خاطرات کوتاهی از شهید همت
ـ راديو روشن بود. امام صحبت مي‌كرد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها… ». چشم‌هايش بسته بود. دست‌هاش را كيپِ هم بين زانوهاش گذاشته بود. داشت زير لب چيزهايي با خودش مي‌گفت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». زل زده بود به روبه‌رو. اما انگار نمي‌ديد. مثل چوب خشك شده بود.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». انگار درد داشت. دندان‌هايش را به هم مي‌ساييد. داشت خرد مي‌شد و مثل ديواره‌هاي كاريز كه مي‌ريزند، فرو مي‌ريخت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». صداي نفس‌هاش نامنظم شده بود. عين مارگزيده‌ها به خودش مي‌پيچيد. اگر سوار ماشين نبود، يقين مي‌دويد و داد مي‌زد.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». ده‌بار و شايد بيش‌تر به زبانش آمده بود. خدا مي‌داند چند بار درونش تكرار شده بود. مثل گلوله‌هاي صلب كه بين چهار ديوار تنگِ هم گير افتاده باشند، هي به ديوار بخورند و برگردند تا آن‌قدر انرژي بگيرند كه راه فرار پيدا كنند، از دهانش بيرون مي‌پريد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

ـ عصر سي‌ام شهريور بود كه از شهرضا رفتيم تهران. ديروز همت آمده بود شهرضا و چند تا تفنگ و نارنجك و خمپاره گرفته بود. اين‌ها را از گروهك‌ها توي درگيري‌ها گرفته بوديم. مي‌خواست توي پاوه نمايشگاه بزند. بعد با هم رفتيم تهران كه از آن‌جا هم يك چيزهايي بگيريم.

رفتيم نمازخانه. دو بعد از ظهر بود. ولي هنوز آقا از منبر پايين نيامده بود. جاي ديگر هم نداشتيم كه استراحت كنيم. همان‌جا نشستيم و رفتيم توي چرت.

همه ريختيم بيرون. صداي آژير چرتمان را پاره كرده بود. فرمان‌ده سپاه مي‌گفت عراق حمله كرده. همت ديگر رو پا بند نبود. مي‌گفت بايد زودتر خودمان را برسانيم پاوه.

نصفه شب رسيديم همدان. جايي براي خواب پيدا نكرديم. ديشب هم نخوابيده بوديم. كلافه بوديم. كرمانشاه و طاق بستان را رد كرديم. همه‌جا همين آش بود و همين كاسه. آخر از خير خوابيدن گذشتيم و يك‌سر رفتيم پاوه.

ـ دو ساعت بود پيچ را با پيچ‌گوشتي، سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم ببينند. نمي‌دانم چه اشكالي پيدا كرده بود. هي خاموش مي‌شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چي گفتم «ابراهيم! بذار اينو بديم تعمير، بعد…» مي‌گفت «نه! همين امروز بايد مردم اين فيلم را ببينن.»

داشت موتور برق را مي‌گذاشت پشت ماشين. مي‌خواست برود يك ده ديگر. مي‌گفت جمعيت زيادي دارد. مي‌خواست آنجا فيلم نشان بدهد. رفتم جلو. دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و گفتم «دادا! الآن دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي‌دي. تا حالا ديگه هرچي قرار بود از انقلاب بدونن، فهميده‌ن. اگه راست مي‌گي بيا برو پاوه.» اون موقع سه ماهي بود كه پاوه شلوغ شده بود. مكثي كرد و گفت «امروز قول داده‌م، ولي باشه، از فردا مي‌رم پاوه.»

ـ پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي به‌م ندادند.

كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.

- چرا وسيله نگرفتي.

- رفتم،ندادند.

- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.

رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه داده‌ين، به منم بدين.»

گفت «برو بابا.»

گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.

- بازم كه دستت خاليه.

- آخه تحويل نمي‌گيرن.

- اين‌دفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.

تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟»

گفت «نمي‌شناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمان‌ده تيپ بيست و هفت.»

اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»

ـ دوتايي با حاج احمد روي كاغذهايي درشت نوشته بودند «الموت لامريكا.» كاغذها را لوله كرده بودند توي دستشان و كناري ايستاده بودند.

يكيشان مخ يكي از شرطه‌ها را كار گرفته بود. اون يكي دست گذاشته بود پشت شرطه؛ مثلاً گرم گرفته بودند. چند دقيقه بعد به هم اشاره كردند. دست از سرش برداشتند و او راهش را كشيد و رفت.

سر و صداي عرب‌ها مي‌آمد. ريخته بودند دور و بر شرطه‌ي بي‌خبر از همه‌جا.بي‌چاره تازه فهميده بود چه رودستي خورده. پشتش برچسب «الموت لامريكا» زده بودند.

ـ زل زده بود به همت. باور نمي‌كرد او فرمان‌ده باشد. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه. به تعارف همت نشست كنار او و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي مي‌پوشيد و قليان مي‌كشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. همت هم هردو را داشت. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباط‌ها بوديم. ولي او به‌شان اعتماد مي‌كرد و آن‌ها دوستش داشتند. چند نفرشان خود را فدايي و پيش‌مرگ همت مي‌دانستند. هرجا مي‌رفت باهاش بودند.

ـ اولين تظاهراتي بود كه راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بوديم. مي‌خواستيم شعار جمع را تغيير بدهيم. همه مي‌گفتند «قانون اساسي اجرا بايد گردد»، ما دوتايي داد زديم «اين شاه آمريكايي اخراج بايد گردد» كه يك پس گردني محكم چسبيد پشت گردنمان. رو برگردانديم، همت بود. خنديد و با تندي گفت«هنوز زوده براي اين شعارا. اينا باشه براي بعد.»

- مسيح! يا يه پس‌گردني بزن و قصاص كن،‌يا ببخش!

خيلي وقت بود نديده بودمش. از وقتي جنگ شروع شده بود بيش‌تر مي‌رفت جبهه و كم‌تر به شهرضا سر مي‌زد. آرزو به دل ماند بودم كه يك‌دفعه درست و حسابي بينمش. پريدم سفت بوسيدمش. دلم نمي‌آمد ولش كنم، تازه گيرش آورده بودم. گفتم «قصاص شد.» بعد به بهانه‌ي اين كه يك‌بار ديگر هم ببوسمش گفتم «حالا يكي هم به جاي رحمت‌الله كه مفقود شده.»

ـ توي راه‌پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. مي‌گفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»

انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد، اشك‌هاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كرده‌ن با كشتن مي‌تونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا به‌شون نشون مي‌ديم.» و از خانه زد بيرون.

ـ ابراهيم استخاره كرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر كرديم. پاي مجسمه كسي نبود. دور تا دور ستونِ مجسمه لاستيك گذاشتيم كه اگر مأمورها آمدند، آتش بزنيم. ولي خبري نشد. آن روز مجسمه‌ي شاه را هر زوري بود، از جا كنديم و كشيديمش پايين.

ـ آمده بود دنبالم كه مرا ببرد خانه‌شان. مي‌خواستند يك چاه بكنند. چرخ را برداشتيم و رفتيم. مدرسه‌ها تعطيل شده بود و پسر بچه‌ها توي خيابان ولو بودند. يكيشان فحش را كشيده بود به دوستش و يك‌ريز بد و بي‌راه مي‌گفت. يك‌دفعه ديدم رنگ همت پريد. نمي‌دانم چي شنيد كه اصلاً دست‌پاچه شد. رفت طرف پسر‌بچه و يك چك خواباند زير گوشش. تا او باشد از اين حرف‌ها نزند.

ـ خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند

ـ با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناري نشسته بود و هيچي نمي‌گفت.

- ابراهيم! چي شده؟

- هيچي. بعداً مي‌گم.

مي‌دانستم هيچ وقت نمي‌گويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش مي‌شد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مي‌نشست يك گوشه. ولي خيلي طول نمي‌كشيد كه مي‌آمد، آشتي مي‌كرد و همان ابراهيم كوچولوي خودمان مي‌شد.

ـ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت ((صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.))

ـ همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبي‌هاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.

ـ جلوي ماشين را گرفت . كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد . از قيافه طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است .
- شما؟
- منو نميشناسي؟
- نه . اجازه هم ندارم هر كسي رو راه بدم داخل .
- باشه . منم همينجا مي مونم . بالاخره يكي پيدا ميشه كه ما رو بشناسه از دور ديدم كنار پادگان، ماشيني پارك شده و يك نفر با لباس پلنگي تكيه داده به ديوار و سر پا نشسته . رفتم جلو .
- اِ. حاجي! چرا اينجا نشستي؟
- هيچي . راهم ندادند تو
خيلي عجيب بود .
- اين چه حرفيه؟ خب ميگفتيد …شرمنده شده بود . كمي هم هول كرده بود . آمد جلو و شروع كرد به بوسيدن صورت حاجي و عذرخواهي كردن كه او را نشناخته . حاجي هم بوسيدش و گفت : نه . كار خوبي كردي . تو وظيفه ت رو انجام دادي .

ـ هنوز آفتاب نزده بود.بسيجي ها از قطار پياده مي شدنند مي امدنند مي ايستادندروي خاك نماز مي خواندند.
ابراهيم تا اين راديد سرش را انداخت زير .
رفتيم منطقه
گفتم:چرا سرت را انداختي زير ؟ ابراهيم
گفتم: خدا را خوش نمي آيد اين همه راه بيايند بعد بايستند روي سنگ و كلوخ نماز بخوانند .
آمد به عباديان گفت:يك كلنگ بردار بياور ببينم.
گفت: مي خواهي چه كار كني؟
گفت: مي خواهم اينجا حسينيه درست كنم.
: حسينيه ؟اين جا؟با كدام بودجه؟
ابراهيم گفت:من كاري به بودجه و اين چيز ها ندارم . يا حسينيه را مي زنيد يا يك صندوق اينجا مي زنم به همه مي گويم نفري دو تومان بيندازيد توش تا بودجه تامين شود.
گفت: چوب كاري مي كني حاجي؟
ابراهيم گفت:همين كه گفتم .
گفت: درست مي شود.
ابراهيم گفت:كلنگ اول را من مي زنم تا بيست روز ديگر بايد اينجا يك حسينيه باشد. مي فهمي بيست روز ديگر يعني چه؟
همان كار را هم كردند.آحسينيه الان هم هست .به اسم ابراهيم هم هست.

ـ بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن. حاجي داشت حرف ميزد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي ميكرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو كرد به عباديان و پرسيد: عبادي! بچه ها شام چي داشتن؟
-همينو
- واقعا؟ جون حاجي؟
نگاهش را دزديد و گفت : تن ماهي رو فردا ظهر ميديم
حاجي قاشق را برگرداند . غذا توي گلوم گير كرد.
- حاجي جون، به خدا فردا ظهر بهشون ميديم
حاجي همين طور كه كنار ميكشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر ميخورم

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...