داستان حضرت یوسف |
... |
زندگینامه حضرت یوسف (ع)
میکنم آغاز با نامت سخن ای خداوند کریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه میگویم ز قرآن است هم وحی خلاق سبحان است
درباره حضرت یوسف (ع)
حضرت یوسف(علیهالسلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیهالسلام) میباشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (علیهالسلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیهالسلام) استدر سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیهالسلام) از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(علیهالسلام) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(علیهالسلام) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیهالسلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهمالسلام) به خاک سپرده شد.
خواب دیدن یوسف(علیهالسلام)
خواب دیدن یوسف(علیهالسلام) و توطئه برادرانشیوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شبها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند».
حضرت یعقوب(علیهالسلام) که تعبیر خواب را میدانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیهالسلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو میکشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن مینهند و خداوند او را به پیامبری برمیگزیند و تعبیر خواب را بدو میآموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (علیهالسلام) تمام میکند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام کرده بود.
همین خواب دیدن یوسف(علیهالسلام) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(علیهالسلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیهالسلام) مشاهده کند،وی میدانست که فرزندش یوسف(علیهالسلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا میشود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه میکرد و نمیتوانست اشتیاق و علاقهاش نسبت به یوسف(علیهالسلام) را پنهان سازد. این روش یعقوب(علیهالسلام) نسبت به یوسف(علیهالسلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیهالسلام) میدانست که فرزندانش نسبت به یوسف(علیه السلام) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف(علیهالسلام) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.
طبق برخی از روایات بعضی از زنهای یعقوب(علیهالسلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیهالسلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسهای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف(علیهالسلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت میرسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه میکند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیهالسلام) را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه میکنید و افراد صالحی خواهید بود.
یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف(علیهالسلام) نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف(علیهالسلام) رهایی یابند.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند. در یکی از روزها نزد پدرشان یعقوب(علیهالسلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیهالسلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آنها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(علیهالسلام) پاسخ مثبت به آنها نمیداد.بعد از آنکه احساس کردند، پدر وی را از آنها دور نگاه میدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمیکنی؟ در حالی که ما او را دوست میداریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.
پدرشان که علاقه زیادی به یوسف(علیهالسلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیهالسلام) غمگین میشوم و از این میترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان میدهیم .
یعقوب(علیهالسلام) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که
یوسف(علیهالسلام) را با خود ببرند.
آنها لحظهشماری میکردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیهالسلام) را با خود بردند، وقتی که آنها از یعقوب(علیهالسلام) فاصله بسیار گرفتند، کینههایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیهالسلام) پرداختند.
وی در برابر آزار آنها نمیتوانست کاری کند، آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیهالسلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(علیهالسلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درک نمیکنند».
برادران یوسف(علیهالسلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر میگشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویندرونقی دهند، پیراهن یوسف(علیهالسلام) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله (یا آهویی) آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.
شب فرا رسید آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیهالسلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیهالسلام) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسبابهای خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آوردهایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»
وقتی یعقوب(علیهالسلام) پیراهن را نگاه کرد،دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیدهام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آنها کرد و گفت: «نفسهای شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف میکنید یاری خواهد فرمود».
نجات یوسف (علیهالسلام) از چاه
یوسف(علیهالسلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مدین» به مصر میرفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف (علیهالسلام) در آن بود آمدند.
یکی از مردان کاروان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دلو، یوسف(علیهالسلام) ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
یوسف در راه مصر
شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف(علیهالسلام) جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند. کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس اینکه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند، تا از وی خلاصی یابند، کسی که یوسف(علیهالسلام) را خریداری کرد،وزیر پادشاه مصر بود.
یوسف در قصری در مصر
وی یوسف(علیهالسلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا، سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آنها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب کنند.
عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیهالسلام) را به نیکی تربیت کردند.
ماجرای زلیخا و یوسف
هنگامی که او به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیهالسلام) به او علاقهمند شد و عاشق دلداده یوسف(علیهالسلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعلهور شد. نمیدانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیهالسلام) ابراز کند، تا اینکه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حکمفرما شد.
در یکی از روزها یوسف(علیهالسلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف (علیهالسلام) آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه، کاخ، زیبایی و زینتهای
خود را بر یوسف(علیهالسلام) عرضه کرد، تا با عشوهگری او را بفریبد.
به وی گفت: نزد من بیا، که خود را برایت آماده کردهام.
یوسف گفت: من به خدا پناه میبرم، تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت
پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولی چشم زلیخا کور شده، و از آنچه یوسف(علیهالسلام) میگفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری میکرد، در چنین لحظهای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیهالسلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به
سرعت به طرف در کاخ حرکت کرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حرکت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری کند.
در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیهالسلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، وی هم کوشش میکرد که در را باز کند و فرار نماید. در این کشمکش، پیراهن یوسف(علیهالسلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.
زندان افتادن یوسف
یوسف و زلیخا در آن کشمکش همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این که خود را تبرئه کند، پیش دستی کرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیهالسلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:آیا کیفر کسی که قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و
عقاب دردناک است؟زلیخا شوهر را تحریک نمود تا یوسف(علیهالسلام) را زندانی سازد.
ولی یوسف(علیهالسلام) این ا تهام را از خود رد کرده و گفت: «این زلیخا بود که میخواست به شوهرش خیانت کند و مرا به سوی گناه و فساد بکشاند، من برای اینکه مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با
این حال دیدید».
در همان حال که یکدیگر را متهم میساختند، یکی از نزدیکان زلیخا در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری کرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیهالسلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده،
او این قصد را نداشته.
وقتی شوهر ملاحظه کرد پیراهن یوسف(علیهالسلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مکر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مکر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بیگناه را متهم
کردی.
شوهر زلیخا میخواست بر این کار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیهالسلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، کسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار کن، زیرا مرتکب خطای بزرگی
شدی.
میهمانی زلیخا
ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.
زنان مصر، به ویژه زنان پولدار دربار، که با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل میکردند و او را ملامت و سرزنش میکردند و میگفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و میخواسته از او کام بگیرد.
به زلیخا خبر رسید که زنها در غیاب او سخنانی ناروا میگویند، وی نقشهای کشید که آنان را دعوت کند تا یوسف(علیهالسلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیهالسلام) سرزنش نکنند، روزی آنان را به کاخ دعوت کرد و برای نشستن آنها
جایگاهی بسیار باشکوه تدارک دید، متکاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آنها تکیه کنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس به کنیزکان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه که رسم است، برای بریدن و پوست کندن میوهجات، در بشقابها، کارد قرار میدهند (به هر یک از مهمانها برای پاره کردن میوه، کاردی داد) و شروع به پوست کندن و خوردن نمودند
و با شادمانی و خندهکنان به گفتگو پرداختند.
در این هنگام زلیخا به یوسف (علیهالسلام) دستور داد که وارد مجلس شود، یوسف (علیهالسلام) اکنون غلام است و باید از خانم اطاعت کند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف(علیهالسلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات
و مبهوت شده و همه چیز را فراموش کردند، حتی با کاردهایی که در دست داشتند، عوض بریدن میوهها، دستهای خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلکه فرشته است.
وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف(علیهالسلام) با وی شریک شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است که شما مرا در گرفتاری عشق او نکوهش میکردید، هر چه کردم وی کمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از این
پس هم، خواسته مرا رد کند و به من اعتنا نکند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.
یوسف(علیهالسلام) که این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن میخوانند. اگر مکر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در
خواهم آمد.
خداوند دعای وی را اجابت کرده و مکر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت
با وجودی که یوسف(علیهالسلام) تبرئه شده و امانتداری و پاکدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینکه این لکه ننگ را از پرونده خود محو کنند،این تهمت را به یوسف(علیهالسلام) بستند و دستور زندانی کردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف
(علیهالسلام) وارد زندان شد، دو جوان دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یک از آن دو نفر خوابی دیده بودند، که آن را برای یوسف (علیهالسلام) نقل کردند.
فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور میگیرم، تا آن را شراب سازم و دیگری اظهار داشت، که در خواب دیدم بالای سرم نان حمل میکنم و پرندگان از آن میخورند.
یوسف(علیهالسلام) هم که بر اثر بندگی و پاک زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، که خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر کرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یکی از شما (که در خواب دیده بود، برای شراب، انگور میفشارد) به
زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه میگردد، اما دیگری (آنکه در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، میبرد و پرندگان از او میخورند) به دار آویخته میشود و پرندگان از سر او میخورند. این تعبیری که کردم حتمی و غیرقابل تغییر است.
در این موقع یوسف(علیهالسلام) از آن کسی که تعبیر خوابش این بود که اهل نجات است و ساقی پادشاه میشود، تقاضایی کرد که: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بکن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.
بعد از مدتی زمان آزادی یکی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(علیهالسلام) را فراموش کرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یکی از شبها پادشاه مصر، خوابی دید که او را آشفته ساخت و از آن سخت به
وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و کاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم که طعمه هفت خوشه خشک شدند، شما خواب مرا تعبیر کنید.
آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی که مدتی در زندان همراه یوسف (علیه السلام) بود و اینک از نزدیکان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان کرد.
پادشاه که از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست میگوید این معما را حل کند، وی به زندان آمده، یوسف(علیهالسلام) را ملاقات کرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل کرد.
یوسف(علیهالسلام) فرمود: تعبیر این خواب چنین است که: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشکسالی میشود و سالهای قحطی، ذخیرههای سالهای فراوانی نعمت و محصولات را نابود میکند.
تدبیر این است که در این سالهای فراوانی، باید در فکر سالهای سخت بود، آنچه در این سالهای فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنکه از خوشهها خارج نمایید انبار کنید،تا در آن هفت سال قحطی، که پس از هفت سال
فراوانی اتفاق میافتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت میرسند.
ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف(علیهالسلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فکر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف(علیهالسلام) پی برد، دستور داد که یوسف(علیهالسلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه
را به وی ابلاغ کرد که پادشاه او را طلبیده.
یوسف(علیهالسلام) گفت: من از زندان بیرون نمیآیم تا تهمتهایی که به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای کشف حقیقت، پیرامون ماجرایی که بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق کند و از آن زنانی که در مراسم مهمانی همسر عزیز
مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شکرت کرده و در آن مجلس دستهای خود را بریدند بازجویی نماید.
فرستاده شاه، مطالب یوسف(علیهالسلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر کرد، که در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف(علیهالسلام) قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟
همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف(علیهالسلام) ندیدهایم. زلیخا نیز اذعان کرد که من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاکی خود را حفظ کرد و آدمی راستگو و درستکار است.
آزادی یوسف(علیهالسلام) از زندان
پادشاه که بر صحت تبرئه شدن یوسف(علیهالسلام) و عفت و پاکدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف(علیهالسلام) را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.
یکی از آنان نزد یوسف(علیهالسلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف(علیهالسلام) را مبارک شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی که به درجات مقام علمی یوسف(علیهالسلام) پی برد،
شایستگی او را برای اداره مقامهای حساس کشور درک کرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستکار هستی.
یوسف(علیهالسلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانه حکومت بگمار، که در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار کردن آنها برای سالهای قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار داد.
یوسف(علیهالسلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر
یوسف(علیهالسلام) پس از قبول ا ین مسئولیت، کمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداکاریها کرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.
هفت سال قحطی و خشکسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در کشورهای مجاور،مانند کنعان (فلسطین) که مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسید، مردم کنعان با قافلهها به مصر آمده، و از آنجا غله و خواربار به کعنان بردند.
خانواده یوسف در آن شرایط
یعقوب(علیهالسلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند که در کشور مصر،ارزاق و غلات یافت میشود، لذا از فرزندان خود خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری کنند.
فرزندان یعقوب روانه کشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف(علیهالسلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت میکرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را
شناخت. ولی آنها یوسف(علیهالسلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آنها داد و بیش از حقشان به آنها گندم و جو عطا کرد.
سپس از آنها پرسید شما کیستید؟
گفتند: ما فرزندان یعقوبیم، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (علیهالسلام) خداست که نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.
یوسف(علیهالسلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟
گفتند: پیرمرد ضعیفی است.
فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟
گفتند: بلی یک برادر داریم، که از پدر ماست و از مادر دیگر.
یوسف(علیهالسلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر که به مصر برگردید، به شما ارزاق نمیدهم.
آنها در پاسخ یوسف(علیهالسلام) گفتند: سعی میکنیم پدرمان را راضی کنیم و او را همراه خود بیاوریم.
برادران زمانی که تصمیم رفتن گرفتند و آماده حرکت به سوی کنعان شدند، بوسف(علیهالسلام) به خدمتکاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را که آنان برای خرید کالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا کردن آنان به
لطف و کرم و احسان یوسف(علیهالسلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر کنند.
آنها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، کنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را که میان آنها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی که از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل کردند که اگر بار دوم به مصر
برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آنها را به عدم تحویل کالا تهدید کرده است. از این از پدر خویش درخواست کردند که اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به کالا و ارزاقی که به آنها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأکید
کردند که از او حمایت و مراقبت خواهند کرد.
خاطرههای گذشته در درون یعقوب(علیهالسلام) زنده شد و در حالی که حزن و اندوه قلبش را چنگ میزد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه که قبلاً در مورد برادرش یوسف (علیهالسلام) به شما اطمینان کردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در
ماجرای یوسف(علیهالسلام) به عهد خود وفا نکردید…!
برادران یوسف(علیهالسلام) نمیدانستند که وزیر اقتصاد (یوسف) کالای آنها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، کالای خود را در بار یافتند و این بهانهای شد که آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آنها، جهت آوردن اموال و
ارزاق بیشتر از مصر، موافقت کند و گفتند: وزیر مقرر داشته که به هر فرد یک بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یک بار شتر، اموال ما افزایش مییابد.
سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و کالای آنها و اطلاع از اینکه وزیر اقتصاد شخص عادل و با کرمی است، یعقوب(علیهالسلام) را متقاعد ساختند که بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آنها شرط کرد که به خدا
سوگند یاد کنند که تا او را بدو برگردانند. آنها سوگند یاد کردند که از او مراقبت و نگهداری میکنند.
برادران یوسف(علیهالسلام) آماده سفر شدند. یعقوب(علیهالسلام) گفت: هنگام ورود به مصر از یک در وارد نشوید، بلکه از دروازههای متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نکنید… .
برادران به مصر رسیده و بر یوسف(علیهالسلام) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک او را آوردهایم. یوسف(علیهالسلام) به برادارن احترام کرد و از آنها پذیرایی نمود و سپس
در گوشهای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت کرد و آشکارا به او گفت: من یوسف(علیهالسلام) برادر تو هستم. سپس از گذشتهها و ناراحتیهاییی که در اثر حسادت و کینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد کردند.
یوسف(علیهالسلام) به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از کارهایی که آنها در مورد ما انجام دادند شکوه نکن، چه این که خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت کرده و اینک تو در پناه و تحت توجهات من هستی.
پس از آن، یوسف(علیهالسلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمهای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینکه نقشهای به کار برد و آن این بود که وقتی فرزندان
یعقوب(علیهالسلام) بارها را بستند که به شهر خود برگردند،در حین بستن بار، یکی از مأمورین حکومتی با اشاره مخفیانه یوسف(علیهالسلام) پیمانه رسمی حکومت را که وسیله کیل (سنجش) آنها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی کاروان آماده حرکت به
سوی کنعان شد، یکی از مأمورین صدا زد. ای کاروان شما دزدی کردهاید!
برادران یوسف(علیهالسلام) برآشفتند و رو به آنها کردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد میخوانید؟
به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یکی از ظرفهای سلطنتی حکومت که وسیله کیل و وزن آنها بوده را گم کردهایم، هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر جایزه میگیرد.
برادران یوسف(علیهالسلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامدهایم که در این سرزمین فساد کنیم، ما هرگز دزد نبودیم.
به آنها گفتند: اگر این ظرف در، بار یکی از شما پیدا شود سزایش چیست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.
یوسف(علیهالسلام) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.
برادران یوسف(علیهالسلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند که آنها را تبرئه کند، گفتند: اگر بنیامین دزدی میکند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت که قبلا دزدی کرده بود، ما از این (که از مادر با ما جدایند) خارج
هستیم، ما را به خاطر آنان کیفر نکن.
یوسف(علیهالسلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آنها نکشید و با خود گفت: شما انسانهای پست و بیمقداری هستید، خداوند بهتر میداند که گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.
فرزندان یعقوب(علیهالسلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یکی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این که ما تو را فردی نیکوکار میبینیم، در حق ما نیکی کن.
حضرت یوسف(علیهالسلام) فرمود: پناه میبرم به خدا که جز کسی را که پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمکار خواهیم بود.!
وقتی که برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت کرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آنها رو کرد و گفت: آیا میدانید که پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف(علیهالسلام) کوتاهی
کردید، اینک با این پیشامد چگونه پدر را قانع کنیم؟ ما با آن سابقه خرابی که نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول میکند. من که به طرف کنعان نمیآیم و با این وضع نمیتوانم پدر را ملاقات کنم، مگر اینکه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و
یا خداوند در این باره حکمی کند.
شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثهای که رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه کیل و وزن پادشاه را دزدیده و حکم بردگی دربارهاش صادر شده است.
ما با چشم خود همه این امور را مشاهده کردهایم و اگر غیب میدانستیم که این حادثه اتفاق میافتد، او را با خود نمیبردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو میگوییم، شک و تردید دارید، فرستادهای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود
شخصا از رفقایی که در کاروان همراه ما بازگشتهاند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.
برادر بزرگ این سخنان را به آنها تعلیم داد، آنها را روانه کنعان (فلسطین) کرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.
این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آنها را باور نکرد (زیرا کسی که سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور کردنی نیست، هر چند راست بگوید) سپس رو به آنها کرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلکه
نفستان شما را فریب داد، بدون بیتابی صبر میکنم، امیدوارم خداوند همه آنها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حکیم است».
یعقوب(علیهالسلام) که سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف(علیهالسلام) ناراحتی کشیده بود که دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی
سخنی که آنها را ناراحت کند بدانها نگفت.
روزها پی در پی گذشت و یعقوب(علیهالسلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. میگفت: شکایت خود را فقط به خدا میکنم، میدانم که روزی خداوند این رنجها را رفع خواهد کرد.
حضرت یعقوب(علیهالسلام) به دلش الهام شده بود که فرزندانش زندهاند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیهالسلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز
ملحدان، کسی از رحمت الهی مأیوس نمیگردد.
برادران یوسف(علیهالسلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین (علیهالسلام) درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آنها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی که بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به کاخ یوسف(علیهالسلام) به دربارش راه یافتند تا بر
آنها ترحم کند و بنیامین را آزاد کند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه کردند … تا اینکه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.
یوسف(علیهالسلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند، تا آنان و خانوادههایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی کنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.
سپس رو به آنها کرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف(علیه السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی کارتان که حاکی از جهل و نادانی بود واقف شدهاید؟
آیا به خاطر دارید که یوسف(علیهالسلام) را از پدرش جدا کرده و آواره ساختید و او را در تاریکی چاه افکندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟…
برادران یوسف(علیهالسلام) با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش میدادند که آیا این شخص، خود یوسف(علیهالسلام) نیست؟ لذا در حالی که پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟
یوسف(علیهالسلام) صادقانه به آنها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.
خداوند با عنایت و کرم خویش ما را از خطرها حفظ کرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا که به خاطر تقوی و صبر و شکیباییام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه نمیسازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی که ما گناهکاریم و در گفتار و کردارمان در مورد تو خطا کردیم، اکنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا میآوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار کن.
یوسف(علیهالسلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نکوهش نبوده و بر کارهایتان توبیخ نمیشوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشندهترین بخشایندگان است.
پس از این گفتگوها، یوسف(علیهالسلام) جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف(علیهالسلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف(علیهالسلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفکنید، او
بینا خواهد شد و از آنها دعوت کرد که بعد از آن، همگی با خانوادههایشان به مصر نزد او آیند.
وقتی که برادران یوسف(علیهالسلام) پیراهن را گرفتند با کمال شوق و شعف به سوی کنعان روانه شدند، زمانی که کاروان آنها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (علیهالسلام) خطور کرد که به زودی یوسف(علیهالسلام) را در کنار خودش خواهد دید، از
این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیهالسلام) را احساس میکنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.
آنها که فهم درک این مقام بلند را نداشتند، از روی انکار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.
برادران یوسف(علیهالسلام) وقتی که به کنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیهالسلام) را به روی یعقوب(علیهالسلام) افکندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزها میدانم که شما نمیدانید.
گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش کن، ما در حق یوسف (علیهالسلام) خطا کردیم.
حرکت یعقوب برای دیدار یوسف(علیهالسلام)
یعقوب(علیهالسلام) و فرزندان آماده حرکت از کنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز راه رفتن، به نزدیکیهای مرز کشور مصر رسیدند، وقتی یوسف(علیهالسلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل کرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودی
شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(علیهالسلام) به مصر رسیده،ملاحظه کردند که یوسف (علیهالسلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف(علیهالسلام) با کمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال کرد، او پدر و مادر خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی
داخل مصر شوید که ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شکوه و عظمت یوسف(علیهالسلام) به خاک افتادند. و برای وی به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند، یوسف(علیهالسلام)
به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو کرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید.
یعقوب (علیهالسلام) که از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سالکه در کنار یوسفش زندگی کرد، دار دنیا را وداع نمود.
طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم علیهماالسلام) در حبرون دفن کردند.
سپس یوسف(علیهالسلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی کرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت کرد که جنازهاش را در کنار قبور پدران خود دفن کنند.
یوسف(علیهالسلام) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده بود و عزت فوق العادهای نزد مردم مصر داشت، که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش، نزاع شد و هر قبیلهای میخواستند جنازه یوسف(علیهالسلام) را در محل خود دفن کنند، تا قبر او مایه برکت در
زندگیشان باشد.
بالاخره رأی بر ا ین شد که جنازه یوسف(علیهالسلام) را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد میشد، مورد استفاده همه قرار میگرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک یوسف(علیهالسلام) میرسیدند. او را در رود نیل دفن
کردند، تا زمانی که موسی(علیهالسلام) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن کردند تا به وصیت یوسف(علیهالسلام) عمل شده باشد
فرم در حال بارگذاری ...
[چهارشنبه 1394-11-14] [ 02:58:00 ب.ظ ]
|