روز بزرگداشت ملاصدرا
چراغ بی زوال
محبوبه زارع
دانشمند، چراغ بی زوالی است که بودنش، افروختن است و فقدانش، جهت بخشی.
اسلام، مهد پرورش دانش است و آیین بلوغ دانشمند.
از میان آنان که متصدی ابلاغ حقیقت در زمینند، نام ملاصدرا، بر صحیفه معنا می درخشد. وقتی دقیق بنگری، روشنگری و حق طلبی این مرد اندیشمند را به وضوح درخواهی یافت.
ملاصدرا؛ مرد عرفان و فلسفه
نهم جمادی الاولی سال 980 بود که محمد، دیده به جهان گشود تا روزگاری، شکوه صدر المتألهین را رقم زند.
شاید که نه، بی تردید، آشنایی او در جوانی اش با شیخ بهایی بود که سنگ بنای شخصیت علمی و اخلاقی اش را بنیان نهاد، تا استادش، سید امیرشمس الدین (میرداماد)، بلوغ بی نهایت را واضح تر برایش به تصویر کشاند. او، بهترین و زیباترین آیین شاگردی را ادا کرد، تا روزگاری، در صدر استادی جهانی از حکمت، قرار گیرد.
عرفان و فلسفه، او را به وادی ای سوق می داد که خود می گوید: «وقتی دیدم زمانه با من سر جنگ دارد و به پرورش اراذل و جُهال مشغول است و روز به روز، شعله های آتش گمراهی برافروخته تر و نامردمی فراگیرتر می شود، ناچار روی از فرزندان دنیا برتافتم و دامن از معرکه بیرون کشیدم».
حکمت متعالی
هفتاد و یک سال تنفس در زمین، او را از علم و عشق سرشارتر کرد و هفت بار، با پای پیاده، وی را به طواف کعبه کشانید.
آغاز سفر هفتم بود که با تنی رنجور، در شهر بصره، پیش از رسیدن به کعبه، به طواف حق نائل آمد.
گرچه از او دوریم، اما شمیم دل انگیز و رایحه تجلی بخش حکمت متعالی اش، همواره در جان اسلام و در گستره سرزمین های حقیقت جو، جریان دارد.
بزرگداشت او، نه کار زمین است و نه در ظرفیت اهل خاک می گنجد. شکوهش همواره در آسمان، لایزال باد و دسترسی ما به افق اندیشه اش میسّر!
با کاروان فلسفه
مصطفی پورنجاتی
کاروان فلسفه اسلامی، از فارابی و ابن سینا آغاز شد، به سهروردی رسید و ابن عربی را در خود دید. از منزل ها، یک به یک عبور کرد و با نام میرداماد و شیخ بهایی، رویارو شد، اما این کاروان پُر مسئله، با توشه هایی از سفرهای دور و دراز عقلی، همچنان به سوی آسمان های دیگر راه می گشود.
به این کودک نگاه می کنم. در هوایی گیج از عطر نارنج های شیراز، روی ایوان حیاط نشسته و قرآن قرائت می کند. باغچه آب پاشی شده، بی تابی می کند تا این نوباوه، تاجِ حکمت اسلامی را از دستِ روزگار بگیرد و بر سر بگذارد.
تعارض ها و تناقض ها، گره های ناگشودنی، آرام آرام در پهنه ذهن صدرالدین قد می کشد. پس صدرالدین آهنگ اصفهان می کند؛ سرزمین معرفت و پایتخت دانش های زمانه صفوی در مهد ایران.
بدرود، ای سرزمین پدری، ای شیراز! یاد باد آن منظره های شاد و رنگارنگ، اما اینک منم و جاده های ناهموار اندیشه که بدان ها سلام می کنم.
صدرالدین؛ نگین حکمت ایران
کسی چه می دانست که باید صدرالدین، در ایستگاهی از زمان، چهارراه فلسفه مشاء و اشراق و کلام و عرفان را به هم پیوند بزند و نامش را نگین تاریخ فکر ایرانیان مسلمان کند.
این محمد، پسر ابراهیم است که در لباس شاگردی، پیش شیخ بهایی زانوی ادب می زند، دانش های نقلی را فرا می گیرد، پس آن گاه نشان اجتهاد بر سینه می نشاند.
این جوان شیرازی است که اکنون از گوهرافشانی کلام میرداماد، جان خویشتن را از حکمت و دانش های عقلی سیراب و سیراب تر و عطشناک تر می سازد.
اما دریغ! کجایند آن دریادلان و صحرااندیشان، آن ابْرپروازان که راه عرفانی او را برتابند و در خود گیرند؟! ملاصدرای ایرانی، در تنگنای حصارهای ظاهراندیشان زمانه اش چه کند؟ به کدام روی خوش، دل خوش کند؟ پس رخت به سرایی دیگر می کشد تا پله های عروج معنایی را به سوی عرش خدا بپیماید، از دنیا چشم بپوشد و با مظاهرش وداع گوید.
اسفار اربعه
روستای کهک، دیوار به دیوار و گُل به گُل، هنوز طنین نام صدراست. نیایش های شبانه روزی او، خلوت و زهد او، از آن آبادی، از دالان تاریخ، به گوش جان می رسد. انگار تقدیر این بود که ملال شهود و کشف های باطنی، اینجا به صدرا پیش کش شود:
«رموزی بر من کشف شد که با برهان و دلیل، امکان پذیر نبود، بلکه آنچه پیش از آن با برهان عقلی آموختم، با پر و بال بیشتر، از شاهراه شهود و بالعیان، رؤیت کردم».
حالا، دوباره شهر اجدادی، آب رکن آباد و گلگشت مصلا، برای ورود دیگرباره مردِ عرفان و فلسفه، مردِ «حکمت متعالیه»، بزرگ مردِ «اسفار اربعه» تن می شوید؛ که صدر المتألهین هرجا که رود، شیرازی است.
و کرسی های درس و نقد و آزاداندیشی به سوی کوی دانستن، با دست های او، با قلم و زبان او، بنا می شود و این آتشفشان، این آبشار، نور و گرما جاری می کند.
اندیشه صدرا، تا هر جای دنیا که رود، ـ تا هر گوشه خلوت و بی صدا ـ در خانه سکوت اندیشمندان نفوذ می کند. ملاصدرا همیشه ایرانی است.
فیلسوفی که بوی تازگی می دهد
حسین امیری
از شهر کوچ کن ملاصدرا! خرقه تنهایی، بر تنت شایسته است. کوچ کن از شهری که عالمانش، اسلام را به اندازه درک خود کوچک می دانند و از مدرسه ای که در آن فیلسوف خوب، فیلسوف مرده است.
بوی تازگی می دهی، خود را در میان عطر تازه گل ها جا بزن و با قافله نسیم، به جایی برو که عطر گل ها را بدان جا تبعید کرده اند.
شیرازی آسمان نشین
عشق را بر صندوقچه دل نگه دار و ایمان را در اندرونی افکار بکرت. پسر اندیشه پارسی، شیرازی آسمان نشین! از تو بوی بهاری به مشام خورد که بر کوچه باغ ایمان می دمید و پله هایی را دیدم از تقوا و نور که تو بر پله آخرش پا می گذاشتی و دستت را بر شاخه هایی از طوبای محبت، گره کرده بودی.
من، درجات ایمان تو را فهمیدم؛ وقتی از کوچه حدیث سلمان و ابوذر می گذشتم و در مدینه فکر و سنّت محمد صلی الله علیه و آله ، جای پای تو را می جستم.
فرزند اندیشه های نورانی
زندانی کویر دنیا، فرزند اندیشه های نورانی آفتاب! خسته از غربت تبعید مباش که ما همه در فراق معبود خویش، در تبعیدیم. خسته از جور کج فهمان دین مباش که کویر غیبت، چشمه های دل بشر را خشکانده است. تو می دانی و فقط تو می دانی غیبت خورشید، چه بر سر جوانه ها می آورد، اما تو جوانه نیستی؛ تو نخل سربلندی که ریشه در اعماق حقیقت دارد و از کوثر ولایت آب می خورد.
فلسفه، از تو جان تازه گرفت
علی خالقی
این خاک، هنوز بوی تو را دارد. برخیز که صبح، سرمست از ندای تو، برخاسته است. «لمعات» تو، شراب طهور هستی است. مگر می توان از قلم لاهوتی تو، نشئه ملکوت را ندید؛ که آفتابی است در بلاتکلیفی ستارگان ظلمت زده؟!
فلسفه، جان تازه گرفت، وقتی تو بر آن دمیدی. اشراق کلام تو، آن قدر طلوعی خجسته داشت که نیازی به هیچ روشنایی نبود. ای چله نشین کتاب ها و واژه ها و ای هم صدا با آوای هستی!
به کدام رمز هستی چشم دوختی که این چنین بی خود شده، درها را در پی جوابش می کوبی؟
با اسفار اربعه
شرح تو را برای شهود عالم، باید به تفسیر نشست؛ وقتی که حجره های گم شده فلسفه، نام تو را فریاد می کنند. قلم بردار؛ که قلم به دستان، هنوز حیران «شوارق» کلام تواند. چگونه نمی توان از تو انتظار این همه را داشت؛ که راه تو نبود، مگر «صراط المستقیم».
آن گونه که تو بر گونه بهار بوسه دادی، عجیب نیست اگر حکمت، چون پرنده ای، در لابه لای کلامت یخ بسته است. تو، قدم زنان، باغ معارف را درخواهی نوردید، در حالی که اسفار اربعه را عصای راهت کرده ای؛ ای آفتاب رقصان حکمت!
یاد تو، جاری است
کوچه های اصفهان، لهجه شیرازی ات را که در حجره های اهل علم طنین می انداخت، از یاد نبرده اند. تو، بهاری بودی که کوچه باغ های شهر را آذین بستی؛ بی آنکه بر طبل غرور بنوازی. جای جای این خاک که بر قدم های تو آشنا شده، هویت خود را با نام تو بیان می کند که از شیراز و اصفهان و کهک و هر که از تو یادگاری دارد، نام تو را بر شناسنامه خویش حک کرده است. کتاب ها، در خلسه روحانی ات غرق اند.
***********************************************************
منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه نت
[جمعه 1395-02-31] [ 01:07:00 ب.ظ ]
|