فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



اين 99 اسم خداوند به همراه معني آن‌ها به شرح زير است:

الرحمن: بخشاینده

الرحیم: مهربان

الملک: پادشاه

القدوس: مقدس

السلام: پاک و سلامتی بخش عالم

المؤمن: اطمینان دهنده

المهیمن: نگهدارنده

العزیز: باشکوه

الجبار: توانگر

المتکبر: بسیار بزرگ

الخالق: آفریننده

البارئ: درست

المصور: نگارگر، صورتگر

الغفار: همیشه بخشاینده

القهار: فروکاهنده

الوهاب: نیک بخشاینده

الرزاق: همیشه روزی دهنده

الفتاح: گشاینده (پیروزکننده)

العلیم: داناترین

القابض: می‌راننده، بیرون کشنده جان‌ها

الباسط: گستراننده، فراخ کننده روزی

الخافض: پست کننده، خوار کننده

الرافع: (به سوی خود) بالا برنده

المعز: عزیزکننده

المذل: خوارکننده

السمیع: شنواترین

البصیر: بیناترین

الحکم: دادگر

العدل: بینهایت عادل

اللطیف: آن‌که بر بندگانش لطف دارد

الخبیر: آگاه‌ترین

الحلیم: بسیار بردبار

العظیم: بی‌انتها

الغفور: بسیار بخشاینده

الشکور: بسیار سپاسگزار (پاداش دهنده بزرگ است مر عمل کوچک را)

العالی: بلند مرتبه

الکبیر: بزرگ‌ترین

الحفیظ: نگهدارنده

المقیت: خوراک دهنده

الحسیب: شمارنده

الجلیل: بسیار گرانقدر

الکریم: بسیار بخشنده

الرقیب: نگهبان، بیننده و آماده

المجیب: پاسخگو

الواسع: گسترده، پهناور

الحکیم: فرزانه، بسیار خردمند

الودود: دوست

المجید: بسیار لایق ستایش (در ذات و صفات خود عظیم و نسبت به بندگان بسیار با خیر و احسان است)

الباعث: برانگیزنده مردگان

الشهید: بیننده

الحق: راست، درست

الوکیل: عهده دار همه امور بندگان و موجودات

القوی: پرزور

المتین: سخت (و نیز پاینده)

الولی: دوست، یار و نگهبان

الحمید: ستوده

المحصی: شمارنده

المبدئ: نخستین آفریننده

المعید: بازگرداننده، دوباره زنده کننده

المحیی: زندگی بخش، هستی بخش

الممیت: می‌راننده، نابود کننده

الحی: زنده

القیوم: قائم به ذات (همه-آفریننده‌ای که کسی او را نیافرید)، پاینده

الواجد: یابنده

الماجد: بزرگوار

الواحد: یکتای بی‌همتا

الاحد: یگانه (خدایی جز او نیست)

الصمد: بی‌نیاز

القادر: توانا

المقتدر: تعیین کننده (قضا و قدر)، فراتر

المقدم: فراپیش کشنده

المؤخر: فراپس دارنده، پس گذارنده چیزها و نهنده آن‌ها بجای آن‌ها

الأول: نخستین، اول پدیدارکننده وجود

الأخر: واپسین، آخر فناکننده موجود

الظاهر: آشکار(پدیدار، هویدا)، همیشه پیروز

الباطن: پنهان، همه دربرگیرنده

الوالی: یگانه سرپرستی که همه ولایتها از اوست

المتعالی: خود ستوده

البر: نیکوترین

التواب: همیشه توبه پذیر

المنتقم: انتقام گیر

العفو: درگذرنده(آمرزنده)، ناپدیدکننده گناهان

الرؤوف: بسیار دلسوز و مهربان

مالک الملک: فرمانروای جهان

ذوالجلال و الاکرام: دارای شکوه و بخشش

المقسط: عادل

الجامع: گردآورنده

الغنی: توانگر

المغنی: بی‌نیاز کننده، بسنده

المانع: بازدارنده

الضار: آزار دهنده (این صفت تنها در احادیث یافت می‌شود)

النافع: سودمند

النور: روشنی

الهادی: رهنما

البدیع: سنجش ناپذیر، آفریننده

الباقی: ماندگار و واگردان نشدنی (تغییر ناپذیر)

الوارث: مالک نهایی تمام مخلوقات

الرشید: راهنما، آموزگار و دانای بی‌خطا

الصبور: شکیبا

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
[شنبه 1394-11-10] [ 11:02:00 ب.ظ ]




اسامی خداوند 99 اسم است که هر که خدا را به آن اسماء بخواند دعایش مستجاب میشود

در کتاب عدده‌الداعی از حضرت رضا (ع) و آن بزرگوار از آباء گرام خود نقل فرموده‌اند: خداوند متعال نود و نه اسم است که هر که خدا را به آن اسماء بخواند دعایش مستجاب می‌شود و هر که حفظ نماید آنها را داخل بهشت می‌گردد و در خبر دیگر به این مضمون از حضرت صادق (ع) از جناب رسول اکرم(ص) روایت نموده است و آن اسماء مبارکه این است:

اللّهُ الْواحِدُ، الأحدُ، الصمدُ، الأوّلُ، الآخِرُ، السّمیعُ، الْبَصیرُ، اَلْقَدیرُ، اَلْقاهِرُ، اَلْأعْلی، اَلْباقی، اَلْعَلِیُّ، اَلْبَدیعُ، اَلْباریءُ، الأکرمُ، الظاهرُ، اَلْباطِنُ، الحَیُّ، اَلْحَکیمُ، اَلْعَلیمُ، اَلحلیمُ، الحفیظُ، اَلْحَقُ، اَلْرائی، اَلسّلامُ، اَلْسَلامُ، اَلْمُؤمِنُ، اَلْمُهیمنُ، اَلْعَزیز، اَلْجَبّارُ، اَلْمُتَکَبرُ، السیّدُ، السّبوح، اَلْشَهید، اَلْصادِقُ، اَلْصانِعُ، اَلْطاهِرُ، اَلْعَدْلُ، اَلْعَفُّو، اَلْغَفُورُ، اَلْغنیُّ، اَلْغِیاثُ، اَلْفاطرُ، اَلْفَردُ، اَلْفتّاحُ، اَلْفالِقُ، اَلْمَجیدُ، اَلوَلیَّ، اَلْمَنّانُ، اَلْمُحیطُ، المُبینُ، الْمُقیتُ، اَلْمصوَّرُ، اَلْکریمُ، اَلْکبیرُ، اَلْکافی، کاشف‌الضُّرَّ، الوِتْرُ، اَلْنُورُ، اَلْوّهابُ، اَلْناصِرُ، اَلْوَدُودُ، اَلْهادِی، اَلْوَفیُّ الْوَکیلُ، اَلْوارِثُ، اَلبِرُ، اَلْباعِثُ، اَلْتَوّابُ، اَلجلیلُ اَلْخَبیرُ، اَلْخالِقُ، خَیرُالنّاصِرین، اَلْدَّیانُ، اَلْشَکُورُ، اَلْعَظیمُ، اَلْلطیفُ، اَلْشافی.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 10:42:00 ب.ظ ]




خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟

من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.
داد زد:خدا لعنتت كند

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و … در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را مي‌شناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»
مفهوم زیبای آزادی

صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه‌های كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش می‌رسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یكی از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش‌آموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه‌ مرتضی گویای صداقت باطنی‌اش بود و مدیر …
«سید مرتضی» آرام و بی‌صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می‌رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.

تعلقات سید مرتضی

كتابچه دل سید پر بود‏،
آن را كه می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
سرانجام دنیا را رها كرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت كربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سكه‌ها چشمانش را خیره نكرده بود، این عشق بود كه قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض كردم، سید سالهاست كه می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز …
كلامش سردی سخنم را قطع كرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم…»

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
كه من دل سید را شكستم.
از شدت ناراحتی به حیاط آمدم
نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،
همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.
گویی اتفاقی نیفتاده است.
زندگی و نماز

به نماز سید كه نگاه می‌كردم،
ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی

به چشمانش كه نگاه كردم،
تبلور ایمان را یافتم
سر بر خاك كه می‌نهاد،
هق‌هق اشك بود و ناله‌های بی‌قرار
درست از همانجا حضور خدا را حس می‌كردی
لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را
خاكی و متواضع با لباس ساده بسیج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت،
زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر كف، بر دفاتر سپید با قلمهای
سرخ می‌نوشت.

سفر حج

سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن كار عاشقان است. بین آنكه دلش مشتاق باشد،‌ با آنكه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی كه از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پیدا كنم. خیلی برایم عجیب بود. من كه گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد كه ای بابا! حدیث داریم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بی‌قرار آوینی، اگر تمام اشك‌هایش در جبهه بی‌شاهد بود،‌ آنجا كه دیگر مولایش دل بی تاب سید را می‌دید. آنجا كه حجه‌بن‌الحسن(عج) اشك را از روی گونه‌های مردان خدا پاك می‌كند، دستانش را می‌گیرد،‌ تا راه را گم نكند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می‌دود.

پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.
صورتم سرخ شده بود.
كاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روی كاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار
به خانه رفتم
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم
در عالم رؤیا
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.
از مشكلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره
حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم
غمی بزرگ در دلم نشست، كاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌كرد.
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هركاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم.
نخل تنومند

شب جمعه
و مردی در كنار محراب مسجد عشق (جمكران)
«یا غیاث المستغیثین»
بغضی بود كه در گلو می‌شكست
صدای هق هق گریه‌های مرد و شانه‌های لرزانش
مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا كنارش نشستم
معصومیت نگاه او و چهره من در مردمك چشمانش
ناگهان تمام وجودم لرزید
با دیدن كتاب حافظ
گفت: «برایم فال بگیر.»
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت
«خرم آن روز كزین منزل ویران بروم.»
و حالا زمزم اشك بود كه غربتش را فریاد می‌زد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد
پرسیدم: «نامت چیست؟»
گفت: «مهره‌ای گم شده در صفحه شطرنج الهی»
دو سال گذشت
اما طنین صدایش در ذهنم بود.
بار دیگر
او را در محفل عاشقان مولا یافتم.
نامش را پرسیدم.
گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.»
در تكرار مكرر آن محفل
شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سروده‌ای را خواندم
او برعكس سجاده‌نشینان خانقاهی بود كه دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
ای كاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم.
او را دوست داشتم بدون اینكه حتی نامش را بدانم.
سرانجام از این منزل ویران رخت بربست.
و من تازه فهمیدم كه چه پربار بود‏, این نخل تنومند و سر به زیر
خضر زمان

نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشق‌تر باشند.
عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سكوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شكوه‌های دیرینه سید مرتضی سرباز كرد.
«صدای من به جایی نمی‌رسد، اما اگر می‌شد برسد، باید در این مملكت برای سریان و نفوذ گسترده‌تر رأی ولایت فقیه تلاش كرد. نباید راضی شد و گذاشت كه اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظه‌ای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.

مرد بارانی

تالار اندیشه مملو از هنرمندان،‌ نویسندگان،‌ فیلمسازان و … بود.
به سختی وارد سالن شدم.
فیلم اجازه اكران نداشت. آرام در كنار سعید رنجبر نشستم.
ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد.
سكوت تلخی بر فضا حاكم گشت.
در خیا ل خود با روشنفكری قضیه را حل كردیم:‌«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»
در همین لحظه مردی با كلاه مشكی و اوركت سبز برخاست.
نگاه‌ها به طرف او برگشت. «خدا لعنت كند چرا توهین می كنی؟»
سید مرتضی بود كه می خواست بر سر جهان فریاد بزند،‌ او تنها ایستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است.
داروی درد وصال

مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه می‌دانند كه نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریق‌القدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، این‌بار خون بود كه از دیدگان مرتضی می چكید، برایش سخت بود، علی در نزدیكی او شهید شود و او كه كمی جلوتر بود….
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه كرد،‌ دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) كسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بسته‌اند،‌ آن‌روز كه رضا در كنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بی‌تاب و سرگردان در شلمچه راه می‌رفت، بی‌قرار بود گمان می‌كرد از قافله جا مانده است،‌ یا اینكه قافله سالار او را در كاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :‌«من نمی‌فهمم چرا در این مدت من شهید نشده‌ام.درست می‌دیدم كه درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیك من می‌خورد و من سالم از كنار آنها بلند می‌شوم»
منبع: همسفر خورشید

در باغ شهادت باز است

آن روزگار اتاق بچه‌های سوره تنها محفل انس كسانی بود كه «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح می‌دادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامه‌ها نوشته بودند. وارد اتاق كه شدم بوی خوش عطر «تی‌رز» به مشامم رسید، فهمیدم كه سید آنجاست. مقابل پنجره ساكت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشك گونه‌هایش را نوازش می‌كرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یكی از بچه‌ها سریع مرا به سكوت دعوت كرد، همانجا سر جایم نشستم نمی‌دانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟
هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!… خوش به حالش
کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟»
دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید.
در حضور غربت یاران

سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»‌های او در نیمه‌شب

آشنا بودند. پاسی از شب كه می‌گذشت، در انتظار صدای ناله‌های آوینی چشمانشان را باز می‌كردند مرتضی مرثیه‌سرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بی‌تابش را عاشق می‌ساخت. یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت گریه‌اش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً‌ خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعت‌ها به یاد غربت عباس‌بن‌علی (ع) و داوود گریست. گوئی پرده‌های غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه می‌دید. لب به سخن گشود، داوود باید می‌رفت. برخاست،‌ پا برجای گام‌های داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت.

مروارید گم شده یقین

در عملیات کربلای پنج،‌ سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند،
با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد»
برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید،
اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت،
او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود.
«مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.»

منبع : كتاب هسفر خورشید
راوی: آقای همایونفر
گل سرخ

مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند،
امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود.
اما هنوز در سر سودایی داشت، ‌دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست.
کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود،‌ حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید
اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست،

از یک جای دیگر است.
مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و
برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح،‌ آن را کمی طولانی تر کنیم،‌ چون در حال حاضر
دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد.

معنای زندگی

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.
سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن.

به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن».
چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.

برهوت

سعید با عجله وراد سالن شد، گله‌مند بود فیلم خنجر و شقایق(1) را می‌خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم،‌ سعید
پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلم‌ها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم‌ها دست من است.
من اکثر شب‌ها آنها را در جایی نمایش می‌دهم، اگر فیلم‌ها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلم‌ها را برای چه کسی نمایش می‌دهی».

حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شب‌ها آنها را در پایگا‌های بسیج محلات نشان می‌دهم،‌ امشب عذر آنها را می‌خواهم،‌اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلم‌ها بیا».
آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق می‌کشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها می‌کرد؛ تا خود چاره این زخم بی‌هنگام را بیابند.
1- این فیلم در مورد بوسنی است.

گلچین بیقراری

سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،‌سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می‌کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته‌ها می‌گفت و مرتضی مثل ابر بهار می‌گریست.
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی‌سبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بی‌قراری است.

او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل‌چین می‌کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.

قداست اشک

مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچه‌‌های لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بی‌صدا اشک‌هایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه می‌کنی؟»

گونه‌هاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمی‌دانید چه کاری کرده‌اید، شما نمی‌دانید آن شب بر این بچه‌ها چه گذشته!» اشک‌های مرتضی صداقت بی‌ریایش بود، که گونه‌های لرزانش را متبرک می‌ساخت. قطراتی به قداست تمام عبادت‌های یک زاهد.

منبع : كتاب راز خون
تشییع با شکوه

اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب‌الله در مقابل حوزه هنری تشییع می‌شد،‌ در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد،‌ آقا برای ادای احترام به شهید علی‌رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد،‌ كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بی‌صدا در حالیكه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیكر سربازش در ذهن دارد.
و چه سخت است،‌ كه سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاك بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری كه فرزند،‌ سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاك می‌سپرد.

منبع : کتاب راز خون
مروارید گم شده رهبر

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت‌الله سید علی خامنه‌ای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار می‌كنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».

دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.
راز چشمان سید مرتضی

مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را كه اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند كه «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌كردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود كسی تشخیص دادند كه نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود كه در این روزگار هم كه از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.

آخرین لبیک

بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه‌ها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این می‌تواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست كه حیات می‌یابد، و به دیگران نیز حیات می‌بخشد،‌ و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.
در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟

این روزگار كه روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمی‌هراسید و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیله‌ای است تا كه پروانه آن را بشكافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف كند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، كربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حق‌طلبی تمام اعصار را لبیك گوید،‌ او كربلا را در فكه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین (ع) پیوست.
سفر به کوی دوست

در ره دوست سفر باید كرد از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید كرد
امام خمینی (ره)
ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی می‌داد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور كردم:«هنوز می‌تواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز می‌تواند با صدایش كه در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه كرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد،‌ با اینكه دكتر قول داده بود كه حنجره‌ای را كه در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد كرد». تنها آن زمان كه خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم كه حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حكایتی است كه حضرت امام(ره) منادی سفر او به كوی دوست بودند؟
عادات، بندهایی هستند كه ما را زمین گیر كرده‌اند و حتی آنگاه كه نشانه‌هایی اینچنین بر ما نازل می‌شود، باز در پرده‌ایم و غافل. بر پله‌ها نشستم و

شناخت مرتضی

آنچه که دل مرتضی را به درد می‌آورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفه‌اللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظه‌ای از معنای «انالله‌واناالیه‌راجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت،‌ و خود را در نسبت با این شناخت معرفی می‌کرد، درد او، غفلت ما بود، لحظه‌ای بر او نمی‌گذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد.
اگر با شهادت او خود را می‌شناختیم و به قضاوت می‌نشستیم چگونه می‌توانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟
ما کجا و دامن دوست کجا؟

سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

منبع : کتاب مرتضی و ما
مرده اوئیم و بدو زنده ایم

مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت،‌ دید و بازدید آن سال برای او جلوه‌ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی كردم كسی از این موضوع مطلع نشود. یك شب همینطور كه با هم صحبت می كردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی كرده‌ام كه خدا این حال خوب را به من داده است»

مرتضی ماه‌ها بود كه آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درك عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد می‌دانند و زمانی كه پیك وصال فرا می‌رسد از شادی و شعف در پوست خود نمی‌گنجند و ذكر قلب و روحشان این است كه:«مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم».

منبع: كتاب همسفر خورشید
شهید آشنا

روزی كه به پاكستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یك روز به كنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، كنارمزار و برای ساعتی گریه كرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشك‌هایش را پاك كرد و از كنار مزار برخاست و گفت:«خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می‌شناخت، خون همه آنها در رگ‌های او می‌جوشید. چهره هر شهیدی را كه می‌دید می‌گفت:«فكر كنم روزی من او را
دیده‌ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب‌های نجوا با شهیدان بود»

منبع : كتاب همسفر خورشید
حج و تولدی دوباره

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. كاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب كرده‌اند. كاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو كه قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌كنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای كه در اینها می‌دیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یك‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمی‌خواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌كنند ما كجا، اینها کجا»

منبع : كتاب همسفر خورشید
بال در بال ملائک

یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده كن، با عكسهایت، برای روایت خرمشهر…
صحبت به درازا كشید.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان می‌باشد كه با غلبه به رنج‌ها و آرمان‌ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می‌بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته‌ام اما زمانی كه آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن كرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل‌ سوخته ها است كه در این خانه وجود دارند.
اشك‌های رهبر با اشك‌های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائك پرواز كرد. سرود لاله‌ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشك به كار افتاد.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 10:36:00 ب.ظ ]




خاطراتی از شهید بابایی از زبان خواهر ایشان

من معمولاً چند النگوی طلا به دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت میشد و می گفت:

ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلا ها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند ؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد ودر نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی .

می گفت: در جامعه ما فقیر زیاد است ، مگر حضرت زینب (س) النگو به دست می کردند یا … . در حقیقت علاقه زیادی به طلا داشتم و نمیتوانستم از آنها دل بکنم . تا اینکه روزی بیمار بودم و النگوها دردستم بود. عباس به عیادتم آمده بود . عباس را که دیدم دستم را زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند .او گفت : چرا بالشت رااز زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشتهای؟ چیزی نگفتم و لبخند زدم . او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد . نگاه معنی داری به من کرد . ازاین که به سفارش اوتوجهی نکرده بودم خجالت کشیدم . بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم .

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:16:00 ب.ظ ]




خاطرات رهبر انقلاب از شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
من تقریباً از اوّلین روزهای پیروزی انقلاب این شهید را شناختم. از اصفهان پیش ما میآمد، گزارش میداد و کمک میخواست؛ از آن وقت ما با ایشان آشنا شدیم. او سپس به کردستان رفت و بعد هم در دوران جنگ تحمیلی فعّالیت کرد؛ بعد از جنگ هم که معلوم است. این‌که شما میبینید یک ملت، بزرگش، کوچکش، زن و مردش، جوانش، پیرش، امروزیش، دیروزیش، برای ابراز احترام به پیکر این شهید، یک اجتماع عظیم را به وجود میآورند - که جزو تشییعهای کم نظیر در دوران انقلاب بود - به‌خاطر همین اخلاص و همین صفاست. خدای متعال دلها را متوجّه میکند. ما این را لازم داریم و الحمدلله امروز هم افرادِ این‌گونه داریم.

شاید امروز هم بعضی خیال کنند - که عملیاتی مثل عملیات بیت‌المقدّس، فقط یک هجوم انبوه انسانی بود! اینها سخت در اشتباهند. هیچ امواج انسانی، بدون فرماندهىِ قادرِ قاطعِ هوشیار، نمیتواند هیچ عملی را انجام دهد. در جنگ نظامی، سازماندهی و عملیات و فرماندهی و تاکتیک و دقّت‌نظر و موقع‌شناسی و دهها عامل در کنار هم، دانش نظامی را به وجود میآورد و استعداد و نبوغ نظامی را نشان میدهد. این اتّفاق، در عملیات فتح خرّمشهر - یعنی همان عملیات بیت‌المقدّس - روی داد، که همین شهید عزیزِ اخیرِ ما - شهید صیّاد شیرازی - یکی از کارگردانان اصلی این عملیات بود و خودِ او مثل ظهر چنین روزی، از آن‌جا با تلفن با بنده تماس گرفت و مژده پیروزی را داد و گفت سربازان عراقی صف طولانی کشیده‌اند تا بیایند اسیر شوند! ببینید این عملیات چقدر هوشمندانه و قوی و همه‌جانبه بود که نیروهای دشمن احساس اضطرار میکردند که برای حفظ جان خودشان بیایند خود را تسلیم اسارت کنند! که در آن روز هزاران نفر از نیروهای دشمن متجاوز - که آن همه با غرور و تکبّر، فریاد سر داده بودند - آمدند دودستی خودشان را تسلیم رزمندگان اسلام کردند!
کشتن کسی مثل «صیّاد شیرازی» خیلی هنر و توانایی و پیچیدگی تشکیلاتی نمیخواهد. آدمی از خانه‌اش بیرون میآید، سوار اتومبیلش میشود و بدون محافظ راه میافتد و میرود. در این میان اگر دو نفر آدم، نامردانه و مخفیانه و با فریبگری تصمیم بگیرند او را به قتل برسانند، کار ساده‌ای است، والّا اگر میخواستند مردانه جلو بیایند، صیّاد شیرازی یک نفری جواب امثال آنها را میداد.
کسی مثل امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام را هم یک نفر آدم با یک همدست میتواند بکشد؛ چون او شیر همه‌ی بیشه‌های مردانگی و شجاعت بود. بنابراین کشتن کسی مثل صیّاد شیرازی، نه دلیل قوّت سازمانی و نه دلیل طرفدار داشتن کسی است. این کار جز خباثت و شقاوت و دوری روزافزون آنها از مردم و ارزش‌ها، چیز دیگری را نشان نمیدهد.
وقتی مردم به این حادثه، این طور جواب میدهند، خیلی چیزهای بزرگ به دست ملت میآید. خون شهید حقیقتاً چیز مبارک و عجیبی است. شما ببینید در تشییع شهید صیّاد شیرازی چه اجتماعی تشکیل شد! همه متأثّر بودند و گریه میکردند. هیچ کس به خاطر رودربایستی و برای نشان دادن خود نیامده بود؛ همه با یک انگیزه‌ی قلبی آمده بودند.
بنده وقتی به تلویزیون نگاه میکردم، سیل عظیم و خروشان جمعیت را میدیدم. من چند جا این حالت را دیده‌ام که یکی از آنها این‌جا بود. دیدم یک عامل معنوی اثر میگذارد و آن، اخلاص است.
برادران عزیز! اخلاص چیز عجیبی است؛ یعنی کار را برای خدا کردن و همان چیزی که مضمون عامیانه‌اش در شعری آمده است: «تو نیکی میکن و در دجله انداز». انسان برای خدا کارِ خوب و درست و صحیح بکند و در پی این نباشد که حتماً به نام او ثبت شود و امضای او زیر آن بیاید؛ این بلافاصله اثر میدهد. خدای متعال بعد از شهادت این مرد، در همین قدم اوّل، به او اجر داد.
البته خودِ شهادت بزرگترین اجری بود که خدا به او داد؛ چون این طور کشته شدن، برای انسان خیلی افتخار است. بالاخره صیاد شیرازی، یک مرد پنجاه و چند ساله، ده سال دیگر، بیست سال دیگر، سی سال دیگر - که با یک چشم به هم زدن میگذرد - از دنیا میرفت و از همین دروازه عبور میکرد؛ منتها با یک ناخوشی، با یک بیماری، با یک تصادف، یا با یک سکته‌ی قلبی؛ از این حوادثی که دائم اتفاق میافتد.
دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!
فاصله‌‌ی بین مرگ و زندگی، فاصله‌ی بسیار کوتاهی است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات میکنند؛ هر کسی یک طور؛ بعضیها واقعاً روسفید خدا را ملاقات میکنند، که احمد کاظمی و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.
بنده از قدیم میگفتم شهادت مرگ تاجرانه و مرگ زرنگهاست. آدم همین روغن ریخته را نذر امامزاده میکند. انسان جانِ رفتنىِ از دست دادنىِ نماندنی را به گونه‌ای به خدای متعال میسپرد؛ در صورتی که این متعلّق به اوست و او بالاخره انسان را میبرد. بنابراین اوّلین اجری که خدا به شهید داده، خودِ شهادت است؛ یعنی روغن ریخته‌ی او را قبول کرد و هدیه‌ای را پذیرفت و در نتیجه شهید در عالم وجود و تا قیامت، انسان با ارزش و ماندگاری شد.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 09:06:00 ب.ظ ]




چند خاطره متفاوت از شهید زین الدین

با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی…
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست…

آن گریه شگفت
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن….
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!

شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات، برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
” من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید.”
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: ” ما که کاری… “
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.

«مستند عبدالرزاق»
مرحوم حاج عبدالرزاق زین الدین پدر شهید مهدی زین الدین

جاذبه ی عجیب در ساختن افراد
در چند ساله ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتمف هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.

اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.

خیال نکن کسی شده ای
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند، گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش می کردند و شعار « فرمانده ی آزاده…» را سر می دادند و به این ترتیب ، از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام می کردند.
دوستی می گفت : « یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانس خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی…
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست!»

تازه زنش را آورده بود اهواز..
طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»

پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند…
یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید…
کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:55:00 ب.ظ ]





خاطرات کوتاهی از شهید همت
ـ راديو روشن بود. امام صحبت مي‌كرد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها… ». چشم‌هايش بسته بود. دست‌هاش را كيپِ هم بين زانوهاش گذاشته بود. داشت زير لب چيزهايي با خودش مي‌گفت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». زل زده بود به روبه‌رو. اما انگار نمي‌ديد. مثل چوب خشك شده بود.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». انگار درد داشت. دندان‌هايش را به هم مي‌ساييد. داشت خرد مي‌شد و مثل ديواره‌هاي كاريز كه مي‌ريزند، فرو مي‌ريخت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». صداي نفس‌هاش نامنظم شده بود. عين مارگزيده‌ها به خودش مي‌پيچيد. اگر سوار ماشين نبود، يقين مي‌دويد و داد مي‌زد.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». ده‌بار و شايد بيش‌تر به زبانش آمده بود. خدا مي‌داند چند بار درونش تكرار شده بود. مثل گلوله‌هاي صلب كه بين چهار ديوار تنگِ هم گير افتاده باشند، هي به ديوار بخورند و برگردند تا آن‌قدر انرژي بگيرند كه راه فرار پيدا كنند، از دهانش بيرون مي‌پريد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

ـ عصر سي‌ام شهريور بود كه از شهرضا رفتيم تهران. ديروز همت آمده بود شهرضا و چند تا تفنگ و نارنجك و خمپاره گرفته بود. اين‌ها را از گروهك‌ها توي درگيري‌ها گرفته بوديم. مي‌خواست توي پاوه نمايشگاه بزند. بعد با هم رفتيم تهران كه از آن‌جا هم يك چيزهايي بگيريم.

رفتيم نمازخانه. دو بعد از ظهر بود. ولي هنوز آقا از منبر پايين نيامده بود. جاي ديگر هم نداشتيم كه استراحت كنيم. همان‌جا نشستيم و رفتيم توي چرت.

همه ريختيم بيرون. صداي آژير چرتمان را پاره كرده بود. فرمان‌ده سپاه مي‌گفت عراق حمله كرده. همت ديگر رو پا بند نبود. مي‌گفت بايد زودتر خودمان را برسانيم پاوه.

نصفه شب رسيديم همدان. جايي براي خواب پيدا نكرديم. ديشب هم نخوابيده بوديم. كلافه بوديم. كرمانشاه و طاق بستان را رد كرديم. همه‌جا همين آش بود و همين كاسه. آخر از خير خوابيدن گذشتيم و يك‌سر رفتيم پاوه.

ـ دو ساعت بود پيچ را با پيچ‌گوشتي، سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم ببينند. نمي‌دانم چه اشكالي پيدا كرده بود. هي خاموش مي‌شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چي گفتم «ابراهيم! بذار اينو بديم تعمير، بعد…» مي‌گفت «نه! همين امروز بايد مردم اين فيلم را ببينن.»

داشت موتور برق را مي‌گذاشت پشت ماشين. مي‌خواست برود يك ده ديگر. مي‌گفت جمعيت زيادي دارد. مي‌خواست آنجا فيلم نشان بدهد. رفتم جلو. دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و گفتم «دادا! الآن دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي‌دي. تا حالا ديگه هرچي قرار بود از انقلاب بدونن، فهميده‌ن. اگه راست مي‌گي بيا برو پاوه.» اون موقع سه ماهي بود كه پاوه شلوغ شده بود. مكثي كرد و گفت «امروز قول داده‌م، ولي باشه، از فردا مي‌رم پاوه.»

ـ پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي به‌م ندادند.

كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.

- چرا وسيله نگرفتي.

- رفتم،ندادند.

- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.

رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه داده‌ين، به منم بدين.»

گفت «برو بابا.»

گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.

- بازم كه دستت خاليه.

- آخه تحويل نمي‌گيرن.

- اين‌دفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.

تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟»

گفت «نمي‌شناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمان‌ده تيپ بيست و هفت.»

اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»

ـ دوتايي با حاج احمد روي كاغذهايي درشت نوشته بودند «الموت لامريكا.» كاغذها را لوله كرده بودند توي دستشان و كناري ايستاده بودند.

يكيشان مخ يكي از شرطه‌ها را كار گرفته بود. اون يكي دست گذاشته بود پشت شرطه؛ مثلاً گرم گرفته بودند. چند دقيقه بعد به هم اشاره كردند. دست از سرش برداشتند و او راهش را كشيد و رفت.

سر و صداي عرب‌ها مي‌آمد. ريخته بودند دور و بر شرطه‌ي بي‌خبر از همه‌جا.بي‌چاره تازه فهميده بود چه رودستي خورده. پشتش برچسب «الموت لامريكا» زده بودند.

ـ زل زده بود به همت. باور نمي‌كرد او فرمان‌ده باشد. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه. به تعارف همت نشست كنار او و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي مي‌پوشيد و قليان مي‌كشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. همت هم هردو را داشت. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباط‌ها بوديم. ولي او به‌شان اعتماد مي‌كرد و آن‌ها دوستش داشتند. چند نفرشان خود را فدايي و پيش‌مرگ همت مي‌دانستند. هرجا مي‌رفت باهاش بودند.

ـ اولين تظاهراتي بود كه راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بوديم. مي‌خواستيم شعار جمع را تغيير بدهيم. همه مي‌گفتند «قانون اساسي اجرا بايد گردد»، ما دوتايي داد زديم «اين شاه آمريكايي اخراج بايد گردد» كه يك پس گردني محكم چسبيد پشت گردنمان. رو برگردانديم، همت بود. خنديد و با تندي گفت«هنوز زوده براي اين شعارا. اينا باشه براي بعد.»

- مسيح! يا يه پس‌گردني بزن و قصاص كن،‌يا ببخش!

خيلي وقت بود نديده بودمش. از وقتي جنگ شروع شده بود بيش‌تر مي‌رفت جبهه و كم‌تر به شهرضا سر مي‌زد. آرزو به دل ماند بودم كه يك‌دفعه درست و حسابي بينمش. پريدم سفت بوسيدمش. دلم نمي‌آمد ولش كنم، تازه گيرش آورده بودم. گفتم «قصاص شد.» بعد به بهانه‌ي اين كه يك‌بار ديگر هم ببوسمش گفتم «حالا يكي هم به جاي رحمت‌الله كه مفقود شده.»

ـ توي راه‌پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. مي‌گفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»

انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد، اشك‌هاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كرده‌ن با كشتن مي‌تونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا به‌شون نشون مي‌ديم.» و از خانه زد بيرون.

ـ ابراهيم استخاره كرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر كرديم. پاي مجسمه كسي نبود. دور تا دور ستونِ مجسمه لاستيك گذاشتيم كه اگر مأمورها آمدند، آتش بزنيم. ولي خبري نشد. آن روز مجسمه‌ي شاه را هر زوري بود، از جا كنديم و كشيديمش پايين.

ـ آمده بود دنبالم كه مرا ببرد خانه‌شان. مي‌خواستند يك چاه بكنند. چرخ را برداشتيم و رفتيم. مدرسه‌ها تعطيل شده بود و پسر بچه‌ها توي خيابان ولو بودند. يكيشان فحش را كشيده بود به دوستش و يك‌ريز بد و بي‌راه مي‌گفت. يك‌دفعه ديدم رنگ همت پريد. نمي‌دانم چي شنيد كه اصلاً دست‌پاچه شد. رفت طرف پسر‌بچه و يك چك خواباند زير گوشش. تا او باشد از اين حرف‌ها نزند.

ـ خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند

ـ با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناري نشسته بود و هيچي نمي‌گفت.

- ابراهيم! چي شده؟

- هيچي. بعداً مي‌گم.

مي‌دانستم هيچ وقت نمي‌گويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش مي‌شد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مي‌نشست يك گوشه. ولي خيلي طول نمي‌كشيد كه مي‌آمد، آشتي مي‌كرد و همان ابراهيم كوچولوي خودمان مي‌شد.

ـ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت ((صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.))

ـ همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبي‌هاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.

ـ جلوي ماشين را گرفت . كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد . از قيافه طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است .
- شما؟
- منو نميشناسي؟
- نه . اجازه هم ندارم هر كسي رو راه بدم داخل .
- باشه . منم همينجا مي مونم . بالاخره يكي پيدا ميشه كه ما رو بشناسه از دور ديدم كنار پادگان، ماشيني پارك شده و يك نفر با لباس پلنگي تكيه داده به ديوار و سر پا نشسته . رفتم جلو .
- اِ. حاجي! چرا اينجا نشستي؟
- هيچي . راهم ندادند تو
خيلي عجيب بود .
- اين چه حرفيه؟ خب ميگفتيد …شرمنده شده بود . كمي هم هول كرده بود . آمد جلو و شروع كرد به بوسيدن صورت حاجي و عذرخواهي كردن كه او را نشناخته . حاجي هم بوسيدش و گفت : نه . كار خوبي كردي . تو وظيفه ت رو انجام دادي .

ـ هنوز آفتاب نزده بود.بسيجي ها از قطار پياده مي شدنند مي امدنند مي ايستادندروي خاك نماز مي خواندند.
ابراهيم تا اين راديد سرش را انداخت زير .
رفتيم منطقه
گفتم:چرا سرت را انداختي زير ؟ ابراهيم
گفتم: خدا را خوش نمي آيد اين همه راه بيايند بعد بايستند روي سنگ و كلوخ نماز بخوانند .
آمد به عباديان گفت:يك كلنگ بردار بياور ببينم.
گفت: مي خواهي چه كار كني؟
گفت: مي خواهم اينجا حسينيه درست كنم.
: حسينيه ؟اين جا؟با كدام بودجه؟
ابراهيم گفت:من كاري به بودجه و اين چيز ها ندارم . يا حسينيه را مي زنيد يا يك صندوق اينجا مي زنم به همه مي گويم نفري دو تومان بيندازيد توش تا بودجه تامين شود.
گفت: چوب كاري مي كني حاجي؟
ابراهيم گفت:همين كه گفتم .
گفت: درست مي شود.
ابراهيم گفت:كلنگ اول را من مي زنم تا بيست روز ديگر بايد اينجا يك حسينيه باشد. مي فهمي بيست روز ديگر يعني چه؟
همان كار را هم كردند.آحسينيه الان هم هست .به اسم ابراهيم هم هست.

ـ بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن. حاجي داشت حرف ميزد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي ميكرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو كرد به عباديان و پرسيد: عبادي! بچه ها شام چي داشتن؟
-همينو
- واقعا؟ جون حاجي؟
نگاهش را دزديد و گفت : تن ماهي رو فردا ظهر ميديم
حاجي قاشق را برگرداند . غذا توي گلوم گير كرد.
- حاجي جون، به خدا فردا ظهر بهشون ميديم
حاجي همين طور كه كنار ميكشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر ميخورم

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:51:00 ب.ظ ]




 

خاطرات شهيد مهدي باکري
1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.
آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه
ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.
اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»

2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .»
گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می
خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم
که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه
گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نان
خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان
نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین
می انداختیم زمین.

3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود.
به من گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی
شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع
کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و
امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو - سه
روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا
ازش خبری نیست.

4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را
بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چند
بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک
خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم«
این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم .
چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می
زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده
بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی
اصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید
رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟
می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه
بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

7- خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای
بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این
هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟»
گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.»
هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم
زنم اسلحه به دوش باشد.»

9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد.
کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه .
فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو
لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .»
گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده - پانزده تا کلمن
گرفتم.

11- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد،
ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و
گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته
ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف
نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

12- شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو
صدا، طوری که خودشان نفهمند.

13- حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم
دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر
کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های
ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

14- شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این
ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه
چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد
دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که
شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

15- باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای
بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز
شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه
پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه
را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت «
آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا
مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»
پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های
اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

16- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛
داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»

17- عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت.
بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را
حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند
.

18- توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می
کرد و گرا بهش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی
خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله
ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده
یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به اون گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی
امروزمون تمومه .»

19- فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت.
عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش
می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها
می برد بالا . یک پیرمرد را.

20- بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی فهمید
جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت « اگه این دفعه ارزون تر از جای دیگه
حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر
میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »

21- رفته بودیم سوریه. برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبط صوت کوچک هم برا
خودمان، همان جا توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفته بودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و
رادیومان از بالای پنجره افتاه پایین . گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز
کار می کند. گفت« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.» ضبط
صوت سوغاتی را دادیم به پدرش.

22- بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا
شدیم، بهم گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم
کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا
نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم «
نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت
نشه.»گفتم « آخه تاحالا ندیده م چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا
سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه،
گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره
ی نماز و اهمیتش.

23- بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت « من سرم خیلی
شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.» همان موقع
داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین .
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت« ننویسی ها! » جا
خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ » گفت « اون
خودکاری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو - سه تا
کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه.»

24- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه
مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت « به
خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم
شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»

25- از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون»
بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود
چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز
مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»

26- کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم .
همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه
نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت
« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده
. » بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»

27- توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روز محسن رضایی آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمان
ده تیپ .» مخالفت کردم. حرف خودش را تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم با
مخالفت کاری از پیش نمی رود، التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا.

28- توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس
هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می
رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟» گفت « مهدی
باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت «
یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»

29- ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز
راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند
کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ
زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»

30- به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت
بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد.
ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم
که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

31- والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم بهش و ازش
می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای
آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی .
رفتیم بهش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن
گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی
بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»

32- منطقه ی پنجوین ، شب عملات و الفجر چهار ، توی اطلاعات عملیات لشکر بودم . همان موقع
خبر آوردند حمید -برادر آقا مهدی - مجروح شده ، دارند می برندش عقب. به آقا مهدی که گفتم،
سریع از پشت بی سیم گفت « حمید رو برگردونید این جا. » خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد
و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی بهش گفت « اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز
بمیر، مثل بقیه ی بسیجی ها. »

33- قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت . تیر خودره بود به سینه ش.
سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید
و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون . توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز جای تیر
خوب نشده. به ش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.» گفت« راهت رو برو.
شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»

34- وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو بایستم. قبول نمی کردم. من یک
بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی توانستم قبول کنم . بهانه می آوردم. اما
تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود. چند بار شد که با حرف هایش گریه م انداخت. می
گفت « شما جای پدر و عموی ماهایید شا باید جلو وایستید. » بعضی وقت ها خودش را از من
قایم می کرد، نماز که تمام می شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند که
« آقا مهدی هم بودها! »

35- آقا مهدی که دیدمان ، گفت« برادر!برگردین عقب . این جا امنیت نداه.» رفیقم بهش گفت « بیا
این جا ببیینم ! تو کی هستی که به ما می گی برگردین عقب؟ اصلا می دونی کی ما رو فرستاه
این جا که حالا تو به مون می گی برگردین؟» آقا مهدی گفت« کی ؟» رفیقم گفت« مارو آقا طیب
فرستاد . اگه هم قرار باشه برگردیم عقب، خودش باید به مون بگه . من که عقب برو نیستم.»
بهش گفتم« بابا این آقا مهدی بود ها . چرا این جوری حرف زدی؟ گفت « آقا مهدی دیگه کیه؟»
گفتم « مهدی باکری. فرمان ده لشکر.» چشم هایش گرد شد. گفت « بگو به حضرت عباس.»

36- بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا
می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی
درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند.
زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما
مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع
صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا
مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.

37- رفته بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا صبح هم نیامد. پیدایش که شد، تمام سر
صورت و هیکلش خاکی بود، حتی توی دهانش . این قدر خاک توی دهانش بود که نمی توانست
حرف بزند.

38- عملیات فبح المبین با ارتشی ها ادغام شده بودیم تا صبح توی کوه و کمر راه می رفتیم. صبح
فهمیدیم گم شده ایم. هرکسی چیزی می گفت و راهی نشان می داد. همان موقع یکی را دیدیم
که از کوه پایین می آید.ایست دادیم گوش نکرد. خواستیم بزنیمش، به ترکی گفت « نزنید. » پایین
که آمد شناختیمش. بهش گفتیم « گم شده ایم.» گفت « دنبالم بیایین.» از وسط یک میدان مین
و چند تا مانع دیگر ردمان کرد؛ سالم سالم.

39- هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم
نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در
می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد،
اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می
آوردند . نان و ماست.

40- لباس نو تنش نمی کرد . همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما
همیشه تمیز واتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم
داشت می انداخت گردنش . یک بار پرسیدم « این واسه ی چیه ؟» گفت « نمی خوام یقه ی
لباسم چرک باشه!»

41- بهم گفت « خیل خوش اومدی . اما حالا که اومدی ، سفت می چسبی به کارت . توی گود که
اومدی شوخی بردار نیست. الان هم برو تبریز و خانواده ت را بیار این جا .» رسیدم لشکر. تارفتم
توی سنگر، اولین نفری که من رادید آقا مهدی بود. سلام و علیک که کردیم، بلافاصله پرسید« خب
! چی کار کردی؟خانمت اینا کوشن؟» سرم را انداختم پایین وگفتم « راستش جور نشد بیان.»
گفت « چی ؟ جور نشد؟ » بعدش گفت « ناهارت رو که خوردی بیا کارت دارم.» به یکی از بچه ها
گفت « دست این رو می گیری، می بریش ترمینال . یه بلیط تبریز بارش می گیری و راهیش می
کنی بره.» بعد رو کرد به من گفت« با خانواده ت برمی گردی ها! »

42- بعضی از بچه ها خسته شده بودند . بهم گفتند « برو به آقا مهدی بگو کار ماتموم شده . می
خوایم برگردیم عقب.» گفتم « کی گفته کارتون تمام شد . بر می گردین عقب؟» گفتند « فرمانده
گروهانمون . حالا هم خودش زخمی شده، برد نش .» با حمید توی یک سنگر نشسته بودند و
دیده بانی می کردند. به شان گفتم که بچه ها چه پیغامی داده ند. گفت « جاده راهش بازه . هر
کی می خواد بره بره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم.»

43- توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک
روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد
می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .
هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین
گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت.
بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

44- حدود پنج ساعت باهام حرف زد. قبول نمی کردم. می گفتم « کار من نیست. نمی تونم
انجامش بدم.» آخرش گفت« روز قیامت که شد؛ من رو می کشن پای میز محاکمه , پروندم رو باز
می کنن و از اول شروع می کنن, بهم می گن این کار رو کردی. این اشتباه رو کردی. اون جا این
کار رو کردی. خلاصه می گن و می گن تا می رسن به این جا که من بهت گفتم.» بعدش گفت«
منم جواب می دم هر چی تا حالا گفتین قبول ، اما توی این یه مورد، من فلان روز پنج ساعت با
فلانی حرف زدم. فکر می کردم اگه قبول کنه، جلوی تمام این حیف و میلا که گفتین گرفته می
شه، اما اون بابا قبول نکرد که نکرد.» این ها راکه می گفت دست و پاهام مثل چوب خشک شده
بود. بغض کرده بودم . گفتم « من نمی فهمیدم؛ هرچی شما بگین!»

45- - اخوی ؛ بیا یه دستی به چراغای ماشین بزن. - شرمنده ، کار دارم. دستم بنده . برو فردا بیا.
- باید همین امشب برم خط. بی چراغ نمی شه که . - می بینی که ، دارم لباس هام رو می
شورم. الانم که دیگه هوا داره تاریک می شه. برو فردا بیا، مخلصتم هستم، خودم درستش می
کنم . - اصلا من لباس ها رو می شورم، تو هم چراغ ماشین من رو درست کن. هر چه قدر بهش
گفت« آقا مهدی ! به خدا شرمنده م ، ببخشید. نمی خواد بشوری.» گفت « ما با هم قرار داد
بستیم . برو سرکارت ، بذار منم کارم رو بکنم.»

46- بهش گفت « پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست.» بی سیم چیش گفت« راستش
حمید آقا توی کمرش تیر خورده . اگه اجازه بدین استراحت کنه.» آقا مهدی خند ای کرد و رو به
حمید گفت« دو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو بکشن پایین . می تونی راه بری؟»
حمید گفت » آره .» گفت« پس یا علی»

47- توی قرارگاه تاکتیکی بودیم. دو نفر اسیر عراقی آوردند.تا آقا مهدی دیدشان . گفت « به خدا
اون یکی تیربارچی شونه. اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد.» عراقیه هم آقا مهدی را
شناخت. گفت « این اولین نفرتون بود که اومد جلو.»

48- از موتور افتاده بودم . پایم شکسته بود.حاجی که دید گفت « می ری خونه استراحت می
کنی! هفته ای یه بار بیش تر نمی تونی بیای اردوگاه .» خانه مان اهواز بود ؛ نزدیک اردوگاه . می
ترسیدم اگر توی جلسه با پای گچ گرفته ببیندم ، نگذارد بروم عملیات . خودم گچ پایم را باز کردم
هنوز درد می کرد. یکی از بچه ها کمکم کرد تا بروم جلسه . همه تعجب کرده بودند . می گفتند «
پات زود خوب شده! » آخر جلسه گفت « چرا گچ پات رو باز کردی؟» گفتن «خوب شده. می تونم
راه برم.» پایم را که زمین گذاشتم ، از زور درد چشم هام سیاهی رفت. گفت« مگه این مال خودته
که باهاش این جوری می کنی؟ این امانته دست تو. فردا روز باید باهاش بجنگی .» بعدش گفت «
اصلا نمی خواد بیای عملیات.» التماسش کردم. گفت « می ری پات رو دوباره گچ می گیری.» توی
اهواز در به در می گشتم پی دکتر تا پایم را دوباره گچ بگیرد.

49- می گفت « اطلاعاتی باید آموزش ببینه. جوری که کار با قطب نما و دوربین مادون و گراگیری و
از اینحرفا . ملکه ی دهنش بشه.»بچه ها را بردیم بیابان. بیست کیلومتری قرارگاه . خودشان
برگشتند .برای این که ثابت کنند کارشان را بلدند،دو تا موتور و وسایل تدارکات و یک ضبط صوت هم
از تدارکات برداشتند؛ بی سر و صدا. به مسئول تدارکات کارد می زدی، خونش در نمی آمد. آقا
مهدی هم خوش حال بود و می خندید. گفت « با اینا کاری نداشته باشین»

50- کنار جاده صفی آباد - دزفول ، مزرعه های کاهو برق می زد. گفت « وایستابخریم.» چند تایش
را همان جا شستیم و دوباره راه افتادیم. چند برگ کاهو خوره بود که گفت « کسی توی لشکر
کاهو نداره. یادت باشه رسیدیم اهواز، به تدارکات بگم واسه ی همه بخره.»

51- سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز .
اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود .
آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ،
نشد.»

52- بعد از سخن رانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش می رفتند و می آمدند که از کارهای
بعدیش عقب می افتاد . بهم گفت « من بعد از این جا یه جای دیگه کار دارم. باید سر وقت برسم .
صحبت من که تمام شد، تندی می آی مداحی رو شروع می گنی. نکنه فاصله بندازی و معطل
کنی ها!»

53- سرش را پایین انداخت و گفت « سه ماه منتظر مونده اید واسه ی همچین روزی . چی بگم ؟
شرمنده م ! عملیات لو رفته . آب انداخته اند توی منتطقه » همه توی میدان صبحگاه داشتند گریه
می کردند، او هم مثل بقیه .

54- گفتند « زیر هجده ساله ها برند پرسنلی برگیه تسویه بگیرند.» برگه ها دستمان بود. زار می
زدیم التماس می کردیم بگذاردند برویم پیشش. سر به سرمان گذاشت. گت « بفرمایید خرابکارا!
تخریب چی هر جا بره ، حتما واسه ی خراب کاریه .» رفیقم با گریه گفت« قد شما که از ما هم
کوتاه تره .» خنده ای کرد، گفت « برگردید برید سر گردان خودتون.»

55- قرار بود عملیات کنیم. با یک بلد چی محلی رفتیم شناسایی. نمی دانست چه کاره ایم .
اطلاعات را به رمز روی یک تکه کاغذ می تنوشتیم. جوری رفتار می کردیم که شک نکند . فکر می
کرد همی طوری می خواهیم هور را ببینیم . حتی بعضی وقت ها می گفت « این جاها خطرناکه
» تمام کارهایمان را توی بلم انجام میدادیم؛ غذا می پختیم ، نماز می خواندیم، استراحت می
کردیم.خیلی کم حرف می زدیم. بیشتر سکوت مطلق بود. چهار روز.

56- همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی
دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد « پدر شون
رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی
نمی ریم.»

57- شب آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت
خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته
بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز
تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.

58- بیست روز مانده بود به عملیات خیبر. همه ی فرمانده دسته ها را جمع کرده بود، ازشان
گزارش بگیرد . به فرماندده زرهی گفت« چه کاره اید؟» گفت « ما آماده نیستیم.تانکهامون هم
هنوز آماده نیستن.» آقا مهدی بهش گفت « خیله خب ، تو نمی خاد بیای.» به فرمانده تخریب
گفت« شما چه طور ؟» جواب داد « بچه ها ی ما هنوز آموزش کافی ندیده ن.» آقا مهدی گفت«
شما هم نیا. به جای این که شما ها برین رو مین، خودمون می ریم.» سومی که دید اوضاع این
جوری است، گفت« حاجی خیالت از بابت بچه های ماراحت.»

59- اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم
عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن
هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم «
چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم
بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»

60- برادرش فرمان ده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای همآهنگی . همان موقع
یک خمپاره انداختند من مجروح شدم . دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از
شهادت حمید نگفتم؛ خودش می دانست. گفتم « بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول
نکرد. گفت « وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن.» انگار نه انگار که برادرش شهید
شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد.
خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.

61- داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه ی برادر حاجی را بردارد . آقا
مهدی وقتی دید، نگذاشت . گفت « برو به مجروح ها برس» خودش داشت خون صورت یکی از
مجروح ها را با دست پاک می کرد.

62- همه دمغ بودیم . خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه
هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت « چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟ »
بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا
رو بدین؟» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.

63- پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند آقا مهدی آمد، بهم گفت «
واسه ی شهادت این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی؟» گفتم« خیل وقته بچه های تبلیغات
پلاکارد آماده کرده ن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه ها اگه ببینند ، روحیه
شون خراب می شه.»یک جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت « یعنی می گی
این بچه ها از شهادت می ترسن ؟ مگه این راهی که دارن می رن غیر شهادت جایی دیگه هم
می ره؟ وقتی شهادت اینا رو تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.»

64- از بس با آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد
بهم . گفت«خسارت این یخچال چه قدر می شه؟» گفتم« برای شما هیچی .» قطع کرد. معلوم
بود از حرفم ناراحت شده. کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. بهم گفت « مگه بیت المال
من و تو داره که این جوری حرف می زنی؟»

65- یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی رانمی دید. آخر شب رفته بود دستشویی ، نمی
توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد. آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد ، بهش
گفته بود «مال کدوم گروهانی ؟» گفته بود « بهداری .» آقا مهدی دستش راگرفته بود آورده بودش
دم سنگرش . قسم می خوردیم « اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود. » باور نمی کرد.

66- اتفاقی آمده بود سنگر ما ؛ سرظهر . نماز خواندیم . برای ناهار هم نگهش داشتیم. چند
قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معده م خوب نیست.» می دانستم
معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم.» پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم . هر چه
گشتم، نبود. سر سفره که آمدم ، دیدم دارد نان خشک های توی سفره را جمع می کند و می
خورد. همان شد ناهارش.

67- مسول تدارکات شهید شده بود. آقا مهدی بهم گفت « تو برو کارهاش رو ردیف کن.» بعدش
گفت « بچه ها خرما میخوان . یه جوری براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ی خرید و
تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم، خودم می رم شهر خرما می خرم.» آقا مهدی پرسید « پول
داری؟» گفتم آره ، چهار هزار تومنی هست.» زد زیر خنده و گفت « الله بنده سی، ما خرما زیاد
می خوایم . پانزده تن شایدم بیش تر.» صدام کردند که « آقا مهدی پشت بی سیمه .» وقتی با
هاش صحبت کردم ، از قضیه ی خرما پرسید. گفتم« هنوز کاری نکرده ام .» گفت « عیب نداره .
باشه بعدا یه کاریش می کنیم.خدا بزرگه !» یکی آمده بود جلوی در انبار با کامیونش . بار برامون
آورده بود. یک برگه ی سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات می گفت. بهش گفتم « فعلا من
کارهای تدارکات رو راست و ریس می کنم. مسئولش شهید شده. » گفت برگه را امضا کنم؛
رسید خرما بود. آقا مهدی دوباره که بی سیم زد، قضیه خرما را برایش گفتم. گفت « نگفتم خدا
بزرگه ؟ »

68- یک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بودیم. تا آمدیم حرکت کنیم ، آمد جلوی ماشین و نگذاشت
رد شویم. هرچه گفتیم « بچه ها توی خط مهمات می خوان! » قبول نمی کرد. می گفت « زاغه
مال بچه های ماست.کسی حق نداره ازش چیزی برداره.» کارداشت بیخ پیدا می کرد که آقا
مهدی سروکله اش پیدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسید و گفت« به فرمانده
لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدی باکری مهمات میخواست،از اینجا برداشت. اگه ول نکرد و
ناراحت شد ، بیا به م بگو، عینش رو برمی گردونم.»

69- - کسی که شد مسئول شناسایی یعنی شده چشم لشکر. حالا که داری می ری، یادت
باشه اگه چیز به درد بخوری گیرت نیومد برنگرد. -آخه اگه زیاد طولش بدم، می ترسم اسیر شم. -
اگه اسیر شدی، به شون می گی این جا بیست تا لشکره ، با تمام تجهیزات می خواد عملیات
کنه . بجه ها مرتب با دوربین دید می زدند ، شاید خبری ازش بشود. همه می گفتند « دیگه حتما
تا حالا شهید شده .» هفتاد و دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. می خندید . می گفت «
کلی حرف دارم واسه ی آقا مهدی.»

70- کم سن و سال بود. از این چادر به آن چادر دنبال فرمان ده لشکر می گفت. بهش گفتم« چی
کارش داری حالا؟» گفت « پوتین ندارم . می خوام ازش پوتین بگیرم.»گفتم «خب چرا نمی ری
تدارکات ؟» گفت « فقط باید از خودش بگیرم .» بالاخره پیداش کرد. به آقا مهدی گفت « تو که بلد
نیستی لشکر رو اداره کنی ، چرا نمی ری یکی دیگه جات کار کنه ؟ یه جفت پوتین هم نمی تونی
بدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود. نه حرفی بهش زد ،نه کاریش کرد. رفت یک جفت
پوتین آورد ، داد بهش.

71- با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع
کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد . اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که
کردیم ، دیدیم از زور خستگی خوابش برده . چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم
بخوابد . بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت « سه - چهار روزی می شه که نخوابیده م.»

72- چند وقتی می شد که حمید شهید شده بود. یک روز با آقا مهدی رفته بودیم مسجد اعظم قم
. احسان را هم با خودش آورده بهم گفت « آقا دایی، من کار دارم، می رم چند دقیقه دیگه می آم .
شما بی زحمت احسان رو نگه دارین.» رفت . پاشدم تا قرآن بردارم . آمدم دیدم احسان نیست.
این طرف و آن طرف را هم گشتم؛ نبود. همان موقع مهدی برگشت. پرسید « احسان کو؟» گفتم
« رفتم قرآن بیارم ، اومدم دیدم نیست.» نارحت شده بود. گفت«آخه من اون بچه رو دادم دست
شما، حالا می گین نیست! »اولین بار بود که می دیدم عصبانی شه. خیلی احسان را دوست
داشت.

73- بهش گفتم« خیلی از بچه های امداد مرخصی می خوان. بعضی هاشون می خوان تسویه
کنن. چی به شون بگم؟» گفت « ازقول من به شون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتید خونه، ازتون
پرسیدند توی این مدت که جبهه بودین خط مقدم رو هم دیدید یا نه ، چی به شون می گین. اگه
جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، می تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.»
عین صحبت های آقا مهدی را به شان گفتم. هیچ کدامشان نرفتند.

74- توجیهمان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم.عراقی ها هم یک بند می زدند.
بعضی وقت ها گلوله ی توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف
هایش را می زد. گاهی می گفت« اینا مامور نیستند.» یکی از خمپاره ها درست خورد دو - سه
متری بالای سرمان، پشت خاک ریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد وخاک رفت هوا.
همه نیم خیز شدیم . سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت «
اینم مامور نبود.»

75- یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . - بهت می گم کم کم بریز. -
خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. - خب بشه می رم یه
آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر
باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»
گفت نه.

76- یکی را می خواستیم برای فرمان دهی گردان. آقا مهدی بهم گفت « آدم داری؟» گفتم « یکی
از بچه ها بد نیست؛ فرمان ده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم.توجیهش
کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده ی خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلا
با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او
سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش می کرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله
گفت. گفت « روی چشم .هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه می کرد.

77- توی بهداری کار می کردم. معاون بودم . مسئولمان رفته بود مرخصی ، من به جایش رفتم
جلسه ی مسئولین دسته ها . یک چیزهایی در مورد آقا مهدی شنیده بودم . یکی - دو بار هم از
دور دیده بودمش ، ولی اصلا نمی شناختمش. حتی چهره اش هم در خاطرم نبود. توی چادر که
نشسته بودیم، به یکی از بچه ها گفتم« این آقا مهدی کیه؟» گفت « مگه نمی شناسیش؟»
گفتم« چرا ، می خوام بیش تر بشناسمش.» گفت « بغل دستت نشسته.»

78- یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با
خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.
باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی
چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای
دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،
ازش تشکر کنم.» توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «
آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد
یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد.»

79- دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم «
واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها
را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از
این چیزا ندارن.»

80- پیرمرد نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . بهش گفت « بازدید بی بازدید. لازم نکرده نیگا کنی
. اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا نوبتت بشه.» رفت توی صف
تا نوبتش بشود .

81- پشت وانت ، پر گلوله ی آرپی جی بود . نفهمیدم چی شد که چپ کردم . می دانستم همان
نزدیکی ها عراق ها هستند؛ همان جایی که خاکریز درست و حسابی نداشت. هرچه قدر قبلا
گفته بودیم « یه فکری برای این جا بکنین .» ، کسی جرات نکرده بود خاکریز بزند. ازم صدا در نمی
آمد. می ترسیدم . توی کابین ماشین هم بدجوری گیر کرده بودم. همان موقع صدای یک ماشین
آمد؛ یک ماشین سنگین اشهدم را هم گفتم . باز نفهمیدم چی شد که ماشین چرخی زد و
برگشت سرجایش. آقا مهدی بود. با لودر آمده بود خاکریز بزند. همه ی آپی جی ها را ریختیم توی
بیل ماشینش و بردیم برای بچه ها.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:46:00 ب.ظ ]





” نگذاريد پيشكسوتان جهاد و شهادت در پيچ و خم زندگي گم شوند “

خاطرات کوتاه از شهید برونسی

* مادر شهید: در مقطع تحصیلی ابتدایی با این که همزمان با تحصیل کار هم می کرد، نمره هایش همیشه خوب بود. یک روز گفت «از فردا اجازه بدین مدرسه نرم… اون مدرسه دیگه نجس شده!»

علت را پرسیدیم.

با غیظ گفت: ‹‹ دیروز این معلم طاغوتی رو با یک دختری دیدم که …›› از فردا گذاشتیمش مکتب به یاد گرفتن قرآن.

* مغازه سبزی فروشی مشغول کار شد، یک روز آمد و گفت: نمی روم. پرسیدم چرا؟ گفت آدم درستی نیست سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. بعد رفت تو لبنیاتی، آنجا هم زیاد نماند. گفتم چطور؟ گفت کم فروشی می کنه، جنس بد و خوب را قاطی می کنه. از فردایش رفت سرگذر برای بنایی، کم کم تو کار جا افتاد و بعد از مدتی شاگرد می گرفت. دستمزدش هم از قبل بهتر شده بود.

* همرزم شهید: همیشه سخت ترین مسیرها را توی عملیات ها به گردان عبدالله می دادند که مسئولیتش با شهید برونسی بود.

روی همین حساب هم پیش خودی ها و دشمن معروف شده بود. توی رادیو عراق اسمش را با غیظ می آوردند و برای سرش جایزه گذاشته بودند.

* همسر شهید: یک بار یکی از بچه های خودمان را باید سریع می رساندیم بیمارستان. در آن شرایط سخت ، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت. تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!

* همرزم شهید: یکسره این طرف و آن طرف می دوید، شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، دائم توی خط می رفت و هزار و یک کار و گرفتاری داشت ولی یک دفعه نشد شهرداریش (شستن ظروف و نظافت) را بده به دیگری.

* بخشندگي شهيد :خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست وپنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها راببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.

* سعيد اخوان :

زن وصد حوريه
حاجي توي بيمارستان هفده شهريور بستري بود. يک روز پدرم رفت ملاقاتش.وقتي برگشت، گفت:بابا! اين فرمانده ات عجب مرديه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً اهل اين دنيا نيست.اينجا موقتي مونده. مطمئنم که جاش،جاي ديگه ايه. ظاهراً خيلي خوشش آمده بود ازحرف هاي حاجي. ادامه داد: همين جورکه صحبت مي کرديم، حرف شد از حوريه. توگوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتي اون دنيا،يکي ام براي ما بگير.اونم خنديد وگفت: چشم.بعدش حرفي زد که خيلي معنا داشت.بهم گفت: ما صد تا حوريه اودنيا رو،به همين زن خودمون نمي ديم.گفت:حاجي همسرش راخوب شناخته،قدرهمچين زن فداکار وصبوري رو،کسي مثل حاجي بايد بدونه.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:40:00 ب.ظ ]




ده خاطره از امیر سپهبد علی صیاد شیرازی

1) خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل …».

2) اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »

3)در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟

4)می گفت : « پول برای من فرقی افت نمی کند » . الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید. البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد ای مقرری قطع نمی شد. علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .

5) قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

6) صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »

7) موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما می­توانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد می­کرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.

8)اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم می­خورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ می­شود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولی­امر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.

9)در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.

10)به روایت شهید صیاد شیرازی:

شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم.چنان جو پریشانی و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خوردوهایی که در انتظار جابه جایی بودند، مملو بود و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود.بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم.
نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک ونیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست آوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است. ساعت 5 به پایگاه رفتم. همه را آماده و مهیا برای توجیه دیدم. پس از توجیه خلبانان تاکید کردم وضعیت خیلی اضطراری است. چاره‌ای نداریم هلی‌کوپترهای کبری باید آماده باشند. یک تیم آتش آماده شد ابتدا خودم با یک هلی کوپتر 214 برای شناسایی دقیق و هماهنگی به سمت مواضع حرکت کردم و به این ترتیب اولین عملیات را علیه نیروهای مهاجم و منافق آغاز کردیم.
صبح روزپنج مرداد عملیات با رمز یا علی (ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته از ادوات سوخته شد.
همزمان با عملیات هوانیروز علاوه بر گروه‌های مردمی، تعدادی از لشکرهای سپاه نیز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عملیات شدند. راه از هر سو به روی بازماندگان کاروان بسته شده بود و آنان به سختی می‌توانستند به عقب برگردند. بعضی از آنها به روستاها پناه بردند و بعضی هایشان با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه داده بودند.
عملیات که تمام شد در جاده کرمانشاه - اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتارکرده بودند. کسانی که روز تنهایی میهن به یاری اردوی خصم شتافته بودند.حالا من از این عملیات نتیجه می گیرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست دارد که در هرزمان طوری مقدر می کند که بسیاری از مشکلات ما باید با حالت سرافرازانه حل شود.
خداوند می فرماید: بجنگید تا آن کفار که من می خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده می دهد تا آنها را خوار کند و به شما پیروزی وعده می دهد و قلبهای شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهایی که قبل از این عملیات گرفته و غم زده بود.
رزمندگان اسلام قلب و دلشان با امامشان برای همیشه گره خورده بود. امام اشاره‌ای دارند که پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن زهر بود برای رزمندگان اسلام که سالها فداکاری کرده بودند. در حالی که هشت سال تلاش شده بود بعد از آن ما دلمان می خواست به صورتی دیگر نبرد تمام می شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با این پیروزی بزرگ و با این کشتار دسته جمعی بدترین و خبیث ترین دشمنانمان به دست ما ، موجب رضایت خاطر رزمندگان اسلام شد و پایان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با این عملیات درخشان مرصاد انجام گرفت.»

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:34:00 ب.ظ ]




 

ده خاطره از شهید عباس بابایی

1)بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

2) در دوران تحصیل برای كمك به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد می كند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و كلاس ها و حیاط را تمیز می كند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند كه جن ها به كمك آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است .

3)در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و …. كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم

4)مدت زمانی كه عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می كرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می كوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری كند .
به یاد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بیش از حد دانشجویان اعزامی از كشورهای مختلف ، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت های نزدیكی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، كه همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم كه هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عكس از هنرپیشه های زن و مرد آمریكایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد كه با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش كرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یك سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یكدیگر می گذشت و من هفته ای یكی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم كه به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری كه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می كردم .
یك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم كه اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتی دیدم كه عكس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت : دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یكی شده.

5) در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد كه گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درك كنند.»

6)چند روزی بود كه به همراه عباس از پایگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونیوتكزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تكزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می كردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این كار جزء ورزشهای اجباری بود كه زیر نظر یك درجه دار آمریكایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم كه آمریكاییان در سالهای حدود 1349 (1970 میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی كردند؛ به همین خاطر یك روز هنگامی كه با چند نفر از دانشجویان آمریكایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به یكی از آنها یادآوری كرد كه اگر می خواهید والیبال بازی كنید باید مقررات آن را رعایت كنید. یكی از دانشجویان آمریكایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی كه بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریكایی كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یك نفر در یك طرف زمین و شما هر چند نفر كه می خواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریكایی كه از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریكایی می پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی كه همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محكم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ از این رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می كردند و آمریكایی ها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی كه داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می خواباند. آمریكایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند كه چه بكنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی كه دانشجویان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی كرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه كلنل پیدا بود كه مهارت، خونسردی و تكنیك عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریكایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، كه گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان كاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی كه تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یك كاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم كه او عباس را «پسرم» صدا می كرد.

7)پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب می آید و پول ها را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . كمی كه از منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و…..
او حدود نیم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم » بعد از من پرسید :« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است

8)عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود. (راوی: اقدس بابایی)

9)قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیك شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند كه ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید او گفت:
ـ من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی كنم.
مضطربانه پرسیدم:
ـ چه مشكلی پیش آمده؟
گفت:
ـ سیستم هیدرولیك هواپیما از كار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری كرد و در جهت مخالف دسته های پروازی، به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم پاشیدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اینكه سیستم هیدرولیك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتی هواپیما در هوا دچار اشكال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد كه فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود؛ ولی با توجه به علاقه ای كه عباس داشتم و تا حدودی از هدف او آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینكه او می توانست با استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور كتبی و رسماً به مسئولین اعلام كردم كه تصمیم بابایی مبنی بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی كه به من ادای احترام می كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در عمق چشمانش خواندم كه می گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یك حركت انقلابی و پروازش یك پرواز انقلابی بود.

10)عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما… ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود . من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!»
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ….
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت: صدیقه ، كسی كه عشق خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها دل بكند.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:19:00 ب.ظ ]




ویژگی مومن از نظر امام رضا(علیه‌السلام)

هیچ بنده ای حقیقت ایمانش را کامل نمی کند مگر این که در او سه خصلت باشد: دین شناسی، تدبر نیکو در زندگی و شکیبایی در مصیبت ها و بلاها….

امام رضا علیه السلام می فرماید:

«لا یستَکمِلُ عَبدٌ حقیقةَ الایمانِ حَتَّی فیهِ خِصالُ ثَلاثٍ: اَلتَّفقُّهُ فِی الدّینِ وَ حُسنُ التَّقدیرِ فِی المَعیشَةِ، وَ الصَّبرُ عَلَی الرَّزایا»

«هیچ بنده ای حقیقت ایمانش را کامل نمی کند مگر این که در او سه خصلت باشد: دین شناسی، تدبر نیکو در زندگی و شکیبایی در مصیبت ها و بلاها.» (کتاب بحارالانوار، جلد 87)

از مردم وقتی از اسلام می پرسیم اولین کلمه ای که به ذهنشان می رسد “دین” است و در توضیح اینکه دین چیست یا نمی دانند و می گویند خوب دین دین است یا می گویند نوعی عقیده است یا اگر با علما رفت و آمد داشته باشند می گویند برنامه زندگی است.

حقیقت دین چیست؟

معنای دین را اگر بخواهیم در یک جمله بگوییم می شود: سلسله دستورات و قوانین معین با راستای واحد (یا در یک کلمه برنامه واحد) که اشخاصی بر خود لازم می دانند آن را اجرا کنند.

این معنا دو قسمت دارد:

1- سلسله دستورات و قوانین معین با راستای واحد که به آن شرع می گویند
2- اشخاص بر خود اجرای آن را لازم می دانند که به آن تعبد می گویند

اگر کمی درباره کلمه دین بگوییم علت انتخاب این کلمه توسط خداوند متعال برای این معنا مشخص می شود. عرب هرگاه کسی کاری برایش انجام می دهد یا چیزی را به او می دهد حس درونی جبران کردن که در همه انسانها هم هست را در خود اینگونه توضیح می دهد که خود را “مدیون” می داند و عوضی را که باید بدهد “دِین” می نامد.

در تکمیل شناخت از کلمه دین چند موضوع را مطرح می کنیم:

1- معنای دین معنای گسترده ای است

باید متذکر شویم که قانون دولت ها هم وارد در معنی دین است قرآن هم در سوره یوسف ( آیه76 :«… ما كانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فی‏ دینِ‏ الْمَلِكِ … » ) آنجا که حضرت یوسف سلام الله علیه می خواستند برادر کافرون آیه آخر می فرمایند: «لَكُمْ دینُكُمْ وَ لِیَ دین‏» و از روش کفار با کلمه دین استفاده می کنند.

هر انسانی در زندگی خود هدفی را دنبال می‏كند. حتی كسانی كه سرگردان و حیرانند نیز هر دم هدفی را می‏جویند و چون به آن می‏رسند یا از آن ناامید می‏شوند هدف دیگری را جا‏یگزین آن می‏كنند. برای این كه انسان هدف مناسبی برای زندگی خود انتخاب كند باید ببیند چرا آفریده شده است
خود را در مصر نگه دارند می فرمایند در دین ملک مصر ایشان نمی توانست این کار را انجام دهد برای همین گفتند به دین خودتان مجازات را مشخص کنیم همچنین در سوره

هر مکتب فکری را نمی توان دین نامید مثلا اگزیستنس ها را نمی توان دین نامید یا طرفداران فلاسفه دین جدیدی را تبعیت نمی کنند. اگر بخواهیم دین های این زمانی را معرفی کنیم یکی “قوانین ملت” هاست، یکی دیگر “غرب با جزئیاتش” این یک دین است مردم ظواهر آن را بر خود واجب می دانند مد را، استفاده بیش از حد امکانات را واجب می دانند دیگری که الان نابود شده ولی در همین نزدیکی ها قدرت داشت “مارکسیست” بود مارکسیست لنینی نه مارکسیست مارکس؛ آنچه در جماهیر شوروی بود دین بود .این “شیطان پرستی” ها دین های این زمانی اند ولی عرفان های شرقی و آمریکای جنوبی ها که مشهور شده اند دین نیستند یک نوع عقیده هستند.

2- دینداری متفاوت (اسلام و ایمان)

دلایل زیادی برای لازم الاجرا دانستن دستورات از طرف اشخاص وجود دارد که این دلایل عامل تقسیم افراد شده است مثلا فرق اسلام آوردن و ایمان آوردن در همین است اسلام آوردن با گفتن اینکه «من قبول دارم این دستورات را» حاصل می شود ولی در ایمان باید قبول داشتن دین را از قلبتان بگویید برای همین است که مسلمان فقط ظاهری که مردم می بیند را رعایت کند کافی است و در خفا که ناظری از مردم نیست الزامی نمی بیند که به آن دستورات پای بند باشد چون به مردم یا حکومت گفته که من دستورات را انجام می دهم و کسی از آنها نیست ولی مومن نه قبول کردن اش را به خود خداوند متعال گفته و او را در همه جا ناظر بر خود می داند و پس در خفا هم خود را ملزم می داند.

تدبر نیکو در زندگی

هر انسانی در زندگی خود هدفی را دنبال می‏كند. حتی كسانی كه سرگردان و حیرانند نیز هر دم هدفی را می‏جویند و چون به آن می‏رسند یا از آن ناامید می‏شوند هدف دیگری را جا‏یگزین آن می‏كنند. برای این كه انسان هدف مناسبی برای زندگی خود انتخاب كند باید ببیند چرا آفریده شده است.

آن كس كه هدفش در زندگی متناسب با هدف از آفرینشش باشد به آرامش و سعادت دست یافته، همه جنبه‏های وجودیش را در مسیر صحیح حیات قرار خواهد داد.

صبر بر دو گونه است: صبر بر مکاره و چیزهایی که تو را ناخوشایند است و صبر بر چیزهایی که دوست می داری و آن را از دست می دهی

یکی از راه هایی که ما را در مسیر صحیح زندگی رهسپار می کند تدبر و تفکر در زندگی است.اینکه چرا آفریده شده ایم و هدف از خلقتمان چه بوده است؟

برای این منظور به مطالب زیر دقت كنید

اول: از دیدگاه اسلام، دنیا برای آخرت آفریده شده است و آمدن انسان نیز به این دنیا برای كسب آمادگی برای زندگی جاوید اخروی است. دنیا محل تجارت،( نهج‏البلاغه، كلمات قصار، 131، الدنیا. مسجد احباء الله و مصلی ملائكه الله و مهبط وحی الله و متجر اولیاء الله) و زراعت آخرت،( بحارالانوار، ج 14، ص 314 “ان الدنیا خلقت مزرعة” و ج 73، ص 148: “الدنیا مزرعة الآخرة") و محل آزمایش است،( نهج‏البلاغه، نامه 55: “فانّ الله سبحانه قد جعل الدنیا لما بعدها و ابتلی فیها اهلها لیعلم الیهم احسن عملاً) خداوند انسان را در این دنیا آفرید تا انسان بتوان به كمال لایق و شایسته خود دست یابد.

دوم: رسیدن به كمالات لایق شایسته انسانی به گونه‏ای است كه جز با اختیار انسان حاصل نمی‏شود. یعنی اینگونه نیست كه چنین كمالی را بتوان بدون طی مسیر و انجام افعال اختیاری به انسان اعطا كرد زیرا مرتبه وجودی این كمال پس از افعال اختیاری و آزمایشات فراوان است. پس خداوند متعال محلی را برای كسب چنین كمالی برای انسان فراهم ساخت. خداوند برای اعطای مقام امامت به حضرت ابراهیم او را به ذبح فرزندش آزمایش می‏كند. وَ إِذِ اِبْتَلی‏ إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً،( بقره 124) و برای اعطای مقام محمود- كه همان مقام شفاعت است- به پیامبرش او را امر به نماز شب می‏كند. وَ مِنَ اَللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسی‏ أَنْ یَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً.( اسراء 79)

سوم: بندگی خدا كه به عنوان هدف آفرینش انسان معرفی شده است هدف میانی و راه رسیدن به هدف نهایی است. هدف نهایی آفرینش انسان بازگشت به سوی خدا و لقاء الله است. إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ،( بقره 156 و نیز مطالعه كنید: بقره 46 و مائده 105) لكن در ملاقات با خدا برخی با جلوه رحمانیت او ملاقات می‏كنند و برخی با مظهر عدالت او: یا أَیُّهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلی‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِیهِ* فَأَمَّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ بِیَمِینِهِ* فَسَوْفَ یُحاسَبُ حِساباً یَسِیراً. و أَمَّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ* فَسَوْفَ یَدْعُوا ثُبُوراً ای انسان، حقا كه تو به سوی پروردگار خود به سختی در تلاشی، و او را ملاقات خواهی كرد. اما كسی كه نامه‏اش به دست راستش داده شود. به زودی‏اش حسابی بس آسان كنند. و اما كسی كه نامه‏اش از پشت سر به او داده شود. زودا كه هلاك خویش خواهد"،( انشقاق 6- 11)
صبر

شکیبایی در مصیبت ها و بلاها

بی گمان یکی از خصلت ها و فضیلت های انسانی تحمل و بردباری بر مشکلات و سختی هایی است که از هر سوی به انسان هجوم می آورد. انسان زمانی می تواند در برابر سختی ها و مصیبت ها، خود را بیمه نماید و با هر مصیبتی جزع و فزع نکند که از خصلت صبر برخوردار باشد.

این خصلت در آموزه های قرآنی به عنوان یکی از برترین فضایل انسانی شمرده شده و دارندگانش به بزرگی ستوده و تکریم شده اند.از کسانی که در گروه صابران مورد ستایش و تجلیل قرار گرفته اند، پیامبران بزرگ خداوند هستند که به جهاتی چند به داشتن این خصلت و فضیلت ستوده شده و در قرآن گرامی داشته شده اند.با توجه به نگرش منفی و گاه تحلیل و تبیین نادرست مفهوم صبر، برداشت های ناروایی از آن می شود به طوری که گاه این خصلت از فضیلت به حد رذیلت فرو می آید و به جای آن که بستری برای کمال انسانی باشد خود عاملی بازدارنده و مانعی بزرگ برای آن معرفی می شود. از این رو بازخوانی مفهوم صبر برپایه آموزه های قرآنی ضرورتی است که می بایست انجام پذیرد.

بی گمان یکی از خصلت ها و فضیلت های انسانی تحمل و بردباری بر مشکلات و سختی هایی است که از هر سوی به انسان هجوم می آورد. انسان زمانی می تواند در برابر سختی ها و مصیبت ها، خود را بیمه نماید و با هر مصیبتی جزع و فزع نکند که از خصلت صبر برخوردار باشد

آیه 146 سوره آل عمران صابران را کسانی برمی شمارد که در برابر مصیبت ها و هر بلا و سختی و فشاری که بر انسان وارد می شود و چیزی را از او می گیرد، تحمل کرده و سستی و ضعف به خود راه نمی دهد و ناتوان و عاجز نمی شود. بنابراین صبر و شکیبایی در آیات قرآنی به معنای تحمل سختی ها و مصیبت ها و مشکلات است به گونه ای که مهار امور از دست انسان بیرون نرود و کنترل اوضاع را به دست عواطف و احساسات نسپرد و با عقلانیت و تدبیر عقل و شرع، استقامت و پایداری کند تا به مقصد خویش برسد و آن چه را می خواهد به دست آورد؛ زیرا صبر و شکیبایی رمز توفیق انسان است و با آن می تواند از آزمایش و ابتلای الهی سربلند بیرون آید. (بقره آیه 155 و آل عمران آیه 186) از این روست که مساله صبر و شکیبایی در میدان جنگ به عنوان یک اصل اساسی برای دست یابی به پیروزی بر شمرده شده و به مومنان صابر وعده پیروزی و ظفر داده شده است. (انفال آیه 65 و 66)

امیرمۆمنان علی(علیه السلام) می فرماید: ینزل الصبر علی قدر المصیبه و من ضرب یده علی فخذه عند مصیبته حبط عمله؛ صبر به اندازه مصیبت نازل می شود و هر کس در هنگام مصیبت با دست بر رانش بزند عمل را از میان برده و پاداشش را از دست داده است.(نهج البلاغه، صبحی صالح ص495)هم چنین می فرماید: اگر صبر پیشه می کنی مانند آزادگان (و یا اهل کرامت) صبر بورز؛ وگرنه همانند نادانان ناآزموده (و چهارپایان) آن را فراموش کن.(همان ص 548 دو حدیث) و نیز می فرماید: صبر و شکیبایی، در نهایت پیروزی را به همراه خواهد داشت هر چند زمان آن به درازا کشد.(همان ص 499)هم چنین فرمود: صبر بر دو گونه است: صبر بر مکاره و چیزهایی که تو را ناخوشایند است و صبر بر چیزهایی که دوست می داری و آن را از دست می دهی.(همان ص 478)

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 05:36:00 ب.ظ ]




ویژگی های مؤمن از دیدگاه امیرالمؤمنین امام علی(ع)

مؤمن کسی است که مردم از او در مورد مال و جان و(آبروی)خود در امان باشند.
هنگام تسلط و توانایی گذشت میکند.
رفتارش ملایم است.
شیوه زندگی(و راه رفتنش)آمیخته با فروتنی است.
حاضر است خود را به زحمت بیندازد تا دیگران در آسایش باشند.
در دوستی خالص است.
در پیمان استوار است.
در داوریها ستم نمی ورزد و جانب داری نمیکند.
در نبودن اشخاص حقوق آنان را رعایت میکند.
عذر پذیر است.
بسیار بخشنده است،بی آنکه اسراف گر باشد یا زیاده روی کند.
نسبت به درماندگان بسیارمهربان و دلسوز است.
در هر مشکلی میتوان به یاری او دل بست.
اگر از کسی خوبی دید از آن یاد میکند.
کسی را که با او مشورت میکند،به راهی که خیر و صلاح میداند آشنا میسازد.
پرده اسرار کسی را نمیدرد.
در اسرار مردم امین و امانت دار است.
از زورگوئی،دروغ و نادانی،می پرهیزد.
دانش و شکیبایی را با هم به کار میبرد.
و با دیگران با خوی خلق خوش رفتار میکند.
نسبت به زیر دستان خود سخت گیری و بد رفتاری نمیکند.
او را از کسالت و بی حالی دور می بینی.
از روش نیکو کارانی که پیش از او وجود داشته اند پیروی میکند.
مؤمن هیچ کار نیک را با ریا و خود نمایی انجام نمی دهد.
و(نیز)هیچ اقدام خیری را از سر شرم وا نمیدهد.
نه متکبر و خودخواه است،و نه حیله گر و مکار.
جز به راست سخن نمیگوید.
شکم پرستی او را به رسوائی نمی کشاند.
شهوات نفسانی و غرایز جنسی او را مغلوب و اسیر خود نمیکند.
بخل نمی ورزد.
شتاب نمیکند.
نه پرخاشگر است و اطرافیان را رنج میدهد و نه با سخنان ناسزا کسی را میرنجاند.
نه عیبجوی مردم است و نه در پشت سر آنان بد گوئی میکند.
سست و سهل انگار نیست.
در اموری که به او مربوط نیست دخالت های نامناسب نمیکند.
در سختی سستی به او دست نمیدهد.
در آسایش،خود را فراموش نمی کند و مغرور نمیگردد.
از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود.
در بی نیازی میانه روی را از دست نمیدهد.
در تنگ دستی عزت نفس خود را پاس می دارد.
اگر میپرسد مقصودش یاد گرفتن است(نه آزار دادن)
بی جهت کسی را سرزنش نمیکند.
ستمدیده را یاری میکند.
یاری کننده دین است.
سکوت را اختیار میکند تا از لغزش ها سالم بماند.
در روابط خود با مردم انصاف را رعایت می کند.
نسبت به یتیمان همچون پدر است.
زندگی را سخت نمی گیرد.
اگر از کسی دوری میکند از سر کبر و خود پسندی نیست.
لاف زن نیست.
بنابر این شایسته آن است که پیشوای نیکو کاران بعد از خویش قرار بگیرد.

از عظمت این سخنان هر چه بگویم و بگویید کم است اما اگر اندکی با سخنان معصومین(ع)آشنا باشید متوجه خواهید شد که تمام این ویژگی ها گلچینی است ازبسیاری سخنان معصومین(ع) و واقعا این سخنان امیرالمؤمنین مانند دیگر سخنان گرانبهایشان یک کارخانه عظیم انسان سازی است.که به قول معروف هر کس باید صید خودش رو از این دریای بی کران بگیره.هر چند که ظرف ما کوچکتر از آن است که بخواهیم این بزرگ مردان و یکه تازان علم،دین،اخلاق و …درک کنیم اما:

آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 05:32:00 ب.ظ ]