخشیده ای، بهره ای نداریم و تو از هر چیز آگاهی و کارهایت بر اساس حکمت است.»

سپس خداوند به آدم(ع) فرمود: «ای آدم!خبر بده به آن فرشتگان از آن اسماء که به تو تعلیم داده شده است». وقتی که آدم(ع) فرشتگان را از آن اسماء خبر داد، فرشتگان در شگفتی فرو رفتند. خداوند به آنها فرمود: «آیا به شما نگفته بودم که من (خداوند) عالم به غیب و پنهانی های آسمان ها و زمین هستم و آگاهم به آنچه آشکارا می گویید و آنچه را نهان می دارید».16
چهارم: سجده کردن فرشتگان به آدم(ع)

موضوع تکامل انسان، تا به درجه ای رسیدکه فردی از آنان، به نام آدم(ع)، برگزیده خداوند قرار گرفت و این خلقت و تکامل آن و اختیار کردن برگزیده ای از آنان، تا جایی پیش رفت که به فرشتگان دستور رسید چنین سمبل خلقتی را مورد تکریم و احترام فوق العاده ای قرار دهند؛ به قسمی که او را برای کمال خلقت و برگزیدگی وی، مورد سجده تکریم و تعظیم نه عبودیت قرار دهند. این حقیقت در پنج آیه مختلف مطرح شده و تکرار آن مستوجب عظمت یک چنین سمبلی واقع گشته، که بدانند نه یک بار و نه دوبار، بلکه پنج بار در سوره گوناگون قرآن، آن هم با عبارات و کلمات مختلف، عنوان گردیده است.17

چنان که می فرماید: «به یاد آور ای محمد! هنگامی را که به فرشتگان گفتیم سجده کنید به آدم و همه سجده کردند، جز ابلیس که سرپیچی کرد و تکبّر ورزید و از کافران محسوب گشت.»18

همه فرشتگان ـ برای امتثال امر خداوند ـ بر آدم(ع) سجده کردند، مگر شیطان که از سر عناد و تکبّر، از سجده کردن سرباز زد. خداوند سبب سجده نکردن او را می دانست، با این همه، علّت را از او جویا شد. ابلیس برتری خود را بر آدم(ع) و اینکه وی از آتش و آدم(ع) از گل آفریده شده است، عنوان کرد. به نظر ابلیس، آتش برتر از گِل بود و بدین سان، بسیار تکبّر ورزید، در این هنگام، خدای سبحان او را از بهشت راند و به دلیل تکبّرش، وی را پیوسته تا روز قیامت مورد لعنت خویش قرار داد.19

رانده شدن ذلّت بار شیطان از بهشت، پاداش عناد، تکبّر و سرپیچی وی از سجده بر آدم(ع) بود. شیطان از پروردگار خویش درخواست کرد تا روز قیامت او را زنده نگاه دارد. خدای متعال نیز بنا به حکمتی که اراده فرموده بود، به او پاسخ مثبت داد. ابلیس درخواست خود را این گونه بیان کرد:

پروردگارا! به دلیل اینکه به هلاکت (راندن) من حکم کردی،سوگند می خورم تمام تلاشم را به کار ببرم و فرزندان آدم را گمراه کرده، آنها را از راه تو منحرف سازم و در این راه از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد واز هر راهی که بتوانم، به سراغ آنان رفته، از غفلت و ضعف آنها استفاده خواهم کرد تا آنان را فریفته، به فساد و تباهی بکشانم و بیشتر آنها را از شکرگزاری تو منصرف سازم.

ولی خداوند او را نکوهش کرد و فرمود: «ای نکوهیده و طرد شده از رحمت من! از بهشت بیرون رو. سوگند می خورم که جهنّم را از تو و همه پیروانت از فرزندان آدم(ع) آکنده خواهم ساخت.»20
پنجم: سکونت آدم و حوا(ع) در بهشت و اخراج آنها

پس از برگزیدگی آدم(ع) و سجده فرشتگان بر او، به وی و زوجه اش از جانب خداوند دستور رسید که در بهشت مسکن گزینند و به نعمت های خدایی متنعّم گردند؛ ولی از یک درخت ممنوعه تناول نکنند و نزدیک آن نگردند؛ چنان که می فرماید: «گفتیم به آدم(ع) و همسرش در بهشت مسکن اختیار بنمایید و از نعمت های آن فراوان بخورید؛ ولی نزدیک این درخت برای خوردن نشوید؛ زیرا از ستمکاران (به خویشتن) خواهید گردید.»21

ولی شیطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه کرد تا لباس های تقوا را که باعث کرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. از این رو به آنها گفت: پروردگارتان شما را از این درخت نهی نکرده مگر به خاطر اینکه ـ اگر از آن بخورید ـ فرشته خواهید شد، و جاودانه در بهشت خواهید ماند و برای آنها سوگند یاد کرد که من خیرخواه شما هستم. به این ترتیب آنها را با فریبکاری، از مقامشان فرود آورد. هنگامی که آنها فریب شیطان خورده و از آن درخت تناول کردند، لباس های کرامت و احترام از اندامشان فرو ریخت. خداوند آنها را سرزنش کرد و به آنها فرمود: «آیا من شما را از آن درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست.»

آدم و حوّا(ع) به سرعت به اشتباه خود پی بردند و توبه کردند و به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهی طلب رحمت کرده و گفتند: «پروردگارا! ما به خویشتن ستم روا داشتیم. اگر ما را نبخشایی و از ما درنگذری، قطعاً در زمره زیانکاران خواهیم بود؛ ولی خداوند آدم و حوّا(ع) را از بهشت به زمین فرود آورد و آنها را آگاه ساخت که فرزندانشان با یکدیگر دشمنی می کنند، آنها باید در زمین اقامت گزینند و آن را آباد سازند و تا پایان عمرشان از آن بهره مند شوند و خدای سبحان آنها را رهنمون شود. هر کس از هدایت الهی پیروی کند، در دنیا مرتکب گناه نشده و هرگز در آن به بیچارگی نمی افتد.»22
ششم: درختی که آدم و حوّا(ع) از آن نهی شده بودند

در داستان آدم(ع) آمده است که خداوند همه خوردنی های بهشت را بر وی آزاد و حلال کرد و او را تنها از خوردن و نزدیک شدن به یک درخت منع فرمود. در اینکه این درخت چه بوده است، مرحوم طبرسی روایات بسیاری می آورد که این درخت بوته گندم بوده است؛ ولی در روایات دیگری گفته شده که تاک یا نهال انجیر بوده است.23 و شیخ طوسی افزون بر روایات گندم و انگور و انجیر، روایتی از حضرت علی(ع) می آورد که این درخت، درخت کافور بوده است.24
هفتم: بهشتی که جایگاه آدم(ع) بود، آیا در زمین بوده یا آسمان؟

عبدالله بن سنان می گوید: از امام صادق(ع) سؤال شد: آدم و حوّا(ع) قبل از خروج از بهشت چه مدّتی را در آنجا به سر بردند؟ حضرت فرمود: «خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(ع) دمید. آنگاه حوّا(ع)را از پهلوی آدم(ع) آفرید و در همان هنگام، بعد از سجده فرشتگان، آنها را در بهشت خویش جای داد. به خدا قسم آنها جز شش ساعت را بیشتر، در خلد برین به سر نبردند و شبی را در آنجا به صبح نیاوردند تا آن هنگامی که مرتکب ترک اولی شده و عریان در میان باغستان عرش رها بودند؛ خداوند آنها را مخاطب قرار داد: «مگر من شما را از این درخت منع نکردم؟ آدم(ع) از کرده خویش پشیمان گشته و به حالت خضوع از راه حیا و شرمندگی درآمده و گفت: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ اعتَرِفنَا بِذُنوُبَنا فَاغفِر لَنَا» خداوند به آن دو فرمود: «از عرش من به زیر آیید؛ زیرا که بهشت من جایگاه گنهکاران نیست.»25

مفسّران نیز پیرامون بهشتی که آدم(ع) در آن می زیست، اختلاف نظر دارند که آیا در زمین بوده است یا در آسمان؟

نظریه اوّل: آنچه رجحان دارد این است که به چند دلیل این بهشت در زمین بوده است:26

1. خدای سبحان آدم(ع) را در زمین آفرید، چنان که در فرموده خدای متعال آمده است: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَه»27 در پی آن خداوند بیان نفرمود که وی را به آسمان منتقل کرده است.

2. خداوند بهشت موعود (بهشت جاودان) را در آسمان توصیف فرموده است. پس اگر آدم(ع) در این بهشت جای داشت، شیطان جرئت نمی کرد به او بگوید: آیا تو را به درختی جاودانه و سلطنتی کهنه نشدنی راهنمایی کنم.28

3. بهشت جاودان، جایگاه نعمت های خداست؛ نه جای تکلیف و حال آنکه خداوند به آدم و حوّا(ع) دستور دادکه از میوه آن درخت تناول نکنند.

4. خداوند در وصف کسانی که در بهشت جاودان آسمان وارد می شوند، فرموده است: «و آنان از بهشت بیرون نمی روند»؛ در حالی که آدم و حوّا(ع) از بهشتی که در آن وارد شده بودند، رانده شدند. بنابراین معلوم می شود که آن بهشت غیر از بهشتی است که در قرآن به مؤمنان وعده داده شده است؛

5. گذشته از اینها، هنگامی که شیطان از سجده بر آدم(ع) سر برتافت، مورد لعن قرار گرفت و از بهشت بیرون رانده شد. بنابراین اگر این بهشت همان بهشت جاودان بود، شیطان قادر نبود با وجود خشم خدا به آن راه یابد و آدم و حوّا(ع) را بفریبد.

نظریه دوم: عدّه ای معتقدند که آدم و حوّا(ع) در بهشت جاودانه (آسمان) می زیسته اند، زیرا الف و لام تعریف بدان پیوسته و آن را به صورت علم درآورده است و در مورد شیطان می توان تصوّر کرد که او از بیرون بهشت، آدم(ع) و همسرش را وسوسه کرده است، به گونه ای که آنان آوای او را شنیده و سخن او را دریافته اند، اگر گفته شود هر کس به بهشت جاودانه رود، از آن هرگز بیرون نخواهد آمد، گوییم این بعد از برپایی رستاخیز است؛ امّا پیش از آن، امکان بیرون آمدن از بهشت هست.29

نظریه سوم: گروهی گفته اند: این بهشت، بوستانی از بوستان های دنیا بوده؛ زیرا اگر بهشت جاودان می بود، شیطان با وسوسه اش بدان راه نمی یافت.30
هشتم: فرود آمدن آدم و حوّا(ع) به زمین و توبه آنها

آدم و حوّا(ع) وقتی که از بهشت اخراج شدند، در سرزمین «مکه» فرود آمدند، حضرت آدم(ع) بر کوه «صفا» در کنار «کعبه»، هبوط کرد و در آنجا سکونت گزید. از این رو آن کوه را صفا گویند که آدم(ع) صفی ا لله (برگزیده خدا) در آنجا وارد شد و حضرت حوّا(ع) بر روی کوه «مروه» (که نزدیک کوه صفا است) فرود آمد و در آنجا سکونت گزید. آن کوه را از این رو مروه گویند که مرئه، یعنی زن که منظور حوّا(ع) باشد، در آن سکونت نمود. آدم(ع) چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گریه کرد. جبرئیل نزد آدم(ع) آمده و گفت: «ای آدم! آیا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نیافرید و روح منسوب به خودش را در کالبد وجود تو ندمید و فرشتگانش بر تو سجده نکردند؟!» آدم(ع) گفت: «آری. خداوند این گونه به من عنایت ها نمود.» جبرئیل گفت: «خداوند به تو فرمان دادکه از آن درخت مخصوص بهشت نخوری. چرا از آن خوردی؟» آدم(ع) گفت: «ای جبرئیل! ابلیس سوگند یاد کرد که خیرخواه من است و گفت از این درخت بخورم. من تصوّر نمی کردم و گمان نمی بردم موجودی که خدا او را آفریده، سوگند دروغ به خدا یاد کند.»31

وقتی که از بهشت اخراج و به زمین فرود آمدند و به گناه (ترک اولی) خود اقرار نمودند و پشیمان شدند، خداوند مهربان به آنها لطف کرد و کلماتی را به آنها آموخت تا آدم و حوّا(ع) در دعای خود آن کلمات را از عمق جان بگویند و توبه خود را آشکار و تکمیل نمایند.32
سؤال: مقصود از این سخنان و کلمات که به آدم(ع) آموخت، چیست؟

آیه مربوط به توبه آدم(ع) این است: «پروردگارا! ما بر خود ستم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی، بی گمان از زیانکاران خواهیم بود.»33

مفسّران در توضیح این آیه، دعاهایی را نیز که آدم(ع) با آنها توبه کرد و آمرزیده شد، آورده اند. در پاره ای روایات از ابن عبّاس آمده است که آدم(ع) به درگاه خدای خود گریه کرد و گفت: «خدایا! آیا مرا با دست خود نیافریدی؟ فرمود: «چرا»، گفت: «آیا مهر تو به خشم تو پیشی ندارد؟ فرمود: «چرا»، گفت: آیا اگر توبه کنم و باز گردم، به بهشتم باز می گردانی؟ فرمود: «آری».

(در این باره دعاهای دیگر نیز نقل شده است).34

مفسّران شیعی آن روایات را آورده اند و افزون بر آن، روایاتی ذکر کرده اند که آدم(ع) نام هایی گرامی که بر عرش نوشته شده بود، دید، سپس درباره آنها سؤال کرد. به او گفته شد: اینها نام های گرامی ترین آفریدگان خدایند. آدم(ع) با آن نام ها به درگاه خداوند توسّل جست و توبه اش پذیرفته شد. نام ها عبارت بودند از: «محمّد، علی، فاطمه، حسن و حسین(ع)».

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:52:00 ب.ظ ]





اصل و نسب و سرگذشت حضرت یعقوب علیه السلام

یعقوب (ع)

حضرت یعقوب (ع) فرزند حضرت اسحاق بن ابراهیم (ع) از پیامبران عالی مقامی است که به سال 3483 پس از هبوط می زیست، وی اکثر عمر 147 ساله خود را مشغول عبادت بود.
خداوند در قرآن می فرماید: «و وهبناله اسحاق و یعقوب؛ و اسحاق و یعقوب را به او (ابراهیم) بخشیدیم.» (انعام/ 84) بنابر تصریح تفاسیر قرآن کریم، این آیه به قسمتی از مواهب الهی بر حضرت ابراهیم (ع) اشاره می فرماید که از آن جمله است، فرزندان صالح و نسل لایق و برومند، فرزندی مانند اسحاق (ع) و نوه ای مانند حضرت یعقوب (ع). بنابراین با استناد به این آیه کریمه می توان گفت حضرت اسحاق فرزند ابراهیم (ع) و حضرت یعقوب فرزند اسحاق (ع) و نوه حضرت ابراهیم (ع) است که آیه هم اسحاق و هم یعقوب را عطایای خداوند بر ابراهیم (ع) ذکر می نماید.
در سوره مریم نیز همین مضمون ذکر شده که: «وهبنا له اسحاق و یعقوب؛ ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم.» (مریم/ 49) مفسرین در خصوص این آیه نیز گفته اند، از آنجا که حضرت ابراهیم (ع) در راه اعتلای کلمه توحید و در راستای مبارزه با شرک و کفر و بت پرستی تلاش گسترده ای نمود و هر آنچه در توان داشت انجام داد، خداوند او را از مواهب بزرگی بهره مند نمود که از آن جمله است، فرزندی همچون اسحاق (ع) و نوه ای همانند حضرت یعقوب (ع) و در نهایت دو نکته از آیه شریفه استفاده می شود:
الف) موهبت و الطاف الهی بر حضرت ابراهیم (ع)
ب) نسبت فرزندی اسحاق و یعقوب با حضرت ابراهیم (ع) که موضوع بحث ما می باشد.
در سوره عنکبوت نیز همین آیه تکرار شده و خداوند می فرماید: «وهبنا له اسحاق و یعقوب؛ ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم.» (عنکبوت/ 27) این سومین آیه ای است که به مواهب خداوند بر حضرت ابراهیم (ع) دلالت دارد و با صراحت می فرماید، این موهبت خداوند است که به او در اواخر عمر فرزندان لایق و شایسته ای همچون اسحاق و یعقوب داد که بتوانند چراغ ایمان و نبوت را در دودمان آن جناب روشن نگهدارند.
در سوره انبیاء نیز همین آیه آمده: «وهبناله اسحاق و یعقوب نافلة؛ ما اسحاق، علاوه بر او یعقوب را به (ابراهیم) بخشیدیم.» (انبیاء/ 72) این چهارمین آیه ای است که بر موهبت بزرگ الهی نسبت به حضرت ابراهیم (ع) تصریح می فرماید که خداوند به او فرزندانی شایسته و برومند همچون اسحاق و یعقوب (ع) عطا فرمود. تنها تفاوت این کریمه با سه آیه قبل در کلمه “نافلة” است که در این آیه اضافه شده است. نافلة در لغت به معنای: مستحبات عبادات، پسر اولاد (نوه)، غنیمت و عطایا آمده است.
علامه طباطبایی (ره) نیز می فرماید: «"نافلة” در اینجا به معنای، “عطیه” است.»
پدر و مادربزرگ حضرت یعقوب (ع)

خداوند می فرماید: «فبشرناها باسحاق و من وراء اسحاق یعقوب؛ پس او (ساره همسر ابراهیم) را به اسحاق، و بعد از او به یعقوب بشارت دادیم.» (هود/ 71)
آیه شریفه متضمن بشارت به ولادت حضرت اسحاق (ع) و حضرت یعقوب (ع) بر ساره همسر ابراهیم (ع) است (زن نازایی که نسبت به فرزنددار شدن مأیوس بود) این پنجمین آیه ای است که براصل و نسب حضرت یعقوب (ع) تصریح می فرماید، و فرق آن با آیات قبلی در این است که، بجای اشاره به پدر و پدربزرگ حضرت یعقوب (ع)، به پدر و مادر بزرگ آن جناب اشاره می فرماید و بیانگر دو نکته است:
الف) بشارت به یک معجزه باور نکردنی در امور جسمانی ساره (یعنی باردار شدن زنی که نازا است)
ب) اثبات نسبت فرزندی بین اسحاق و یعقوب با ساره همسر حضرت ابراهیم (ع)
سرگذشت یعقوب (ع) در قرآن کریم

نام یعقوب در قرآن کریم، به جز در داستان ابراهیم خلیل، بیشتر در سوره یوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذکر شده و به طور جداگانه از یعقوب کمتر یادشده است، به ویژه از داستان ازدواج او با دختران لابان و غیره که در تواریخ به اجمال و تفصیل نقل شده، ذکری به میان نیامده است. فقط بعضی از مفسران گفته اند: آیه 23 سوره نساء که درباره حرمت ازدواج دو خواهر و جمع کردن میان آن دو در اسلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بیان فرموده، اشاره به داستان ازدواج یعقوب با دختران لابان است. در روایات هم از پیغمبر گرامی اسلام و ائمه بزرگوار چیزی در این باره ذکر نشده و به دست ما نرسیده است، از این داستان مزبور با آن ویژگی هایی که ذکر شده، چندان اعتبار و سندی برای ما ندارد.
اما آن چه در قرآن کریم در خصوص یعقوب ذکر شده، یکی داستان تحریم یک نوع خوردنی است که یعقوب بر خود حرام کرد و در ضمن آن لقب اسرائیل را نیز خدا به وی داد و دیگر وصیت او به پسرانش و گفتاری است که آن حضرت هنگام مرگ به فرزندان خویش فرموده است. در جاهای دیگر قرآن یا نام آن حضرت به دنبال نام ابراهیم و اسحاق ذکر شده یا همراه با نام فرزندانش اسباط و در ضمن سرگذشت یوسف و برادارن او آمده است.
علت نام گذاری یعقوب

علامه طباطبایی در تفسیر آیه «فبشرناها بإسحاق و من وراء إسحاق یعقوب» (هود/ 71) می فرماید: گویا در این تعبیر که فرمود: “و من وراء إسحاق یعقوب” اشاره ای باشد به اینکه چرا یعقوب نامیده شد؟ زیرا آن جناب در عقب و ماوراء اسحاق می آید و این اشاره تخطئه ای می شود به آنچه که در تورات در وجه تسمیه آن جناب به نام یعقوب آمده است. در تورات موجود فعلی آمده که اسحاق به سن چهل سالگی رسید و با “رفقه” دختر “بنوئیل أرامی” خواهر “لابان أرامی” از اهالی “فدان أرام” ازدواج کرد و اسحاق برای رب، نماز خواند، به خاطر همسرش که زنی نازا بود، رب دعایش را مستجاب کرد و رفقه همسر اسحاق آبستن شد و دو جنین در رحم او جا را بر یکدیگر تنگ کردند رفقه گفت: «اگر حاملگی این بود من چرا تقاضای آن را نکردم.» پس او نیز به درگاه رب رفت تا درخواست کند رب به او گفت: «در شکم تو دو امت هستند و از درون دل تو دو طایفه و ملتی از هم جدا خواهند آمد، ملتی قوی و مسلط بر ملت دیگر، ملتی کبیر که ملت صغیر را برده خود می سازد.»
بعد از آنکه ایام حمل او به پایان رسید ناگهان دو کودک دوقلو بیاورد، اولی کودکی که سراپایش سرخ بود مانند یک پوستین قرمز رنگ که نام او را “عیسو” گذاشتند، بعد از او برادرش متولد شد، در حالی که پاشنه (عقب) پای عیسو را به دست داشت، او را به همین جهت که دست به (عقب) پاشنه پای عیسو گرفته بود یعقوب نامیدند. و با در نظر گرفتن این مطلب به خوبی می فهمیم که تعبیر آیه مورد بحث از لطائف قرآن کریم است.
طبری، ابن اثیر و بعضی از مفسران از سدی، ابن عباس و دیگران نقل کرده اند که یعقوب و برادرش عیص دوقلو بودند و با هم به دنیا آمدند، با این که یعقوب بزرگ تر از عیص بود، اما عیص زودتر به دنیا آمد. علتش آن بود که دو برادر، هنگام خروج از رحم مادر به نزاع پرداختند و هر یک خواست قبل از دیگری به دنیا آید تا این که عیص به یعقوب گفت: «به خدا اگر تو پیش از من خارج شوی در شکم مادر خواهم ماند و او را هلاک خواهم کرد.» یعقوب که چنان دید عقب رفت و عیص جلو آمد و به همین علت او را عیص نامیدند، چون عصیان کرده و پیش از یعقوب بیرون آمد. یعقوب را هم که هنگام آمدن پاشنه پای عیص را (که در لغت به معنی عقب است) گرفته بود، یعقوب خواندند.
این مطلبی است که حضرات گفته اند و از تورات نیز قریب بدین مضمون نقل شده است. اما در روایات شیعه در حدیثی که صدوق در علل الشرائع از امام صادق (ع) روایت کرده و در معانی الاخبار نیز مختصر آن را بدون سند ذکر کرده است، از نزاع یعقوب و عیص در شکم مادر و این که یعقوب پاشنه عیص را گرفته و سخنانی که از عیص نقل کرده بودند، اثری نیست و اصل داستان و علت نام گذاری یعقوب این گونه بیان شده است: «یعقوب و عیص دو قلو بودند و نخست عیص به دنیا آمد و بعد یعقوب، به همین سبب یعقوب نامیده شد، چون عقب برادرش ‍ عیص به دنیا آمد.»
چنان چه بنابر پذیرش این داستان باشد روایت صدوق از هر نظر به پذیرش و قبول سزاوارتر و از هر اشکالی، سالم و مبراست. به علاوه نام عیص در بسیاری از تواریخ با سین ضبط شده و در برخی از آن ها عیسو است و به دنبال سین واو نیز وجود دارد که با علت نام گذاری عیص مطابق نقل طبری و ابن اثیر مناسبت ندارد.
اختلاف یعقوب با عیص

مطلب دیگری که در کتاب های یاد شده به اجمال و تفصیل نقل شده، این است که نوشته اند: یعقوب نزد مادرش رفقه از عیص محبوب تر بود و اسحاق بر عکس، عیص را بیش از یعقوب دوست می داشت. عیص اهل شکار بود و حیوانات بیابانی را شکار می نمود. روزی اسحاق که در پایان عمر نابینا شده بود، به عیص که بدنی پشمالو داشت گفت: «غذایی از گوشت شکار برای من مهیا کن تا همان دعایی را که پدرم درباره من کرده است، من نیز درباره تو بکنم.»
عیص به دنبال تهیه شکار خارج شد و مادرش رفقه که سخن اسحاق را شنیده بود، از روی علاقه ای که به یعقوب داشت و می خواست تا دعای اسحاق شامل حال او گردد، نزد یعقوب که بر خلاف عیص بدن کم مویی داشت رفت و بدو گفت: «برخیز و گوسفندی ذبح و گوشتش را کباب کن و پوستش را هم بپوش و آن را نزد پدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عیص هستم!» یعقوب نیز این کار را کرد و وقتی نزد اسحاق آمد بدو گفت: «پدرجان بخور!» اسحاق پرسید: «تو کیستی؟» یعقوب گفت: «من پسرت عیص هستم.» اسحاق دستی به سر و بدن او کشید و گفت: «بدن، بدن عیص است، اما بوی تو بوی یعقوب است.»
مادرش که نزد وی بود گفت: «پسرت عیص است. برایش دعا کن.» اسحاق گفت: «غذا را نزدیک بیاور.» یعقوب غذا را پیش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت: «پیش بیا.» هنگامی که یعقوب پس از این دعا از نزد پدر برخاست و طولی نکشید که عیص آمد و به پدر گفت: «آن شکاری که خواستی برای تو آوردم!» اسحاق گفت: «پسرجان! برادرت یعقوب بر تو سبقت گرفت.» و همین موضوع سبب غضب عیص بر یعقوب شد. و به دنبال آن سوگند یاد کرد که یعقوب را بکشد. اسحاق بدو گفت: «پسر جان دعایی هم برای تو مانده، اکنون پیش بیا تا آن دعا را در حق تو بکنم.»
وقتی عیص ‍ نزدیک شد، اسحاق درباره اش دعا کرد که نژادش بسیار گردند و کسی جز خودشان بر آنها فرمانروا نشود. و این هم مطلبی است که در مورد اختلاف یعقوب و عیص نقل شده، ولی در روایات از آن ذکری به میان نیامده است و به نظر می رسد که مطلب فوق، جزء اسرائیلیاتی است که از دانشمندان یهود و تورات کنونی به دست مورخان رسیده وگرنه با ساحت مقدس پیمبرانی چون اسحاق و یعقوب سازگار نیست و قرآن کریم آنان را از این گونه مطالب پاک ساخته و برای مثال، تنها این آیات کافی است که درباره آنان فرموده است: «واذکر عبادنا ابراهیم و اسحق و یعقوب اولی الایدی و الابصار* انا اخلصناهم بخالصة ذکری الدار* و انهم عندنا لمن المصطفین الاخیار؛ بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را یاد کن که صاحبان قوت و بصیرت بودند. ما موهبت یاد سرای آخرت را خاص ایشان کردیم و به راستی که آنان در نزد ما از برگزیدگان و نیکان بودند.» (ص/ 45- 47)
آن چه یعقوب بر خود حرام کرده و معنای اسرائیل

در مورد آنچه یعقوب بر خود حرام کرده بود در سوره آل عمران چنین بیان شده است: «کل الطعام کان حلا لبنی إسر ءیل إلا ما حرم إسر ءیل علی نفسه من قبل أن تنزل التورئة قل فأتوا بالتورئة فاتلوها إن کنتم صدقین؛ همه خوردنی ها برای بنی اسرائیل حلال بود، مگر آنچه یعقوب پیش از نزول تورات بر خود تحریم کرده بود. بگو: اگر شما راست می گویید، تورات را بیاورید و بخوانید.» (آل عمران/ 93)
در این که آن چه یعقوب بر خود حرام و تورات آن را حلال کرد اختلاف است و بیشتر مفسران گفته اند: یعقوب مبتلا به بیماری عرق النساء شد و برای برطرف شدن آن نذر کرد که اگر خدا او را شفا دهد، دیگر گوشت شتر، که محبوب ترین غذای او بود، نخورد. در حدیثی که کلینی در کافی و علی بن ابراهیم و عیاشی در تفسیر خود از امام صادق (ع) روایت کرده اند، آن حضرت فرمود: «اسرائیل هرگاه گوشت شتر می خورد به درد پهلو و کمر مبتلا می شد، از این رو گوشت شتر را بر خود حرام کرد.» و در معنای اسرائیل (لقب یعقوب) اختلاف است. طبری روایتی نقل کرده و آن را مشتق از سیر و سفر دانسته و می گوید: «در داستان اختلاف میان یعقوب و برادرش عیص، یعقوب از فلسطین گریخت و به فدان آرام رفت. او شب ها حرکت می کرد و روزها مخفی می شد، به این دلیل اسرائیل نامیده شد.»
مرحوم صدوق در قولی که از کعب الاخبار نقل کرده، گفته است: «این که یعقوب را اسرائیل گفتند، به سبب آن بود که یعقوب خدمتکار بیت المقدس بود و هنگام ورود نخستین کسی بود که بدان جا وارد می شد و هنگام بیرون آمدن نیز آخرین نفری بود که بیرون می رفت و چراغ های آن جا روشن می کرد. اما صبح که می آمد، می دید چراغ ها خاموش است تا این که شبی را در مسجد بیت المقدس به کمین نشست. ناگهان متوجه شد که یکی از جنیان بیامد و چراغ ها را خاموش کرد. یعقوب برخاسته و او را بگرفت. جنی که چنان دید او را به ستون مسجد بست و اسیر کرد و هنگام صبح، مردم او را اسیر و بسته دیدند و چون نام آن جنی ایل بود او را اسرائیل خواندند.»
ولی در روایتی که از امام صادق (ع) آمده، آن حضرت فرمودند که معنای اسرائیل، عبدالله است، زیرا اسرا به معنای عبد است و ایل هم نام خدای عز و جل می باشد. در روایت دیگر است که اسراء به معنای قوت و ایل هم نام خداست، پس معنای اسرائیل: نیروی خداست. در کتاب معانی الاخبار نیز همین دو معنا را برای اسرائیل ذکر کرده است.
مرحوم طبرسی نیز در مجمع البیان گوید: «اسرائیل الله یعنی بنده خالص خدا.»
سفر به حران

بنابر نقلی، وی چون به حد بلوغ رسید شبی در خواب دید که نردبانی از نور نصب است که یک پله آن طلا و یکی نقره می ماند و فرشته بر آن نشسته، فرشته بر او وارد شد، سلام کرد و گفت: «خدایت می فرماید برخیز به شهر حران برو، آنجا پادشاهی است به نام “لابان” وی دختری دارد به نام “راحله” او را خواستگاری کن، خداوند از او به تو فرزندان بسیاری می دهد و کار دنیا و آخرت تو را تأمین می گرداند، این وعده خداست که تخلف نمی کند.»
بنابراین نقل حضرت یعقوب (ع) به دنبال این مأموریتی که در خواب پیدا کرد با اجازه پدر و مادر خود به حران سفر نمود. اما بنابر نقل دیگر حضرت یعقوب به دلیل اینکه از سوی برادر همزادش “عیص” مورد حسادت شدید و حتی تهدید جدی قرار گرفت به ناچار با راهنمایی پدرش به طرف منطقه بابل شهر (حاران یا حران) که دائیش (لابان بن تبرئیل) در آنجا می زیست هجرت نمود و مدتی در آنجا زندگی نمود و با دختردایی خود ازدواج کرد و پس از آنکه دارای پسران فراوان و اموال زیاد (که از راه چوپانی برای پدر زن خود) شد به کنعان بازگشت و هدایایی برای برادر خود فرستاد که سبب شد با استقبال گرم او مواجه گردد و کدورتها و کینه های او به علت دوری از برادر و نیز هدایای برادر از بین رفته بود.
ازدواج یعقوب (ع) با دختران لابان

در مورد ازدواج آن جناب دو قول وجود دارد:
1- به دنبال خوابی که یعقوب دید به منطقه حران رفت و طبق مأموریت به خواستگاری دختر “لابان” حاکم حران رفت اما از آنجا که “لابان” شش دختر داشت که کوچکترین آن “راحله” بود، دختر اول را برای ازدواج پیشنهاد داد و یعقوب به خاطر حیایی که داشت مخالفت نکرد و با وی ازدواج نمود که بعد از به دنیا آوردن دو پسر دختر اولی مرد مجددا یعقوب از دختر وی خواستگاری کرد که “لابان” دختر دوم را پیشنهاد نمود که مورد قبول یعقوب قرار گرفت از این دختر نیز پس از به دنیا آمدن دو پسر وی از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با دختران لابان ازدواج کرد تا به “راحله” که همسر مورد نظرش بود رسید و در مجموع از دختران لابان حضرت یعقوب صاحب دوازده پسر شد و چون در این مدت برای لابان چوپانی می کرد. از این راه صاحب گوسفندان فراوانی نیز شد و هنگام بازگشت به کنعان صاحب 12 پسر و اموال فراوان بود.
2- اما بنابر نقل دیگر که مختصری تفاوت دارد، لابان دایی یعقوب است که در سرزمین “فدان آرام” زندگی می کرد. حضرت یعقوب با راهنمایی و پیشنهاد پدرش نزد وی رفت و خدمت به دایی را عهده دار شد و با دو دختر وی ازدواج نمود که پس از مدتها با فرزندان و اموال فراوان به نزد خانواده خود در کنعان بازگشت و در کنعان ساکن شد. وی دارای 12 پسر بود که به اسباط معروف بودند.
داستان ازدواج یعقوب در کتاب های تاریخ

در کتاب های تاریخ داستان ازدواج یعقوب با لیا (یا لیه) و راحیل دختران دایی خود لابان، با مختصر اختلافی این گونه نقل شده است: هنگامی که یعقوب با تدبیر، دعای پدر را شامل حال خود گردانید و عیص سوگند یاد کرد که او را به جرم این کار خواهد کشت، مادرش رفقه بترسید که مبادا یعقوب به دست عیص به قتل برسد، از این رو به یعقوب گفت: «اکنون نزد دایی خود لابان برو و بدو ملحق شو.»
یعقوب برای انجام دستور مادر و دیدار دایی خود لابان به سمت فدان آرام حرکت کرد و از ترس عیص شب ها راه می پیمود و روزها مخفی می شد تا به آن جا رسید. یعقوب مایل بود با دختر لابان ازدواج کند و او دو دختر به نام های لیا و راحیل داشت. لیا از راحیل بزرگتر بود، اما یعقوب راحیل را می خواست. وقتی از دایی خود او را خواستگاری کرد، لابان با ازدواج او موافقت کرد، مشروط بر این که مدت معینی گوسفندانش را بچراند. وقتی مدت مزبور به پایان رسید، لابان دختر بزرگ خود را به همسری او درآورد و در جواب یعقوب که گفت: «من راحیل را می خواستم.» گفت: «رسم ما نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهیم. اکنون همان اندازه برای ما چوپانی کن تا راحیل را نیز به همسری تو درآورم.» و یعقوب دوباره به همان مقدار چوپانی کرد تا وی راحیل را نیز به ازدواج او درآورد.
گفته اند که ازدواج با دو خواهر در آن زمان جایز بوده و منظور از آیه سوره نساء که فرمودند: «و أن تجمعوا بین الأختین إلا ما قد سلف؛ ازدواج با دو خواهر و جمع میان آن دو نکنید، مگر آن چه در سابق گذشته است.» (نساء/ 23) همین داستان یعقوب است. ولی یعقوب داستان را این گونه نقل می کند که اسحاق به یعقوب گفت: «خداوند تو و فرزندانت را پیغمبر خواهد کرد و در تو خیر و برکت نهاده است.» سپس بدو دستور داد به فدان (که جایی در شام است) برود.
یعقوب به دستور پدر به فدان رفت. در آن جا زنی را دید که گوسفندانی همراه دارد و بر سر چاهی ایستاده و می خواهد گوسفندان را آب دهد، ولی سنگی بر سرآن است که چند مرد بایستی به یکدیگر یاری دهند تا آن را بلند کنند. یعقوب از آن زن پرسید: «تو کیستی؟» پاسخ داد: «من لیا دختر لابان هستم.» و لابان دایی یعقوب بود. یعقوب که آن سخن را شنید، پیش آمد و سنگ را از سر چاه دور کرد و آب کشید و گوسفندان لیا را آب داد و سپس نزد دایی خود رفت. لابان همان دختر را به همسری او درآورد. یعقوب گفت: «آن که نامزد من بود، راحیل خواهر اوست؟» لابان گفت: «این بزرگ تر بود و من راحیل را نیز به ازدواج تو درخواهم آورد.» سپس هر دو را به یعقوب داد.
در مقابل گفته اینان، جمعی معتقدند که یعقوب راحیل را پس از این که لیا از دنیا رفت گرفت و میان دو خواهر جمع نکرد و این نظری است که طبرسی مفسر بزرگوار شیعه اختیار کرده و آیه «و ان تجمعوا بین الاختین» را درباره عمل مردم زمان جاهلیت دانسته که هم زمان با دو خواهر ازدواج می کردند و این به نظر صحیح تر می رسد. به هر صورت مورخان نوشته اند که لیا و راحیل هر کدام کنیزی داشتند که آن ها را نیز به یعقوب بخشیدند. کنیز لیا، زلفا و کنیز راحیل، بلها بود. یعقوب از این چهار زن، صاحب دوازده پسر شد.
روبیل یا به گفته بعضی روبین، شمعون، لاوی، یهودا، یشجر (یا یشاکر)، ریالون (یا زبولون). مادر این شش تن لیا بود و یوسف و بنیامین که مادرشان راحیل بود. دان و نفتالی از بلها به دنیا آمدند. جاد و اشیر که این دو را نیز خداوند از زلفا به یعقوب داد. به جز بنیامین، فرزندان دیگر یعقوب همه در شهر فدان آرام به دنیا آمدند و تنها بنیامین پس از آمدن یعقوب به فلسطین متولد شد. در مقابل، مسعودی دوازده پسر یعقوب را از لیا و راحیل می داند و از کنیزان آن دو ذکری نکرده است.
یعقوب سال ها در فدان آرام نزد دایی خود ماند و به کار گوسفند داری روزگار می گذرانید تا این که دارای گوسفندان بسیار و اموال زیادی شد و تصمیم گرفت به شام و فلسطین باز گردد، اما از برادرش عیص می ترسید و بیم داشت که عیص در صدد قتل و آزار او برآید. از این رو به گفته مسعودی هدیه ای پیشاپیش خود برای عیص فرستاد و می گویند که یعقوب 5500 رأس گوسفند داشت ویک دهم آن ها را برای برادرش فرستاد و در نامه ای به برادر نوشت: «عبدک یعقوب یعنی از بنده ات یعقوب.»
هم چنین طبری گفته است که یعقوب به چوپانان خود سپرد که «اگر کسی آمد و از شما پرسید که شما که هستید؟ بگویید که ما چوپانان یعقوب (که بنده عیص است) هستیم.»
از آن سو عیص با لشکریان خود از شام بیرون آمد تا یعقوب را به قتل برساند، ولی هنگامی که نامه را خواند و هدیه یعقوب بدو رسید، از کشتن وی صرف نظر کرد و به خوبی از برادر استقبال نمود و تا وقتی یعقوب در کنعان بود، آزاری بدو نرساند. به هر حال حضرت یعقوب به دنبال سکونت و حاکمیت فرزندش حضرت یوسف در مصر، به دعوت وی به مصر رفت و 17 سال در آنجا سکونت نمود و در همانجا رحلت کرد.
وفات یعقوب (ع)

یعقوب پس از ناملایمات و اندوه بسیار که در زندگی کشید، در سن 140 یا 147 سالگی (431) در مصر از دنیا رفت. هنگام مرگ به یوسف وصیت کرد که جنازه او را به فلسطین برده و نزد پدر و جدش اسحاق و ابراهیم دفن کند. یوسف نیز پس ‍ از فوت پدر، طبق وصیت او، دستور داد تا حضرت جنازه را مومیایی شده به فلسطین حمل کردند و طبق وصیت حضرت یعقوب (ع) در کنار قبر جدش ابراهیم (ع) و اسحاق دفن نمود.
طبرسی در مجمع البیان از ابن اسحاق روایت کرده که جنازه یعقوب را در تابوتی از چوب ساج (آبنوس) گذاشته و به شهر بیت المقدس منتقل کردند. روز ورود آن تابوت به بیت المقدس، مصادف شد با روزی که عیص هم از دنیا رفته بود، از این رو هر دو را در یک قبر دفن کردند و به همین سبب است که یهودیان مرده های خود را به بیت المقدس می برند.
چون یعقوب و عیص هر دو با هم به دنیا آمدند و با هم از دنیا رفتند، عمرشان در دنیا به یک اندازه بود و در وقت مرگ 147 سال از عمرشان می گذشت. مسعودی می نویسد: «هنگامی که یعقوب از دنیا رفت، یوسف چهل روز به عزاداری مشغول شد و در این مدت، فرزندان یعقوب و بزرگان مصر در تدارک بردن جنازه به فلسطین بودند. پس از گذشتن چهل روز، به فلسطین حرکت کردند. در آن جا هنگامی که خواستند او را در کنار قبر ابراهیم دفن کنند، عیص بیامد و مانع دفن یعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت. در این وقت فرزند شمعون که جوانی نیرومند بود، پیش آمده و به عیص حمله کرد و او را به قتل رسانید. همین موضوع سبب شد که یعقوب و عیص را در یک جا دفن کنند.»
چنان که مورخان ذکر کرده و طبرسی (ره) نیز در دنباله داستان فوق می گوید، خود یوسف برای دفن پدر به فلسطین آمد و پس از دفن او در بیت المقدس، به مصر بازگشت.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:49:00 ب.ظ ]




خلاصه ی زندگی حضرت ابراهیم (ع)

حضرت ابراهیم‌ (ع) فرزند تارخ‌ فرزند ناحور فرزند ساروغ‌ است‌: چنانچه‌ در تورات‌ آمده‌ است‌ نسب‌ وى به‌سام‌ فرزند نوح‌ نبى مى‌رسد. قرآن‌ کریم‌ نام‌ پدر ایشان‌ را «آزر» ذکر مى‌کند . این‌ موضوع‌ بحث‌ وجدل‌ هایى را میان‌ مفسرین‌ برانگیخته‌ است‌.
از زجاج‌ در کتاب‌ مجمع‌ البیان‌ چنین‌ آمده‌ است‌ :«میان‌ علماى انساب‌ اختلافى نیست‌ بر آن‌ که‌ نام‌ پدر ابراهیم‌ «تارخ‌» بوده‌ است‌ . آن‌ چه‌ در قرآن‌ آمده‌‌ دلالت‌ بر این‌ دارد که‌ نام‌ وى «آزر» است‌ . گفته‌ شده‌ که‌ لفظ‌ «آزر» در اصطلاح‌ (آن‌ دوره و ‌در نزد قوم‌ ابراهیم‌) بر بدگویى دلالت‌ دارد ؛ انگار ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ چنین‌ گفته‌ باشد : «اى خطاکار !» در این‌ صورت‌ حکم‌ اعرابى آن‌ رفع‌ است‌؛ و جایز است‌ که‌ وصفى نیز باشد براى پدر ؛ انگار که‌ به‌پدر خطا کارش‌ این‌ وصف‌ را گفته‌ باشد» . سعید بن‌ مسیّب‌ و مجاهد بر این‌ باورند که‌ «آزر» نام‌ بتى ‌بوده‌ است‌.
این‌ انصراف‌ به‌ معناى آن‌ است‌ که‌ آزر را هم‌ تراز بت‌ ها قرار داده‌ است‌ تا آن‌ را خداى دیگرى بشمارد . (طبرسى‌) در کتاب‌ مجمع‌ البیان‌ در مورد این‌ مسأله‌ چنین‌ اظهار نظر مى‌کند :«آنچه‌ را که‌ زجاج‌ گفته‌ است‌ نظریّه‌ آن‌ عده‌ را که‌ مى‌گویند آزر پدر بزرگ‌ مادرى ابراهیم‌ و یاعموى او بوده‌ است‌ قوّت‌ مى‌بخشد . زیرا دلیل‌ وى بر این‌ مسأله‌ که‌ مى‌گوید نیاکان‌ پیامبر (ص‌) تا آدم‌(ع‌) همه‌ یکتا پرست‌ بوده‌اند صحه‌ مى‌گذارد.»
نتیجه‌ این‌ باور کافر بودن‌ آزر پدربزرگ‌ مادرى ابراهیم‌ (ع‌) است‌.
از آن‌ جا که‌ نسب‌ ابراهیم‌ به‌ اومتصل‌ است‌ ، در این‌ جا این‌ سؤالى مطرح‌ مى‌شود که‌ اگر کفر نسبى از جانب‌ پدر براى مقام‌ نبوّت‌قبیح‌ و مذموم‌ است‌ چرا قباحت‌ از جانب‌ نسب‌ مادرى وارد نباشد ؛ زیرا ملاک‌ قبح‌ یکى است‌ که‌ همانا رسیدن‌ نسب‌ پیامبر به‌ کفّار است‌ کما این‌ که‌ اطلاق‌ لقب‌ پدر بر عمو در آیه‌ زیر بر اساس‌تغلیب‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ : «… ، گفتند : خداى تو و خداى پدرانت‌ ابراهیم‌ و اسماعیل‌ و اسحاق‌ ،خداوند یکتا را مى‌پرستیم‌ و ما در برابر او تسلیم‌ هستیم»و امّا اطلاق‌ لقب‌ پدر بر غیر پدر وپدر بزرگ‌ ، جز در حال‌ هاى مجازى در قرآن‌ استعمال‌ نشده‌ است‌ . از این‌ رو شاهدى بر برداشت‌ مذکور در سیاق‌ قرآنى وجود ندارد .

حضرت ابراهیم کجا متولد شد :

منابع‌ تاریخى در مورد محل‌ّ تولد حضرت‌ ابراهیم‌ اختلاف‌ نظر دارند ، بعضى از مورّخین‌ بر این‌باورند که‌ ایشان‌ در دمشق‌ و در روستایى به‌ نام‌ «برزه‌» که‌ در کوه‌ قاسیون‌ واقع‌ است‌ متولد گشت‌ . درمقابل‌ گروهى دیگر بر این‌ عقیده‌اند که‌ ایشان‌ در منطقه‌ بابل‌ که سرزمین‌ کلدانى‌ها در عراق‌ است به‌ دنیا آمده‌است‌ . نظریه‌ پذیرفتنى تر این‌ است‌ که‌ ایشان‌ در بابل‌ متولد شده‌ است‌ .
این‌ که‌ بعضى گفته‌اند که‌ ایشان‌ در توابع‌ دمشق‌ متولد شده‌ از آن‌ جا سرچشمه‌ مى‌گیرد که‌ ایشان‌ براى مساعدت‌ و یارى رساندن‌ به‌ فرزند برادرش‌ لوط‌ رهسپار این‌ منطقه‌ گردید و در آن‌ جا نمازخواند ، که‌ همین‌ امر عده‌اى را به‌ این‌ اعتقاد واداشت‌ که‌ تصور کنند ایشان‌ در این‌ منطقه‌ متولد شده‌است‌ .
ابراهیم‌ پس‌ از آن‌ که‌ پدرش‌ به‌ هفتاد و پنج‌ سالگى رسید به‌ دنیا آمد . وى فرزند ارشد خانواده‌ آزربود . هنگامى که‌ به‌ سن‌ّ جوانى رسید با «سارا» ازدواج‌ کرد . سارا زن‌ نازایى بود که‌ فرزندى از اومتولد نمى‌شد . ابراهیم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ پدر و همسر خود از سرزمین‌ تحت‌ نفوذ کلدانى‌ها به‌ منطقه‌تحت‌ سیطره‌ کنعانى‌ها که‌ سرزمین‌ مقدس‌ است‌ هجرت‌ نمود . او و همراهان‌ خود در منطقه‌ «حرّان‌»که‌ در نزدیکى‌هاى شام‌ واقع‌ است‌ و ساکنان‌ آن‌ به‌ پرستش‌ ستارگان‌ و بت‌ ها مى‌پرداختند سکنى‌"گزیدند .

وضعیّت‌ و موقعیتى که‌ ابراهیم‌ (ع‌) در آن‌ مى‌زیست‌:

الف‌ ـ پرستش‌ بتها :

محیطى که‌ حضرت‌ ابراهیم‌ (ع‌) در آن‌ زندگى مى‌کرد اختلافى با محیطى که‌ حضرت‌ نوح‌ در آن‌ مى‌زیست‌ نداشت‌ . پرستش‌ بت‌ ها در سرزمین‌ بابل‌ آن‌ روزگار نیز رواج‌ داشت‌ و ساکنان‌ آن‌ دیار بت‌ها را خدایان‌ خود قرار داده‌ بودند . هر شهر و منطقه‌اى خداى خاص‌ خود را داشت‌ ؛ آن‌ خدایان‌ زیر سایه‌ یک‌ خدایى بزرگ‌تر قرار داشتند .
در چنین‌ محیطى بود که‌ خداوند متعال‌ با مبعوث‌ ساختن‌ ابراهیم‌ (ع‌) بر بندگان‌ خود منّت‌ نهاد که به‌ وى اندیشه‌ و درایت‌ عطا فرمود ، و او را به‌ مسیر ایمان‌ و اعتقاد به‌ پروردگار یکتاى ایمن ‌بخش‌ رهنمون‌ ساخت‌: «ما وسیله‌ى رشد ابراهیم‌ را از قبل‌ به‌ او داده‌ ، و از شایستگى او آگاه‌بودیم‌.»

حضرت‌ ابراهیم‌ (ع‌) عزم‌ کرد تا قوم‌ خود را از یاوه‌ها و خرافاتى که‌ بدان‌ اعتقاد داشتند رهاى‌بخشد . او قوم‌ خود را پند داد ، و از آنچه‌ که‌ به‌ آن‌ مبتلا بودند نهى نمود . ولى آنان‌ دعوت‌ او را اجابت‌ نکردند و با این‌ روش‌ پى و شالوده‌ اعتقاد خود را به‌ پیروى کورکورانه‌ و بدون‌ تعقّل‌ و اندیشه ‌مستحکم‌تر ساختند : «آن‌ هنگام‌ به‌ پدرش‌ آزر و قومش‌ گفت‌ : این‌ مجسمه‌ هاى بى روح‌ چیست‌ که‌شما همواره‌ آن‌ ها را پرستش‌ مى‌کنید ؟ ! گفتند : ما پدران‌ خود را دیدیم‌ که‌ آن‌ ها را عبادت‌ مى‌کنند. گفت‌ : مسلماً هم‌ شما و هم‌ پدرانتان‌ ، در گمراهى آشکارى بوده‌اند.»
ابراهیم‌ در این‌ اندیشه‌ بود که‌ قوم‌ خود را از پرستش‌ بت‌ ها آزاد کند . از این‌ رو راه‌ تعقّل‌ و هدایت‌ را براى آنان‌ بازگو نمود ، و به‌ آن‌ ها یادآور شد که‌ آن‌ چه‌ انجام‌ مى‌دهند از گمراهى و جهل‌ نشأت‌گرفته‌ و با فطرت‌ انسانى در تضاد است‌ . فطرتى که‌ بر پایه‌ى توحید و ایمان‌ به‌ این‌ که‌ خداوند خود آفریننده‌ مخلوقات‌ است‌ ، و اوست‌ که‌ اطمینان‌ و سعادت‌ مى‌بخشد ، پى‌ریزى شده‌ است‌ .
او به‌ آنان‌ یاد آور شد،‌ شخصى که‌ بت‌ ها را خداى خود قرار دهد و به‌ آن‌ ها امید ببندد راه‌ درستى را برنگزیده‌ است‌ و بر حق‌ نیست‌ ؛ زیرا خداوند به‌ تنهایى شفا بخش‌ است‌ و اوست‌ که‌ زنده‌ مى‌کند ومى‌میراند و روزى مى‌بخشد و از گناهان‌ در مى‌گذرد : «… او همان‌ کسى است‌ که‌ مرا آفریده‌ است‌ وپیوسته‌ راهنماییم‌ مى‌کند . و او همان‌ است‌ که‌ مرا غذا مى‌دهد و سیراب‌ مى‌نماید . و هنگامى که‌بیمار شوم‌ مرا شفا مى‌دهد . و او کسى است‌ که‌ مرا مى‌میراند و سپس‌ زنده‌ مى‌کند و او که‌ امیدوارم ‌گناهم‌ را در روز جزا ببخشد .»

ب‌ ـ ابراهیم‌ (ع‌) پدر خود را به‌ دین‌ فرا مى‌خواند :

ابراهیم‌ دعوت‌ به‌ دین‌ دارى را از نزدیکان‌ خود آغاز نمود . بنابر این‌ ابتدا اقدام‌ به‌ دعوت‌ از پدر خودکه‌ از سردمداران‌ پرستش‌ بت‌ ها بود پرداخت‌ .
براى ابراهیم‌ ناگوار بود پدر خود را که‌ نزدیک‌ ترین‌ شخص‌ به‌ اوست‌ در حال‌ پرستش‌ بت‌ هامشاهده‌ نماید . لذا بر آن‌ شد تا او را به‌ ترک‌ پرستش‌ بت‌ ها ترغیب‌ نماید ، و او را از عاقبت‌ کفر به‌خداوند برحذر دارد .
ابراهیم‌ (ع‌) سعى نمود تا بدون‌ ایجاد حسّاسیت‌ و تحریک‌ عقده‌ها و کینه‌ها با او سخن‌ بگوید . وى‌با لحنى آکنده‌ از ادب‌ و نزاکت‌ و با روشى استنکار گونه‌ از او پرسید : «اى پدر ! چرا چیزى رامى‌پرستى که‌ نه‌ مى‌شنود و نه‌ مى‌بیند و نه‌ هیچ‌ مشکلى را از تو حل‌ مى‌کند ؟!.»

ابراهیم‌ (ع‌) این‌ سخنان‌ را این‌ گونه‌ بیان‌ کرد تا پدر احساس‌ نکند که‌ عبادت‌ حقیقى را نمى‌شناسد ؛زیرا بیم‌ آن‌ داشت‌ که‌ پدر احساس‌ کند که‌ نظریه‌ او حقیر شمرده‌ شده‌ است‌ و از ابراهیم‌ (ع‌) روى گردان‌ شود . ابراهیم‌ در این گفتگو، خود را عالمى چیره‌ دست‌ نمى‌شمارد بلکه‌ اذعان‌ مى‌دارد هر آن‌چه‌ که‌ در چنته‌ دارد گزیده‌اى از علم‌ بیش‌ نیست‌ ، که‌ از جانب‌ خداوند به‌ او رسیده‌ و به‌ پدر وى واصل‌ نشده‌ است‌ . بنابر این‌ ابراهیم‌ (ع‌) از پدر مى‌خواهد که‌ از او پیروى کند تا او را به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ نماید ، و از شیطان‌ پیروى نکند که‌ پیروى از شیطان‌ وى را در گناه‌ خواهد انداخت‌ ، و او رادر گمراهى غوطه‌ور خواهد ساخت‌ ، و این‌ گمراهى در نهایت‌ انسان‌ را بدترین‌ کیفرها خواهدرساند .
«اى پدر دانشى بر من‌ آمده‌ که‌ بر تو نیامده‌ است‌ بنابر این‌ از من‌ پى‌روى کن‌ تا تو را به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌کنم‌ .»

«پدر از پذیرش‌ پندهاى فرزند خود سرباز زد و به‌ او چنین‌ گفت‌ : «آیا تو از معبودهاى من‌ روى گردانى ؟»و او را تهدید نمود که‌ اگر از آن‌ چه‌ که‌ انجام‌ مى‌داد دست‌ نکشد . سنگسار خواهد شد و از ابراهیم‌ خواست‌ تا مدتى از او دورى بجوید : «اگر از این‌ کار دست‌ برندارى تو را سنگسار مى‌کنم‌ . و براى‌مدّت‌ طولانى از من‌ دور شو .»
ولى ابراهیم‌ على رغم‌ رفتار خشن‌ و ناملایمى که‌ پدر نسبت‌ به‌ او انجام‌ مى‌داد ، با دلى گشاده‌ وپذیرشى مسالمت‌ آمیز به‌ او چنین‌ پاسخ‌ داد : «سلام‌ بر تو باد» و به‌ پدر وعده‌ داد تا براى او نزدخداوند استغفار نماید تا خداوند او را ببخشد و فرجام‌ ندهد وى گفت : «از پروردگارم‌ برایت‌ تقاضاى عفومى‌کنم‌ ، چرا که‌ او همواره‌ نسبت‌ به‌ من‌ مهربان‌ بوده‌ است‌ .»
با آن‌ که‌ دعوت‌ به‌ خداپرستى ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ سختى انداخته‌ بود ، ولى او به‌ منظور عملى ساختن‌ آن‌ چه‌ بدان‌ مکلّف‌ گشته‌ بود حاضر بود تا خواسته‌ بى‌پدر را لبیک‌ گوید و از او و قوم‌ خود وخدایان‌ آنان‌ و نیز از عناد و اصرار آنان‌ در پرستش‌ بت‌ ها کناره‌ گیرد : «ابراهیم‌ به‌ یقین‌ مهربان‌ وبردبار بود .»

ج‌ ـ ابراهیم‌ بت‌ ها را نابود مى‌کند :

ابراهیم‌ پس‌ از این‌ که‌ اعراض‌ و روى‌گردانى پدر را مشاهده‌ نمود و یقین‌ پیدا کرد که‌ او دشمن‌خداوند است‌ از او تبرى جست‌ ایشان‌ عزم‌ خود را جزم‌ کرد تا دعوت‌ را ادامه‌ دهد . بنابر این‌ به‌ این‌مسأله‌ همت‌ گمارد تا بت‌ ها را که‌ نزد قوم‌ وى مقدس‌ بوده‌اند نابود سازد ؛ تا حجّت‌ را بر قومش‌جارى سازد و به‌ آن‌ ها بفهماند که‌ این‌ بت‌ ها زیان‌ یا سودى به‌ کسى نمى‌رسانند ، و این‌ قدرت‌ راندارند که‌ به‌ شخصى که‌ به‌ آن‌ ها تعرض‌ کرده‌ است‌ آزارى برسانند .
ابراهیم‌ (ع‌) در انتظار فرصتى مناسب‌ بود تا نیّت‌ خود را عملى سازد . تا این‌ که‌ روز جشن‌ و سرورآن‌ ها فرا رسید . پدرش‌ سعى نمود او را به‌ همراه‌ خود خارج‌ سازد تا در جشن‌ شرکت‌ نماید ، شایدبا این‌ تدبیر قلب‌ او را شادمان‌ سازد . ابراهیم‌ دعوت‌ او را پذیرفت‌ ولى هنوز از شهر بیرون‌ نرفته‌ بودکه‌ بهانه‌اى براى عدم‌ مشارکت‌ به‌ ذهنش‌ خطور کرد .
او به‌ ستارگان‌ نگاهى افکند و به‌ پدرش‌ خبرداد که‌ در آستانه‌ مبتلا شدن‌ به‌ بیمارى طاعون‌ است‌ . این‌ بهانه‌ قوم‌ را ترسناک‌ ساخت‌ ، از این‌ رو او راترک‌ کردند . ابراهیم‌ به‌ جایگاه‌ بت‌ ها که‌ در مقابل‌ آن‌ ها غذا و نوشیدنى قرار داشت‌ بازگشت‌ . قوم‌ اواعتقاد داشتند که‌ بت‌ ها مى‌خورند و مى‌آشمند.

ابراهیم‌ (ع‌) هنگامى که‌ به‌ معبد رسید ، با بت‌ ها از روى تمسخر چنین‌ گفت‌ : «چرا از این‌ غذاهانمى‌خورید . اصلاً چرا سخن‌ نمى‌گویید ؟ ، بت‌ها که‌ نمى‌توانستند چیزى را بر زبان‌ جارى کنند خاموش‌ ماندند . در آن‌ هنگام‌ ابراهیم‌ با تبر به‌ آن‌ها یورش‌ برد : «با دست‌ راست‌ بر پیکر آن‌ ها ضربه‌اى محکم‌ فرود آورد .». و آن‌ ها را به‌ صورت‌ قطعه‌ هاى ریز در آورد ، و تنها بت‌ بزرگ‌ را باقى گذاشت‌ .و تبر رابر دست‌ بت‌ بزرگ‌ آویزان‌ نمود . و از معبد خارج‌ شد او بدین‌ وسیله‌ برهان‌ حسى براى قوم‌ خود باقى گذاشت‌ ، تا دریابند که‌ این‌ بت‌ ها اگر خدایانى واقعى بودند لا اقل‌ مى‌توانستند از خود دفاع‌نمایند ؛ اگر نگوییم‌ که‌ به‌ دیگرانى که‌ به‌ آن‌ ها تعرّض‌ نمودند آزارى برسانند .
موضع‌ گیرى در مقابل‌ نابودى بت‌ ها:

قوم‌ ابراهیم‌ پس‌ از پایان‌ جشن‌ خود به‌ شهر بازگشتند و آن‌ چه‌ را که‌ بر سر بت‌ ها آمده‌ بود به‌ عیان ‌دیدند . آنان‌ هولناک‌ شدند و از هم‌ دیگر پرس‌ و جو نمودند و گفتند : «این‌ کدام‌ ظالم‌ است‌ که‌ به‌مقدّسات‌ ما اهانت‌ کرده‌ ؟» بعضى از آن‌ ها یاد آور شدند که‌ جوانى به‌ نام‌ ابراهیم‌ وجود دارد که‌ ازاین‌ بت‌ ها به‌ نا شایست‌ مى‌گوید و ایراد مى‌آورد و آن‌ ها را به‌ باد استهزا مى‌گیرد و به‌ عیب‌ جوئى آن‌ها مى‌پردازد . و ما گمان‌ نمى‌کنیم‌ شخصى جز او این‌ کار را انجام‌ داده‌ باشد.
هنگامى که‌ خبر تجاوز علیه‌ بت‌ ها به‌ زمامداران‌ بابل‌ رسید فرمان‌ دادند تا ابراهیم‌ را نزد آنان‌ ببرند . هنگامى که‌ ابراهیم‌ را حاضر کردند از او پرسیدند: «آیا تو این‌ کار را با خدایان‌ ما کرده‌اى اى ابراهیم‌ ؟» ، ابراهیم‌ با کیاست‌ و زیرکى واقع‌ شدن‌ این‌ مسأله‌ را به‌ وسیله ‌خود انکار نمود ، و این‌ کار را به‌ بت‌ بزرگ‌ نسبت‌ داد : «ابراهیم‌ گفت‌ این‌ کار را بزرگ‌ آن‌ ها انجام‌ داده‌است‌ .»
شاهد این‌ مسأله‌ نیز بقیه‌ بت‌ ها هستند پس‌ : «از آن‌ ها بپرسید اگر‌ سخن‌ مى‌گویند.»
قوم‌ ابراهیم‌ (ع‌) به‌ سادگى در شگرد کلامى او لغزیدند و سخنان‌ او را تصدیق‌ نمودند . هر یک ‌شروع‌ به‌ نکوهش‌ دیگرى کرد که‌ چرا به‌ ابراهیم‌ تهمت‌ زده‌اند ؛ و هر کس‌ را که‌ به‌ او تهمت‌ زده‌ بودستمگر نامیدند : «آن‌ ها به‌ وجدان‌ خود بازگشتند ؛ و به‌ خود گفتند : حقّا که‌ شما ستمگرید .»

زیرا بت‌ ها معبودهایى بودند که‌ قدرت‌ سخن‌ گفتن‌ را نداشتند . مدتى نگذشت‌ که‌ قوم‌ ابراهیم‌ (ع‌) . متوجه‌ اشتباه‌ خود شدند و در مقابل‌ حقیقت‌ قرار گرفتند . آنان‌ سرهاى خود را از شرمسارى به‌ زیر افکندند ؛ زیرا چه‌ گونه‌ مى‌توانستند از بت‌ هایى سؤال‌ نمایند که‌ قدرت‌ سخن‌ گفتن‌ نداشتند . بنابراین‌ رو به‌ ابراهیم‌ نمودند و گفتند : اى ابراهیم‌ ! تو خود نیک‌ مى‌دانى که‌ اینان‌ نمى‌توانند سخنى بگویند پس‌ چگونه‌ از ما درخواست‌ مى‌کنى که‌ از آن‌ ها سؤال‌ کنیم‌ ؟ «سپس‌ سرهایشان‌ را تکان‌ دادند و گفتند تو مى‌دانى که‌ این‌ ها سخن‌ نمى‌گویند .»
قوم‌ ابراهیم‌ در تنگنایى گرفتار شدند که‌ احتمال‌ آن‌ را نمى‌دادند . از این‌ رو تلاش‌ کردند تا آن‌ راپشت‌ سرگذاشته‌ ، کارایى آن‌ را باطل‌ نمایند آنان هراس‌ داشتند که‌ نیرنگ‌ آنان‌ رسوا شود . و هنگامى‌که‌ همه‌ استدلال‌ ها و برهان‌ هاى خود را پایان‌ یافته‌ دیدند از مناظره‌ و گفت‌ و گو روى گردانیدند و از اهرم‌ قدرت‌ و سرکوب‌ استفاده‌ کردند . آنان‌ حکم‌ به‌ قتل‌ ابراهیم‌ به‌ وسیله‌ آتش‌ دادند : «گفتند اورا بسوزانید و خدایان‌ را یارى کنید اگر کارى از شما ساخته‌ است‌ .»
ولى خواست‌ خداوند از نیرنگ‌ آنان‌ نیرومند‌تر بود و با اراده‌ او آتشى که‌ براى سوزاندن‌ ابراهیم ‌گداخته‌ بودند «براى ابراهیم‌ به‌ سردى و سلامت‌ تبدیل‌ شد.»

ادامه‌ دعوت‌ (اثبات‌ وحدانیت‌):

برغم‌ استفاده‌ قوم‌ ابراهیم‌ از نیروى قهریّه‌ در مقابله‌ با او ، وى هیچ‌ فرصتى را براى گفت‌ و گو و مناظره‌ با قوم‌ خود در باره‌ى خدایان‌ از دست‌ نمى‌داد و با استفاده‌ از همه‌ اهرم‌ ها در پى ابطال‌ پرستش‌ ستارگان‌ و خورشید و ماه‌ و روى آوردن‌ قوم‌ او به‌ عبادت‌ خداوند یگانه‌اى که‌ معبودى جزاو وجود ندارد بود .
از جمله‌ اقدامات‌ او استفاده‌ از روشى بسیار دقیق‌ و عاقلانه‌ و عینى بود که‌ طى آن‌ بدون‌ آن‌ که‌ خدایان‌ قوم‌ را تحقیر کند و یا آن‌ ها را مورد استهزا قرار دهد ، با قوم‌ خود مجارى و مدارا کرد . به‌ این‌ علّت‌ که‌ سبب‌ روگردانى آنها نشود و اعتماد آنان‌ را به‌ دست‌ آورد . و نیز بدین‌ منظور که‌ سخنانش‌ از قدرتى بالا و رسوخى نافذ در دل‌ هاى آنان‌ برخوردار باشد .
ابراهیم‌(ع‌) اشتباهات‌ اعتقادى آنان‌ را گوشزد نمود : «و این‌ چنین‌ ملکوت‌ آسمان‌ ها و زمین‌ و حکومت‌مطلق‌ خداوند بر آن‌ ها را به‌ ابراهیم‌ نشان‌ دادیم‌ ، تا به‌ آن‌ استدلال‌ کند و اهل‌ یقین‌ گردد . هنگامى که‌ تاریکى شب‌ او را پوشانید ستاره‌اى مشاهده‌ کرد و گفت‌ این‌ خداى من‌ است‌ . امّا هنگامى که‌ غروب‌کرد گفت‌ : غروب‌ کنندگان‌ را دوست‌ ندارم‌ ، و هنگامى که‌ ماه‌ را دید که‌ سینه‌ افق‌ را مى‌شکافد گفت ‌این‌ خداى من‌ است‌ امّا هنگامى که‌ ماه‌ نیز غروب‌ کرد گفت‌ اگر پروردگارم‌ مرا راه‌نمایى نکند مسلماً از گم‌ راهان‌ خواهم‌ بود .

و هنگامى که‌ خورشید را دید که‌ سینه‌ افق‌ را مى‌شکافد ، گفت‌ : این‌ خداى‌من‌ است‌ این‌ که‌ از همه‌ بزرگتر است‌ ! امّا هنگامى که‌ غروب‌ کرد گفت‌ : اى قوم‌ ! من‌ از شریک‌ هایى‌که‌ شما براى خدا مى‌سازید بیزارم‌ . من‌ روى به‌ سوى کسى آورده‌ام‌ که‌ آسمان‌ ها و زمین‌ را آفریده‌است‌ ؛ من‌ در ایمان‌ خود خالصم‌ و از مشرکان‌ نیستم‌.»‌‌‌‌
ابراهیم‌ با قوم‌ خود مدارا نمود و با آنان‌ بر اساس‌ مقدار علم‌ و دانش‌ شان‌ سخن‌ گفت‌ تا عقایدى را که ‌به‌ آن‌ ها دل‌ بسته‌ بودند ابطال‌ نماید . پس‌ از آن‌ به‌ تشریح‌ ربوبیت‌ خداوند یگانه‌اى که‌ معبودى جزاو وجود ندارد همّت‌ گماشت‌ . این‌ مسأله‌ باعث‌ شد که‌ نمرود از ابراهیم‌ (ع‌) درخواست‌ نماید تا با او به‌ گفت‌ و گو بپردازد . مناظره‌ این‌ دو استدلال‌ هاى شگرفى را که‌ نشانه‌ افق‌ گسترده‌ فکرى ابراهیم‌ در گفت‌ و گوى متقاعد کننده‌ بهنگام‌ پرسش‌ پادشاه‌ از او درباره‌ خداوند آشکار نمود : «ابراهیم‌گفت‌ : خداى من‌ آن‌ کسى است‌ که‌ زنده‌ مى‌کند و مى‌میراند .»
پادشاه‌ خود را در تنگنا دید لذا : «گفت‌ : من‌ نیز زنده‌ مى‌کنم‌ ومى‌میرانم‌.»من‌ دو مردى راکه‌ حکم‌ قتل‌ آنان‌ صادر شده‌ است‌ نزد خود فرا مى‌خوانم‌ ، یکى را به‌ قتل‌ مى‌رسانم‌ پس‌ من‌ نیزمى‌میرانم‌ ، و دیگرى را مورد عفو قرار مى‌دهم‌ ، که‌ در این‌ جا او را زنده‌ کرده‌ام‌.
ابراهیم‌ (ع‌) قاطعانه ‌به‌ او پاسخى مى‌دهد که‌ او را درمانده‌ و بى‌جواب‌ مى‌‌سازد ایشان مى‌فرماید : «خداوند خورشید را از افق‌ مشرق‌ مى‌آورد ؛ (اگر راست‌ مى‌گویى که‌ حاکم‌ بر جهان‌ هستى‌) خورشید را از مغرب‌ بیاور !(در این‌ جا) آن‌ مرد کافر مبهوت‌ و وامانده‌ شد . و خداوند قوم‌ ستمگر را هدایت‌ نمى‌کند .»

پس‌ از این‌ که‌ گفت‌ و گوى حضرت‌ ابراهیم‌ (ع‌) با نمرود که‌ در آن‌ ابراهیم‌ (ع‌) ثابت‌ نمود که‌ قدرت‌ خداوند متعال‌ نامتناهى است‌ پایان‌ یافت‌ وى از خداوند متعال‌ درخواست‌ نمود تا چگونگى زنده‌نمودن‌ مردگان‌ را به‌ وى نشان‌ دهد . این‌ مسأله‌ از ایمان‌ ابراهیم‌ (ع‌) نکاست‌ ، بلکه‌ وسیله‌اى بود براى رسیدن‌ به‌ اطمینان‌ قلبى بود : «هنگامى که‌ ابراهیم‌ گفت‌ : خدایا به‌ من‌ نشان‌ بده‌ چگونه‌ مردگان‌را زنده‌ مى‌کنى ! خداوند فرمود : مگر ایمان‌ نیاوردى ! عرض‌ کرد : چرا ، ولى مى‌خواهم‌ قلبم‌ آرامش‌ یابد . خداوند فرمود : در این‌ صورت‌ چهار نوع‌ از مرغان‌ را انتخاب‌ کن‌ ؛ و آن‌ ها را (پس‌ ازذبح‌ کردن‌ ،) قطعه‌ قطعه‌ کن‌ و در هم‌ بیامیز ؛ سپس‌ بر کوهى ، قسمتى از آن‌ را قرار بده‌ ؛ بعد آن‌ ها رابخوان‌ ، به‌ سرعت‌ به‌ سوى تو مى‌آیند . و بدان‌ خداوند قادر و حکیم‌ است‌ .»

ازدواج‌ حضرت‌ ابراهیم‌ (ع‌) با سارا و مهاجرت‌ به‌ مصر:

ابراهیم‌ (ع‌) مدتى را در منطقه‌ «حرّان‌» گذراند در این‌ مدت‌ دختر عموى خویش‌ را که‌ نامش‌ «سارا»بود به‌ همسرى برگزید . روى گردانى قوم‌ ابراهیم‌ و اعراض‌ آن‌ ها از خداپرستى (جز لوط‌ وعده‌اندکى از قوم‌ وى‌) شکاف‌ میان‌ او و قومش‌ را افزون‌ تر کرد . از این‌ رو تصمیم‌ گرفت‌ تا از این‌ منطقه ‌مهاجرت‌ نماید .
سخن او را چنین قرآن مى‌آورد : «من‌ به‌ سوى پروردگارم‌ مهاجرت‌ مى‌کنم‌ ، که‌ او صاحب‌ قدرت‌ و حکیم‌ است‌.»
ابراهیم‌ (ع‌) و همراهان‌ خود به‌ سوى سرزمین‌ شام‌ که‌ در آن‌ روزگار به‌ سرزمین‌ کنعان‌ معروف‌ بود رهسپار گشت‌ . وى مدت‌ اندکى را در آن‌ جا گذراند ، سپس‌ به‌ ناچار آن‌ جا را به‌ همراه‌ جمعى ازمردم‌ آن‌ دیار که‌ بر اثر تنگناى شدید به‌ وقوع‌ پیوسته‌ بیم‌ آن‌ داشتند که‌ حالت‌ قحط‌ و گرسنگى‌حاصل‌ شود ترک‌ نمود و به‌ مصر رهسپار شد . ولى باز آن‌ جا را به‌ همراه‌ همسرش‌ سارا و کنیز او که‌نامش‌ هاجر بود ترک‌ کرد و به‌ فلسطین‌ مهاجرت‌ نمود .

ازدواج‌ حضرت‌ ابراهیم‌ (ع‌) با هاجر در پى درخواست‌ سارا:

سارا زنى نازا بود ، و به‌ سن‌ پیرى و کهولت‌ رسیده‌ بود و امکان‌ بچه‌ دار شدن‌ او نمى‌رفت‌ . در مقابل ‌ابراهیم‌ (ع‌) در دل‌ آرزوى داشتن‌ فرزند را داشت‌ . ایشان‌ از خداوند درخواست‌ نمود تا فرزندى درست‌ کار به‌ وى عطا کند . سارا از آن‌ چه‌ که‌ در دل‌ ابراهیم‌ مى‌گذشت‌ آگاه‌ بود ؛ لذا از او درخواست‌ کرد تا هاجر را که کنیز او بود به همسرى برگزیند،‌ بدان امید که خداوند به او فرزندى ببخشد. ابراهیم (ع) با هاجر ازدواج کرد و فرزندى از هاجر متولد شد که نام او را اسماعیل نهادند .
پس از این که خداوند اسماعیل را از هاجر به ابراهیم عطا نمود، خوى خود بزرگ بینى و عُجب در هاجر نمود پیدا کرد و به داشتن او در مقابل سارا فخر مى‌فروخت . این مسأله حسّ حسادت و غیرت را در دل سارا ـ که دیگر طاقت تحمًل رفتارهاى هاجر را نداشت ـ‌ برانگیخت . لذا از ابراهیم (ع) درخواست کرد تا هاجر را به جایى دیگر منتقل کند؛‌ چون نمى‌توانست وضعیت را به این شکل تحمًل نماید .
ابراهیم (ع) درخواست سارا را مجاب ساخت و اراده خداوندى نیز این مسأله را تایید نمود . به ابراهیم وحى شد که هاجر و اسماعیل را با خود به مکه ببرد.
وى آن‌ها را به همراه خود برد؛ تا این که در میان راه فرمان الهى به او امر کرد تا در سرزمین خالى از سکنه و به دور از آبادانى توقف نماید. آن‌جا جائى بود که قرار است خانه خداوند ساخته شود. وى پس از آن منطقه را ترک نمود وبه دیار خود بازگشت در حالى که نه آبى نزد آنا ن بود و نه غذا.
هاجر چندین بار به دنبال او رفت تا بلکه دلش را به رحم آورد. امًا وى همچنان براه خود ادامه مى‌داد. تا اینکه هاجر اطمینان نمود که ابراهیم (ع) به فرمان خداوند این کار را انجام مى‌دهد و چنین مى‌کند ، پس به حکم خداوند تن در داد و تسلیم او شد و به جائى که ابراهیم او و فرزندش را در آنجا نهاده بود بازگشت.

ابراهیم با دلى دردناک از فراق همسر و فرزندش به دیار خود بازگشت . ولى این اراده خداوند بود که بر اراده او غلبه کرد. او تسلیم امر خداوند گردید و به درگاه او چنین دعا کرد : «پروردگارا ! من برخى از فرزندانم را در سرزمینى بى آب و علف ، در کنار خانه‌أى که حرم توست، ساکن ساختم،‌ تا نماز را بر پا دارند ؛‌ تو دلهاى گروهى از مردم را متوجًه آنها ساز؛‌ و از ثمرات به آنها روزى ده؛‌ شاید آنان شکر تو را به جاى آورند. پروردگارا ! تو مى دانى آن چه را ما پنهان و آشکار مى‌کنیم ؛ چیزى در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست.»
هاجر مدتى را با خوردن غذا و نوشیدن آبى که ابراهیم (ع) باقى کذاشته بود سپرى نمود؛‌ تا این که آب و غذاى آن‌ها تمام شد . اندک اندک تشنگى بر او و اسماعیل عارض شد . هاجر دور بَرخود را نگاه کرد، و اسماعیل را مشاهده نمود که از تشنگى به خود مى‌پیچد ،‌ هاجر براى سیراب نمودن اسماعیل جست وجوى خود را آغاز کرد .
او به مکانى مرتفع معروف به «صفا» صعود کرد،‌ ولى در آن جا اثرى از آب ندید. از آن‌جا سرازیر شد و در حالى که خسته و ناتوان بود به مکان مرتفعى به نام «مروه» رسید، بازهم از آب خبرى نبود،‌ باردیگر به «صفا» برگشت. و سپس به مروه؛‌ این رفت و آمد هفت بار ادامه پیدا کرد،‌وى در حالى که سعى خود را مى‌کرد و مشرف بر مروه شده بود، پرندگانى را مشاهده کرد که بر بالاى فرزند خود مى‌چرخیدند هنگامى که این صحنه شگفت آور را مشاهده نمود به جایگاه فرزندش بازگشت تا از این رخداد مطلّع شود وى چشمه‌ آبى را در حال جوشیدن مشاهد نمود او دست خود را از آب پر ‌کرد و به فرزندش داد و خود نیز از آن آب نوشید .

در این هنگام جمعى از قبیله (جرهم) ‌از نزدیکیهاى این منطقه مى‌گذاشتند، هنگامى که پرندگان را در حال بال زدن و چرخیدن بر بالاى این منطقه مشاهده نمودند، از این رخداد شگفت زده شدند و از همدیگر پرسجو نمودند،‌ زیرا دراین منطقه آب وجود ندارد پس چگونه پرندگان در این سو مى‌چرخیدند. جرهمیها قاصدى را به این محل گسیل داشتند وى هنگام بازگشت مژده داد که درا ین جا آبى هست، آنان به سوى این منطقه رفتند هاجر را یافتند و از او درخواست نمودند تا آنان را در همسایگى خود بپذیرد بدون این که حقى از آب را بخواهند، هاجر به آنان خوش آمد گفت و‌ جرهمیها در همسایگى او منزل گزیدند، تا اینکه اسماعیل به سن جوانى رسید و همسرى از قبیله جرهم برگزیده و زبان عربى را از او فراگرفت .
اسماعیل (ع) و پذیرش درخواست‌هاى پدر:
‌در این مدًت ابراهیم (ع) فرزند خود را فراموش نکرده بود،‌ و هر چندگاه به دیدار او مى‌شتافت. در یکى از این دیدارها در عالم خواب مشاهده نمود که خداوند به او فرمان مى‌دهد که فرزند خود را ذبح نماید. ابراهیم (ع) عزم کرد تا فرمان الهى را به انجام برساند. وى این مسأله را با فرزندش در میان گذاشت تا ایمان او را بیازماید. اسماعیل (ع) ‌به او پاسخ داد : اى پدر فرمان الهى را اجابت نما،‌مرا بردبار خواهى یافت. قرآن این مسأله را چنین بازگو مى‌کند :« هنگامى که با او به مقام سعى وکوشش رسید،‌گفت : پسرم ! من در خواب دیدم که تو را ذبح مى‌کنم نظر تو چیست ؟ گفت :‌ پدرم ! هرچه دستوردارى اجرا کن ،‌ به خواست خدا مرا از صابران خواهى یافت.»

هنگامى که آنان تسلیم قضا و قدر الهى شدند، ابراهیم فرزند خود را به رو انداخت تا از قفا او را ذبح نماید، چاقو را برگردون او گذراند، ولى چاقو برشى ایجاد نکرد. خداى متعال در عوض ذبحى عظیم (یک گوسفند) را به جاى اسماعیل فرستاد. ابراهیم (ع) از این آزمایش برزگى خداوندى سربلند بیرون آمد . در قرآن این مسأله چنین ذکر شده است : «هنگامى که هر دو تسلیم شدند ابراهیم پیشانى او را برخاک نهاد،‌ او را ندا دادیم که أى ابراهیم! آن رؤیا را تحقًق بخشیدى (و به ماموریت خود عمل کردى) . ما این گونه، نیکو کاران را جزا مى‌دهیم. این مسلماً همان امتحان آشکار است. ما ذبح عظیمى را فداى او کردیم . و نام او را در امت‌هاى بعد باقى نهایدم.»

ساخت خانه کعبه:

ابراهیم (ع) مدتى طولانى را به دور از فرزندش سپرى نمود. سپس براى انجام امرى عظیم به مکه بازکشت . خداوند متعال به او فرمان داده بود که به همراهى اسماعیل (ع) کعبه را بسازد . پس از اینکه خستگى سفر از تن او زد و ده شد، علت آمدن خود را با اسماعیل در میان گذاشت. آنان ساخت کعبه را به کمک هم آغاز نمودند. ابراهیم کار بنایى را انجام مى‌داد و اسماعیل (ع) سنگ‌ها را به وى تحویل مى‌داد. ابراهیم خواست تا سنگى را به عنوان نشانه در زاویه‌ى بنا بگذارد . جبرئیل به او سفارش نمود تا حجر الاسود را در این مکان بگذارد : «.. بیاد آورید هنگامى که ابراهیم و اسماعیل پایه‌هاى خانه کعبه را بالا مى‌بردند»
آنان در هنگام ساخت کعبه به نیایش خداوند مى‌پرداختند و چنین مى‌گفتند: «پروردگارا از ما بپذیر که تو شنوا و دانائی» همکارى میان ابراهیم واسماعیل تا پایان ساخت کعبه و ایجاد دیوارهاى کعبه ادامه یافت.

هنگامى که بناى کعبه به پایان رسید خداوند متعال آن را مورد عنایت خاصً خود قرارداد؛ و به ابراهیم و اسماعیل فرمان داد تا کعبه را براى طواف کنندگان و عاکفان و رکوع وسجده کنندگان پاکیزه نماید . ابراهیم(ع) دعا کرد تا مکه سرزمین امنى باشد، و براى کسانى که به خداوند متعال و روز قیامت ایمان آورده‌اند خیر و روزى بى کران عطا فرماید، و عذاب خود را بر کسانى که کفر ورزیدند.‌
پس از این که مدت کوتاهى آنهارا در آسایش بگذارد نازل نماید : «(به خاطر بیاورید) هنگامى که خانه کعبه را محل بازگشت و مرکز امن و امان براى مردم قرار داریم.
و (براى تجدید خاطره از مقام ابراهیم عبادتگاهى براى خود انتخاب کنید وما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که : خانه مرا براى طواف کنندگان و مجاوران ورکوع و سجده کنندگان ،‌ پاک و پاکیزه کنید : (و بیاد آورید) هنگامى را که ابراهیم عرض کرد :‌ پروردگارا ! این سرزمین شهر امنى قرارده و اهل آن را ـ آنانى که به خدا و روز بازپسین ایمان آوردند ـ از ثمرات گوناگون روزى ده . گفت :‌ دعاى تو را اجابت کردم و مؤمنان را از انواع برکات بهره‌مند ساختم؛‌ امًا به انهائى که کافر شدند بهره کمى خواهم داد سپسى آن‌ها را آتش به عذاب مى‌کنم ؛‌ و چه بد سرانجامى است،‌ و (نیز به یاد آورید) هنگامى را که ابراهیم و اسماعیل ، پایه‌هاى خانه کعبه را بالا مى‌بردند و مى‌گفتند پروردگارا از ما بپذیر که تو شنوا و دانائی»

خداوند متعال به ابراهیم ویژگیها و خصوصیت‌ها متعددى عطا نمود که در کم ترین پیامبرى موجود است؛‌ او پدر پیامبران است و جد بزرگ پیامبر اکرم محمد (ص) مى‌باشد.
خداوند قبل از این که او را پیامبر قرار دهد اورا بنده قرارداد. پیامبرى او را با راستگویى مقرون نمود و او به صدًیق (راستگوى) معروف گشت : «در این کتاب ابراهیم را یادکن،‌که او بسیار راست‌گو، و پیامبر خدا بود» راستگویى ارزشى است که از اصول و پایه‌هایى شمرده مى‌شود،‌ که پیامبرى بر آن استوار است. خداوند سپس او را خلیل (دوست) خود شمرد ، وى به درجه‌أى از محبت خداوند رسید که او را به این مقام نائل گردانید «و خداوند ابراهیم را به دوستى خود برگزید» سپس او را به عنوان امام معرفى نمود : «(به خاطر بیاورید) هنگامى که خداوند ابراهیم را به وسایل گوناگون آزمود؛ و او به خوبى از عهده این آزمایش‌ها بر آمد . خداوند به او امر فرمود : من تو را امام و پیشواى مردم قرار دادم .
ابراهیم عرض کرد :‌ از دودمان من (نیز امامانى قرار بده) خداوند فرمود : «پیمان من ، به ستمکاران نمى‌رسد» به این وسیله اراهیم (ع) تمام ویژگى‌ها را به اکمال رساند،‌ تا شخصاً امتى قنوت کننده به درگاه خداوند وحنیف و در برگیرنده تمام ویژگى‌ها ى فضیلت باشد.

همینک جلوی خانه کعبه در مسجد الحرام واقع در شهر مکه عربستان، جای پای حضرت ابراهیم در محفظه ای قرار دارد که به نام مقام ابراهیم مشهور است.

رحلت حضرت ابراهیم علیه السلام:

روزى عزرائیل نزد ابراهیم آمد تا جان او را قبض کند، ابراهیم مرگ را دوست نداشت، عزرائیل متوجه خدا شد و عرض کرد: «ابراهیم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائیل وحى کرد: «ابراهیم را آزاد بگذار چرا که دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت کند.»

مدّتها از این ماجرا گذشت، تا روزى ابراهیم پیرمرد بسیار فرتوتى را دید که آن چه مى‌خورد، نیروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بیرون مى‌آید، دیدن این منظره سخت و رنج‌آور، موجب شد که ابراهیم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همین وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه یک شخص بسیار نورانى را که تا آن روز چنان شخص زیبایى را ندیده بود، مشاهده کرد، پرسید:

«تو کیستى؟»

او گفت: من فرشته مرگ (عزرائیل) هستم.»

ابراهیم گفت: «سبحان الله! چه کسى است که از نزدیک شدن به تو و دیدار تو بى‌علاقه باشد، با این که داراى چنین جمالى دل آرا هستى.»

عزرائیل گفت: «اى خلیل خدا! هرگاه خداوند خیر و سعادت کسى را بخواهد مرا با این صورت نزد او مى‌فرستد، و اگر شر و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره دیگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهیم را قبض کرد.(1)

به این ترتیب ابراهیم در سن 175 سالگى با کمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.

در روایت دیگر از امیر مؤمنان – علیه السلام – نقل شده فرمود: هنگامى که خداوند خواست ابراهیم را قبض روح کند، عزرائیل را نزد او فرستاد، عزرائیل نزد ابراهیم آمد و سلام کرد، ابراهیم جواب سلام او را داد و پرسید:

«آیا براى قبض روح آمده‌اى یا براى احوالپرسى؟»

عزرائیل: براى قبض روح آمده‌ام.

ابراهیم: آیا دوستى را دیده‌اى که دوستش را بمیراند؟

عزرائیل بازگشت و به خدا عرض کرد، ابراهیم چنین مى‌گوید، خداوند به او وحى نمود به ابراهیم بگو:

«هَلْ رَأیتَ حَبِیباً یکْرَهُ لِقاءَ حَبِیبِهِ، اِنَّ الْحَبِیبَ یحِبُّ لِقاءَ حَبِیبِهِ؛ آیا دوستى را دیده‌اى که از دیدار دوستش بى‌علاقه باشد، همانا دوست، به دیدار دوستش علاقمند است».(2)

ابراهیم به لقاى خدا، اشتیاق یافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذیرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پیوست.

لازم به ذکر است مقبره حضرت ابراهیم در شهر الخلیل کشور فلسطین قرار دارد.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:47:00 ب.ظ ]




كلمات كليدي : قرآن، اسحاق، نبوت، دين، اسوه، عبادت، كتاب، تبليغ و هدايت
اسحاق معرب كلمه­ی عبرانی “ایصحاق” به معنای ضاحك و خندان است. ایشان را اسحاق نامیدند بدان جهت كه زیاد می­خندید، یا به این دلیل که مردم هنگام تولد وی از پدر و مادری مسن، خندیدند.[1]

ولادت اسحاق نبی در بیان قرآن
اسحاق یکی از پیامبران الهی بود که خدای متعال او را در سن پیری به ابراهیم و همسرش عنایت فرمود و برکات و رحمت خود را بر این خاندان نازل نمود.[2] حضرت ابراهیم(ع) در سن پیری صاحب دو فرزند شد که اسماعیل نبی فرزند بزرگ ایشان است و اسحاق نبی فرزند کوچک.[3]
هنگامی که فرشتگان الهی برای مجازات قوم لوط نازل شدند، نزد حضرت ابراهیم رفتند و او را به ولادت اسحاق بشارت دادند:[4]
«وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ…»[5]
«و همسرش ایستاده بود، (از خوشحالی) خندید؛ پس او را بشارت به اسحاق دادیم…»

نام مادر اسحاق را ساره ذکر کرده­اند. [6] بعد از بشارت ملائکه، همسر ابراهیم با تعجب به پیری خودش و شوهرش اشاره ‌نموده و این مسئله را چیز عجیبی دانست؛ زیرا فرد مسن شرایط و توانایی بچه‌دار شدن را ندارد![7] اما ملائکه در پاسخ وی به رحمت و برکات خدا بر خانواده‌ی ابراهیم اشاره نمودند؛ چراکه قدرت و اراده‌ی خدای متعال چنین است كه می‌گوید: باش؛ موجود می­شود.[8]

نبوت اسحاق نبی در آیینه­ی قرآن
حضرت اسحاق از جمله انبیاء الهی است که خداوند عنایت ویژه­ای به وی داشت. نام ایشان هفده مرتبه در قرآن ذکر شده که در برخی موارد به نبوت وی تصریح نموده و می­فرماید:
«وَ بَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِیّاً مِنَ الصَّالِحِینَ»[9]
«ما او را به اسحاق -پیامبری از شایستگان- بشارت دادیم!»

حضرت اسحاق علاوه بر اینکه به عنوان نبی مثل سایر پیامبران به ایشان وحی می­شد،[10] دارای صحف نیز بود؛[11] و خدای تبارک خطاب به پیامبر اسلام -صلی­الله علیه و آله- می­فرماید:
«قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ مَاأُنْزِلَ عَلَینَا وَ مَاأُنْزِلَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ…»[12]
«بگو: به خدا ایمان آوردیم؛ و (همچنین) به آنچه بر ما و بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق… نازل گردیده»

“مَا أُنْزِلَ” به معنای صحف معنا شده که بر پیامبران الهی از جمله حضرت اسحاق نازل می­شد.[13]

دین و آیین اسحاق نبی(ع)
دین و شریعت اسحاق نبی همان دین حضرت ابراهیم یعنی اسلام ذکر شده که قرآن می­فرماید:
«وَ وَصَّى بِهَا إِبْرَاهِیمُ بَنِیهِ وَ یعْقُوبُ یابَنِی إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّینَ فَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»[14]
«و ابراهیم و یعقوب (در واپسین لحظات عمر،) فرزندان خود را به این آیین، وصیت کردند؛ (و هر کدام به فرزندان خویش گفتند:) فرزندان من! خداوند این آیین پاک را برای شما برگزیده است؛ و شما، جز به آیین اسلام [=تسلیم در برابر فرمان خدا] از دنیا نروید!»

مراد از “بَنِیهِ” چهار نفر هستند که عبارتند از: اسماعیل، اسحاق، مدین و مداین؛[15] و منظور از “وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ” همان اخلاص در توحید، عبادت و خضوع قلب و جوارح برای خداوند است؛[16] چنان‌که وقتی حضرت یعقوب در آخرین لحظات عمر شریفش از فرزندان خود پرسید: «پس از من، چه چیز را می‌پرستید؟ گفتند: خدای تو و خدای پدرانت، ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، خداوند یکتا را، و ما در برابر او تسلیم هستیم.»[17]
پس دین اسحاق همان دین پدرش ابراهیم بود که به دین حنیف تفسیر شده است؛[18] دینی كه اساس آن بر توحید بنا شده و به هرگونه شرك و عبادت غیر خدا دست رد می­زند و برای بشریت واجب و نعمت بزرگ الهی لحاظ می­شود.[19]

برخی از تكالیف و مسئولیت­های حضرت اسحاق(ع)
در قرآن کریم برخی از تكالیف شخصی و مسولیت­های اجتماعی آن حضرت این­گونه بیان شده است:
1. اقامه‌ی نماز و پرداخت زکات
خداوند برای هدایت بشر انبیائی را به عنوان ائمه­ و الگو فرستاد، تا پیروانشان به آنها اقتدا كرده و در مسیر حق گام بردارند؛[20] لذا اعمال و رفتار آنها بهترین الگوی عملی برای پیروانشان به شمار می­رود:
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ… وَ أَوْحَینَا إِلَیهِمْ… و إِقَامَ الصَّلَاةِ وَ إِیتَاءَ الزَّكَاةِ…»[21]
«و اسحاق، و علاوه بر او، یعقوب را به وی [ابراهیم]بخشیدیم… و بر پا داشتن نماز و ادای زکات را به آنها وحی کردیم…»

اقامه‌ی نماز یعنی نماز را با حدود و شرایط آن انجام دادن و آن را در وقت معین بجای آوردن و بر آن مداومت داشتن است،[22] و مراد از اداء زکات همان چیزی است که خداوند بر آنها واجب نموده، تا آن را به فقراء، مساكین و مستحقین بپردازند.[23] پرداخت زكات از افضل عبادات در امور مالی است، همان‌گونه كه نماز از افضل عبادات بدنی است و از اینجا دانسته می­شود این دو امر واجبی است كه تمام امم پیشین به آن مامور شده بودند.[24]

2. انذار و تبشیر قوم
از جمله وظایف انبیاء الهی، انذار و تبشیر امت است. پیامبران مامور شدند، در صورتی كه مردم ایمان آورده و از رسولان الهی پیروی كردند، آنها را به مغفرت و رضوان خداوند بشارت دهند؛ اما اگر راه كفر را پیشه كردند و در صدد تكذیب انبیاء بر آمدند، آنها را از سخط و عقاب الهی بترسانند.[25]
«…وَ أَوْحَینَا إِلَى… إِسْحَاقَ وَیعْقُوب.. رُسُلًا مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ…» [26]
«ما به… اسحاق و یعقوب… وحی نمودیم؛ پیامبرانی که بشارت‌دهنده و بیم‌دهنده بودند…»

پس از جمله وظایف حضرت اسحاق و دیگر پیامبران این بود که مردم مؤمن را به بهشت و ثواب بشارت داده و کافران را از عقاب و آتش جهنم بیم دهند.[27]

3. انجام كارهای خیر
خداوند به پیامبران خود وحی كرد كه كارهای خیر را انجام داده و در برپاداشتن شرایع دین اعم از عبادات و معاملات در میان مردم، تلاش كنند:[28]
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ… وَ أَوْحَینَا إِلَیهِمْ فِعْلَ الْخَیرَاتِ…»[29]
«و اسحاق، و علاوه بر او، یعقوب را به وی [ابراهیم] بخشیدیم… و انجام کارهای نیک… را به آنها وحی کردیم…»

مراد از “فِعْلَ الْخَیرَاتِ” همان عمل به شرایع نبوت بود،[30] كه انجام این خیرات به وحی باطنی صورت می­گرفت.[31] بنابراین رسولان الهی كه به وسیله­ی روح‌القدس تایید می­شدند، مأموریت یافتند که كارهای خیر از جمله اقامه‌ی نماز، و اداء زكات كه همان انفاق مالی است، بجای آورند.[32]

صفات و ویژگی­های حضرت اسحاق در قرآن
قرآن کریم برای اسحاق برخی ویژگی­هایی را ذکر کرده که می‌توان به موارد ذیل اشاره نمود:
1. قدرت و بصیرت
قرآن خطاب به نبی مکرم اسلام می‌فرماید:
«وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ أُولِی الْأَیدِی وَالْأَبْصَارِ»[33]
«و به خاطر بیاور بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را، صاحبان دستها(ی نیرومند) و چشمها(ی بینا)!»

مراد آیه صاحب قوه بودن این بزرگواران در عبادت،[34] بصیرت داشتن و فقیه بودن در دین[35] و صاحب اعمال دینی و فکر علمی است.[36] بنابراین انبیاء مذکور در آیه مدح شده­اند؛ چون کلمه‌ی “ید و بصر” هنگامی قابل مدحند که دست و چشم انسان باشند و در راهی بکار گرفته شود که خداوند برای همان هدف آنها را خلق کرده است. پس شخص با دست خود اعمال صالح را انجام داده و با آن به بندگان خدا خیر می­رساند، و با چشم خود راه‌های عافیت و سلامت را از موارد هلاکت تشخیص داده و به حق می­رساند. لذا آیه‌ی شریفه با کنایه می‌فهماند که نامبردگان از جمله حضرت اسحاق(ع) در اطاعت خدا و رساندن خیر به خلق خدا، همچنین بینایی­شان در تشخیص اعتقاد و عمل حق بسیار قوی هستند.[37]

2. خلوص در ذکر سرای آخرت
اسحاقِ پیامبر از جمله انبیائی بود که دائما ذکر آخرت می­کرد؛[38] زیرا آل‌ابراهیم، هم دین را خوب فهمیدند و هم به فهمیده­ها خوب عمل می­كردند.[39] بنابراین خداوند خطاب به پیامبر اسلام(ص) فرمود:
«وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْحَاقَ… إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّار».[40]
«و به خاطر بیاور بندگان ما ابراهیم و اسحاق… را ما آنها را با خلوص ویژه‌ای خالص کردیم، و آن یادآوری سرای آخرت بود!»

اخلاص به اخراج هر چیز زاید از شی اطلاق می­شود که خداوند با لطف خود پیامبرانی را که در آیه ذکر شده، برای نعیم بهشت خالص نموده است و مراد از “ذِكْرَى الدَّارِ” متذکر شدن سرای آخرت و زیاد به یاد آخرت بودن و زهد پیشه كردن در دنیاست[41] که به سبب همین خصلت، آن بزرگواران نزد خداوند از برگزیدگان و نیکان به شمار آمدند.[42] بنابراین خداوند به آل ابراهیم"ذكری الدار” را جایزه داد؛ چون به یاد سرای اصیل و نهایی بودن جایزه­ی خالصی است كه بهره­ی هر كس نمی­شود و خدای سبحان بر اثر علم صائب و عمل صالح خاندان ابراهیم، آنان را به چنین فضیلتی مفتخر كرد.[43]

3. اهل عبادت
بعد از آنكه حضرت ابراهیم از بت‌پرستان و بت‌هایشان دوری گزید، خداوند اسحاق و یعقوب را به او بخشید و هر یک را به عنوان پیامبری بزرگ برگزید و نسل آن حضرت را اینچنین گسترش داد.[44] عبادت كردن خداوند از جمله خصلت­هایی است كه در خانواده­ی حضرت ابراهیم مورد توجه بود:
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ… وَكَانُوا لَنَا عَابِدِینَ»[45]
«و اسحاق، و علاوه بر او، یعقوب را به وی[ابراهیم] بخشیدیم… و تنها ما را عبادت می‌کردند»

“عَابِدِینَ” به کسانی گویند که مخلص در عبادت خداوند باشند؛[46] یعنی گفتار مردم در وجود این پیامبران تاثیری نداشته و آنها را از عبادت خداوند باز نداشت؛ بلكه آنها هر لحظه به یاد خداوند بوده و او را عبادت می­كردند.[47]

4. الگوی هدایت
حضرت اسحاق از جمله پیامبرانی بود كه خداوند وی را الگوی مناسب برای پیامبر اسلام-صلی‌الله علیه و آله- معرفی کرده و خطاب به ایشان می­فرماید:
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیعْقُوبَ… أُولَئِكَ الَّذِینَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ…»[48]
«و اسحاق و یعقوب را به او [=ابراهیم‌] بخشیدیم؛… آنها کسانی هستند که خداوند هدایتشان کرده؛ پس به هدایت آنان اقتدا کن…»

در تفسیر این گفته­اند که خداوند به پیامبر گرامی اسلام امر نمود که به ادله­ای که انبیاء گذشته اقامه کرده­اند،[49] و به صبر آنها در برابر آزار و اذیت قوم و یا نوع تبلیغ آنها[50] و به هدایت توحیدی آنها اقتدا نماید.[51] در واقع این جمله تعریضی به مشرکین بود که محمد به پیامبری مبعوث نشد، مگر بر سنت پیامبران قبلی![52]

5. امام و اسوه‌ی دیگران
حضرت اسحاق همانند برخی دیگر از انبیاء که در آیات شریفه نام آنها ذکر شده، در شمار ائمه­ی هدایت قرار گرفته که قرآن در این مورد می‌فرماید:
«…وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یهْدُونَ بِأَمْرِنَا…»[53]
«…و آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما، (مردم را) هدایت می‌کردند…»

واژه­ی “یهْدُونَ بِأَمْرِنَا” این معنا را دربردارد که آنها صلاحیت اسوه و الگو قرار گرفتن را دارند و در ابتدا خود هدایت شده، سپس امر هدایت امت بر عهده‌ی آنها گذاشته شد؛[54] همان كسانی كه توسط روح‌القدس تایید می­شدند.[55]

امتیازات ویژه‌ی خداوند به اسحاق نبی(ع)
در قرآن کریم به برخی انبیاء الهی امتیازات ویژه‌ای بیان شده که حضرت اسحاق از جمله‌ی آنهاست و در این نوشتار به نکاتی اشاره می‌شود:
الف. برکت
خداوند متعال بعد از توصیف حضرت ابراهیم و صبر ایشان بر ذبح فرزند خویش اسماعیل نبی[56] می‌فرماید:
«وَ بَارَكْنَا عَلَیهِ وَ عَلَى إِسْحَاقَ…»[57]
«ما به او و اسحاق برکت دادیم…»

در تفسیر برکت گفته­اند: خداوند به‌وسیله‌ی کثرت ذریه به آنها برکت داد؛ به این معنا که آن بزرگوارن صاحب فرزند کثیری بودند و انبیاء الهی از نسل و اولاد آنها بود؛[58] بنابراین خداوند برکت دین و دنیا را بر ابراهیم و اسحاق نازل نمود[59] که در آیات دیگر رحمت و برکت الهی را مشمول حال اسحاق و خانواده­اش بیان نموده[60] و اینچنین نعمت خویش را بر این خاندان تمام کرده است.[61]

ب. کتاب آسمانی و مقام قضاوت
بعضی از پیامبران الهی دارای كتاب بودند كه در آن احکام و حلال و حرام خدا تبیین شده بود و برخی دیگر دارای حكم قضاوت بودند كه بواسطه­ی آن اقامه­ی عدل می­كردند.[62]
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ… أُولَئِكَ الَّذِینَ آتَینَاهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ…»[63]
«و اسحاق و یعقوب را به او [=ابراهیم‌] بخشیدیم؛… آنها کسانی هستند که کتاب و حکم و نبوت به آنان دادیم…»

این آیه اشاره به انبیائی است که در آیات قبل ذکر شد.[64] مراد از “حُكم” مقام قضاوت در میان مردم است.[65] لذا حكم كه همان حكمت باشد، به معنای علم نافع و فقه در دین است كه احكام قضاوت نیز بر آن مترتب می­شود و بواسطه­ی آن نزاع‌ها و اختلافات مردم حل و فصل می­گردد.[66]

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:43:00 ب.ظ ]




داستان زندگی ادریس
پیامبرى ادریس (ع)
حضرت ادریس(ع)پس از آدم و شیث(علیه السلام)به مقام پیامبری برگزیده شد.او همواره مردم را به پرستش خدای یگانه و دوری ازگناه دعوت می کرد و پیروانش را به ظهور پیامبران بعدی، بویژه خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)، بشارت می داد.

در نام این پیامبراختلاف است. گروهی نامش را اخنوع و لقبش راادریس دانسته اند. دسته ای وی را «اوزریس» خوانده، ادریس رامعرف این نام شمرده اند. جمعی معتقدند نامش در تورات «اخنوع»یا «خنوع» است و «هرمس الهرامسه» و «مثلث النعمه » و «المثلث» لقب داده اند; زیرا ملک و حکیم و نبی بوده است.

علامه طباطبایی(ره)در این باره می فرماید: نام ایشان به زبان یونانی طرمیس بود که در زبان عربی اخنوع گفته می شود. اما بعضی دیگر می گویند: در زبان یونانی به ایشان ارمیس می گویند که درزبان عربی هرمس گفته می شود و خداوند عزوجل هم در کتاب قرآن ایشان را ادریس نامید.»

حضرت ادریس (ع) از جمله پیامبرانى است که در قرآن، از آنان یاد شده است خداى سبحان فرمود:
<وَإِسْمعِیلَ وَإِدْرِیسَ وَذَاالْکِفْلِ کُلٌّ مِنَ الصّابِرِینَ»؛ (۱) <وَاذکُرْ فِى الکِتابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَبِیّاً * وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیّاً»(۲)
قرآن، وى را به صفاتى، چون صبر و راستگویى و برخوردار از مقام برجسته، توصیف فرموده است. خلاصه نظر دانشمندان در باره وى این است که او نخستین پیامبرى بود که جبرئیل(ع) براى ارشاد و هدایت نسل (قابیل) بر او وحى نازل کرد تا از طغیان و سرکشى و کفر خویش دست برداشته و به پیشگاه خداوند توبه نمایند، و طبق دستوراتِ آیین او زندگى کنند.

قرآن، در باره زندگى و دستوراتِ دین و آیین ادریس (ع) مشروحاً سخن نگفته است، چنان‏که سند تاریخى و پا برجایى هم از زندگى او در دست نیست. معتبرترین کتابى که درباره او سخن گفته تاریخ الحکماء (۳) است که ما به بیان برخى مطالب پراکنده‏اى که در آن وجود دارد، مى‏پردازیم، البته نه به عنوان این‏که این مطالب حقایقى بى‏چون و چراست، بلکه از باب آگاهى.

خصوصیات ادریس
حضرت ادریس(ع)به کثرت درس و تعلیم و نشر احکام و سنن الهی مشهود بود و بدین سبب وی را «ادریس » نامیدند.او نخستین کسی بود که به نوشتن پرداخت و در علم ستاره شناسی وحکمت نظر کرد. خداوند وی را از اسرار و چگونگی ترکیب فلک ونقطه اجتماع ستارگان آگاه ساخت و شمار سالها و دانش ریاضی وهیئت به او آموخت.

وقتی ادریس به پیامبری مبعوث شد، مردم به هفتاد و دو زبان سخن می گفتند و خدای متعال همه آن لغات را به وی تعلیم داد. او همچنین نخستین کسی بود که حرفه و هنر دوزندگی داشت و لباس می دوخت. قبل از وی مردم پوست برتن می کردند. ادریس خیاط بود و در مسجد سهله بدین کار اشتغال داشت.
آن پیامبر بزرگوار نخستین فرستاده خداوند بود که با اسلحه به جنگ دشمنان (فرزندان قابیل)رفت. یکی از فرزندان قابیل را به اسارت در آورد.

فرزندان ادریس
ادریس پیامبر فرزندان متعددی داشته که فقط نام «متوشلخ» و «ناخورا» و «حرقاسیل» در کتابها ذکر شده است.

زبان ادریس
ابن عباس می گوید: پنج تن از پیامبران به زبان سریانی(یونانی)سخن می گفتند:
۱- آدم(ع)
۲- شیث(ع)
۳- ادریس(ع)
۴- نوح(ع)
۵- ابراهیم(ع)

ادریس چندمین پیامبر است؟
مشهور این است که حضرت ادریس(ع)سومین پیامبر است و پس از آدم و شیث(ع)بدین مقام برگزیده شد. گروهی وی را دومین پیامبر می دانند و دسته ای نیز نوح راپیامبر دوم شمرده اند و ادریس را یکی از انبیاء بنی اسرائیل می دانند. ابن کثیر در پاسخ این گروه می گوید: این سخن گمانی بیش نیست.
گروهی نیز ادریس را یکی از علمای بنی اسرائیل دانسته اند. این سخن به وسیله بعضی از مفسیران رد شده است.

آیا الیاس همان ادریس است؟
ابن مسعود و ابن عباس چنان نقل کرده اند که الیاس همان ادریس است. البته این سخن صحیح نیست; زیرا طبق کتب تاریخی الیاس ازفرزندان نوح(ع)و ادریس جد پدر نوح است و این دو قابل جمع نمی نماید.

ولادت و دوران کودکی آن حضرت
اندیشمندان در مورد زادگاه و محل نشو و نماى آن حضرت اختلاف دارند، عده‏ اى گفته ‏اند: وى در مصر متولد شده و او را هرمس الهرامسه(۴) نامیده‏اند و زادگاهش در <منف» (نام شهرى در مصر) است. و نیز گفته ‏اند نام وى به زبان یونانى ارمیس بوده که معناى عربى آن هرمس و به زبان عبرى خنوخ و در عربى اخنوخ تلقى شده است و خداى – عزوجل – او را در قرآن که به زبان عربى آشکار نازل شده ادریس… خوانده است.

هرمس (ادریس) از مصر بیرون رفت و در زمین گردش کرد و سپس به آن سرزمین بازگشت، [سرانجام‏] خداوند او را در هشتادو دو سالگى به نزد خود بالا برد (از دنیا رفت)(۵).

دسته ‏اى دیگر معتقدند که، ادریس(ع) در بابِل متولد و در همان‏جا بزرگ شد. وى در اوایل عمر خویش از علوم شیث بن آدم که جدّ اعلاى او بود بهره مى‏جست… و آن‏گاه که به حد کمال رسید، خداوند بدو نبوت و پیامبرى عنایت فرمود.

آن حضرت، مردمِ فاسد را از مخالفتِ با آیین حضرت آدم و شیث(ع) نهى مى‏کرد و [در این راستا] عده‏اى اندک از او اطاعت کرده و بیشتر آنان با وى به مخالفت برخاستند،از این رو او و پیروانش از آن سامان بیرون رفته تا به مصر رسیدند.

ادریس(ع) و همراهانش در مصر اقامت گزیدند و مردم را به امر به معروف و نهى از منکر و اطاعت از خداى – عزّوجلّ – دعوت کرد، چنان‏که گفته شده: وى مردم را به آیین الهى و یگانگى خدا و پرستش آفریدگار و رهایى مردم از عذاب آخرت به وسیله کردار شایسته در دنیا دعوت نمود و آنها را بر بى‏رغبتى به دنیا و رفتار عادلانه تشویق کرد و دستور داد تا آن‏گونه که وى مى‏گوید نماز به جاى آورند و دستور داد ایام مشخصى در هر ماه روزه بگیرند و آنها را به جهاد براى مبارزه با دشمنانِ دین و آیین خود تشویق و براى دستگیرى از مستمندان به آنان دستور پرداخت زکات را صادر فرمود.

جمله <الایمان بالله یورث الظفر؛ ایمان به خدا پیروزى را در پى دارد» برنگین انگشترى وى منقوش بود و بر کمربندى که هنگام نماز میت مى‏پوشید، این جمله نوشته شده بود: <السعید من نظر لنفسه و شفاعته عند ربه اعماله الصالحه؛ سعادتمند کسى است که در کارهاى خویش بیندیشد و کارهاى شایسته وى شفیع او نزد پروردگارش خواهد بود.»

داستانی عبرت انگیز
آورده اند: قوم حضرت ادریس(ع) بر او خیلی جفا کرد، تا اینکه خدا خطاب به ادریس فرمود اینان قدر پیامبر وحجت من را نمی دانند لذا تصمیم گرفته ام ، تورا از ایشان بگیرم و اینگونه غیبت چهل ساله ادریس آغاز گشته و قوم او دچار عذاب الهی گشتند.

چنان گرسنگی آنان را فرا گرفت که سنگ بر شکمشان می بستند ، پس از چهل سال فقهایی در میان ایشان ظاهر شدند (خوب دقت فرمایید نقش ولایت فقیه در عصر غیبت همین است) و خطاب به مردم گفتند:
ادریس از میان ما رفت ولی خدای ادریس که هست، مگر ادریس از ما چه می خواست ؟ فقط یک جمله “در محضر خدا معصیت نکنید".

مردم پذیرفتند و از همان لحظه توبه نموده و گناهان خود را تر ک کردند به محض این تصمیم ، خداوند به ادریس فرمود:
برخیز که بندگانم لایق گشته اند و زمان ظهور تو فرا رسیده است ادریس خطاب به خداوند متعال عرضه داشت :خدایا اینان قوم فاسقی هستند و ممکن است توبه شان حقیقی نباشد.
به خاطر این ترک اولی و تعلل از سوی ادریس ، خدا ۳ روز گرسنگی به او چشاند همانگونه که قومش این رنج را تحمل کرده بودند و پس از آن ادریس دو باره در میان قوم خود ظاهر گشت و به ادامه ماموریت الهی خود پرداخت.

آری ادریس پس از چهل سال دوباره ظهور کرد چون قومش لایق حضور حجت خدا شدند و شرط اصلی این ظهور اصلاح افراد آن جامعه بود.
ای کاش می دانستیم چون گنه کاریم و چون ۱۱ حجت خدا را کشتیم خداوند آخرین گنجینه خود را از ما گرفت و تا روزی که همچون قوم ادریس پیامبر به این نتیجه نرسیم که دلیل غیبت چیزی جز گناه کاری ما نبوده خدا حجت خود را نخواهد فرستاد.

از جمله گفتار آن حضرت این است که فرمود:
- هرگز کسى نمى‏تواند خدا را بر نعمت‏هایش سپاس گوید، آن گونه که او نسبت به بندگانش عطا و بخشش فرموده است.
- خدا را با نیّت خالص بخوانید و روزه و نمازهاى خویش را نیز خالصانه به جا آورید.
- نسبت به دنیا دارىِ مردم حسد نورزید، زیرا بهره ‏ورى آنان اندک است.
- کسى که از حد کفایتِ زندگى، قانع نباشد، هیچ چیز او را بى‏ نیاز نمى‏ کند.
- حیات و زندگىِ روح، در حکمت نهفته است.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:41:00 ب.ظ ]





داستان شنیدنی حضرت اسحاق (ع) در قرآن
خداوند می‌فرماید: ما حضرت ابراهیم را به تولد اسحاق که پیغمبر و از زمره صالحان بود مژده دادیم.
عقیق: یکی از فضایل حضرت ابراهیم سخاوت و مهمان‌داری بود. چند روزی بدون مهمان بود و از این جهت بسیار غمگین و ناراحت بود. روزی چند مهمان نجیب و مؤدب و زیبا اندام و با اخلاق به منزل حضرت ابراهیم روی آوردند. حضرت ابراهیم بسیار خوشحال گردید.

وَلَقَدْ جَاءتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِیمَ بِالْبُشْرَى قَالُواْ سَلاَمًا قَالَ سَلاَمٌ فَمَا لَبِثَ أَن جَاء بِعِجْلٍ حَنِیذٍ. (1)

حضرت ابراهیم گوساله‌ بریانی را برای مهمانان آورد.

فَلَمَّا رَأَى أَیْدِیَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قَالُواْ لاَ تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ لُوطٍ. (2)

هنگامی که حضرت ابراهیم دید که آنان دست به سوی آن دراز نمی‌کنند و لب به غذا نمی‌زنند پیش خود فکر کرد که دوست نیستند لذا از ایشان ترسید. مهمانان گفتند مترس ما فرشتگان خداییم و به سوی قوم لوط روانه شدیم. (تا آنان را هلاک کنیم و هم مأموریت داریم که به شما مژده تولد فرزندی به نام اسحاق از همسرت سارا خاتون بدهیم)

و از همسر اسحاق نیز فرزندی به نام یعقوب متولد می‌شود همچنان که خداوند در سوره هود می‌فرماید:

وَامْرَأَتُهُ قَآئِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِن وَرَاء إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ.(3)

همسر ابراهیم ساراخاتون که در آنجا ایستاده بود (از شنیدن این خبر که آنان فرشتگان خدایند و غیر از مأموریت نجات برادرزاده شوهرش «لوط» و سایر مؤمنان از دست کفار، مژده تولد فرزندی به نام اسحاق از او و به دنبال وی تولد فرزندی نیز از همسر اسحاق به نام یعقوب) شادمان شد و خندید و تعجب کرد و گفت چگونه ما در این سن و سال دارای چنین فرزندی می‌شویم.

چنانکه خداوند در سوره هود می‌فرماید:

قَالُواْ أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَّجِیدٌ.(4)

فرشتگان گفتند: آیا از کار خدا شگفت می‌کنی ای همسر حضرت ابراهیم. رحمت و برکات خداوند شامل شما است (ای خانواده حضرت ابرهیم، پس جای تعجب نیست اگر به شما چیزی عطاء کند که به دیگران عطا نفرموده باشد.) بی‌گمان خداوند ستوده در همه افعال و بزرگوار در همه احوال است.

در نتیجه فرزندی از همسرش ساراخاتون حضرت ابراهیم متولد شد و او را به نام اسحاق نامگذاری کردند. چنان که خداوند در سوره الصافات می‌فرماید:

وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِیًّا مِّنَ الصَّالِحِی. (5)

خداوند می‌فرماید: ما حضرت ابراهیم را به تولد اسحاق که پیغمبر و از زمره صالحان بود مژده دادیم.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:39:00 ب.ظ ]





داستان حضرت شعيب(علیه السلام) و قوم او در قرآن كريم‏
شعيب(علیه السلام) سومين پيامبر عرب

منظور اين است كه آن جناب سومين پيامبر عربى است كه نام شريفشان در قرآن كريم آمده و پيامبران عرب عبارتند از: هود و صالح و شعيب و محمد(صلی الله علیه و آله)، كه پاره اى از سرگذشت‏هاى زندگى شعيب(علیه السلام) در سوره هاى اعراف و هود و شعراء و قصص و عنكبوت آمده است.

شعيب (ع) از اهل مدين بوده (و مدين شهرى بوده در سر راه شام، راهى كه از شبه جزيره عربستان به طرف شام مى‏رفته) و آن جناب با موسى بن عمران (ع) معاصر بوده و يكى از دو دختر خود را در برابر هشت سال خدمت به عقد آن جناب در آورده و اگر موسى خواست ده سال خدمت كند خودش داوطلب شده و اين دو سال جزء قرارداد نبوده‏ 1، موسى (ع) ده سال وى را خدمت كرد و سپس از آن جناب خدا حافظى نموده، با خانواده اش از مدين به طرف مصر رهسپار شد.
و قوم اين پيغمبر يعنى اهل مدين بت مى‏پرستيدند، مردمى برخوردار از نعمت‏هاى الهى بودند. امنيت و رفاه و ارزانى قيمت‏ها و فراوانى نعمت داشتند ولى فساد در بينشان شيوع يافت مخصوصا كم‏فروشى و نقص در ترازو و قپان‏ 2،
لذا خداى تعالى شعيب را بسوى آنها مبعوث كرد و دستور داد تا مردم را از پرستش بت‏ها و از فساد در زمين و نقص كيلها و ميزانها نهى كند و آن جناب مردم را بدانچه مامور شده بود دعوت كرد، اندرزشان داد، انذارشان كرد، بشارتشان داد، و مصايبى كه به قوم نوح، قوم هود، قوم صالح و قوم لوط رسيده بود به يادشان آورد، و در احتجاج عليه كارهاى زشتشان و در موعظه و اندرزشان سعى بليغ كرد اما جز بيشتر شدن طغيان و كفر و فسوق در آنان نتيجه اى نگرفت. 3
مردم مدين بجز چند نفر به وى ايمان نياوردند بلكه در عوض شروع به اذيت او و مسخره كردن و تهديدش نموده، مردم ديگر را از پيروى آن جناب بر حذر داشتند، بر سر هر راهى كه به جناب شعيب منتهى مى‏شد مى‏نشستند و رهگذران را از اينكه نزد شعيب بروند مى‏ترساندند و كسانى كه به وى ايمان آورده بودند را از راه خدا منع مى‏كردند و راه خدا را كج و معوج نشان مى‏دادند و مى‏خواستند هر چه بيشتر اين راه را زننده در نظرها جلوه دهند. 4 و سپس شروع كردند به تهمت زدن، گاهى او را ساحر خواندند و زمانى كذابش معرفى كردند 5 و خود آن جناب را تهديد كردند كه اگر دست از دعوتت برندارى سنگسارت خواهيم‏ كرد و بار ديگر او و گروندگان به او را تهديد كردند كه از شهر بيرونتان مى‏كنيم مگر اينكه به كيش بت‏پرستى ما برگرديد. 6
و به اين رفتار خود هم چنان ادامه دادند تا آنكه آن حضرت از ايمان آوردنشان بكلى مايوس گرديد و بناچار رهايشان كرده به حال خودشان واگذار نمود 7 و در آخر دعا كرد و از خداى تعالى درخواست فتح نموده، عرضه داشت:” رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ” 8.
دنبال اين دعا خداى تعالى عذاب يوم الظله را نازل كرد، روزى كه ابر سياه همه جا را تاريك كرد و بارانى سيل‏آسا بباريد 9، اهل مدين آن جناب را مسخره مى‏كردند كه اگر از راستگويانى قطعه اى از طاق آسمان را بر سر ما ساقط كن‏ 10، پس صيحه آسمان آنها را بگرفت‏ 11 در نتيجه در خانه هايشان صبح كردند در حالى كه به زانو در آمده و مرده بودند و خداى تعالى شعيب و مؤمنين به وى را نجات داد 12، پس شعيب پشت به آن قوم مرده كرده، گفت: چقدر در ابلاغ رسالت پروردگارم به شما كوشيدم و چقدر نصيحتتان كردم حالا چگونه مى‏توانم در باره سرنوشت شوم مردمى كافر اندوهناك باشم. 13

شخصيت معنوى شعيب(علیه السلام)

شعيب (ع) از زمره پيغمبران مرسل و محترم خداى تعالى بود و خداى عز و جل آن جناب را در ستايش‏هايى كه از انبياى گرام خود نموده و در ثناى جميلى كه قرآن آن را در اين باره آورده شركت داده و قرآن كريم در آيات شريفه اش و مخصوصا در سوره اعراف و هود و شعراء از آن جناب مقدار زيادى از حقايق معارف و علوم الهى و ادب خيره كننده اى كه نسبت به پروردگارش و نسبت به مردم داشته حكايت كرده است.
و او خود را رسولى امين‏ 14 و مصلح‏ 15 و از صالحين شمرده‏ 16 و خداى تعالى همه اينها را از آن جناب حكايت كرده و امضاء و تصديق نموده و در شخصيت معنوى آن جناب همين بس كه كليم خدا، موسى بن عمران (ع) نزديك به ده سال او را خدمت كرده است سلام اللَّه عليه.
3- نظر تورات در باره آن حضرت:
در تورات داستان شعيب و قوم او نيامده، تنها يادى كه از آن جناب كرده اين است كه در اصحاح دوم از سفر خروج گفته: بعد از آنكه موسى (ع) آن مرد قبطى را كشت از مصر به مدين فرار كرد (تا آخر داستان) و در آنجا شخصى را ذكر كرده به نام” اعوئيل كاهن مديان” (و يا به عبارتى ديگر عالم دينى شهر مدين).1

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:37:00 ب.ظ ]





معجزات پیامبران اولوالعزم عبارتند از:

نوح(ع)=كشتي بزرگي كه ساختند.

ابراهيم(ع)=درآتش نمي سوختند بلكه آتش براي ايشان گلستان مي شد.

موسي(ع)=چوبشان را وقتي به زمين مي انداختند تبديل به اژدها ميشد و وقتي دستشان را زير دست

ديگرشان مي گذاشتند و دستشان را بيرون مي آوردند دستشان نوراني مي شد و وقتي چوبشان را به

آب دريامي زدند آب سرخ و قرمز رنگ مي شد و وقتي چوبشان را در آب دريا نگه مي داشتند دريا از وسط

شكاف مي خورد و ايشان مي توانستند از وسط دريا عبور كنند.

عيسي(ع)= مردگان را زنده مي كردند.

محمد(ص)=بدون اين كه سواد داشته باشند مي توانستند كتاب آسماني ما قرآن را بخوانند.

 

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:21:00 ب.ظ ]




تعدادی از اسامی پیامبران

آدم(ع) - ادریس(ع) - نوح(ع) - هود(ع) - صالح(ع) - ابراهیم(ع) - اسماعیل(ع) - اسحاق(ع) - لوط

(ع) - یعقوب(ع) - یوسف(ع) - ایوب(ع) - شعیب(ع) - موسی(ع) - الیاس(ع) - یونس(ع) - داوود

(ع) - سلیمان(ع) - زکریا(ع) - یحیی(ع) - خضر(ع) - ذوالکفل(ع) - عزیر(ع) - عیسی(ع) - شیث

(ع) - سام(ع) - ذوالقرنین(ع) - یوشع بن نون(ع) - حزقیل(ع) - اشموئیل(ع) - لقمان(ع) - عمران(ع) -

محمد(ص) - دانیال(ع) - راحیل(ع) - بنیامین(ع) - بنجامین(ع) - طالوت(ع) - زردشت(ع) - هارون(ع) -

جرجیس(ع) - سیاوش(ع) - طه(ع) - مدین(ع) - هزئیل(ع) - یارث(ع) - لمک(ع) - اسباط(ع) - حیقوق(ع)

- عیص(ع) - شمعون(ع) - الیسع(ع) - ملوک(ع) - مدائن(ع) - انوش(ع) - قینان(ع) - مهلائیل(ع) - ارمیا

(ع) - حجی(ع) - مردخای(ع) - شعیاء(ع) - قیدار(ع) - خالدبن سنان عیسی(ع) - سلام(ع) - سلوم(ع) -

سهولی(ع) - القیاء(ع) - روبین(ع) - هبة اللّه(ع) - هابیل(ع)

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:18:00 ب.ظ ]




اسامی پیامبران اولوالعزم+کتاب هایشان:

نوح(ع)=هنوز مشخص نشده

ابراهیم(ع)=صحف

موسی(ع)=تورات

عیسی(ع)=انجیل

محمد(ص)=قرآن

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:13:00 ب.ظ ]




تعداد دفعات نزول حضرت جبرئیل(ع)
بهتر است ما دفعات نزول جبرئیل بر پیامبران را بدانیم:

آدم(ع)=۱۲

ادریس(ع)=۴

نوح(ع)=۵۰

ابراهیم(ع)=۴۲

موسی(ع)=۴۰۰

عیسی(ع)=۱۳

محمد(ص)=۲۴۰۰۰

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:11:00 ب.ظ ]




وقایع مهم مذههبی تاریخ
هابیل و قابیل:۳۹۰۰سال قبل از میلاد

طوفان نوح(ع):۲۰۴۳سال قبل از میلاد

بعثت حضرت ابراهیم(ع):۲۰۸۵سال قبل از میلاد

تولدحضرت اسماعیل(ع):۲۰۰۵سال قبل از میلاد

تولدحضرت یوسف(ع):۱۸۸۷سال قبل از میلاد

قیام حضرت موسی(ع):۱۶۵۲سال قبل از میلاد

قتل عام یهودیان:۱۱۲۷سال قبل از میلاد

تشکیل سلسله اسرائیل:۱۰۰۶سال قبل از میلاد

بنای معبد سلیمان(ع):۹۷۳سال قبل از میلاد

اسارت یهود:۵۸۷ سال قبل از میلاد

ولادت حضرت عیسی(ع):۱ میلادی

آغازسال مسیحی:۴ میلادی مبداْ تاریخ

تخریب بیت المقدس:۷۰ سال بعد از میلاد

ولادت حضرت محمد(ص):۵۷۰ میلادی

بعثت حضرت محمد(ص):۶۱۱ میلادی

رحلت حضرت محمد (ص):۶۳۲ میلادی

 

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:09:00 ب.ظ ]





نام پیامبران به همراه مشاغل آنها

نام پیامبران الهی شغل مستندات

حضرت آدم(ع) کشاورزی تاریخ انبیاء اولیایی، بحارالانوار

حضرت ادریس(ع) خیاطی تاریخ انبیاء، وسائل الشیعه

حضرت نوح(ع) نجاری بحار الانوار

حضرت ابراهیم(ع) کشاورزی و دامداری تاریخ انبیاء اولیایی، بحارالانوار

حضرت یعقوب(ع) دامداری تاریخ انبیاء رسولی محلاتی

حضرت ایوب(ع) دامداری و زراعت تاریخ انبیاء اولیایی، کتاب مقدس

حضرت شعیب(ع) شبانی و کارگری سوره قصص آیه27، بحارالانوار

حضرت موسی(ع) شبانی و کارگری سوره قصص آیه27، بحارالانوار

حضرت داود(ع) زره سازی و آهنگری سوره انبیاء آیه 80، وسائل الشیعه

حضرت هود(ع) تجارت بحارالانوار

حضرت صالح(ع) تجارت بحارالانوار

حضرت لوط(ع) زراعت بحارالانوار

حضرت سلیمان(ع) حصیربافی و حکومت بحارالانوار

حضرت عیسی(ع) نجاری بحارالانوار

حضرت محمد(ع) تجارت و صیادی و شبانی بحارالانوار

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:06:00 ب.ظ ]




هدایت بشر با صد و بیست و چهار هزار پیامبر الهی

خداوند برای ارشاد و هدایت مردم، 124هزار پیامبر فرستاده است. در این مورد، پیامبر(ص) فرمود: « … خداوند 124هزار پیغمبر فرستاد. من از همه‌ی آنان گرامی‌تر و مقرّب‌تر هستم. خداوند 124هزار، وصّی آفرید. نزد خداوند، حضرت علی(ع) از میان آن ها برتر و گرامی‌تر از همه ی آن ها است. از 124هزار پیامبر، تعداد 313نفر پیامبر مُرسَل هستند و 124 کتاب آسمانی بر آنان نازل شده است.»

Image

پرسش هایی از پیامبر اسلام حضرت محمد(ص)

از حضرت محمّد(ص) ابوذر پرسید: يا رسول اللَّه، تعداد پيامبران چند نفرند؟!.

حضرت محمّد(ص) فرمود: اى ابوذر! 124هزار نفر،

ابوذر پرسید: چند نفراز ميان آن ها پيامبران مرسلند؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: 313 نفر.

ابوذر پرسید: نخستين پيامبر كيست؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: حضرت آدم(ع)،

ابوذر پرسید: آيا او هم از پيامبران مرسل بود؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: آرى، خداوند او را با قدرت خود آفريد و روح خود را در آن دميد.
4 پيامبر سريانى*

حضرت محمّد(ص) فرمود: اى ابو ذر! چهار تن از پيامبران سريانى بودند:

1. حضرت آدم(ع)،

2. حضرت نوح(ع)،

3. حضرت شيث(ع) و

4. حضرت اُخنُوخ(ع).**

* زبانی که تورات به آن نازل شد.

** حضرت ادريس(ع) نخستين كسى كه با قلم نوشت.
4 پيامبر عرب

حضرت محمّد(ص) فرمود: اى ابو ذر! چهار تن از پيامبران، عرب بودند:

1. حضرت هود(ع)،

2. حضرت صالح(ع)،

3. حضرت شعيب(ع) و

4. پيامبر تو حضرت محمّد(ص).
نخستين و آخرين پيامبر بنى اسرائيل

حضرت محمّد(ص) فرمود: اى ابو ذر! نخستين پيامبر بنى اسرائيل (از 600 پيامبر آن ها) حضرت موسى(ع) و آخرين آن ها حضرت عيسى(ع) بود.
104 کتاب آسمانی

ابوذر پرسید: يا رسول اللَّه(ص) خداوند چند كتاب فرستاده است؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: 104 كتاب؛ كتاب تورات، كتاب انجيل، كتاب زبور، كتاب قرآن، 50صحيفه بر حضرت شيث(ع)، 30هزار صحيفه بر حضرت ادريس(ع) و 20صحيفه بر حضرت ابراهيم(ع) فرستاد.
صُحُف حضرت ابراهيم(ع)

ابوذر پرسید: يا رسول اللَّه(ص) صحف حضرت ابراهيم (ع) چه بود؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: صحف حضرت ابراهيم (ع) همه پندهايى از جانب خداوند بود. از جمله در آن آمده است: … اى پادشاه مبتلاى مغرور، من تو را مبعوث نكرده‏ام كه دنيا را جمع كنى، ولى تو را مبعوث كرده‏ام كه دعاى مظلوم را از من بگردانى، چون من آن را ردّ نمى‏كنم اگر چه كافر باشد.

شخص عاقل باید تا وقتى كه مغلوب عقل خود نشده، اوقات خود را چنين قسمت كند:

1. بخشى كه در آن خود را حساب كند، و

2. بخشى كه در آن با خداوند خود مناجات كند و

3. بخشى كه در آن به آفرینش پروردگار بينديشد، و

4. بخشى كه در آن به لذّت بردن از حلال اختصاص دهد،اين ساعت كمك ساعت های ديگر است. دل‏ها را خرّم و آسوده و شاد می گرداند.

عاقل باید به زمان خود آگاهی داشته باشد. به كار خود بپردازد. زبان خود را حفظ نمايد. هر كس سخن خود را عمل خود به شمار آورد، سخنش كم ‏شود مگر در چيزهايى كه براى او مهمّ است.

عاقل باید در جست و جوی سه چيز باشد:

1. تأمين زندگى،

2. توشه‏گيرى براى معاد و

3. لذت بردن از راه غير حرام.
فرازی از تورات

ابوذر پرسید: يا رسول اللَّه(ص) در صُحُف موسى چه بود؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: تورات به زبان عبرى بود. در آن آمده است: تعجب مى‏كنم از؛

كسى كه يقين به مرگ دارد چگونه شاد مى‏شود؟.

كسى كه يقين به آتش جهنّم دارد چگونه مى‏خندد؟.

كسى كه يقين به حساب دارد چگونه عمل نمى‏كند؟

كسى كه ايمان به قضا و قدر دارد چگونه خود را به زحمت مى‏اندازد؟.

كسى كه دنيا و دگرگونى آن را مى‏بيند چگونه به آن اطمينان مى‏كند؟.

فرازهایی از صحف حضرت ابراهيم (ع) و حضرت موسى (ع)

ابوذر پرسید: يا رسول اللَّه(ص) در دست ما چيزى از آن چه خداوند از صحف ابراهيم و موسى بر تو نازل كرده وجود دارد؟.

حضرت محمّد(ص) فرمود: … اى ابو ذر! بخوان؛ « … همانا رستگار شد كسى كه خود را پاك كرد و نام پروردگارش را ياد كرد و نماز خواند، بلكه شما زندگى دنيا را ترجيح مى‏دهيد در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است، همانا اين در صحف نخستين است، صحف ابراهيم و موسى.»
انبیاء الهی(ع) در قرآن مجید

تنها اسامی این انبیاء الهی(ع) در قرآن مجید آمده است که عبارتند از:

1. حضرت آدم(ع)، 2. حضرت نوح(ع)، 3. حضرت ادریس(ع)، 4.حضرت ابراهیم(ع)، 5. حضرت اسحاق(ع)، 6.حضرت اسماعیل‌(ع)، 7.حضرت یعقوب(ع)، 8. حضرت یوسف(ع)، 9. حضرت لوط(ع)، 10. حضرت هود(ع)، 11. حضرت صالح(ع)، 12. حضرت شعیب(ع)، 13. حضرت موسی(ع)، 14. حضرت هارون(ع)، 15. حضرت داود(ع)، 16. حضرت سلیمان(ع)، 17. حضرت ایوب(ع)، 18. حضرت ذوالکفل(ع)، 19. حضرت یونس(ع)، 20. حضرت الیاس (ع)، 21. حضرت الیسع(ع)، 22. حضرت زکریا(ع)، 23. حضرت یحیی(ع)، 24. حضرت عُزیر(ع)، 25. حضرت عیسی(ع) و 26. حضرت رسول اکرم، پیامبر اسلام، محمّد (صَلّی الله عَلیه وَ آلِهِ وَ سَلّم). ديگر بعد از آن حضرت(ص) هيچ پيغمبرى نيامده و نخواهد آمد.
پیامبران اولوا العزم پنج نفرند:

حضرت نوح(ع)
حضرت ابراهيم(ع)
حضرت موسى(ع)
حضرت عيسى(ع) و
حضرت رسول اکرم محمّد(ص).

اولوا العزم کیست؟.

مقصود از اولوا العزم آن گروه از پيامبران است كه صاحب شريعت بوده، و شريعت پيشين را با ظهور خود نسخ كرده اند ـ و نخستين آنان نوح، سپس ابراهيم، و موسى و عيسى آن گاه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلّم) مى باشند و همه ى آنان سروران پيامبران بودند كه آسياب رسالت بر محور وجود آنان مى گرديد. پيامبرانى كه در راه تبليغ بسان كوه ايستاده و در برابر حوادث سخت، لغزش و هراسى به خود راه نداده اند. در رأس آنان همان پيامبران صاحب شريعت يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و پيامبر اسلام بوده اند. آنان در راه تبليغ آيين الهى برد بارى بيشترى داشته و با وجود تكذيب و آزار مخالفان بسان كوه استوار بوده اند.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:05:00 ب.ظ ]





از ميان 124000 پيامبر، اسامى 25 نفر در قرآن كريم ذكر شده است .
نام- ولادت - مدت عمر - مدفن
1- حضرت آدم بعدازهبوط آدم 930 سال نجف يا مسجد خيف در منى
2- حضرت ادريس 830 365 سال عروج به آسمان
3- حضرت نوح 1642 1400 سال نجف
4- حضرت هود 2648 460 سال وادى السلام در نجف
5- حضرت صالح 2973 136 سال وادى السلام در نجف
6- حضرت ابراهيم 3323 180 سال الخليل در نزديكى بيت المقدس
7- حضرت اسماعيل 3418 135 سال حجراسماعيل در مسجدالحرام
8- حضرت اسحق 3423 180 سال الخليل در فلسطين
9- حضرت لوط 3422 80 سال الخليل در فلسطين
10- حضرت يعقوب 3483 147 سال الخليل
11- حضرت يوسف 3556 120 سال الخليل
12- حضرت ايوب 3642 226 سال حله
13- حضرت شعيب 3616 220 سال بيت المقدس
14- حضرت موسى 3748 120 سال وادى تيه 6 فرسخى بيت المقدس
15- حضرت هارون 3745 123 سال وادى تيه 6 فرسخى بيت المقدس
16- حضرت داود 4333 100 سال بيت المقدس
17- حضرت سليمان 4391 71253 سال بيت المقدس
18- حضرت الياس 4506 عروج
19- حضرت اليسع 4529 75 سال دمشق
20- حضرت يونس 4728 شرق دجله در مقابل شهر موصل
21- حضرت ذوالكفل 4830 75 سال نزديك كوفه ، روم ، شام درنزديكى كوفه كنارشط فرات
22- حضرت زكريا 5500 160 سال بيت المقدس شهر حلب
23- حضرت يحيى 5585 30 سال مسجد جامع دمشق بيروت
24- حضرت عيسى 5585 33 سال عروج به آسمان
25- حضرت محمد 6163 63 سال مدينه منوره

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:02:00 ب.ظ ]




مهمترین اتفاقات روز 14 بهمن 57

1-تعیین اعضای شورای انقلاب از سوی امام خمینی

2-امام: دولت را بزودی معرفی خواهم کرد

3-امام‌خمینی در سخنرانی در مدرسه علوی بر لزوم ادامه مبارزه تا سقوط رژیم ﺗأکید کردند و به ارتش پیام دادند به ملت بپیوندد.

4-امام‌خمینی در جمع همافران نیروی هوایی به دولت بختیار هشدار دادند که کنار برود.

5-سخنگوی وزارت خارجه آمریکا اعلام کرد اظهارات ضدآمریکایی امام‌خمینی به‌هنگام ورود به تهران هیچ تغییری در مواضع

آمریکا نسبت به ایران نداده است.

6-به گزارش خبرگزاری رویتر دولت اسرائیل نسبت به بازگشت امام‌خمینی شدیداً اظهار نگرانی کرد.امام خمینی :ملاقات با بختیار

را در صورتی می پذیرم که استعفا دهد -

7-انقلاب ایران به کشورهای عرب سرایت کرد

8-بختیار: اوضاع امروز نتیجه 25 سال دیکتاتوری شاه است

9-شهردار تهران استعفای خود را به امام خمینی تسلیم کرد

10-ارتشبد “فریدون جم “که از پذیرش پیشنهاد بختیار برای احراز سمت وزارت جنگ خودداری کرد، گفت :بدون تفاهم ارتش با

رهبران مذهبی، امکان ندارد بتوان بر بحران جاری در ایران غلبه کرد.

11-"انورسادات” رئیس ‌جمهور مصر در اجلاس حزب ناسیونال دمکرات مصر گفت :اجازه نخواهیم داد حکومتی مبنی بر امتزاج

مذهب و سیاست مانند آنچه که در ایران روی داد، در مصر شکل بگیرد.

12-امام ‌‌خمینی: دولت فعلی غاصب و غیرقانونی است و باید کنار رود. افراد ارتش فرزندان ما هستند و باید به دامان ملت باز گردند.

13-ژنرال” هایزر” آمریکائی که یک ماه پیش برای واداشتن ارتش به حمایت از” بختیار” و بررسی زمینه‌های کودتا در

ایران پس از خروج شاه به تهران آمده بود، متعاقب ورود “امام خمینی"(ره) به کشور مأیوسانه از ایران خارج شد.

روزشمار انقلاب اسلامی: مهمترین اتفاقات روز 14 بهمن 57

1-تعیین اعضای شورای انقلاب از سوی امام خمینی

2-امام: دولت را بزودی معرفی خواهم کرد

3-امام‌خمینی در سخنرانی در مدرسه علوی بر لزوم ادامه مبارزه تا سقوط رژیم ﺗأکید کردند و به ارتش پیام دادند به ملت بپیوندد.

4-امام‌خمینی در جمع همافران نیروی هوایی به دولت بختیار هشدار دادند که کنار برود.

5-سخنگوی وزارت خارجه آمریکا اعلام کرد اظهارات ضدآمریکایی امام‌خمینی به‌هنگام ورود به تهران هیچ تغییری در مواضع

آمریکا نسبت به ایران نداده است.

6-به گزارش خبرگزاری رویتر دولت اسرائیل نسبت به بازگشت امام‌خمینی شدیداً اظهار نگرانی کرد.امام خمینی :ملاقات با بختیار

را در صورتی می پذیرم که استعفا دهد -

7-انقلاب ایران به کشورهای عرب سرایت کرد

8-بختیار: اوضاع امروز نتیجه 25 سال دیکتاتوری شاه است

9-شهردار تهران استعفای خود را به امام خمینی تسلیم کرد

10-ارتشبد “فریدون جم “که از پذیرش پیشنهاد بختیار برای احراز سمت وزارت جنگ خودداری کرد، گفت :بدون تفاهم ارتش با

رهبران مذهبی، امکان ندارد بتوان بر بحران جاری در ایران غلبه کرد.

11-"انورسادات” رئیس ‌جمهور مصر در اجلاس حزب ناسیونال دمکرات مصر گفت :اجازه نخواهیم داد حکومتی مبنی بر امتزاج

مذهب و سیاست مانند آنچه که در ایران روی داد، در مصر شکل بگیرد.

12-امام ‌‌خمینی: دولت فعلی غاصب و غیرقانونی است و باید کنار رود. افراد ارتش فرزندان ما هستند و باید به دامان ملت باز گردند.

13-ژنرال” هایزر” آمریکائی که یک ماه پیش برای واداشتن ارتش به حمایت از” بختیار” و بررسی زمینه‌های کودتا در

ایران پس از خروج شاه به تهران آمده بود، متعاقب ورود “امام خمینی"(ره) به کشور مأیوسانه از ایران خارج شد

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 02:00:00 ب.ظ ]




رویدادهای 14 بهمن1357

1- حضرت امام طی یک مصاحبه مطبوعاتی در مدرسه رفاه اعلام کردند: شورای انقلاب حکومت موقت تعیین خواهد شد و حکومت موقت، موظف خواهد بود که مقدمات رفراندم را تهیه کند. همچنین قانون اساسی که تدوین شد، به آراء عمومی گذاشته می‌شود. ایشان دولت بختیار را غیرقانونی اعلام کردند و گفتند: کاری نکنید که مردم را به جهاد دعوت کنم.

2- دانشجویان ایرانی با حمله به سفارتخانه‌های ایران در آمریکا، لبنان و استرالیا، نسبت به رژیم سلطنتی ایران ابراز انزجار کردند.

3- چهل تن دیگر از نمایندگان مجلس از مقام خود استعفا دادند.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 01:48:00 ب.ظ ]