فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



خاطرات رهبر انقلاب از شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
من تقریباً از اوّلین روزهای پیروزی انقلاب این شهید را شناختم. از اصفهان پیش ما میآمد، گزارش میداد و کمک میخواست؛ از آن وقت ما با ایشان آشنا شدیم. او سپس به کردستان رفت و بعد هم در دوران جنگ تحمیلی فعّالیت کرد؛ بعد از جنگ هم که معلوم است. این‌که شما میبینید یک ملت، بزرگش، کوچکش، زن و مردش، جوانش، پیرش، امروزیش، دیروزیش، برای ابراز احترام به پیکر این شهید، یک اجتماع عظیم را به وجود میآورند - که جزو تشییعهای کم نظیر در دوران انقلاب بود - به‌خاطر همین اخلاص و همین صفاست. خدای متعال دلها را متوجّه میکند. ما این را لازم داریم و الحمدلله امروز هم افرادِ این‌گونه داریم.

شاید امروز هم بعضی خیال کنند - که عملیاتی مثل عملیات بیت‌المقدّس، فقط یک هجوم انبوه انسانی بود! اینها سخت در اشتباهند. هیچ امواج انسانی، بدون فرماندهىِ قادرِ قاطعِ هوشیار، نمیتواند هیچ عملی را انجام دهد. در جنگ نظامی، سازماندهی و عملیات و فرماندهی و تاکتیک و دقّت‌نظر و موقع‌شناسی و دهها عامل در کنار هم، دانش نظامی را به وجود میآورد و استعداد و نبوغ نظامی را نشان میدهد. این اتّفاق، در عملیات فتح خرّمشهر - یعنی همان عملیات بیت‌المقدّس - روی داد، که همین شهید عزیزِ اخیرِ ما - شهید صیّاد شیرازی - یکی از کارگردانان اصلی این عملیات بود و خودِ او مثل ظهر چنین روزی، از آن‌جا با تلفن با بنده تماس گرفت و مژده پیروزی را داد و گفت سربازان عراقی صف طولانی کشیده‌اند تا بیایند اسیر شوند! ببینید این عملیات چقدر هوشمندانه و قوی و همه‌جانبه بود که نیروهای دشمن احساس اضطرار میکردند که برای حفظ جان خودشان بیایند خود را تسلیم اسارت کنند! که در آن روز هزاران نفر از نیروهای دشمن متجاوز - که آن همه با غرور و تکبّر، فریاد سر داده بودند - آمدند دودستی خودشان را تسلیم رزمندگان اسلام کردند!
کشتن کسی مثل «صیّاد شیرازی» خیلی هنر و توانایی و پیچیدگی تشکیلاتی نمیخواهد. آدمی از خانه‌اش بیرون میآید، سوار اتومبیلش میشود و بدون محافظ راه میافتد و میرود. در این میان اگر دو نفر آدم، نامردانه و مخفیانه و با فریبگری تصمیم بگیرند او را به قتل برسانند، کار ساده‌ای است، والّا اگر میخواستند مردانه جلو بیایند، صیّاد شیرازی یک نفری جواب امثال آنها را میداد.
کسی مثل امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام را هم یک نفر آدم با یک همدست میتواند بکشد؛ چون او شیر همه‌ی بیشه‌های مردانگی و شجاعت بود. بنابراین کشتن کسی مثل صیّاد شیرازی، نه دلیل قوّت سازمانی و نه دلیل طرفدار داشتن کسی است. این کار جز خباثت و شقاوت و دوری روزافزون آنها از مردم و ارزش‌ها، چیز دیگری را نشان نمیدهد.
وقتی مردم به این حادثه، این طور جواب میدهند، خیلی چیزهای بزرگ به دست ملت میآید. خون شهید حقیقتاً چیز مبارک و عجیبی است. شما ببینید در تشییع شهید صیّاد شیرازی چه اجتماعی تشکیل شد! همه متأثّر بودند و گریه میکردند. هیچ کس به خاطر رودربایستی و برای نشان دادن خود نیامده بود؛ همه با یک انگیزه‌ی قلبی آمده بودند.
بنده وقتی به تلویزیون نگاه میکردم، سیل عظیم و خروشان جمعیت را میدیدم. من چند جا این حالت را دیده‌ام که یکی از آنها این‌جا بود. دیدم یک عامل معنوی اثر میگذارد و آن، اخلاص است.
برادران عزیز! اخلاص چیز عجیبی است؛ یعنی کار را برای خدا کردن و همان چیزی که مضمون عامیانه‌اش در شعری آمده است: «تو نیکی میکن و در دجله انداز». انسان برای خدا کارِ خوب و درست و صحیح بکند و در پی این نباشد که حتماً به نام او ثبت شود و امضای او زیر آن بیاید؛ این بلافاصله اثر میدهد. خدای متعال بعد از شهادت این مرد، در همین قدم اوّل، به او اجر داد.
البته خودِ شهادت بزرگترین اجری بود که خدا به او داد؛ چون این طور کشته شدن، برای انسان خیلی افتخار است. بالاخره صیاد شیرازی، یک مرد پنجاه و چند ساله، ده سال دیگر، بیست سال دیگر، سی سال دیگر - که با یک چشم به هم زدن میگذرد - از دنیا میرفت و از همین دروازه عبور میکرد؛ منتها با یک ناخوشی، با یک بیماری، با یک تصادف، یا با یک سکته‌ی قلبی؛ از این حوادثی که دائم اتفاق میافتد.
دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!
فاصله‌‌ی بین مرگ و زندگی، فاصله‌ی بسیار کوتاهی است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات میکنند؛ هر کسی یک طور؛ بعضیها واقعاً روسفید خدا را ملاقات میکنند، که احمد کاظمی و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.
بنده از قدیم میگفتم شهادت مرگ تاجرانه و مرگ زرنگهاست. آدم همین روغن ریخته را نذر امامزاده میکند. انسان جانِ رفتنىِ از دست دادنىِ نماندنی را به گونه‌ای به خدای متعال میسپرد؛ در صورتی که این متعلّق به اوست و او بالاخره انسان را میبرد. بنابراین اوّلین اجری که خدا به شهید داده، خودِ شهادت است؛ یعنی روغن ریخته‌ی او را قبول کرد و هدیه‌ای را پذیرفت و در نتیجه شهید در عالم وجود و تا قیامت، انسان با ارزش و ماندگاری شد.

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
[شنبه 1394-11-10] [ 09:06:00 ب.ظ ]




چند خاطره متفاوت از شهید زین الدین

با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی…
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست…

آن گریه شگفت
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن….
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!

شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات، برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
” من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید.”
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: ” ما که کاری… “
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.

«مستند عبدالرزاق»
مرحوم حاج عبدالرزاق زین الدین پدر شهید مهدی زین الدین

جاذبه ی عجیب در ساختن افراد
در چند ساله ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتمف هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.

اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.

خیال نکن کسی شده ای
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند، گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش می کردند و شعار « فرمانده ی آزاده…» را سر می دادند و به این ترتیب ، از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام می کردند.
دوستی می گفت : « یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانس خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی…
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست!»

تازه زنش را آورده بود اهواز..
طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»

پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند…
یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید…
کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:55:00 ب.ظ ]





خاطرات کوتاهی از شهید همت
ـ راديو روشن بود. امام صحبت مي‌كرد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها… ». چشم‌هايش بسته بود. دست‌هاش را كيپِ هم بين زانوهاش گذاشته بود. داشت زير لب چيزهايي با خودش مي‌گفت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». زل زده بود به روبه‌رو. اما انگار نمي‌ديد. مثل چوب خشك شده بود.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». انگار درد داشت. دندان‌هايش را به هم مي‌ساييد. داشت خرد مي‌شد و مثل ديواره‌هاي كاريز كه مي‌ريزند، فرو مي‌ريخت.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». صداي نفس‌هاش نامنظم شده بود. عين مارگزيده‌ها به خودش مي‌پيچيد. اگر سوار ماشين نبود، يقين مي‌دويد و داد مي‌زد.

«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…». ده‌بار و شايد بيش‌تر به زبانش آمده بود. خدا مي‌داند چند بار درونش تكرار شده بود. مثل گلوله‌هاي صلب كه بين چهار ديوار تنگِ هم گير افتاده باشند، هي به ديوار بخورند و برگردند تا آن‌قدر انرژي بگيرند كه راه فرار پيدا كنند، از دهانش بيرون مي‌پريد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»

ـ عصر سي‌ام شهريور بود كه از شهرضا رفتيم تهران. ديروز همت آمده بود شهرضا و چند تا تفنگ و نارنجك و خمپاره گرفته بود. اين‌ها را از گروهك‌ها توي درگيري‌ها گرفته بوديم. مي‌خواست توي پاوه نمايشگاه بزند. بعد با هم رفتيم تهران كه از آن‌جا هم يك چيزهايي بگيريم.

رفتيم نمازخانه. دو بعد از ظهر بود. ولي هنوز آقا از منبر پايين نيامده بود. جاي ديگر هم نداشتيم كه استراحت كنيم. همان‌جا نشستيم و رفتيم توي چرت.

همه ريختيم بيرون. صداي آژير چرتمان را پاره كرده بود. فرمان‌ده سپاه مي‌گفت عراق حمله كرده. همت ديگر رو پا بند نبود. مي‌گفت بايد زودتر خودمان را برسانيم پاوه.

نصفه شب رسيديم همدان. جايي براي خواب پيدا نكرديم. ديشب هم نخوابيده بوديم. كلافه بوديم. كرمانشاه و طاق بستان را رد كرديم. همه‌جا همين آش بود و همين كاسه. آخر از خير خوابيدن گذشتيم و يك‌سر رفتيم پاوه.

ـ دو ساعت بود پيچ را با پيچ‌گوشتي، سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم ببينند. نمي‌دانم چه اشكالي پيدا كرده بود. هي خاموش مي‌شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چي گفتم «ابراهيم! بذار اينو بديم تعمير، بعد…» مي‌گفت «نه! همين امروز بايد مردم اين فيلم را ببينن.»

داشت موتور برق را مي‌گذاشت پشت ماشين. مي‌خواست برود يك ده ديگر. مي‌گفت جمعيت زيادي دارد. مي‌خواست آنجا فيلم نشان بدهد. رفتم جلو. دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و گفتم «دادا! الآن دو ساله داري توي دهات فيلم نشون مي‌دي. تا حالا ديگه هرچي قرار بود از انقلاب بدونن، فهميده‌ن. اگه راست مي‌گي بيا برو پاوه.» اون موقع سه ماهي بود كه پاوه شلوغ شده بود. مكثي كرد و گفت «امروز قول داده‌م، ولي باشه، از فردا مي‌رم پاوه.»

ـ پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي به‌م ندادند.

كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.

- چرا وسيله نگرفتي.

- رفتم،ندادند.

- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.

رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه داده‌ين، به منم بدين.»

گفت «برو بابا.»

گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.

- بازم كه دستت خاليه.

- آخه تحويل نمي‌گيرن.

- اين‌دفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.

تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟»

گفت «نمي‌شناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمان‌ده تيپ بيست و هفت.»

اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»

ـ دوتايي با حاج احمد روي كاغذهايي درشت نوشته بودند «الموت لامريكا.» كاغذها را لوله كرده بودند توي دستشان و كناري ايستاده بودند.

يكيشان مخ يكي از شرطه‌ها را كار گرفته بود. اون يكي دست گذاشته بود پشت شرطه؛ مثلاً گرم گرفته بودند. چند دقيقه بعد به هم اشاره كردند. دست از سرش برداشتند و او راهش را كشيد و رفت.

سر و صداي عرب‌ها مي‌آمد. ريخته بودند دور و بر شرطه‌ي بي‌خبر از همه‌جا.بي‌چاره تازه فهميده بود چه رودستي خورده. پشتش برچسب «الموت لامريكا» زده بودند.

ـ زل زده بود به همت. باور نمي‌كرد او فرمان‌ده باشد. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه. به تعارف همت نشست كنار او و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي مي‌پوشيد و قليان مي‌كشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. همت هم هردو را داشت. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباط‌ها بوديم. ولي او به‌شان اعتماد مي‌كرد و آن‌ها دوستش داشتند. چند نفرشان خود را فدايي و پيش‌مرگ همت مي‌دانستند. هرجا مي‌رفت باهاش بودند.

ـ اولين تظاهراتي بود كه راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بوديم. مي‌خواستيم شعار جمع را تغيير بدهيم. همه مي‌گفتند «قانون اساسي اجرا بايد گردد»، ما دوتايي داد زديم «اين شاه آمريكايي اخراج بايد گردد» كه يك پس گردني محكم چسبيد پشت گردنمان. رو برگردانديم، همت بود. خنديد و با تندي گفت«هنوز زوده براي اين شعارا. اينا باشه براي بعد.»

- مسيح! يا يه پس‌گردني بزن و قصاص كن،‌يا ببخش!

خيلي وقت بود نديده بودمش. از وقتي جنگ شروع شده بود بيش‌تر مي‌رفت جبهه و كم‌تر به شهرضا سر مي‌زد. آرزو به دل ماند بودم كه يك‌دفعه درست و حسابي بينمش. پريدم سفت بوسيدمش. دلم نمي‌آمد ولش كنم، تازه گيرش آورده بودم. گفتم «قصاص شد.» بعد به بهانه‌ي اين كه يك‌بار ديگر هم ببوسمش گفتم «حالا يكي هم به جاي رحمت‌الله كه مفقود شده.»

ـ توي راه‌پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. مي‌گفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»

انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد، اشك‌هاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كرده‌ن با كشتن مي‌تونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا به‌شون نشون مي‌ديم.» و از خانه زد بيرون.

ـ ابراهيم استخاره كرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر كرديم. پاي مجسمه كسي نبود. دور تا دور ستونِ مجسمه لاستيك گذاشتيم كه اگر مأمورها آمدند، آتش بزنيم. ولي خبري نشد. آن روز مجسمه‌ي شاه را هر زوري بود، از جا كنديم و كشيديمش پايين.

ـ آمده بود دنبالم كه مرا ببرد خانه‌شان. مي‌خواستند يك چاه بكنند. چرخ را برداشتيم و رفتيم. مدرسه‌ها تعطيل شده بود و پسر بچه‌ها توي خيابان ولو بودند. يكيشان فحش را كشيده بود به دوستش و يك‌ريز بد و بي‌راه مي‌گفت. يك‌دفعه ديدم رنگ همت پريد. نمي‌دانم چي شنيد كه اصلاً دست‌پاچه شد. رفت طرف پسر‌بچه و يك چك خواباند زير گوشش. تا او باشد از اين حرف‌ها نزند.

ـ خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند

ـ با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناري نشسته بود و هيچي نمي‌گفت.

- ابراهيم! چي شده؟

- هيچي. بعداً مي‌گم.

مي‌دانستم هيچ وقت نمي‌گويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش مي‌شد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مي‌نشست يك گوشه. ولي خيلي طول نمي‌كشيد كه مي‌آمد، آشتي مي‌كرد و همان ابراهيم كوچولوي خودمان مي‌شد.

ـ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت ((صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.))

ـ همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبي‌هاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.

ـ جلوي ماشين را گرفت . كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد . از قيافه طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است .
- شما؟
- منو نميشناسي؟
- نه . اجازه هم ندارم هر كسي رو راه بدم داخل .
- باشه . منم همينجا مي مونم . بالاخره يكي پيدا ميشه كه ما رو بشناسه از دور ديدم كنار پادگان، ماشيني پارك شده و يك نفر با لباس پلنگي تكيه داده به ديوار و سر پا نشسته . رفتم جلو .
- اِ. حاجي! چرا اينجا نشستي؟
- هيچي . راهم ندادند تو
خيلي عجيب بود .
- اين چه حرفيه؟ خب ميگفتيد …شرمنده شده بود . كمي هم هول كرده بود . آمد جلو و شروع كرد به بوسيدن صورت حاجي و عذرخواهي كردن كه او را نشناخته . حاجي هم بوسيدش و گفت : نه . كار خوبي كردي . تو وظيفه ت رو انجام دادي .

ـ هنوز آفتاب نزده بود.بسيجي ها از قطار پياده مي شدنند مي امدنند مي ايستادندروي خاك نماز مي خواندند.
ابراهيم تا اين راديد سرش را انداخت زير .
رفتيم منطقه
گفتم:چرا سرت را انداختي زير ؟ ابراهيم
گفتم: خدا را خوش نمي آيد اين همه راه بيايند بعد بايستند روي سنگ و كلوخ نماز بخوانند .
آمد به عباديان گفت:يك كلنگ بردار بياور ببينم.
گفت: مي خواهي چه كار كني؟
گفت: مي خواهم اينجا حسينيه درست كنم.
: حسينيه ؟اين جا؟با كدام بودجه؟
ابراهيم گفت:من كاري به بودجه و اين چيز ها ندارم . يا حسينيه را مي زنيد يا يك صندوق اينجا مي زنم به همه مي گويم نفري دو تومان بيندازيد توش تا بودجه تامين شود.
گفت: چوب كاري مي كني حاجي؟
ابراهيم گفت:همين كه گفتم .
گفت: درست مي شود.
ابراهيم گفت:كلنگ اول را من مي زنم تا بيست روز ديگر بايد اينجا يك حسينيه باشد. مي فهمي بيست روز ديگر يعني چه؟
همان كار را هم كردند.آحسينيه الان هم هست .به اسم ابراهيم هم هست.

ـ بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن. حاجي داشت حرف ميزد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي ميكرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو كرد به عباديان و پرسيد: عبادي! بچه ها شام چي داشتن؟
-همينو
- واقعا؟ جون حاجي؟
نگاهش را دزديد و گفت : تن ماهي رو فردا ظهر ميديم
حاجي قاشق را برگرداند . غذا توي گلوم گير كرد.
- حاجي جون، به خدا فردا ظهر بهشون ميديم
حاجي همين طور كه كنار ميكشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر ميخورم

موضوعات: احادیث درمورد تکبر  لینک ثابت
 [ 08:51:00 ب.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم