فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 




 
 

 
 
خاطرات جنگ - سال 1365- عملیات کربلای 5

كار ما اين شده بود يكسره مسير دسته مان پشت خاكريز را گز مي كرديم و باز هم بر مي گشتيم به همان جانپناه. آن پيك همانجا كز كرده بود و معلوم بود خيلي خجالت مي كشيد ولي به هر حال جانش را بيشتر دوست داشت كه بيايد آنرا مفت از دست بدهد. در آنروزگار من ته دلم برايش تاسف مي خوردم كه چقدر بدبخت و جبون است اما امروز ديگر چنين فكر نمي كنم. هر خمپاره اي كه نزديك ما منفجر مي شد اين پيك دسته كه ديگر كنترل خود را از دست داده بود فقط فحش خواهر مادر مي داد به صدام. ما هم وجودش را ناديده گرفته بوديم. در همان حال هوا كم كم روشن مي شد. نماز صبح را با تيمم و به يك طرفي كه حدس مي زديم قبله است با پوتين خوانديم . دست و بدنمان هم معلوم نبود پاك باشد به هر حال بعضي از مجروحين را تكاني داده بوديم و . . . هوا كه روشن شد از حجم آتش دشمن خيلي كم نشده بود. بچه ها خوابشان مي آمد. شايد بعضي ها همان حالت چرتي هم زده بودند. هوا كه روشن شد ترسها هم كمتر شد. حالا ديگر اطراف خود را مي ديديم كه چقدربي حفاظ است با سعيد سري به بچه ها زديم. بعضي ها مجروح شده بودند.آنهايي كه مجروح بودند و مي توانستند راه بروند با راهنمايي سعيد به سمت عفب هدايت شدند. آنها كه بدتر بودند بعضي توسط برانكار چي هاي دسته كه به آنها حمل مجروح يا به اصطلاح من در آوردي خودمان(حمله به مجروح) مي گفتيم عقب فرستاده شدند. بعضي ها هم كه شديد مجروح بودند همانجا براي خودشان افتاده بود. تك و توك ماشينهايي مي آمد. بعضي ها را مي انداختند عقب وانت و وانت با سرعت زياد محيط خاكي پر چاله چوله را طي مي كرد و دور مي شد و احتمالاً همه آن مجروحها تا عقب برسند به رحمت خدا رفته بودند. از كمك بي سيم چي خودم ديگر خبري نداشتم. مقداري از جيره همراهان را به عنوان صبحانه خورديم . مقداري خرما و شكلات و پسته و بادام هم داده بودند كه آنها را خورديم. چون زمستان بود خيلي نياز به آب پيدا نكرديم. دستشوئي كردن هم كاملاً سر پائي و بدون آب بود و بعضاً چندش آور. غذا خوردن با آن دستهاي كثيف و خوني و . . . براي من كه خيلي به بهداشت فردي اهميت مي دادم سخت بود ولي عادت كرديم و ديگراحساس بدي نمي كرديم. گاهي اوقات شدت و حجم آتش دشمن كم مي شد. در حقيقت قطع شدن آتش دشمن برايمان ناراحت كننده بود زيرا نشان از شروع پاتك دشمن بود

 
و عنقريب بود كه نيروهاي تازه نفس دشمن در پناه تانكها و پس از يك آتش ريزي زياد به سمت ما هجوم بياورند و نيروهاي داغان و خسته را له كنند

 

موضوعات: خاطرات جنگ - سال 1365- عملیات کربلای  لینک ثابت
[جمعه 1395-07-02] [ 10:26:00 ب.ظ ]




قسمتی از وصیتنامه شهید صیاد شیرازی.    

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریك له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.

اللهم أدخلنا جنتك برحمتك و جنّبنا و احفظنا من عذابك بلطفك و احسانك یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛

خدایا! تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آن چه را كه تو خود به من دادی در راه عشقی كه به راهت دارم نثار كنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین – من الله التوفیق

 

روحش شاد راهش پر رهروباد.

 

موضوعات: قسمتی از وصیتنامه شهید صیاد شیرازی.  لینک ثابت
 [ 10:24:00 ب.ظ ]




 
ماجرای درگیری اکبر گنجی با شهید همت

 

یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که… کار خودش را کرد!
به گزارش شناخت رهبری به نقل از فارس، عدم‌الفتح‌های پی‌درپی عملیات‌های «والفجر مقدماتی» در بهمن 61 و «والفجر یک» در فروردین 62، صرف‌نظر از تمامی تلخ‌کامی‌هایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله و سلم) یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذی‌نفوذ وقت،‌ علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان «خط سوم» و «خوارج جدید» یاد می‌کرد.

در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند تقدیم به مخاطبان خبرگزاری فارس می‌شود که حاصل گفت‌وگوی حسین بهزاد (نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس)‌ با سردار سعید قاسمی مسئول وقت واحد اطلاعات ـ عملیات لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) مندرج در نشریه «پلاک هشت» است:

قبل از شروع عملیات «والفجر یک» در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.
علی‌ای‌ِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت «سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10» گفتم «چشم حاج‌آقا».

روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به […] می‌زنم و می‌آیم که برویم».

من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راه‌پله‌ها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پله‌ها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کرده‌اند و جلودارشان کسی نیست، جز اکبر گنجی، که خوش‌نشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی می‌کرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.

القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه‌ای مفتّش‌مآب، به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت «خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!… ما خیال می‌کردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچه‌های تهران رو ببره کنار جاده اهواز ـ خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!… حالا می‌بینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچه‌های تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازه‌هاشون پُر کردی؛ حاج همت!».

این «حاج همت» را هم، به صورت کشدار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردسته‌شان برادر گنجی ـ که بین بچه‌های منطقه 10 به «اکبر قمپوز» و «اکبر پونز» هم معروف بود ـ خشکم زده بود.

یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که… کار خودش را کرد!

با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپ‌اش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانه‌اش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.

رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاج‌آقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بی‌خیال شو، بیا بریم از اینجا».

همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواست‌های من نشان نداد. فقط همان‌طور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندان‌هایش به هم سائیده می‌شد، به او گفت «آخه چی بهت بگم …خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت‌ «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».

این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زنده‌اند و اگر لازم شد، اسم و آدرس‌شان را به شما می‌دهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرس‌وجو کنید

موضوعات: ماجرای درگیری اکبر گنجی با شهید همت  لینک ثابت
 [ 10:22:00 ب.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم