فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 55 تا 67 مائده

آيات 55 و 56
55- انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون

56- و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون

ترجمه آيات

جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و آنان كه ايمان آورده اند، همان ايمان آورندگانى كه اقامه نماز و اداى زكات مى كنند در حالى كه در ركوع نمازند (55)

و كسى كه خدا و رسولش و اين مؤ منين را دوست بدارد در حزب خدا كه البته سرانجام غلبه با آنها است وارد شده است (56)

اثبات اينكه اين دو آيه شريفه درباره امام على (ع) نازل شده و متضمن تنصيص بر ولايت و خلافت آن حضرت میباشد.

بيان آيات

اين دو آيه شريفه همانطورى كه مى بينيد مابين آياتى قرار دارند كه مضمون آنها نهى از ولايت اهل كتاب و كفار است ، به همين جهت بعضى از مفسرين اهل سنت خواسته اند اين دو آيه را با آيات قبل و بعدش در سياق شركت داده و بگويند همه اينها در صدد بيان يكى از وظائف مسلمين اند ، و آن وظيفه عبارتست از اينكه مسلمين بايد دست از يارى يهود و نصارا و كفار بر دارند، و منحصرا خدا و رسول و مؤ منين را يارى كنند، البته مؤ منينى كه نماز بپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند، نه هر كس كه در سلك اسلام در آمده باشد، پس منافقينى كه در دل كافرند نيز مانند كفار نبايد يارى نمود0

خلاصه كلام مفسرين نامبرده اينست كه ولايت در اين دو آيه به همان معنا است كه در آيات زير به آن معنا است (و الله ولى المؤ منين ) و (النبى اولى بامؤ منين من انفسهم ) و نيز اين آيات كه ولايت را به مؤ من ين اطلاق كرده (اولئك بعضهم اولياء بعض ) و (و المؤ منون و المؤ منات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) همانطورى كه در اين آيات ولايت بمعناى نصرت است در دو آيه مورد بحث هم به همان معنا است ، پس مدعاى اماميه كه مى گويند اين آيه در شاءن امام على بن ابيطالب (عليه السلام ) و در تنصيص ولايت و خلافت آن جناب است ، زيرا تنها اوست كه در حال ركوع انگشتر خود را به سائل داد، مدعائى است بدون دليل ، آنگاه از اين مفسرين سوال شده است پس جمله حاليه (و هم راكعون ) در اين بين يعنى در دنبال جمله (و يوتون الزكوه ) چكاره است ؟ اگر شاءن نزول آيه ، امام (عليه السلام ) نباشد، چنانچه اماميه مى گويند جمله : (در حالى كه آنها در ركوعند) چه معنا دارد؟

در پاسـخ گفته اند در اينجا معناى حقيقى ركوع مراد نيست بلكه مراد معناى مجازى آن يعنى خضوع در برابر عظمت پروردگار يا خضوعى است كه از جهت فقر يا از جهات ديگر در نهاد آدمى پديد مى آيد، و معناى آيه اينست كه : اوليا و ياوران شما يهود و نصارا و منافقين نيستند، بلكه اوليا و ياوران شما خدا و رسول اويند و آن مؤ منين كه نماز بپا مى دارند و زكات مى دهند و در همه اين احوال خاضعند، يا آنهائى كه زكات مى دهند در حاليكه خود فقير و تنگدستند، ليكن دقت در اطراف اين آيه و آيات قبل و بعدش و نيز دقت درباره تمامى اين سوره ، ما را به خلاف آنچه اين مفسرين ادعا كرده اند و آن جوابى كه از اشكال داده اند رهبرى مى كند، و نخستين شاهد بر فساد ادعايشان بر اينكه ولايت به معناى نصرت است همانا استدلال خود آنان است به وحدت سياق و به اينكه همه اين آيات كه يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند در مقام بيان اين جهتند كه چه كسانى را بايد يارى كرد و چه كسانى را نبايد، زيرا درست است كه اين سوره در اواخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع نازل شده و ليكن نه تمامى آن ، بلكه بطور مسلم پاره اى از آيات آن به شهادت مضامين آنها، و رواياتى كه در شاءن نزولشان وارد شده است قبل از حجه الوداع نازل شده است .

بنابراين صرف اينكه فعلا اين آيات يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند دلالت بر وحدت سياق آنها ندارد، كما اينكه صرف وجود مناسبت بين آنها نيز دلالت ندارد بر اينكه آيات اين سوره همه به همين ترتيب فعلى نازل شده است .

دومين شاهد بر فساد آن ، تفاوت آيات قبل و بعد اين آيه است از جهت مضمون ، زيرا در آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض …) تنها مؤ منين را از ولايت كفار نهى مى كند و منافقين را كه در دل كافرند به اين رذيله كه در كمك كفار و جانبدارى آنان سبقت مى جويند سرزنش مى نمايد، بدون اينكه كلام مرتبط الخطاب به كفار شود و روى سخن متوجه كفار گردد، بخلاف آيات بعد كه پس از نهى مسلمين از ولايت كفار دستور مى دهد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مطلب را به گوش ‍ كفار برساند و اعمال زشت آنان را كه همان سخريه و استهزاست ، و معايب درونيشان را كه همان نفاق است گوشزد شاءن سازد، پس ‍ آيات قبل ، غرضى را بيان مى كنند و آيات بعد، غرض ديگرى را ايفا مى نمايند با اين حال چگونه بين اين دو دسته آيات وحدت سياق هست ؟!.

مراد از (ولى) در آيه شريفه ناصر نيست، بلكه ولايت به معناى محبت و دوستى است

سومين دليل بر فساد آن همان مطالبى است كه ما در بحثى كه سابق در ذيل آيات (56) و (57) و (58) و(59) همين سوره از نظر خوانندگان گذرانديم ، گفتيم ، و آن اين بود كه : كلمه ولايت در اين آيات نمى شود به معناى نصرت باشد. زيرا با سياق آنها و خصوصياتى كه در آن آيات است مخصوصا جمله (بعضهم اولياء بعض ) - (آنها خود اولياى يكديگرند) و جمله (و من يتولهم منكم فانه منهم ) -(و هر كه از شما ولايت آنها را داشته باشد از آنها خواهد بود) سازگار و من اسب نيست ، چون كه ولايت به معناى نصرت عقد و قراردادى بوده كه بين دو قبيله با شرايط خاصى منعقد مى شده ، و اين عقد باعث نمى شده كه اين دو قبيله يكى شوند، و از عادات و رسوم و عقايد مخصوص به خود چشم بپوشند و تابع ديگرى گردند، و حال آنكه در اين آيه ولايت ، امرى است كه عقد آن باعث پيوستن يكى به ديگرى است ، چون مى فرمايد: و هر كه از شما ولايت آنان را دارا باشد از ايشان خواهد بود، و نيز اگر ولايت در اينجا به معناى نصرت بود معنا نداشت علت نهى از نصرت كفار را چنين معنا كند كه چون قوم فلانى (كفار) يار و مددكار يكديگرند، بخلاف اينكه اگر ولايت به معناى محبت باشد كه در آنصورت اين تعليل بسيار بجا و موجه خواهد بود، زيرا مودت مربوط به جان و دل آدمى است و باعث امتزاج و اختلاط روحى بين دو طايفه مى شود، و تاءثير اين اختلاط در تغيير سنن قومى و اغماض از خصائص ملى پر واضح است .

پس صحيح است گفته شود: فلان ملت و قوم را دوست نداشته باشيد تا رذائل و معايبى كه در آنها است در شما رخنه نكند و شما به آنان ملحق و از آنان نشويد، آنان وصله همرنگ هم ، و دوست همند، از همه اينها گذشته معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ولى به معناى ياور مؤ منين باشد، براى اينكه يا مردم ياور اويند يا او و مردم ياور دينند و يا خداوند ياور او و مردم ديندار است ، همه اين اطلاقات صحيح است ، اما گفتن اينكه او ياور مؤ منين است صحيح نيست .

توضيح اينكه اين مفسرين كه مى گويند (ولى ) در آيه مورد بحث به معناى ناصر است ، لابد مرادشان از نصرت ، نصرت در دين است كه خدا هم آنرا مورد اعتنا قرار داده و در بسيارى از آيات از آن ياد كرده ، و چون مى توان دين را هم براى خدا دانست و هم گفت دين براى خدا و رسول (صلى الله عليه و آله ) است و هم گفت دين براى رسول خدا و مؤ منين است به سه اعتبار همچنين مى توان يارى دين را هم يارى خدا دانست ، چون پروردگار متعال شارع دين است كما اينكه در چند جاى قرآن اين اطلاق را كرده و فرموده : (و قال الحواريون نحن انصار الله ) و نيز فرموده : (ان تنصروا الله ينصركم ) و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاق النبيين ) تا آنجا كه مى فرمايد: (لتومنن به و لتنصرنه ) و همچنين در آيات زياد ديگرى اين اطلاق بچشم مى خورد.

و صحيح است گفته شود: دين براى خدا و هم براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، چون خداوند شارع دين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هادى و داعى بسوى آن و مبلغ آنست ؛ و به اين اعتبار مردم را به يارى دين دعوت و يا مؤ منين را با نصرت مى ستايد به اينكه خدا و رسول را يارى مى دهند كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و عزروه و نصروه ) و مى فرمايد: (و ينصرون الله و رسوله ) و نيز مى فرمايد: (و الذين آووا و نصروا) و هم يارى دين را يارى رسول (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين شمرده و فرموده : خدا ياور رسول و مؤ منين است ، كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و لينصرن الله من ينصره ) و نيز مى فرمايد: (انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحيوه الدنيا و يوم يقوم الاشهاد) و نيز مى فرمايد: (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) و ليكن بهيچ اعتبار نمى توان دين را فقط براى مؤ منين دانست و رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) را از دين بيگانه شمرد، آنگاه گفت رسول خدا ياور مؤ منين است ، براى اينكه هيچ كرامت و مزيت دينى نيست مگر اينكه عاليترين مرتبه آن در رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) است و او را سهم وافرى از اين مزيت است. آرى كلام الهى ساحتش منزه تر از آنست كه نسبت به احترامات لازم الرعايه آن جناب كوتاهى و مسامحه بورزد، و اين خود قوى ترين دليل است بر اينكه هر جا در قرآن ولايت را به پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) نسبت داده است مقصود از آن ولايت در تصرف يا محبت است مانند آيه شريفه : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا…) چون در اين دو آيه روى سخن با مؤ منين است و معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ياور آنها باشد چنان كه مفصلا بيان كرديم .

پس معلوم شد كه اين دو آيه مورد بحث در سياق ، با آيات سابق خود شركت ندارند و لو اينكه فرض هم بكنيم كه ولايت به معناى نصرت است ، و نبايد فريب جمله آخر آيه يعنى : (فان حزب الله هم الغالبون ) را خورد و خيال كرد كه اين جمله تنها مناسب با ولايت به معناى نصرت است . زيرا اين جمله با معانى ديگر ولايت يعنى تصرف و محبت نيز مناسبت دارد، براى اينكه غلبه دينى و انتشار دين خدا در همه عالم كه يگانه هدف اهل دين است محتاج است به اينكه اهل دين به هر وسيله شده به خدا و رسول متصل و مربوط شوند، چه اينكه اين اتصال به نصرت خدا و رسول باشد و يا به قبول تصرفاتشان و يا به محبت و دوست داشتنشان ، پس جمله آخر آيه با هر سه معنا سازگارى دارد، و خداى تعالى در چند جا وعده صريح داده و به همه گوشزد كرده كه بزودى اين غلبه دين اسلام بر ساير اديان محقق مى شود و فرموده : (كتب الله لاغلبن انا و رسلى ) و نيز فرموده : (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين . انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون ).

و علاوه بر همه وجوهى كه گفته شد روايات بسيارى از طريق اماميه و هم از طريق خود اهل سنت هست كه همه دلالت دارند بر اينكه اين دو آيه در شاءن على بن ابيطالب (عليه السلام ) وقتى كه در نماز انگشتر خود را صدقه داد نازل شده است ، بنابراين ، اين دو آيه متضمن حكم خاصى هستند و شامل عموم مردم نيستند.

و ما بزودى در بحث روايتى آينده خود بى شتر آن روايات را نقل خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى ) و اگر صحيح باشد از اين همه رواياتى كه درباره شاءن نزول اين دو آيه وارد شده چشم پوشى شود و اين همه ادله ماءثوره ناديده گرفته شود بايد بطور كلى از تفسير قرآن چشم پوشيد، چون وقتى به اينهمه روايات اطمينان پيدا نكنيم ، چگونه مى توانيم به يك يا دو روايتى كه در تف سير يك يك آيات وارد شده است وثوق و اطمينان پيدا كنيم ، پس با اين همه وجوهى كه ذكر شد ديگر جائى براى اين حرف نمى ماند كه بگوييم مضمون اين دو آيه عام و شامل همه مؤ منين و ولايت بعضى نسبت به بعض ديگر است .

اشكالات بعضى مفسرين معاند بر دلالت آيات شريفه: (انما وليكم الله …) بر ولايت اميرالمؤمنين (ع) و رد آن اشكالات

البته بايد اين را هم بگويم كه مفسرين نامبرده براى اينكه دو آيه مورد بحث را از اينكه راجع به على (عليه السلام ) باشد برگردانند و بگويند راجع به همه مؤ منين است ناگزير شده اند در روايات مزبوره مناقشه كرده و در هر كدام به وجهى خرده گيرى كنند ليكن ما با رعايت ادب به آقايان مى گوييم : سزاوار نبود در اين همه روايات اشكال كنند، زيرا اگر انسان دچار عناد و مبتلا به لجاج نباشد روايات اينقدر هست كه اطمينان آور باشد ديگر با امثال اشكالات زير در مقام خرده گيرى و تضعيف آنان بر نمى آيد. و اما اشكالاتى كه بر روايات وارد كرده اند:

اول - همان حرفى است كه سابقا هم به آن اشاره شد و آن اينكه ولايت در آيات مورد بحث و قبل و بعدش ظهور در معناى نصرت دارد و اين روايات از نظر مخالفتش با اين ظهور مخدوش است .

دوم - اينكه لازمه اين روايات كه مى گويند ولايت به معناى تصرف است ، اينست كه آيه با اينكه دارد: (الذين يقيمون الصلوه - آنان كه نماز را به پاى مى دارند) مع ذل بگوييم آيه در شاءن على است و بس و حال آنكه آن جناب يك نفر است و به يك نفر گفته نمى شود: آنانكه .

سوم - اينكه لازمه اين روايات اينست كه مقصود از زكاتى كه در آيه است صدقه باشد و حال آنكه ديده نشده صدقه را زكات گفته باشند.

مفسرين نامبرده بعد از اين سه اشكال گفته اند پس متعين اينست كه بگوييم اين دو آيه مربوط به شخص معينى نيستند بلكه عام و شامل همه مؤ منين و كانه در اين مقامند كه نكته اى نظير قصر قلب يا قصر افراد افاده كنند چه منافقين بسيار علاقمند به ولايت كفار و دوستى با آنان بودند و به همه مسلمين اصرار داشتند كه آنان را دوست بدارند. خداى تعالى مؤ منين را از دوستى با كفار نهى نمود، و فرمود: اولياى شما كفار و منافقين نيستند، بلكه خدا و رسول و مؤ منين حقيقى اند. باقى مى ماند جمله حاليه (و هم راكعون )، راجع به آنهم مى توانيم بگوييم مراد از ركوع در خصوص اين آيه به معناى مجازى آن يعنى خضوع و فقر و افتاده حالى است . اين بود توجيهاتى كه مفسرين عامه درباره اين دو آيه كرده اند.

و ليكن دقت در اين آيات و نظائر آن بطلان و سقوط اين توجيهات را از درجه اعتبار و اعتنا روشن مى سازد. اما اينكه گفتند آيه در سياق آياتى قرار دارد كه ولايت در آنها به معناى نصرت است جوابش را سابقا داديم و باز تكرار مى كنيم كه آيات اصلا چنين سياقى ندارند و به فرض اينكه آيات سابق داراى چنين سياقى باشند اين دليل نمى شود بر اينكه در اين آيات هم به همان معنا است .

و اما اشكالى كه در كلمه (الذين ) كردند جواب آن را هم در جلد سوم همين كتاب در ذيل آيه مباهله مفصلا داده ايم و گفته ايم : فرق است بين اينكه لفظ جمع را اطلاق كنند و واحد را اراده كنند، در حقيقت لفظ جمع را در واحد استعمال كنند و بين اينكه قانونى كلى و عمومى بگذرانند و از آن بطور عموم خبر دهند در صورتى كه مشمول آن قانون جز يك نفر كسى نباشد و جز بر يك نفر منطبق نشود.

و آن نحوه اطلاقى كه در عرف سابقه ندارد نحوه اولى است نه دومى ، براى اينكه از قبيل دومى در عرف بسيار است.

مواردى كه جمع بر مفرد اطلاق شده است

و اى كاش مى فهميديم مفسرين مزبور در اين آيه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده ) تا آنجا كه مى فرمايد (تسرون اليهم بالموده ) چه مى گويند؟! با اينكه دليل معتبر و روايت صحيح داريم بر اينكه مرجع ضمير (اليهم ) با اينكه ضمير جمع است يك نفر بيش نيست و آن حاطب بن ابى بلتعه است كه با قريش و دشمنان اسلام مكاتبه سرى داشت ؟ و نيز خوب بود مى فهميديم در اين آيه :(يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن الاعز منها الاذل ) چه مى گويند؟ با اينكه روايت صحيح داريم كه قائل اين سخن يك نفر بيش نيست و او عبد الله بن ابى بى سلول رئيس منافقين است ؟!

و همچنين در اين آيه : (يسئلونك ما ذا ينفقون ) و حال آنكه فاعل (يسئلون ) با اينكه صيغه جمع است يك نفر است و نيز در اين آيه : (الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانيه ) و حال آنكه روايت صحيح وارد شده است كه اين آيه درباره يك نفر است و او على بن ابيطالب (عليه السلام ) و يا بنا به روايت خود آقايان اهل سنت ابابكر است !! و همچنين آيات زياد ديگرى كه در همه ، نسبت هائى به صيغه جمع به شخص معين و واحدى داده شده است . اين مفسرين هر چه در اين موارد جواب دارند از همه اين موارد، ما نيز همان جواب خود قرار مى دهيم .

عجيب تر از آن اين آيه است (يقولون نخشى ان تصيبنا دائره ) - مى گويند مى ترسيم از اينكه دچار گرفتارى شويم ) براى اينكه گوينده اين حرف به اعتراف خود علماى عامه يك نفر و آن هم رئيس منافقين عبدالله بن ابى بوده ، و تعجب در اين است كه اين آيه در بين آياتى قرار دارد كه ما الان درباره آنها بحث مى كنيم ، راستى چطور با اين فاصله كم حرف خود را از ياد مى برند و كم حافظگى به خرج مى دهند؟! ممكن است كسى بگويد كه در اين آياتى كه بعنوان نقض نقل كرديد كه در آنها مطلب به صيغه جمع به يك فرد نسبت داده شده در حقيقت مطلب تنها به يك فرد منسوب نيست ، بلكه كسانى بوده اند كه با عمل آن يكنفر موافق و راضى بوده اند، با اينكه مرتكب يك نفر بوده ، خداوند روى سخن خود را در توبيخ متوجه به عموم مى كند تا آنان هم كه مرتكب نيستند ولى با مرتكب همصدايند متنبه شوند.

در صدر اسلام (زكات) در معناى لغوى (انفاق مال ) به كار مى رفته، نه در خصوص زكات واجب

ما هم در جواب مى گوييم برگشت اين حرف به اينست كه اگر نكته اى ايجاب كرد مى توان جمع را در مفرد استعمال نمود، و اتفاقا در آيه مورد بحث ما هم همينطور است ، يعنى در تعبير صيغه جمع نكته ايست و آن اينست كه نمى خواهد بفهماند اگر شارع انواع كرامتهاى دينى را كه يكى از آنها ولايت است به بعضى از مؤ منين (على عليه السلام ) ارزانى مى دارد جزافى و بيهوده نيست ، بلكه در اثر تقدم و تفوقى است كه او در اخلاص و عمل بر ديگران دارد، علاوه بر اين ، بيشتر، بلكه تمامى آنهائى كه اين روايات را نقل كرده اند همانا صحابه و يا تابعينى هستند كه از جهت زمان و عصر معاصر با صحابه اند و آنان هم عرب خالص بوده اند، بلكه مى توان گفت عربيت آنروز عرب ، عربيت دست نخورده ترى بوده و اگر اين نحو استعمال را لغت عرب جايز نمى دانسته و طبع عربى آنرا نمى پذيرفته خوب بود عرب آنروز اشكال مى كرده و در مقام اعتراض بر مى آمد و حال آنكه از هزاران نفر صحابه و تابعين ، احدى بر اينگونه استعمالات اعتراضى نكرده است چه اگر كرده بود به ما مى رسيد .

اما اشكال سومى كه گفته اند صدقه دادن انگشتر، زكات نيست . جواب اين حرف هم اينست كه اگر مى بينيد امروز وقتى زكات گفته مى شود ذهن منصرف به زكات واجب شده و صدقه به ذهن نمى آيد، نه از اين جهت است كه برحسب لغت عرب صدقه زكات نباشد بلكه از اين جهت است كه در مدت هزار و چند سال گذشته از عمر اسلام ، متشرعه و مسلمين زكات را در واجب بكار برده اند، و گرنه در صدر اسلام زكات به همان معناى لغوى خود بوده . و معناى لغوى زكات اعم است از معناى مصطلح آن ، و صدقه را هم شامل مى شود. در حقيقت زكات در لغت مخصوصا اگر در مقابل نماز قرار گيرد، به معناى انفاق مال در راه خدا و مرادف آنست ، كما اينكه همين مطلب از آياتى كه احوال انبياى سلف را حكايت مى كنند بخوبى استفاده مى شود، مانند اين آيه كه باره حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد: (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) و راجع به حضرت اسماعيل مى فرمايد: (و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا) و راجع به عيسى (عليه السلام ) در گهواره مى فرمايد: (و اوصانى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا) و ناگفته پيداست كه در شريعت ابراهيم و يعقوب و اسماعيل و عيسى (عليه السلام ) زكات به آن معنائى كه در اسلام است نبوده .

و نيز مى فرمايد: (قد افلح من تزكى و ذكر اسم ربه فصلى ) و مى فرمايد: (الذى يوتى ماله يتزكى ) و مى فرمايد: (الذين لا يوتون الزكوه و هم بالاخره هم كافرون ) و مى فرمايد: (و الذين هم للزكوه فاعلون ) و آيات ديگرى كه در سوره هاى مكى و مخصوصا سوره هائى كه در اوايل بعثت نازل شده مانند سوره (حم سجده ) و امثال آن . چه اين سوره ها وقتى نازل شدند كه اصولا زكات به معناى معروف و مصطلح هنوز واجب نشده بود، و لابد مسلمين آنروز از كلمه زكاتى كه در اين آيات است چيزى مى فهميده اند، بلكه آيه زكات يعنى : (خذمن اموالهم صدقه تطهرهم و تزكيهم بها و صل عليهم ان صلوتك سكن لهم ) كه دلالت دارد بر اينكه زكات مصطلح يكى از مصاديق صدقه است ، و از اين جهت آنرا زكات گفته اند كه صدقه است ، چون صدقه پاك كننده است و زكات هم از تزكيه و به معناى پاك كردن است ، پس از همه مطالب گذشته روشن شد كه : اولا براى مطلق صدقه ، زكات گفتن مانعى ندارد، و ثانيا موجبى براى حمل ركوع بر معناى مجازى نيست ، و ثالثا مانعى از اطلاق جمع (الذين آمنوا…) و اراده مفرد نيست .

معانى و موارد استعمال كلمه (ولايت) و مشتقات آن

(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا…)

راغب در كتاب مفردات گفته است ولاء (به صداى بالاى واو) و همچنين توالى به اين معنا است كه حاصل شود دو چيز يا بيشتر، از يك جنس و بدون اينكه چيزى از غير آن جنس حايل شود. اين معناى لغوى ولاء و توالى است ، و گاهى اين لفظ به طور استعاره و مجاز در قربى استعمال مى شود كه آن قرب از جهات زير حاصل مى گردد.

1 - قربى كه از جهت مكان حاصل ميشود و گفته ميشود:(جلست مما يليه - نشستيم نزديكش .)

2 - قرب از جهت نسبت .

3 - قرب از جهت دوستى و گفته مى شود: (ولى فلان - دوست فلانى ).

4 - قرب حاصل از نصرت و گفته مى شود: (ولى فلانا - يارى كرد فلان را).

5 - از جهت اعتقاد. گفته مى شود: فلان ولى فلان - هم عقيده و هم سوگند اوست . و در معناى نصرت بطور حقيقت اطلاق مى شود و همچنين در معناى مباشرت در كار و اختيار دارى در آن ، و گفته مى شود: (فلان ولى لامر كذا - فلانى اختيار دار فلان كار است ) و بعضى از اهل لغت گفته اند: ولايت (به صداى پائين واو) و ولايت (به صداى بالاى آن ) به يك معنا است ، مانند دلالت و دلالت كه هر دو به يك معنا است ، و حقيقت ولايت عبارتست از بعهده گرفتن كار، و منصوب شدن بر آن و ولى و مولى هر دو استعمال مى شوند در اين معنا، البته هم در معناى اسم فاعل آن ، يعنى موالى (به كسر لام ) و هم در معناى اسم مفعول آن يعنى موالى (به فتح لام ) و به مؤ من گفته مى شود ولى الله و ليكن ديده نشده كه بگويند مؤ من مولاى خداست ، ليكن هم گفته مى شود (الله ولى المؤ منين ) و هم (الله مولا المؤ منين ) و نيز راغب مى گويد: اگر عرب گفت : (تولى ) اگر ديدى كه خود بخود و بدون لفظ (عن ) متعدى شد، بدانكه اقتضاى معناى ولايت را دارد و مقتضى است كه آن معنا در نزديك ترين مواضعش حاصل شود، مثلا اگر ديديد كسى گفت : (وليت سمعى كذا) يا گفت (وليت عينى كذا) يا گفت (وليت وجهى كذا) بدانكه مراد اينست كه گوش خود يا چشم خود يا روى خود را نزديك فلانى بردم ، كما اينكه در قرآن هم بدون لفظ (عن ) استعمال شده ، مى فرمايد: (فلنولينك قبله ترضيها) و نيز مى فرمايد: (فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره ) و اگر ديدى كه با (عن ) چه در ظاهر و چه در تقدير متعدى شد بدانكه اقتضاى معناى اعراض و ترك نزديكى را دارد.

و ظاهرا نزديكى كذائى كه ولايت ناميده مى شود اولين بار در نزديكى زمانى و مكانى اجسام به كار برده شده آنگاه به طور استعاره در نزديكى هاى معنوى استعمال شده است . پس ظاهرا گفتار راغب در كتاب مفردات عكس حقيقت و غير صحيح بنظر مى رسد، زيرا بحث در احوالات انسانهاى اولى اين را بدست مى دهد كه نظر بشر نخست به منظور محسوسات بوده و اشتغال به امر محسوسات در زندگى بشر مقدم بر تفكر در متصورات و معانى و انحاى اعتبارات و تصرف در آنها بوده است ، بنابراين اگر ولايت را كه قرب مخصوصى است در امور معنوى فرض كنيم لازمه اش اينست كه براى ولى قربى باشد كه براى غير او نيست مگر بواسطه او، پس هر چه از شؤ ون زندگى مولى عليه كه قابل اين هست كه بديگرى واگذار شود تنها ولى مى تواند آنرا عهده دار شده و جاى او را بگيرد. مانند ولى ميت كه او نيز همينطور است ، يعنى همانطورى كه ميت قبل از مرگش مى توانست به ملاك مالكيت انواع تصرفات را در اموال خود بكند ولى او در حال مرگ او مى تواند به ملاك وراثت آن تصرفات را بكند، و همچنين ولى صغير با ولايتى كه دارد مى تواند در شؤ ون مالى صغير اعمال تدبير بكند و همچنين ولى نصرت كه مى تواند در امور منصور از جهت تقويتش در دفاع تصرف كند و همچنين خداى تعالى كه ولى بندگانش است و امور دنيا و آخرت آنها را تدبير مى نمايد، و در اين كار جز او كسى ولايت ندارد، تنها اوست ولى مؤ منين در تدبير امر دينشان به اينكه وسائل هدايتشان را فراهم آورد و داعيان دينى بسوى آنان بفرستد و توفيق و يارى خود را شامل حالشان بكند، و پيغمبران هم ولى مؤمنينند.

مثلا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ولى مؤ منين است ، چون داراى منصبى است از طرف پروردگار، و آن اينست كه در بين مؤ منين حكومت و له و عليه آنها قضاوت مى نمايد، و همچنين است حكامى كه آن جناب و يا جانشين او براى شهرها معلوم مى كنند زيرا آنها نيز داراى اين ولايت هستند كه در بين مردم تا حدود اختياراتشان حكومت كنند، و خواننده خود قياس كند بر آنچه گفته شد موارد ديگر ولايت را، يعنى ولاى عتق و جوار و حلف و 6 طلاق و پسر عم و محبت و ولايت عهدى و همچنين بقيه معانى آنرا، و اما ولايتى كه در آيه : (يولون الادبار) است به معناى پشت كردن يعنى بجاى اينكه روى خود جانب دشمن كنند و سنگر و جبهه جنگ را اداره و تدبير نمايند، پشت خود بدان كرده پا به فرار مى گذارند و همچنين است توليتم يعنى اعراض كرديد و خود را به جهتى كه مخالف جهت آنست قرار داديد يا روى خود را جهت مخالف آن برگردانيديد.

پس آنچه از معانى ولايت در موارد استعمالش به دست مى آيد اينست كه ولايت عبارتست از يك نحوه قربى كه باعث و مجوز نوع خاصى از تصرف و مالكيت تدبير مى شود، و آيه شريفه مورد بحث ، سياقى دارد كه از آن استفاده مى شود ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤ منين به يك معنا است ، چه به يك نسبت ولايت را به همه نسبت داده است و مويد اين مطلب اين جمله از آيه بعدى است : (فان حزب الله هم الغالبون ) براى اينكه اين جمله دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه مؤ منين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جهت اينكه در تحت ولايت خدايند، حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكى و از سنخ ولايت خود پروردگار است

چهار دسته آيات شريفه درباره: ولايت تكوينى خدا، ولايت تشريعى خدا، ولايت رسول الله (ص) و ولايت امام على (ع)

و خداوند متعال براى خود دو سنخ ولايت نشان داده ، يكى ولايت تكوينى كه آيات راجع به آن را ذيلا درج مى كنيم . دوم ولايت تشريعى كه به آيات آن نيز اشاره مى نماييم ، آنگاه در آيات ديگرى اين ولايت تشريعى را به رسول خود استناد مى دهد و در آيه مورد بحث همان را براى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ثابت مى كند، پس در اينجا چهار جور از آيات قرآنى هست :

1 - آياتى كه اشاره به ولايت تكوينى خداى متعال دارد، و اينكه خداى متعال هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طورى كه خود بخواهد برايش ميسور و صحيح و روا است ، مانند اين آيات : (ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى ) و (ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع افلا تتذكرون ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخره ) و (فما له من ولى من بعده ) و در همين معنا مى فرمايد: (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) و نيز مى فرمايد: (و اعملوا ان الله يحول بين المرء و قلبه و چه بسا آيات زير را هم كه راجع به ولايت به معناى نصرت است بتوان جزو همين آيات شمرد. چون نصرت مؤ منين هم خود يك رقم تصرف است ، و آن آيات اينها است : (ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ) و: (فان الله هو مولاه ) و اين آيه : (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) هم با اينكه لفظ مولى يا ولايت در آن نيست با اين وصف چون از جهت معنا از مقوله آيات فوق است بايد در زمره آنها بشمار آيد اين آيات دسته اول .

2 - اما دسته دوم ، يعنى آياتى كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد توفيق و امثال اينها را براى خداى متعال ثابت مى كند، آنها نيز از اين قرارند: (الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور) و (و الله ولى المؤ منين ) و (و الله ولى المتقين ) و آيات زير هم در مقام بيان همين جهت اند: (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) پس نتيجه اين دو دسته آيات اين شد كه دو سنخ ولايت براى خداى متعال هست يكى ولايت تكوينى و يكى تشريعى و به عبارت ديگر يكى ولايت حقيقى و يكى ولايت اعتبارى .

3 - ولايت تشريعى الميزان اما آيات دسته سوم ، يعنى آياتى كه را كه در آيات قبل براى خداوند ثابت مى كرد در آنها همان را براى رسول خدا ثابت مى كند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤ ون و مناصب رسالت وى مى داند، آنها نيز از اينقرارند: (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و در همين معناست آيه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما اريك الله ) و: (انك لتهدى الى صراط مستقيم ) و آيه (رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه ) و: (لتبين للناس ما نزل اليهم ) و (اطيعواالله و اطيعوا الرسول ) و (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم ) و(و ان احكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم و احذرهم ان يفتنوك عن بعض ما انزل الله اليك ).

و اما ولايت به معناى نصرت كه براى خداوند است سابقا گفتيم معنا ندارد كه رسول الله داراى آن باشد و از همين جهت در آيات قرآنى هم براى آن جناب ولايت به اين معنا ثابت نشده است . بارى جامع و فشرده اين آيات اينست كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نيز داراى چنين ولايتى هست كه امت را بسوى خداى تعالى سوق دهد و دربين آنها حكومت و فصل خصومت كند و در تمامى شؤ ون آنها دخالت نمايد و خداى همينطور كه بر مردم اطاعت خداى تعالى واجب است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است . پس برگشت ولايت آن حضرت بسوى ولايت تشريعى خداوند عالم است ، به اين معنا كه چون اطاعت خداوند در امور تشريعى واجب است و اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم اطاعت خداست پس رسول خدا مقدم و پيشواى آنان و در نتيجه ولايت او هم همان ولايت خداوند خواهد بود. كما اينكه بعضى از آيات گذشته مانند آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) و آيه (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله …) و آياتى ديگر به اين معنا تصريح مى كردند.

4 - و اما قسم چهارم يعنى آياتى كه همين ولايتى را كه دسته سوم براى رسول خدا ثابت مى نمود براى اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب (عليه السلام ) ثابت مى كند و آنان آيات يكى همين آيه مورد بحث ما است كه بعد از اثبات ولايت تشريع براى خدا و رسول با واو عاطفه عنوان (الذين آمنوا) را كه جز بر اميرالمؤ منين منطبق نيست به آن دو عطف نموده و به يك سياق اين سخن ولايت را كه گفتيم در هر سه مورد ولايت واحده اى است براى پروردگار متعال ، البته بطور اصالت و براى رسول خدا و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بطور تبعيت و به اذن خدا ثابت مى كند.

و اگر معناى ولايت در اين يك آيه نسبت به خداوند غير از معناى آن نسبت به (الذين آمنوا) بود صرفنظر از اينكه اين يك نحوه غلط اندازى و باعث اشتباه بود علاوه بر اين ، جا داشت كلمه ولايت را نسبت به (الذين ) تكرار كند، تا ولايت خدا به معناى خود و آن ديگرى هم به معناى خود استعمال شده باشد و اشتباهى در بين نيايد. كما اينكه نظير اين مطلب در اين آيه رعايت شده است : (قل اذن خير لكم يومن بالله و يؤ من للمؤ منين ): همانطورى كه مى بينيد لفظ (يؤ من ) را تكرار كرده براى اينكه هر كدام معناى بخصوصى داشت و نيز نظير اين مطلب در آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) در جزء سابق گذشت . علاوه بر اين ، خود لفظ (وليكم ) با اينكه مفرد است به مؤ منين نسبت داده شده ، و اگر مقصود از آن غير از ولايت منسوب به خدا و رسول بود بايد در اين باره (الذين آمنوا) مى فرمود، و مفسرين هم به همين جور آيه را توجيه كرده اند، يعنى ولايت را به يك معنا گرفته و گفته اند در خداى تعالى بطور اصل و در غير او به تبع مى باشد.

پس از آنچه تاكنون گفته شد بدست آمد كه حصرى كه از كلمه (انما) استفاده مى شود حصر افراد است ، كانه اين ولايت عام و شامل همه است ، چه مخاطبين خيال مى كرده اند آنان كه در آيه اسم برده شده اند و چه غير آنان ، چون چنين مظنه اى در بين بوده ، آيه ولايت را منحصر كرده براى نام بردگان . ممكن هم هست به يك وجه ديگر اين حصر را قصر قلب دانست .

(الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون )

اين جمله بيان مى كند (الذين آمنوا) را كه سابق بر اين جمله ذكر شده ، و جمله (و هم راكعون ) حال است از فاعل (يوتون ) و هم او عامل است در اين حال (راكعون ).

(ركوع )، در لغت هياءت مخصوصه اى است در انسان ، و آن عبارت است از خميدگى ، و لذا به پير مرد سالخورده اى كه پشتش ‍ خميده ، مى گويند شيخ راكع ، يعنى پير خميده ، و در عرف شرع عبارتست از هياءت مخصوصه اى در عبادت . در قرآن مى فرمايد: (الراكعون الساجدون ) و اين ركوع در حقيقت حالت خضوع و ذلت آدمى را در برابر خداوند مجسم مى سازد.

چيزى كه هست در اسلام ركوع در غير نماز حتى براى خداوند مشروع نيست ،بخلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است ، و چون در ركوع معناى خشوع و اظهار ذلت هست گاهى همين كلمه را بطور استعاره در مطلق خشوع و تذلل و فقرى كه عادتا خالى از ذلت در برابر غير نيست بكار مى برند، مثلا مى گويند فلانى براى فلان ركوع كرد، يعنى خود را كوچك نمود و لو خم نشده باشد.

(و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون ) تولى به معناى گرفتن ولى است و (الذين آمنوا) افاده عهد مى كند و در آن اشاره است به مؤ منين معهود، يعنى همان مؤ منين كه در (انما وليكم ) ذكر شد و جمله (فان حزب الله هم الغالبون ) در جاى جزاى شرط قرار گرفته و ليكن در حقيقت جزا، نيست و جزا در تقدير است و اين جمله از باب بكار بردن كبراى قياس در جاى نتيجه در اينجا ذكر شده است تا علت حكم را برساند، و تقدير آيه چنين بوده : (و من يتول فهو الغالب لانه من حزب الله و حزب الله هم الغالبون - هر كه خدا و رسول را ولى خود بگيرد غالب و پيروز است چونكه از حزب خداست و حزب خداوند هميشه غالب است).

و اين تعبير كنايه از اين است كه اينها حزب خدايند، و بنابر آنچه راغب گفته حزب به معنى جماعتى است كه در آن يك نحوه تشكيل و فشردگى باشد، و خداوند سبحان در جاى ديگر از حزب خود نام برده ، اتفاقا جائى است كه با مورد بحث ما از جهت مضمون شباهت دارد، چون فرموده است : (لا تجد قوما يومنون بالله و اليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله و لو كانوا آباء هم او ابناء هم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 55 تا 67 مائده  لینک ثابت
[یکشنبه 1395-02-19] [ 12:06:00 ق.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 51 تا 54 مائده

آيات51 تا 54
51- يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى أولياء بعضهم أولياء بعض و من يتولهم منكم فإنه منهم إن الله لا يهدى القوم الظالمين

52- فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى أن تصيبنا دائرة فعسى الله أن يأتى بالفتح أو أمر من عنده فيصبحوا على ما أسروا فى أنفسهم نادمين

53- و يقول الذين امنوا أهؤلاء الذين أقسموا بالله جهد أيمنهم إنهم لمعكم حبطت أعمالهم فأصبحوا خاسرين

54- يا ايها الذين امنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف يأتى الله بقوم يحبهم و يحبونه أذلة على المؤمنين أعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله واسع عليم

ترجمه آيات

هان اى كسانى كه ايمان آورديد، يهود و نصارا را دوستان خود مگيريد كه آنان دوست يكديگرند و كسى كه (از شما) آنان را دوست بدارد خود او نيز از ايشان است ، چون خدا مردم ستمكار را به سوى حق هدايت نمى كند.(51)

نشانه اينكه بعضى از مدعيان ايمان از سنخ همان كافرانند اين است كه مى بينى اين بيماردلان به سوى يهود و نصارا مى شتابند و مى گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد غافل از اينكه چه بسا خداى تعالى از ناحيه خود فتحى آورده و امرى ديگر كه خودش ‍ مى داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مى داشتند پشيمان شوند(52).

و آن وقت است كه مؤ منين واقعى به اين بيماردلان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند كه سوگندهاى غليظ ياد كردند بر اينكه همواره با شما و يار و ياور شما خواهند بود؟ پس چرا امروز كه عذاب الهى شما را گرفت ياريتان نكردند؟ آرى آن وقت بيماردلان مى فهمند كه تلاشهايشان بى نتيجه مانده ، در نتيجه شكست خورده و زيانكار مى شوند(53).

هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر كسى از شما از دينش برگردد، بدانيد كه خدا بزودى مردمى را براى گرايش به اين دين مى آورد كه دوستشان دارد و آنان نيز وى را دوست دارند، كه اينان مردمى هستند در برابر مؤ منين افتاده حال و در برابر كافران مقتدر، مردمى كه در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى پروا ندارند و اين خود فضلى است از خدا، فضلى كه به هر كس ‍ صلاح بداند مى دهد و خدا داراى فضلى وسيع و علمى وصف ناپذير است (54).

بيان آيات

سير اجمالى در اين آيات آدمى را در باره اتصال آنها به ما قبلش و نيز به ما بعدش كه مى فرمايد: (انما وليكم الله و رسوله …) و نيز اتصال آن دو آيه به ما بعدش كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا…) و نيز اتصال آنها به آيه : (يا ايها الرسول …) دچار ترديد و توقف مى كند.

اما چهار آيه مورد بحث به يهود و نصارا تذكر مى دهد و ما اين را مى دانيم كه قرآن كريم در آياتى كه در مكه نازل شده هيچ صحبتى از يهود نكرده ، چون آن روز احتياج و سر و كارى با اين دو طائفه نبوده و تنها در آيات مدنى سخن از اين دو طائفه رفته است ، آن هم در آياتى كه در اول هجرت نازل شده ، چون در اوائل هجرت بود كه مسلمانان ناگزير بودند با يهوديان معاشرت و آميزش داشته باشند و يا با آنان پيمان و عهد ببندند و يا تنها در مقام دفع كيد و مكر يهود بوده باشند ولى هيچ تماس و اصطكاكى با نصارا نداشتند مگر در نيمه آخر ده سال توقف آن جناب در مدينه ، و بعيد نيست چهار آيه مورد بحث در اين مدت نازل شده باشد و شايد مراد از كلمه (فتح ) در اين آيات فتح مكه باشد، ليكن در سابق گفتيم : احتمال قابل اعتماد اين است كه سوره مائده در سال حجة الوداع و بعد از فتح مكه نازل شده باشد. بنابراين يا مراد از كلمه (فتح )، فتح ديگرى غير از فتح مكه است و يا اينكه اين آيات قبل از فتح مكه و قبل از نزول همه سوره نازل شده است .

سوال ديگرى كه در اين آيات هست اين است كه آيا آيه چهارم كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم …) متصل به سه آيه قبل از خودش است ؟ و سوال ديگر اينكه اين گروهى كه احتمال مى رفته كه از دين خود مرتد شوند و آيه به عنوان پيشگوئى از ارتداد آنها خبر مى دهد چه كسانى بوده اند؟ سوال چهارم اينكه منظور از آن طائفه اى كه خداى تعالى وعده آمدنشان را داده كيانند؟ هر يك از اين سوال ها بر ابهام آيه مى افزايد و رواياتى كه در شان نزول آمده ، در اين باره بسيار مختلف است و آن روايات چيزى جز نظريه شخصى مفسرين سلف نبوده ، همچنانكه غالب روايات شان نزول همين وضع را دارند و اين اختلاف شديد نيز خودش باعث ابهام بيشتر آيه و مايه اضطراب ذهن آدمى در فهم آيه شده است . ابهام ديگرى بر همه آن ابهامها اضافه كن و آن اين است كه همه مى دانيم كه تعصبهاى مذهبى تا چه حد در اظهار نظرها دخالت مى كرده و به زودى شواهدى از اين دخالتها در روايات و كلمات مفسرين سلف و خلف از نظر خواننده خواهد گذشت .

و آنچه كه بعد از تدبر در اين آيات به دست مى آيد اين است كه همانطور كه گفتيم اجزاى اين آيات به يكديگر متصل است ، ولى بريده از ما قبل و ما بعد است و آيه چهارم از متممات غرضى است كه مقصود افاده و بيان آن است ، چيزى كه هست بايد در فهم معناى آن بارى به هر جهت كردن و مسامحه روا داشتن پرهيز كرد و مانند بسيارى از مفسرين در اظهار نظر مسامحه روا نداشت ، آن هم در آيه اى كه به بيانى كه مى آيد صفات و خصوصيات قومى ذكر شده و نام و نشانه اى آن قوم آمده .

آنچه بطور اجمال از اين آيات به دست مى آيد اين است كه خداى سبحان در اين آيات مؤ منين را از اينكه يهود و نصارا را اولياى خود بگيرند، بر حذر داشته و با شديدترين لحن تهديدشان مى كند و در يك پيشگوئى به آينده امر امت در اثر اين موالات و دوستى با دشمنان خبر مى دهد و مى فرمايد كه اگر چنين كنيد بنيه روش دينى خود را از دست مى دهيد و آن وقت است كه خداى تعالى مردمى ديگر برمى انگيزد كه قائم به امر دين شوند و بنيه دين را بعد از انهدام به حالت اصلى و اوليش برگردانند.

يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض

در مجمع البيان مى گويد: (اتخاذ) به معناى اعتماد كردن بر چيزى است ، به اين صورت كه شخص به آن دلگرم باشد كه در فلان كار به دردم مى خورد و آن را براى آن كار ذخيره بسازد و اين كلمه باب افتعال از ماده (اخذ) است و در اصل دو همزه داشته ، يعنى (اءتخاذ) بوده ، همزه دوم آن مبدل به (تاء) شده و به صورت (ات تخاذ) در آمده و سپس دو تاء در يكديگر ادغام شده و به صورت (اتخاذ) در آمده ، در كلمه (اتعاد) كه از مصدر ثلاثى (وعد) گرفته شده ، همين قاعده جارى شده (با اين تفاوت كه در اين كلمه حرف واو مبدل به تاء مى شود)

معناى (اخذ) و (ولاء ولايت)

و كلمه (اخذ) به چند معنا استعمال مى شود، وقتى مى گويند: (اخذ الكتاب ) معنايش اين است كه كتاب را با دست خود گرفت و چون مى گويند: (اخذ القربان ) معنايش اين است كه پيشكش و قربانى را قبول كرد و چون مى گويند: (اخذه الله من مامنه )، معنايش اين است كه خداى تعالى او را كه در جاى محكم و امنى پناهنده شده بود بگرفت و هلاك كرد، پس در حقيقت معناى جامعى كه در همه اين موارد از استعمال ماده (اخذ) ديده مى شود، عبور دادن چيزى از جهتى به جهادت ديگر است .

و راغب در مفردات خود گفته كلمه : (ولاء) و نيز كلمه (توالى ) به اين معنا است كه دو چيز و يا چند چيز طورى نسبت به يكديگر متصل باشند كه چيزى از غير جنس آنها در بين قرار نداشته باشد، و كلمه به عنوان استعاره در معناى نزديكى استعمال مى شود، حال يا نزديكى از حيث مكان ، يا از حيث نسبت و خويشاوندى ، يا از حيث دين ، يا از حيث صداقت و نصرت و يا اعتقاد، اين بود گفتار راغب البته آن مقدار از گفتارش كه مورد حاجت ما بود و بحث مفصل در معناى ولايت به زودى مى آيد.

و سخن كوتاه اينكه ولايت يك نوع خاصى از نزديكى چيزى به چيز ديگر است ، بطورى كه همين ولايت باعث شود كه موانع و پرده ها از بين آن دو چيز بر داشته شود، البته نه همه موانع ، بلكه موانع آن هدفى كه غرض از ولايت رسيدن به آن هدف است ، حال اگر آن هدف تقوا و يا پيروزى باشد، ولى در چنين هدفى همان ناصر و ياورى است كه هيچ مانعى او را از نصرت شخصى كه به وى نزديك شده و نسبت به او ولايت دارد باز ندارد و اگر از جهت التيام و آشتى و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دلها به يكديگر باشد، در اين صورت كلمه ولى معناى محبوب را مى دهد، محبوبى كه آدمى نمى تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگيرى نمايد و قهرا در برابر خواسته او مطيع مى شود و اگر از جهت خويشاوندى باشد كلمه ولى به معناى كسى خواهد بود كه از طرف مقابل خود ارث مى برد و چيزى نمى تواند مانع از ارث بردن او شود و اگر از جهت اطاعت دستور باشد، ولى به معناى كسى خواهد بود كه در طرف مقابل خود امر و نهى مى كند و به او طبق دلخواه خود دستور مى دهد.

خداى سبحان در جمله مورد بحث كه فرموده : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء)،مساءله ولايت را مقيد به هيچ يك از خصوصيات و قيدها نكرده و بطور مطلق فرموده : يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد، پس آيه شريفه از اين جهت مطلق است ، چيزى كه هست از آيه بعدى كه مى فرمايد: (تو اى پيامبر بيماردلان را مى بينى كه به سرعت به طرف يهود و نصارا مى روند و مى گويند مى ترسيم بلائى بر سر ما بيايد…)، فهميده مى شود كه مراد از ولايت نوعى از نزديكى و اتصال است كه با بهانه بيماردلان متناسب باشد و آن اين است كه يهود و نصارا دولتى و سلطه اى داشته اند كه مسلمانان بيمار دل مى ترسيده اند در تحت سلطه آنان منكوب شوند، همچنانكه ممكن است دولت و سلطه در غير يهود و نصارا بوده و بيماردلان مى خواسته اند با دوستى با يهود و نصارا آنها را ناصر خود گرفته و از شر صاحب دولت و سلطنت محفوظ بمانند كه بنابراين عنوان ولايت در آيه به معناى خصوص نصرت خواهد بود و همچنين ممكن است از خود يهود و نصارا مى ترسيده اند و با آنها دوستى مى كرده اند كه از شرشان محفوظ بمانند در اين صورت ولايت به معناى محبت و معاشرت خواهد بود.

اقوال مفسرين درباره اينكه مراد از ولايتى كه در (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) از آن نهى شده كدام ولايت است

و كلمه ولايت به معناى قرب محبت و معاشرت جامع هر دو فائده و هر دو معنا است ، هم معناى نصرت و هم محبت و امتزاج روحى و بنابراين همين معنا مراد از آيه است و به زودى از نكاتى كه در قيود آيه و صفات ماخوذه در آيه اخير يعنى آيه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه …) هست استفاده مى كنيم كه مراد از ولايت در اينجا يعنى در جمله مورد بحث تنها ولايت محبت است و لا غير.

ليكن بعضى از مفسرين اصرار ورزيده اند در اينكه مراد از ولايت ، ولايت نصرت است و آن عبارت است از پيمان هاى همكارى و يا سوگند بر يارى و همكارى كه بين دو كشور و دو قبيله بر قرار مى شود كه هر يك از دو طرف ، آن طرف ديگر را در هنگام حاجت و نياز يارى كند، مفسر نامبرده استدلالى كرده كه خلاصه اش اين است كه : همانطور كه از ظاهر آيات بر مى آيد قبل از حجة الوداع در اوائل هجرت نازل شده ، در ايامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمين از كار يهوديان مدينه و اطراف آن يعنى فدك و خيبر و غير آن فارغ نشده بودند و هنوز با آنها و با نصارا درگيرى داشتند و از سوى ديگر بين آنان و طوائفى از عرب پيمان و سوگند بر نصرت بر قرار بود و چه بسا كه نظريه اين مفسر با رواياتى كه در شان نزول آيات وارد شده منطبق هم باشد، چون در آن روايات آمده كه عبادة بن صامت از قبيله بنى عوف بن خزرج از بنى قينقاع به خاطر اينكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) جنگيدند بيزارى جست ، با اينكه بين بنى عوف و بنى قينقاع سوگند بر نصرت بر قرار بود، ليكن عبدالله بن ابى رئيس منافقين بيزارى نجست و به سرعت به سوى بنى قينقاع شتافت و چنين بهانه آورد كه ما مى ترسيم پيمان يارى را كه با بنى قينقاع داريم لغو كنيم ،

آن وقت شهر از ناحيه دشمن مورد هجوم واقع شود و آن وقت ياورى نداشته باشيم و يا روايتى كه در داستان ابى لبابه وارد شده ، كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) او را فرستاد تا قبيله بنى قريظه را از قلعه هايشان بيرون كند و هر حكمى كه مى خواهد در باره آنان براند، ابو لبابه بعد از بيرون كردن آنان اشاره به حلق خود كرد و به اين وسيله خبر داد كه همه آنان كشته خواهند شد.

و يا رواياتى كه مى گويد: بعضى از مسلمانان بعد از آن همه مصيبتهائى كه در جنگ احد ديدند، به فلان يهودى و فلان نصرانى پيوستند.

و يا رواياتى كه وارد شده كه بعضى از مسلمانان اخبار مدينه را به نصاراى شام مى نوشتند و بعضى از آنان با يهوديان مدينه مكاتبه مى كردند تا از اموال يهوديان هر چند به قرض هم كه شده ، استفاده كنند.

و اين روايات تقريبا در اين جهت متفق و هم زبانند كه گويندگان جمله : (نخشى ان تصيبنا دائرة )، منافقين بوده اند و سخن كوتاه اينكه بنابراين آيات شريفه از پيمان بستن و هم سوگند شدن و ولايت نصرت با يهود و نصارا را نهى نموده است .

و بعضى از مفسرين تاكيد و اصرار را به حدى رسانده اند كه ادعا كرده اند ولايت در آيه به معناى ولايت محبت و اعتماد است ، با اينكه لغت آيه ، هم در مفرداتش و هم در سياقش از آن مبرا است ، همچنانكه روايات سبب نزول هم آن را نمى پذيرد و نيز وضع عمومى كه مسلمانان و يهود و نصارا در عصر نزول داشتند با آن سازگارى ندارد.

چطور ممكن است آيه را حمل كنيم بر اينكه مى خواهد مسلمانان را از معاشرت و اختلاط با اهل كتاب نهى كند هر چند كه در ذمه مسلمانان بوده و با مسلمين پيمان داشته باشند؟ با اينكه يهوديان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و با صحابه در يك شهر يعنى در مدينه زندگى مى كردند و با آنان معامله داشتند و اسلام با آنان و با مسلمين بطور مساوى رفتار مى كرد، اين بود خلاصه گفتار آن مفسر.

و همه اين حرفهايش ناشى از مسامحه در فهم آيه و به دست آوردن معناى درست آن است ، اما اينكه گفت آيات قبل از حجة الوداع كه سال نزول سوره مائده است نازل شده ، هر چند كه خيلى اشكال بر آن وارد نيست ، ليكن صرف نازل شدن قبل از حجة الوداع باعث نمى شود كه كلمه ولايت به معناى هم سوگندى باشد، نه به معناى محبت .

حادثه خارجى (شان نزول) عموميت و اطلاق آيات قرآنى را محدود نمى سازد

و اما اينكه او و جمعى از ديگر مفسرين رواياتى در شان نزول آيات نقل كرده و به آن استدلال كرده اند بر اينكه آيات شريفه در خصوص هم سوگند شدن و ولايت نصرت نازل شده كه خود رسمى در بين اقوام عرب و بين يهود و نصارا بوده ، اولا روايات شان نزول در يك واقعه اتفاق ندارند و بين خود آنها معارضه هست ، هر كدام يك واقعه را شان نزول دانسته ، پس بر معناى واحدى كه بتوان بدان اعتماد كرد اتفاق ندارند، و ثانيا اينكه اين سخن به فرض هم كه بتواند ولايت يهود را توجيه كند نمى تواند ولايت نصارا را توجيه كند، براى اينكه ميان عرب مسلمان در آن روز و ميان نصارا هيچ ولايتى و سوگندى بر قرار نبود و ثالثا ما روايات شان نزول را در آنچه كه افاده مى كنند قبول داريم و نمى خواهيم بگوئيم چنان حوادثى اصلا رخ نداده ، بلكه مى خواهيم بگوئيم همانطور كه بارها گفته ايم بيشتر روايات وارده در اسباب نزول علاوه بر ضعفى كه در سند آنها هست صرفا تطبيقهائى است كه ناقل تاريخ بر آيات قرآنى مناسب آن حوادث كرده اند و ما در اين نيز حرفى نداريم ، حرف ما اين است كه اين حوادث كه در روايات آمده ، نمى تواند عموم آيه اى از آيات قرآنى را مقيد كند و يا مطلق آن را مقيد بسازد، چون اطلاق و تقييد دو حال از حالات لفظ هستند و حوادث خارجى نمى تواند در آن دخالت داشته باشد، ظاهر متفاهم عرفى هم مساعد با آن نيست ، اگر بنا باشد كه ظاهر آيات قرآنى به خاطر خصوصيت واقعه اى كه آيه در آن واقعه نازل شده ، دگرگون بشود و بدون اينكه در لفظ آيه دليلى بر تخصيص عموم آن يا تقييد اطلاق آن وجود داشته باشد، صرف حادثه خارجى ظهور آيه را از آيه بگيرد و شنونده مجبور و محكوم شود به خاطر آن حادثه دست از آن ظاهر بردارد، اگر عام و يا مطلق است بگويد: خاص و مقيد منظور بوده ، بايد قرآن كريم با مردن افراد مربوط به آن حادثه بميرد و ديگر در هيچ واقعه اى كه در عصرهاى بعد از عصر نزول اتفاق مى افتد استدلال به آن آيه ممكن نباشد و چنين چيزى نه با كتاب خدا موافق است و نه با سنت و نه با عقل سالم .

و اما اينكه بعضى از آن مفسرين گفتند كه : (ولايت را به معناى محبت و اعتماد گرفتن خطائى است كه هم لغت آيه در مفرداتش و سياقش از آن مبرا است و هم اسباب نزول و حالتى كه عامه مسلمين و اهل كتاب در عصر نزول داشته اند)، سخنى است كه ما بعد از همه دقتها معناى درستى براى آن پيدا نكرديم ، براى اينكه بيزارى روايات شان نزول و نيز بيزارى وضع عمومى مسلمين و اهل كتاب در آن روز از شمول آيه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آيه بر اين معنا از معانى ولايت وقتى درست است كه در مرحله اى جلوتر ظهور آيه شريفه با اين شمول سازگار باشد و لفظ آيه در ضمن اينكه شامل همه معانى ولايت مى شود،

اين معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آيه شريفه اصلا ظهورى در اين معنا نداشته باشد و يا به عبارت ديگر از خصوص اين معنا منصرف باشد، ديگر حاجت به آن نمى افتد كه شما به اسباب نزول و وضع مسلمين و اهل كتاب در آن روز استدلال كنيد، پس شما با اين سخن خود اقرار كرده ايد كه آيه ، شامل اين معناى از ولايت نيز مى شود، چيزى كه هست مى خواهيد مورد نزول و وضع عمومى انسانهاى آن روز را دليل بگيريد بر اينكه مقصود آيه چنين و چنان است و ما در چند سطر قبل گفتيم كه خصوصيت مورد نمى تواند مخصص آيه باشد و دليلى بر چنين تخصيصى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن است و آن عبارت است از يك صغرى و يك كبرى ، صغرى برهان ظهور آيه است كه اقرار كرديد و كبراى آن حجيت ظهور بطور مطلق و در همه جا است ، پس معلوم شد كه آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تقييد آن نيست ، در نتيجه آيه شريفه در همين معناى مطلق حجت است و آن عبارت است از ولايت به معناى محبت كه ريشه ساير معانى اين كلمه است .

شواهدى بر اينكه ولايت منهى عنه ، ولايت مودت و محبت است نه ولايت حلف (هم پيمانى)

و اما اينكه گفت : آيه با مفردات و سياقش بيزار از چنين معنائى است ، از آن حرفهاى عجيبى است كه احيانا به گوش انسان مى خورد و من متوجه نشدم منظور اين آقا از اين بيزارى كه بر آيه تحميل كرده چيست ؟ و تنها به آيه هم اكتفا نكرده بلكه بر سياق آن نيز تحميل كرده و چگونه مفردات و سياق آيه شريفه از اين معنا بيزار است با اينكه بعد از جمله مورد بحث يعنى جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده : (بعضهم اولياء بعض ) و احدى نمى تواند شك كند در اينكه مراد از ولايت در جمله دوم همان محبت و اتحاد و مودت است نه ولايت هم سوگند بودن ، چون معنا ندارد خداى تعالى بفرمايد: (با يهود و نصارا هم سوگند نشويد كه آنها هم سوگند يكديگرند)، مگر هم سوگند بودن آنها با يكديگر مزاحم و منافى آن است كه مسلمين هم با آنها هم سوگند شوند؟ پس آن ولايتى كه وحدت را بين يهوديان بوجود مى آورد و بعضى را بر بعض ديگر پيوند مى دهد، ولايت محبت و تعصب قومى و يا پيوندهاى مذهبى و دينى است و همچنين در نصارا نه ولايت به معناى هم سوگند شدن .

و همچنين در جمله سوم كه مى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم )، چون آن معيارى كه باعث مى شود موالى مردمى از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است كه باعث اجتماع متفرقات آن جمعيت و پيوستگى ارواح مختلف مى شود و فهم و ادراك همه افراد را يك سو و يك جهت ساخته ، اخلاق آنها را به هم مربوط و افعال آنها را شبيه به هم مى سازد، بطورى كه دو نفر دوست را مى بينى كه وضع يك يك آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق كرده ، بعد از دوست شدن كانه شخص واحدى شده اند و داراى يك نفسيت گشته اند اراده آن دو يكى و عمل آن دو يك جور است و در مسير زندگى و مستواى عشرت هرگز از يكديگر جدا نمى شوند.

پس اين محبت است كه باعث مى شود دوست هر قومى جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحق گردد، بطورى كه گفته اند: هر كس قومى را دوست بدارد، از آن قوم است و يا فرموده اند: هر كسى با آن شخص است كه دوستش دارد، خداى تعالى هم در آيه اى نظير آيه مورد بحث كه از موالات مشركين نهى كرده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق تا آنجا كه بعد از چند آيه مى فرمايد و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون ).

و نيز فرموده : (لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم).

و نيز در باره دوستى با كفار با لفظى عام كه شامل يهود و نصارا و مشركين مى شود فرموده : (لا يتخذ المؤ منون الكافرين اولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاة و يحذركم الله نفسه ).

و اين آيه صراحت دارد در اينكه منظور از ولايت ، ولايت محبت و مودت است ، نه ولايت به معناى سوگند و عهد، چون در زمان نزول سوره آل عمران بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين از يك سو و بين مشركين و يهود معاهده ها و قراردادهائى بر قرار بوده است .

و سخن كوتاه اينكه ولايتى كه از نظر اعتبار باعث مى شود قومى به قومى ديگر ملحق شود، ولايت مودت است نه ولايت سوگند و نصرت ، و اين پر واضح است و اگر مراد از جمله : (و من يتولهم منكم فانه منهم )، اين باشد كه هر كس بعد از اين نهى با كفار بر مساءله يارى دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نيز از كفار مى شود، صرف نظر از اينكه معنائى است مبتذل ، عبارت آيه آن را نمى رساند، مگر آنكه قيودى از پيش خود بر عبارت آيه اضافه كنيم .

و به فرض كه آيه مورد بحث خواسته باشد از هنگام نزول خود اعلام بدارد كه ديگر مسلمانان با كفار پيمان و عهدى و سوگندى بر قرار نسازند طبق عادتى كه قرآن كريم دارد اشاره اى به حكم سابق مى كند تا جانب حكم مشروع قبلى و نيز سيره جاريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را كه تاكنون جارى بوده احترام بگذارد، همچنانكه در آيات زير اين رسم و عادت قرآن به چشم مى خورد، توجه فرمائيد: (انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا)، (فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم و كلوا و اشربوا)، (لا يحل لك النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج ) و آياتى ديگر از اين قبيل .

پس تا اينجا به خوبى روشن شد كه نه لغت در مفردات آيه از معنائى كه ما براى ولايت كرديم بيزار است و نه سياق آيه ، بلكه اگر بيزارى در كار باشد از معناى ديگر ولايت بيزار است .

و اما اينكه گفتند: مراد از جمله : (الذين فى قلوبهم مرض ) منافقين هستند به زودى خواهد آمد كه سياق با اين نظريه مساعدت ندارد.

پس حاصل كلام اين شد كه مراد از جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) نهى از دوستى با يهود و نصارا است ، دوستى به حدى كه باعث كشش روحى بين مسلمين و اهل كتاب شود و در نتيجه اخلاق اهل كتاب در بين مسلمين راه يابد چون چنين دوستى سرانجام سيره دينى جامعه مسلمان را كه اساس آن پيروى از حق و سعادت انسانها است ، دگرگون ساخته ، سيره كفر در بين آنان جريان مى يابد كه اساسش پيروى از هواى نفس و پرستش شيطان و خروج از راه فطرى زندگى است .

و اگر در جمله مورد بحث ، (اهل كتاب ) را تعبير به يهود و نصارا كرد، همانطور كه درآيه بعدى كه به زودى مى آيد نيز چنين تعبير كرده براى اين بود كه از تعبير به اهل كتاب نوعى (نزديكى به مسلمانان ) به ذهن مى رسد (چون خود مسلمانان نيز همانند يهود و نصارا پيرو كتابى آسمانى هستند) و در مقامى كه مى خواهد بفرمايد قطع رابطه كنيد مناسب نيست تعبيرى بياورد كه محبت را در بين سه طائفه از پيروان كتاب آسمانى برانگيزد و آنگاه بفرمايد با آن دو طائفه از اهل كتاب رابطه دوستى را قطع كنيد، به خلاف آيه بعدى كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا و لعبا من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و الكفار اولياء) و از يهود و نصارا تعبير به كسانى كه به آنان كتاب داده شده كرد با اينكه از ارتباط دوستى بر قرار كردن با آنان نهى كرده ، اين تعبير با آن نهى منافات ندارد، زيرا تعبير مذكور به وسيله توصيف (اتخذوا دينكم هزوا و لعبا) از حالت مدح بودن در آمده و مبدل به مذمت شده است .

آرى اهل كتاب بودن خود افتخارى است ، ولى عبارت : (اهل كتابى كه دين خدا را مسخره مى كنند عبارتى است كه زشت ترين مذمت از آن فهميده مى شود، زيرا چنين اهل كتابى از مشركين بى كتاب هم پستتر و نكوهيده تر است و اگر قرار باشد كه انسان از مردم نكوهيده و پست دورى كند و آنان را دوست خود نگيرد از دوستى چنين اهل كتابى بايد بيشتر پرهيز نمايد، تا از مردمى كه اصلا كتاب آسمانى ندارند و خدا را نمى شناسند، براى اينكه دسته اول داراى كتابى هستند كه آنان را به سوى حق دعوت مى كند و حق را برايشان روشن مى سازد و در عين حال آنان دين حق را مسخره مى كنند، و آن را بازيچه خود مى سازند، پس اينها سزاوارترند به اينكه مورد نفرت اهل حق قرار گيرند و اهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستى با آنان اجتناب كنند.

يهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمين يك دست و هماهنگ مى باشند

و اما اينكه فرمود: (بعضهم اولياء بعض ) همانطور كه قبلا نيز گفتيم مراد از ولايت در آن ولايت محبت است كه باعث مى شود دلهايشان به هم نزديك گشته و ارواحشان يكديگر را جذب كند و آراءشان در پيروى هواى نفس و استكبار ورزيدن از قبول حق و اتحادشان در خاموش كردن نور خداى سبحان و معاونتشان عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمانان متحد و يكى شود، بطورى كه گوئى يك تن واحدند و ملتى واحد دارند با اينكه يكى عرب است و ديگرى عجم ، ولى همينكه اين ملت هاى گوناگون داراى ولايت محبت شدند گوئى يك ملت گرديدند و ولايت آنان را به اتفاق كلمه واداشته و همه را عليه مسلمانان يك دست كرده ، براى اينكه اسلام آنها را به قبول حق دعوت كرده ، به چيزى خوانده كه با عزيزترين خواسته هايشان ناسازگارى دارد، آرى عزيزترين خواسته آنها پيروى هواى نفس و آزادى در شهوات و لذائذ دنيا است .

و همين مطلب كه اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته هاى ملت هاى گوناگون چون يهود و نصارا است ، يهود و نصارا را با همه دشمنى كه با يكديگر دارند، در يك هدف مشترك متحد و نزديك به هم كرده و آن دشمنى با اسلام است و اين هدف مشترك ، آنها را واداشته به يكديگر مراجعه كنند، يهود، دوست نصارا شود و نصارا با يهود دوستى كند و همين است معناى ابهام جمله : (بعضهم اولياء بعض ) در مفرداتش و اين جمله در مقام بيان علت فرمانى است كه در جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده بود و معنايش اين است كه اگر گفتيم يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد علتش اين است كه اين دو طائفه در عين اينكه دو طائفه جداى از هم و دشمن هم هستند، در عين حال عليه شما مسلمانان يك دست و متحدند، پس در نزديك شدن به آنها و در دوستى و محبت با آنها هيچ سودى براى شما نيست .

و چه بسا بشود از جمله : (بعضهم اولياء بعض ) معناى ديگرى نيز استفاده كرد و آن اين است كه اگر به شما دستور داديم كه يهود و نصارا را دوست خود نگيريد براى اين بود كه شما با آنها به اين منظور دوستى مى كنيد كه از آنها يارى بگيريد به اين معنا كه مثلا با نصارا دوستى كنيد تا آنان شما را عليه يهود كمك كنند، در حالى كه اين دوستى هيچ سودى برايتان ندارد، زيرا اين دو طائفه اولياى هم هستند و هرگز شما را عليه خودشان يارى نخواهند كرد.

منظور از ملحق شدن مسلمانى كه يهود و نصارا را ولى بگيرد به يهود و نصارا

و من يتولهم منكم فانه منهم ، ان الله لا يهدى القوم الظالمين

كلمه (تولى ) كه فعل (يتولهم ) از آن گرفته شده ، به معناى ولى گرفتن و يا به عبارت ديگر انتخاب ولى است و كلمه (من ) در كلمه (منهم ) تبعيضى است و معناى جمله اين است كه هر كس از شما كه يهود و نصارا را ولى خود بگيرد خود او نيز بعضى از ايشان است و اين كلام خداى تعالى كه يك مسلمان را ملحق به يهود و نصارا كرده از باب الحاق تنزيلى است نه الحاق واقعى (نمى خواهد بگويد چنين فرد مسلمان اصلا مسلمان نيست و واقعا يهودى و نصرانى است بلكه مى خواهد بفرمايد به منزله آنان و شبيه به آنان است ) و برگشت اين گفتار به اين است كه بفرمايد ايمان حقيقتى است كه از حيث خلوص و ناخالصى و كدورت و صفا داراى مراتب مختلفى است ، همچنانكه اين معنا از آيات ديگر قرآنى از قبيل آيه زير استفاده مى شود كه مى فرمايد: (و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون )، و همين ناخالصى و كدورت است كه خداى تعالى از آن به مرض قلوب تعبير نموده ، در آيه ذيل فرموده : (فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ).

بنابراين آن كسانى كه يهود و نصارا را اولياى خود مى گيرند خداى تعالى آنان را از همان يهود و نصارا شمرده ، هر چند كه بر حسب ظاهر جزء مؤ منين و از مؤ منين باشند و كمترين چيزى كه از اين بيان استفاده مى شود كه اينگونه مؤ منين راه هدايت خدا را كه همان ايمان است سلوك نكرده بلكه راهى را اتخاذ كرده اند كه يهود و نصارا آن را سلوك مى كنند و به سوئى در حركتند كه يهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا كشيده مى شود كه راه يهود و نصارا بدانجا منتهى مى گردد.

و به همين جهت است كه خداى تعالى بيان مذكور را با جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) تعليل نموده و بيان مى كند كه چرا اينگونه مؤ منين ملحق به يهود و نصارا هستند، بنابراين برگشت بيان مذكور به اين است كه فرموده باشد: اى مسلمانان بدانيد اين افرادى كه يهود و نصارا را به دوستى برمى گزينند خودشان نيز از همانها هستند و بدانيد كه راه شما را نمى روند براى اينكه راه شما راه ايمان است و راه ايمان ، راه هدايت الهى است و اين افراد مثل يهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدايت نمى كند.

و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد تنها متعرض اصل تشبيه و تنزيل است و تنها اين را مى گويد كه اين مؤ منين به منزله يهود و نصارا هستند و اما آثارى كه متفرع بر اين تشبيه مى شود را متعرض نشده و لفظ آيه هر چند كه مقيد به هيچ قيدى نيست و ليكن از آنجا كه از قبيل بيان ملاك است نظير آيه (و ان تصوموا خير لكم ) و آيه : (ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر) و آياتى ديگر كه نمى گويد چطور روزه بگيريد و چگونه نماز بخوانيد از اين قبيل جز يك بيان مهمل نيست كه تمسك به آن براى اثبات حكمى فرعى نيازمند بيان سنت است و كسى كه مى خواهد در اين باره اطلاعات بيشترى به دست آورد بايد به كتب فقهى مراجعه كند.

فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم …

اين جمله به دليل داشتن حرف (فاء) در اولش تفريع و نتيجه گيرى از آيه قبلى است كه مى فرمود: (خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند، يكى از مصاديق گمراهى و يا به عبارت ديگر مواردى كه هدايت الهى شامل حال آنان نشده ،

همين است كه به سوى يهود و نصارا مى شتابند و عذرهائى بدتر از گناه مى آورند، نكته اى كه در اين آيه هست اين است كه خداى تعالى تعبير كرد به اينكه (يسارعون فيهم )، با اينكه بايد مى فرمود: (يسارعون اليهم ) تا اشاره كند به اينكه اين بيماردلان در جامعه يهود و نصارا هستند و در آن محيط ضلالت است كه سرعت مى كنند، پس اين بيماردلان به خاطر اينكه مبادا از ناحيه يهود و نصارا لطمه اى بخورند، به سوى آنان و در آنان نمى شتابند اينها بهانه هائى است كه براى خود درست كرده اند كه ملامت و توبيخى كه ممكن است از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين متوجه آنان شود از خود دفع كنند بلكه تنها عاملى كه آنان را وادار به مسارعت مى كند اين است كه يهود و نصارا را دوست مى دارند.

و چون اين در سرشت هر ظالمى و هر باطلى هست كه روزى چهره كريه واقعى اش بر ملا شده و در نتيجه رسوا و نابود گردد، به حكم جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و اميد كسانى كه براى رسيدن به اغراض باطل خود به وسائلى چنگ مى زنند كه صورتش صورت حق به جانب ولى باطنش باطل است ، روزى قطع مى گردد، لاجرم اين اميد قطعى هست كه خداى تعالى پيروزى حق و اهل حق را بياورد و يا امرى ديگر از ناحيه خود پيش آورد تا اين افراد حيله گر بر كرده هاى خود پشيمان گشته ، دروغشان در آنچه به خورد مؤ منين مى دادند براى مؤ منين آشكار گردد.

و با اين بيان روشن مى شود كه چرا جمله : (فترى الذين …) را متفرع كرد بر جمله قبلى آن يعنى (ان الله لا يهدى القوم الظالمين) و ما در سابق بحثى در اين معنا كرديم كه چرا ستمگران راه را پيدا نمى كنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمى شود.

آيه شريفه ناظر بر منافقين اصطلاحى نيست

بنابراين افراد مورد بحث از مؤ منين به خاطر اينكه براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين اظهاراتى دارند كه در قلوبشان نيست از منافقين بودند، چون مى خواستند به بهانه ترس از گرفتارى به سوى يهود و نصارا به سرعت گرايش كنند، در حالى كه ترسى در بين نبود و علت حقيقى مسارعتشان اين بود كه در دل ، دشمنان خدا را دوست مى داشتند و همين وجه و دليل نفاق آنها بوده ، و اما اينكه بگوئيم از منافقين اصطلاحى بودند، يعنى در زمره كسانى بودند كه در باطن كافر بودند و به ظاهر دعوى ايمان مى كردند، سياق آيات مساعد با آن نيست .

ولى جماعتى از مفسرين گفته اند كه افراد مورد بحث در آيه همان منافقين يعنى عبدالله بن ابى و ياران و همفكران او بوده اند، البته روايات شان نزول هم گفته آنان را تاييد مى كند، آنها گفته اند: اين افراد منافق از يك سو با مؤ منين در مجتمعشان شركت نموده و با آنها مجامله و سازش مى كردند و از سوى ديگر با يهود و نصارا عهد و پيمان مى بستند كه آنها را يارى كنند تا به اين وسيله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم در رعايت مصالح شخصى خود جانب احتياط را پيش گرفته باشند و به قول معروف : (ز هر طرف كه شود كشته سود آنان باشد) و در حوادثى كه براى يكى از دو طرف پيش مى آيد آنها همواره در مامن آسوده باشند.

ليكن اين نظريه همانطور كه قبلا هم گفتيم درست نيست زيرا با سياق آيات نمى سازد، در اين آيات در باره آنان جمله : (فعسى الله ان ياتى بالفتح او امر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، را مى خوانيم كه خداى تعالى اظهار اميد كرده كه در اثر فتح و يا آمدن امرى از ناحيه او اين عده از كرده خود پشيمان شوند، حال يا مراد از فتح ، فتح مكه است يا فتح قلعه هاى يهودينشين و بلاد نصارا و يا چيز ديگرى نظير اينها است و معلوم است كه اگر نامبردگان منافق اصطلاحى بودند، وجهى براى اين اميد پشيمانى نبود، منافقين از نظر سياست زندگى كارى نكردند كه پشيمان شوند، آنها با هر دو طائفه دوستى كردند تا در زندگى جانب احتياط را رعايت كرده باشند و احتياط چيزى نيست كه انسان روزى از آن پشيمان شود، وقتى پشيمانى تصور دارد كه به كلى از مؤ منين بريده و به يهود و نصارا پيوسته باشند، آنگاه بلائى بر سر نصارا و يهود بيايد و نامبردگان سر انگشت خود بگزند كه چرا از مسلمانان بريديم و به دشمنان ايشان پيوستيم و همچنين با جمله ديگرى كه در آيه بعد آمده كه مى فرمايد: (حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرين ) نمى سازد، زيرا اگر افراد مورد بحث منافقين اصطلاحى باشند كارى كه كرده اند حبط شدنى يعنى بى اثر و بى نتيجه نيست (البته منظور از نتيجه ، نتيجه هاى دنيائى است ، چون فرض اين است كه افراد نامبرده منافق واقعى بوده باشند كه ايمانى به خدا و روز جزا ندارند) و چنين افرادى اگر به خاطر حفظ منافع و مصالح خود طريقه احتياط را پيش بگيرند، هم با مسلمانان بسازند و هم با دشمنان ايشان ديگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زيرا اگر آنچه كه از آن مى ترسيده اند واقع شد كه صدمه اى نمى خورند، چون احتياط خود را داشته اند و اگر واقع نشد باز ضررى نكرده اند و سخن كوتاه اينكه احتياط يك راه عقلائى است كه هيچگاه ملامت و مذمت ببار نمى آورد.

مگر آنكه مفسرين نامبرده بگويند مذمت بدين جهت متوجه آنان شده كه نهى الهى را عصيان كرده اند و دلهايشان به وعده فتحى كه خداى تعالى داده بود مطمئن نشده و اين توجيه هر چند در جاى خود سخن درستى است ، ليكن لفظ آيه دلالتى بر آن ندارد.

فعسى الله ان ياتى بالفتح اوامر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين

هر چند كه در سابق مكرر گفته بوديم كه كلمه (عسى ) هر جا كه در كلام خداى تعالى آمده باشد به معناى اظهار اميد واقعى نيست ، چون اظهار اميد از كسى صحيح است كه اطلاعى از آينده نداشته باشد بلكه در كلام خدا قائم به شنونده و يا به مقام تخاطب است ليكن در اينجا قرينه قائم است بر اينكه منظور خبر دادن از آينده است چون مى خواهد جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) را تثبيت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله مورد بحث آمده قطعا واقع خواهد شد.

مراد از (فتح ) در جمله (فعسى الله ان ياتى بالفتح) كدام فتح است ؟

و فتحى كه خداى تعالى خبر وقوع آن را مردد كرده ، بين وقوع آن و يا امرى از ناحيه خودش معلوم نيست كه چه بوده مصداق آن فتح بيان نشده كه چيست بلكه بين آن و بين امر ديگرى كه آن نيز براى ما مجهول است ترديد شده ، چون احتمال دارد الف و لامى كه بر سر كلمه (فتح ) آمده ، الف و لام جنس باشد، بله اگر الف و لام عهد بود ممكن بود بگوئيم : منظور از اين فتح ، فتح معهودى است كه خداى تعالى قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد).

و يا فرموده بود: (لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله ) و آياتى ديگر.

اگر چه در قرآن كريم هر جا كه كلمه فتح آمده ، در بيشتر مواردش منظور فتح مكه است و ليكن بعضى از موارد هم هست كه با فتح مكه تطبيق نمى كند مانندآيه شريفه زير كه مى فرمايد: (و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين قل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون )، كه در اين آيه خداى تعالى ، روز فتح را طورى نشانى داده كه با فتح مكه نمى سازد يكى از نشانيهايش اين است كه هر كس قبلا كافر بوده و آن روز ايمان بياورد سودى به حالش ندارد،

نشانى ديگرش اين است كه كفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد كه اين نشانيها با فتح مكه تطبيق نمى شود و حتى با ساير فتوحاتى كه مسلمانان تا به آن روز داشتند نيز منطبق نيست ، براى اينكه سود ندادن ايمان در روز فتح كه در حقيقت همان توبه كردن در آن روز است به يكى از دو جهت تصور دارد كه بيان مفصلش در بحث پيرامون توبه در تفسير آيه : (انما التوبة على الله …)، در جلد چهارم عربى اين كتاب گذشت يكى اينكه اصلا نشاه دنيا مبدل به نشانه اى ديگر شود كه معلوم است در نشاه ديگر اختيار بر داشته مى شود، چون در زندگى آخرت ديگر جاى توبه كردن و ايمان آوردن نيست و يا به اينكه اخلاق و ملكات نفسانى انسان بكلى مبدل به ملكات ديگرى شود، آنچنانكه قلب قساوت يابد، قساوتى كه ديگر اميد توبه و برگشت به خدا در او نرود همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن امنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا.

و نيز فرموده : (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ، و لا الذين يموتون و هم كفار).

و به هر حال اگر مراد از فتح ، يكى از فتوحات مسلمين نظير فتح مكه يا فتح قلعه هاى يهوديان و يا فتح بلاد نصارا باشد حرفى است ، و ليكن انطباق جمله : (فيصبحوا على ما اسروا…) و جمله (يقول الذين …) بر چنين روزى معلوم نيست كه وجهش بيان شد.

و اگر مراد از فتح روزگارى باشد كه اسلام بساط كفر را از جهان برچيند و خداى تعالى بين رسول و قومش حكم فصل و داورى نهائى كند در اين صورت آيه شريفه از پيشگوئى هاى قرآنى خواهد بود كه از حوادث آينده امت اسلام خبر مى دهد و در اين صورت آيه شريفه همان را مى گويد كه آيه زير در مقام افاده آن است : (و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم …).

و اما اينكه فرمود: (فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، بيانش اين است كه ندامت وقتى به انسان دست مى دهد كه كارى را كه نبايد مى كرد انجام داده باشد و يا كارى را كه مى بايست مى كرد ترك كرده باشد و نامبردگان در آيه كارى را كه نبايد مى كردند كرده بودند، حال آن كار چه بوده كه خداى سبحان در آيه بعد حبط اعمال و زيانكارى آنان را اثر آن كار دانسته ؟ همين بوده كه در دل دوستى با يهود و نصارا را پنهان مى داشتند و به مسلمانان وانمود مى كردند كه ما نيز مثل شما دشمن آنان هستيم ليكن دروغ مى گفتند بلكه در دل آنها را دوست مى داشتند و به سوى انجام آنچه آنان مى خواستند كه همان اطفاى نور خدا و تسلط بر شهوات دنيا بوده مسارعت مى كردند و دين اسلام كه دعوى دار آن بودند جلوگير و مانعشان نبوده .

پس به احتمال قوى اين بوده آنچه كه در دل پنهان كرده بودند و به خاطر آن در بين يهود و نصارا آمد و شد مى كردند و چيزى نگذشت كه خداى تعالى حق را پيروز ساخت و اين گروه فهميدند و آمد و شدهايشان باطل شد و آنگاه دچار ندامت شدند.

و يقول الذين آمنوا…

در قرآن كريم كلمه (يقول ) در اين آيه به ضم لام آمده ولى بعضى از قاريان آن را به فتح لام قرائت كرده اند تا عطف باشد بر جمله : (يصبحوا) و اين قرائت بهتر است ، چون با سياق بهتر مى سازد، به دليل اينكه ندامت افراد مورد بحث از اينكه چرا دوستى با دشمنان اسلام را در دل پنهان كردند و نيز گفتار مؤ منين كه گفتند: (و يقول الذين آمنوا …)، مؤ منين گفتند: آيا اينها بودند كه سوگندهاى غليظ مى خوردند كه به خدا قسم ما با شمائيم ؟…) همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگينى كه دوستى با كفار و مسارعتشان در ميان يهود و نصارا برايشان ببار آورد.

و كلمه (هؤ لاء) اشاره است به يهود و نصارا و خطاب در كلمه (معكم ) به كسانى است كه بيمار دل بودند و با يهود و نصارا دوستى مى كردند، البته عكس اين نيز احتمال دارد، يعنى ممكن است بگوئيم : (هؤ لاء) اشاره به اين بيماردلان است و خطاب (معكم ) متوجه يهود و نصارا است و همچنين اين دو احتمال در جمله : (حبطت اعمالهم ) جريان دارد يعنى هم ممكن است منظور از آن يهود و نصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بيماردلان باشند.

ليكن از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در (معكم ) به بيماردلان و جمله : (حبطت اعمالهم …) به منزله جوابى است از سوال مقدر و معناى آيه اين است كه اميد آن هست كه خداى تعالى يا فتحى پيش بياورد يا امرى از ناحيه خودش ، آن وقت است كه مؤ منين ثابت قدم ، موقع حلول سخط الهى به اين مؤ منين ضعيف الايمان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند آنهائى كه سوگند مى خوردند و در سوگند خوردن خود به نهايت درجه مبالغه مى كردند كه ما با شما هستيم ؟ پس چرا امروز سودى به حال شما نداشتند؟ در اينجا ممكن است شخصى پرسيده باشد خوب ، بالاخره كار مؤ منين سست ايمان كه يهود و نصارا را دوست مى داشتند به كجا انجاميد؟ در پاسـخ فرموده : اعمالى كه در اسلام كردند عبادتى و احسانى كه كردند همه بدون اجر شد و در نتيجه زيانكار شدند.

گفتارى در معناى بيمارى دل (مرض قلب)

جمله : (فى قلوبهم مرض ) بطور اجمال دلالت دارد بر اينكه دل انسانها در خطر نوعى بيمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چيزى حالت بيمارى تصور شود حالت سلامتى هم دارد، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند، تا يكى از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتى يكى از اين دو حالت مى تواند در دلى يا هر چيزى محقق شود كه قبلا آن چيز، چيزى باشد كه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد، نظير كورى و بينائى كه خواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمى تواند ببيند كور نمى خوانيم زيرا استعداد بينائى در آن نيست و همچنين نمى توان آن را به هيچ مرضى متصف كرد، چون استعداد صحت و سلامتى ندارد.

و در كلام خداى عزوجل هر جا كه خداى تعالى براى دلها اثبات مرض كرده ، احوال آن دلهاى مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش امورى را ذكر نموده كه دلالت دارد بر اينكه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه ميانه منحرف شده اند، به آيات زير توجه فرمائيد: (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا)، (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم )، (ليجعل ما يلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم )، و آياتى ديگر.

و كلى مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعى ترديد و اضطراب شود كه مساءله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كند و ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مى بينيم كه در مرحله خلق و خوى احوالى و اخلاقى متناسب با كفر بر آن عارض مى گردد و در مرحله عمل كارهائى از آن سر مى زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است .

در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقرى قرار گيرد كه خلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را از دست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداى سبحان و اعتماد كردن به جناب او و بريدن از هر چيز ديگرى است كه هواى نفس به سوى آن كشش دارد، اين نكته از آيه زير به چشم مى خورد كه مى فرمايد: (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم ).

بيمار دلان غير از منافقين هستند

از همين جا روشن مى شود كه بيماردلان غير از منافقينند، همچنانكه تعبير قرآن از اين دو طائفه مثل ، (المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض )، در غالب موارد تا حدى خالى از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست ، براى اينكه منافقين عبارتند از كسانى كه به زبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حيات ايمانى مرده است ، نه بيمار، همچنانكه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زنده خوانده و مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ).

و نيز مى فرمايد: (انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ).

بنابراين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شك و ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولى و چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد.

پس بيماردلان (به حسب طبع معناى اين كلمه ) عبارتند از كسانى كه ايمانشان ضعيف است ، همانهائى كه دلهايشان به پر كاهى مى ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم ها گشته ، به اين سو و آن سو كشيده مى شود ولى منافقين كه به زبان اظهار ايمان مى كنند اصلا ايمان ندارند و در باطن كافرند اما كافر بى شهامتى كه كفر خود را علنى نمى سازند بلكه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤ منين را و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند.

وجه اشتراك منافق و بيمار دل

بله بسا مى شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مى شود و اين تعبير نوعى تحليل است ، در حقيقت مى خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتن لطيفه ايمان محرومند، پس از اين نظر مانند آنها هستند، مانند آيه زير كه كلمه منافقين را بر بيماردلان اطلاق نموده و مى فرمايد: (بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما، الذين يتخذون الكافرين اولياء من دون المؤ منين ، ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ، ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا).

و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعى است كه در دل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير: (و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين … فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا… و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤ من كما آمن السفهاء)، چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيماردل را بر منافقين واقعى اطلاق كرده كه بفهماند دلهاى منافقين واقعى از مرحله شك در باره حق سير نموده ، در آخر به انكار حق منتهى شده است ، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه در دل دچار شك بودند ولى به دروغ دعوى ايمان كردند بيماردل شدند و به تدريج خداى تعالى بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده و آن را مسخره كردند و هلاك گشتند.

شباهت بين بيمارى دل و بيمارى هاى جسمانى

و اصولا خداى سبحان مرض قلب را در حد مرضهاى جسمانى دانسته كه به تدريج شدت مى يابد و اگر به معالجه اش نپردازند مزمن ميشود و در آخر كار بيمار را به هلاكت ميكشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزى كردن و بيمارى را با چيزهائى كه براى مريض ‍ مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك ميكند كمك كردن است كه اين ناپرهيزى و امداد كردن بيمارى در بيماريهاى قلبى همان ارتكاب معصيتها است كه خداى تعالى در باره اش فرموده : (فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا).

و نيز فرموده : (و اذا ما انزلت سورة … و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا و هم كافرون ، اولا يرون انهم يفتنون فى كل عام مرة او مرتين ، ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).

و نيز در يك بيانى عمومى فرموده : (ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن ).

خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است ، براى علاج آن بيمارى در آياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است ، از آن جمله در بيانى عام و كلى فرموده : (يهديهم ربهم بايمانهم ).

و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).

بنابراين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را بر طرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح ، همچنانكه در آيه قبلى يعنى آيه 126، سوره توبه در باره آنهائى كه در صدد علاج دل خود نيستند فرمود: (ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون )

موضوعات:  موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 51 تا 54 مائده  لینک ثابت
 [ 12:05:00 ق.ظ ]




موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 27 تا 50 مائده

آيات 27 تا 32

27- و اتل عليهم نبأ ابنى ادم بالحق إذ قربا قربانا فتقبل من أحدهما و لم يتقبل من الاخر قال لاقتلنك قال إنما يتقبل الله من المتقين

28- لئن بسطت إلى يدك لتقتلنى ما أنا بباسط يدى إليك لاقتلك إنى أخاف الله رب العالمين

29- إنى أريد أن تبوأ بإثمى و إثمك فتكون من أصحاب النار و ذلك جزاء الظالمين

30- فطوعت له نفسه قتل أخيه فقتله فأصبح من الخاسرين

31- فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ‍ ليريه كيف يورى سوءة أخيه قال ياويلتى أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب فأوارى سواة أخى فأصبح من النادمين

32- من أجل ذلك كتبنا على بنى إسرائيل أنه من قتل نفسا بغير نفس أو فساد فى الارض فكأنما قتل الناس جميعا و من أحياها فكأنما أحيا الناس جميعا و لقد جاءتهم رسلنا بالبينات ثم إن كثيرا منهم بعد ذلك فى الارض لمسرفون

ترجمه آيات

اى محمد داستان دو پسران آدم را كه داستانى است به حق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند، از يكى از آن دو قبول شد، و از ديگرى قبول نشد، آنكه قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت : من تو را خواهم كشت ، او گفت : خداى تعالى قربانى را از مردم با تقوا قبول مى كند(27).

و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دست خود به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مى ترسم (28).

من از اين عمل تو كراهتى ندارم چون اگر مرا بكشى هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است (29).

پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد، و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد(3.).

و در اينكه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداى تعالى كلاغى را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند، (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت واى بر من كه آنقدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم ، و جثه برادرم را در خاك دفن كنم ، آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد(31).

به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته ، (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است )، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند. با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روى مى كنند(32).

بيان آيات

اين آيات از داستان پسران آدم خبر مى دهد، و سبب پديد آمدن آنرا حسد دانسته ، مى فرمايد حسد كار آدمى را به جائى مى كشاند كه حتى برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مى گردد، پشيمانى اى كه هيچ سودى ندارد و اين آيات به همين معنا مربوط به گفتار در آيات قبل است كه در باره بنى اسرائيل مى فرمود استنكافشان از ايمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگرى نبود، آرى همه اينها آثار شوم حسد است ، حسد است كه آدمى را وادار مى كند برادر خود را بكشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتى مى اندازد كه راه فرار و نجاتى از آن نيست ، پس بايد كه اهل عبرت از اين داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در كفرى كه اثر آن حسادت است اصرار نورزند.

و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق

كلمه تلاوت كه صيغه امر (اتل ) از آن گرفته شده ، از ماده (ت - ل - و) است ، كه به معناى واقع شدن چيزى دنبال چيز ديگر است ، و اگر خواندن را تلاوت گفته اند به اين جهت است كه خواننده يك داستان ، الفاظ آن داستان را يكى پس از ديگرى و در (تلو) و يا در دنبال هم مى آورد و مى خواند و كلمه : (نبا) به معناى خبر است ، البته نه هر خبرى بلكه آن خبرى كه متضمن سودى باشد، و كلمه : (قربان ) به معناى هر عملى و هر چيزى است كه انسان به وسيله آن به خداى سبحان و يا غير او تقرب بجويد، و اين كلمه در اصل مصدر بوده ، و تثنيه و جمع ندارد، و كلمه (تقبل ) به معناى قبول كردن است ، اما نه هر قبولى بلكه قبولى كه همراه با عنايتى زياد و اهتمامى نسبت به مقبول باشد، و ضمير در كلمه (عليهم ) به اهل كتاب بر مى گردد چون قبلا هم گفتيم كه مقصود اصلى در نظم اين كلام ، اهل كتابند.

رد اين قول كه مراد از (آدم ) در جمله (نباء ابنى آدم ) آدم ابوالبشر نيست

و مراد از اين شخصى كه بنام (آدم ) ناميده شده آن شخصى است از بشر كه قرآن كريم او را پدر بشر خوانده ، ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از اين آدم ، مردى از بنى اسرائيل است ، كه داراى دو فرزند بوده ، و دو فرزندش در مورد قربانى اى كه به درگاه خدا تقديم كردند مشاجره نمودند و در آخر يكى از آن دو ديگرى را به قتل رسانيد و آن شخص قاتل نامش قابيل و يا قابين و شخص ‍ مقتول نامش هابيل بوده ، و دليل اين معنا ذيل آيه است كه مى فرمايد: (من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل ) ليكن اين نظريه به سه دليل فاسد است .

اول اينكه : در سراسر قرآن كريم جز ابوالبشر احدى بنام آدم ناميده نشده و اگر مراد در آيه شريفه از كلمه آدم غير پدر بشر بود بايد قرآن كريم قرينه اى ذكر مى كرد تا شنونده بفهمد اين آدم آن آدم نيست ، و شنونده در شنيدن داستان سرگردان نشود و بيان قرآن پيچيده و مبهم نگردد.

دليل دوم اينكه : بعضى از خصوصياتى كه در اين داستان ذكر شده ، جز با فرزندان آدم ابوالبشر منطبق نيست ، مثل اين خصوصيت كه قاتل نمى دانست كه يك انسان كشته شده و يا مرده را چه بايد كرد، معلوم مى شود اين داستان راجع به كسى كه تا آنروز از زندگيش ‍ مرده و دفن كردن آن را ديده بوده نيست و اين جز با انسانهاى اولى كه با فكرى ساده زندگى مى كرده و به تدريج معلوماتى و تجربه هائى حاصل مى كرده و معلوماتى ذخيره مى كرده صادق نيست ، و بنابراين آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد كه قاتل شخصى بوده كه نمى دانسته ميتى را كه بى جان افتاده چه بايد كرد، و عقلش نمى رسيده كه مى شود بدن او را در زمين پنهان نمايد و چنين خصوصيتى جز با پسر آدم ابوالبشر نبوده ، و يك فرد اسرائيلى نمى تواند اين قدر ساده و نادان باشد، براى اينكه اسرائيليان داراى تمدن بودند، البته تمدنى متناسب با قوميتشان ، و فردى از چنين جامعه عادتا ممكن نيست كه نداند مرده را بايد دفن كرد.

دليل سوم اينكه : مفسر مزبور در مقام پاسـخگوئى به اشكالى است كه متوجه آيه كرده اند، و آن اين است كه مساله كتاب حكم قتل اختصاصى به بنى اسرائيل نداشته ، پس چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشا كتاب حكم قتل در خصوص بنى اسرائيل قرار داده ؟ با اينكه حكم قتل و اثر قتل حكمى است بشرى و مربوط به عموم بشر، هر كس يك انسان را بكشد مثل اين است كه همه را كشته باشد چه اسرائيلى و چه غير اسرائيلى ، و كسى كه يك انسان را زنده كند مثل اين است كه همه را زنده كرده باشد، باز بدون تفاوت بين اسرائيلى و غير اسرائيلى ، پس اين آيات چه معناى روبراهى مى تواند داشته باشد.

مفسر مورد بحث ما در پاسـخ گفته : قاتل و مقتول و پدر آن دو اسرائيلى بوده اند، پدرشان آدم ، مردى از بنى اسرائيل بوده چون اين واقعه در بنى اسرائيل واقع شده به دليل اينكه قرآن كريم بعد از نقل داستان مى فرمايد به همين جهت بر بنى اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان نه آدم ابوالبشر، تا واقعه قتل قابيل يك حادثه بشرى باشد، و مايه عبرت آيندگان گردد، بلكه دو برادر بودند پسران مردى از بنى اسرائيل و داستان اين دو برادر يك داستان قومى خاصه اى است و لذا قرآن كريم مى فرمايد چون اين واقعه در بنى اسرائيل رخ داد ما بر بنى اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان .

و ليكن اين جواب ماده اشكال را ريشه كن نمى كند، براى اينكه اشكال و سوالى كه در بين بود هنوز به حال خود باقى است و سوال اين است كه اگر كشتن يك فرد به منزله كشتن همه مردم است ، در هر زمانى همينطور است ، و اگر زنده كردن يك فرد به منزله زنده كردن همه است آن نيز اختصاصى به زمان بنى اسرائيل نداشته ، و ما مى دانيم كه قبل از بنى اسرائيل آنقدر قتل نفس واقع شده كه از حد شمار بيرون است ، چرا خداى تعالى اين حكم را قبل از بنى اسرائيل ابلاغ نكرد، و چرا به قوم بنى اسرائيل اختصاصش داد، و حتى در خود بنى اسرائيل نيز قبل از واقعه اين دو برادرى كه مفسر نامبرده فرض كرده قتلهائى واقع شده ، چرا حكم مزبور را به واقعه دو برادر اختصاص داد، چه خصوصيتى در قوم بنى اسرائيل بوده ، و چه خصوصيتى در واقعه دو برادر وجود داشته ؟ جواب اين اشكال داده نشد.

علاوه بر اينكه اگر مطلب چنين بوده كه وى مى گويد بهتر آن بود كه بفرمايد: (من قتل منكم نفسا)، تا اختصاص به بنى اسرائيل داشته باشد، تازه به فرض هم كه چنين فرموده بود، باز اشكال و سوال از اينكه بنى اسرائيل چه خصوصيتى داشته اند كه حكم قتل مذكور مختص به آنان باشد عود مى كند، صرفنظر از اينكه اصل اين توجيه و تفسير فى نفسه درست به نظر نمى رسد.

جواب به اين اشكال كه چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشاء كتابت حكم قاتل در خصوص بنى اسرائيل قرار داده است ؟

و جواب از اصل اشكال اين است كه عبارت (ان من قتل نفسا بغير نفس …) متضمن حكمتى است بالغه ، نه يك حكم شرعى و بنابراين مراد از كتابت بر بنى اسرائيل بيان اين حكمت براى بنى اسرائيل است و منافات ندارد كه منحصر به بنى اسرائيل نبوده ، فائده اش هم عايد آنان شود، و هم عايد عموم بشر، همچنانكه ساير حكمتها و مواعظ كه در قرآن كريم براى امت خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله ) آمده همين وضع را دارد، حكمت براى اين امت بيان شده ، و ليكن فائده آن اختصاصى به اين امت ندارد، و در آيه شريفه جز اين نيامده كه ما اين مطلب را براى بنى اسرائيل بيان كرديم و اگر نام بنى اسرائيل را برده براى اين بود كه تمام آيات مورد بحث ، در مقام اندرز دادن و هشدار بنى اسرائيل و توبيخ آنان بر اين معنا است كه نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) حسد ورزيدند، و در عناد و افروختن آتش فتنه ها و جنگها اصرار ورزيدند، بلكه به آتش افروزى تنها اكتفا ننموده ، خود دست به اسلحه زدند، و با مسلمانان جنگها كردند، و به اين مناسبت دنباله آيه اى كه مورد سوال واقع شده فرموده : (و لقد جاءتهم رسلنا بالبينات ثم ان كثيرا منهم بعد ذلك فى الارض لمسرفون )، از همه اينها گذشته اصل داستانى كه او براى توجيه آيه آورده هيچ ماخذى ندارد نه در روايات و نه در تاريخ .

پس روشن شد كه منظور از جمله : (نبا ابنى آدم بالحق )، داستان پسران آدم ابوالبشر است و اينكه جمله را مقيد كرده به قيد (بالحق ) (با در نظر گرفتن اينكه اين جار با و مجرور حق متعلق به كلمه (نبا) يا كلمه (اتل )است ) خالى از دلالت و حداقل خالى از اشعار بر اين معنا نيست كه از اين داستان آنچه در بين بنى اسرائيل معروف شده ، دستخوش تحريف شده است ، و جزئياتى از آن ساقط شده ، و خلاصه داستان مورد بحث به نقل اسرائيليان حق نيست و تو اى پيامبر داستان را به حق بر آنان تلاوت كن و واقع هم همينطور است ، چون داستان هابيل و قابيل كه فعلا در تورات در سفر تكوين موجود است مطابق با نقل قرآن كريم نيست ، در تورات مساله آمدن كلاغ و منقار به زمين زدنش نيامده و از اين گذشته داستان طورى آمده كه بطور صريح و پوست كنده خدا را جسم دانسته ، (و تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا).

اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر

از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين دو پسر هر يك براى خاطر خدا يك قربانى تقديم داشته اند، تا به آن وسيله تقربى حاصل كنند و اگر كلمه (قربان ) را تثنيه نياورد و نفرمود: (قربا قربانين ) براى اينكه اصل اين كلمه مصدر است ، و مصدر تثنيه و جمع نمى شود.

معناى (قربان) و بيان چگونگى علم دو برادر به قبول شدن قربانى يكى و رد شدن قربانى ديگرى

قال لاقتلنك قال انما يتقبل لله من المتقين

گوينده اول كه گفت (بطور يقين تو را خواهم كشت ) قاتل و گوينده دوم كه گفت : (خداى تعالى قربانى را تنها از پرهيزكاران قبول مى كند) مقتول بوده ، و سياق كلام و زمينه گفتار دلالت دارد بر اينكه اين دو برادر فهميده بودند كه قربانى يكى از آن دو قبول و از ديگرى رد شده ، و اما اينكه از كجا اين معنا را فهميده بودند؟ و از چه راهى پى برده بودند؟ آيه شريفه از آن ساكت است .

چيزى كه هست در جاى ديگرى از قرآن كريم آمده كه معهود در امت هاى سابق يا در خصوص بنى اسرائيل چنين بوده كه هر كس به درگاه خدا قربانياى تقديم مى كرده ، اگر مورد قبول درگاه الهى واقع مى شده آتشى آن قربانى را مى سوزانده (و قهرا اگر قبول نمى شده چنين نمى شد) و آن آيه زير است كه مى فرمايد: (الذين قالوا ان الله عهد الينا ان لا نؤ من لرسول حتى ياتينا بقربان تاكله النار قل قد جاءكم رسل من قبلى بالبينات و بالذى قلتم فلم قتلتموهم ان كنتم صادقين ).

و اما كلمه (قربان ) معنايش تا به امروز در نزد اهل كتاب معروف است (در اصطلاح يهوديان قربانى انواعى دارد از قبيل ذبيحه حيوانات يعنى سر بريده آنها و پيشكش دادن آرد و روغن و آغوز و نوبرى ميوه ها و در اصطلاح نصارا عبارت است از نان و شراب پيشكشى كه بعد از پيشكش كردن نانش به عقيده آنان مبدل مى شود به گوشت مسيح و شرابش مبدل مى شود به خون مسيح ) و در داستان مورد بحث نيز ممكن است كه تقبل قربانى به همين نحو باشد، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه خداى تعالى اين قصه را در خطاب به اهل كتاب و براى آنان كه به چنين چيزى معتقدند آورده ، اين احتمال قوى به نظر مى رسد، و به هر حال قاتل و مقتول هر دو مى دانستند كه قربانى از يكى قبول و از ديگرى رد شده .

(حسد) انگيزه اقدام قابيل به قتل برادرش بوده است

مطلب ديگر اينكه باز از سياق بر مى آيد كه گوينده : (حتما تو را خواهم كشت ) همان كسى بوده كه قربانيش قبول نشده و انگيزه اش ‍ بر اين گفتار و انجام اين گفتار حسدى بوده كه در دلش زبانه كشيده ، چون هيچ سبب ديگرى در كار نبوده و مقتول هيچ جرمى را به اختيار خودش مرتكب نشده كه مستوجب مثل چنين سخنى و تهديد به كشته شدن باشد.

پس اينكه قاتل گفته : (حتما تو را خواهم كشت ) تهديد به قتل به انگيزه حسد بوده ، چون قربانى مقتول قبول شده ، و از او قبول نشده ، پس اينكه مقتول گفته : (خداى تعالى قربانى را تنها از متقيان مى پذيرد) تا آخر گفتارى كه خداى تعالى از او حكايت كرده پاسـخى است كه وى به گفتار قاتل داده ، بنابراين مقتول اول به وى مى گويد كه مساله قبول شدن قربانى و قبول نشدنش هيچ ربطى به من ندارد، و من در آن هيچگونه دخالتى و جرمى ندارم ، تنها جرمى كه هست از ناحيه تو است كه تقوا ندارى و از خدا نمى ترسى و خداى تعالى به كيفر بى تقوائيت قربانيت را قبول نكرد.

در مرحله دوم مى گويد: به فرض كه بخواهى مرا بكشى و به اين منظور دست به سويم دراز كنى من هرگز به اين منظور دست به سويت نمى گشايم ، و در صدد كشتن تو بر نمى آيم ، زيرا مى دانم كه اين كار نافرمانى خداى سبحان است ، و من از خدا مى ترسم ، البته منظور او از اين سخن اين بوده كه قاتل وقتى از انجام تصميمش فارغ مى شود در حالى فارغ شود كه هم گناه خودش را به دوش ‍ بكشد و هم گناه او را تا اهل آتش شود چون سزاى ستمكاران آتش است . پس جمله : (انما يتقبل الله من المتقين ) هم ممكن است در مقام قصر افراد باشد، تا دلالت كند بر اينكه قبولى قربانى شامل هر دو نوع قربانى يعنى فرد با تقوا و فرد بى تقوا نمى شود، و هم در مقام قصر قلب باشد كه البته اين در صورتى است كه قاتل عكس و قلب مطلب را مى پنداشته ، يعنى مى پنداشته كه قربانى او قبول مى شود و از مقتولش قبول نمى شود، حال يا به خاطر اينكه خيال مى كرده مساله قبولى قربانى دائر مدار وجود تقوا نيست ، و يا به خاطر اينكه مى پنداشته خداى تعالى حقيقت حال را نمى داند، و ممكن است حقيقت امر بر او پوشيده و مشتبه شود كه بسيارى هستند كه چنين مى پندارند.

در اين جمله حقيقت امر در قبول شدن عبادتها و قربانيها بيان شده ، و در مساله قتل و ظلم و حسد موعظتى آمده ، و هم مجازات الهيه اثبات شده ، و نيز خاطر نشان شده كه مساله مجازات از لوازم ربوبيت رب العالمين است ، براى اينكه اين ربوبيت وقتى تمام مى شود كه نظامى متقن در بين اجزاى عالم حاكم باشد، نظامى كه منتهى شود به اندازه گيرى اعمال با ترازوى عدل ، و در نتيجه كيفر دادن ظلم به عذاب اليم ، تا ظالم از ظلم خود دست بردارد، و يا اگر دست بر نداشت خودش ، خويشتن را گرفتار آتشى كند كه خود مهيا كرده .

لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك …

حرف (ل) در آغاز جمله ، لام سوگند است ، و جمله (بسطت الى يدك ) كنايه است از شروع به مقدمات قتل و به كار بردن آلات و اسباب آن .

در جواب اين جمله كه جمله اى است شرطيه به جاى اينكه مثبت بياورد و بفرمايد: (برادرش گفت اگر چنين كنى چنين خواهم كرد) منفى آورده ، آن هم در يك جمله اسمى و آن اسم هم اسم صفت (باسط) نه جمله اثباتى و نه جمله فعلى و چنين گفت : (اگر تو براى كشتن من دست به كار شوى من براى كشتن تو دستم را نمى گشايم ) و تازه آن اسم صفت را با حرف (با) تاكيد نموده ، اصل كلام را نيز با سوگند مؤ كد نمود همه اينها براى اين بود كه بفهماند او از ارتكاب جنايت و قتل نفس به مراتب دور است ، بطورى كه نه تنها تصميم بر آن نمى گيرد بلكه تصورش را هم نمى كند.

ترس از خدا از ارتكاب ظلم جلوگيرى مى كند

و در آخر همه مطالب خود را تعليل كرد به اينكه : (انى اخاف الله رب العالمين ) آرى متقين به محض اينكه به ياد پروردگارشان (كه همان رب العالمين است و كسى است كه بعد از هر گناهى عذاب خاص به آن گناه را به عنوان كيفر، اعمال مى كند) قهرا در دلهاشان غريزه ترس از خدا بيدار گشته و نمى گذارد مرتكب ظلم شوند و در پرتگاه هلاكت قرار گيرند.

برادرى كه مقتول شد بعد از آن جمله : يعنى جمله : (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى …)، تاويل آنرا ذكر كرده ، و از سر حقيقى آن خبر مى دهد، و حاصل آن اين است : وضعى كه پيش آمده امر را دائر بين يكى از دو چيز ساخته ، يكى اينكه من برادركشى كنم و ستمكار و حامل وزر و گناه باشم و در آخر داخل آتش شوم ، و ديگر آنكه برادرم مرا به قتل برساند و او اين چنين باشد و من برادركشى و ظلم را بر سعادت خود ترجيح نمى دهم و ظلم را بر خود نمى پسندم ، بلكه در اين دوران شق ديگرش را انتخاب مى كنم ، و آن اين است كه برادرم با كشتن من شقى و من سعيد گردم ، و دامنم به ظلم آلوده نشود، منظور مقتول از جمله (انى اريد…) اين است و جان كلام اين است منظور مقتول معناى تحت اللفظى كلامش نيست ، بلكه عبارت او كنايه است از انتخاب كشته شدن در صورت دوران امر (نه اينكه با وجود شق سوم و امكان گريز از كشتن و كشته شدن مع ذلك كشته شدن را ترجيح دهد).

پس آيه شريفه در تاويل بودنش براى آيه : (لئن بسطت الى يدك …) نظير آيه اى است كه قتل نفس خضر را براى موسى تاويل مى كند، موسى از او پرسيد: (ا قتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا) او در پاسـخش گفت : (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما).

در داستان مورد بحث نيز مقتول به اختيار خود مرگ با سعادت را از زندگى با شقاوت و دخول در حزب ستمگران ترجيح داده و آنرا براى خود انتخاب نموده هر چند كه اين انتخابش مستلزم شقاوت برادرش بود، البته شقاوتى كه برادر نيز آن را به اختيار خود براى خود انتخاب كرده ، همچنانكه خضر مرگ با سعادت غلام را بر زندگى آينده اى كه تواءم با طغيان و كفر و گمراهى و اضلال پدر و مادر است ترجيح داده و مردن را براى او انتخاب كرد، هر چند كه مرگ فرزند مايه اندوه و ناراحتى والدين او بوده باشد، چون خداى سبحان در مقابل اين اندوه فرزند ديگرى به آندو مى دهد، كه بهتر و پربركت تر و به رحم نزديكتر باشد.

آن پسر آدم (ع) كه كشته شد از افراد متقى و عالم بالله بوده است

و اين مرد يعنى پسر مقتول آدم از افراد متقى و عالم بالله بوده و دليل متقى بودنش جمله : (انما يتقبل الله من المتقين ) است ، كه خود دعوتى است به سوى تقوا و معلوم مى شود اين شخص برادر خود را به سوى تقوا دعوت كرده و گفته است كه : (خداى تعالى عبادت را تنها از مردم با تقوا مى پذيرد و خداى تعالى در حكايت گفتار او اين سخنش را امضاء نموده و صحه گذاشته است ، و گرنه آن را رد مى كرد و اما اينكه گفتيم : عالم بالله بوده ، دليلش سخن خود او است كه به حكايت قرآن كريم گفته است : (انى اخاف الله رب العالمين )، كه در اين جمله ادعاى ترس از خدا كرده ، و خداى تعالى در حكايت گفتارش آنرا امضا كرده و رد ننموده است ، معلوم مى شود او به راستى عالم بالله بوده ، چون خداى عزوجل يكى از نشانيهاى عالم بالله را ترس از خدا دانسته و فرموده : (انما يخشى الله من عباده العلموا) پس همينكه خداى تعالى از او حكايت كرده كه گفت : (انى اخاف الله رب العالمين ) و سخن او را امضاء نموده ، خود توصيف او به علم است ، همچنانكه همسفر موسى (خضر) را به اين صفت يعنى صفت علم توصيف نموده و فرمود: (و علمناه من لدنا علما)، دليل ديگر عالم بودن او كه خود دليلى كافى است حكمت بالغه و موعظه حسنهاى است كه در خطاب به برادر ستمكارش گفت : چون او در كلام خود از طينت پاك و صفاى فطرت اين معنا را فهميده بود كه به زودى افراد بشر بسيار مى شوند و فهميده بود كه اين افراد بسيار به حسب طبع بشريشان جمعيتهاى مختلفى خواهند شد،

گروهى متقى و جمعى ظالم و همه اينها با همه عالميان يك رب و مدبر دارند، يك خدا است كه مالك آنها و مدبر امر آنها است ، و نيز فهميده بود كه تدبير وقتى متقن است كه مدبر عدل و احسان را دوست و ظلم و عدوان را دشمن بدارد و لازمه آن ، وجوب تقواى مردم و ترس از خشم و دشمنى خدا است و اين تقوا و ترس همان چيزى است كه نامش را دين مى گذارند، پس بطور مسلم در آينده نزديكى دينى خواهد بود كه اطاعتها و قربها و معصيتها و ظلمها خواهد داشت ، و نيز طاعتها و قربانيها وقتى مقبول درگاه خداى تعالى مى گردد كه ناشى از تقوا باشد و معاصى و مظالم ، گناهانى است كه ظالم به دوش مى كشد و از لوازم اين حقائق اين است كه پس بايد عالمى و نشاه اى ديگر باشد كه در آن نشاه ستمكاران به سزاى ظلمهاى خود برسند، و نيكوكاران به پاداش نيكى هاى خود نائل گردند.

و اين حقائق بطورى كه ملاحظه مى كنيد همان اصول دين و ريشه معارف دينى و مجامع علوم مبداء و معاد است كه اين بنده صالح خدا، با افاضه غيبى الهى همه را درك كرده و به برادر نادان خود كه حتى اينقدر شعور نداشته كه مى شود به وسيله دفن چيزى را از انظار پنهان ساخت تا آنكه يك كلاغ او را بدان امر متوجه كرده و به وى افاضه نموده ، و تعليم داده و در هنگام تعليم نگفته : (اگر تو بخواهى مرا به قتل برسانى من خود را در اختيارت قرار مى دهم ، و هيچ دفاعى از خود ننموده از كشته شدن هيچ پروائى نمى كنم ، بلكه تنها اين را گفت كه من هرگز تو را نمى كشم .

موضوعات: موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره مائده / تفسیر المیزان / آیات 27 تا 50 مائده  لینک ثابت
 [ 12:03:00 ق.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم