فرشته
 
 


شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



جستجو


موضوع

نحوه نمایش نتایج:


اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج




 



 

سالروز شهادت مظلومانه سردار شهید اسلام، مدافع حریم ولایت و امامت، یار باوفای امیرمؤمنان، سردار سربدار، جناب میثم تمّار است؛ همو که در مقابل بیدادگری ظالمان زمانه خود، پرچم بیدارگری برداشت و با زبان گویای خود، ظلم و فتنه و فساد را افشا کرد و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت، جان بر کف نهاد و تا پای چوبه دار رفت و با لب های خون آلود خود، بوسه بر چوبه دار زد و جان عاریت خود را، تقدیم مولا و مقتدای خود نمود. روحش شاد و یاد و خاطره اش در دل های عاشقان همیشه زنده و جاویدان باد .
 

فرزند یحیی و از سرزمین «نهروان» که منطقه‌ای میان عراق و ایران است. بعضی او را ایرانی و از مردمان فارس دانسته‌اند».(1)

 لقب تمّار را از این جهت به میثم داده‌اند که وی در کوفه خرما فروش بود.(2)

ابن حجر عسقلانی می‌نویسد:

میثم برده زنی از بنی اسد بود . علی (علیه‌السّلام) او را خریداری کرد و آزاد نمود ولی او به گونه ای دیگر اسیر شد ، اسیر ولای علی و محبت و عشق او . وى شیفته آن بود که از محضر امیر مؤمنان على (علیه اسلام) علم و حکمت بیاموزد. از این رو دل و جان خود را دربست در اختیار معارف علوم علوى گذاشت. حضرت (علیه اسلام) نیز که او را لایق و با استعداد یافت, دانش و حکمت هاى فراوانى به وى آموخت, حتى برخى اسرار را که به هر کس نمى توان گفت و آگاهى از حوادث آینده و بلاها و فتنه هاى زمانه را در اختیار او گذاشت. از این رو میثم تمّار را (صاحب سرّ) امیر المؤمنین مى دانند.(3)

 

نحوه شهادت میثم تمار
پس از آن که ولایت کوفه به عبیدالله بن زیاد سپرده شد و او آهنگ کوفه نمود، هنگامی که می‌خواست وارد کوفه شود، پرچمش به درخت نخلی آویخت و پاره شد. او این اتّفاق را به فال بد گرفت و فرمان داد تا آن نخل را قطع کنند. مرد نجّاری آن نخل را خرید و آن را چهار پاره کرد. میثم می‌گوید: «به پسرم صالح گفتم: میخی آهنین بردار و نام من و پدرم را روی آن حک کن و آن را بر یکی از پاره‌های آن درخت بکوب. چند روز که از آن گذشت، گروهی از بازاریان کوفه نزد من آمدند و گفتند: ای میثم، برخیز و با ما بیا تا به نزد امیر عبیدالله بن زیاد برویم و نزد او از مسؤول بازار شکایت کنیم و از او بخواهیم تا او را عزل و شرّش را از سر ما کم کند و کسی غیر از او را بر ما بگمارد. میثم می‌گوید: هنگامی که نزد امیر آمدیم من سخنگوی آن گروه شدم. امیر کاملاً به سخن من گوش داد و از تواناییم در سخن دانی در شگفت شد. در این هنگام بود که عَمر و بن حُرَیث به عبیدالله بن زیاد گفت: امیر به سلامت باد! آیا این گوینده را می‌شناسی؟ عبیدالله گفت: مگر او کیست؟! عمرو بن حریث گفت: این میثم تمّار است؛ همان دروغ گوی دوستدار دروغگو…میثم می‌گوید: در این هنگام، امیر که نشسته بود کمر راست کرد و (روی به من نمود و) گفت: او چه می‌گوید؟! گفتم: دروغ می گوید. امیر به سلامت باد! بلکه من راستگوی دوستدارِ راستگو، علی بن ابی طالب، امیرِ بر حقّ مؤمنان هستم. عبیدالله بن زیاد (برآشفت و) به من گفت: یا از علی بیزاری می‌جویی و از بدی‌هایش می‌گویی و به عثمان ابراز دوستی می‌کنی و در فضایلش سخن می‌رانی و یا این دست‌ها و پاهایت را قطع و تو را مصلوب می‌کنم. در این لحظه میثم به گریه می‌افتد.

عبیدالله بن زیاد به رییس قوم میثم اصرار می‌کند و به او فشار می‌آورد که میثم را تحت پیگرد قرار دهد و او نیز بی درنگ به قادسیه، که در فاصلة یک منزلی کوفه است می‌رود و به محض این که میثم از مکّه باز می‌گردد او را دستگیر می‌کند.
 عبیدالله بن زیاد به او می‌گوید: از سخنی به گریه افتاده‌ای که هنوز عملی نشده؟! میثم پاسخ می‌دهد: والله که نه از این سخن می‌گریم و نه از عملی شدن آن؛ بلکه از این می‌گریم که (سال‌ها پیش) وقتی که سید و مولایم این (تصمیم تو) را به من خبر داد، در دلم شک افتاد. عبیدالله بن زیاد می‌گوید: مگر او به تو چه گفته بود؟ میثم پاسخ می‌دهد: روزی به در خانة او (یعنی امام علی) آمدم. اهل خانه به من گفتند: باور کن که او خوابیده است. من صدا زدم: بیدار شو. ای به خواب رفته! والله که محاسنت از خون سرت رنگین خواهد شد. حضرت از خواب بیدار شد و فرمود: راست می‌گویی و تو (نیز بدان که) والله، دست‌ها و پاها و زبانت قطع ‌شود و مصلوب ‌شوی. من گفتم: چه کسی با من چنین می‌کند ای امیر المؤمنین؟! حضرت فرمود: آن گستاخِ زنا زاده، آن پسرِ کنیزِ زناکار، عبیدالله بن زیاد تو را دستگیر (و با تو چنین می‌کند).


 

 پس از این سخنان میثم، عبیدالله بن زیاد با قلبی پُر کینه گفت: والله که دست‌ها و پاهایت را قطع می‌کنم، ولی زبانت را رها می‌کنم تا تو و مولایت را تکذیب کرده باشم. آن‌گاه به فرمان او دستها و پاهای میثم را قطع می‌کنند و سپس بیرونش می‌برند و مصلوبش می‌کنند. در همان حال، میثم تمّار شروع به گفتن فضائل علی علیه السلام برای مردم می‌کند. عمرو بن حریث به عبیدالله ابن زیاد خبر می‌دهد که اگر سخنان میثم ادامه پیدا کند، خوف شورش کوفیان می‌رود، لذا باید دستور بدهد تا زبانش را ببرند. عبیدالله نیز فرمان می‌دهد. مأمور نزد میثم می‌آید و می‌گوید:

ای میثم! او می‌گوید: چه می‌خواهی؟ مأمور می‌گوید: زبانت را بیرون بیاور که امیر به من فرمان داده تا آن را قطع کنم. میثم می‌گوید: مگر آن پسرِ کنیزِ زناکار گمان نکرده بود که من و مولایم را تکذیب می‌کند؟! بیا زبانم را بگیر و آن را قطع کن. آن مأمور زبان میثم را قطع می‌کند و میثم مدّتی در خون خود می‌غلتد تا آن که از دنیا می‌رود. صالح، فرزند او می‌گوید: چند روز بعد که از آن‌جا عبور می‌کردم، دیدم که پدرم بر همان پارة نخلی که آن میخ را بر آن کوفته بودم مصلوب شده است.(4)

 
 

نحوه دستگیری میثم تمّار

منابع تاریخی داستان شهادت او را یکسان روایت می‌کنند و تنها در کیفیت دستگیری او اختلاف دارند. اگر ما سه متن تاریخی نخست را مرور کنیم به دو گونه روایت بر می‌خوریم:

1. میثم با بازاریان کوفه نزد عبیدالله ابن زیاد می‌رود تا علیه مسؤول بازار شکایت کنند و از وی بخواهند او را بر کنار کند و شخص دیگری را به جای او بگمارد و هنگامی که میثم پیشاپیش آنان و به نمایندگی از آنها با عبیدالله سخن می‌گوید، او از سخندانیش در شگفت می‌شود. در این بین، عمرو بن حریث، عبیدالله را متوجّه می‌کند که او یکی از یاران علی علیه السلام است و عبیدالله نیز همان‌جا او را دستگیر می‌کند.

به فرمان ابن زیاد دستها و پاهای میثم را قطع می‌کنند و سپس بیرونش می‌برند و مصلوبش می‌کنند. در همان حال، میثم تمّار شروع به گفتن فضائل علی علیه السلام برای مردم می‌کند. عمرو بن حریث به عبیدالله ابن زیاد خبر می‌دهد که اگر سخنان میثم ادامه پیدا کند، خوف شورش کوفیان می‌رود، لذا باید دستور بدهد تا زبانش را ببرند.
2. عبیدالله بن زیاد به رییس قوم میثم اصرار می‌کند و به او فشار می‌آورد که میثم را تحت پیگرد قرار دهد و او نیز بی درنگ به قادسیه، که در فاصلة یک منزلی کوفه است می‌رود و به محض این که میثم از مکّه باز می‌گردد او را دستگیر می‌کند.

از این دو روایت، ظاهراً دومی صحیح است، البتّه اگر بپذیریم که او مناسک حج را تمام کرده و راهی که بیش از بیست روز زمان می‌برده تا کسی را به کوفه برساند، را با تلاش و بدون توقّف طی کرده و در عرض یک هفته خود را به کوفه رسانده باشد. در این صورت است که می‌‌توان گفت که میثم در قادسیه، به دست رییس قوم خود دستگیر می‌شود و او میثم را به نزد عبیدالله بن زیاد می‌برد و پس از آن گفتگویی که میانشان در می‌‌گیرد، به دستور عبیدالله به قتل می‌رسد،


 

 لیکن ابتدا او را به زندان می‌افکنند؛ زیرا ابراهیم بن محمّد ثقفی در «الغارات» می‌نویسد: «عبیدالله او و مختار بن ابی‌عبیده را به زندان افکند و در زندان، میثم تمّار به مختار گفت: تو به زودی آزاد می‌شوی و برای انتقام خون حسین قیام می‌کنی و همین کسی که قصد کشتن تو را دارد را می‌کشی.»(5)

 

مدتى پیکر پاک و مطهر میثم پس از شهادتش بر سر داربود. ابن زیاد براى اهانت‏ بیشتر به میثم اجازه نداد که بدن‏ مقدس او را فرود آورده و به خاک بسپارند به علاوه مى‏خواست ‏با استمرار این صحنه، زهر چشم بیشترى از مردم‏ بگیرد و به آنان بفهماند که سزاى مدافعان و پیروان‏على(علیه اسلام) چنین است، ولى غافل از آن بود که شهید، حتى پس از شهادتش هم، راه نشان مى‏دهد، الهام مى‏بخشد، امید مى‏آفریند و مایه ترس و تزلزل حکومتهاى جور و ستم است

پیکر مطهر وی چندی بعد توسط عده ای از علویان به طور مخفیانه پایین آورده شد و به طور ناشناس به خاک سپردندش ابن زیاد از جسم بی جان میثم هم در هراس بود دستور داد که هر طور شده جسد وی را بیابند اما به لطف خدا موفق نشدند .

مرقد میثم تمّار در چند صد متری مسجد کوفه و در کنار خیابان اصلی کوفه - نجف قرار دارد . بر روی قبر مطهر میثم ضریحی کوچک و بر بالای آن گنبدی آبی رنگ وجود دارد و گواه پیروزى حق و شاهد رسوایى و نابودى باطل است.

 

پی نوشت ها:

1-  محدثی / جواد / چاپ اوّل / ص 10

2-  میثم تمار / ص 10

3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید /همان / ص292 ؛ رجال کشّى / ص 86

4. شریف رضی، خصائص الأئمّه، ص54

5. ابراهیم بن محمّد ثقفی، الغارات، ج2، ص796

 

 

موضوعات: زندگی نامه: شهید اکبر گنجی, شهادت میثم تمّار  لینک ثابت
[جمعه 1395-07-02] [ 10:55:00 ب.ظ ]





15 داستان کوتاه از شهید برونسی

1- مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.

به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.

آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.

سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.

گریه اش  افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.

 

2- صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود.

ساواکی‌ها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد.

آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.

 یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می‌کرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجه‌های وحشیانه‌ای داده بودندش؛ شکنجه‌هایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می‌خندید و می‌گفت.

 من گریه می‌کردم و می‌شنیدم.

 

3-گفت: می‌خوام برم زاهدان، می‌آی؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرته.

می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود.

یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم.

زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟

گفت: اگر لازم شد، به‌ات می‌گم.

دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!

باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.

تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.

 

4- مرخصی هم که می‌آمد، کم می‌دیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی می‌کرد تمام نبودن‌هایش را جبران کند. هم محبت می‌کرد به‌مان، هم نماز خواندن یادمان می‌داد، هم از درس و مشق‌مان می‌پرسید. مدرسه هم حتی می‌آمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندن‌مان سوال می‌کرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، می‌شنید، بعدش کلی باهامان حرف می‌زد و نصیحت‌مان می‌کرد.

هیچ وقت دستش را روی‌مان بلند نکرد.

 

5-هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.

روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم.

لز همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.

بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :

شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.

 

6-بیمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستری‌‌ام که کردند، فهمیدم هم تختی‌‌ام یک بسیجی است. چهره ساده و با صفایی داشت. قیافه‌اش می‌خورد که جزو نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره‌ای ؟

لبخند زد. گفت: تدارکاتی.

گفتم: خودمم همین حدس رو زدم.

جوانی توی اتاق بود که دایم دور و بر تخت او می‌چرخید. اول فکر کردم شاید همراه‌اش باشد، ولی وقتی دیدم اسلحه کمری دارد، شک کردم.

کم کم متوجه شدم مجروحان دیگری که در آن اتاق هستند، احترام خاصی به او می‌گذارند. طولی نکشید که چند تا از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش. مثل آدم‌های برق گرفته، بر جا خشکم زده بود.

انتظار داشتم آن بسیجی ساده و با صفا هر کسی باشد غیراز حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم توی تیپی که او فرمانده‌اش بود.

تا موقعی که شهید شد ازش جدا نشدم.

 

7-طرف با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد. سلام کرد. جوابش را با بی‌اعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون، نگذاشتم.

گفتم: اینجا نمیشه ببندی عمو. با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سر کوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. پیش خودم گفتم:

مردم رو دیگه بیشتر از این نمیشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تا یک فکری بکنیم. یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند! مجری گفت: نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیده‌اند.

 

8-بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟

گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش… .

موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.

تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!

گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن.

با عصبانیت راهم را کشیدم و رفتم خانه .

عبدالحسین وقتی موضوع را فهمید ، خونسرد گفت : این حرفا که ناراحتی نداره.

گفت:

باید به اون خانم می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین بیارین

 

9-پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.

بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.

از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.

تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.

درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

 

10-خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم.

 فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.

 یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.

بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.

 

11-می گفت: یکی از حربه های ضد انقلاب توی کردستان، استفاده از دخترای زیباست.

می گفت: یک روز که داشتم نگهبانی می دادم،یکی از اونا سراغ منم اومد!صورتش غرق آرایش بودبهم چشمک زد و بعد هم لبخند.بهش گفتم:از خدا بترس،برو دنبال کارت.

دوباره چشمک زد.سریع گلنگدن را کشیدم و داد زدم:اگر گورت رو گم نکنی،سوراخ سوراخت می کنم.

می گفت:دختره رنگش پرید و نفهمید چطوری فرار کرد

 

12-از اینکه  آنجا  چه کاره است و چه مسولیتی دارد هیچ وقت چیزی نمی گفت. ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد حرف می زد برام .

 یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها . تعجب کردم.

تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلا حواسشان به او نیس. انگار نمی دیدنش . رفتم جلو . سینه ای صاف کردم . خیلی با احتیاط گفتم: خانم , جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید .

رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید ؟ یاد امام حسین از خود بی خودم کرد گریه ام گرفت. خانم فرمود : هرکس یاور ما باشد ما هم یاری اش میکنیم .

 

13-از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! …

رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.

حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟…

 

14- بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد.

یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءالله خوب می شه.»

در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.

زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.

 

15-جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.

به شوخی ادامه دادم:

بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.

شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:

این رو هم بگذار روی جهیزیه ی  فاطمه

فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ

موضوعات: 15 داستان کوتاه از شهید برونسی  لینک ثابت
 [ 10:39:00 ب.ظ ]




 

خاطرات یک رزمنده

علیرضا حاج حسینی از انقلابیون زمان شاه و از رزمندگان دوران دفاع مقدس که در فضای اینترنت و در میان وبلاگ نویسان معروف به حاج رضا است امروز یکی از پیشکسوتان و از وبلاگ نویسان مسلمان و مطرح در محیط سایبر می باشد.و ما با توجه به بررسی هایی که انجام دادیم متوجه شدیم حاج رضا که از بچه های محله دولاب تهران می باشد در برهه ای از زمان از دوستان نزدیک حسین هدایتی یکی از 8 میلیاردر معروف ایران و صاحب دهها کارخانه و…. بوده است و در همین رابطه  ما بر آن شدیم در قالب مصاحبه ای با حاج رضا در یک بررسی تاریخی شناخت بیشتری از حسین هدایتی که زمانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده را به مخاطبین سایت  ارائه دهیم .

 


 
س: از  فعالیت های مبارزاتی خودتان در زمان حکومت ستم شاهی بگویید

ج: با سلام خدمت شما عزیزان و همه مخاطبین گرامیتان و امیدوارم بتوانم گوشه ای از تاریخ انقلاب را که این حقیر در آن حضور داشته ام را بخوبی برایتان ارائه دهم . از همین جا از خداوند بزرگ می خواهم روح بزرگ معلم عزیزم شهید مرتضی توپچی را با ارواح شهدای کربلا و شهدای انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره)  محشور بگرداند.

بنده از سن 13 سالگی و از کلاس دوم راهنمایی با ارتباطی که بواسطه حضور در کتابخانه کوچکی که در مدرسه راهنمایی شهید توپچی(امیرکبیر سابق) به مدیریت شهید توپچی درست شده بود با ایشان آشنا شدم و از همانجا با مطالعه کتابهای مذهبی  و انقلابی و روشنگریهای این شهید بزرگوار ستمهای رژیم پهلوی به مردم را درک کردم در سال سوم راهنمایی که بودم انقلاب تازه آغاز شده بود و در همان مقطع  مقاله ی توهین آمیزی علیه امام نوشته شد. همین امر سرآغاز شروع تظاهراتهای بنده به اتفاق بسیاری از دوستانم که از شاگردان شهید توپچی محسوب میشدیم در محله دولاب شد. من و دوستانم از همان ابتدا در همه تظاهراتها حضوری فعال داشتیم به طوری که مدرسه ی راهنمایی ما کانون مبارزات نوجوانانی 13 تا 15 ساله شد و شاید از معدود مدارسی بودیم که به صورت آشکارا فعالیتهای سیاسی انجام می دادیم. در همان روزها زنگهای تفریح که می شد بعد از دستگیری شهید مرتضی توپچی توسط ساواک همه با هم شعار می دادیم  دیوها آزادند ، فرشته ها زندانند و منظورمان از دیوها عوامل ساواک و منظور از فرشته ها شهید توپچی بود سال سوم راهنمایی را با همه فراز و نشیبهایش و روزهای تلخ و شیرینش سپری کردیم و در سال 56 در هنرستانی که در محله شهید سعیدی در خیابان شهید عجب گل قرار داشت ثبت نام کردیم . در این مرحله مبارزات ما شکل رسمی تری به خود گرفت حسین هدایتی یکی از همکلاسیهای ما بود بیشترین ارتباط بنده با پسر عموی ایشان آقا مهدی هدایتی بود که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید اما رفته رفته ارتباط ما با حسین هدایتی هم صمیمی شد و جرقه این صمیمت زمانی بیشتر شد که در هنرستانی که تقریبا کانون مبارزاتی مدارس منطقه بود  بچه های کلاس ما در هنگام رفتن بر سر کلاس درس برای سلامتی قائد و زعیم انقلاب امام خمینی صلوات فرستاد مدیر مدرسه که شخصی به نام اقای ضیایی بود از همه ی هنرجویان خواست والدین خود را برای اخذ تعهد به مدرسه بیاورند تا دیگر چنین عملی را تکرار نکنند. از میان همه تنها چهار نفر بودند که حاضر نشدند به والدینشان اطلاع داده و آنها را به مدرسه بیاورند بنده و حسین هدایتی و دوست دیگری به نام اقای منیری و شخص چهارمی که در حال حاضر نامش در خاطرم نیست . به همین دلیل ما چهار نفر را به جرم صلوات فرستادن و به قول مدیر هنرستان اغتشاشگری از هنرستان شماره 6 اخراج کردند یادم می آید فردای همان روز من و حسین هدایتی اعلامیه ای مبنی بر اعتراض نسبت به اخراج 4 هنرجوی انقلابی تنظیم کردیم و به صورت دستی تعداد زیادی را تکثیر کردیم و فردای همان روز در نوبت صبح میان هنرجویان پخش کردیم لازم بذکر است ما هنرجوی دوره بعد از ظهر هنرستان بودیم بعد از ظهر برای اینکه ببینیم هنرستان چه خبر است و در عین حال که اصلا امیدی نداشتیم اعلامیه های ما تاثیری داشته باشد به هنرستان مراجعه کردیم برایمان بسیار جالب بود درب هنرستان با اینکه زنگ خورده بود شلوغ بود و تعداد زیادی از هنرجویان به نشانه اعتراض تقریبا اعتصاب کرده بودند با تعجب از تعدادی از آنها پرسیدیم چه خبر شده است و آنها با عصبانیت می گفتند 4 نفر از هنرجویان انقلابی را اخراج کردند و ما به نشانه اعتراض اینجا ایستاده ایم و تقریبا از همانجا هم پایه های دوستی ما عمیق تر شد و هم تقریبا خیلی از فعالیتهایمان با هم مرتبط شد مبارزات مردم به اوج خود رسید و در نهایت در 22 بهمن 57 انقلاب بزرگ و اسلامی مردم به پیروزی رسید و چند روز بعد ما 4 نفر را باسلام و صلوات به هنرستان بر گرداند و از ما تقدیر کردند و به اتفاق حسین هدایتی و تعدادی دیگر از دوستان انجمن اسلامی هنرستان را پایه گذاری کردیم و فعالیتهای زیادی را در منطقه انجام دادیم.

س: از شخصیت و وضعیت حسین هدایتی برایمان بگویید؟

 


ج: حسین بچه بسیار آرامی بود برخلاف من که خیلی شرو شور بودم حسین بیشتر توی خودش بود به قول بچه ها “کلاس خاص خودشو داشت” بسیار سربزیر  و افتاده بود یک نوجوان مذهبی با اخلاق خاص خودش ، من یادم می آید بعد از پیروزی انقلاب سال 58 من به اتفاق تعدادی دیگر از دوستان با شیخ محمد منتظری به لبنان رفتیم. وقتی برگشتم سراغ حسین رفتم حسین در منزلشان که بر اتوبان شهید محلاتی فعلی بود مغازه کوچکی درست کرده بود و واشر درست می کرد سخت کوش بود. تا اینکه من برای نبرد با ضدانقلاب به کردستان رفتم و بعد از مدتی با همسر یکی از دوستانم که به شهادت رسیده بود ازدواج کردم برای شاهد عقدم به سراغ حسین و یکی دیگر از دوستانم به نام مهدی حسین زاده رفتم حسین در همان مغازه کوچک در حال کار بود یادم می آید با همان لباس کارش با اصرار بردمش چهار راه شهید مخبر(عارف) و به عنوان شاهد عقد من حاضر شد و دوباره برگرداندمش به مغازه. بعد از ازدواج هم با همسرم به کردستان رفتم و حسین هم به عضویت سپاه درآمد و در پرسنلی سپاه در خیابان خردمند مشغول به کار شد یادم می آید بعد از مدتها اولین پسرم که بدنیا آمده بود برای یک ماهی مرخصی گرفته بودم  تا به همسرم کمک کنم و بعد از مدتی مادر همسرم برای کمک آمد و من از فرصت استفاده کردم و عازم جبهه های جنوب شدم در قطار دوباره حسین هدایتی را دیدم با هم تا اندیمشک با قطار رفتیم و از اندیمشک  به پادگان دوکوهه و در پادگان دوکوهه. تقریبا فهمیدم حسین در لشکر 27 ظاهرا مسئولیتی دارد البته حسین خیلی بقول ما مخفی کاری می کرد خیلی تو دار بود نحوه حرف زدنش بعضی موقعها حرصم را در می اورد مثلا با اینکه من از او بزرگتر و تقریبا پیشکسوت تر بودم وقتی می خواست حال و احوال بپرسد می گفت حال ابوی خوب است؟ به طوری که حال و احوال یک آدم بزرگتر از فرد کم سن تر از خودش را می پرسد. البته این حرص گرفتنها توی عالم نوجوانی ما بود بعدها من عادت کرده بودم  بالاخره از اندیمشک با  ماشین تویوتایی که حسین هدایتی در اختیار  داشت به اهواز رفتیم توی اهواز حسین به من گفت من دیگه نمی تونم تو رو توی خط ببرم (از دید اون مشکل امنیتی داشت)خیلی تعجب کردم پرسیدم چرا گفت وارد شدن به خط مجوز می خواهد واقعیتش به من خیلی برخورد من که خودم یکی از پاسداران قدیمی بودم و در واقع نسبت به حسین ارشدیت داشتم و حسین هم من را کاملا می شناخت اجازه حضور به منطقه عملیاتی را نداشتم ! با دلخوری از حسین جدا شدم و به مقر تعاون سپاه در اهواز رفتم و بخاطر مسئولیتی که قبلا در تعاون  داشتم و اکثر بچه های تعاون لطف کردند  و بک برگه حضور در منطقه عملیاتی برایم نوشتند و  وارد منطقه عملیاتی شدم برای دیدن دوستانم از جمله شهید عباس کریمی و رضا چراغی و رضا دستواره به مقر لشکر رفتم فقط تونستم شهید سید رضا دستواره را ببینم روبوسی کردیم و پرسید برای چی به جبهه آمده ام ؟ من هم گفتم مرخصی داشتم آمدم در این مدت جبهه جنوب باشم همانجا ظاهرا حاج اقا پروازی  روحانی لشکر هم همراهش بود به من گفت اگر شما بدون اجازه در این جنگ کشته شوید شهید محسوب نمی شوید خیلی ناراحت شدم گفتم خوب مرخصی خودم است دوست دارم در منطقه باشم سید رضا گفت علیرضا حکم حکمه و من هم با دلخوری بعد از چند روزی که بین دوستان دیگرم در گردانهای مختلف در پشت جبهه بودم خداحافظی کردم و از مقر لشکر بیرون آمدم و پرسان پرسان چادر حسین هدایتی را پیدا کردم واقعیتش می خواستم به او بگویم علی رغم اینکه تو برایم مجوز نگرفتی و من را توی منطقه نیاوردی من امدم توی منطقه  (حساب کم نیاوردن بود اون هم از بی تجربگی و هوای نفسم بود) رفتم سراغ چادر حسین هدایتی که مقر نیروی انسانی ظاهرا لشکر بود حسین توی چادر بود پشت چادر یک بوته بزرگ گذاشته بودند و ظاهرا کمی آب رویش ریخته بودند در آن گرما آن بوته برای حسین هدایتی و دوستانش نقش کولر را بازی می کرد من فقط سرم را توی چادر کردم و به حسین سلام دادم و برق تعجب  را در صورت حسین دیدم برگه مجوز را نشانش دادم و گفتم داداش ناسلامتی ما هم پاسداریم و خداحافظی کردم و به اهواز برگشتم و بعد از چند روز به تهران برگشتم و مجددا برای کردستان ماموریت گرفتم و با خانواده به کردستان برگشتیم.

س: بعد از آن دیگر با حسین هدایتی دیداری نداشتید ؟

ج: چرا بعد از مدتی شنیدم حسین به دلایلی از سپاه بیرون آمده خیلی تعجب کردم خوب حرفهایی پشت سرش می زدند اما همش از همون انگهایی بود که اون موقعها رایج بود و منم توجهی به این موارد نداشتم یادم میآید بعد از مدتها که برای مرخصی به تهران امده بودم در خیابان شهید سعیدی(غیاثی) داشتم برای خرید مغازه ها را نگاه می کردم  یک دفعه متوجه شدم حسین هدایتی داخل یک مغازه نشسته است واقعیتش حس کردم مغازه مال خودش است بنابراین  کنجکاوی نکردم  و بعد از سلام و احوال پرسی کمی کنار هم نشستیم و من بخاطر کاری که داشتم از او جدا شدم و تا الان که تقریبا بیش از بیست سال است او را ندیده ام معمولا سراغ او را از دوستان و اقوام می گیرم البته تا مدتها نمی دانستم او از لحاظ اقتصادی در چه وضعیتی است یادم می آید یک روز داماد خواهرم عکسهای قدیمی مرا که از جبهه داشتم می دید عکس من را با شهید مهدی هدایتی که پسر عموی حسین بود دید  و با تعجب پرسید دایی شما حسین هدایتی را هم می شناسی؟ گفتم بله. از دوستان قدیمی من بود خندید و گفت می دانستی حسین هدایتی پسر خاله من است؟ من واقعا تعجب کردم و گفتم جدا؟ گفت دایی می دانستی حسین الان یکی از سرمایه داران کشورشده ؟ بازهم تعجب کردم و گفتم خدا بیشتر بهشان بدهد و کلی راجب اون دوران و خاطرات با حسین با داماد خواهرم صحبت کردیم .

س: تلاش نکردید با ایشان  دیداری داشته باشید؟

ج: چرا در مراسمی که خواهرزاده ام از مکه آمده بود همه دوستان قدیمی جمع بودند از حمله یکی دیگر از پسر خاله های حسین که ظاهرا مدیر ایشان در یکی از شرکتهایش بود از ایشان خواستم اگر توانست یک وقت بگیرد تا من حسین را ببینم اما بعد از گذشت یکسال خبری نشد یک روز این دوست خوبم را در راهپیمایی 22 بهمن دیدم پرسیدم چه شد علی جان؟ گفت حاج حسین سرش خیلی شلوغ است و مرتب خارج از کشور است من هم طبق معمول گفتم بی خیال، ما از خیرش گذشتیم.فقط سلام برسان.

س: خانواده حسین هدایتی را می شناسید ؟

ج: پدر ایشان را اصلا نمی شناسم اما مادر ایشان را در همان زمانها که نوجوان بودیم و برای دیدن حسین به درب منزلشان می رفتم دیده بودم زن بسیار محترم و مومنه ای بود و واقعا روی تربیت بچه هاش کار می کرد حسین هدایتی یک برادر کوچکتر از خودش داشت فکرمی کنم اسمش حسن بود یادم هست مدتی را که در مدرسه شهید توپچی درس می دادم برادر  حسین شاگرد کلاس من بود خیلی شر و شور بود بعد از کلاس امد و گفت آقا من برادر حسین هدایتی هستم خوشحال شدم دستی بر سرش کشیدم و گفتم به برادرت سلام برسان. از آن موقع دیگر از برادر کوچک حسین هدایتی خبری ندارم.ولی درکل حسین هدایتی تا انجایی که من می شاختمش یک بچه مسلمان بود بعدها هم وقتی شنیدم وضع مادیش خوب شده از بچه های محل پرسیدم و شنیدم خیلی دست خیر دارد مثلا در ساخت مسجد محل خیلی کمک کرده و در صندوق قرض الحسنه دولاب هم مبلغی را برای کمک برای قرض الحسنه گذاشته و معمولا منزلشان هم هئیت می گذارند و هنوز خودشو را یک بچه هیئتی می داند.

س: شما از اینکه حسین هدایتی امروز یکی از 8 سرمایه دار بزرگ ایران هست احساس سرخوردگی ندارید به خاطر این فاصله شدید طبقاتی؟

ج:  چرا باید ناراحت باشم ! من به گذشته خودم به دورانی که در جبهه بودم به همه فعالیتهایی که برای پیشبرد این انقلاب برای امنیت این کشور کردم و به لحظه لحظه آن افتخار می کنم ناراحتی من فقط به خاطر حق الناسهایی است که بر دوش خود دارم واگرنه مال دنیا از این دست می آید از آن دست می رود و چیزی که برامون توی اون دنیا باقی می مونه دعای خیر مردم به واسطه اعمال نیکی هست که انجام می دهیم که امیدوارم پشت سر منم باشه اما یادم می آید زمانی که  نوجوان بودیم کتابی را می خواندیم به نام شاهزاده مسلمان و آن شاهزاده با اینکه از خانواده متمولی بود به جنگ قلدران و ستمکاران برخواسته بود و از ثروتش برای کمک به بی بضاعتان استفاده می کرد امروز من خوشحالم که دوست دوران نوجوانی ام یکی از سرمایه داران بزرگ کشور است و از خدا می خواهم به او کمک کند تا از ثروتش در راه رضای خدا استفاده کند و همیشه این را در خاطرش داشته باشد که ریشه های ما در چه زمینی رشد کرده است و اینکه ما مدیون این مردم و این انقلاب هستیم و هر چه داریم از آبرو از پول و….. همه به برکت این انقلاب و به یمن وفاداری این مردم است پس امروز من با قلمم و حسین هدایتی با پولی که نعمت خدا و امانت الهی در اختیار اوست باید به مردم خدمت کنیم او در جایگاهی که دارد و من هم در همین جایگاهی که دارم… مهم این است که ما یادمان نرود از کجا بوده ایم و ریشه هایمان را فراموش نکنیم.

موضوعات: خاطرات یک رزمنده  لینک ثابت
 [ 10:28:00 ب.ظ ]
 
   
 
مداحی های محرم