موقعیت فعلی: فهرست قرآن / سوره انعام / تفسیر المیزان / آیات 56- 73 انعام
آيات 56 تا 73 سوره انعام
56- قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون الله قل لا اتبع اهوائكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين
57- قل انى على بينة من ربى و كذبتم به ما عندى ما تستعجلون به ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين
58- قل لو ان عندى ما تستعجلون به لقضى الامر بينى و بينكم و الله اعلم بالظالمين
59- و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين
60- و هو الذى يتوفيكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنهار ثم يبعثكم فيه ليقضى اجل مسمى ثم اليه مرجعكم ثم ينبئكم بما كنتم تعملون
61- و هو القاهر فوق عباده و يرسل عليكم حفظة حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون
62- ثم ردوا الى الله موليهم الحق الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين
63- قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفية لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين
64- قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون
65- قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض انظر كيف نصرف الا يات لعلهم يفقهون
66- و كذب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل
67- لكل نباء مستقر و سوف تعلمون
68- و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين
69- و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء و لكن ذكرى لعلهم يتقون
70- و ذرالذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحيوة الدنيا و ذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ليس لها من دون الله ولى و لا شفيع و ان تعدل كل عدل لايؤ خذ منها اولئك الذين ابسلوا بما كسبوا لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون
71- قل اندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا و نرد على اعقابنا بعد اذ هديناالله كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران له اصحاب يدعونه الى الهدى ائتنا قل ان هدى الله هو الهدى و امرنا لنسلم لرب العالمين
72- و ان اقيموا الصلوة و اتقوه و هو الذى اليه تحشرون
73- و هو الذى خلق السموت و الارض بالحق و يوم يقول كن فيكون قوله الحق و له الملك يوم ينفخ فى الصور عالم الغيب والشهادة و هوالحكيم الخبير
ترجمه آيات
بگو من نهى شده ام از اينكه عبادت كنم آن چيزهائى را كه شما آنها را به غير خدا مى خوانيد و عبادت مى كنيد، بگو من متابعت نمى كنم خواهشهاى شما را كه اگر چنين كنم به تحقيق گمراه باشم و از زمره راه يافتگان بشمار نيايم (56)
بگو به درستى كه من از ناحيه پروردگارم بر حجتى هستم كه شما آن حجت را تكذيب مى كنيد، نزد من نيست آن عذابى كه در آن شتاب مى كنيد، حكم نيست مگر از براى خدا، او خود حق را بيان مى كند و خدا بهترين داوران است (57)
بگو اگر نزد من مى بود آنچه بر آن مى شتابيد، هر آينه امر حتمى و گذرا مى شد ميان من و شما، و خدا به ستمكاران داناتر است (58)
و نزد خدا است خزينه هاى غيب، و نمى داند آنها را مگر خودش، و مى داند هر چه را كه در بيابان و دريا است، و نمى افتد برگى از درختان، مگر اينكه او از افتادنش با خبر است، و نيست دانه اى در تاريكيهاى زمين و نيست هيچ ترى و خشكى، مگر اينكه در كتاب مبين خدا است (59)
و او چنان خدائى است كه مى ميراند شما را در شب و مى داند آنچه را كه كسب مى كنيد به روز،بعد از آن بر مى خيزاند شما را در آن روز، تا بگذرد آن موعدى كه معين فرموده، سپس به سوى خدا است برگشت شما، آنگاه، آگاه مى سازد شما را به آنچه كه امروز مى كنيد(60)
و خدا قاهر است و در قهر و قدرت مافوق بندگان مى باشد و مى فرستد بر شما نگاهبانانى تا ضبط كنند اعمال شما را در همه عمر، تا آنكه بيايد يكى از شما را مرگ و بگيرد جان شما را فرشتگان ما و ايشان در انجام ماموريت خود، هرگز كوتاهى نمى كنند(61)
بعد از آن برگردانيده مى شوند به سوى خدائى كه مستولى امور ايشان و راستگو و درست كردار است، بدانيد كه از براى خدا است حكم در آنروز، و خداوند سريعترين حساب كنندگان است (62)
بگو چه كسى مى رهاند شما را از تاريكى هاى صحرا و دريا، مى خوانيد او را به زارى و پنهانى، و مى گوئيد: اگر خدا برهاند ما را از اين شدايد، البته از شكرگزاران خواهيم بود(63)
بگو اى محمد! خدا نجاتتان مى دهد از ظلمات خشكى و دريا و از هر اندوه ديگرى و شما بعد از آن شرك مى ورزيد؟!(64)
بگو اى محمد! خدا قادر است بر اينكه برانگيزد بر شما عذابى از بالاى سرتان و يا از زير پايتان و يا گروه گروه كند شما را و بچشاند به بعضى از شما آزار بعضى ديگر را. ببين چگونه مى گردانيم آيات خود را، شايد ايشان بفهمند(65)
و قوم تو تكذيب كردند عذاب را و آن حق است، بگو من بر شما وكيل نيستم (66)
و از براى هر وعده و وعيدى، وقتى مقرر است، و زود باشد كه شما بدانيد(67)
و هنگامى كه ديدى آنكسانى را كه از روى سخريه، در آيات قرآن گفتگو كرده بر آن طعنه مى زنند، پس اعراض كن از آنان تا آنكه به سخنى ديگر بپردازند، و اگر شيطان اين معنا را از يادت برد و بعدا به يادت آمد، فورا برخيز و با قوم ستمگر منشين (68)
و چيزى از حساب ايشان بر كسانى نيست كه پرهيزكارى مى كنند و ليكن برايشان است كه پند دهند آنان را شايد بپرهيزند(69)
و واگذار كسانى را كه دين خود را بازيچه گرفتند، و زندگى دنيا مغرورشان كرده و پند ده آنان را به قرآن مبادا گرفتار شود نفسى به آنچه كسب مى كند در حالى كه نيست براى آن نفس به غير خدا دوستى و شفيعى و اگر فرضا بخواهد با دادن رشوه - هر چه هم زياد فرض شود - از آن بند، رهائى يابد نمى تواند، آنان هستند كه گرفتار شدند به آنچه كسب كرده اند و از براى ايشان است شرابى از آب جوشان و عذابى دردناك به خاطر كفرانى كه مى كردند و حقى كه كتمان مى نمودند(70)
بگو اى محمد! آيا بپرستيم غير خدا چيزى را كه : نه نفع مى دهد و نه ضرر مى رساند ما را؟، و آيا به كفر قبلى رجوع كنيم بعد از آنكه خداوند ما را هدايت فرمود؟ اگر چنين كنيم آنوقت مثل كسى باشيم كه ديوهاى زمين او را برده باشند به بيابان دور و دراز و در آنجا حيران و سرگردان باشد، و اصحابى كه براى او است او را به طرف راه دعوت كنند كه بيا راه نجات اينجا است، بگو اى محمد! به درستى كه راه خدا كه همان دين اسلام است راه حق است نه غير آن و ما مامور شده ايم كه گردن نهيم در برابر پروردگار عالميان (71)
(و بگو) كه به پاى داريد نماز را و از خدا بترسيد و او خدائى است كه به سويش محشور مى شويد(72)
و آن خدائى است كه خلق كرد آسمانها و زمين را به حق، و ياد كن روز قيامت را روزى كه (چون بخواهد ايجاد بفرمايد) مى گويد باش پس مى باشد، راست و درست گفتار خدا است، و از براى خدا است پادشاهى، روزى كه دميده مى شود در صور، او داناى نهان و آشكار است و او است محكم كار و آگاه (73).
بيان آيات
اين آيات تتمه احتجاجاتى است كه در سابق عليه مشركين بر مساله توحيد و معارف مربوط به آن از نبوت و معاد شده بود، و همه اين آيات داراى سياق واحدى هستند.
قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون الله…
در اين آيه خداوند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را امر مى كند كه مشركين را خبر دهد به اينكه خداى تعالى وى را از پرستيدن شركا و بتهاى آنان نهى فرموده. البته اين نهى به طور كنايه نهى از بتپرستى آنان نيز هست. سپس با جمله (قل لا اتبع اهواءكم ) به ملاك نهى اشاره نموده مى فرمايد: براى اين نهى شده ام كه عبادت آنها پيروى از هواى نفسانى است، و من از پيروى هوا نهى شده ام، سپس با جمله (قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين ) اشاره به سبب خودداريش از پيروى هوا نموده مى فرمايد: پيروى هوى ضلالت و خروج از زمره هدايت يافتگانى است كه به صفت (قبول هدايت الهى )، متصف شده و به اين اسم و رسم شناخته شده اند، و معلوم است كه با اين حال پيروى هوا با استقرار صفت هدايت در نفس منافات داشته و مانع است از اينكه نور توحيد بر قلب تابيده و تابشش ثابت و دائم باشد، تا بتوان از آن استفاده برد و نتيجه گرفت.
خلاصه اينكه اين آيه از پرستش بت، با بيانى تمام نهى نموده، و علت نهى و جهت اين را كه چرا بايد از بتپرستى دورى نمود، ذكر فرموده است، و آن علت عبارت از اين است كه : پرستش بت پيروى هوى است، و در پيروى هوى، ضلالت و خروج از صف كسانى است كه هدايت الهى شاملشان شده است.
قل انى على بينة من ربى و كذبتم به…
(بينة ) به معناى راهنمائى با بيان روشن است، و معناى اصلى اين ماده جدائى و كنار رفتن چيزى است از چيز ديگر، به طورى كه ديگر اتصال و اختلاطى با هم نداشته باشند، و كلمه (بين ) و (بون ) و (بينونه ) و امثال آن از مشتقات همين ماده است، (بينه ) را از اين نظر بينه گفتند كه به وسيله آن حق از باطل جدا گشته و به خوبى و به آسانى و بدون سختى و مشقتى مى توان بر آن وقوف يافت.
و مراد از مرجع ضميرى كه در جمله (و كذبتم به ) هست، قرآن است، و از سياق آيه چنين استفاده مى شود كه مقصود از تكذيب، تكذيب بينهاى باشد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) داراى آن است، به شهادت اينكه بعدا مى فرمايد: (ما عندى ما تستعجلون به…) زيرا كه با انضمام اين جمله خلاصه معنائى كه از آيه استفاده مى شود اين است : آن چيزى كه خداى تعالى رسالت مرا به آن تاييد نموده، همانا قرآن است كه بينه رسالت من است، و شما آنرا تكذيب مى كنيد و معجزه و بينه ديگرى طلب مينمائيد كه نه من به خودى خود اختيار آن را دارم، و نه پروردگارم امر آن را به من واگذار نموده، بنابراين، بين من و شما چيزى كه بر سر آن توافق كنيم وجود ندارد. زيرا آن معجزه اى كه به من واگذار شده شما قبولش نداريد، و آن چيزى كه مورد قبول شما است به من واگذار نشده است.
از اين بيان به خوبى ظاهر مى شود كه ضمير مجرور در (به ) به همان بينه برمى گردد، براى اينكه اگر چه مراد از تكذيب، تكذيب قرآن است، الا اينكه مراد از بينه هم همان قرآن است، و نيز روشن مى شود كه جمله (ما عندى ما تستعجلون به )، كنايه از اين است كه : من توانائى انجام خواسته هاى شما را ندارم، زيرا چيزهائى كه آدمى تسلط بر آن دارد و مخصوصا چيزهايى كه انفاق مى كند، غالبا در نزد او و در دسترسش قرار دارد، به طورى كه هر قدر كه بخواهد از آن انفاق مى كند، از همين جهت به طور كنايه فرمود: (ما عندى ) در حقيقت ملزوم را كه قدرت و تسلط است به نفى لازمهاش نفى كرد، جمله (ان الحكم الا لله ) جهت نفى مزبور را بيان مى كند، و به همين منظور در اين جمله نفى و استثنا كه خود مفيد حصر است به كار برده شده تا به وسيله نفى جنس، دلالت كند بر اينكه از جنس حكم، هيچ چيزى براى غير خداى تعالى نيست، و زمام حكم تنها و تنها به دست خداى سبحان است.
گفتارى در معناى حكم و اينكه حكم تنها از آن خدا است
ماده (حكم ) دلالت دارد بر اتقان و استحكامى كه اگر در هر چيزى وجود داشته باشد، اجزائش از تلاشى و تفرقه محفوظ است، خلاصه هر موجودى كه از روى حكمت به وجود آمده باشد، اجزايش متلاشى نگشته و در نتيجه، اثرش ضعيف و نيرويش در هم شكسته نمى شود، اين است همان معناى جامعى كه برگشت جميع مشتقات اين ماده، از قبيل احكام و تحكيم و حكمت و حكومت و… به آن است. انسان در وظائف مقرره در ميان موالى و عبيد و حقوق دائره در بين مردم به يك نوع از اين اتقان برمى خورد، و مى بيند كه موالى و رؤ سا،
وقتى عبيد و مرؤ وسين خود را به چيزى امر مى كنند، گويا تكليف را به مامورين گره زده و آنان را بدان پايبند مى سازند، گرهى كه نتوانند بگشايند و قيدى كه نتوانند از آن رهائى بيابند. همچنين در بين دارنده هر متاع و متاعش و صاحب هر حقى با حقش التيام و اتصالى قائلند كه مانع دخالت اغيار و فاصله شدن بين او و متاعش مى شود، به طورى كه اگر كسى با مالك متاع، نزاع نموده و مدعى آن متاع شود و يا با صاحب حقى در حقش نزاع نموده و بخواهد حق او را باطل كند چنين كسى را بى اعتنا به حق مردم دانسته و مى گويند: احكام و اتقانى كه در بين مالك و ملكش هست خوار و ضعيف شمرده است، روى همين حساب است كه قاضى را هم حاكم مى گويند زيرا وقتى قاضى در قضيه اى حكم و مرجع قرار مى گيرد و حكم مى كند به اينكه ملك و حق مورد نزاع، مال فلان است، در حقيقت با حكم خود، ضعف و فتورى كه در رابطه با ملك و مالك و حق و صاحب آن روى داده، جبران نموده و مبدل به قوت و اتقان مى سازد، و بدين وسيله به غائله نزاع و مشاجره خاتمه مى دهد، ديگر آن شخص نمى تواند بين مالك و ملكش و بين حق و صاحبش، فاصله و حائل شود.
و كوتاه سخن اينكه : آمر در امرى كه مى كند، و قاضى در حكمى كه صادر مى نمايد گوئى در مورد امر و حكم، نسبتى ايجاد نموده و مورد امر و حكم را، با آن نسبت مستحكم مى سازد، و بدين وسيله ضعف و فتورى كه در آن راه يافته بود، جبران مى نمايد.
اين همان معنائى است كه مردم در امور وضعى و اعتبارى از لفظ حكم درك مى كنند و همين معنا را قابل انطباق بر امور تكوينى و حقيقى هم ديده احساس مى كنند كه امور تكوينى از نظر اينكه منسوب به خداى سبحان و قضا و قدر اويند، داراى چنين استحكامى هستند. اگر مى بينند كه هسته درخت از زمين روئيده و داراى شاخ و برگ و ميوه مى شود، و همچنين اگر نطفه به تدريج به صورت جسمى جاندار درآمده و داراى حس و حركت مى گردد، همه را به حكم خداى سبحان دانسته و مستند به قضا و قدر او مى دانند، اين است آن معنائى كه انسان از لفظ حكم مى فهمد. و آنرا عبارت مى داند از: اثبات چيزى براى چيز ديگر، و يا اثبات چيزى مقارن با وجود چيز ديگر.
حكم تكوينى، مختص به خدا و حكم تشريعى، همانند امور ديگر، بالاصالة و مستقلا منتسب به خداى تعالى است
بعد از واضح شدن اين معنا مى گوييم كه : نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده، حقيقت تاثير را در عالم وجود، تنها براى خداى تعالى اثبات مى كند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداى سبحان به انحاء مختلفى بيان مى نمايد، به يك معنا - استقلالى - آنرا به خداى سبحان نسبت داده و به معناى ديگر همان را - غير استقلالى و تبعى - آنرا به غير او منسوب نموده است.
مثلا مساله خلقت را به معناى اول به خداوند نسبت داده و در عين حال در موارد مختلفى به معناى دوم آنرا به چيزهاى ديگر هم نسبت مى دهد، همچنين از طرفى علم و قدرت و حيات و مشيت و رزق و زيبائى را به خداوند نسبت مى دهد و از طرفى همين ها را به غير خدا منسوب مى سازد.
حكم هم كه يكى از صفات است، از نظر اينكه خود نوعى از تاثير مى باشد معناى استقلاليش تنها از آن خداوند است چه حكم در (حقايق تكوينى )، و چه در (شرايع و احكام وضعى و اعتبارى ). قرآن كريم هم در بسيارى از آيات، اين معنا را تاييد نموده است كه از آن جمله آيات زير است : (ان الحكم الا لله ) (الا له الحكم ) (له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم ) (و الله يحكم لا معقب لحكمه ).
و معلوم است كه اگر غير خداوند كسى داراى حكم بود، مى توانست حكم خدا را به وسيله حكم خود دنبال كند و با خواست او معارضه نمايد: (فالحكم لله العلى الكبير) و همچنين آيات ديگرى كه به طور عموم يا به طور خصوص، دلالت دارند بر اختصاص حكم تكوينى به خداى تعالى.
و اما حكم تشريعى : از جمله آياتى كه دلالت دارند بر اختصاص حكم تشريعى به خداى تعالى اين آيه مى باشد: (ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم ) با اينكه اين آيه و ظاهر آيات قبلى دلالت دارند بر اينكه حكم تنها براى خداى سبحان است و كسى با او شريك نيست، در عين حال در پاره اى از موارد حكم را و مخصوصا حكم تشريعى را به غير خداوند هم نسبت داده است، از آن جمله اين چند مورد است : (يحكم به ذوا عدل منكم ) و (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق ) و در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مى فرمايد:
(و ان احكم بينهم بما انزل الله ) (فاحكم بينهم بما انزل الله ) (يحكم بها النبيون ) و همچنين آيات ديگرى كه اگر ضميمه شوند با آيات دسته اول، اين نتيجه را مى دهد كه حكم به حق به طور استقلال و اولا و بالذات، تنها از آن خداى سبحان است، و غير او كسى مستقل در آن نيست، و اگر هم كسى داراى چنين مقامى باشد، خداى سبحان بر او ارزانى داشته، و او در مرتبه دوم است، و از همين جهت است كه خداى تعالى خود را (احكم الحاكمين ) و (خير الحاكمين ) ناميده و فرموده : (اليس الله باحكم الحاكمين ) و نيز فرموده : (و هو خير الحاكمين ). آرى، لازمه اصالت و استقلال و اولويت همين است.
آياتى كه حكم را به اذن خداى تعالى به غير او نسبت مى داد - همانطورى كه ملاحظه گرديد - مختص بود به احكام وضعى و اعتبارى، و تا آنجا كه من به ياد دارم در اين سنخ آيات، آيه اى كه احكام تكوينى را هم به غير خدا نسبت داده باشد وجود ندارد، گو اينكه معناى صفات و افعالى كه منسوب به خداى تعالى است، از قبيل (علم )، (قدرت )، (حيات )، (خلق )، (رزق )، (احياء)، (مشيت ) و امثال آن چنان نيست كه به هيچ وجه، حتى بدون استقلال نيز قابل انتساب به غير او نباشد، بلكه اگر اينگونه صفات و از آن جمله احكام تكوينى به اذن خدا به غير او نسبت داده شود، صحيح است، ليكن گويا از اين جهت در هيچ آيه اى چنين نسبتى به غير خدا داده نشده كه احترام جانب خداى تعالى رعايت شده باشد، براى اينكه در لفظ اين صفت (حكم ) يك نوع اشعارى به استقلال هست، به طورى كه مجوزى براى نسبت دادن آن به اسباب متوسطه نيست، چنانكه (امر) و (قضاى تكوينى ) و همچنين الفاظ (بديع )، (بارى )، (فاطر) و امثال آن هم داراى چنين اشعارى هستند، و همه بر معناى خود طورى دلالت مى كنند كه از نحوه دلالت آن نوعى اختصاص فهميده مى شود، به همين خاطر در قرآن كريم اينگونه الفاظ در غير خداى سبحان استعمال نشده تا حرمت ساحت مقدس ربوبى رعايت شده باشد.
معنا و تفسير (ان الحكم الا لله) و (يقص الحق و هو خير الفاصلين)
بحث ما در اينجا پيرامون معناى حكم به پايان مى رسد، اينك به كلامى كه در تفسير آيه داشتيم بر مى گرديم :
مراد از حكم در جمله (ان الحكم الا لله ) حكم تكوينى است، و اين جمله علت نفيى را كه در جمله (ما عندى ما تستعجلون به ) بود، ذكر مى كند. و معناى آن به طورى كه از سياق كلام استفاده مى شود اين است كه : حكم تنها براى خدا است و بس. و مرا نمى رسد كه در بين خودم و شما حكم نموده و تقاضاى بيجاى شما را عملى نمايم و آيه و معجزه اى به غير قرآن برايتان بياورم.
و بنابراين معنا، جمله مزبور به طور كنايه، استعمال شده است، گوئى كه مشركين با درخواست خود و اينكه بايد آيه اى بغير قرآن بياورى مى خواسته اند رسول خدا بين خود و آنان حكم نمايد، و شايد علت اينكه لفظ موصول (ما) و صله (تستعجلون ) را در آيه بعدى تكرار كرده و فرموده : (قل لو ان عندى ما تستعجلون به ) همين نكته باشد، و گرنه ظاهر سياق اقتضا داشت بفرمايد: (قل لو ان عندى ذلك - بگو اگر چنين اختيارى به دست من بود)، و از اينكه چنين نفرمود، بلكه جمله را تكرار كرد معلوم مى شود از جمله دوم، معناى ديگرى اراده كرده است. و بعيد نيست كه مراد از آيه در جمله اولى لازمه آيه، كه همان (حكم بر طبق سنت الهيه )است باشد، و مراد از آن در جمله دومى خود آيه و معجزه بوده باشد، احتمال هم دارد كه بر عكس باشد، يعنى مراد از آيه در جمله اولى معناى صريح آن و مراد از آن در جمله دوم معناى كنائى آن (آيه ) بوده باشد.
(يقص الحق و هو خير الفاصلين ) از ميان هفت نفر قاريان قرآن، (عاصم )، (نافع ) و (ابن كثير) كلمه (يقص ) را با (قاف ) و (صاد) مهمله (بى نقطه ) قرائت كرده، و آنرا از ماده قص گرفته اند كه به معناى بريدن چيزى است، همچنانكه در آيه (و قالت لاخته قصيه ) به همين معنا آمده است. و ليكن بقيه قاريان، كلمه مزبور را با (قاف ) و (ضاد) معجمه (با نقطه ) قرائت كرده و آنرا از ماده قضا گرفته اند، و اگر در قرآنهاى موجود حرف (يا) از اين كلمه حذف شده است، از نظر رسم الخط بوده، همچنانكه در آيه (فما تغن النذر) حرف (يا) را از كلمه (تغن ) حذف مى كنند.
البته براى هر كدام از اين دو قرائت وجهى و دليلى است. و ليكن از جهت معنا برگشت هر دو به يكى است، براى اينكه بريدن و جدا كردن حق از باطل لازمه قضا و حكم به حق كردن است، گو اينكه جمله (و هو خير الفاصلين ) با قرائت اول مناسبتر است.
و اما اينكه بعضى از مفسرين كلمه مزبور را به معناى خبر دادن از چيزى يا به معناى تعقيب و پى جوئى گرفته اند صحيح نيست، زيرا با مورد آيه قابل تطبيق نيست.
اما اينكه به معناى خبر دادن و نقل داستان نيست جهتش اين است كه گرچه خداى تعالى در كلام خود بسيارى از داستانهاى انبياء (عليهم السلام ) و امم گذشته را نقل كرده الا اينكه در آيه مورد بحث، داستانى نقل نشده تا در آخرش بفرمايد: (يقص الحق خداوند داستان راست و خالى از دروغ را نقل مى كند). و اما اينكه به معناى دوم نيست ؟ دليلش اين است كه اگر به آن معنا باشد، خلاصه معناى آيه چنين مى شود كه : سنت خداى تعالى در تدبير مملكت و تنظيم امور بندگانش بر اين جارى است كه همواره حق و حقيقت را تعقيب نموده و از آن پيروى كند. و اين معنا از اين نظر غلط است كه گر چه خداى سبحان جز به حق حكم ننموده و جز حق را دنبال نمى كند و ليكن ادب قرآن حكيم از اينكه نسبت تعقيب و پيروى به خداى تعالى دهد دور است، اگر هم بخواهد چنين معنائى را برساند مى فرمايد: (الحق من ربك ) و هرگز نمى گويد: (الحق مع ربك حق با پروردگار تو است ) براى اينكه در تعبير دومى بوئى از استمداد و تاييد استشمام مى شود كه خود نشانه ضعف است.
گفتارى در معناى حقيقت فعل و حكم خداى سبحان
فعل خداى تعالى و حكمش نفس حق است، نه اينكه مطابق با حق و موافق با آن باشد.
توضيح اينكه : هر چيزى وقتى حق است كه در خارج و در اعيان، ثابت و واقع بوده باشد، نه اينكه وجودش وابسته به وهم و ذهن انسانى باشد، مانند خود انسان كه يكى از موجودات خارجى است، و همچنين مانند زمينى كه انسان در روى آن زندگى مى كند، و گياه و حيوانى كه از آن تغذيه مى نمايد، بنابراين وقتى آمرى ما را امر به چيزى مى كند و يا قاضى به چيزى حكم مى نمايد امر آمر و حكم قاضى وقتى حق مطلق است كه با مصالح مطلقى كه ماخوذ از سنت جارى در عالم است، موافق باشد. و وقتى حق نسبى و غير مطلق است كه اگر با نظام عام جهانى موافقت ندارد با مصالح نسبى ماخوذ از سنت جارى، نسبت به بعضى از اجزاى عالم موافق بوده باشد.
پس اگر آمرى ما را به التزام به عدالت و اجتناب از ظلم امر مى كند، اين امر حق خواهد بود، براى اينكه موافق با نظام عام جهانى است، چرا كه نظام عالم هم كه هر چيزى را به سعادت و خير خود هدايت مى كند بر آدميان واجب كرده است كه به طور اجتماعى زندگى نموده و اجزاى جامعه شان با هم متلائم و سازگار بوده باشد و برخى از آن مزاحم برخى ديگر نشوند، و يك گوشه جامعه گوشه ديگر را فاسد نسازد تا بدين وسيله از سعادت وجود آنچه كه براى جامعه مقدر است به دست آمده و همه اجزايش بهره خود را از آن سعادت بگيرند پس مصلحت مطلق نوع انسانى هم همان سعادت در زندگى او است، و امر به عدالت و نهى از ظلم با اين مصلحت مطلق موافق است، و چون موافق است حق است. بر عكس، چون امر به ظلم و نهى از عدالت، با اين نظام عام موافقت ندارد باطل است.
همچنين توحيد، حق است، چون انسان را به سعادت حقيقى در زندگى هدايت مى كند، و شرك باطل است چون سرانجام آدمى را به شقاوت و هلاكت و عذاب دائمى مى كشاند. همچنين زمانى حكومت بين دو نفر حق است كه با حكم مشروعى كه در آن مصلحت مطلق انسانى و يا مصلحت قوم خاصى و يا امت مخصوصى رعايت شده موافق باشد، مصلحت حقيقى هم همانطورى كه گفته شد، مصلحتى است كه از سنت جارى در مطلق عالم و يا جارى در بعضى از آن، گرفته شده باشد.
با اين بيان اين معنا به خوبى روشن مى شود كه حق هر چه باشد، ناگزير الگوئى است كه از نظام و سنت جارى در عالم كون برداشته شده است، و جاى ترديد نيست كه كون و جهان هستى با نظامى كه دارد و سنن و نواميسى كه در آن جارى است، فعل خداى سبحان است، ابتدايش از او و قوامش با او و انتها و بازگشتش هم به سوى او است، پس حق هر چه باشد و مصلحت هر قسم كه فرض شود، تابع فعل او و پيرو اثر او است، و به استناد به وى ثابت و موجود است، نه اينكه او در كارهايش تابع حق بوده و پيرو آثار آن باشد، زيرا كه خداى تعالى به ذات خود حق است، و هر چيزى به وسيله او و از پرتو او حق شده است.
ما آدميان هم كه مى خواهيم با افعال اختيارى خود نواقص وجوديمان را تتميم و جبران نموده حوائج زندگى خود را تامين نماييم، از آنجائى كه پاره اى از افعال ما با سعادت مطلوبمان وفق داده و پاره اى ديگر مخالف با آن است، ناچاريم در كارهاى خود جانب مصلحتى را كه ايمان به مصلحت بودن آن داريم، و راستى صلاح حال ما در آن است، و تلاش ما را به نتيجه مى رساند، رعايت كنيم : همين احساس ارتكازى، ما را بر آن مى دارد كه نسبت به قوانين جارى و احكام عام عالم اذعان نموده،
شرايع و سنن اجتماعى را معتبر و لازم الرعايه و واجب الاتباع بشماريم. زيرا مى بينيم كه رعايت اين احكام و شرايع، آدمى را به مصلحت انسانيت و به سعادت مطلوبش مى رساند.
اين احساس نيز ما را بر آن مى دارد كه اذعان كنيم به اينكه مصالح و مفاسد، جداى از عالم ذهن و خارج، حقيقت و واقعيت داشته و براى خود ظرف تحققى دارند، و در عالم خارج، آثار موافق و مخالفى باقى مى گذارند، اگر افعال و احكام ما مطابق با مصالح واقعى باشد، خودش هم داراى مصلحت گشته و منتهى به سعادت ما مى گردد، و اگر با آن مصالح مخالفت داشته و موافق مفاسد واقعى و حقيقى باشد، ما را به ضررها و شرها سوق مى دهد. اين نحو از ثبوت، ثبوتى است واقعى كه به هيچ وجه قابل زوال و تغيير نيست، پس مفاسد و مصالح واقعى و همچنين صفاتى كه با آندو است و آدمى را به انجام و ترك كارهائى وامى دارد، مانند حسن و قبح و همچنين احكامى كه از آن صفات منبعث مى شود، مانند وجوب و حرمت، همه اينها داراى ثبوت واقعى هستند، و فنا و بطلان در آنها راه نداشته و قابل زوال و تغيير نيستند. آرى، عقل آدمى همانطورى كه به موجودات خارجى و واقعيت آنها نائل مى شود، همچنين به اينگونه امور نفس الامرى هم نائل مى گردد.
افراط و تفريط دو گروه از مسلمين در مساله حسن و قبح و رابطه آن با تشريع
پاره اى از متكلمين چون مى ديدند كه احكام و شرايع الهى به هيچ وجه از احكام و قوانينى كه در جامعههاى انسانى است، از جهت معناى حكم جدائى ندارد. و همچنين مى ديدند كه افعال خداى تعالى از جهت معنا مخالف با افعال ما نيست، از اين جهت از نكته اى كه ما خاطرنشان ساختيم غفلت ورزيده و حكم كردند به اينكه احكام الهى و افعالى كه منسوب به خداى سبحان است، مانند افعال خود ما مطابق با مصالح واقعى و متصف به حسن است، و نيز چنين خيال كردند كه مصالح واقعى در افعال خداى تعالى تاثير داشته و بر احكام او مخصوصا از نظر اينكه واقف به حقايق امور و بصير بر مصالح بندگان است، حكومت دارد.
و اين خود از غرور فكرى و افراط در راى آنان بوده، و شما خواننده عزيز از بيانات گذشته ما به خوبى فهميديد كه اينگونه احكام و مقررات، واقعيت خارجى نداشته و تنها احكامى اعتبارى و غير حقيقى هستند كه حوائج طبيعى و ضرورتهاى زندگى اجتماعى، انسان را مجبور نموده كه آنها را معتبر بشمارد، و گرنه در خارج از ظرف اجتماع و در نفس الامر نه از آن احكام اثرى هست و نه ارزشى دارد، بلكه اثر و ارزش آن، در همان ظرف اعتبار است كه انسان به وسيله آن، كارهاى نيك و بد و مفيد و مضر خود را از هم تشخيص داده، صلاح و فساد و سعادت و شقاوتش را از هم تميز مى دهد.
آرى، اينگونه افراط و تفريطها در عقائد تفويضى ها و جبرى ها كه در صدر اسلام يكه تازان ميدان بحث، در اطراف معارف اسلامى بودند، بسيار است، انحراف در مساله مورد بحث هم از اشتباهات همين دو طايفه است، زيرا اين دو طايفه در اثر تعصب هاى مذهبى به وجه عجيبى در دو طرف افراط و تفريط قرار گرفته اند، مفوضه بر اين عقيده اند كه مصالح و مفاسد و حسن و قبح از امور واقعى بوده و بلكه حقايقى هستند ازلى و ابدى و تغييرناپذير، و حتى به اينهم اكتفا نكرده گفته اند كه : اين امور بر همه چيز حتى بر خداى سبحان حكومت داشته و ساحت مقدس پروردگار نيز در كارهاى تكوينى و تشريعيش محكوم به اين امور است، و اين امور چيزهائى را بر خداى تعالى واجب و چيزهاى ديگرى را بر او حرام مى كند. آرى، معتزليها با اين راى فاسد خود، خداى را از سلطنت مطلقه اش كنار زده و مالكيت على الاطلاقش را ابطال نمودند.
در مقابل آنان، طائفه جبريها اين سخنان را انكار كرده و از آنطرف زياده روى نموده و گفته اند كه حسن و قبح نه تنها واقعيت ندارند، بلكه حتى از امور اعتبارى هم نيستند. و حسن در هر كارى تنها عبارت است از اينكه مورد امر قرار گيرد، همچنانكه قبح در هر كارى عبارت است از اينكه مورد نهى قرار گرفته باشد، و در عالم چيزى به نام حسن و قبح وجود ندارد، و اصلا غايت و غرضى در كار عالم نيست، نه در آفرينش آن و نه در شرايع و احكام دينى آن. بلكه آنان به اين هم اكتفا نكرده و گفتند: آدمى هيچ كارى از كارهاى خود را مالك نبوده و در هيچ يك از آنها اختيارى از خود ندارد، بلكه كارهاى او هم مثل خود او مخلوق خدايند. درست عكس طائفه اولى كه در مقابل اين طائفه مى گفتند: به طور كلى كارهاى انسان مخلوق خود او است، و خدا در آن هيچگونه مالكيت و اختيارى ندارد، و قدرتش به آن تعلق نمى گيرد.
اين دو مذهب به طورى كه ملاحظه مى كنيد يكى در طرف افراط و ديگرى در طرف تفريط قرار دارند، و حقيقت امر نه به آن شورى است و نه به اين بى نمكى. بلكه حقيقت مطلب اين است كه اين امور هر چند امورى اعتبارى هستند و ليكن ريشه حقيقى دارند.
توضيح اينكه انسان و هر حيوانى كه مانند انسان زندگى اجتماعى دارد هر كدام به قدر خود در مسيرى كه در زندگى دارند و راهى كه براى بقاى حيات و رسيدن به سعادت اتخاذ كرده اند، داراى نواقصى هستند كه ناچارند كارهائى را از روى اراده و شعور انجام داده و بدان وسيله نواقص خود را بر طرف سازند و حوائج اجتماعى خويش را برآورده كنند، و ناگزيرند اين كارها را و هر امرى را - كه اگر نباشد، سعى و كوشششان در راه رسيدن به سعادت نتيجه نمى دهد - به اوصاف امور خارجى از قبيل حسن، قبح، وجوب، حرمت، ملكيت، حق و باطل و امثال آن وصف نمايند. حتى قانون علت و معلول را كه مخصوص موجودات خارجى است در كارهايشان جارى سازند و به دنبال آن قوانين عمومى و خصوصى براى كارهاى خود وضع نموده و يك نوع واقعيت و ثبوت كه الگويش از واقعيت موجودات خارجى برداشته شده براى آن قوانين قائل بشوند، تا بدين وسيله امور زندگى اجتماعيشان بگذرد.
شاهد در اين معنا، اين است كه ما خودمان همانطورى كه معتقديم به اينكه گل زيبا است به همان معنا قائليم عدالت نيز زيبا است، و همچنانكه معتقديم مردار زشت است قائليم به اينكه ظلم زشت است. همانطورى كه دست خود را مال خود مى دانيم همچنين فلان متاع را هم كه واقعا جزئى از ما نيست، مال خود مى دانيم، همانطورى كه اثر و معلول را براى علتش واجب مى دانيم (و واقعا هم واجب است ) همچنين فلان عمل را واجب مى شماريم. و اين معنا اختصاص به انسان خاصى ندارد، بلكه در بين همه اقوام و ملل وجود دارد. چيزى كه هست از نظر اختلافى كه در مقاصد اجتماعى آنان هست، مختلف مى شود.
مثلا مى بينيد چيزهائى را كه اين قوم زيبا مى دانند قوم ديگرى آنرا زشت شمرده و احكامى را كه قومى معتبر مى داند، قومى ديگر كوچكترين اعتبارى برايش قائل نيست، چيزهائى را كه اين معروف مى داند آن ديگرى منكرش مى شمارد، امورى كه خوشايند او است در نظر اين منفور مى آيد، و چه بسا ملتى چند صباحى سنتى را براى خود اتخاذ كرده و در اثر همگامى با گذشت زمان و طى كردن مراحلى از سير اجتماعى و برخورد به احتياجاتى نو ظهور، آن سنت را رها كرده سنت ديگرى را براى خود اتخاذ مى كند.
البته اين اختلافات و تغيير و تبديلها كه گفته شد نسبت به مقاصدى است كه هر كدام مخصوص يك جامعه است، و گرنه مقاصد عمومى كه حتى دو نفر هم در آن اختلاف راى ندارند، از قبيل اصل لزوم تشكيل جامعه و يا لزوم عدالت و حرمت ظلم و امثال آن، قابل تغيير نمى باشد، و هيچ جامعهاى در اصل آن (نه در جزئيات ) اختلاف ندارند.
شرايع و احكام الهى، معلل به جهات حسن و مزاياى مصالح است ولى نه آن چنانكه افعال و احكام بشرى چنين است
آنچه تاكنون گفته شد نسبت به انسان و حيوانات شبيه به انسان بود، و خداوند هم از آنجائى كه دين خود را در قالب سنن عمومى و اجتماعى بشر ريخته است، از اين جهت در معارف حقيقى خود، همان سبكى را كه خود ما در سنن اجتماعى خود رعايت مى كنيم مراعات كرده است، مثلا همانطورى كه ما تفكر در زندگى خود را لازم شمرده و پذيرفتن سنن زندگى را لازم مى دانيم، خداى تعالى هم تفكر در معارف دينيش و پذيرفتن آن را بر ما واجب فرموده، و به همين ملاحظه خود را پروردگار و معبود، و ما را بنده و مربوب خود شمرده است،
و به ما خاطرنشان ساخته كه براى او دينى است مركب از عقايدى اصولى و قوانينى عملى كه عمل به آنها واجب و موجب ثواب و تخلف از آن حرام و مورث عقاب است، و صلاح حال ما و سرانجام نيكمان و به نتيجه رسيدن كوششهاى ما در اين است كه آن عقايد و احكام را مانند آراى اجتماعى خود پيروى نموده و محترم بشماريم.
آرى، در دين خدا عقايدى است كه بايد بدان معتقد بود، و وظائف عملى و قوانينى در عبادات و معاملات و سياسات وجود دارد كه بايد بدان عمل نمود، همچنان كه هر جامعه اى به قوانين خود اعتقاد داشته و به آن عمل مى كند.
همين معنا است كه ما را وادار به بحث در اطراف معارف اعتقادى و عملى دين نموده و به ما اجازه مى دهد كه معارف دينى و آراى عقلى و احكام عملى آنرا عينا به چيزى مستند كنيم كه معارف اجتماعى خود را بدان مستند مى سازيم و آن مساله وجود مصلحت و نبود مفسده است.
اينجاست كه حكم مى كنيم به اينكه خداى سبحان هم براى بندگان خود وظائف و تكاليفى تعيين نمى كند مگر اينكه در آن مصلحتى باشد كه دنيا و آخرت آنان را اصلاح نمايد. و خلاصه، خداى سبحان جز به امر حسن و پسنديده دستور نداده، و جز از امرى كه قبيح و موجب فساد دنيا و دين بندگان است نهى نكرده. و كارى را انجام نمى دهد مگر اينكه عقل نيز همان را مى پسندد، و چيزى را ترك نمى كند، مگر اينكه عقل هم ترك آنرا سزاوار مى داند.
عقول بشرى از درك تمام حقائق عاجز است
اين بود آنچه كه عقل ما آن را درك مى كند، و ليكن با اين حال خداى تعالى ما را به دو حقيقت ديگر تذكر داده است :
اول اينكه : اين عقل است كه از معارف اعتقادى و عملى دين ما اين مقدار را درك مى كند، و گرنه حقيقت امر از اين مقدارها بالاتر و باز هم بالاتر است، براى اينكه آنچه را كه ما از معارف دين درك مى كنيم، حقايقى است كه از مواد آراى اجتماعى گرفته شده و در حقيقت الگويش از آن آراء برداشته شده است، و عقل قاصر است از اينكه پا فراتر گذاشته و قرآنى را كه از آسمان نازل شده و مشتمل بر حقايقى آسمانى است، آن طور كه هست درك نمايد.
و در اين باره فرموده است : (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ).
و در مثالهائى كه زده است فرموده : (انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل ) رسول خدا نيز فرموده است : ما گروه پيغمبران ماموريم كه با مردم به قدر عقلشان تكلم كنيم. و امثال اين آيات و روايات بسيار است.
و شايد همين عبارات، جبرى مذهبان را به انكار حسن و مصلحت وادار ساخته است، غافل از اينكه معناى اينگونه عبارات، نفى حسن و مصلحت از افعال خدا و اثبات قبح و مفسده آن و يا - العياذ بالله - ساقط كردن افعال خدا را از اعتبار عقلائى و آنرا به منزله افعال كودكان قرار دادن نيست. همچنانكه اگر كسى بگويد: عقل چشم ندارد، معنايش اثبات كورى براى عقل يا آن را به كلى از ادراك ساقط ساختن نيست، بلكه معنايش منزه دانستن آن است از نقص و احتياج به داشتن عضو.
جهات حسن و مصلحت نسبت به احكام و افعال ما حاكميت دارند ولى خداوند محكوم به اين جهات نيست
دوم اينكه : گر چه افعال خداى تعالى و شرايع و احكامش معلل به جهات حسن و مزاياى مصالح است، و وظائف عبوديت را به داشتن آن جهات تعليل مى كند، همانطورى كه احكام و اعمال عقلائى همين طور است، و ليكن بين شرايع و احكام او و احكام عقلائى ما اين فرق هست كه جهات مزبور نسبت به ما حاكميت داشته و در اراده و اختيار ما مؤ ثر است و ما از جهت اينكه عقلا هستيم وقتى فعلى را داراى حسن و مصلحت بدون مزاحم مييابيم وادار به انجام آن شده و وقتى حكمى را واجد اين اوصاف مييابيم بدون ترديد قانونيت آن را امضا نموده و آنرا در جامعه خود اجرا مى كنيم.
و اين جهات غير از معانيى كه ما آنرا از سنت تكوين و وجود خارجى مستقل از ما و از ذهنمان اقتباس كرده ايم چيز ديگرى نيست، و اگر اعمال حسنه را اختيار مى كنيم براى اين است كه در مسير خود دچار گمراهى و بى هدفى نشده و اعمالمان منطبق با سنت تكوين بوده باشد
و مانند موجودات خارجى در مسير حقيقت قرار بگيرد. به عبارت ديگر، اين جهات و مصالح معانيى هستند كه از اعيان خارجى انتزاع شده و متفرع بر آنها هستند، و اعمال و احكام مجعوله ما متفرع بر اين جهات و محكوم آن و متاثر از آنند. به خلاف افعال و احكام خداى تعالى كه خودش وجود خارجى است، همان وجودى است كه ما از آن حسن و مصلحت را انتزاع كرده و افعال خود را متفرع بر آن مينمائيم، با اين حال چگونه ممكن است كه افعال و احكام او متفرع بر جهات مزبور و محكوم آن و متاثر از آن باشد - دقت بفرمائيد -.
با اين بيان اين معنا روشن شد كه جهات حسن و مصلحت و امثال آن، با اينكه در افعال خداى تعالى و احكامش و در افعال ما و احكام عقلائيمان موجود است در عين حال نسبت به افعال و احكام ما مؤ ثر و حاكم و به عبارت ديگر داعى و علت غائى است، و نسبت به افعال و احكام خداى تعالى حكومت و تاثير نداشته بلكه لازم لا ينفك آن و يا به عبارت ديگر فوائدى عمومى است كه مترتب بر آن مى شود. آرى ما از جهت اينكه از عقلا هستيم هر كار و هر حكمى كه مى كنيم براى اين مى كنيم كه ناقصيم، و بدان وسيله خير و سعادتى را كه فاقديم، تحصيل مينمائيم، و اما خداى تعالى هر كارى و هر حكمى كه مى كند براى اين نيست كه چيزى را كه تاكنون نداشته كسب نمايد، بلكه براى اين است كه او خدا است، و اگر ميگوئيم كارهاى خداى تعالى هم مانند كارهاى ما داراى جهات حسن و مصلحت است، اين فرق هم هست كه افعال ما مورد بازخواست خداى تعالى و معلل به نتايج و مصالح است ولى افعال او مورد بازخواست كسى واقع نشده و معلل به غايت و نتيجهاى كه خدا بعد از نداشتن داراى آن شود، نيست، بلكه هر كارى كه مى كند، خود آن كار و آثار و لوازمش همه براى او مكشوف است - در اين نكته دقت بيشترى كنيد -.
آيات كريمه قرآن هم اين فرق را تاييد نموده و در باره اينكه خداوند محكوم اين جهات نيست، مى فرمايد: (لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون ) و نيز مى فرمايد: (له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم ) و نيز مى فرمايد: (و يفعل الله ما يشاء) و نيز مى فرمايد: (و الله يحكم لا معقب لحكمه ) و اگر كارهاى خداى تعالى هم مانند كارهاى عقلائى ما بود، صحيح نبود كه بفرمايد: (لا معقب لحكمه ) براى اينكه در اين صورت براى حكمش دنبال كننده اى مى بود، و كسى بود كه رعايت مصلحت را در كارها و در حكم، بر او واجب كند. و نيز صحيح نبود بفرمايد : (يفعل ما يشاء) زيرا كه در اين صورت ديگر نمى توانست هر چه مى خواهد بكند، بلكه تنها كارى را مى توانست انجام دهد كه داراى مصلحت باشد.
و درباره اينكه كارها و احكامش همه بر طبق مصلحت است مى فرمايد: (قل ان الله لا يامر بالفحشاء) و نيز مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) و همچنين آيات ديگرى كه احكام خداى را به وجوهى از حسن و مصلحت تعليل مى كند.
قل لو ان عندى ما تستعجلون به لقضى الامر بينى و بينكم
يعنى اگر مى توانستم خواسته هاى بيجاى شما را عملى سازم و معجزه پيشنهادى شما را كه اگر به هر پيغمبرى نازل شود قطعا كار او و قومش را يكسره مى كند، جامه عمل بپوشانم، ناچار كار من و شما نيز يكسره گشته و يكى از ما دو طرف دعوا، نجات يافته و طرف ديگر هلاك و دچار عذاب مى شد، و معلوم است كه در اين ميان، تنها شما معذب و هلاك مى شديد، چون ستمكار شمائيد و عذاب الهى هم شامل حال ستمكاران است. زيرا خداى سبحان منزهتر از آن است كه ستمكار را از غير ستمكار نشناخته و مرا به جاى شما عذاب كند.
پس در اينكه فرمود: (و الله اعلم بالظالمين ) يك نوع كنايه و تعليلى به كار رفته و معنايش اين است كه شما معذب خواهيد بود، براى اين كه ظالميد، و عذاب الهى جز به ظالمين كارى ندارد. و اين جمله اشاره است به مطلبى كه در آيه (قل ارايتكم ان اتيكم عذاب الله بغتة او جهرة هل يهلك الا القوم الظالمون ) گذشت.
و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو…
وجه ارتباط اين آيه با ماقبل خودش
مفسرين در باره وجه اتصال اين آيه به ما قبل آن گفته اند: از آنجائى كه در آخر آيه قبلى داشت : (و الله اعلم بالظالمين )، از اين جهت براى مزيد بيان فرمود: خزينه هاى غيب يا كليدهاى آن، نزد خداى سبحان است، و كسى را جز او از آن آگهى و علم نيست، و او است كه هر كوچك و بزرگى را مى داند.
ليكن اين وجه، وجهى نيست كه معناى حصرى را كه جمله (لا يعلمها الا هو) آنرا افاده مى كند، روشن سازد.
بهتر اين است كه در اين باره گفته شود: ارتباط آيه مورد بحث تنها با جمله آخر آيه قبليش نيست، بلكه با مفاد مجموع دو آيه قبل خود مرتبط است، زيرا مجموع آن دو آيه دلالت مى كند بر اينكه : معجزه اى كه كفار آنرا پيشنهاد كرده بودند و همچنين نتيجه آن كه مساله يكسره شدن كار آنان با رسول خدا است، امرى است كه تنها خداى تعالى، عالم و حاكم بر آن مى باشد و او است كه در حكمش و در عذاب كردن ستمكاران، دچار غلط و اشتباه نمى شود، براى اينكه داناتر از هر كس به ستمكاران و عالم به غيب و نهان و داناى به هر خرد و كلان خود او است كه نه در حكمش گمراه مى شود و نه چيزى را فراموش مى كند، و در اين جهات كسى با وى شركت نداشته و همپايه او نيست.
اين معنا را دو آيه قبل افاده كرده و اينك آيه مورد بحث اين معنا را اضافه مى كند كه : تنها خداى سبحان است كه عالم به غيب و عملش شامل هر چيز است، سپس در سه آيه بعد، همين معنا را تكميل مى كند، به اين بيان سياق اين چند آيه سياق آياتى مى شود كه در نظائر اين بحث وارد شده است، مانند آيه اى كه گفتگوى قوم خود را با آنجناب حكايت نموده و مى فرمايد: (قالوا ا جئتنا لتافكنا عن آلهتنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين، قال انما العلم عند الله و ابلغكم ما ارسلت به ).
معناى خزائن غيب و مراد از (مفاتح الغيب)
(و عنده مفاتح الغيب ) - (مفاتح ) جمع (مفتح ) - بفتح ميم - و به معناى خزينه است، احتمال هم دارد كه جمع مفتح - بكسر ميم - و به معناى كليد باشد، مؤ يد اين احتمال اين است كه به قرائت شاذى كلمه مزبور، (مفاتيح ) خوانده شده است، البته مالا هر دو معنا يكى است، براى اينكه كسى كه كليدهاى خزينه هاى غيب را در دست دارد، قهرا به آنچه كه در آن خزائن است، عالم هم هست و مى تواند مانند كسى كه خود آن خزينه ها نزد او است به دلخواه خود، در آن تصرف نمايد.
و اما اينكه در ساير آيات مربوط به اين مقام، اسمى از (مفاتيح ) برده نشده، بعيد نيست كه مراد از (مفاتح غيب ) همان خزينه هاى غيب باشد، از آن جمله آيات زير است : (ام عندهم خزائن ربك )، (لا اقول لكم عندى خزائن الله )، (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه )، (و لله خزائن السموات و الارض )، (ام عندهم خزائن رحمة ربك ).
به هر حال جمله (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، از اين جهت كه كسى را جز خدا به خزينه هاى غيب آگاهى نيست، يا براى اينكه جز او كسى آگاهى به كليدهاى غيب ندارد، پس آيه به هر معنا باشد، اين جهت را افاده مى كند كه : كسى جز خدا به آن خزينه ها و يا به گشودن درهاى آن و تصرف در آن دسترسى ندارد.
صدر آيه گر چه از انحصار علم غيب به خداى تعالى خبر مى دهد و ليكن ذيل آن منحصر در بيان علم غيب نيست، بلكه از شمول علم او به هر چيز، چه غيب و چه شهود، خبر مى دهد، براى اينكه مى فرمايد: خداوند به هر تر و خشكى آگاهى دارد. علاوه بر اين، صدر آيه، همه غيبها را هم متعرض نشده است، بلكه تنها متعرض غيبهايى است كه در خزينه هاى در بسته و در پس پرده هاى ابهام قرار دارد، همچنان كه آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) هم متعرض اين چنين غيبها است. براى اينكه خزينه هاى غيب را عبارت دانسته از امورى كه مقياسهاى محسوسى كه هر چيزى را مى سنجد، احاطه به آن نداشته اندازه هاى معهود نمى تواند آنرا تحديد كند، و بدون شك اين چنين غيبها از اين جهت مكتوم هستند كه بى پايان و از اندازه و حد بيرونند و مادامى كه از آن عالم به عالم شهود و منزلى كه در آن، هر چيزى محدود و مقدر است، نازل نشده اند و خلاصه مادامى كه به وجود مقدر و محدودش، موجود نگشته به شهادت اين آيه در نزد خدا داراى نوعى ثبوتند، در عين حال علم ما كه تنها امور محدود و مقدر را درك مى كند، از درك آنها عاجز است.
پس امورى كه در اين عالم و در چهار ديوارى زمان قرار دارند، قبل از اينكه موجود شوند نزد خدا ثابت بوده و در خزينه هاى غيب او، داراى نوعى ثبوت مبهم و غير مقدر بوده اند، اگر چه ما نتوانيم به كيفيت ثبوت آنها احاطه پيدا كنيم.
ممكن است چيزهاى ديگر نيز در آن عالم ذخيره و نهفته باشد كه از جنس موجودات زمانى نباشند، بنابراين، بايد گفت خزينه هاى غيب خدا مشتمل بر دو نوع از غيب است : يكى غيبهايى كه پا به عرصه شهود هم گذاشته اند، و ديگرى غيبهايى كه از مرحله شهادت خارجند و ما آنها را غيب مطلق مى ناميم، البته آن غيبهائى هم كه پا به عرصه وجود و شهود و عالم حد و قدر نهاده اند، در حقيقت و صرفنظر از حد و اندازهاى كه به خود گرفته اند، باز به غيب مطلق برمى گردند، و باز همان غيب مطلق هستند، و اگر به آنها شهود مى گوييم با حفظ حد و قدرى است كه دارند، و مى توانند متعلق علم ما قرار گيرند، پس اين موجودات هم وقتى شهودند كه متعلق علم ما قرار گيرند، و گر نه غيب خواهند بود.
البته جا دارد كه موجودات عالم را در موقعى كه متعلق علم ما قرار نگرفته اند غيب نسبى بناميم، براى اينكه چنين غيبى، وصفى است نسبى، كه بر حسب اختلاف نسبتها، مختلف مى شود، مثلا موجودى كه در خانه و محسوس براى ما است، نسبت به كسى كه بيرون خانه است، غيب است، و ليكن براى ما غيب نيست، و همچنين نور و رنگها براى حس بينايى شهود، و براى حس شنوايى غيب است، و شنيدنيها براى حس شنوايى شهود و براى حس بينايى غيب است و محسوسات اين دو حس نسبت به انسانى كه داراى آن حس است شهود و نسبت به انسان كر و كور غيب است. روى اين حساب غيبهايى را كه خداى تعالى در آيه مورد بحث، ذكر كرده، فرمود: (و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس ) از نوع همين غيبهاى نسبى است، براى اينكه همه آنچه كه در آيه ذكر شده، امور محدود و مقدرى است كه تعلق علم به آن محال نيست.
مراد از (كتاب مبين)
اين آيه دلالت دارد بر اينكه اين امور در كتاب مبين قرار دارند، بنابراين جاى اين سؤ ال هست كه آيا اين امور هم از جهت غيب و هم از جهت شهودش در كتاب مى باشد و يا آنكه تنها از جهت غيب بودن ؟ و به عبارت ديگر آيا كتاب مبين عبارت است از همين عالم كون كه اجرام امور مذكور را در خود جاى داده، يا آنكه كتاب مبين چيز ديگرى است كه تمامى موجودات به نحو مخصوصى در آن نوشته شده و به قسم خاصى در آن گنجانده شده است ؟ به طورى كه از درك درك كنندگان اين عالم غايب و از حيطه علم هر صاحب علمى بيرون است ؟ و معلوم است كه اگر معناى كتاب مبين اين باشد، محتويات آن همان (غيب مطلق ) خواهد بود.
باز به عبارتى ديگر: آيا موجوداتى كه در ظرف اين عالم قرار دارند و آيه مورد بحث به طور عموم از آنها اسم برده مانند خطوطى هستند كه در كتاب قرار مى گيرد؟ يا آنكه مانند مطالب خارجى است كه يك واقعهنگار معناى آنرا در قالب الفاظى در كتاب خود درج نموده و آن معانى به تبع آن الفاظ با خارج منطبق مى گردد؟ آيا وقوع اشياء در كتاب مبين به اين معنا است و يا به آن معنا؟ از آيه شريفه (ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها) چنين برمى آيد كه نسبت كتاب مبين به حوادث خارجى نسبت خطوط برنامه عمل است به خود عمل. از آيه (و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الارض و لا فى السماء و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتاب مبين ) و آيه (لا يعزب عنه مثقال ذرة فى السموات و لا فى الارض و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتاب مبين ) و آيه (قال فما بال القرون الاولى، قال علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى ) و از آيات ديگرى نيز اين معنا استفاده مى شود، پس كتاب مبين - هر چه باشد يك نحوه مغايرتى با اين موجودات خارجى دارد - كتابى است كه نسبت به موجودات خارجى تقدم داشته و بعد از فناى آنها هم باقى مى ماند، عينا مانند خطوط برنامه كه مشتمل بر مشخصات عمل بوده، قبل از عمل وجود داشته و بعد از آن هم باقى مى ماند.
شاهد ديگر بر اينكه مراد از كتاب مبين معناى اول است اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه موجودات و حوادث جهان تحت قوانين عمومى حركت در حال تغيير و دگرگونى هستند، و حال آنكه آياتى از قرآن دلالت دارند بر اينكه آنچه كه در كتاب مبين است قابل تغيير و دگرگونى نيست، مانند آيه (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) و آيه (فى لوح محفوظ) و آيه (و عندنا كتاب حفيظ) زيرا اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارند بر اينكه اين كتاب در عين اينكه مشتمل است بر جميع مشخصات حوادث و خصوصيات اشخاص و تغييراتى كه دارند در عين حال خودش تغيير و دگرگونى ندارد.
فرق (كتاب مبين) با (مفاتح غيب)
از اينجا معلوم مى شود كه : (كتاب مبين ) از يك جهت با (مفاتح غيب ) و خزينه هاى اشيائى كه نزد خدا است تفاوت و مغايرت دارد، براى اينكه خداى تعالى آن مفاتح و خزينه ها را اينطور وصف فرموده كه داراى اندازه و قابل تحديد نيست، وقتى محدود مى شود كه از آن خزينه ها بيرون شده و به اين عالم كه عالم شهود است نازل شود، و كتاب مبين را اينطور وصف فرموده كه مشتمل است بر دقيقترين حدود موجودات و حوادث.
پس (كتاب مبين ) از اين جهت با خزينه هاى غيب فرق دارد. كتاب مبين چيزى است كه خداى تعالى آن را به وجود آورده تا ساير موجودات را ضبط نموده و آنها را بعد از بيرون شدن از خزائن و قبل از رسيدن به عالم وجود و همچنين بعد از آن و بعد از طى شدن دورانشان در اين عالم حفظ نمايد، شاهد اين معنا اين است كه خداى تعالى در قرآن، در مواردى از اين كتاب اسم برده، كه خواسته است احاطه علمى پروردگار را به اعيان موجودات و حوادث جارى جهان برساند، چه آن موجودات و حوادثى كه براى ما مشهود است، و چه آنهايى كه از ما غايب است، و اما غيب مطلق را كه احدى را بدان راهى نيست، اينطور وصف كرده كه اين غيب در خزينه ها و در مفاتحى قرار دارد كه نزد خدا است، و كسى را جز خود او بر آن آگاهى نيست، بلكه بعضى آيات دلالت و يا لا اقل اشعار دارد بر اينكه ممكن است ديگران هم بر كتاب نامبرده، اطلاع پيدا كنند، و ليكن احاطه بر خزينه هاى غيب مخصوص خدا است. مانند آيه (فى كتاب مكنون، لا يمسه الا المطهرون ) پس خزائن غيب و كتاب مبين در اينكه هر دو شامل تمامى موجوداتند تفاوت ندارند، و همانطورى كه هيچ موجودى نيست مگر اينكه براى آن در نزد خدا خزينهاى است كه از آنجا مدد مى گيرد، همچنين هيچ موجودى نيست مگر اينكه كتاب مبين آن را قبل از هستيش و در هنگام پيدايش، و بعد از آن، ضبط نموده و برمى شمارد، جز اينكه كتاب مبين از خزينه هاى غيب درجهاش نازلتر است، اينجا است كه براى هر دانشمند متفكرى اين معنا روشن مى شود كه كتاب مبين در عين اينكه صرفا كتابى است و بس، در عين حال از قبيل كاغذ و لوح هم نيست، زيرا كه اوراق مادى، هر قدر هم كه بزرگ باشد و هر طورى هم كه فرض شود، گنجايش آنرا ندارد كه حتى تاريخ ازلى خودش، در آن نوشته شود تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلى و ابدى موجودى ديگر در آن درج گردد، و تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلى و ابدى تمامى موجودات در آن ضبط شود.
از بيانات گذشته، دو نكته روشن شد: اول اينكه : مراد از مفاتح غيب، همان خزينه هاى الهى است كه مشتمل است بر غيب تمامى موجودات، چه آنها كه به اين عرصه پا نهاده اند، و چه آنها كه ننهاده اند. و خلاصه، مفاد آيه مورد بحث، همان مفاد آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) مى باشد.
دوم اينكه : مراد از كتاب مبين امرى است كه نسبتش به موجودات، نسبت برنامه عمل است به خود عمل، و هر موجودى در اين كتاب يك نوع اندازه و تقدير دارد، الا اينكه خود اين كتاب موجودى است كه قبل از هر موجودى و در حين وجود يافتن و بعد از فناى آن، وجود داشته و خواهد داشت، و موجودى است كه مشتمل است بر علم خداى تعالى به اشياء، همان علمى كه فراموشى و گم كردن حساب، در آن راه ندارد.
از اين جهت مى توان حدس زد كه مراد از كتاب مبين، مرتبه واقعى اشياء و تحقق خارجى آنها باشد كه قابل پذيرفتن هيچگونه تغيير نيست. آرى، موجودات وقتى قابل تغيير نيستند كه در عرصه اين عالم قرار گرفته باشند، و گر نه قبل از وقوع در اين عالم، عروض تغيير بر آنها ممتنع نيست، و لذا گفته اند: (ان الشى ء لا يتغير عما وقع عليه - هيچ چيزى از آن حالتى كه بر آن حال وقوع يافته تغيير نمى كند).
و خلاصه اينكه، اين كتاب كتابى است كه جميع موجوداتى را كه در عالم صنع و ايجاد واقع شده اند، برشمرده، و آنچه را كه بوده و هست و خواهد بود، احصاء كرده است، بدون اينكه كوچكترين موجودى را از قلم انداخته باشد، البته غير اين كتاب الواح و كتب ديگرى نيز هست كه قابل تغيير و تبديل بوده و محو و اثبات را مى پذيرد، آيه (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) از وجود چنين كتبى حكايت مى كند، براى اينكه محو و اثبات را در مقابل ام الكتاب قرار داده است و اين به خوبى دلالت دارد بر اينكه اين محو و اثبات هم در كتابى صورت مى گيرد. اينجا است كه وجه اتصال آيه مورد بحث به ما قبلش روشن مى گردد زيرا در آيه قبل چنين داشت كه : آن چيزى كه شما درخواست كرده بوديد و خواستيد تا بين من و شما كار را يكسره كند، در تحت قدرت من نيست، و همچنين حكم به حق هم نزد پروردگار من و در حيطه علم او و در تحت قدرت او است و به فرضى هم كه از من ساخته بود و من آنرا انجام ميدادم، كار من و شما اينطور يكسره مى شد كه شما به عذابى كه مخصوص ستمكاران است، دچار مى شديد، زيرا خدايى كه علمش آميخته با جهل نيست مى داند كه بين من و شما ستمكار كدام است. اين معنا را ما از جمله (و عنده مفاتح الغيب ) و جمله (و يعلم ما فى البر و البحر) مى فهميم كه جمله اول اشاره مى كند به اينكه رسول خدا قادر بر انجام خواسته هاى آنان و فيصله دادن اختلاف بين خود و آنان نيست، و جمله دوم دلالت دارد بر اينكه خدايى كه به همه موجودات دريا و خشكى عالم، آگاه است هرگز ستمكار را به غير ستمكار اشتباه نمى كند، زيرا كوچك و بزرگى نيست، مگر اينكه در كتاب مبين او است.
پس مراد از غيبى كه در آيه ذكر شده، (غيب مطلق ) است، و جمله (لا يعلمها…) جمله اى است حاليه كه دلالت مى كند بر اينكه مفاتح غيب، از مقوله علم است، البته نه علم متعارف، زيرا ما از كلمه علم صور ذهنيهاى را مى فهميم كه از هر چيزى پس از وجود و محدوديت گرفته شده و در ذهن ما نقش مى بندد، و مفاتح غيب اختصاص به بعد از موجود شدن ندارد بلكه همانطورى كه شرح داده شد علم به موجودات است حتى قبل از موجود شدن آنها يعنى علمى است غير متناهى و غير منفعل از معلوم.
عموميت علم خداوند و نامتناهى بودن آن (يعلم ما فى البرّ و البحر…)
جمله (و يعلم ما فى البر و البحر) عموميت علم خدا را مى رساند، و مى فهماند آنچه از موجودات كه ممكن است متعلق علم ديگران قرار گيرد، و اگر هم بعضى علم به آن ندارند، ممكن است براى بعضى ديگر معلوم شود، همه و همه براى خداوند معلوم است.
و اگر خشكيها و آنچه را كه در آنها است جلوتر ذكر كرد، براى اين بود كه روى سخنش با مردم بود كه سر و كارشان بيشتر با خشكيها است.
و در جمله (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها) براى اين برگ درختان را بخصوص اسم برد كه دلالت كند بر بى پايانى علم خداوند، چون كثرت برگ درختان به حدى است كه انسان از شمردن آن و تشخيص هر كدام از ديگرى و احاطه به حالاتى كه هر كدام دارند و همچنين مراقبت بر اينكه كدام يك از درخت مى افتد، عاجز است.
و ظاهرا جمله (و لا حبة فى ظلمات الارض ) و همچنين جمله (و لا رطب و لا يابس…) معطوف بر (من ورقة ) مى باشند. و مراد از ظلمات زمين، درون تاريك آن است كه بذر گياهان در آن نشو و نما نموده و بعضى از آنها نيز همانجا مى پوسند، و هيچ دانه اى در درون تاريك زمين نيست و همچنين هيچ برگ تر و خشكى از درخت نمى ريزد مگر اينكه خداوند بدان آگاه است.
بنابراين لفظ (الا فى كتاب مبين ) بدل خواهد بود از جمله (الا يعلمها) و معناى همان را مى رساند، و در حقيقت تقدير كلام چنين است : (و لا رطب و لا يابس الا هو واقع و مكتوب فى كتاب مبين هيچ تر و خشكى نيست مگر اينكه در كتاب مبين نوشته شده است ) و كلمه (مبين ) اگر به معناى اظهار كننده باشد آن وقت توصيف كتاب به آن، براى اين خواهد بود كه قرآن كريم حقيقت هر چيزى را آنطور كه هست، بدون هيچ گونه ابهام و تغيير و تبديلى، اظهار مى كند، و اگر هم به معناى ظاهر باشد باز همان معنا را مى رساند، و كتاب را به آن توصيف كردن، از اين جهت است كه حقيقت كتاب همان نوشته هاى آن است و حقيقت آن نوشته ها هم معانيى است كه الفاظ آنها را حكايت مى كند، و وقتى در آن معانى ابهام و خفائى نباشد، قهرا الفاظ هم مبين و آشكار و كتاب نيز كتاب مبينى خواهد بود.
و هو الذى يتوفيكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنهار
(توفى ) گرفتن تمامى چيزى را گويند. خداى سبحان در آيات قرآن و از آن جمله در يك آيه بعد از آيه مورد بحث، اين كلمه را به معناى گرفتن روح استعمال كرده است، همچنانكه در آيات ديگرى كه از آن جمله است آيه مورد بحث، خواب بردن را هم (توفى ) ناميده. و در آيه (الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها) كلمه مزبور را هم به آن معنا و هم به اين معنا استعمال كرده است، چون مرگ و خواب، هر دو در قطع كردن رابطه نفس از بدن مشتركند، همانطورى كه (بعث ) به معناى بيدار كردن و (بعث ) به معناى زنده كردن، هر دو در برقرار ساختن اين رابطه شريك مى باشند، زيرا هر دو باعث مى شوند كه نفس دو باره آن تصرفاتى را كه در بدن داشت، انجام دهد.
و اما اينكه (توفى ) را مقيد به شب و بعث را مقيد به روز نموده، بدان جهت بوده است كه غالبا مردم در شب به خواب رفته و در روز بيدارند، و گر نه خصوصيتى در خواب شب نيست.
حقيقت انسان كه از آن به (من) تعبير مى شود، همان روح انسانى است و بس
و اينكه فرمود: (يتوفيكم مى گيرد شما را) و نفرمود: (يتوفى روحكم مى گيرد جان شما را) دلالت دارد بر اينكه حقيقت انسانى كه ما از آن به كلمه (من ) تعبير مى كنيم، همان روح انسانى است و بس، و چنان نيست كه ما خيال مى كنيم كه روح جزئى از انسان است و يا صفت و يا هياتى است كه عارض بر انسان مى شود، و در اين دلالت آيه (و قالوا ء اذا ضللنا فى الارض ائنا لفى خلق جديد بل هم بلقاء ربهم كافرون، قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم ثم الى ربكم ترجعون )
از آيه مورد بحث روشنتر است براى اينكه مى رساند كه انكار و استبعاد كفار از اين رو بوده است كه خيال مى كرده اند حقيقت انسان همان تن خاكى او است و بس، به همين جهت به نظرشان بعيد مى آمده است كه اين تن خاكى بعد از متلاشى شدن و از دست دادن تركيب مخصوصى كه دارد، دوباره جمع گشته و به صورت نخست برگردد. جوابى هم كه در آيه مزبور است، مبنى بر اين است كه حقيقت آدمى تن خاكى او نيست، بلكه روح او است، و بنابراين با قبض روح كردن ملك الموت، چيزى از اين حقيقت گم نمى شود.
(جرح ) به معناى كار كردن با اعضاء (دست ) است، و مراد از آن كسب است. يعنى خدا مى داند آنچه را كه در روز به دست مى آوريد، و مناسبتر چنين به نظر مى رسد كه (واو) حاليه و جمله، حال از فاعل (يتوفيكم ) بوده باشد، چون در اينصورت جمله (ثم يبعثكم فيه ) با جمله (و هو الذى يتوفيكم ) متصل شده و هيچ مطلب اجنبى بين آن دو فاصله نشده است، زيرا اين دو آيه، در مقام شرح تدبير خداوند نسبت به انسان در زندگيش و هنگام مرگ و پس از مرگش مى باشد، و در بيان اين جهت اصل و عمده همانا جمله (و هو الذى يتوفيكم ) است و ساير جملات تبع آن هستند و روى اين حساب، معناى اين دو آيه عبارت خواهد بود از اينكه : خداى تعالى آن كسى است كه با علم به اينكه شما در روز چه كارها كردهايد در شب جانتان را گرفته و دوباره در روز بعد، مبعوثتان مى كند.
ثم يبعثكم فيه ليقضى اجل مسمى…
از آنجايى كه در جمله قبل خوابانيدن را توفى ناميده بود، در اين جمله بيدار كردن را (بعث ) ناميد، تا مقابل آن جمله قرار گرفته باشد و غرض از اين بعث را، عبارت دانست از وفاى به اجل مذكور، و به كار بردن آن. و آن اجل وقتى است كه در نزد خدا معلوم و معين است، و زندگى دنيوى انسان يك لحظه از آن تخطى نمى كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ) و براى اين به كار بردن اجل مسمى را نتيجه قرار داد
كه چون خداى تعالى به جميع گناهان بندگانش واقف است، از اين رو اگر مى خواست، مى توانست اين قضا را مقرر نفرموده و اين اجل و مهلت را ندهد و به محض اينكه گناهى از كسى سر ميزد، او را بدون هيچ مهلتى به عذاب دچار نموده و هلاكش كند، همانطورى كه خودش فرمود: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم ) و اين قضا همان تعيين مدتى است كه آيه (و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ) مشتمل بر آن است.
پس معناى آيه چنين مى شود كه خداى متعال شما را در شب مى ميراند در حاليكه مى داند آنچه را كه در روز عمل كرده و انجام داديد، ولى روحهاى شما را نگه نمى دارد، تا مرگشان ادامه يابد بلكه براى اينكه اجلهاى معين شما به آخر برسد شما را دوباره زنده مى كند و پس از آن به واسطه مرگ و حشر به سوى او خواهيد برگشت و شما را از اعمالتان كه انجام داده ايد، خبر خواهد داد.
و هو القاهر فوق عباده
در ذيل آيه هفده از همين سوره مطالبى راجع به تفسير اين جمله گذشت.
جهت و هدف از گماشتن ملائكه (حفظه) براى آدمى تا زمان مرگ
و يرسل عليكم حفظة
اينكه ارسال حفظه را مطلق ذكر نموده و قيدى نه به ارسال زد و نه به حفظه و آنگاه آن را محدود به فرا رسيدن مرگ نمود، خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه آن حفظه كارشان حفظ آدمى است از همه بليات و مصائب، نه تنها بلاى مخصوصى.
و جهت احتياج آدمى به اين حفظه اين است كه نشات دنيوى، نشات اصطكاك و مزاحمت و برخورد است، هيچ موجودى در اين نشات نيست مگر اينكه موجودات ديگرى از هر طرف مزاحم آن مى باشند. آرى اجزاى اين عالم همه و همه در صدد تكامل هستند، و هر كدام در اين مقامند كه سهم خود را از هستى بيشتر كنند. و پر واضح است كه هيچ كدام سهم بيشترى كسب نمى كنند مگر اينكه به همان اندازه از سهم ديگران ميكاهند، به همين جهت موجودات جهان همواره در حال تنازع و غلبه بر يكديگرند.
يكى از اين موجودات، انسان است كه تا آنجا كه ما سراغ داريم، تركيب وجوديش از لطيفترين و دقيقترين تركيبات موجود در عالم، صورت گرفته، و معلوم است كه رقيبها و دشمنان چنين موجودى از رقباى هر موجود ديگرى بيشتر خواهند بود، و لذا به طورى كه از روايات نيز برمى آيد خداى تعالى از فرشتگان خود كسانى را مامور كرده تا او را از گزند حوادث و دستبرد بلاها و مصائب حفظ كنند، و حفظ هم مى كنند و از هلاكت نگهش مى دارند تا اجلش فرا رسد، در آن لحظهاى كه مرگش فرا مى رسد دست از او برداشته و به دست بلاها و گرفتاريها مى سپارندش تا هلاك شود.
و اگر آيه (و ان عليكم لحافظين، كراما كاتبين، يعلمون ما تفعلون ) كار حفظه را منحصر در نوشتن نامه اعمال دانسته است، دليل بر اين نمى شود كه در آيه مورد بحث نيز مراد از حفظه همان نويسندگان مذكور باشند، گر چه بعضى از مفسرين خواسته اند كه با آيات فوق، آيه مورد بحث را تفسير نموده و بگويند: مراد از حفظه در آيه مورد بحث و در آيات مذكور، يكى است، اگر چه اين سخن خيلى هم بعيد نيست، ليكن اينكه در آخر فرمود: (حتى اذا جاء احدكم الموت ) معناى اول را به بيانى كه گذشت تاييد مى كند.
(توفته رسلنا و هم لا يفرطون ) - ظاهرا مراد از تفريط سهلانگارى در به كار بستن امر خدا و مسامحه در قبض ارواح است، زيرا كه خداى سبحان از طرفى ملائكه خود را چنين توصيف كرده است كه : (يفعلون ما يؤ مرون - هر چه را كه مامور شوند انجام مى دهند) و از طرفى ديگر فرموده : هر امتى گروگان اجل خويش است، وقتى اجلشان فرا رسد، حتى براى يك ساعت نمى توانند آن را پس و پيش يا زياد و كم كنند. از اين دو بيان استفاده مى شود كه ملائكه مامور قبض ارواح نيز از حدود ماموريت خود تجاوز نكرده و در انجام آن كوتاهى نمى كنند، وقتى بر آنان معلوم شد كه فلان شخص بايستى در فلان ساعت و در تحت فلان شرايط قبض روح شود، حتى يك لحظه او را مهلت نمى دهند، و اين معنايى است كه از آيه استفاده مى شود. و اما اينكه اين فرستادگان، همان فرستادگان قبلى مى باشند و آيا حفظه همان موكلين بر قبض ارواحند يا نه ؟ آيه شريفه از بيان آن، ساكت است، و در آن بيش از اشعار مختصرى بر وحدت مزبور نيست.
به هر حال بايد دانست كه اين رسل همان كاركنان و اعوان ملك الموت هستند، به دليل اينكه در آيه (قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم ) نسبت قبض ارواح را تنها به ملك الموت مى دهد، و هيچ منافاتى هم ندارد كه يكجا نسبت آن را به ملك الموت داده و در جاى ديگر يعنى آيه مورد بحث به رسل و در مورد ديگر يعنى آيه (الله يتوفى الانفس ) به پروردگار داده باشد، زيرا كه اين خود يك نحو تفنن در مراتب نسبت است، از نظر اينكه هر امرى به خداى سبحان منتهى مى شود، و او مالك و متصرف على الاطلاق است، قبض ارواح را نيز به او نسبت مى دهد، و از جهت اينكه ملك الموت مامور خداوند است به او نسبت مى دهد و در مورد ديگر به جهت اينكه اعوان و ياران او، اسباب كار او هستند به آنان نيز منتسب مى كند، همانطور كه ما يك خط را، هم به قلم نسبت مى دهيم و هم به آن دستى كه قلم را گرفته، و هم به آن شخصى كه صاحب دست است.
ثم ردوا الى الله موليهم الحق
اين جمله اشاره است به اينكه پس از مرگ برانگيخته شده و به سوى پروردگارشان بر مى گردند، و اگر خداى تعالى را توصيف مى كند به اينكه مولاى حق آنان است، براى اين است كه به علت همه تصرفاتى كه قبلا ذكر كرده بود، اشاره نمايد، و بفهماند كه خداوند اگر مى خواباند و بيدار مى كند و مى ميراند و زنده مى كند، براى اين است كه او مولاى حقيقى و صاحب اختيار عالم است، و اين بيان هم معناى مولويت را مى رساند، و هم حق مولويت را براى خداوند اثبات مى كند چون مولا آن كسى است كه رقبه و عين شى ء را مالك است، و معلوم است كه چنين كسى حق همه گونه تصرفات را دارد، و وقتى ملك حقيقى از آن خداوند باشد و او كسى باشد كه با ايجاد و تدبير و ميراندن و زنده كردن در بنده خود تصرف مى كند، پس مولاى حقيقى نيز او است، زيرا معناى مولويت در حق او طورى ثابت است كه هرگز زوال در آن راه ندارد.
و (حق ) يكى از اسماى حسناى خداوند است، دليلش هم روشن است، زيرا خداى تعالى ثبوت ذات و صفاتش طورى است كه هرگز قابل زوال و دگرگونى و انتقال نيست.
و ضميرى كه در (ردوا) هست به آحادى برمى گردد كه كلمه : (احدكم ) در جمله (حتى اذا جاء احدكم ) اشاره به آن دارد، چون حكم مرگ، جميع واحدها را شامل است.
از اينجا معلوم مى شود اينكه فرمود: (ثم ردوا) از قبيل التفات از خطاب سابق (احدكم ) به غيبت (ردوا) نيست.
الا له الحكم…
پس از آنكه اختصاص خداى تعالى را به مفاتح غيب و علمش را به كتاب مبين (كه هر موجودى در آن ثبت است ) ذكر فرمود، و بعد از آنكه تدبير خدا را در امر مخلوقات از روز پيدايش تا روز بازگشت، بيان نمود، اينك در اين جمله مى فرمايد: حكم براى او است و بس، و ديگران را حكمى نيست، گر چه قبلا هم فرموده بود: (ان الحكم الا لله ) ولى در اينجا نيز به عنوان نتيجه، بيانات گذشته را تكرار نمود، تا شايد بدين وسيله كسانى را كه از آن غفلت دارند، متنبه سازد.
(و هو اسرع الحاسبين ) - اين نتيجه ديگرى است براى بيان قبلى، براى اينكه با اين جمله، اين معنا روشن مى شود كه خداى تعالى حساب عمل مردم را از موقع مناسبش تاخير نمياندازد، و اگر به ظاهر، حساب و پاداش عملى تاخير مى افتد، براى رسيدن موقع مقتضى است.
قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه…
گويا مراد از نجات دادن از ظلمات دريا و خشكى، نجات دادن از شدايدى است كه انسان در خلال مسافرتهاى زمينى و دريائيش با آن روبرو مى شود، از قبيل سرماى شديد و گرماى طاقت فرسا و باران و برف و طوفان و برخورد با راهزنان و امثال آن.
و معلوم است كه اين گرفتاريها اگر در تاريكى شب پيش بيايد، طاقتفرساتر خواهد بود، زيرا در تاريكى شب و در ظلمتى كه ابر و باد ايجاد مى كند، اضطراب آدمى و حيرت و بيچارگى او بيشتر مى شود، و كمتر مى تواند راه چاره اى به دست آورد، از اين جهت در اين آيه، مساله نجات دادن را مقيد به ظلمات كرده و گر نه اصل معناى آيه، استفهام از اين است كه : چه كسى شما را در شدايد دستگيرى مى كند؟. چيزى كه هست به ملاحظه اينكه شدايد را عموميت داده باشد، آن را به ترى و خشكى عالم نسبت مى دهد، و براى اينكه سخت ترين شدايد را يادآور شده باشد، آن را به تاريكى هاى زمين و دريا نسبت مى دهد. زيرا همانطورى كه گفته شد، تاريكى اثر مخصوصى در تشديد شدايد دارد، آنگاه براى اختصار خود شدايد را حذف كرده و به ذكر ظلمات اكتفا نمود و نتيجه را معلق به آن كرده سپس فرموده : (ينجيكم من ظلمات البر و البحر) بنابراين ديگر نبايد پرسيد چرا فقط گرفتاريهاى در ظلمات را اسم برده با اينكه خداى تعالى نجات دهنده از جميع گرفتاريها است ؟ چون همانگونه كه گفتيم، منظورش اين بوده است كه سخت ترين گرفتارى ها را يادآور شود، و گرفتارى در مسافرت زمينى و دريائى در نظر مردم سختترين و معروفترين گرفتاريها است.
(تضرعا و خفية ) - بطورى كه راغب در مفردات گفته (تضرع ) به معناى اظهار ضراعت و درماندگى است به همين جهت در مقابل آن، خفية را به كار برده كه معناى پوشيدگى است. بنابراين، تضرع در دعا عبارت است از اظهار و علنى ساختن آن، و خفيه در آن عبارت است از اخفا و نهان داشتن آن.
آرى وقتى مصيبتى به انسان مى رسد، نخست در خفا و به طور مناجات، نجات خود را از خداوند ميطلبد، و آنگاه كه دعاى نهانى اثر نكرد و مصيبت رو به شدت گذاشت و آثار نوميدى و انقطاع از اسباب هم كم كم نمايان شد، آن وقت است كه ديگر ملاحظه اطرافيان خود را نكرده و از اينكه مردم به ذلت و درماندگيش پى مى برند، پروا ننموده و علنا گريه و زارى را سر مى دهد.
پس كلمه (تضرع ) و (خفيه ) مطلب را از جهتى ديگر نيز تعميم مى دهد و آن همان كوچكى و بزرگى مصيبت است. روى اين حساب معناى آيه اين است كه : خداى تعالى نجات دهنده از هر مصيبت و گرفتارى است، چه زمينى و چه دريائى، چه كوچك و چه بزرگ.
ريشه فطرى توجه انسان به خدا و وعده شكر و طاعت دادن او به هنگام گرفتارى هاى شديد
(لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين ) - اين جمله اشاره است به اينكه انسان در چنين حالتى كه خداى را براى رفع گرفتاريهاى خود، مى خواند، اين وعده را هم مى دهد كه اگر نجاتش داد او را شكرگزارى نموده، و ديگر پيرامون كفران نعمتش نگردد.
و اين وعده يك ريشه اساسى در نهاد آدمى دارد، چون به طور كلى عادت جارى افراد انسان، حتى در بين خودشان هم همين است كه وقتى دربدريها و مصائب او را احاطه كرد، و ناملايمات پشت او را خم نمود، يا فقر و فلاكت او را به تنگ آورد، و يا دشمنى از پايش در آورد، و ناچار دست به دامان صاحب قدرتى زد كه مى تواند او را نجات دهد، آن صاحب قدرت را به وعده اى كه باعث خشنوديش شود، دلخوش مى سازد، و به همين وسيله تصميم او را محكمتر و حس فتوتش را بيدارتر مى كند، يا وعده مى دهد كه از اين به بعد ثناخوانيش كند، يا اميدوارش مى كند به اينكه مالى در عوض به او بدهد، يا اطاعتش را گردن نهد، يا به نحو ديگرى وفادارى كند. به هر حال چنين ارتكازى در نهاد آدمى هست و اين ارتكاز و عادت از اينجا پيدا شده كه به طور كلى اعمال اجتماعى كه در بين افراد جامعه دائر است همه و همه معاملاتى است كه قائم به دو طرف است، آدمى در اين معاملات چيزى مى دهد و چيزى مى ستاند، و اين انحصار و اختصاص به آدميان ندارد، بلكه هر موجودى از موجودات از كثرت حوائج مجبور است چنين باشد، نيازمنديها آنقدر زياد است كه اجازه نمى دهد يك موجود كارى بكند كه هيچ نفعى از آن عايد ديگران نشود و تنها نيازمنديهاى خودش برطرف گردد.
انسان اين عادت را در مورد توسل به خداى تعالى هم به كار مى بندد، با اينكه ساحت خداى سبحان، منزه از احتياج است، و همه كارهايش به منظور نفع رساندن به غير است و اينكه فطرت انسانيت آدمى را وامى دارد كه در مواقع درماندگى و بيچارگى و نداشتن راه خلاص، متوسل به خداى تعالى شود و به او وعده شكر و اطاعت دهد، خود يكى از دليلهاى توحيد است، زيرا به فطرت خود احساس مى كند كه تنها وسيلهاى كه قادر بر رفع و از ميان برداشتن گرفتارى و اندوه انسان است، همانا خداى سبحان مى باشد، او است كه تمامى امور وى را از همان روزى كه به وجود آمده تدبير و اداره كرده، و تدبير هر سبب و وسيله ديگرى هم به دست او است ناچار احساس مى كند كه تاكنون در مقابل چنين پروردگارى كوتاهى نموده، و با آن همه نافرمانى كه كرده و آن گناهانى كه تاكنون مرتكب شده، ديگر استحقاق آنرا ندارد كه خداوند نجاتش دهد، لذا براى اينكه استحقاقى به دست آورد و در نتيجه دعايش مستجاب شود، با خداى خود عهد مى بندد كه از اين به بعد شكرش را بجا آورده و در اطاعتش سر فرود آورد، گو اينكه بعد از آنكه نجات يافت، باز هم فطرت خود را فراموش كرده و عهد خود را مى شكند: (ثم انتم تشركون ).
قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون
راغب در مفردات خود مى گويد: (كرب ) به معناى اندوه فراوان و شديد است، (و نجيناه و اهله من الكرب العظيم - و ما او و اهل او را از آن اندوه بزرگ نجات داديم ) و (كربة ) و (غمة ) به يك معنا است، ريشه اين لغت از (كرب الارض ) - به سكون راء - گرفته شده كه به معناى زير و رو كردن زمين است، و چون اندوه نيز دل انسان را زير و رو و مشوش مى كند از اين جهت اندوه را نيز كرب گفته اند، و در مثل مى گويند: (الكراب على البقر شخم به عهده گاو است )، البته اين مثل غير از آن مثلى است كه مى گويند: (الكلاب على البقر) بعيد هم نيست كه ريشه اين لغت (كربت الشمس آفتاب نزديك غروب شد) بوده باشد و اينكه مى گويند: (اناء كربان ) به معناى ظرفى است كه نزديك پر شدن باشد و (كربان ) مانند (قربان ) به معناى نزديكى است و يا اينكه از (كرب ) - به فتحه كاف و راء - است و به معناى گره ضخيم و محكمى است كه در ريسمان دلو مى زنند و مى گويند : اكربت الدلو يعنى گره زدم دلو را و اندوه را از اين جهت كرب مى گويند كه خود عقده و گرهى است در قلب.
در اين آيه (كل كرب هر اندوهى ) به ظلمات بر و بحر اضافه شده تا شامل همه مردم و همه ناملايمات بشود، چون هيچ انسانى نيست كه در طول زندگيش به اندوهى برخورد نكند. پس تمامى افراد بشر روزى را دارند كه در آنروز به در خانه خدا التماس نموده و از خدا رفع گرفتارى خود را بخواهند، چه آنانكه علنا اظهار حاجت مى كنند، و چه آنانكه به روى نياورده و به ظاهر خود را بى نياز از خدا مى دانند.
پس خلاصه معناى آيه اين شد كه شما همواره در شدايدى كه در ظلمات دريا و خشكى با آن مواجه مى شويد و همچنين در ساير شدايد وقتى دستتان از اسباب ظاهرى بريده مى شود و ديگر راه به جائى نمى بريد، به فطرت انسانيتى كه داريد مى بينيد كه تنها خداى سبحان پروردگار شما است، و پروردگار ديگرى جز او نيست، و جزم پيدا مى كنيد به اينكه پرستش غير خدا ظلم و گناه است، به شهادت اينكه شما تنها در شدايد او را مى خوانيد، و به او وعده مى دهيد كه اگر نجات يافتيد از آن پس او را شكرگزارى نموده و ديگر به او كفر نمى ورزيد. ليكن بعد از نجات يافتن، باز عهد خود را شكسته و به وعده اى كه داده بوديد وفا نكرده باز به كفر سابقتان برمى گرديد. پس در اين دو آيه احتجاج شده است بر مشركين، و توبيخ آنان است بر عهدشكنى.
تهديد امت به نزول عذاب از ناحيه خداى تعالى
قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم…
راغب در مفردات خود مى گويد: كلمه بعث در اصل لغت به معناى برانگيختن و چيزى را به طرفى سوق دادن است، مثلا گفته مى شود: (بعثته فانبعث - برانگيختم فلان چيز و يا فلان شخص را و او هم برانگيخته شد) البته معناى اين كلمه بر حسب اختلافى كه در متعلق آن است، مختلف مى شود، مثلا بعث شتر، او را به پاداشتن و به راه انداختن است، و بعث مردگان در آيه (و الموتى يبعثهم الله ) به معناى از قبر بيرون آوردن و به طرف قيامت سوق دادن است - تا آنجا كه مى گويد - پس در حقيقت براى (بعث ) دو معنا است : 1 - بعث بشرى، مانند به پاداشتن شتر و يا وادار كردن و فرستادن انسانى به سوى حاجتى از حوائج. 2 - بعث الهى، كه بعث الهى خود دو جور است : يكى هستى بخشيدن به اشياء است پس از نيستى و خداوند قدرت بر آن را به كسى نبخشيده است. و يكى هم از قبيل زنده كردن مردگان است كه از بعضى از اولياى خدا مانند عيسى (عليه السلام ) و امثال وى نيز برمى آيد.
و كوتاه سخن اينكه اين كلمه به هر معنايى هم كه باشد، به معناى به پا داشتن و واداشتن است. و به اين عنايت است كه در توجيه و فرستادن هم استعمال مى شود، براى اينكه روانه كردن به طرف قومى و فرستادن به طرف حاجتى، غالبا بعد از سكون انجام مى شود. و بنابراين مى توان از كلمه (بعث عذاب ) استفاده كرد كه عذاب مذكور عذابى است كه مى بايستى متوجه آنان بشود، و اگر تاكنون متوجهشان نشده، مانعى از قبيل ايمان و اطاعت در كار بوده كه اگر آن مانع نمى بود، خداوند آن عذاب را به پا داشته و متوجهشان مى كرد.
(او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعا) - در مجمع البيان در باره كلمه (يلبسكم ) مى گويد: (لبست عليهم الامر) يعنى فلان امر را بر آنان مشتبه كردم و (البسه ) يعنى آنرا براى آنان بيان نكرد و روشن ننمود، و (لبس الثوب ) - بدون لفظ (على ) - به معناى پوشيدن جامه است، و لبس اشتباه امر و اختلاط كلام را گويند، و (لابست الامر) يعنى فلان امر را مشتبه كردم، و در معناى (شيع ) مى گويد: (شيع ) به معناى فرق و طوايف است، و هر فرقه اى براى خود، شيعه جداگانه اى است، و (شيعه ) به معناى پيرو و (تشيع ) به معناى پيروى بر وجه تدين و ولاء است.
و بنا بر گفته وى، مراد از: (او يلبسكم شيعا) اين مى شود كه آنان را با اينكه فرقه هاى مختلفى هستند، به يكديگر مشتبه مى سازد.
پس ظاهر اينكه فرمود: (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم او من تحت ارجلكم ) اين است كه مى خواهد اثبات كند كه خداوند سبحان قادر است بر اينكه از بالا و پائين عذاب بر آنان بفرستد، و لازمه قدرت داشتن اين نيست كه اين قدرت را به كار هم بزند، غرض ترساندن مردم است، و همين اثبات قدرت براى ترساندن آنان كافى است. و ليكن از قرينه مقام استفاده مى شود كه غرض تنها اثبات قدرت نيست، بلكه علاوه بر اثبات قدرت، براى خداوند، استحقاق عذاب را هم مى رساند. بنابراين، و بنا بر استفاده اى كه قبلا از كلمه بعث كرديم آيه شريفه جدا و صريحا تهديد مى كند بر اينكه اگر امت دست از كفر بر ندارند، و بر ايمان به خدا و آياتش اجتماع نكنند، و بدين وسيله جلوى عذاب را نگيرند،
عذاب بر آنان فرستاده خواهد شد. آيه (لكل نبا مستقر و سوف تعلمون ) نيز مؤ يد اين معنا است، علاوه بر اينكه خداوند در آيات مشابه آيه مورد بحث، اين امت را صريحا تهديد به عذاب نموده، از آن جمله فرموده است : (و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط - تا اينكه مى فرمايد - و يستنبئونك ا حق هو قل اى و ربى انه لحق و ما انتم بمعجزين…) و نيز فرموده : (ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاعبدون و تقطعوا امرهم بينهم…) و نيز فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا - تا اينكه مى فرمايد - و لا تكونوا من المشركين، من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا…).
وجوهى كه در معناى (عذاب از فوق ) در آيه شريفه گفته شده است
بعضى ها گفته اند: مراد از (عذاب از فوق )، همانا صيحه و سنگ و باد و طوفان است، نظير عذابى كه به قوم عاد و ثمود و قوم شعيب و لوط رسيد، و مراد از (عذاب از پائين )، خسف است، نظير خسفى كه قارون را هلاك كرد.
بعضى ديگر گفته اند: عذاب از فوق همان فشار و شكنجه اى است كه ممكن است از ناحيه مافوق خود يعنى سلاطين و گردنكشان ببينند، و عذاب از پائين پايشان، ناراحتيهايى است كه ممكن است از ناحيه زير دستان و بردگان خود ببينند.
بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مراد از فوق و تحت سلاحهاى آتشينى است كه اخيرا بشر آنرا اختراع كرده است، از قبيل جتهاى بمبافكن، توپهاى سنگين و مخرب، ضدهوائيها، زيردريائيها و كشتيهاى جنگى و…، چون خداى تعالى است كه در كلام خود مردم را از عذاب بيم مى دهد، و خداى تعالى نسبت به عذابهائى كه بعدها و آينده پيدا مى شود داناتر است.
و ليكن حق مطلب اين است كه لفظ آيه، لفظى است كه قابل انطباق بر همه اين معانى مى باشد، عذابهائى نيز پس از نزول اين آيه بر امت اسلام واقع شده، كه قابل انطباق بر آيه هستند چيزى كه هست بايد ديد جهت اصلى اين عذابها چيست ؟ و اگر به دقت بنگريم خواهيم ديد تنها چيزى كه امت را مستحق عذاب نموده، همانا اختلاف كلمه و تفرقه اى است كه امت آغاز كرد و پاسخ منفى به آن حضرت داد و دعوت وى را كه به سوى (اتفاق كلمه ) بود، نپذيرفت.
پيشگوئى تفرقه امت و درگيرى هاى بين آنها پس ازرسول خدا (ص)
او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض…
از ظاهر اين جمله چنين برمى آيد كه مى خواهد دسته بندى هائى را كه بعد از رحلت رسول خدا پيش آمد، پيشگوئى نمايد، همان دسته بندى هايى كه باعث شد مذاهب گوناگونى در اسلام پديد آيد، و هر فرقه اى در باره مذهب خود اعمال تعصب و حمايت جاهلانه نموده و آن همه جنگهاى خونين و برادركشى به راه افتد، و هر فرقه اى فرقه ديگر را مهدور الدم و از حريم دين و مرز اسلام بيرون بداند.
و از اين روى، جمله (او يلبسكم شيعا) و جمله (يذيق بعضكم باس بعض ) هر دو اشاره به يك عذاب خواهند بود، اگر چه ممكن است از نظر ديگر، هر كدام از دو جمله مزبور را، اشاره به عذاب جداگانه اى دانست، چون تفرقه بين امت، علاوه بر جنگ و خونريزى، آثار ديگرى از قبيل ضعف در نيروى اجتماعى و متمركز نبودن قوا نيز دارد، ليكن اين معنا با ظاهر آيه خيلى سازگار نيست، زيرا بنابراين معنا، ذكر جمله (و يذيق بعضكم باس بعض ) بعد از جمله (او يلبسكم شيعا) ذكر (خاص ) بعد از (عام ) و (مقيد) بعد از (مطلق ) خواهد بود، و اين از فصاحت قرآن دور است، چرا كه ذكر مقيد بعد از مطلق تنها در جائى جايز است كه عنايت ديگرى در كار باشد، و در آيه مورد بحث چنين عنايتى در بين نيست.
علاوه بر اينكه عطف به واو جمع شاهد و مؤ يد ديگرى براى گفتار ما است.
و بنا بر گفته ما، معناى آيه چنين مى شود: اى محمد! مردم را از عاقبت وخيم استنكاف از اتحاد و اجتماع در زير لواى توحيد و اعراض از شنيدن دعوت حق، بترسان و به آنان بگو كه عاقبت حركت و رويهاى كه پيش گرفته اند تا چه اندازه وخيم است، زيرا خداى تعالى مى تواند شما را به عاقبت بد دچار نموده و عذابى بر شما نازل كند كه از آن راه فرارى نداشته باشيد، و پناهگاهى كه به آن پناهنده شويد، نيابيد، و آن عذاب يا آسمانى است يا زمينى و يا اين است كه شما را به جان هم انداخته و به دست خودتان نابودتان كند. آنگاه با خطاب (انظر كيف نصرف الا يات لعلهم يفقهون ) بيان مزبور را تتميم مى كند.
و كذب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل
مقصود از اقوام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) قريش يا قبيله مضر و يا عموم امت عرب است.
مردم از قوم رسول خدا كه براى نخستين بار نفاق ورزيده، مخالفت و اعتراض كردند وراه مخالفت را براى سايرين باز كردند
و از فحواى بعضى از آيات قرآن در موارد ديگر استفاده مى شود كه مقصود از قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) عربها مى باشند، مانند آيه (و لو نزلناه على بعض الاعجمين فقراه عليهم ما كانوا به مؤ منين كذلك سلكناه فى قلوب المجرمين لا يؤ منون به حتى يرو العذاب الاليم فياتيهم بغتة و هم لا يشعرون ) و نيز مانند آيه (و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم ) به هر حال اينكه فرمود: (و كذب به قومك و هو الحق ) تمهيد و مقدمه است براى تحقق (نبا) و خبرى كه اين انذار مشتمل بر آن است.
گويا كسى مى گويد: اى امت اسلام ! در زير لواى توحيد گرد آمده و در پيروى از كلمه حق اتفاق كنيد، و گر نه هيچ تامينى از عذابى كه از بالا يا از پائين يا از ناحيه اختلاف كلمه بر شما مسلط شود، و بين شما كار را به شمشير و تازيانه مى كشد، نخواهيد داشت.
آنگاه همان شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را مخاطب قرار داده مى گويد: اين قوم خود تو است كه دين تو را تكذيب نمودند. و هم آنان بايد خود را براى چشيدن عذاب دردناكى آماده سازند.
از اين بيان چند نكته استفاده مى شود: اول اينكه : ضميرى كه در (كذب به ) است به عذاب برمى گردد، همچنانكه (آلوسى ) هم همين مطلب را به بيشتر مفسرين نسبت داده است.
البته در اين مطلب مخالفينى هم هستند كه گفته اند ضمير مزبور به (تصريف الا يات ) و يا به قرآن برمى گردد، و ليكن خيلى بعيد است. احتمال هم دارد كه به خبرى برگردد كه آيه قبلى متضمن آن بود.
دوم اينكه : به طورى كه از قرينه مقام استفاده مى شود، جمله (و كذب به قومك ) به منزله خبرى است كه زمينه را براى بيان يك وعده خطرناك، آماده مى سازد، گويا كسى مى گويد بر امت تو لازم است كه بر ايمان به خدا و آياتش اجتماع نموده و از اينكه در بين آنان مرض واگيردار (كفر به خدا و آيات وى ) رخنه كند و اختلاف كلمه پديد آيد،
بر حذر باشند كه شايد از عذاب خداوندى ايمن گردند. آنگاه همين شخص، خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده مى گويد: بدبختانه در بين همه مردم جهان و آيندگان، اولين قومى كه اين امر لازم را نقض كرد، همان قوم خودت بودند كه با مخالفت و اعتراض خود، راه را براى مخالفت سايرين هموار كردند، و به زودى خواهند فهميد كه چه كردند.
خوانندگان محترم خواهند پرسيد كه اين معنا را از كجاى آيه استفاده كرديد؟ در پاسخ مى گوييم : از آنجا كه مساله تكذيب اختصاص به قوم رسول خدا نداشت، بلكه يهوديها و ساير امم چه در حيات آنجناب و چه بعد از آن، مخالفت و تكذيب نمودند و البته مخالفتهاى همه در نزول عذابى كه از آن تحذير شده بودند، اثر هم داشت، با اين حال مى بينيم تنها از قوم آنجناب اسم مى برد و اين خود به خوبى مى فهماند كه مى خواهد بفرمايد مخالفت قوم تو است كه راه را براى مخالفت سايرين باز مى كند.
آنچه بر سر امت اسلام پديد آمده همه زاييده اختلافات و مشاجرات بعد از رحلت پيامبر است
علاوه بر قرينه مقاميه اى كه گفته شد، دقت و بحث درباره اوضاع جامعه اسلامى نيز اين معنا را تاءييد مى كند، و انسان به اين حقيقت پى مى برد كه آنچه بر سر امت اسلام آمد و آن انحطاطى كه در حيثيت و ضعفى كه در قوا و پراكندگى كه در آراء و عقايد اين امت پديد آمد، تنها و تنها بخاطر مشاجرات و كشمكشهائى بود كه در همان صدر اول و بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در گرفت، و اگر ريشه آن مشاجرات را هم سراغ بگيريم خواهيم ديد كه زائيده حوادث اول هجرت و حوادث اول هجرت هم زائيده حوادث قبل از هجرت بود. و خلاصه ريشه همه اين بدبختيها كه بر سر امت اسلام آمد، همان سرپيچيهائى است كه رسول خدا از قوم خود ديد.
و اين نافرمانان هر چند پيرامون لواى دعوت اسلامى انجمن شده و پس از ظهور و غلبه كلمه حق در سايه آن آرميدند ولى افسوس كه به شهادت بيشتر آيات قرآن، جامعه پاك دينى حتى يك روز هم خود را از لوث منافقين پاك و مبرا نديد.
مگر مى توان اين مطلب را ناديده گرفت، و وجود منافقينى را كه عدهشان هم نسبت به جامعه آنروز عده قابل ملاحظهاى بوده است، بى اثر دانست ؟ و مگر ممكن است بنيه چنين جامعهاى از آثار شوم چنين منافقينى سالم مانده و از شر آن جان به سلامت ببرد؟ هرگز! رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با آن عظمتى كه داشت نتوانست آنان را اصلاح كند و جامعه آنروز هم نتوانست آن عده را در خود هضم نموده به اجزاى صالحى تبديلشان نمايد تا چه رسد به جامعه بعد از رحلت آنجناب، و معلوم است كه با رحلت آنجناب اين آتش كه تا آنروز زير خاكستر نهفته بود بدون اينكه ديگر كسى از اشتعالش جلوگير باشد هر دم گسترش شعله و زبانهاش بيشتر مى شود، همانطورى كه شد، آرى : (كل الصيد فى جوف الفرا).
سوم اينكه : سياق جمله (قل لست عليكم بوكيل ) سياق كنايه است، و مى خواهد بفرمايد: از چنين قومى اعراض كن و بگو اختيار شما به من واگذار نشده تا بتوانم از در خيرخواهى، شما را از تكذيبتان منع كنم، تنها چيزى كه از من ساخته است و مقام من اقتضاى آنرا دارد اين است كه از عذاب شديدى كه در كمين شما است هشدارتان دهم. از اينجا معلوم مى شود كه جمله (لكل نبا مستقر و سوف تعلمون ) حكايت قول رسول خدا و تتمه كلام آنجناب است، خطابى هم كه در جمله (سوف تعلمون ) هست شاهد ديگرى است بر اين مطلب و قرينه است بر اينكه آيه شريفه گويا قوم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مخاطب آن جناب قرار داده و گفتار آن حضرت را حكايت مى كند، و اين كلام، كلام او است نه كلام خداى تعالى.
و اينكه فرمود: (لكل نبا مستقر و سوف تعلمون ) تهديد صريحى است از وقوع عذابى حتمى. و اما اينكه چطور در تهديد مسلمين و خبر دادن از وقوع عذاب و تفرقه كلمه آنان خطاب را متوجه مشركين كرده ؟ وجهش را قبلا ذكر كرده و گفتيم : باعث همه بدبختيهاى مسلمين همين مشركين بودند، آرى در اينگونه آثار مردم امت واحده و عينا مانند يك تن واحدى هستند كه انحراف يك عضو آن، ساير اعضا را هم مبتلا مى سازد، در خود قرآن كريم آيات بسيارى اين معنا را تاييد مى نمايد. از آن جمله آيه (بل هم فى شك يلعبون فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين يغشى الناس هذا عذاب اليم ربنا اكشف عنا العذاب انا مومنون انى لهم الذكرى و قد جاءهم رسول مبين ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون ) و آيه (47 - 56 سوره يونس ) و آيه (92 - 97 سوره انبياء) و آيه 30 - 45 سوره روم و آيات بسيار ديگرى است كه همه از وقوع عذابهايى خبر مى دهند
كه امت به جرم انجام گناهانش دچار آن شده و سپس عنايت الهى شامل حالش مى گردد. و معلوم است كه گناهان گذشتگان اين سوء عاقبت را براى امت به بار آورده و آيندگان را گرفتار مى سازد.
البته بايد دانست كه اين بحث شايسته دقت و تدبر بيشترى است، ليكن با كمال تاءسف مفسرين و اهل بحث وقتى به اينگونه آيات مى رسند با اينكه عده آنها در قرآن بسيار و از نظر ارتباطى كه با سعادت دنيا و آخرت امت دارد، داراى اهميتى فراوان است با اين حال در اطراف آن بحث ننموده و سرسرى ميگذرند. (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره).
راغب در مفردات خود مى گويد: خوض در لغت به معناى در آب داخل شدن و از آن عبور كردن است، و به طور استعاره در ساير امور هم استعمال مى شود، و در قرآن بيشتر در امورى استعمال شده كه دخول در آن زشت و مذموم است از قبيل غور در باطل و ذكر آيات حق پروردگار و استهزاء نسبت به آن.
و مراد از اينكه فرمود: از آنان اعراض كن، اين است كه با آنان در عملشان شركت نكرده و اگر در ميان آنان است، از ايشان جدا شود يا به نحو ديگرى اعراض نمايد. و اينكه نهى از شركت را مقيد به : (حتى يخوضوا فى حديث غيره ) نمود براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مطلق مشاركت و همنشينى با آنان مورد نهى نيست، و مجالستى كه غرض از آن پيروى و يا اقامه حق و يا دعوت به آن بوده باشد جايز است، تنها مجالستى مورد نهى است كه در آن مجالست خوض در آيات خداوند بشود.
از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه در اين كلام نوعى ايجاز حذف به كار رفته و تقدير آن چنين است : (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا يخوضون فيها فاعرض عنهم - وقتى كسانى را كه در آيات ما خوض و استهزاء مى كنند، ميبينى كه مشغول خوض كردن هستند، از آنان اعراض كن ) و جمله اى كه شبيه جمله صله (يخوضون ) است از جهت اينكه حاجتى به ذكر آن نبوده، حذف شده است.
و اما معناى آيه اين است كه : وقتى ميبينى اهل خوض و استهزاء كنندگان به آيات خدا را كه سرگرم كار ناستوده خود هستند از آنان روى بگردان و در حلقه و مجلس آنان وارد مشو، تا به سخنان ديگرى بپردازند و در مطالب ديگرى بحث و كنجكاوى كنند. البته اگر ديدى كه به بحث ديگرى پرداختند مى توانى به حلقهشان در آئى. اين بود معناى آيه - و خدا داناتر است -.
و گو اينكه سياق كلام سياق احتجاج عليه مشركين است، و ليكن ملاكى كه در آن ذكر شده خصوصيت مشركين را ملغى و مطلب را عمومى كرده، و ديگران را هم شامل شده است. علاوه، در آخر آن مى فرمايد: (فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ) پس معلوم مى شود خوض در آيات خدا ظلم است، و در حقيقت نهى در آيه، نهى از شركت با ستمكاران در ستم ايشان است، چه اين ظلم را مشركين مرتكب شوند و چه غير آنان، به شهادت اينكه در جاى ديگر مى فرمايد: (انكم اذا مثلهم ) و معلوم است كه مراد از اين جمله اين نيست كه شما هم مثل آنان مشرك و كافر مى شويد، بلكه مراد اين است كه شما هم مانند آنان نافرمان و ظالم خواهيد بود. و ضميرى كه در (غيره ) است به حديثى برمى گردد كه در آن خوض و استهزاء به آيات خدا مى شود.
و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين
لفظ (ما) در كلمه : (اما) زائده است كه نوعى تاكيد و در بعضى از موارد تقليل را مى رساند، و همچنين نونى كه قبل از كاف قرار دارد نون تاكيد است. بنابراين اصل اين كلمه (ان ينسك ) بوده و چون كلام در مقام تاكيد بوده و لازم بوده كه نهى، تشديد و تاكيد شود از اين رو لفظ ما زائده را بر سر (ان ) درآورده و نون تاكيد را هم قبل از كاف قرار داد، و در نتيجه معناى كلام اين شد كه : حتى اگر نهى ما را فراموش كردى و شيطان آنرا از يادت برد و بعدا به يادت آمد، باز هم نمى توانى در امتثال نهى، سهلانگارى نموده، همچنان در مجلس آنان بنشينى، بلكه همينكه يادت آمد بايستى برخيزى، چون سزاوار مردان با تقوى نيست كه با مسخره كنندگان به آيات خدا همنشين شوند.
پيغمبر (ص ) معصوم از فراموشى است و خطاب (ينسينك) در حقيقت خطاب به امت است
اين خطابى كه در آيه شريفه است، خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) است، و ليكن در حقيقت مقصود، ديگرانند، زيرا انبيا (عليهم السلام ) نه تنها از گناهان بلكه حتى از فراموشى احكام خداوندى هم مبرا هستند.
و ما سابقا در بحثى كه راجع به عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم ثابت نموديم كه فراموش كردن احكام الهى از آن حضرت عينا مانند مخالفت عملى باعث گمراهى سايرين مى شود و ديگران به عمل آنان احتجاج و از آن اتخاذ سند مى كنند، پس همانطورى كه گفتيم، غرض اصلى از اين خطاب و مخاطبين واقعى آن امت اسلام است. سياق آيات مورد بحث هم اين معنا را تاييد مى كند، براى اينكه در آيه بعد روى سخن را به متقين از امت نموده مى فرمايد: (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء…) از اين هم روشنتر آيه (و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا) است، زيرا اين آيه در مدينه نازل شده و نزول آيه مورد بحث در مكه اتفاق افتاده، و معلوم است كه مراد از نزل عليكم همان حكمى است كه سابقا آيه مورد بحث آنرا در مكه گوشزد امت نموده، زيرا غير آيه مورد بحث، آيه ديگرى كه از همنشينى و شركت در مجالس آنان نهى كرده باشد، نازل نشده است. پس اين آيه رسول خدا را تذكر مى دهد به اينكه آن حكمى را كه ما سابقا (در آيه مورد بحث ) به تو نازل كرديم، گوشزد مردم بكن تا در مجالس مسخره كنندگان شركت نكنند. بنابراين، ادعاى ما كه گفتيم : گر چه در آيه مورد بحث، روى سخن با رسول خدا است و ليكن در حقيقت مخاطب، امت است روشن و مبرهن گرديد، و معلوم شد كه كلام مزبور از قبيل مثل معروف : به در مى گويم ديوار تو بشنو است.
آميزش با كناهكاران و حضور در مجلس معصيت، خطر وقوع در معصيت را براى انسان افزايش مىدهد
(و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء…) اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد كه وزر و وبالى كه مسخره كنندگان براى خود كسب مى كنند، تنها بر خود آنان است، و كارى به ديگران ندارد، مگر اينكه ديگران هم در اين گناه مانند آنان باشند، و با آنان شركت نمايند يا راضى به كردارشان باشند. البته همه مى دانند كه در هيچ گناهى جز مرتكب و عاملش محاسبه نمى شود، ليكن ما خواستيم تذكر داده باشيم كه شايد مؤ ثر واقع شده و مردم از چنين گناهى بپرهيزند، چون گر چه ممكن است كسانى در مجالس آنان شركت جسته و در عين حال ايشان را بر ظلمشان معاونت ننموده، حتى در قلب هم راضى به عملشان نباشند، و ليكن به طور كلى مشاهده گناه و حضور در مجلس معصيت در دل هر كسى اثر گذاشته و گناه را در نظرش سبك و بى اهميت مى سازد، و معلوم است كه وقتى گناه در نظر كسى مانوس شد،
خطر ارتكاب و وقوع در آن بيشتر مى شود، چون نفس آدمى براى هر گناهى هوا و خواهشى دارد، لذا بر شخص پرهيزكار لازم است علاوه بر اينكه با نيروى تقوا نفس خود را از ارتكاب محارم خدا، جلوگيرى مى كند از مخالطه و آميزش با اهل معصيت و كسانى كه پرده حشمت خداى را دريده اند نيز دورى جويد. آرى كسى كه در اطراف قرقگاه، آمد و شد مى كند، خطر قرق شكستنش بيشتر است. از اين بيان چند نكته روشن شد: اول اينكه : اگر در آيه شريفه شريك جرم بودن را تنها از پرهيزكاران نفى نمود - و حال آنكه اين معنا اختصاص به پرهيزكاران نداشته و هيچ بيگناهى به جرم گنهكاران مؤ اخذه نمى شود - براى اشاره به اين است كه كسانى كه از همنشينى با آنان، پرهيز نمى كنند ايمن از اين نيستند كه سرانجام در سلك آنان در آمده و در نتيجه عذاب و مؤ اخذهاى كه آنان مى بينند اينان نيز ببينند. و خلاصه، تقدير كلام چنين است : متقين مادامى كه از همنشينى با گنهكاران بپرهيزند عذاب آنان را نخواهند داشت، و اگر آنان را نهى مى كنيم، براى اين است كه در پرهيز خود، مستمر و پابرجا باشند، يا اگر از محارم خدا پرهيز ندارند، پرهيز كنند. دوم اينكه : مقصود از تقوا در جمله (و ما على الذين يتقون ) تنها پرهيز از خصوص همنشينى با نامبردگان نيست، بلكه مقصود پرهيز از همه گناهان است، به خلاف تقوايى كه در جمله (لعلهم يتقون ) است كه مقصود از آن پرهيز از خصوص گناه مزبور است، ممكن هم هست مقصود از تقواى اولى، اصل تقوا و مقصود از دومى كمال آن و يا مقصود از اولى اجمال و از دومى تفصيل آن باشد. و بنا بر احتمال اخير، ذكر خوض كنندگان به عنوان ذكر يكى از مواردى است كه فعلا منطبق با آن كلى و مجمل است. البته ممكن است براى آيه، معناى ديگرى هم كرد، و آن اين است كه : مراد از تقواى اول، تقواى مؤ منين و مراد از دومى تقواى خوض كنندگان باشد و تقدير كلام چنين باشد: و ليكن خوض كنندگان را تذكر دهيد، باشد كه از اين عمل ناپسند بپرهيزند. سوم اينكه : كلمه (ذكرى ) مفعول مطلقى است براى فعل مقدر، و تقدير كلام : (و لكن نذكرهم ذكرى ) و يا (ذكروهم ذكرى ) است و نيز ممكن است كلمه مزبور را خبر از براى مبتداى محذوف و تقدير كلام را (و لكن هذا الامر ذكرى ) يا مبتدا از براى خبر محذوف و تقدير را (و لكن عليك ذكريهم ) دانست و اين بستگى دارد به اينكه ذهن خواننده كداميك از اين احتمالات را زودتر و بهتر بپذيرد.
و ذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا…
معناى (بسل) و مراد از (و ذكر به ان تبسل نفس)
راغب گفته است كلمه (بسل ) هم به معناى ضميمه كردن چيزى است به چيز ديگر، و هم به معناى منع است و از همين جهت كه متضمن معناى ضميمه كردن است به طور استعاره در ترش كردن و درهم كشيدن صورت و وجه استعمال شده و گفته مى شود: (هو باسل و متبسل الوجه - او كج خلق و ترش رو است )، از جهت اينكه متضمن معناى منع است، هر مال حرام و مرتهن را بسل مى گويند، در قرآن هم كه فرمود: (و ذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ) به همين معنا است و مقصود محروم بودن از ثواب است. فرقى كه بين كلمه حرام و بسل وجود دارد اين است كه حرام هم ممنوع به حكم را شامل مى شود و هم ممنوع قهرى را، و اما بسل تنها به معناى ممنوع قهرى است، و از همين جهت خداى تعالى مى فرمايد: (اولئك الذين ابسلوا بما كسبوا) يعنى آنان كسانى هستند كه به جرم گناهانشان، از ثواب عمل نيكشان هم محروم شده اند. در مجمع البيان مى گويد: (ابسلته بجريرته ) معنايش اين است كه من فلانى را به گناه خودش حواله دادم، و كلمه (مستبسل ) به معناى كسى است كه تن به قضا داده و از نظر اينكه مى داند راه خلاصى ندارد تسليم شده است. - تا آنجا كه مى گويد - اخفش گفته : كلمه تبسل در آيه شريفه به معناى مجازات است، و بعضى گفته اند: به معناى گروگان بودن است، و به هر تقدير معناى آيه روشن است، چون معانيى كه براى اين كلمه كرده اند همه شبيه و نزديك به هم مى باشند. در اين آيه مى فرمايد: با كسانى كه دين خود را بازيچه گرفته اند، متاركه كن تدين و گرويدن به خواسته هاى نفسشان را لهو و لعب به دين شمرده، و اين خود اشاره به اين است كه آنان دين حق و صحيحى دارند، و آن همان دينى است كه فطرتشان آنان را به آن دين دعوت مى كند، پس جا دارد كه همان نداى وجدان خود را لبيك گفته و آن را به طور جد پذيرفته و بدين وسيله دين خداى را از خلط و تحريف دور بدارند، و ليكن بدبختانه دين را بازيچه پنداشتند، و آن را مانند اسباببازى به هر طرف كه بخواهند، و به هر صورتى كه هواى نفسشان بگويد ميچرخانند. سپس عطف به اين معنا مى فرمايد: (و غرتهم الحيوة الدنيا) چون بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا، ملازمه است، وقتى انسان نسبت به كام گرفتن از لذتهاى مادى، افسار گسيخته شد و همه كوشش خود را، صرف آن نمود،
قهرا از كوشش در دين حق اعراض نموده و آن را شوخى و بازيچه ميپندارد. آنگاه مى فرمايد: مردم را با قرآن انذار كن و آنان را از اينكه در اثر گناه محروم از ثواب شوند، و يا از اينكه تسليم عقاب گردند بر حذر بدار، و خبردارشان كن كه جز خداى تعالى ولى و شفيعى ندارند، و براى خلاصى از عقاب هر چه را هم كه بدهند، از آنان قبول نمى شود، زيرا كه روز قيامت روز پاداش اعمال است، نه روز خريد و فروش. آرى اينان كسانى هستند كه از ثواب خدا ممنوع يا (به معناى ديگر كلمه ) تسليم عقاب خداوند شده اند، براى آنان به جرم كفرى كه مى ورزيدند، آبى است از حميم و عذابى است دردناك.
قل اندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا
اين آيه احتجاج بر مشركين است به لحن استفهام انكارى، و اگر از اوصاف بتها و شركايشان مساله نفع و ضرر نداشتن را ذكر كرد، وجهش - همانطورى كه قبلا هم گفتهايم - اين است كه انسان به طور كلى به خاطر يكى از دو جهت براى خود معبود مى گيرد - حال چه آن معبود حق باشد و چه باطل - و آن دو جهت يكى اميد به خير است و ديگرى ترس از شر. بنابراين، وقتى در معبود آدمى نه اميد خيرى است و نه از شرى جلوگيرى مى كند، چرا انسان در مقابلش خاضع شده و آن را پرستيده و به درگاهش تقرب بجويد؟
و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله… ائتنا
(استهواء) به معناى خود را ساقط كردن و پائين آوردن، و رد بر اعقاب كنايه از گمراهى و ترك هدايت است. چون لازمه هدايت به حق، واقع شدن در صراط مستقيم و يا شروع در پيمودن آن است، و ارتداد و برگشتن به عقب، لازمهاش نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است، و معلوم است كه چنين عملى گمراهى است و لذا فرمود: (و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله ) برگشت به عقب را مقيد كرد به بعد از هدايت الهى.
استدلال فاسد و عجيب برخى، به بعضى آيات براى اثبات اين ادعا كه پيغمبران قبل از بعثت كافر بوده اند
از جمله استدلالات عجيب و شگفت آورى كه به امثال اين آيه و آيه (قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودون فى ملتنا قال او لو كنا كارهين قد افترينا على الله كذبا ان عدنا فى ملتكم بعد اذ نجينا الله منها و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاء الله ربنا) شده، اين است كه گفته اند:
انبيا (عليهم السلام ) قبل از آنكه مبعوث به نبوت شوند كافر بودند، به شهادت اينكه در آيه مورد بحث به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) چنين تلقين مى كند كه از زبان خود و همه مسلمين به كفار بگويد: آيا بعد از اينكه خداوند هدايتمان كرد دست از دين خدا كشيده به كفر سابقمان برگرديم ؟. و همچنين از قول شعيب نقل كرده كه به كفار معاصر خود گفت : آيا اگر بعد از آنكه خداوند از ملت و كيش باطل شما نجاتمان داد باز هم به آن كيش برگرديم به خداوند دروغ نبستهايم ؟.
از اين دو آيه برمى آيد كه انبيا، قبل از بعثتشان كافر بوده اند و خداوند آنان را به دين خود هدايت نموده و از كيش و ملت باطل، نجاتشان داده است.
و ليكن اين استدلال بسيار پوچ و فاسد است، براى اينكه وقتى پيغمبرى بخواهد با كفار معاصرش احتجاج كند البته به زبان جامعه دينى خود حرف مى زند (همان جامعه كه افرادش قبلا مشرك بودند، و خداوند به وسيله همين پيغمبر آنان را به دين حق هدايت نمود) البته نمى خواهيم بگوييم صرف اينكه سابقا افراد جامعه كافر بوده اند، مصحح اين است كه كفر را از باب غلبه به همگى امت و پيغمبرش نسبت داده باشد، زيرا كه چنين چيزى لايق كلام خداوند نيست، بلكه مقصود ما اين است كه بر يك جامعه دينى مركب از امت و پيغمبر صادق است گفته شود اين جامعه از شرك نجات يافته و مشمول هدايت پروردگار سبحان شده است، زيرا اين خداى سبحان است كه امت را به وسيله پيغمبرش و آن پيغمبر را بدون وسيله بلكه به هدايت خود، راهنمائى نموده، و اگر عنايت و دستگيرى او نبود، جز به گمراهى راه نمى بردند.
آرى، بغير از خداى تعالى هيچ موجودى مالك نفع و ضرر خود نيست، حتى انبيا (عليهم السلام ). بنابراين، اگر پيغمبرى از زبان خود و جامعهاش بگويد: (سزاوار نيست بعد از اينكه خداوند هدايتمان نمود، باز به عقب برگشته و بعد از دستگيرى او، شرك سابق را از سر گيريم ) چه دلالتى دارد بر اينكه پيغمبر نامبرده هم قبلا كافر بوده ؟ علاوه بر اين، اگر خواننده محترم به خاطر داشته باشد، ما در بحثهاى متنوعى كه سابقا در باره عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم گفتيم كه آيات قرآن شريف صريح در عصمت انبيا است، و اينكه ساحت آنان حتى از كوچك ترين معاصى صغيره (تا چه رسد به گناه كبيره ) پاك است، چه رسد به اينكه به خداى تعالى شرك ورزيده باشند.
اينكه فرمود: (كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران…) مثال زده است به انسان متحيرى كه در كار خود سرگردان است، و درباره سعادت خود عزم راسخى ندارد، و لذا بهترين راه سعادت و مستقيمترين راه رسيدن به هدف را كه قبل از او هم كسانى آن راه را پيموده و به هدف رسيدهاند ترك مى گويد، آنگاه سرگشته و حيران مانده شيطانها محاصرهاش نموده و به سوى هلاكش مى خوانند، هر چه هم كه ياران هدايت يافتهاش بر او بانگ مى زنند و به سوى هدايتش دعوت مى كنند قبول نمى كند و در عين اينكه بر سر دو راهى سقوط و نجات قرار گرفته، نمى فهمند تكليفش چيست.
معناى اينكه هدايت خدا هدايت است (ان هدى الله هوالهدى)
قل ان هدى الله هو الهدى…
يعنى اگر امر دائر شود بين دعوت خداى سبحان كه موافق فطرت است - و همين فطرت آن را هدايت حقه الهيه مى داند - و بين دعوت شياطين كه همان پيروى هواى نفس و بازيچه گرفتن دين است، البته هدايت حقيقى همان هدايت خداوندى است نه آن ديگرى. اما اينكه گفتيم : آنچه موافق دعوت فطرت است، همان هدايت الهى است ؟ وجهش اين است كه هدايت صحيح، آن هدايتى است كه با نواميس خلقت و واقع سازگار باشد، و معلوم است كه زمام خلقت و نواميس آن، تنها به دست خداى تعالى است. بنابراين، انسان كه از اديان و معتقدات جز مطابقت با واقع و پيروى آن، منظورى ندارد نبايد جز به هدايت پروردگار سر بسپارد.
و اما اينكه گفتيم فقط (هدايت الهى ) هدايت حقيقى است، و تنها بايد در برابر آن سر تسليم فرود آورد، نه در برابر دعوت شيطان، اين نيز دليلش روشن است، براى اينكه يگانه مرجعى كه جميع امور دنيا و آخرت ما به دست او است و مبدأ ما از او و منتهى و بازگشتمان به سوى او است، همانا خداى متعال است.
(و امرنا لنسلم لرب العالمين ) - در مجمع البيان است كه عرب در بعضى از موارد مى گويد: (امرتك لتفعل - تو را امر كردم براى اينكه انجام دهى ) و در پاره اى از موارد مى گويد: (امرتك ان تفعل - تو را امر كردم كه انجام دهى ) و در مواردى هم مى گويد: (امرتك بان تفعل - تو را امر كردم به اينكه انجام دهى ) آن كسى كه مى گويد (امرتك بان تفعل ) با آوردن حرف (ب ) اين معنا را مى رساند كه امر من به فلان عمل بود، آن كسى هم كه حرف (ب ) را به كار نمى برد همين منظور را دارد چيزى كه هست حرف (ب ) را براى اختصار حذف كرده، و اما كسى كه مى گويد: (امرتك لتفعل ) مى خواهد بفهماند، امرى كه كرده بيهوده و شوخى نبوده، بلكه به منظور اين بوده است كه مامور آن را امتثال نموده و آن عمل را انجام دهد.
به گفته صاحب مجمع البيان (لامى ) كه بر سر (لتفعل ) درمى آيد اين معنا را مى رساند، و ليكن از كلام زجاج برمى آيد كه افاده اين معنا از (ل ) به تنهائى ساخته نيست، زيرا وى گفته است كه در آيه مورد بحث لفظ (كى - براى اينكه ) حذف شده و تقدير آيه (و امرنا لكى نسلم ) بوده است.
اين جمله يعنى جمله (و امرنا…) عطف تفسيرى است براى جمله (ان هدى الله هو الهدى ) و مى فهماند كه امر پروردگار به اينكه مردم مسلمان شوند، خود مصداقى است براى هدايت الهى، و معنايش اين است كه خداوند ما را امر كرده كه تسليمش شويم، و به خاطر اينكه زمينه براى وضع جمله (لرب العالمين ) در موضع ضمير فراهم گردد فاعل فعل (امر) را ذكر نكرده و فعل را به صيغه مجهول (امرنا - مامور شده ايم ) آورد، تا بدين وسيله دلالت كند بر علت امر، پس معناى آيه اين است كه : ما از ناحيه غيب مامور شده ايم كه در برابر خداوند تسليم شويم، به علت اينكه او پروردگار همه عالميان است، نه براى همه آنها، پروردگار ديگرى است، و نه آنطور كه بتپرستان پنداشته اند، براى بعضى از آنها رب ديگرى است.
از ظاهر اين آيه مانند ظاهر آيه (ان الدين عند الله الاسلام ) - چنانكه در تفسير آن گذشت - چنين برمى آيد كه مراد از اسلام تنها اقرار به توحيد و نبوت نيست، بلكه مراد از آن اين است كه انسان در همه امور تسليم خداى متعال شود.
و ان اقيموا الصلوة و اتقوه
در اينجا، در نظم كلام تفننى به كار رفته است، به اين معنا كه امرى كه در جمله قبل بود، در اين جمله معناى قول را به خود گرفته گويا گفته شده باشد: (به ما گفته اند در برابر پروردگار عالميان تسليم شده، و نماز به پاى داشته و از او بپرهيزيد) با ذكر كلمه (و اتقوه ) تمامى عبادات و اعمال دين را خلاصه كرد و تنها از ميان آنها نماز را اسم برد براى آن اهميتى كه داشته، و عنايتى كه خداوند در امر آن دارد، زيرا اهتمام قرآن شريف نسبت به نماز جاى هيچ ترديد نيست.
و هو الذى اليه تحشرون
وقتى بازگشت و حشر همه شما به سوى خدا باشد و حساب و جزاى شما به دست او است، جا دارد كه تسليمش شده و از غضبش بترسيد.
و هو الذى خلق السماوات و الارض بالحق…
در اينجا پاره اى از اسماء و صفات خدا ذكر شده، و غرض از ذكر آن بيان مطالب قبلى و تعليل آن است، زيرا نخست فرمود: هدايت صحيح آن است كه او هدايت كند، آنگاه همين هدايت را به طور اجمال تفسير كرد به تسليم شدن در برابر دستورهاى خداوند و نماز و تقوا كه خلاصه و فشرده جميع احكام ديگر دين است. آنگاه جهت و دليل اين معنا را كه چطور هدايت او هدايتى است كه نمى توان از قبولش شانه خالى كرد، چنين بيان فرمود كه چون حشر همه به سوى او است. سپس به بيان كاملترى چنين فرمود: (او كسى است كه آسمانها و زمين را به حق آفريده…) پس اسماء و صفاتى كه در اين بيان و احتجاج ذكر شده، اسماء و صفاتى است كه اگر يكى از آنها ذكر نمى شد، بيان حجت تمام نبود.
مثلا همين جمله مورد بحث، با اينكه جمله كوتاهى است، و ليكن خود متضمن حجت و دليل دندانشكنى است. زيرا در اين جمله مى فرمايد خلقت همه عالم فعل حق تعالى است، و همه آنها را به حق آفريده نه به باطل، و فعلى كه به حق انجام شده و يك خردل باطل در آن راه ندارد، ناچار غايت و غرضى در انجامش منظور بوده، و غرض از خلقت عالم همانا بازگشت به سوى او است و اين حجت يكى از دو حجتى است كه آيه شريفه (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا…) متضمن آن است.
(و يوم يقول كن فيكون ) - سياق آيه دلالت دارد بر اينكه : مقصود از آن چيزى كه خدايش مى گويد: (موجود شو، پس موجود مى شود) همان روز حشر است، گر چه خلقت هر موجود ديگرى هم همينطور است، به شهادت اينكه فرمود: (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ) كلمه (يوم ) ظرفى است متعلق به (يقول ) و معنايش اين است : روزى كه به قيامت مى گويد موجود شو، موجود مى شود بعضى از مفسرين گفته اند: مخاطب در خطاب (كن ) (شى ء) است، يعنى روزى كه به چيزى مى گويد به هستى درآى و آن چيز هم به هستى درمى آيد. و ليكن آنچه ما گفتيم با سياق آيه مناسبتر است.
(قوله الحق ) - اين جمله بيان علت جمله قبلى است، و از اين جهت با (فصل ) ذكر شده. (حق ) به معناى ثابت به تمام معناى ثبوت است، و ثابت به حقيقت معناى ثبوت همان وجود خارجى است، پس معناى (قوله الحق ) اين است كه قول خداى تعالى فعل او و ايجاد او است، و وقتى قول او عبارت باشد از ايجاد، همچنانكه آيه (و يوم يقول كن فيكون ) هم دلالت بر آن دارد، پس قول او نفس حق است، برگشتى براى آن نبوده و تغيير دهندهاى براى كلماتش وجود ندارد. و اين است معناى اينكه فرمود: (و الحق اقول - حق را مى گويم ).
و له الملك يوم ينفخ فى الصور
مراد از اين روز قيامت است، و اين همان معنائى است كه آيه (يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شى ء لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) متضمن آن است.
وجه و جهت اثبات ملك و سلطنت براى خداى تعالى در روز قيامت
جهت اينكه فرمود: (براى او است سلطنت در روزى كه در صور دميده مى شود) و حال آنكه ملك و سلطنت او منحصر در آن روز نيست، اجمالا اين است كه آن روز: روز از كار افتادن اسباب و از بين رفتن روابط و انساب است. در مباحث گذشته كم و بيش راجع به اين معنا بحث كرده ايم و به زودى نيز در جاى مناسب در باره اين معنا و هم در باره معناى (صور) - ان شاء الله تعالى - بحث خواهيم كرد.
(عالم الغيب و الشهادة ) در سابق معناى اين جمله گذشت، و اين اسمى است از اسماى خدا كه قوام مساله حساب و جزا به آن است، همچنين دو اسم (الحكيم الخبير). آرى، خداى تعالى به علمى كه به غيب و شهادت دارد، ظاهر هر چيز و باطن آن را مى داند، و هيچ ظاهرى به خاطر ظهورش و هيچ باطنى از جهت اينكه باطن است بر او پوشيده نيست، و همچنين به حكمتى كه دارد با كمال دقت و محكم كارى به كار و حساب مخلوقاتش رسيدگى مى كند و آنطور كه بايد و شايد موارد كيفر و پاداش را از يكديگر تميز مى دهد، پس در كار او و حساب او ظلم و گزاف نيست. و نيز با آگاهى و بينشى كه به كنه حقيقت دارد هيچ كوچكى را به خاطر كوچكى و خرديش و هيچ بزرگى را به خاطر بزرگى و عظمتش از قلم نمياندازد.
بنابراين روشن شد كه اين اسماء و صفات به نحوى كه از آن بهتر تصور ندارد، اين معنا را بيان مى كند كه همه مخلوقات به سوى او بازگشت خواهند نمود، و هدايت، هدايت او است نه هدايت ديگران و دين فطرى كه مردم را به آن دعوت نموده، دين حق است نه اديان ديگر، زيرا كه خداى تعالى اگر عالم را آفريد به خاطر منظورى است كه داشت، و آن منظور بازگشت مردم است به سوى او، و به همين منظور روز بازگشت را به وجود خواهد آورد، و خواهد فرمود: (كن ) و چون قول او حق است پس چنين روزى خواهد آمد و در آن روز براى همه معلوم خواهد شد كه ملك و سلطنت براى او است، و غير او هيچ كسى سلطنت بر چيزى ندارد. وقتى اين معنا براى همه معلوم شد، آن وقت خداوند با تشخيصى كه دارد فرمانبرداران خود را از گنهكاران، تميز مى دهد، چون او از آنجائى كه حكيم و خبير است، هر غيب و شهادت را مى داند.
چند نكته :
از آنچه كه تاكنون گفته شد چند نكته به دست آمد:
اول اينكه : غرض از ذكر كلمه (حق ) اين است كه بفهماند خلقت آسمانها و زمين به حق بوده و (حق ) وصف آن است. و ما در چند صفحه قبل معناى حق بودن فعل و قول خدا را بيان كرديم. و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه معناى اين كلمه اين است كه : (خداوند آسمانها و زمين را با قول حق آفريده )، معناى بعيدى است.
دوم اينكه : از ظاهر سياق برمى آيد كه جمله (يوم يقول كن فيكون ) در مقام بيان داستان قيامت است، و گر نه خلقت هر چيزى به همين نحو است كه به آن گفته شود: (كن ) و آن هم موجود گردد.
سوم اينكه : اگر از ميان همه اوصاف و خصوصيات قيامت تنها مساله (نفخ صور) را ذكر كرد براى اشاره كردن به خصوصيتى بود كه مناسب با مقام است، و آن مساله كيفيت احضار عام است كه جمله (و هو الذى اليه تحشرون ) آن را بيان مى كند، زيرا كه حشر يعنى با اجبار مردم را اخراج كردن و در جائى جمع نمودن، كه نفخ در صور هم همين معنا را مى رساند، زيرا موقعى شيپور مى زنند كه بخواهند افراد لشكر را براى امر مهمى بسيج كنند، در قيامت نيز در صور دميده مى شود و مردم از قبرها بيرون آمده براى حضور در محكمه الهى به عرصه محشر درمى آيند (و نفخ فى الصور فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم جميع لدينا محضرون، فاليوم لا تظلم نفس شيئا و لا تجزون الا ما كنتم تعملون ) در آيه مورد بحث كلمه يوم در هر دو مورد به يك معنا نيست. بلكه مراد از (يوم ) اول مطلق ظرف است مثل اينكه مى گوييم : (روزى كه خدا حركت را آفريد، و روزى كه شب و روز را به وجود آورد) و حال آنكه روزهاى معمولى زائيده حركت و متفرع بر آن است، به خلاف يوم دوم كه به معناى روزهاى معمولى و روزى است كه قيامت در آن روز بر پا مى شود.
بحث روايتى
در كتاب الدر المنثور در ذيل جمله (يقص الحق…) مى گويد: دار قطنى در كتاب (افراد) و ابن مردويه از ابى بن كعب روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به مردى ياد داد كه آيه را (يقص الحق و هو خير الفاصلين ) قرائت كند.
و نيز در كتاب مزبور در ذيل آيه (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو…) مى گويد: احمد و بخارى در كتابهاى خود و حشيش بن اصرم در كتاب استقامت و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگى از ابن عمر نقل كرده اند كه گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: مفاتيح (كليدهاى ) غيب پنج است، و جز خدا كسى از آن اطلاع ندارد: 1 - كسى نمى داند فردا به چه حوادثى آبستن است مگر خداى متعال 2 - كسى نمى داند رحم زنان چه زمانى جنين و بار خود را مياندازد، جز او 3 - كسى نمى داند چه وقت باران ميبارد جز او 4 - كسى نمى داند كه در چه سرزمينى مرگش فرا مى رسد، تنها خدا است كه مى داند مرگ هر كسى در كجا واقع مى شود 5 - كسى نمى داند چه وقت قيامت بر پا مى گردد، مگر خداى تبارك و تعالى.
مؤلف : با فرض اينكه اين روايت صحيح باشد، نبايد پنداشت كه با عموم آيه منافات دارد، زيرا مسلم است كه عدد مفهوم ندارد، و اگر كسى بگويد فلان مقدار پول دارم، دليل بر اين نيست كه بيشتر ندارد، و اين پنج چيزى كه در روايت ذكر شده است، برگشت همه به يك معنا است، و آن عبارت است از علم به حوادث قبل از اينكه حادث شوند، و معلوم است كه حوادث تنها همين پنج امر مذكور در روايات نيست، بلكه خود آيه دلالت بر مصاديق ديگرى نيز دارد.
و نيز در كتاب نامبرده است كه خطيب در كتاب تاريخ خود به سند ضعيفى از ابن عمر نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: هيچ زراعتى بر روى زمين و هيچ ميوهاى بر درخت نيست مگر اينكه بر آن نوشته شده است : (بسم الله الرحمن الرحيم - اين رزق فلان ابن فلان است ) آنگاه استدلال فرمود به آيه (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين ).
مولف : اين روايت علاوه بر اينكه سندش ضعيف است، مضمونش نيز با مضمونى كه آيه دارد درست منطبق نيست.
و در تفسير عياشى از ابى الربيع شامى روايت شده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از معناى جمله (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها… الا فى كتاب مبين سوال ) كردم فرمود: مقصود از (ورقه ) جنين ناتمامى است كه سقط شود، و مقصود از (حبه )، فرزند و مراد از (ظلمات الارض ) رحم مادران است و (رطب ) نيز به معناى فرزندى است كه زنده بدنيا آيد، و (يابس ) كودكى است كه رحم، آن را سقط كند، و همه اينها در كتاب مبين است.
مولف : اين روايت را كلينى و صدوق نيز از ابى الربيع، از آنجناب نقل كرده اند. قمى هم آن را بدون ذكر سند نقل كرده، و ليكن روايت بر ظاهر آيه منطبق نمى شود. نظير اين روايت، روايت ديگرى است كه عياشى آن را از حسين بن خالد از ابى الحسن (عليه السلام ) نقل كرده است.
در مجمع البيان در ذيل آيه (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) گفته است : مراد از آن سلاطين ستمكار و مقصود از (عذاب از پائين ) غلامان بد رفتار و هر كسى است كه در او خيرى نباشد، آنگاه گفته است : اين معنا از امام ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت شده است.
و نيز در ذيل جمله (او يلبسكم شيعا) ذكر كرده كه بعضى از مفسرين گفته اند مقصود از اين جمله اين است كه خداوند با القاء دشمنى و تعصب در بين آنان، خودشان را به جان هم مياندازد و اين معنا از امام ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت شده است.
و در ذيل جمله (و يذيق بعضكم باس بعض ) گفته است كه بعضى از مفسرين گفته اند: مقصود از اين عذاب، همسايه بد است، كه اين نيز از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده.
در تفسير قمى است كه مراد از جمله : (يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) پادشاه ستمكار است، و مراد از او من تحت ارجلكم فرومايگان و هر كسى است كه خيرى در او نيست، و مقصود از او يلبسكم شيعا عصبيت است، و مراد از (و يذيق بعضكم باس بعض ) بد رفتارى كردن در همسايگى است.
قمى در تفسير خود مى گويد در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده است كه آن حضرت در تفسير (هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) فرمود مقصود از عذاب از بالا دود و صيحه آسمانى است، و مراد از (او من تحت ارجلكم خسف ) و فرو بردن زمين است و مراد از (او يلبسكم شيعا) اختلاف در دين و طعن مردم به يكديگر مى باشد، و مراد از (يذيق بعضكم باس بعض ) اين است كه مردم به جان يكديگر افتاده يكديگر را بكشند، و همه اينها عذابهايى است كه بر اهل قبله واقع مى شود، و خداوند به رسول گراميش مى فرمايد: (انظر كيف… - ببين چطور آيات را مى گردانيم تا شايد بفهمند).
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، بخارى، ترمذى، نسائى و نعيم بن حماد در كتاب (الفتن ) و ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب الا سماء و الصفات از جابر بن عبد الله نقل كرده اند كه گفت : وقتى آيه (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) عرض كرد: (اعوذ بوجهك )- پروردگارا به تو پناهنده ميشوم و وقتى جمله او من تحت ارجلكم را شنيد باز عرض كرد: (اعوذ بوجهك - پناه ميبرم به تو) و چون جمله (او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض ) را شنيد فرمود: اين آسانتر و سبك تر است.
مولف : قريب به اين مضمون را هم از ابن مردويه از جابر نقل كرده است.
رواياتى در ذيل آيه مربوط به نزول بلا بر امت محمد (ص) و بيان اختلاف و عدم اعتبار اين روايات
و نيز در كتاب مذكور است كه احمد و ترمذى روايت را حسن شمرده و نعيم بن حماد در كتاب (الفتن ) و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از سعد بن ابى وقاص نقل كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در ذيل آيه (قل هو القادر…) فرمود: اين عذاب واقع خواهد شد، و ليكن هنوز تاويلش كه مراد از آن چيست، به ما نرسيده است.
مولف : روايت ديگرى هم به طرق شيعه و هم به طرق اهل سنت موجود است كه همه نشانگر آن است كه عذابهاى مذكور در آيه (عذاب فوق و تحت، يعنى صيحه آسمانى و فرو رفتن در زمين ) همه در ميان اين امت واقع خواهد شد، و اما مساله تفرقه و بجان هم افتادن كه از دير زمانى واقع شده است.
سيوطى در الدر المنثور و ابن كثير در تفسيرش نيز اخبار زيادى روايت كرده اند كه بيانگر اين مطلب است : وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا پناه به خدا برده و از درگاهش مسالت نمود كه امتش را به اين چند عذاب معذب نفرمايد و خداوند دعايش را در بعضى از آن عذابها مستجاب و در بعضى ديگر كه همان تفرقه و به جان هم افتادن است، اجابت نفرمود.
و ليكن روايات مذكور، با اينكه بسيار زياد است و در بين آنها روايات قويى نيز وجود دارد، اما از آنجا كه هيچ كدامش موافق با ظاهر آيه نيست قابل اعتماد نمى باشد، زيرا دو آيه بعدش يعنى (و كذب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل، لكل نبا مستقر و سوف تعلمون صريحا) امت را وعده مى دهد به اينكه اين عذابها در آنان واقع خواهد شد. علاوه بر اينكه آيات مورد بحث، آيات سوره انعام است كه گفتيم يك دفعه نازل شده. و رسول خدا مامور شد آنرا به امت برساند، و اگر نسبت به بعضى از آن عذابها بدا حاصل گرديده و يا به دعاى آن حضرت، از نزول آن صرفنظر شده بود، جا داشت كه خود قرآن - كه كتابى است كه (لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) - از رفع آن خبر داده باشد، و حال آنكه چنين خبرى در قرآن نيست، بلكه همانطورى كه قبلا اشاره كرديم، آيات ديگرى نيز مانند آيات سوره يونس و روم و… اين چند آيه را تاييد مى كند.
از همه اينها گذشته، خود روايات مزبور، با روايات بسيار ديگرى كه از طرق شيعه و سنى نقل شده معارض مى باشند و همه دلالت دارند بر اينكه همه عذابهاى مذكور در آيه، در بين امت واقع خواهد شد.
از اين هم كه صرفنظر كنيم، اين روايات با همه كثرتشان و با اينكه همه آنها اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) بعد از نزول اين آيه : (قل هو القادر على ان يبعث )، دعاهائى كرد، با اين همه در عدد آن دعاها متفق نيستند، مثلا در بعضى از آن روايات دارد كه حضرت سه چيز از خدا خواست، و در بعضى ديگر دارد كه چهار چيز درخواست نمود، و همچنين در اينكه چند تا از درخواستهايش قبول شد اختلاف دارند، در بعضى از آنها دارد كه يكى از درخواستهايش قبول شد، و در بعضى ديگر دارد دو تا.
و نيز در اينكه درخواستها چه بوده اختلاف است، زيرا در بعضى از قولها و روايات دارد كه تقاضاى آن حضرت، ايمنى امت از سنگسار شدن به سنگهاى آسمانى و در امان بودنشان از فرورفتگى در زمين و نيز ايمن بودنشان از تفرقه و جنگ و خونريزى بوده است، و در بعضى ديگر دارد كه خواستهاش حفظ از غرق، قحطى و جنگ داخلى بوده. و در عده ديگرى از آن روايات دارد كه درخواستش عدم قحطى عمومى و تسلط دشمنان خارجى بر آنان و جنگهاى داخلى بوده است.
و در پاره اى ديگر دارد كه درخواستها اين بوده كه امتش را بر هيچگونه گمراهى دچار نسازد و دشمنى را از غير خودشان بر آنان چيره نكند و آنان را به عذاب قحطى هلاك ننموده و وحدت كلمه را از ايشان سلب نكند، و آنان را به جان هم نياندازد.
و در بعضى ديگر است كه درخواستهاى آنجناب اين بود كه دشمنان خارجى را بر آنان مسلط نكند، و آنان را به غرق هلاك نسازد و ايشان را به جان هم نيفكند. و در بعضى ديگر دارد آنان را به عذابهائى كه امم پيشين به وسيله آنها هلاك شدند، هلاك نساخته و دشمنان خارجى را بر سرشان چيره و مسلط نفرمايد و آنان را دسته دسته و متفرق نسازد، و به جان يكديگر نيفكند. باز در بعضى ديگر دارد كه درخواست آن حضرت اين بوده است كه از آسمان و از زمين، عذاب بر آنان نفرستد و آنان را دسته دسته ننموده به جان هم نيفكند.
باز از اين نيز كه بگذريم دليل ديگر بر اينكه اين روايات قابل اعتماد نيستند، اين است كه در بعضى از آنها دارد: اين دعا در حره بنى معاويه (كه يكى از آباديهاى انصار است و در بلوك عاليه مدينه واقع شده ) ايراد گرديده است و لازمهاش اين است كه اين دعا بعد از هجرت ايراد شده باشد در صورتى كه ما مى بينيم كه سوره انعام از سوره هائى است كه در مكه نازل شده و اين نزول قبل از هجرت بوده است. البته در اين روايات، اختلافات ديگرى هم وجود دارد كه اگر كسى به آنها رجوع كند برايش واضح مى شود.
به فرضى هم كه بخواهيم يكى از اين روايات را گرفته و به آن استناد كنيم از همه آنها صحيحتر روايتى است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن المنذر و ابن مردويه از شداد بن اوس نقل كرده اند كه وى به طور رفع از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: خداى متعال روزى زمين را براى من طورى كرد كه من از مشرق تا مغرب آن را ديدم، و برايم معلوم شد كه دامنه دين من تا آنجا كه من آن روز ديدم، گسترده خواهد شد، ديگر اينكه به من دو گنج داده شد: يكى گنج سرخ و ديگرى سفيد، و من از پروردگار خود خواستم كه امتم را به قحطى عمومى دچار نفرمايد، و آنان را از هم پاشيده و دسته دسته نگرداند، و ايشان را به جان هم نيفكند، در جوابم خطاب آمد: اى محمد قضائى را كه من گذرانده باشم برگشت ندارد، و من اينك اين دعايت را در حق امتت مستجاب مى كنم كه هرگز آنان را به قحطى عمومى مبتلا نسازم، و دشمنان خارجى را بر سرشان مسلط نكنم، و به دست آنان هلاكشان نفرمايم، تا خودشان خود را هلاك كنند، و يكديگر را بكشند، و اسير نمايند. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: من بر امتم از پيشوايان و زمامداران گمراه كننده ميترسم، و ميترسم كه كار آنان به شمشير محول شود، كه در چنين صورتى تا قيام قيامت، شمشير از بين آنان برداشته نخواهد شد.
اين روايت از غالب اشكالاتى كه در بقيه روايات بود، خالى است، و در اين روايت ندارد كه اين دعا پس از نزول آيه مورد بحث بوده و ليكن مضمون همين روايت را هم بايد بر اين حمل كرد كه مقصود اين است كه : امت اسلام از قحط و غلائى كه ريشهكنش ساخت و اثرى از وى باقى نمى گذارد مصون است، و گر نه ظاهر آن با مصيبتها و قحطيها و خونريزيهاى سنگينى كه مسلمانان از سپاه صليب در اندلس و از لشكر مغول ديدند، سازگار نيست. و نيز بايد گفت ناچار اين درخواستها در اوايل بعثت و قبل از نزول اين آيه بوده، و گر نه چطور ممكن است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) با آن معرفتى كه به مقام پروردگار خود دارد، و با آن جلالت قدرى كه در او است با شنيدن اين وحى، تازه از خداى خود قضائى را كه او گذارنده و وى را مامور به تبليغ آن نموده، تقاضا كند؟
بعد از همه اين حرفها، قرآن كريم با آيات خود، واقع امر را بيان كرده و آن اين است كه : اين دين تا روز قيامت باقى خواهد ماند و اين امت به كلى از بين نخواهد رفت، و ليكن چنان هم نيست كه دچار هيچ بلائى نشود، بلكه هر بلا و مصيبتى كه بر سر امتهاى گذشته آمده، بدون چون و چرا، مو به مو بر سر اين امت نيز خواهد آمد، روايات قطعى الصدور بسيارى هم كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در دست هست، همه گوياى اين مطلب مى باشند.
در الدر المنثور از كتاب (الناسخ ) نحاس از ابن عباس نقل مى كند كه در ذيل جمله (قل لست عليكم بوكيل ) نقل كرده كه گفت : اين آيه را آيه سيف كه عبارت است از (فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) نسخ كرده است.
مولف : سابقا اين معنا را بيان كرديم كه سياق جمله (قل لست عليكم بوكيل ) سياق مقدمه و زمينه چينى براى (لكل نبا مستقر و سوف تعلمون ) را دارد، و اين معنائى نيست كه آيه (فاقتلوا المشركين…) بتواند آنرا نسخ كند.
چند روايت در ذيل آيه نهى از نشستن با كسانى كه در آيات خدا خوض مى كنند
در تفسير قمى در ذيل آيه (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا…) از عبد الاعلى بن اعين نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: هر كس كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، بايد در مجلسى كه در آن مجلس به يك پيشوائى بدگوئى و يا از مسلمانى غيبت مى شود، ننشيند، زيرا خداى تعالى فرموده : (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ).
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن جرير و ابو نعيم در كتاب (الحليه ) از ابى جعفر نقل كرده اند كه گفت : با كسانى كه با هم خصومت دارند ننشينيد، زيرا كه اينگونه افراد كسانى هستند كه در آيات خود خوض مى كنند.
و نيز در اين كتاب است كه عبد بن حميد و ابن منذر از محمد بن على نقل كرده اند كه گفت : اهل هوا از همان كسانيند كه در آيات خدا خوض مى كنند.
و در تفسير عياشى از ربعى بن عبد الله از كسى نقل كرده كه گفت امام ابى جعفر (عليه السلام ) در ذيل آيه شريفه (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا) فرمود خوض در آيات خدا، گفتگو در باره پروردگار و مجادله كردن در باره قرآن است، و در ذيل جمله (فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره ) فرمود : از آن جمله گوش دادن به سخنان نقالان و داستانسرايان است.
مولف : روايات همان طورى كه ملاحظه مى كنيد شامل آيه هست، و در حقيقت در اين روايات ملاكى كه در آيه ذكر شده، اخذ گرديده است.
در مجمع البيان است كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود: وقتى مسلمين آيه (فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ) را شنيدند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) عرض كردند پس تكليف ما چيست ؟ اگر بنا باشد هر وقت بشنويم كه مشركين قرآن را مسخره مى كنند، برخيزيم و برويم بايد اصلا داخل مسجد الحرام نشويم، و خانه خدا را طواف نكنيم، براى اينكه هميشه مشركين در آنجا جمع هستند و با ديدن ما، شروع به استهزاى قرآن مى كنند. در جوابشان اين آيه نازل شد: (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) و آنان را دستور داد كه تا آنجا كه مى توانند مشركين را تذكر داده و به حقايق دين آشنا كنند.
مولف : اين روايت همچنانكه ملاحظه مى كنيد، كلمه (ذكرى ) را مفعول مطلق گرفته و ضمير (لعلهم ) و همچنين ضمير (يتقون ) را به مشركين و مسخره كنندگان برگردانيده، و بنابراين روايت تقدير آيه چنين است : (و لكن ذكروهم ذكرى لعلهم يتقون - و ليكن شما مسلمانان آنان را به نحو خوبى تذكر دهيد، باشد كه از خدا بترسند). اشكالى كه در اين روايت وجود دارد اين است كه سوره انعام يكدفعه نازل شده، و اين معنا، با اينكه آيه مورد بحث، درباره يك واقعه مخصوصى نازل شده باشد، سازگار نيست.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن المنذر و ابو الشيخ از ابن جريح نقل كرده اند كه گفته است : مشركين مى آمدند و در مجلس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مينشستند، زيرا دوست داشتند كه سخنان آنجناب را بشنوند آنگاه مسخره نموده و استهزائش نمايند. به همين خاطر اين آيه نازل شد (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم…) از آن پس هر وقت آنجناب را استهزاء مى كردند، حضرت برمى خواست. اين عمل باعث شد كه آنان از عمل زشت خود دست بردارند، و جمله (لعلهم يتقون ) اشاره به اين معنا است، آنگاه با جمله (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) فرمود: بر كسانى كه ملاحظه حرمت تو را مى كنند و چيزى نمى گويند كه تو از مجلس برخيزى حرجى و گناهى نيست، سپس همين معنا را در مدينه با آيه (و قد نزل عليكم…) نسخ كرده و دستور داد به هيچ وجه با آنان ننشينند.
مولف : اگر آيه نازل شده در مدينه (و قد نزل عليكم ) با اينكه به حسب مضمون، عين آيه (و اذا رايت الذين يخوضون ) است، ناسخ ذيل آن، يعنى جمله (و ما على الذين يتقون ) بوده باشد، بايستى همين جمله (هم ناسخ ) آيه قبليش، يعنى آيه (و اذا رايت…) بوده باشد و حال آنكه اين معنا با اينكه سوره انعام يك دفعه نازل شده، سازگار نيست، چون بايد بين ناسخ و منسوخ مدتى فاصله بشود. علاوه بر اين معنائى كه روايت سيوطى براى اين سه آيه يعنى آيه و اذا رايت و آيه (و ما على الذين ) سوره انعام و آيه (و قد نزل عليكم سوره مائده ) كرده، آنطور آنها را متنافى با هم نمى كند كه بتوان گفت دومى ناسخ اولى و منسوخ سومى است.
نظير اين روايت، روايتى است كه باز الدر المنثور آن را از كتاب ناسخ نحاس از ابن عباس نقل كرده كه گفت : آيه (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) كه در مكه نازل شده، با آيه (و قد نزل عليكم فى الكتاب ) كه در مدينه نازل شده نسخ شد.
در تفسير برهان در ذيل آيه (قوله الحق و له الملك…) از ابن بابويه نقل كرده كه وى به سند خود از ثعلبة بن ميمون از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در باره جمله (عالم الغيب و الشهادة ) فرمود: مراد از عالم غيب چيزهائى است كه هنوز موجود نشده، و مراد از شهادت موجوداتى است كه به هستى درآمده است.
مولف : اين روايت روشنترين مصاديق غيب و شهادت را كه در پيش ما است ذكر كرده و گر نه سابقا بيان كرديم كه براى اين دو كلمه مصاديق ديگرى نيز هست.