فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



سبک زندگی عاشورایی


عکس های عزاداران بیجاری در گل و لای

اهالی بیجار در استان کردستان، مثل بیشتر غرب نشینان کشور مراسم عزاداری شان را با گل اندود کردن برگزار می کنند. مراسمی که تقریبا تمام اهالی شهر با وجود تفاوت‌های مذهبی شیعه و سنی در آن مشارکت دارند.بیجاری ها از دو هفته قبل از عاشورا، به دشت های اطراف می روند و خاک رس مورد نیاز برای مراسم را جمع کرده، بعد از الک کردن در حسینیه ها ذخیره می کنند تا در شب عاشورا گل مخصوص مراسم را تهیه کنند.

این مراسم که به گِل گیران معروف است از صبح روز عاشورا شروع می شود و مردم و دسته های عزاداری در خیابان های اصلی شهر جمع شده و با گل اندود کردن سر تا پای خود، به نوحه خوانی، سینه زنی و عزاداری می پردازند. بیجاری ها معتقدند نیاکان آنها به قصد کمک به امام حسین(ع) راهی کربلا شده بودند که در میانه راه خبر شهادت امام حسین(ع) را می شنوند و در همان جا، با مالیدن خاک و گل به سر و بدن‌شان شروع به عزاداری می‌کنند. مراسم آیینی گل گیران دو سال قبل در فهرست میراث معنوی کشور به ثبت رسید.

تصاویر زیر  از عزاداری مردم بیجار.

ادامه »

موضوعات: خروج امام (ع) از مدینه, عکس های عزاداران بیجاری در گل و لای, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
[شنبه 1395-07-24] [ 04:37:00 ب.ظ ]




خروج امام (ع) از مدینه

 

معاویه پیش از مرگ خود به یزید گفته بود: از روبرو شدن با چهار نفر سخت بپرهیز.یکی از این چهار نفر حسین بن علی بود.دوم عبد الله بن زبیر، سوم عبد الله بن عمر، و چهارمین نفر عبد الرحمن بن ابی بکر بود.به خصوص درباره امام حسین و عبد الله بن زبیر سفارش بیشتری کرده بود.اما فرزند زبیر همراه با برادرش جعفر بی آنکه شخص سومی از این امر آگاه باشد، از بیراهه رهسپار مکه گردید.در این اثنا ولید هشتاد و یک سوار در تعقیب او فرستاد، اما به دستیابی او موفق نشد.عبد الله بن عمر نیز پیش از آنها عازم مکه شده بود.

ولید در پی مروان بن حکم فرستاد و با وی در این امر به مشورت پرداخت.مروان رو کرد به ولید و گفت: بدون شک حسین بن علی هرگز بیعت با یزید را قبول نخواهد کرد.چنانچه من به جای تو بودم گردن او را می‏زدم.ولید گفت: ای کاش من در این دنیا نبودم و این صحنه را مشاهده نمی‏کردم.پس ولید شبانه کسی را نزد حسین (ع) فرستاد و او را خواست.آن حضرت بی درنگ جریان را دانست و با گروهی از خویشان و نزدیکان که عده آنها به سی نفر می‏رسید حرکت کرد، و به آنان دستور داد سلاحهای خویش را بردارند، و فرمود: ولید در چنین وقتی مرا خواسته و بیم آن می‏رود، مرا مجبور به کاری کند که من نتوانم آنرا بپذیرم و از ولید نیز ایمن نمی‏توان بود.پس همراه من باشید و در کنار در خانه ولید بنشینید، چنانچه فریاد مرا شنیدید، بر او هجوم برید تا از من دفاع کنید.

امام حسین (ع) وارد خانه ولید شد.مروان بن حکم نیز در کنار ولید نشسته بود.قبل از هر چیز مروان خبر مرگ معاویه را به آن حضرت اطلاع داد.امام (ع) گفت: انا لله و انا الیه راجعون آنگاه نامه یزید و دستوری که برای گرفتن بیعت از او داده بود برای آن حضرت بخواند .پس امام بر آن شد که از گفتن پاسخ خودداری کند و این موضوع را با طرحی مسالمت آمیز خاتمه دهد.و از مجلس او خارج شود.از این رو به ولید گفت: من اطمینان دارم که تو به بیعت پنهانی من قانع نخواهی شد.و خواهی گفت که بیعت با یزید را آشکارا انجام دهم.ولید گفت: آری، چنین است.پس امام حسین (ع) فرمود: تا بامداد، منتظر باش و چنان که خواهی در این مورد اندیشه کن.ولید این سخن را پذیرفت و گفت به نام خدا بازگرد، تا فردا با گروهی از مردم به نزد ما بازگردی.

همین که امام (ع) از خانه ولید بیرون آمد، مروان رو کرد به ولید و گفت: به خدا سوگند، چنانچه حسین در این ساعت از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر هرگز بر او دست نخواهی یافت، تا مگر میانه تو و او کشتار بسیاری روی دهد.پس بهتر این است که او را زندان کنی تا اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنی.

همین که امام (ع) این گفتار را از شخص سنگدلی چون مروان (وزغ پسر وزغ) شنید در حالی که به شدت در خشم فرو رفته بود، فریاد برآورد من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام از جا برخاست و به مروان گفت: وای بر تو ای پسر زرقاء، تو مرا به قتل تهدید می‏کنی .به خدا دروغ گفتی و نابجا سخن راندی سپس خطاب به ولید فرمود: ای امیر، ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستیم.خاندان ما محل رفت و آمد فرشتگان است.خداوند، اسلام را از خاندان ما آغاز کرد، و ختم رسالت را بر ما قرار داد.اما یزید مردی است فاسق و شراب‏خوار.دستش به خون نفوس محترم آلوده گردیده و آشکارا مرتکب فسق و فجور گشته است.از این رو انسانی همچون من هرگز با فردی چون او بیعت نخواهد کرد.بهتر است که ما و شما در آینده به این امر بنگریم و سرانجام معلوم خواهد شد که کدام یک از ما سزاوار رهبری خلافت و بیعت خواهد بود.

امام حسین (ع) پس از این سخن بی درنگ به راه افتاد و خانه ولید را ترک فرمود.در بین راه در حالی که شعری از یزید بن مفرع را می‏خواند همراه با یاران خود به خانه بازگشت .

لا ذعرت السوام فی غسق الصبح

مغیرا و لا دعیت یزیدا

یوم أعطی مخافة الموت ضیما

و المنایا یرصدننی ان احیدا

بعضی گویند، امام (ع) موقعی که از مسجد الحرام به طرف عراق حرکت کرده بود این شعر را می‏خواند، و اقوال دیگری نیز در این مورد آمده است.

پس از اینکه امام (ع) برفت، مروان رو کرد به ولید و گفت: تو خطا کردی و به سخن من اعتنا نکردی.به خدا دیگر هرگز قادر به دست یابی بر او نخواهی بود.ولید در پاسخ به او گفت:

وای بر تو، از من می‏خواهی که دین و دنیای خود را به این وسیله بفروشم؟ به خدا قسم چنانچه تمام دنیا را در اختیار من گذارند تا در برابر آن دست خود را به کشتن حسین بن علی آلوده سازم هرگز برای من پذیرفته نخواهد بود.سبحان الله، به خدا پناه می‏برم از اینکه حسین را به این بهانه که از بیعت با یزید خودداری کرده به قتل رسانم؟ به خدا سوگند، هر کس آلوده به خون حسین گردد، بدون تردید به هنگامی که خدای را ملاقات کند نامه اعمالش سبک خواهد بود و در قیامت هرگز خداوند به وی نظر نکرده و او را از گناهش پاک نخواهد کرد، و به عذاب دردناکی گرفتار خواهد شد.

مروان که این سخنان را از ولید شنید گفت: حال که عقیده تو چنین است، کار به جایی کرده‏ای، این را به زبان گفت، اما در دل کار او را خوش نداشت و رأی او را نمی‏پسندید.

مورخین درباره ولید گویند: وی جنگ طلب نبود، بلکه دوستدار عافیت و سلامت بود.اما در حقیقت از رفتار سویی نسبت به امام حسین (ع) دوری می‏جست، زیرا به مقام و منزلت آن حضرت به خوبی واقف بود.بنابراین تنها بدین خاطر نبود که وی در پی عافیت بوده است.

همین که یزید از رفتار ولید اطلاع یافت به جای او عمرو بن سعید بن عاص را والی مدینه قرار داد.حسین بن علی به خانه بازگشت و آن شب که شب شنبه بیست و هفتم رجب سال شصت هجری بود در منزل خود اقامت گزید.فردای آن روز به میان مردم رفت تا از اخبار جاری آگاهی یابد .در این اثنا مروان را ملاقات کرد.مروان رو کرد به آن حضرت و گفت: ای ابا عبد الله، من به شما توصیه ‏ای دارم، چنانچه بپذیری راه درست را یافته‏ای.امام (ع) فرمود، بگو ببینم سخن تو چیست؟ پس مروان گفت: من به شما سفارش می‏کنم بیعت با یزید بن معاویه را قبول کنی، و این هم برای دین و هم برای دنیای شما بهتر است.

امام فرمود:

انا لله و انا الیه راجعون چنانچه اسلام به این مصیبت گرفتار گردیده و فردی مانند یزید حکومت اسلامی را در اختیار خود قرار دهد دیگر با اسلام بایستی خداحافظی کرد.

سخن آن حضرت با مروان به طول انجامید و امام در حالی که در خشم فرو رفته بود وی را ترک کرد.ساعات آخر روز شنبه ولید عده ‏ای را نزد امام فرستاد تا او را جهت بیعت با یزید فراخوانند .امام فرمود: بهتر است تا فردا صبر کنم و ببینم فردا چه خواهد شد.آنان نیز در این امر پافشاری از خود نشان نداده و او را ترک کردند.

همین که شب فرا رسید مدینه را به قصد مکه ترک کرد.برخی گفته‏اند، صبح روز بعد از مدینه خارج گشت.به هر حال خروج امام شب یک‏شنبه بیست و هشتم رجب بوده که به سوی مکه حرکت فرمود .محمد بن حنفیه از خروج امام از مدینه اطلاع یافت، اما نمی‏دانست که آن حضرت به کجا می‏رود .

پس رو کرد به امام و گفت: ای برادر شما محبوب‏ترین و عزیزترین مردم در نزد من هستید .به خدا سوگند که من از نصیحت کردن به هیچ کس دریغ ندارم، و چه کسی والاتر از شما که در این امر از همه سزاوارتر خواهید بود.شما برادر من و از یک خانواده هستید.شما روح و جان و نور چشم و بزرگ خاندان ما هستید.اطاعت و پیروی از شما بر من واجب گردیده است، زیرا خداوند شما را بر من فضیلت و برتری بخشیده و سرور جوانان بهشت قرار داده است.برادر ! توصیه من به شما این است که با یزید بیعت نکنی و تا آن‏جا که امکان پذیر است از شهرهایی که زیر نظر اوست دوری گزینی.نمایندگانی به سوی مردم گسیل داری و از آنها بخواهی که بیعت با تو را بپذیرند.چنانچه با تو بیعت کردند، خدای را سپاس می‏گذاری و چنانچه سرپیچی کرده و دست بیعت به دیگران دادند باز هم زیانی به دین و عقل تو وارد نگردیده است، و جوانمردی و فضیلت تو از میان نخواهد رفت، و چنانچه به یکی از این شهرها وارد شوی بیم آن دارم که میان مردم اختلاف به وجود آید.گروهی از تو پشتیبانی کرده و عده‏ای دیگر بر علیه تو قیام کنند و کار به نبرد و جنگ و جدال منجر گردد، و در این میان تو هدف تیر بلا گردی .آن وقت است که خون بهترین افراد این امت از نظر خود و اصالت خانوادگی ضایع گردد و خانواده‏ات به خواری نشانده شود.

امام فرمود:

به عقیده تو به کدام ناحیه بروم؟

محمد حنفیه گفت: بهتر این است که وارد شهر مکه شوی، چنانچه در آن شهر اطمینان یافتی که محیط امنی است، در همان جا اقامت گزین و اگر از اهالی شهر بی‏وفایی مشاهده کردی، به سوی یمن حرکت کن.بدون تردید اهالی یمن یاران پدر و جد شما هستند و دلهای رئوف و قلبهای پر محبت دارند و سرزمین وسیع و گسترده‏ای در اختیارشان است.و اگر در آن شهر نیز اطمینان نبود از راه بیابان، ریگزارها و کوهستانها از شهری به شهر دیگر حرکت کن، تا وضع مردم و سرانجام آنها را در نظر بگیری، و خداوند میان شما و گروه ستمکار داوری فرماید، امیدوارم با نظر صایبی که داری بهترین روش را در این امر انتخاب کنی.

امام (ع) فرمود:

چنانچه در تمام این دنیا ملجأ و مأوایی نیابم باز هم با یزید بیعت نخواهم کرد.

در این هنگام، محمد حنفیه که اشک از چشمانش سرازیر گشته بود سخن آن حضرت را قطع کرد و امام نیز همراه با او به گریه افتاد و مدتی می‏گریستند، امام حسین (ع) به گفتار خویش چنین ادامه داد: ای برادر، خداوند تو را جزای خیر دهد.به حقیقت خیر خواهی و دلسوزی کردی.امیدوارم که رأی تو محکم و با موفقیت قرین باشد، اما من اکنون تصمیم دارم به طرف مکه حرکت کنم.من و برادرانم و فرزندان برادرم و گروهی از شیعیانم آماده این سفر هستیم، زیرا آنها با من هم عقیده بوده و رأی و نظر آنان نیز همان رأی و نظر من است.اما وظیفه تو این است که در مدینه اقامت گزینی، و گزارش همه امور را در نظر گیری و بی آنکه امری را از من پوشیده داری اطلاعات لازم را در اختیار من قرار دهی.

همین که زنان بنی عبد المطلب اطلاع یافتند که امام حسین (ع) تصمیم دارد مدینه را ترک کند، در اطراف او اجتماع کردند و به گریه و زاری پرداختند.پس امام (ع) به میان آنها آمده رو کرد به آنها و گفت: شما را به خدا سوگند می‏دهم که از این امر خودداری کنید، زیرا که خداوند و رسول او هرگز از این امر خوشنود نخواهند شد.زنان به حضرت گفتند پس در چه موقع نوحه و زاری کنیم؟ در نظر ما این روز همانند روزی است که در آن، رسول الله (ص) و علی و فاطمه و حسن (ع) و رقیه و زینب و ام کلثوم از دنیا برفتند.خداوند جان ما را فدای تو گرداند، ای کسی که محبوب قلوب همه نیکان و مؤمنان خواهی بود.

امام حسین (ع) که در تاریکی شب آماده حرکت از مدینه گردیده بود، ابتدا نزد قبر مادر گرامی خود رفت و با او وداع کرد.آنگاه رهسپار آرامگاه برادرش امام حسن (ع) گردید و با او نیز خداحافظی کرد.در این سفر غیر از محمد بن حنفیه و عبد الله بن جعفر، فرزند برادر و برادران و عده بسیاری از اهل بیت او همراه با آن حضرت مدینه را ترک کردند.بدین ترتیب امام (ع) در تاریکی شب از مدینه خارج شد در حالی که این آیه را می‏خواند:

«فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین» .

پس آن حضرت راه بزرگ و اصلی را انتخاب و به طرف مکه حرکت کرد.خاندان امام (ع) گفتند، همان طور که پسر زبیر از بیراهه رفت بهتر است که شما هم از بیراهه بروید و مانند او مورد تعقیب قرار نگیرید.حضرت فرمود: من هرگز چنین نخواهم کرد و از راه راست به در نروم، تا خداوند آنچه را که اراده اوست میان ما حکم فرماید.در همین مواقع بود که عبد الله بن مطیع او را ملاقات کرده رو کرد به آن حضرت و گفت: جانم فدای شما باد قصد کجا دارید؟

امام فرمود:

اکنون به مکه می‏روم، و پس از آن از خداوند طلب خیر می‏کنم.

ابن مطیع گفت : خدای شما را خیر دهد، و ما را فدایی شما قرار دهد.به نظر من چنانچه به مکه می‏روید بهتر است که هرگز رهسپار کوفه نگردید.کوفه شهری است که هرگز خیری در آن وجود نداشته و برای کسی مبارک نبوده است.در همین سرزمین بود که پدر بزرگوارت به شهادت رسید و برادرت نیز خوار شد، و از سوی دشمن هدف تیر قرار گرفت تا آنجا که نزدیک بود جان خود را از دست بدهد.من به شما توصیه می‏کنم که هرگز مکه را ترک نکنید.زیرا که شما سرور عرب هستید و در بزرگی میان مردم حجاز هیچ یک به پای شما نمی‏رسد.پس مردم از هر سو به جانب شما رو می‏آورند.جانم فدای شما باد بار دیگر سفارش من به شما این است که از مکه و حرم شریف دور نگردید.سوگند به خدای چنانچه شما را آسیبی رسد و از میان ما بروید، آن وقت است که ما به دستبرد راهزنان گرفتار خواهیم شد.

بدین ترتیب ورود امام حسین (ع) به مکه در روز جمعه سوم شعبان بوده است و چنان که قبلا اشاره شد خروج آن حضرت از مدینه در بیست و هشتم رجب اتفاق افتاد.بنابراین فاصله این دو شهر را در مدت پنج روز طی کردند.

امام (ع) به مکه وارد شد در حالی که این آیه را می‏خواند: (و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل، ) هنگام ورود امام (ع) به مکه، در سوم شعبان بود.بقیه این ماه و همچنین ماههای رمضان و شوال و ذیقعده را در مکه اقامت کرده و هنگام خروج آن حضرت از مکه هشتم ذی حجه بوده است.طی این مدت که امام (ع) در مکه اقامت داشت، مردم از اطراف به خانه او رو می‏آوردند و بزرگان قوم از نقاط دور دست و شهرهای مختلف به دیدارش نایل می‏شدند.

پسر زبیر که در مکه پیوسته کنار خانه کعبه به نماز و طواف پرداخته بود، به همراه مردم گاه دو روز متوالی و گاه دو روز یک بار به دیدار آن حضرت می‏ شتافت، و به مشورت با امام (ع) می‏پرداخت.اما وجود آن حضرت در مکه از همه کس بر او گرانتر بود، زیرا که خود می‏دانست که تا حسین (ع) در مکه هست مردم حجاز با او بیعت نخواهند کرد، چون امام حسین (ع) نزد مردم محبوب‏تر و مقامش والاتر است.و مردم نیز به وی میل و رغبت بیشتری دارند.

************************************************

منابع مقاله: سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛

سایت: حوزه

موضوعات: خروج امام (ع) از مدینه, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
[جمعه 1395-07-23] [ 09:50:00 ب.ظ ]




حرکت امام (ع) به طرف عراق

 

سومین نفر که با امام ع ملاقات کرد عبد الله بن زبیر بود.هر چند که او ابتدا پیشنهاد رفتن به سوی عراق را به آن حضرت داد، اما دیری نپایید که گفته خود را تغییر داد و بیم آن داشت که مبادا مورد اتهام قرار گیرد.پس رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه مایل باشید که در حجاز اقامت کنید ما هرگز با شما مخالفتی نخواهیم کرد.اما همین که از نزد امام برفت حسین ع فرمود: پسر زبیر بیش از هر کس دوست می‏داشت و در این آرزو بود که من از حجاز خارج شوم.سپس عبد الله بن عمر نزد امام ع آمده و به وی پیشنهاد کرد که با اهل ضلال و مردمان گمراه از در سازش درآید و حضرت را از جنگ و کشته شدن بر حذر داشت.اما امام ع در پاسخ او گفت: ای ابا عبد الرحمن، آیا نمی‏دانی که یکی از مواردی که دنیای پست و مردمان فرومایه آن را بخوبی نشان می‏دهد کشتن یحیی بن زکریا بود.ماجرا از این قرار بود که سر یحیی بن زکریا را برای یکی از ستمکاران بنی اسرائیل به عنوان هدیه فرستادند.آیا نمی‏دانی که در هر روز قوم بنی اسرائیل بین طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشته و بی آنکه احساس ناراحتی از خود نشان دهند به بازار می‏رفتند و به داد و ستد و تجارت خود مشغول می‏شدند، چنان که گویی هیچ اتفاقی رخ نداده و به هیچ جنایتی دست نزده‏اند .و هر چند که خداوند به زودی اعمال ناروای آنان را کیفر نکرد، اما پس از چندی آنان را خوار و ذلیل ساخت و در برابر خون پاک پیامبران به انتقام رساند.امام ع در حالی که ابن عمر را ابا عبد الرحمن خطاب می‏کرد به وی فرمود: از خدا بترس و در یاری با من کوتاهی مکن.

امام حسین ع به سخن خود ادامه داده و می‏گفت: به خدا سوگند اگر در سوراخ جانورانی درنده به سر برم این مردم گمراه مرا رها نخواهند ساخت و این دون صفتان تا مرا به قتل نرسانند دست از من برنخواهند داشت.به خدا سوگند رفتار این جماعت ناسپاس با من به همان گونه است که قوم یهود در روز شنبه مرتکب شدند.مرا نیز مورد ظلم و ستم قرار خواهند داد.آنها هرگز آرام نخواهند شد تا این قلب تپنده را از من بگیرند.

اما بدان که در چنین موقع خداوند، افرادی را بر آنان مسلط خواهد ساخت که کمترین رحمی به دل ندارند و در خواری و ذلت این مردم تا آنجا می‏کوشند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم بر آنها ترجیح می‏دهند.

محمد بن حنفیه نیز در شبی که امام ع عازم بود که در بامداد آن مکه را ترک کند به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد، ای برادر، شما خوب می‏دانید که چگونه اهل کوفه با پدر و برادر شما در رفتار خود ناجوانمردی کردند و مکر و حیله به کار بردند.من از آن بیم دارم که با شما نیز چنین کنند.پس چنانچه رأی شریفت قرار گیرد که در مکه بمانی که حرم خداست، عزیز و مکرم خواهی بود و کسی متعرض تو نخواهد شد.حضرت فرمود: ای برادر، من می‏ترسم که یزید بن معاویه خون مرا در مکه بریزد، و به این وسیله حرمت این خانه محترم ضایع گردد .محمد بن حنفیه گفت: چنانچه از این جهت بیمناکی پس به طرف یمن یا بلاد دیگری بروید که در آن نواحی برای شما احترام قائل هستند و کسی نمی‏تواند به شما آسیبی برساند.امام فرمود، در این مورد فکر خواهم کرد.صبح روز بعد امام همراه با کاروان خود کوچ کرد. محمد بن حنفیه از این امر اطلاع یافت.با شتاب آمد.حضرت حسین ع سوار بر شتر شده بود.زمام ناقه امام را گرفت و عرض کرد، مگر قرار نبود درباره درخواست من فکر کنید؟ چرا با عجله حرکت کردید؟ امام فرمود:

بعد از این که از تو جدا شدم، پیغمبر را در خواب دیدم.فرمود: ای حسین به سوی عراق بشتاب .خواست خداوند است که تو کشته گردی.محمد بن حنفیه گفت، انا لله و انا الیه راجعون.به امام گفت: پس چرا این بانوان را همراه خود می‏برید؟ فرمود: خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند، پس به ناچار ابن حنفیه با برادر خود خداحافظی کرد و برفت.

عبد الله بن عمر با شنیدن این خبر به قصد دیدار با امام به راه افتاد و در یکی از منزلگاهها به حضور آن حضرت رسید.پس رو کرد به امام و گفت، ای فرزند رسول خدا به قصد کجا حرکت کرده‏اید؟ فرمود، به طرف عراق می‏روم.گفت از شما تقاضا دارم از این سفر منصرف شوید و به حرم جد خود بازگردید.امام از این امر ابا فرمود.ابن عمر که امتناع آن حضرت را مشاهده کرد رو کرد به امام و گفت: ای ابا عبد الله، جایگاه بوسه رسول الله را به من نشان دهید.پس سه بار آن را بوسید، و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، گفت، ای ابا عبد الله، من در حالی با شما خداحافظی می‏کنم که می‏بینم سرانجام به شهادت خواهید رسید، و بدین ترتیب از آن حضرت جدا شد.همین که امام ع مکه را ترک کرد و کاروان آن حضرت به راه افتاد، عده‏ای از فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص که از جانب یزید حکومت حجاز را داشت، تحت سرپرستی برادرش یحیی بن سعید مورد اعتراض قرار گرفت.امام که با عزمی راسخ راه خود را در پیش گرفته بود هرگز حاضر به بازگشت نشد و از این امر امتناع ورزید، و در نتیجه میان آنها درگیری شدیدی به وجود آمد و یاران امام به شدت به مقابله با آنان برخواستند.زد و خورد میان آنها همچنان ادامه یافت.اما امام حسین ع بدون اعتنا به مأموران حکومتی راه خود را ادامه می‏داد.سرانجام به عنوان اعتراض آن حضرت را مخاطب ساخته گفتند: ای حسین، آیا از خدا نمی‏ترسی؟ اجتماع مردم را رها کرده و میان این امت تفرقه ایجاد می‏کنی؟ پس امام فرمود: هر کس پاداش عمل خود را خواهد دید.همان طور که شما از اعمال من دوری می‏جویید، من هم هرگز از رفتار شما خوشنود نیستم و از کردار شما بیزاری می‏جویم.

از علی بن الحسین ع آمده است که گفت: موقعی که همراه با پدرم حسین بن علی از مکه خارج شدیم کمتر اتفاق می‏افتاد که وی در هر محل که منزل کرده و آنجا را ترک می‏کرد نام یحیی بن زکریا و کشتن او را بر زبان جاری نسازد.

عمرو بن سعید حاکم مدینه به امر امام حسین ع نامه‏ای برای یزید ارسال داشت.یزید با خواندن نامه به یک بیت شعر تمثل جست:

فان لا تزر ارض العدو و تأته

یزرک عدو اویلو منک کاشح

بدین ترتیب کاروان امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که به منزل تنعیم رسید.در آنجا کاروانی را مشاهده کردند.این کاروان که انواع زینت و زیورهای گران قیمت با خود داشت هدایایی بود که بحیر بن ریسان حاکم یمن برای یزید بن معاویه می‏فرستاد.پس امام ع از رفتن کاروان مانع شد و هدایا را از آنها بگرفت و به صاحبان شتر فرمود: هر یک از شما که مایل باشد همراه با ما به عراق برویم کرایه او را پرداخته و با او نیکی رفتار خواهیم کرد، و هر کس می‏خواهد در راه از ما جدا شود به هر اندازه که همراه ما باشد به همان اندازه کرایه او را می‏پردازیم.پس گروهی از آنان با آن حضرت به راه افتادند.و عده‏ای نیز از رفتن خودداری کردند، و هر کس که از آنها جدا شد امام ع حق او را اعطا کرد، و آن که با حضرت همراه می‏شد کرایه و لباس نیز از امام می‏گرفت.

در اینجا به این نکته بایستی اشاره کرد که چگونه بود که امام ع به این امر اقدام کرد؟ در پاسخ باید گفت: این هدایا از اموال مسلمین بود و پیشوا و مرجع امور مسلمین حسین بن علی ع بود که می‏بایست در اختیار وی قرار گیرد، و یزید هرگز شایسته خلافت نبود تا بتواند بر اموال مسلمین دست یابد.

امام ع همچنان به راه خود ادامه می‏داد تا به منزلگاه صفاح رسید.در این محل بود که فرزدق شاعر عرب با آن حضرت دیدار کرد.سبط ابن جوزی در کتاب تذکرة الخواص محل ملاقات او را با امام منزلگاه ببستان بنی عامر آورده است.فرزدق داستان ملاقات خود را با امام ع تعریف کرده می‏گوید: چنین افتاد که در سال شصت هجری به همراه مادرم جهت انجام مراسم حج به مکه می‏رفتم.پس همچنان که مهار شتر او را به دست داشتم، در حرم وارد شدم.در این اثنا حسین بن علی ع را دیدار کردم که با شمشیر و سلاح از مکه بیرون می‏رود.پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن علی است.پس به نزد آن حضرت آمده پس از سلام عرض کردم.خداوند خواسته که آرزویت را برآورده سازد.پدر و مادرم به فدایت ای فرزند رسول خدا، چه چیز تو را به شتاب واداشت که از انجام حج دست بازداری؟

فرمود، اگر شتاب نمی‏کردم، گرفتار می‏شدم آنگاه فرمود، تو کیستی؟ .گفتم، مردی از عرب هستم.به خدا سوگند، از خصوصیات من بیش از این از من نپرسیدند.سپس از حال مردم از من جویا شدند، پاسخ گفتم: از مرد آگاهی پرسیدید، اکنون دلهای مردم با شماست، و شمشیر آنها بر زیان شماست.قضا و سرنوشت را خداوند تعیین می‏کند و آنچه را بخواهد انجام شدنی است .فرمود: راست گفتی، کارها به دست خداست، و او که پروردگار ماست، هر روزی در کاری است .پس چنانچه قضای الهی بر طبق دلخواه ما باشد، بدان خوشنودیم، پس خدای را بر نعمتهایش سپاس گوییم و او خود نیروی شکر گزاریش را عنایت کند و چنانچه قضای خداوندی بر وفق امید ما نبود آن کس که نیتش حق بوده و پرهیزگار باشد از مرز حقیقت دور نشده است.

من به امام گفتم: چنین است.خداوند شما را به آنچه دوست داری برساند، و از آنچه دوری می‏جویید مصون دارد.سپس درباره نذر و مناسک حج از آن حضرت سؤالاتی کردم.امام پاسخ گفت و مرا آگاه کرد.آنگاه اسب خود را به راه انداخت و فرمود: درود بر تو و از یکدیگر جدا شدیم.

عبد الله بن جعفر نیز پس از شنیدن خروج امام از مکه دو فرزند خود، عون و محمد را نزد آن حضرت فرستاد و نامه‏ای به وسیله آن دو برای امام ارسال داشت.نامه مزبور به این شرح بود: من شما را به خدا سوگند دهم که از این سفر بازگردی.از آن بیم دارم که در این راه جان خود را از دست بدهی.که در این صورت نور زمین خاموش خواهد شد.زیرا که تو چراغ فروزان راه یافتگان هستی.عبد الله پس از ارسال این نامه خود به نزد عمرو بن سعید امیر مدینه رفت و از او درخواست کرد امان نامه‏ای برای حسین ع بفرستد و به او اطمینان دهد که به نیکی و احسان با او رفتار کند.عمرو بن سعید این امر را پذیرفت و نامه‏ای نوشت و به وسیله برادر خود یحیی بن سعید فرستاد.پس یحیی و عبد الله بن جعفر به خدمت آن حضرت رسیدند و در بازگشت امام از این سفر کوشش بسیار کردند.اما امام ع به آن دو فرمود: من رسول خدا ص را در خواب دیدم، و مرا به آنچه را که به دنبال آن می‏روم دستور فرمود.آن دو گفتند، آن خواب چه بوده؟ فرمود آن را تا کنون برای کسی نگفته و بعد از این نیز نخواهم گفت تا پروردگار عز و جل را دیدار کنم.پس همین که عبد الله بن جعفر از بازگشت او ناامید شد به دو فرزند خویش، عون و محمد دستور داد، ملازم آن حضرت باشند و در رکاب او به جهاد بپردازند، و خود به مکه بازگشت.

کاروان امام حسین ع بی آنکه به امر دیگری بیندیشد به سرعت به سوی عراق پیش می‏رفت تا به سرزمین، عقیق، وارد شد، و در قسمت ذات عرق اقامت کرد.در این محل بود که فردی از طایفه بنی اسد که بشر بن غالب نام داشت و از عراق می‏آمد به خدمت امام رسید، درباره اوضاع مردم عراق از او جویا شد.وی در پاسخ امام گفت: دلهای مردم با شماست، اما شمشیرهای آنها همراه با بنی امیه است.حسین بن علی ع به همراهان خود فرمود: این برادر اسدی راست گفت .به راستی که هر کار با اراده خداوندی انجام خواهد شد، و حکم هر چیز به خواست و اراده اوست.

همین که امام ع به محل، حاجر، از بخشهای ذات الرمه رسید، نامه‏ای برای عده‏ای از اهالی کوفه مانند سلیمان بن صرد خزاعی، مسیب بن نجیه، رفاعة بن شداد و چند نفر دیگر از آنها نوشت و این نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوی به کوفه فرستاد و این در موقعی بود که از شهادت مسلم اطلاع نیافته بود.نامه امام به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم .نامه‏ای است از حسین بن علی به برادران مؤمن و مسلمان خود.درود بر شما.حمد و سپاس به درگاه خداوندی که جز او خدایی نیست.اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید.از این نامه که حاکی از نیک اندیشی و اتحاد شما بر یاری و نصرت ما و گرفتن حق از دست رفته ما بود اطلاع یافتم.از خدای می‏خواهم که کار ما را نیک گرداند، و بهترین پاداش را به خاطر کردار نیکو به شما عطا فرماید.من در روز سه‏شنبه هشتم ذی حجه [روز ترویه‏] از مکه رهسپار دیار شما گردیدم.چون فرستاده من به نزد شما رسید در کار خود بشتابید، کوشش کنید و آماده باشید که من انشاء الله به زودی بر شما وارد می‏شوم.درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد .در اینجا به این نکته بایستی اشاره کرد که مسلم بن عقیل بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود نامه‏ای به آن حضرت نوشته بود.قیس بن مسهر که نامه حضرت را می‏آورد رهسپار کوفه گردید.

همین که ابن زیاد از حرکت امام از مکه به سوی کوفه مطلع شد، حصین بن تمیم را که فرمانده لشگریان او بود، به مقابله با امام روانه ساخت.حصین با سپاه خود به راه افتاد تا به قادسیه رسید، و لشگریان را چنان منظم ساخت که فاصله میان خفان و قادسیه و قطقطانه تا جبل لعلع از افراد او خالی نباشد.با ورود قیس به قادسیه، حصین دستور داد وی را بازداشت و بازرسی کنند.اما قیس نامه را درآورد و آن را پاره کرد.حصین بن تمیم بی‏درنگ وی را به نزد ابن زیاد فرستاد.همین که ابن زیاد وی را مشاهده کرد، به او گفت، تو کیستی؟ وی پاسخ داد: من یکی از شیعیان امیر المؤمنین علی بن ابی طالب و فرزندش حسین بن علی هستم .وقتی علت پاره کردن نامه را از قیس جویا شد وی در پاسخ گفت: برای اینکه نخواستم بدانی که در این نامه چه نوشته شده است.باز از وی پرسید، نامه از چه کسی بود و برای چه کسی نوشته شده بود.گفت، نامه از حسین بن علی بود که برای جماعتی از اهالی کوفه فرستاده بود، و من نام آنها را نمی‏دانم.در اینجا ابن زیاد در غضب شد و گفت، به خدا سوگند تو را آزاد نخواهم کرد، مگر اینکه اسامی آنها را برای من بگویی، و یا به منبر روی و به حسین بن علی و پدر و برادرش ناسزا گویی، و گرنه تو را قطعه، قطعه خواهم کرد.

قیس گفت نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، اما حاضرم به منبر روم و به حسین و پدر و برادرش دشنام دهم. (منظور او این بود که مطالب نامه امام حسین ع را برای مردم بیان کند). پس قیس بر فراز منبر رفت و حمد و ثنای خدای را به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، و برای علی بن ابی طالب ع و حسن و حسین ع بسیار طلب رحمت کرد و عبید الله بن زیاد و پدرش و همه سرکشان بنی امیه را مورد لعن و نفرین قرار داد.سپس گفت: ای مردم، این شخص حسین بن علی ع بهترین بندگان خدا، پسر فاطمه دخت رسول الله ص است و من فرستاده او به جانب شما هستم.او اکنون در منطقه حاجر اقامت دارد.پس او را بپذیرید و به سخن او پاسخ گویید.ابن زیاد دستور داد او را از بالای قصر به زیر اندازند، و چون او را بینداختند در هم شکسته شد و از دنیا برفت.همین که این خبر به آگاهی امام حسین ع رسید گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و بی‏اختیار اشک از چشمانش جاری شد، و این آیه را تلاوت فرمود: (فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا) (1)

سپس گفت: خداوند پاداش او را بهشت قرار دهد.بارالها برای ما و شیعیان ما مقام والایی تعیین فرما و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود قرار بده و پاداش بیکران خود را بر ما مقرر دار، که بر هر چیز بی‏نهایت توانایی.

حسین ع از منزل حاجر به راه افتاد تا به آبی از آبهای عرب رسید.در آنجا عبد الله بن مطیع عدوی را دید که در کنار آن آب فرود آمده بود.همین که حسین ع را دید به نزد آن حضرت رفت و گفت، ای پسر رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت.چه چیز تو را به این سرزمین کشانده است؟ حسین ع فرمود: همانطور که می‏دانی معاویه از این جهان رخت بربست.پس از مرگ او مردم عراق به من نوشتند و مرا به سوی خویش خواندند.عبد الله بن مطیع گفت: ای فرزند رسول الله، خدای را در نظر دار تا مبادا حرمت اسلام در معرض تلف قرار گیرد.تو را به خدا سوگند دهم که حرمت قریش و عرب از بین نرود.به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنی امیه است (از خلافت) بخواهی، تو را خواهند کشت، و چنانچه تو را به قتل رسانند پس از تو از هیچ کس بیم و هراسی نخواهند داشت.به خدا سوگند امروزه حرمت اسلام و قریش و عرب به حرمت تو بستگی دارد.پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنی امیه قرار مده.

در این گیر و دار به دستور عبید الله همه راهها را بسته بودند.بخصوص فاصله میان واقصه (که نام محلی است در راه مکه) تا شام و تا راه بصره همه را بستند تا کسی را یارای ورود یا خروج نباشد.از این رو امام ع بی آنکه از این جریان اطلاعی داشته باشد به راه خویش می‏رفت، تا آنگاه که با عده‏ای از عربها برخورد و از آنان سؤالاتی کرد.آنان گفتند: نه به خدا، سوگند ما خبری نداریم.ما همین قدر می‏دانیم که همه راهها را بسته‏اند و رفت و آمد برای ما امکان پذیر نیست.پس حضرت راه خود را در پیش گرفت و برفت.در آن سال زهیر بن قین بجلی که از طرفداران عثمان بود به حج رفته و در بازگشت از این سفر با کاروان امام حسین ع دیدار کرده بود.گروهی از افراد قبیله فزاره و بجیله گویند: آنگاه که ما از مکه بیرون آمدیم با زهیر بن قین بجلی همراه، و با کاروان حسین ع نیز هم سفر بودیم و چیزی نزد ما ناگوارتر از این نبود که در محلی با او هم منزل شویم.امام همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام در جایی فرود آمد که ما نیز ناگزیر در همان جا اقامت کردیم .پس حسین ع در یک سو فرود آمد و ما نیز در سویی دیگر نشستیم.در این میان که به خوردن غذا مشغول بودیم، ناگاه مردی از جانب حسین ع نزد ما آمد و سلام کرد.

سپس بر ما وارد شد و رو کرد به زهیر بن قین و گفت: ابا عبد الله الحسین مرا به سوی تو فرستاده و از تو دعوت کرده است که به نزد او بروی.پس هر که با ما نشسته بود، آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم و چنان بی حرکت بودیم که گویی پرنده‏ای بر سر ماست، زیرا رفتن زهیر به خدمت امام برای ما بسیار ناگوار بود.ابو محنف می‏گوید: دلهم دختر عمرو، که همسر زهیر بود تعریف کرده گوید: من به زهیر گفتم، آیا فرزند رسول خدا به سوی تو می‏فرستد و تو از رفتن امتناع می‏ورزی؟ سبحان الله، بهتر نیست که به خدمتش بروی و سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر بن قین بی آنکه از این امر خوشنود باشد به نزد آن حضرت رفت.دیری نپایید که با شادی و چهره‏ای درخشان بازگشت و دستور داد خیمه او را بکنند و بار سفر او را نزدیک امام حسین ع ببرند.آنگاه به همسر خود گفت: از این پس تو را طلاق می‏دهم آزادی.می‏توانی نزد کسان خود بروی زیرا من دوست ندارم به سبب من گرفتار شوی.من تصمیم دارم که نزد امام حسین ع بروم و با دشمنانش به نبرد پردازم و جان خود را در راه او فدا کنم.سپس زهیر، مهر همسر خویش را پرداخت، و او را به یکی از عمو زاده‏های خود واگذاشت تا وی را به خانواده‏اش برساند.همسر زهیر برخاست و با چشمانی گریان با زهیر خداحافظی کرد و گفت: ای زهیر خداوند تو را پاداش خیر دهد.از تو می‏خواهم که در روز قیامت نزد جد حسین بن علی ع مرا یاد کنی، سپس زهیر رو کرد به همراهان خود و گفت: هر کس از شما می‏خواهد پیروی من کند.در غیر این صورت این آخرین دیدار ما خواهد بود.من برای شما حدیثی بیان کنم، بدین ترتیب که ما در سرزمین، بلنجر، که یکی از بلاد خزر است، جنگ کردیم.خداوند پیروزی بهره ما کرد و غنایم بسیار نصیب ما گردید.از این رو شاد و خرسند بودیم.سلمان فارسی به ما گفت: هنگامی که آقای جوانان آل محمد را درک کردید و در رکاب او به جنگ پرداختید، می‏بایست از امروز که این همه غنایم به دست آوردید به مراتب شادتر باشید.اینک من با شما خداحافظی می‏کنم .از آن پس زهیر همچنان در رکاب امام حسین ع به نبرد پرداخت تا همراه آن حضرت به شهادت رسید.

امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که کاروان آن حضرت به، خزیمیه، رسید.در آنجا یک شبانه روز اقامت کرد.سپس از آنجا نیز حرکت کرد، تا به سرمنزل ثعلبیه، وارد شد.

آن شب را در همان جا فرود آمد.همین که بامداد شد، مردی از اهالی کوفه که وی را ابا هره ازدی می‏گفتند به نزد آن حضرت آمده، سلام کرد و گفت: ای فرزند رسول الله چه شد که از حرم خدا و حرم جد خود محمد ص خارج شدید؟ حسین بن علی ع به وی گفت: وای بر تو ای ابا هره، بنی امیه مالم را گرفتند و هتک حرمتم کردند.صبر کردم، و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم.به خدا سوگند این گروه ظالم و ستم پیشه مرا شهید خواهند کرد و خداوند لباس ذلت و خواری بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام بر آنان خواهد کشید، و بر ایشان کسی را مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ که زنی بر آنان فرمانروایی داشت به مراتب ذلیل‏تر و خوارتر خواهند شد.و آنان نیز همانند قوم سبأ خواهند شد. عبد الله بن سلیم و مفدی بن مشمعل که هر دو از طایفه بنی اسد بودند می‏گویند: چون ما مراسم حج را به جای آوردیم در این اندیشه بودیم که هر چه زودتر خود را به کاروان حسین ع برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید.

از این رو با شترهای خود با سرعت به راه ادامه دادیم تا در منزل زرود به آن حضرت رسیدیم.در آنجا مردی را از اهالی کوفه مشاهده کردیم.وی همین که چشمش به حسین ع افتاد مسیر خود را تغییر داد.امام ع ایستاد و گویی می‏خواست وی را ببیند.چون مشاهده کرد که او راه خود را کج کرده رهایش ساخت و به راه افتاد.ما نیز به دنبال آن حضرت حرکت کردیم.پس یکی از افراد ما گفت، نزد این مرد برویم تا از اوضاع کوفه جویا شویم، زیرا که او از اخبار کوفه بخوبی آگاه است.از این رو نزد وی رفتیم و پرسیدیم: از کدام قبیله هستی؟ او گفت: از قبیله بنی اسد.گفتیم ما نیز از بنی اسد هستیم.از وی پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟ وی پاسخ داد، من کوفه را ترک نکرده بودم که مشاهده کردم.مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند، و آن دو را در بازار بر زمین می‏کشیدند.پس از آن ما برگشتیم تا به حسین ع رسیدیم و با او به راه افتادیم تا شامگاهی به منزل، ثعلبیه، فرود آمدیم.ما نیز به خدمت آن حضرت رسیده، گفتیم: رحمت خداوند بر شما باد.نزد ما خبری است چنانچه بخواهی آشکارا و یا پنهانی آن را برای تو بازگو کنیم.حضرت نگاهی به ما و به اصحاب خود کرد، سپس فرمود: من چیزی از ایشان پنهان نکرده‏ام.به وی گفتیم، آیا در روز گذشته به هنگام غروب آفتاب آن مرد سوار را ملاحظه کردید؟ فرمود، آری، و ادامه داده گفت: و من می‏خواستم اوضاع و احوال را از او جویا شوم.گفتیم، به خدا سوگند ما به خاطر شما اخباری را کسب کردیم و برای شما خواهیم گفت.او مردی بود از قبیله ما، خردمند، راستگو و دانا، او به ما خبر داد و گفت: هنوز از کوفه خارج نشده که خود دیده است که مسلم و هانی کشته شده‏اند، و پای آن دو را گرفته بودند و بدن‏هاشان را در بازار می‏کشیدند.حسین ع فرمود «انا لله و انا الیه راجعون» رحمت خدا بر ایشان باد، و این سخن را چند بار بر زبان جاری ساخت.پس ما به او عرض کردیم، ما تو را به خدا و به جان خود و خاندانت سوگند می‏دهیم که از همین مکان بازگردی زیرا چنان که می‏بینیم در کوفه کسی به یاری شما نخواهد آمد و پیروانی نخواهید داشت، بلکه از آن بیم داریم، که بر زیان شما قیام کنند.آن حضرت نگاهی به پسران عقیل کرد و پرسید: شما چه می‏اندیشید؟ مسلم کشته شده است؟ آنان گفتند، به خدا ما بازنگردیم تا انتقام خون او را بگیریم یا همان طور که او به شهادت رسید ما نیز شربت شهادت نوشیم.

حسین ع رو کرد به ما و فرمود: پس از اینها هرگز خبری در زندگی نیست.ما از این سخن دانستیم که امام از تصمیم خود هرگز باز نخواهد گشت، و به سفر خود ادامه خواهد داد.پس، به او عرض کردیم، خداوند آنچه خیر است برای تو پیش آورد.فرمود، خداوند شما را رحمت کند.امام ع در اینجا به یاد مسلم بن عقیل گریست و به شدت اشک از دیدگانش سرازیر گشت.و در آنجا بماند.همین که سحرگاهان فرا رسید، به جوانان و غلامان خود فرمود، آب بسیار بردارید.آنان آب بسیاری کشیدند و همراه برداشتند.سپس از آنجا کوچ کردند، تا به منزلگاه زباله رسیدند.در آنجا به اطلاع آن حضرت رسید که عبد الله بن بقطر که برادر رضاعی امام بود به شهادت رسیده است.طبری در کتاب خود آورده است: که حسین بن علی، عبد الله بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود و این در موقعی بود که هنوز شهادت مسلم به اطلاع امام ع نرسیده بود.لشگریان حصین وی را دستگیر کردند و او را نزد ابن زیاد روانه ساختند.بعضی گویند حسین ع او را با مسلم فرستاده بود.همین که مسلم بی وفایی اهالی کوفه را مشاهده کرد، وی را نزد امام حسین ع فرستاد تا اوضاع دگرگون کوفه را به اطلاع امام برساند.در همین موقع بود که حصین وی را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.ابن زیاد به وی گفت، بر بالای قصر برود و دروغگوی پسر دروغگو را به باد ناسزا گیرد، و به وی گفت، پس از آن نظر خود را درباره تو خواهم گفت.بدین ترتیب، عبد الله بن بقطر بر فراز منبر رفت، و مژده ورود امام حسین ع را به کوفه برای مردم بازگو کرد و ابن زیاد و پدرش را مورد لعن و نفرین قرار داد.ابن زیاد دستور داد او را از بالای قصر بر زمین انداختند.استخوانهایش شکسته شد، و تنها رمقی از حیات در او باقی بود.پس عبد الملک بن عمیر لخمی که قاضی کوفه بود نزد وی آمد و سرش را از تن جدا کرد.برخی وی را به باد اعتراض گرفتند.اما او گفت: من خواستم با این عمل زودتر آسوده گردد.

همین که این خبر به اطلاع حسین ع رسید، نامه‏ای بیرون آورد و برای مردم بخواند.به این شرح: (به نام خدای رحمان رحیم، اما بعد، خبر دهشت انگیزی به من رسیده و آن کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبد الله بن بقطر است.شیعیان ما دست از یاری ما کشیده‏اند .هر کس از شما دوست دارد می‏تواند بازگردد.هرگز بر او عهدی نیست و مورد سرزنش نخواهد بود.مردم یکباره از کنار او پراکنده شدند و از چپ و راست راه خود را در پیش گرفتند و برفتند.تا آنجا که همان عده از یارانش که از مدینه در رکاب او بودند و عده کمی که در میان راه به آن حضرت پیوسته بودند، بر جای ماندند.

و این هشدار امام ع بدان جهت بود که حضرت می‏دانست این عده بسیار که دنبالش آمده‏اند پیروی آنان از امام بدین خاطر بوده که گمان کرده‏اند او به شهری درخواهد آمد که مردم آن شهر مطیع فرمان او خواهند شد، و حضرت این امر را ناگوار می‏دانست و خود می‏خواست اینان بدانند به راهی که می‏روند سرانجام آن چیست، و ندانسته به کاری اقدام نکنند.و نیز آن حضرت به این واقف بود که تنها کسانی که حاضرند جان خود را در رکاب او نثار کنند در اطراف او باقی خواهند ماند، و دیگران وی را رها خواهند کرد.به گفته بعضی از مورخین امام ع در منزلگاه زباله بود که به وی اطلاع دادند که مسلم و هانی کشته شده‏اند.در همین محل بود که فرزدق پس از بازگشت از سفر حج با آن حضرت ملاقات کرده پس از سلام رو کرد به امام و گفت: ای فرزند رسول الله، چگونه است که به اهالی کوفه اعتماد کرده‏ای، در صورتی که همین مردم کوفه بودند که مسلم و یار فداکار او را به قتل رساندند؟ در اینجا امام ع با اندوه فراوان اشک از دیدگانش جاری گردید.سپس گفت: درود و رحمت خدا بر مسلم باد.او در پناه رحمت و خوشنودی خدا قرار گرفت و به سوی الطاف الهی شتافت.آنچه را که لازم بود او انجام داد.اینک ما نیز بایستی وظایف خود را انجام دهیم.سپس امام ع به سرودن اشعاری به این شرح پرداخت:

لئن تکن الدنیا تعد نفیسة

فان ثواب الله اعلی و انبل

و ان تکن الابدان للموت انشئت

فقتل امری‏ء بالسیف فی الله افضل

و ان تکن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء فی السعی اجمل

و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء یبخل

همین که وقت سحر شد امام ع به همراهان خود دستور داد آب بسیار بردارند، و به این ترتیب کاروان حضرت به راه خود ادامه داد تا از منزلگاه زباله گذشت و به دره عقبه رسید و در آنجا فرود آمد.در این اثنا مرد پیری از بنی عکرمه که عموی لوذان بود با امام دیدار کرد .وی از آن حضرت پرسید به کجا می‏روی؟ فرمود، کوفه می‏روم.مرد پیر گفت، تو را سوگند به خدا می‏دهم که بازگردی.به خدا سوگند رفتن به کوفه به این معنی است که به سوی سرنیزه و شمشیرهای برنده گام برداشته‏ای و این مردمی که تو را دعوت کرده‏اند، چنانچه آماده بودند که با دشمن تو مبارزه و جنگ کنند.آنگاه بر ایشان وارد می‏شدی نیکو بود.اما با این وضع که شما بیان می‏کنی من هرگز رفتن شما را صلاح نمی‏بینم.حضرت فرمود: ای بنده خدا، چیزی بر من پوشیده نیست، اما آنچه را که اراده خداوندی است، انجام خواهد شد، و به سخن خود ادامه داده گفت: به خدای تعالی سوگند دست از من برندارند تا خون من بریزند، و چون چنین کردند، خداوند کسی را بر آنان مسلط سازد که آنان را زبون و خوار گرداند تا بدانجا که در میان ملتها از همه خوارتر شوند.

کاروان حسین بن علی به راه خود ادامه داد.تا به منزل شراف رسید.شبی را هم در منزل شراف بسر بردند.چون سحرگاه شد، همچنان به جوانان دستور داد هر چه می‏توانند آب همراه خود بردارند.بیش از آنچه که مورد احتیاج کاروان است! !

پی‏نوشت:

1ـ برخی از آنان کسانی هستند که به پیمان خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظار وفای به عهد خود می‏باشند و هرگز تبدیلی را در پیمان خود روا نمی‏دارند، سوره احزاب آیه 23

****************************************************

منابع مقاله:سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛
سایت: حوزه

 

موضوعات: حرکت امام (ع) به طرف عراق, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت
 [ 09:47:00 ب.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم