فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



حرکت امام (ع) به طرف عراق

 

سومین نفر که با امام ع ملاقات کرد عبد الله بن زبیر بود.هر چند که او ابتدا پیشنهاد رفتن به سوی عراق را به آن حضرت داد، اما دیری نپایید که گفته خود را تغییر داد و بیم آن داشت که مبادا مورد اتهام قرار گیرد.پس رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه مایل باشید که در حجاز اقامت کنید ما هرگز با شما مخالفتی نخواهیم کرد.اما همین که از نزد امام برفت حسین ع فرمود: پسر زبیر بیش از هر کس دوست می‏داشت و در این آرزو بود که من از حجاز خارج شوم.سپس عبد الله بن عمر نزد امام ع آمده و به وی پیشنهاد کرد که با اهل ضلال و مردمان گمراه از در سازش درآید و حضرت را از جنگ و کشته شدن بر حذر داشت.اما امام ع در پاسخ او گفت: ای ابا عبد الرحمن، آیا نمی‏دانی که یکی از مواردی که دنیای پست و مردمان فرومایه آن را بخوبی نشان می‏دهد کشتن یحیی بن زکریا بود.ماجرا از این قرار بود که سر یحیی بن زکریا را برای یکی از ستمکاران بنی اسرائیل به عنوان هدیه فرستادند.آیا نمی‏دانی که در هر روز قوم بنی اسرائیل بین طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشته و بی آنکه احساس ناراحتی از خود نشان دهند به بازار می‏رفتند و به داد و ستد و تجارت خود مشغول می‏شدند، چنان که گویی هیچ اتفاقی رخ نداده و به هیچ جنایتی دست نزده‏اند .و هر چند که خداوند به زودی اعمال ناروای آنان را کیفر نکرد، اما پس از چندی آنان را خوار و ذلیل ساخت و در برابر خون پاک پیامبران به انتقام رساند.امام ع در حالی که ابن عمر را ابا عبد الرحمن خطاب می‏کرد به وی فرمود: از خدا بترس و در یاری با من کوتاهی مکن.

امام حسین ع به سخن خود ادامه داده و می‏گفت: به خدا سوگند اگر در سوراخ جانورانی درنده به سر برم این مردم گمراه مرا رها نخواهند ساخت و این دون صفتان تا مرا به قتل نرسانند دست از من برنخواهند داشت.به خدا سوگند رفتار این جماعت ناسپاس با من به همان گونه است که قوم یهود در روز شنبه مرتکب شدند.مرا نیز مورد ظلم و ستم قرار خواهند داد.آنها هرگز آرام نخواهند شد تا این قلب تپنده را از من بگیرند.

اما بدان که در چنین موقع خداوند، افرادی را بر آنان مسلط خواهد ساخت که کمترین رحمی به دل ندارند و در خواری و ذلت این مردم تا آنجا می‏کوشند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم بر آنها ترجیح می‏دهند.

محمد بن حنفیه نیز در شبی که امام ع عازم بود که در بامداد آن مکه را ترک کند به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد، ای برادر، شما خوب می‏دانید که چگونه اهل کوفه با پدر و برادر شما در رفتار خود ناجوانمردی کردند و مکر و حیله به کار بردند.من از آن بیم دارم که با شما نیز چنین کنند.پس چنانچه رأی شریفت قرار گیرد که در مکه بمانی که حرم خداست، عزیز و مکرم خواهی بود و کسی متعرض تو نخواهد شد.حضرت فرمود: ای برادر، من می‏ترسم که یزید بن معاویه خون مرا در مکه بریزد، و به این وسیله حرمت این خانه محترم ضایع گردد .محمد بن حنفیه گفت: چنانچه از این جهت بیمناکی پس به طرف یمن یا بلاد دیگری بروید که در آن نواحی برای شما احترام قائل هستند و کسی نمی‏تواند به شما آسیبی برساند.امام فرمود، در این مورد فکر خواهم کرد.صبح روز بعد امام همراه با کاروان خود کوچ کرد. محمد بن حنفیه از این امر اطلاع یافت.با شتاب آمد.حضرت حسین ع سوار بر شتر شده بود.زمام ناقه امام را گرفت و عرض کرد، مگر قرار نبود درباره درخواست من فکر کنید؟ چرا با عجله حرکت کردید؟ امام فرمود:

بعد از این که از تو جدا شدم، پیغمبر را در خواب دیدم.فرمود: ای حسین به سوی عراق بشتاب .خواست خداوند است که تو کشته گردی.محمد بن حنفیه گفت، انا لله و انا الیه راجعون.به امام گفت: پس چرا این بانوان را همراه خود می‏برید؟ فرمود: خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند، پس به ناچار ابن حنفیه با برادر خود خداحافظی کرد و برفت.

عبد الله بن عمر با شنیدن این خبر به قصد دیدار با امام به راه افتاد و در یکی از منزلگاهها به حضور آن حضرت رسید.پس رو کرد به امام و گفت، ای فرزند رسول خدا به قصد کجا حرکت کرده‏اید؟ فرمود، به طرف عراق می‏روم.گفت از شما تقاضا دارم از این سفر منصرف شوید و به حرم جد خود بازگردید.امام از این امر ابا فرمود.ابن عمر که امتناع آن حضرت را مشاهده کرد رو کرد به امام و گفت: ای ابا عبد الله، جایگاه بوسه رسول الله را به من نشان دهید.پس سه بار آن را بوسید، و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، گفت، ای ابا عبد الله، من در حالی با شما خداحافظی می‏کنم که می‏بینم سرانجام به شهادت خواهید رسید، و بدین ترتیب از آن حضرت جدا شد.همین که امام ع مکه را ترک کرد و کاروان آن حضرت به راه افتاد، عده‏ای از فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص که از جانب یزید حکومت حجاز را داشت، تحت سرپرستی برادرش یحیی بن سعید مورد اعتراض قرار گرفت.امام که با عزمی راسخ راه خود را در پیش گرفته بود هرگز حاضر به بازگشت نشد و از این امر امتناع ورزید، و در نتیجه میان آنها درگیری شدیدی به وجود آمد و یاران امام به شدت به مقابله با آنان برخواستند.زد و خورد میان آنها همچنان ادامه یافت.اما امام حسین ع بدون اعتنا به مأموران حکومتی راه خود را ادامه می‏داد.سرانجام به عنوان اعتراض آن حضرت را مخاطب ساخته گفتند: ای حسین، آیا از خدا نمی‏ترسی؟ اجتماع مردم را رها کرده و میان این امت تفرقه ایجاد می‏کنی؟ پس امام فرمود: هر کس پاداش عمل خود را خواهد دید.همان طور که شما از اعمال من دوری می‏جویید، من هم هرگز از رفتار شما خوشنود نیستم و از کردار شما بیزاری می‏جویم.

از علی بن الحسین ع آمده است که گفت: موقعی که همراه با پدرم حسین بن علی از مکه خارج شدیم کمتر اتفاق می‏افتاد که وی در هر محل که منزل کرده و آنجا را ترک می‏کرد نام یحیی بن زکریا و کشتن او را بر زبان جاری نسازد.

عمرو بن سعید حاکم مدینه به امر امام حسین ع نامه‏ای برای یزید ارسال داشت.یزید با خواندن نامه به یک بیت شعر تمثل جست:

فان لا تزر ارض العدو و تأته

یزرک عدو اویلو منک کاشح

بدین ترتیب کاروان امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که به منزل تنعیم رسید.در آنجا کاروانی را مشاهده کردند.این کاروان که انواع زینت و زیورهای گران قیمت با خود داشت هدایایی بود که بحیر بن ریسان حاکم یمن برای یزید بن معاویه می‏فرستاد.پس امام ع از رفتن کاروان مانع شد و هدایا را از آنها بگرفت و به صاحبان شتر فرمود: هر یک از شما که مایل باشد همراه با ما به عراق برویم کرایه او را پرداخته و با او نیکی رفتار خواهیم کرد، و هر کس می‏خواهد در راه از ما جدا شود به هر اندازه که همراه ما باشد به همان اندازه کرایه او را می‏پردازیم.پس گروهی از آنان با آن حضرت به راه افتادند.و عده‏ای نیز از رفتن خودداری کردند، و هر کس که از آنها جدا شد امام ع حق او را اعطا کرد، و آن که با حضرت همراه می‏شد کرایه و لباس نیز از امام می‏گرفت.

در اینجا به این نکته بایستی اشاره کرد که چگونه بود که امام ع به این امر اقدام کرد؟ در پاسخ باید گفت: این هدایا از اموال مسلمین بود و پیشوا و مرجع امور مسلمین حسین بن علی ع بود که می‏بایست در اختیار وی قرار گیرد، و یزید هرگز شایسته خلافت نبود تا بتواند بر اموال مسلمین دست یابد.

امام ع همچنان به راه خود ادامه می‏داد تا به منزلگاه صفاح رسید.در این محل بود که فرزدق شاعر عرب با آن حضرت دیدار کرد.سبط ابن جوزی در کتاب تذکرة الخواص محل ملاقات او را با امام منزلگاه ببستان بنی عامر آورده است.فرزدق داستان ملاقات خود را با امام ع تعریف کرده می‏گوید: چنین افتاد که در سال شصت هجری به همراه مادرم جهت انجام مراسم حج به مکه می‏رفتم.پس همچنان که مهار شتر او را به دست داشتم، در حرم وارد شدم.در این اثنا حسین بن علی ع را دیدار کردم که با شمشیر و سلاح از مکه بیرون می‏رود.پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن علی است.پس به نزد آن حضرت آمده پس از سلام عرض کردم.خداوند خواسته که آرزویت را برآورده سازد.پدر و مادرم به فدایت ای فرزند رسول خدا، چه چیز تو را به شتاب واداشت که از انجام حج دست بازداری؟

فرمود، اگر شتاب نمی‏کردم، گرفتار می‏شدم آنگاه فرمود، تو کیستی؟ .گفتم، مردی از عرب هستم.به خدا سوگند، از خصوصیات من بیش از این از من نپرسیدند.سپس از حال مردم از من جویا شدند، پاسخ گفتم: از مرد آگاهی پرسیدید، اکنون دلهای مردم با شماست، و شمشیر آنها بر زیان شماست.قضا و سرنوشت را خداوند تعیین می‏کند و آنچه را بخواهد انجام شدنی است .فرمود: راست گفتی، کارها به دست خداست، و او که پروردگار ماست، هر روزی در کاری است .پس چنانچه قضای الهی بر طبق دلخواه ما باشد، بدان خوشنودیم، پس خدای را بر نعمتهایش سپاس گوییم و او خود نیروی شکر گزاریش را عنایت کند و چنانچه قضای خداوندی بر وفق امید ما نبود آن کس که نیتش حق بوده و پرهیزگار باشد از مرز حقیقت دور نشده است.

من به امام گفتم: چنین است.خداوند شما را به آنچه دوست داری برساند، و از آنچه دوری می‏جویید مصون دارد.سپس درباره نذر و مناسک حج از آن حضرت سؤالاتی کردم.امام پاسخ گفت و مرا آگاه کرد.آنگاه اسب خود را به راه انداخت و فرمود: درود بر تو و از یکدیگر جدا شدیم.

عبد الله بن جعفر نیز پس از شنیدن خروج امام از مکه دو فرزند خود، عون و محمد را نزد آن حضرت فرستاد و نامه‏ای به وسیله آن دو برای امام ارسال داشت.نامه مزبور به این شرح بود: من شما را به خدا سوگند دهم که از این سفر بازگردی.از آن بیم دارم که در این راه جان خود را از دست بدهی.که در این صورت نور زمین خاموش خواهد شد.زیرا که تو چراغ فروزان راه یافتگان هستی.عبد الله پس از ارسال این نامه خود به نزد عمرو بن سعید امیر مدینه رفت و از او درخواست کرد امان نامه‏ای برای حسین ع بفرستد و به او اطمینان دهد که به نیکی و احسان با او رفتار کند.عمرو بن سعید این امر را پذیرفت و نامه‏ای نوشت و به وسیله برادر خود یحیی بن سعید فرستاد.پس یحیی و عبد الله بن جعفر به خدمت آن حضرت رسیدند و در بازگشت امام از این سفر کوشش بسیار کردند.اما امام ع به آن دو فرمود: من رسول خدا ص را در خواب دیدم، و مرا به آنچه را که به دنبال آن می‏روم دستور فرمود.آن دو گفتند، آن خواب چه بوده؟ فرمود آن را تا کنون برای کسی نگفته و بعد از این نیز نخواهم گفت تا پروردگار عز و جل را دیدار کنم.پس همین که عبد الله بن جعفر از بازگشت او ناامید شد به دو فرزند خویش، عون و محمد دستور داد، ملازم آن حضرت باشند و در رکاب او به جهاد بپردازند، و خود به مکه بازگشت.

کاروان امام حسین ع بی آنکه به امر دیگری بیندیشد به سرعت به سوی عراق پیش می‏رفت تا به سرزمین، عقیق، وارد شد، و در قسمت ذات عرق اقامت کرد.در این محل بود که فردی از طایفه بنی اسد که بشر بن غالب نام داشت و از عراق می‏آمد به خدمت امام رسید، درباره اوضاع مردم عراق از او جویا شد.وی در پاسخ امام گفت: دلهای مردم با شماست، اما شمشیرهای آنها همراه با بنی امیه است.حسین بن علی ع به همراهان خود فرمود: این برادر اسدی راست گفت .به راستی که هر کار با اراده خداوندی انجام خواهد شد، و حکم هر چیز به خواست و اراده اوست.

همین که امام ع به محل، حاجر، از بخشهای ذات الرمه رسید، نامه‏ای برای عده‏ای از اهالی کوفه مانند سلیمان بن صرد خزاعی، مسیب بن نجیه، رفاعة بن شداد و چند نفر دیگر از آنها نوشت و این نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوی به کوفه فرستاد و این در موقعی بود که از شهادت مسلم اطلاع نیافته بود.نامه امام به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم .نامه‏ای است از حسین بن علی به برادران مؤمن و مسلمان خود.درود بر شما.حمد و سپاس به درگاه خداوندی که جز او خدایی نیست.اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید.از این نامه که حاکی از نیک اندیشی و اتحاد شما بر یاری و نصرت ما و گرفتن حق از دست رفته ما بود اطلاع یافتم.از خدای می‏خواهم که کار ما را نیک گرداند، و بهترین پاداش را به خاطر کردار نیکو به شما عطا فرماید.من در روز سه‏شنبه هشتم ذی حجه [روز ترویه‏] از مکه رهسپار دیار شما گردیدم.چون فرستاده من به نزد شما رسید در کار خود بشتابید، کوشش کنید و آماده باشید که من انشاء الله به زودی بر شما وارد می‏شوم.درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد .در اینجا به این نکته بایستی اشاره کرد که مسلم بن عقیل بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود نامه‏ای به آن حضرت نوشته بود.قیس بن مسهر که نامه حضرت را می‏آورد رهسپار کوفه گردید.

همین که ابن زیاد از حرکت امام از مکه به سوی کوفه مطلع شد، حصین بن تمیم را که فرمانده لشگریان او بود، به مقابله با امام روانه ساخت.حصین با سپاه خود به راه افتاد تا به قادسیه رسید، و لشگریان را چنان منظم ساخت که فاصله میان خفان و قادسیه و قطقطانه تا جبل لعلع از افراد او خالی نباشد.با ورود قیس به قادسیه، حصین دستور داد وی را بازداشت و بازرسی کنند.اما قیس نامه را درآورد و آن را پاره کرد.حصین بن تمیم بی‏درنگ وی را به نزد ابن زیاد فرستاد.همین که ابن زیاد وی را مشاهده کرد، به او گفت، تو کیستی؟ وی پاسخ داد: من یکی از شیعیان امیر المؤمنین علی بن ابی طالب و فرزندش حسین بن علی هستم .وقتی علت پاره کردن نامه را از قیس جویا شد وی در پاسخ گفت: برای اینکه نخواستم بدانی که در این نامه چه نوشته شده است.باز از وی پرسید، نامه از چه کسی بود و برای چه کسی نوشته شده بود.گفت، نامه از حسین بن علی بود که برای جماعتی از اهالی کوفه فرستاده بود، و من نام آنها را نمی‏دانم.در اینجا ابن زیاد در غضب شد و گفت، به خدا سوگند تو را آزاد نخواهم کرد، مگر اینکه اسامی آنها را برای من بگویی، و یا به منبر روی و به حسین بن علی و پدر و برادرش ناسزا گویی، و گرنه تو را قطعه، قطعه خواهم کرد.

قیس گفت نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، اما حاضرم به منبر روم و به حسین و پدر و برادرش دشنام دهم. (منظور او این بود که مطالب نامه امام حسین ع را برای مردم بیان کند). پس قیس بر فراز منبر رفت و حمد و ثنای خدای را به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، و برای علی بن ابی طالب ع و حسن و حسین ع بسیار طلب رحمت کرد و عبید الله بن زیاد و پدرش و همه سرکشان بنی امیه را مورد لعن و نفرین قرار داد.سپس گفت: ای مردم، این شخص حسین بن علی ع بهترین بندگان خدا، پسر فاطمه دخت رسول الله ص است و من فرستاده او به جانب شما هستم.او اکنون در منطقه حاجر اقامت دارد.پس او را بپذیرید و به سخن او پاسخ گویید.ابن زیاد دستور داد او را از بالای قصر به زیر اندازند، و چون او را بینداختند در هم شکسته شد و از دنیا برفت.همین که این خبر به آگاهی امام حسین ع رسید گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و بی‏اختیار اشک از چشمانش جاری شد، و این آیه را تلاوت فرمود: (فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا) (1)

سپس گفت: خداوند پاداش او را بهشت قرار دهد.بارالها برای ما و شیعیان ما مقام والایی تعیین فرما و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود قرار بده و پاداش بیکران خود را بر ما مقرر دار، که بر هر چیز بی‏نهایت توانایی.

حسین ع از منزل حاجر به راه افتاد تا به آبی از آبهای عرب رسید.در آنجا عبد الله بن مطیع عدوی را دید که در کنار آن آب فرود آمده بود.همین که حسین ع را دید به نزد آن حضرت رفت و گفت، ای پسر رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت.چه چیز تو را به این سرزمین کشانده است؟ حسین ع فرمود: همانطور که می‏دانی معاویه از این جهان رخت بربست.پس از مرگ او مردم عراق به من نوشتند و مرا به سوی خویش خواندند.عبد الله بن مطیع گفت: ای فرزند رسول الله، خدای را در نظر دار تا مبادا حرمت اسلام در معرض تلف قرار گیرد.تو را به خدا سوگند دهم که حرمت قریش و عرب از بین نرود.به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنی امیه است (از خلافت) بخواهی، تو را خواهند کشت، و چنانچه تو را به قتل رسانند پس از تو از هیچ کس بیم و هراسی نخواهند داشت.به خدا سوگند امروزه حرمت اسلام و قریش و عرب به حرمت تو بستگی دارد.پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنی امیه قرار مده.

در این گیر و دار به دستور عبید الله همه راهها را بسته بودند.بخصوص فاصله میان واقصه (که نام محلی است در راه مکه) تا شام و تا راه بصره همه را بستند تا کسی را یارای ورود یا خروج نباشد.از این رو امام ع بی آنکه از این جریان اطلاعی داشته باشد به راه خویش می‏رفت، تا آنگاه که با عده‏ای از عربها برخورد و از آنان سؤالاتی کرد.آنان گفتند: نه به خدا، سوگند ما خبری نداریم.ما همین قدر می‏دانیم که همه راهها را بسته‏اند و رفت و آمد برای ما امکان پذیر نیست.پس حضرت راه خود را در پیش گرفت و برفت.در آن سال زهیر بن قین بجلی که از طرفداران عثمان بود به حج رفته و در بازگشت از این سفر با کاروان امام حسین ع دیدار کرده بود.گروهی از افراد قبیله فزاره و بجیله گویند: آنگاه که ما از مکه بیرون آمدیم با زهیر بن قین بجلی همراه، و با کاروان حسین ع نیز هم سفر بودیم و چیزی نزد ما ناگوارتر از این نبود که در محلی با او هم منزل شویم.امام همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام در جایی فرود آمد که ما نیز ناگزیر در همان جا اقامت کردیم .پس حسین ع در یک سو فرود آمد و ما نیز در سویی دیگر نشستیم.در این میان که به خوردن غذا مشغول بودیم، ناگاه مردی از جانب حسین ع نزد ما آمد و سلام کرد.

سپس بر ما وارد شد و رو کرد به زهیر بن قین و گفت: ابا عبد الله الحسین مرا به سوی تو فرستاده و از تو دعوت کرده است که به نزد او بروی.پس هر که با ما نشسته بود، آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم و چنان بی حرکت بودیم که گویی پرنده‏ای بر سر ماست، زیرا رفتن زهیر به خدمت امام برای ما بسیار ناگوار بود.ابو محنف می‏گوید: دلهم دختر عمرو، که همسر زهیر بود تعریف کرده گوید: من به زهیر گفتم، آیا فرزند رسول خدا به سوی تو می‏فرستد و تو از رفتن امتناع می‏ورزی؟ سبحان الله، بهتر نیست که به خدمتش بروی و سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر بن قین بی آنکه از این امر خوشنود باشد به نزد آن حضرت رفت.دیری نپایید که با شادی و چهره‏ای درخشان بازگشت و دستور داد خیمه او را بکنند و بار سفر او را نزدیک امام حسین ع ببرند.آنگاه به همسر خود گفت: از این پس تو را طلاق می‏دهم آزادی.می‏توانی نزد کسان خود بروی زیرا من دوست ندارم به سبب من گرفتار شوی.من تصمیم دارم که نزد امام حسین ع بروم و با دشمنانش به نبرد پردازم و جان خود را در راه او فدا کنم.سپس زهیر، مهر همسر خویش را پرداخت، و او را به یکی از عمو زاده‏های خود واگذاشت تا وی را به خانواده‏اش برساند.همسر زهیر برخاست و با چشمانی گریان با زهیر خداحافظی کرد و گفت: ای زهیر خداوند تو را پاداش خیر دهد.از تو می‏خواهم که در روز قیامت نزد جد حسین بن علی ع مرا یاد کنی، سپس زهیر رو کرد به همراهان خود و گفت: هر کس از شما می‏خواهد پیروی من کند.در غیر این صورت این آخرین دیدار ما خواهد بود.من برای شما حدیثی بیان کنم، بدین ترتیب که ما در سرزمین، بلنجر، که یکی از بلاد خزر است، جنگ کردیم.خداوند پیروزی بهره ما کرد و غنایم بسیار نصیب ما گردید.از این رو شاد و خرسند بودیم.سلمان فارسی به ما گفت: هنگامی که آقای جوانان آل محمد را درک کردید و در رکاب او به جنگ پرداختید، می‏بایست از امروز که این همه غنایم به دست آوردید به مراتب شادتر باشید.اینک من با شما خداحافظی می‏کنم .از آن پس زهیر همچنان در رکاب امام حسین ع به نبرد پرداخت تا همراه آن حضرت به شهادت رسید.

امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که کاروان آن حضرت به، خزیمیه، رسید.در آنجا یک شبانه روز اقامت کرد.سپس از آنجا نیز حرکت کرد، تا به سرمنزل ثعلبیه، وارد شد.

آن شب را در همان جا فرود آمد.همین که بامداد شد، مردی از اهالی کوفه که وی را ابا هره ازدی می‏گفتند به نزد آن حضرت آمده، سلام کرد و گفت: ای فرزند رسول الله چه شد که از حرم خدا و حرم جد خود محمد ص خارج شدید؟ حسین بن علی ع به وی گفت: وای بر تو ای ابا هره، بنی امیه مالم را گرفتند و هتک حرمتم کردند.صبر کردم، و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم.به خدا سوگند این گروه ظالم و ستم پیشه مرا شهید خواهند کرد و خداوند لباس ذلت و خواری بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام بر آنان خواهد کشید، و بر ایشان کسی را مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ که زنی بر آنان فرمانروایی داشت به مراتب ذلیل‏تر و خوارتر خواهند شد.و آنان نیز همانند قوم سبأ خواهند شد. عبد الله بن سلیم و مفدی بن مشمعل که هر دو از طایفه بنی اسد بودند می‏گویند: چون ما مراسم حج را به جای آوردیم در این اندیشه بودیم که هر چه زودتر خود را به کاروان حسین ع برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید.

از این رو با شترهای خود با سرعت به راه ادامه دادیم تا در منزل زرود به آن حضرت رسیدیم.در آنجا مردی را از اهالی کوفه مشاهده کردیم.وی همین که چشمش به حسین ع افتاد مسیر خود را تغییر داد.امام ع ایستاد و گویی می‏خواست وی را ببیند.چون مشاهده کرد که او راه خود را کج کرده رهایش ساخت و به راه افتاد.ما نیز به دنبال آن حضرت حرکت کردیم.پس یکی از افراد ما گفت، نزد این مرد برویم تا از اوضاع کوفه جویا شویم، زیرا که او از اخبار کوفه بخوبی آگاه است.از این رو نزد وی رفتیم و پرسیدیم: از کدام قبیله هستی؟ او گفت: از قبیله بنی اسد.گفتیم ما نیز از بنی اسد هستیم.از وی پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟ وی پاسخ داد، من کوفه را ترک نکرده بودم که مشاهده کردم.مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند، و آن دو را در بازار بر زمین می‏کشیدند.پس از آن ما برگشتیم تا به حسین ع رسیدیم و با او به راه افتادیم تا شامگاهی به منزل، ثعلبیه، فرود آمدیم.ما نیز به خدمت آن حضرت رسیده، گفتیم: رحمت خداوند بر شما باد.نزد ما خبری است چنانچه بخواهی آشکارا و یا پنهانی آن را برای تو بازگو کنیم.حضرت نگاهی به ما و به اصحاب خود کرد، سپس فرمود: من چیزی از ایشان پنهان نکرده‏ام.به وی گفتیم، آیا در روز گذشته به هنگام غروب آفتاب آن مرد سوار را ملاحظه کردید؟ فرمود، آری، و ادامه داده گفت: و من می‏خواستم اوضاع و احوال را از او جویا شوم.گفتیم، به خدا سوگند ما به خاطر شما اخباری را کسب کردیم و برای شما خواهیم گفت.او مردی بود از قبیله ما، خردمند، راستگو و دانا، او به ما خبر داد و گفت: هنوز از کوفه خارج نشده که خود دیده است که مسلم و هانی کشته شده‏اند، و پای آن دو را گرفته بودند و بدن‏هاشان را در بازار می‏کشیدند.حسین ع فرمود «انا لله و انا الیه راجعون» رحمت خدا بر ایشان باد، و این سخن را چند بار بر زبان جاری ساخت.پس ما به او عرض کردیم، ما تو را به خدا و به جان خود و خاندانت سوگند می‏دهیم که از همین مکان بازگردی زیرا چنان که می‏بینیم در کوفه کسی به یاری شما نخواهد آمد و پیروانی نخواهید داشت، بلکه از آن بیم داریم، که بر زیان شما قیام کنند.آن حضرت نگاهی به پسران عقیل کرد و پرسید: شما چه می‏اندیشید؟ مسلم کشته شده است؟ آنان گفتند، به خدا ما بازنگردیم تا انتقام خون او را بگیریم یا همان طور که او به شهادت رسید ما نیز شربت شهادت نوشیم.

حسین ع رو کرد به ما و فرمود: پس از اینها هرگز خبری در زندگی نیست.ما از این سخن دانستیم که امام از تصمیم خود هرگز باز نخواهد گشت، و به سفر خود ادامه خواهد داد.پس، به او عرض کردیم، خداوند آنچه خیر است برای تو پیش آورد.فرمود، خداوند شما را رحمت کند.امام ع در اینجا به یاد مسلم بن عقیل گریست و به شدت اشک از دیدگانش سرازیر گشت.و در آنجا بماند.همین که سحرگاهان فرا رسید، به جوانان و غلامان خود فرمود، آب بسیار بردارید.آنان آب بسیاری کشیدند و همراه برداشتند.سپس از آنجا کوچ کردند، تا به منزلگاه زباله رسیدند.در آنجا به اطلاع آن حضرت رسید که عبد الله بن بقطر که برادر رضاعی امام بود به شهادت رسیده است.طبری در کتاب خود آورده است: که حسین بن علی، عبد الله بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود و این در موقعی بود که هنوز شهادت مسلم به اطلاع امام ع نرسیده بود.لشگریان حصین وی را دستگیر کردند و او را نزد ابن زیاد روانه ساختند.بعضی گویند حسین ع او را با مسلم فرستاده بود.همین که مسلم بی وفایی اهالی کوفه را مشاهده کرد، وی را نزد امام حسین ع فرستاد تا اوضاع دگرگون کوفه را به اطلاع امام برساند.در همین موقع بود که حصین وی را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.ابن زیاد به وی گفت، بر بالای قصر برود و دروغگوی پسر دروغگو را به باد ناسزا گیرد، و به وی گفت، پس از آن نظر خود را درباره تو خواهم گفت.بدین ترتیب، عبد الله بن بقطر بر فراز منبر رفت، و مژده ورود امام حسین ع را به کوفه برای مردم بازگو کرد و ابن زیاد و پدرش را مورد لعن و نفرین قرار داد.ابن زیاد دستور داد او را از بالای قصر بر زمین انداختند.استخوانهایش شکسته شد، و تنها رمقی از حیات در او باقی بود.پس عبد الملک بن عمیر لخمی که قاضی کوفه بود نزد وی آمد و سرش را از تن جدا کرد.برخی وی را به باد اعتراض گرفتند.اما او گفت: من خواستم با این عمل زودتر آسوده گردد.

همین که این خبر به اطلاع حسین ع رسید، نامه‏ای بیرون آورد و برای مردم بخواند.به این شرح: (به نام خدای رحمان رحیم، اما بعد، خبر دهشت انگیزی به من رسیده و آن کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبد الله بن بقطر است.شیعیان ما دست از یاری ما کشیده‏اند .هر کس از شما دوست دارد می‏تواند بازگردد.هرگز بر او عهدی نیست و مورد سرزنش نخواهد بود.مردم یکباره از کنار او پراکنده شدند و از چپ و راست راه خود را در پیش گرفتند و برفتند.تا آنجا که همان عده از یارانش که از مدینه در رکاب او بودند و عده کمی که در میان راه به آن حضرت پیوسته بودند، بر جای ماندند.

و این هشدار امام ع بدان جهت بود که حضرت می‏دانست این عده بسیار که دنبالش آمده‏اند پیروی آنان از امام بدین خاطر بوده که گمان کرده‏اند او به شهری درخواهد آمد که مردم آن شهر مطیع فرمان او خواهند شد، و حضرت این امر را ناگوار می‏دانست و خود می‏خواست اینان بدانند به راهی که می‏روند سرانجام آن چیست، و ندانسته به کاری اقدام نکنند.و نیز آن حضرت به این واقف بود که تنها کسانی که حاضرند جان خود را در رکاب او نثار کنند در اطراف او باقی خواهند ماند، و دیگران وی را رها خواهند کرد.به گفته بعضی از مورخین امام ع در منزلگاه زباله بود که به وی اطلاع دادند که مسلم و هانی کشته شده‏اند.در همین محل بود که فرزدق پس از بازگشت از سفر حج با آن حضرت ملاقات کرده پس از سلام رو کرد به امام و گفت: ای فرزند رسول الله، چگونه است که به اهالی کوفه اعتماد کرده‏ای، در صورتی که همین مردم کوفه بودند که مسلم و یار فداکار او را به قتل رساندند؟ در اینجا امام ع با اندوه فراوان اشک از دیدگانش جاری گردید.سپس گفت: درود و رحمت خدا بر مسلم باد.او در پناه رحمت و خوشنودی خدا قرار گرفت و به سوی الطاف الهی شتافت.آنچه را که لازم بود او انجام داد.اینک ما نیز بایستی وظایف خود را انجام دهیم.سپس امام ع به سرودن اشعاری به این شرح پرداخت:

لئن تکن الدنیا تعد نفیسة

فان ثواب الله اعلی و انبل

و ان تکن الابدان للموت انشئت

فقتل امری‏ء بالسیف فی الله افضل

و ان تکن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء فی السعی اجمل

و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء یبخل

همین که وقت سحر شد امام ع به همراهان خود دستور داد آب بسیار بردارند، و به این ترتیب کاروان حضرت به راه خود ادامه داد تا از منزلگاه زباله گذشت و به دره عقبه رسید و در آنجا فرود آمد.در این اثنا مرد پیری از بنی عکرمه که عموی لوذان بود با امام دیدار کرد .وی از آن حضرت پرسید به کجا می‏روی؟ فرمود، کوفه می‏روم.مرد پیر گفت، تو را سوگند به خدا می‏دهم که بازگردی.به خدا سوگند رفتن به کوفه به این معنی است که به سوی سرنیزه و شمشیرهای برنده گام برداشته‏ای و این مردمی که تو را دعوت کرده‏اند، چنانچه آماده بودند که با دشمن تو مبارزه و جنگ کنند.آنگاه بر ایشان وارد می‏شدی نیکو بود.اما با این وضع که شما بیان می‏کنی من هرگز رفتن شما را صلاح نمی‏بینم.حضرت فرمود: ای بنده خدا، چیزی بر من پوشیده نیست، اما آنچه را که اراده خداوندی است، انجام خواهد شد، و به سخن خود ادامه داده گفت: به خدای تعالی سوگند دست از من برندارند تا خون من بریزند، و چون چنین کردند، خداوند کسی را بر آنان مسلط سازد که آنان را زبون و خوار گرداند تا بدانجا که در میان ملتها از همه خوارتر شوند.

کاروان حسین بن علی به راه خود ادامه داد.تا به منزل شراف رسید.شبی را هم در منزل شراف بسر بردند.چون سحرگاه شد، همچنان به جوانان دستور داد هر چه می‏توانند آب همراه خود بردارند.بیش از آنچه که مورد احتیاج کاروان است! !

پی‏نوشت:

1ـ برخی از آنان کسانی هستند که به پیمان خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظار وفای به عهد خود می‏باشند و هرگز تبدیلی را در پیمان خود روا نمی‏دارند، سوره احزاب آیه 23

****************************************************

منابع مقاله:سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛
سایت: حوزه

 

موضوعات: حرکت امام (ع) به طرف عراق, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
[جمعه 1395-07-23] [ 09:47:00 ب.ظ ]




برخورد امام با لشکر حر

 

حضرت سپس حركت نمود تا به گردنه بطن رسید آنجا به یارانش فرمود مرا كشته بدانید اصحاب گفتند چرا؟ ابا عبدالله: خزایی دیدم كه سگهایی مرا می گزند و سگی ابلق از همه بدتر بود. سپس از گردنه سرازیر شدند تا به شراف رسید آنجا هم دستور فرمودند آب بیشتری بردارند از شراف حركت كردند در بین را یكی از همراهان حضرت تكبیر گفت و جمله لا حول و لا قوه الا بالله را تكرار نمود . امام علت را پرسید عرض كرد من به این سرزمین آشنا هستم .

در اینجا نخل وجود ندارد ولی از دور نخل دیده می شود عده ای گفتند گوش اسبان است و پرچم می باشند و ایشان هستند . حضرت فرمان دادند در اینجا پناهگاهی هست كه آنرا پشت خودمان قرار می دهیم آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور داد چادرها را زدند آنها نزدیك به هزار نفر سوار به فرماندهی حربن یزد بودند در گرمای ظهر نیروهای حر مقابل امام و یارانش ایستادند امام نیز به یارانش فرمود به آنها آب بدهید حتی به اسبان آنها نیز آب دادند هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگوید. سپس امام (بعد از حمد و ثنا فرمود ای مردم نزد شما نیامدم تا اینكه نامه های شما آمد كه ما امام نداریم نزد ما بیا شاید خداوند بوسیله تو ما را هدایت كند اگر بر سر قول خود هستید من آماده ام و به وجه اطمینان بخشی پیمان خود را به من بدهید و اگر نمی كنید و آمدن مرا خوش ندارید بر گردم به همانجا كه از آن آمده ام)  سپس به موذن گفت اقامه بگوید نماز جماعت را خواندند هنگام عصر حسین به اصحاب دستور حركت داد و یكبار دیگر برای اتمام حجت فرمود (ای مردم اگر شما تقوی داشته باشید و حق را به اهلش واگذارید خدا را پسندیده تر است و ما خاندان محمدیم و به ولایت به شما شایسته تریم اگر ما را نخواهید و بر خلاف نامه ها و فرستادگانی كه نزد من فرستادید نظر دارید من بر می گردم) حربن یزید گفت به خدا من از این نامه و فرستاده گانی كه می فرمائید خبر نداریم حسین به یكی از یارانش عقبه بن سمعان فرمود آن نامه ها جلوی او بریزید حر گفت ما از آن كسانی نیستیم كه نامه نوشتند و دستور داریم از تو دست برنداریم كه در كوفه به نزد ابن زیاد ببریم امام به اصحابش فرمود سوار شوید و برگردید دید خواستند كه برگردند گردند حر مانع شد و حسین به حر فرمود سكلتكت امك  مادرت به عزایت بگرید حر گفت اگر شخص دیگری از عرب چنین می گفت از جوابش نمی گذشتم ولی من نمی توانم جز به نیكی نام مادرت را ببرم ولی من تو را رها نمی كنم و گفت من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داری از راهی برو كه به كوفه نرود و به مدینه نرسد این پیشنهاد مورد ستون واقع شد و سپس حضرت به سوی غریب سپس قادسیه و سپس به بیضه رسید و برای اصحاب خود و حر بن یزید خطبه ای خواند (بعد از حمد و ثنا فرمود هر كه سلطان جوری ببیند كه حرام خدا را حلال شما رد و پیمان خدا را بشكند و سنت رسول خدا را مخالفت كند و در میان بندگان خدا به ناحق عمل كند و در برابر او سكوت نماید بر خدا لازم است كه او را همنشین وی سازد این زمامداران به فرمان شیطان چسبیده اند و فرمان خدا را وا نهاده اند و فساد را رواج دادند و بیت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند من سزاوارتر هستم برای تغییر دهند = خاصه های شما به من رسید و فرستادگان شما گفتند كه با من بیعت كردید و تععهد نمودید مرا به دست دشمن ندهید من حسین بن علی فرزند فاطمه دختر رسول خدایم جانم با جان شماست و خاندانم، خاندان شما عهد خود را شكستید و اینكار را با پدر و برادر و پسر عمم مسلم بن عقیل كردید ، فریب خورده شما بیچاره است بخت خود را واڟگون كردید و خدا مرا از شما بی نیاز كند والسلام علیكم …

راوی می گوید سپس زبیر بن قیس برخاست و گفت یابن رسول الله بخدا اگر دنیا همیشه باشد و مادر آن جاویدان بردیم و تنها برای یاری تو از آن بیرون می رفتیم بیرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختیار می كردیم راوی همچنین می گوید حسین (ع) در حقش دعا كرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلی برخاست و گفت بخدا ما از بقاء پروردگار خود ناخوش نیستیم و بر اراده خود هستیم با دوستانت دوستی و با دشمنانت ، دشمنی كنیم سپس یزید بن خیضر برخاست و گفت یا بن رسول الله خدا بر ما منت نهاد كه پیش رویت نبرد كنیم تا پاره پاره شویم و در قیامت، جدت شفیع ما باشد سپس امام و اصحاب كردند تا به محذیب الهجانات رسیدند ناگاه چهار شتر سوار از كوفه آمدند و طماح بن عدی رهبرشان بود كحربن یزید رو به آنها كرد و گفت اینها اهل كوفه هستند من اینها را زندانی می كنم امام فرمود اینها یاران من هستند و با جان خود از اینها دفاع می كنم.

اصحاب امام برگزیدگان عصر او بودند كه به مقام شامخ مصلحان جهان رسیده و در گوشه و كنار پراكنده بودند و یكی از اسرا سفر حضرت از مدینه به سوی مكه و از مكه به سوی كوفه و گرفتاریهای سر راه همان جمع آوری آنان بوده است و اگر نه این 4 نفر از كوفه خود دلیل روشنی برای این موضوع است كه از وضع مسافرت حضرت بی اطلاع بودند و از بیراهه خود را به حضرت می رساندند) امام از آن 4 نفر كه از كوفه آمده بودند خبر پرسید محمدبن عبدالله عائدی یكی از همان 4 نفر عرض كرد مردان كوفه رشوه كلانی گرفته اند و حكومت دل آنها را به دست آورده و همه بر علیه شما محكومند از حال قیس بن مسمر پرسید و او خبر شهادت قیس را گفت امام اشك ریختند و فرمودند بار خدایا ما و آنها را در بهشت جای ده و در قرارگاه رحمت خود و جای گنجینه ثوابت ما را نعمت ده امام حركت نمودند تا به قصر بنی مقاتل رسید آخر شب امام حسین دستور داد دوباره مشكهای آب را پر كنند و از قصر مقاتل كوچ كردند عقبدبن سمعان می گوید با حضرت می رفتیم كه در پشت اسب خود آقا چرتی زد و بیدار شد و كلمه استرجاع را به زبان آورد و دو سه بار تكرار نمود.

موضوعات: برخورد امام با لشکر حر, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
 [ 09:44:00 ب.ظ ]




ورود امام حسین(ع) به سرزمين كربلا

 

بدانكه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آنست كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند كربلا مي‌نامندش، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت:

اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلآءِ

پس فرمود كه اين موضوع كرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خيام ما است، و اين زمين جاي ريختن خون ما است. و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاي ما، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به اينها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابوالفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت ري داده و والي ري نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السلام به عراق تشريف آورده پيكي به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اولا برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب ري سفر كن. عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت اي امير از اين مطلب عفو نما گفت ترا معفو مي‌دارم و ايالت ري از تو باز مي‌گيرم عمر سعد مردد شد مابين جنگ با امام حسين عليه السلام و دست برداشتن از ملك ري لاجرم گفت مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تاملي كنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فكر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيدالشهداء عليه السلام را به تمناي ملك ري اختيار كرد، روز ديگر به نزد ابن زياد رفت و قتل امام عليه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زياد با لشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين عليه السلام روانه كرد.

سبط ابن الجوزي نيز فريب به همين مضمون را نقل كرده، پس از آن محمد بن سيرين نقل كرده كه مي‌گفت معجزه‌اي از اميرالمومنين عليه السلام در اين باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهي كه عمر سعد را در ايام جوانيش ملاقات مي كرد به او فرموده بود واي بر تو يابن سعد چگونه خواهي بود در روزي كه مردد شوي مابين جنت و نار و تو اختيار جهنم كني.

و بالجمله چون عمر سعد وارد كربلا شد عروه بن قيس احمسي را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد كه براي چه به اينجا آمده‌اي و چه اراده داري، چون عروه از كساني بود كه نامه براي آن حضرت نوشته بود حيا مي‌كرد به سوي آن حضرت برود و چون سخن گويد، گفت مرا معفو دار و اين رسالت را به ديگري واگذار، پس ابن سعد بهر يك از رؤساي لشكر كه مي گفت باين علت ابا مي‌كردند زيرا كه اكثر آنها از كساني بودند كه نامه براي آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثير بن عبدالله كه ملعوني شجاع و بي‌باك و بي‌حيائي فتاك بود برخاست و گفت كه من براي اين رسالت حاضرم و اگر خواهي ناگهاني او را به قتل در آورم عمر سعد گفت اين را نمي‌خواهم وليكن برو به نزد او و بپرس كه براي چه باين ديار آمده. پس آن لعين متوجه لشكرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدي را چون نظر بر آن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوي شما مي‌آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوي كثير شتافت و گفت اگر به نزد حسين عليه السلام خواهي شد شمشير خود را بگذار و طريق خدمت حضرت را پيش دار گفت لاوالله هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم وار نه طريق مراجعت گيرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشير ترا نگه مي دارم تا آنكه رسالت خود را بيان كني و برگردي گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشيرم گذاري گفت به من بگو آنچه داري تا به حضرت عرض كنم و من نمي‌گذارم كه چون تو مرد فاجر و فتاكي با اين حال به خدمت آن سرور روي، پس لختي با هم بد گفتند و آن خبيث به سوي عمر سعد برگشت و حكايت حال را نقل كرد، عمر قره بن قيس حنظلي را براي رسالت روانه كرد. چون قره نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد را مي‌شناسيد؟ حبيب من مظاهر عرض كرد بله مرديست از قبيله حنظله و با ما خويش است و مردي است موسوم به حسن راي و من گمان نمي‌كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام كرد و تبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدينجا براي آنست كه اهل ديار شما نامه‌هاي بسيار به من نوشتند و به مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمي‌گردم و مي‌‌روم پس حبيب رو كرد به قره و گفت واي بر تو اي قره از اين امام به حق روي مي‌گرداني و به سوي ظالمان مي‌روي بيا ياري كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافته‌اي، آن بي‌سعادت گفت پيام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فكر مي‌كنم تا ببينم چه صلاح است. پس برگشت به سوي پسر سعد و جواب امام را نقل كرد، عمر گفت اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه‌اي بابن زياد نوشت و حقيقت حال را در آن درج كرده براي ابن زياد فرستاد. حسان بن فائد عبسي گفت كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد و خواند گفت:

يِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حينَ مَناصٍ

الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه

يعني الحال كه چنگالهاي ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنكه ملجاء و مناصي از براي رهائي او نيست. پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم، پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براي يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راي خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيدالله نوشته بود به حضرت عرض نكرد. زيرا كه مي‌دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضي نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه نامة ديگري نوشت براي عمر سعد كه يابن سعد حايل شو ميا حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را برايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بنعفان تقي زكي و آب در روزي كه او را محصور كردند. پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزي كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براي او روانه مي‌كرد، تا آنكه به روايت سيد تا ششم محرم بيست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضي از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سي هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زياد براي پسر سعد نوشت كه عذري از براي تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشي و آنچه واقع مي‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهي.

پس چون حضرت آمدن لشكر را براي مقاتله با او ديد به سوي ابن سعد پيامي فرستاد كه من با تو مطلبي دارم و مي‌خواهم ترا ببينم، پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوي بسيار با هم نمودند پس عمر به سوي لشكر خويش برگشت و نامه به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود، اينك حسين (عليه السلام) با من عهد كرده كه برگردد به سوي مكاني كه آمده يا برود در يكي از سرحدات منزل كند و حكم او مثل يكي از ساير مسلمانان باشد در خير و شر يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيت امت است.

مؤلف گويد: اهل سير و تواريخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السلام نقل كرده‌اند كه گفت من با امام حسين عليه السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق واز او مفارقت نكردم تا وقتي كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشي كه در هر جا فرمود اگرچه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مي‌گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.

فقير گويد: پس ظاهر آنست كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود.

و بالجمله چون نامه به عبيدالله رسيد و خواند گفت اين نامه شخص ناصح مهرباني است با قوم خود و بايد قبول كرد. شمر ملعون برخاست و گفت اي امير آيا اين مطلب را از حسين قبول مي‌كني؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پي كار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتواني كرد، لكن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رايت در باب او قرار گيرد از پيش مي‌رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو برآيد پس آنچه خواهي از عقوبت يا عفو در اين باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه مي كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمودند، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اباء نمايد تو امير لشكر مي‌باش و گردن عمر را بزن و سرش را براي من روانه كن.

پس نامه نوشته به اين مضمون:

اي پسر سعد من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كني و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائي و نگفتم سلامت و بقاي او را متمني و مترجي باشي و نخواستم گناه او را عذرخواه گردي و ازبراي او به نزد من شفاعت كني، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مي‌باشند پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مثله كن همانا ايشان مستحق اين امر مي‌باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او سركش و ستمكار است و من دانسته‌ام كه سم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودي جزاي شنونده و پذيرنده به تو مي‌دهم و اگر نه از عطا محرومي و از امارات لشكر معزول و شمر بر آنها امير است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود.

******************************************************

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

موضوعات: ورود امام حسین(ع) به سرزمين كربلا, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
 [ 09:41:00 ب.ظ ]