داستان حضرت یونس |
... |
زندگی نامه حضرت یونس علیه السلام و قوم او
حضرت یونس (ع) یکی از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن چهار بار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است. یونس (ع) از پیامبران بنی اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضی او را از نوادگان حضرت ابراهیم (ع) دانستهاند، و به خاطر این که در شکم ماهی قرار گرفت، با لقب «ذوالنون» (نون به معنی ماهی است) و «صاحب الحوت» خوانده میشد. یونس در لفظ یونانی به معنای کبوتر است. پدر او «متی» از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهی بود، به همین جهت خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد که همسایه تو در بهشت، «متی» پدر یونس (ع) است. داود (ع) و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند. به گفته بعضی، او از ناحیه پدر از نوادههای حضرت هود (ع)، و از ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود. ماجرای حضرت یونس (ع) غم انگیز و تکان دهنده است، ولی سرانجام شیرینی دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهای او، دارای زندگی معنوی خوبی شدند.
مختصری از زندگینامه یونس (ع)
حضرت یونس در نینوا مردم را به خداپرستی دعوت می نمود. ولی آنها از دستورات او سرپیچی کرده و به گفتار او عمل نمی کردند. حضرت یونس از لجاجت آن مردم ناراحت شد و با حالت قهر آنها را ترک کرد و سوار کشتی شد. ماهی بزرگی سر راه کشتی آمد و مانع عبور آن گردید. قرعه زده شد سه یا هفت بار قرعه به نام یونس افتاد .عاقبت او را به دریا انداختند و ماهی بزرگی وی را بلعید ولی از سوی خداوند ندا آمد: «ای ماهی! ما یونس را روزی تو نکرده ایم.» آنگاه آن حضرت به مدت ۳ روز یا بیشتر در شکم ماهی بود تا به امر خداوند ماهی یونس پیامبر را به ساحل افکند.
یونس (ع) در میان قوم خود در نینوا
به گفته بعضی یونس (ع) در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهری در نزدیک موصل (در عراق کنونی) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبری به نام مرقد یونس (ع) معروف است. شهر نینوا دارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: «و یونس را به سوی جمعیت یکصد هزار نفری یا بیشتر فرستادیم.» مردم نینوا بت پرست بودند و در همه ابعاد زندگی در میان فساد و تباهیها غوطه میخوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبری داشتند تا حجت را بر آنها تمام کند و آنان را به سوی سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس (ع) همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوی آن قوم فرستاد. یونس (ع) به نصیحت قوم پرداخت و با برنامههای گوناگون آنها را به سوی توحید و پذیرش خدای یکتا، و دوری از هرگونه بت پرستی فرا خواند. یونس هم چنان به مبارزات پیگیر خود ادامه داد، و از روی دلسوزی و خیرخواهی مانند پدری مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولی در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزی جز مغلطه و سفسطه نمیشنید.
بت پرستان میگفتند: «ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینی که سالها به آن خو گرفتهایم جدا شده و به آیین اختراعی و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.»
یونس (ع) میگفت: «بتها اجسام بیشعور هستند و ضرر و نفعی ندارند، و هرگز نمیتوانند منشأ خیر گردند. چرا آنها را میپرستید؟» هر چه یونس (ع) آنها را تبلیغ و راهنمایی میکرد، آنها گوش فرا نمیدادند، و یونس (ع) را از میان خود میراندند و به او اعتنا نمیکردند. یونس (ع) در سی سالگی به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سی و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچ کس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکی از آن دو نفر دوست قدیمی یونس (ع) و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام «روبیل» بود و دیگری، عابد و زاهدی به نام «تنوخا» بود که از علم بهرهای نداشت. کار روبیل دامداری بود، ولی تنوخا هیزم کن بود، و از این راه هزینه زندگی خود را تأمین میکرد. یونس (ع) از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آنها را به سوی خدا برد و عرض کرد: «خدایا! من سی ساله بودم که مرا به سوی قوم برای هدایتشان فرستادی، آنها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولی آنها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیارودند، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانتها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زیرا آنها قومی هستند که ایمان نمیآورند.»
یونس (ع) برای قوم عنود خود تقاضای عذاب از درگاه خدا کرد، و آنها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس (ع) وحی کرد که: «عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آنها میفرستم، و این موضوع را به آنها اعلام کن.» یونس (ع) خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجرای عذاب و وقت آن را به او خبر داد. سپس گفت: «برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم.» عابد که از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: «آنها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهی به سراغشان آید»، یونس (ع) گفت: «به جاست که نزد روبیل (عالم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردی حکیم از خاندان نبوت است.» آنها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند. روبیل از یونس (ع) خواست به سوی خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جای دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آنها بینیاز و نسبت به بندگانش مهربان است. ولی تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس (ع) را به عذاب رسانی تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: «ساکت باش تو یک عابد جاهل هستی.»
سپس روبیل نزد یونس (ع) آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولی یونس (ع) پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوی قوم رفتند و آنها را به فرارسیدن عذاب الهی در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندی و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس (ع) را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولی روبیل در میان قوم خود ماند.
سلام خواهر گلم
مطالب بسیار جالب و جذابی دارید…!
لطفا به وبلاگ ما هم سری بزنید!
در پناه حق موفق باشید! التماس دعا…!
فرم در حال بارگذاری ...
[چهارشنبه 1394-11-14] [ 03:02:00 ب.ظ ]
|