داستانهایی از کربلا

دزدى با نام امام حسين عليه السلام

از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا
حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى
فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.

روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و
پولهايش ‍ را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت :
يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را
بردند. به كجا شكايت ببرم ؟

حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد.

شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا
گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند.

امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟

اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .

حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟

حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى
فروشى و پول مى گيرى . اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال
توست ، چرا به نام من مى دهى ؟

عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .

امام حسين عليه السلام فرمود:

پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است
كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند،
پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .

حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين
عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت
كه نشسته بود.

حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم .
گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش
را گوش ‍ نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا
را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد.

بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان
را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست
حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش ‍ مى كرد.

الوقايع و الحوادث : ج ۳، ص ۳۳۴ و حكاياتى از عنايات حسينى : ص ۳۴ .

موضوعات: داستانهایی از کربلا, سبک زندگی عاشورایی  لینک ثابت